پرسه‌زن

ایران‌ایرتور لعنتی (دبی-۱)

کوله‌ام را می‌اندازم روی دوشم. دسته‌ی چمدان خلبانی‌ام را با دست چپ و پلاستیک نان‌ها را با دست راست می‌گیرم و پشت سر حمید وارد سالن فرودگاه می‌شوم. اولین بار است که از فرودگاه امام می‌خواهم سوار هواپیما شوم. فرودگاه امام همیشه برایم محل بدرقه بوده. محل فرستادن رفقا به آن سوی آب‌ها و آخرین خداحافظی و گپ و گفت‌ها و مرور خاطرات گذشته برای سبک کردن بار خداحافظی. همیشه فکر می‌کردم خودم بی‌بدرقه‌کننده باید بروم.
فرودگاه حالت نیمه‌تعطیل دارد. به شلوغی سال‌های پیش نیست. پسرک دوچرخه‌سواری توجهم را جلب می‌کند. ۱۲-۱۳ ساله است. سوار دوچرخه‌اش توی سالن می‌چرخد. 
کمربند را درمی‌آورم و کنار موبایل و کیف پول و کوله و چمدان و بسته‌ی نان می‌گذارم. ۴۰ تا نان گرفته‌ام که در یک هفته اقامت‌مان در دبی از گرسنگی نمیریم. توی چمدانم هم پر از کنسرو است! هیچ فلزی در من نیست و دروازه‌ی الکترونیکی سروصدایی نمی‌کند. اما مرد پلیس اعتماد نمی‌کند. من را می‌گردد. زیربغل و پاها و ران‌ها. راضی نمی‌شود. دستش را لای پاهایم می‌آورد و محکم لمس می‌کند. ویرم می‌گیرد چیزی بگویم: احمق اون دستگاه بهت نشون داد که تو من هیچی نیست. الان دست لای پای من کردی که چی رو بررسی کنی؟ چپ چپ نگاهش می‌کنم. چیزی نمی‌گویم. عصبانی شده‌ام. حوصله‌ی علافی ندارم. بهش اعتراض کنم من را می‌برند آن پشت مشت‌ها و شاید این قدر علافم کنند که هواپیما پرواز کند برود و من هم دستم به جایی بند نباشد. پلیس احمق. پلیس‌های احمق. به درد نخورها...
پسرک دوچرخه‌سوار را دوباره می‌بینم. عه. دوچرخه‌ را توی هواپیما هم راه می‌دهند مگر؟ پدر و مادر و فامیل‌هایش همراهش هستند. مسافر استانبول‌اند. باید یک جست‌وجو کنم که شرایط حمل دوچرخه با هواپیما چگونه است. دنبال گیت ایران‌ایرتور می‌گردیم و پیدایش می‌کنیم. صف می‌ایستیم. پاسپورت و تست کرونای منفی‌مان را نشان می‌دهیم. کارت پرواز می‌گیریم. چهار نفر هندی و بنگلادشی هم هستند. آن‌ها را جدا نگه می‌دارند و کارت پروازشان را مثل بقیه‌ی ایرانی‌ها نمی‌دهند. نمی‌دانم چرا. ازشان می‌پرسند که پرواز بعدی‌تان ساعت چند است و به مقصد کجا. کارگرند به گمانم. دمپایی و پیراهن و شلوار پوشیده‌اند و همین. انگلیسی‌شان هم حتی خوب نیست. ساعت ۹:۳۰ شب از دبی به مقصد هند بلیط دارند.
از گیت‌های عوارض خروج از کشور و سپاه رد می‌شویم. سوار هواپیما می‌شویم. می‌نشینیم. شصت‌مان خبردار می‌شود که چرا پرواز ایران‌ایرتور به دبی از بقیه ارزان‌تر است: همه‌مان را کنار هم می‌نشانند. بدون فاصله. گوسفندی. 
فیلم‌های نحوه‌ی بستن کمربند و استفاده از ماسک اکسیژن و درهای خروج اضطراری و... از تلویزیون جلوی هواپیما پخش می‌شود. خلبان خوش‌آمد می‌گوید. هواپیما کمی حرکت می‌کند و بعد می‌ایستد. دوباره فیلم‌های نحوه‌ی بستن کمربند و استفاده از ماسک اکسیژن و درهای خروج اضطراری و سرسره‌های پیاده شدن در مواقع اضطراری و... را برای‌مان پخش می‌کنند. هواپیما دوباره چند متری حرکت می‌کند و دوباره می‌ایستد. گرم است. سر ظهر است. بوی گازوئیل توی هواپیما پخش می‌شود. مگس‌های زیادی جولان می‌دهند و هی روی سر و کله‌ی آدم‌ها می‌نشینند. همه هم با ماسک.
پیرمرد کناری‌ام خسته می‌شود. با لهجه‌ی ترکی‌اش می‌گوید: سرسره‌ها رو باز کنید می‌خواهم پیاده شم. 
مگسی جلویم پرواز می‌کند. کف دست‌هایم را به هم می‌کوبم و مگس را می‌کشم. بقیه چپکی نگاهم می‌کنند.
همه خودشان را با کاغذ باد می‌زنند. مهمان‌دارها سه بار بسته شدن کمربندها را چک می‌کنند. نه. خبری از حرکت نیست... به ساعت نگاه می‌کنم. یک ساعت است که توی هواپیما نشسته‌ایم و حرکت نکرده است. آخرسر خلبان می‌گوید: با عرض پوزش. در حین چک کردن متوجه ایراد کوچکی در فشار هیدرولیک شده‌ایم. این ایراد به زودی برطرف خواهد شد. 
از هواپیما پیاده می‌شویم و برمی‌گردیم به سالن پرواز. دیگر خبری از کرو نیست. باید چند طبقه را پیاده بالا برویم. چند پیرمرد و پیرزن با عصا می‌آیند. سخت‌شان است. از آن طرف هم سپاهی‌ها درهای سالن را بسته‌اند. چند دقیقه‌ای طول می‌کشد تا در را باز کنند. می‌خواهند مردم را هدایت کنند به طبقه‌ی پایین تا با پروازهای دیگر قاطی پاطی نشویم. اما کسی نمی‌پذیرد. مهمان‌دارها می‌آیند. مردم شروع به داد و بیداد می‌کنند. زن‌ها روسری‌های‌شان را برمی‌دارند. دختری داد می‌زند که من وقت سفارت دارم. می‌فهمید تأخیر شما یعنی چی؟ برای چی قبل از پرواز هواپیمای‌تان را بررسی نکردید؟ خیلی عصبانی است. چند نفر داد و بیداد می‌کنند. یک مرد اصفهانی صداکلفت صدایش را بالا می‌برد. صدایش از بلندگوهای سالن هم بلندتر است. اما اتفاقی نمی‌افتد.
یکی می‌گوید ماهان ساعت ۴ و فلای دبی ساعت ۵ به دبی پرواز دارند. جایگزین کنید دیگر. اتفاقی نمی‌افتد.
می‌نشینیم. هواپیما روبه‌روی‌مان است. چند وانت می‌روند سمتش و دل و روده‌ی توربین گازش را می‌ریزند بیرون. دو ساعت می‌گذرد. مردم جلوی خروجی سالن تجمع می‌‌کنند. خبری نیست. هنوز دل و روده‌ی هواپیما وسط باند فرودگاه ولو است. سه ساعت می‌گذرد. ناهار می‌آورند. مهمان‌دارها توی سالن ناهار پخش می‌کنند. ملت آرام می‌شوند.
همه می‌نشینند و به منظره‌ی روبه‌رو نگاه می‌کنند. در آن دوردست‌ها گنبد طلایی مرقد امام می‌درخشد. هی به گنبد طلا و هواپیمای جلوی روی‌مان نگاه می‌کنیم. هیچ اتفاقی نمی‌افتد. حواسم به آن چهار نفر هندی است. فکر می‌کردم پیدای‌شان نیست و آن‌ها را احتمالا زیرجلکی با پروازهای دیگر فرستاده‌اند تا از پرواز بعدی در دبی جا نمانند. اما آن‌ها هم مثل ما علاف شده‌اند. 
مهمان‌دارها می‌گویند باید قطعه از فرودگاه مهرآباد برسد. مردم عصبانی‌تر می‌شوند. یکی از سپاهی‌های سبزپوش از انتهای سالن می‌آید. مردم داد می‌زنند «یا دبی یا اوین» و همدیگر را تشویق می‌کنند تا جلوی در خروجی جمع شوند. ساعت ۶ عصر شده است. مرد سپاهی با جمعیتی عصبانی روبه‌رو می‌شود. یکی از پسرها تا مرد سپاهی را می‌بیند عربده می‌کشد نیا این‌جا. برو مدیر لعنتی این شرکت رو بیار این‌جا. ۶ ساعته علافیم این‌جا. 
انتظار همه را خسته و عاصی کرده است. مرد سپاهی نیامده برمی‌گردد. درهای سالن باز می‌شود. مردم هجوم می‌برند. سریع سوار اتوبوس می‌شویم. ساعت ۷ است. فکر می‌کنیم که هواپیمای‌ دیگری را جایگزین کرده‌اند. اما کور خوانده‌ایم. دوباره سوار همان هواپیما می‌شویم. همان هواپیمای پر از مگس. دوباره یک ساعت توی هواپیما می‌نشینیم. مگس‌ها همه را کلافه کرده‌اند. تا خود دبی مگس‌ها رهای‌مان نمی‌کنند. پیرمرد ترک بغل‌دستی‌ام زنگ مهمان‌دار را فشار می‌دهد. مهمان‌دار می‌آید. بهش می‌گوید: یه مگس‌کش می‌یارید بی‌زحمت؟ همه‌مان می‌زنیم زیر خنده. مهمان‌دار آچ‌مز می‌ماند.
بالاخره پرواز می‌کند. حمید عرق می‌کند. می‌ترسد. داریم با همان هواپیمایی می‌رویم که ۸ ساعت دل و روده‌اش جلوی چشم‌مان کف زمین پهن بود. سرعت و ارتفاع را نشان می‌دهد. ۸۹۰ کیلومتر بر ساعت در ارتفاع ۳۰ هزار پایی . ارتفاع خیلی بالایی است.  ارتفاع بالا برای هواپیماها دوست‌داشتنی است. چون هر چه‌قدر بالاتر پرواز کنند مصرف سوخت‌شان پایین‌تر می‌آید. ولی این هواپیما ترس دارد...
با ضربه‌ی شدیدی توی فرودگاه دبی فرود می‌آییم. تا هواپیما به زمین می‌نشیند بخار غلیظی از دریچه‌های کولر توی کابین پخش می‌شود. اولش من هم مثل حمید فکر می‌کنم دود است و هواپیما آتش گرفته. اما بوی دود نمی‌دهد. فضای داخل هواپیما مه‌آلود می‌شود. شرجی هوای دبی است. به قدری رطوبت دارد که مثل مه داخل کابین می‌پیچد. توی مهی که چشم چشم را نمی‌بیند کوله‌های‌مان را برمی‌داریم و پیاده می‌شویم.
تا از هواپیما بیرون می‌آیم شیشه‌های عینکم بخار می‌کند و حس می‌کنم سر تا پایم توی آب فرو رفته است. چند قدم تا اتوبوس را خیس و تلیس می‌شوم. به سالن کنترل مدارک می‌رسیم. خانم‌های هم‌سفر لخت و پتی شده‌اند و تند و تیز راه می‌روند. گیت‌های کنترل گذرنامه. مردی عرب با لباس سفید بلند آدم‌ها را به گیت‌های مختلف هدایت می‌کند. توی هر گیت هم یک مرد با لباس سفید بلند یا یک زن با لباس سیاه بلند و محجبه نشسته‌اند و ویزا را چک می‌کنند و عکس می‌گیرند. مرد گیت‌پخش‌کن من و حمید را کنار می‌کشد و می‌گوید بروید آفیس. شک می‌کنیم که نکند پس بفرستندمان به ایران! پشت سرمان هم هر مردی را خانمی همراهش نیست هدایت می‌کند سمت آفیس. اکثر مسافرهای هواپیما مردهای مجردند. تاجران خرده‌پایی که برای خرید  و فروش به دبی می‌آیند. جوان‌هایی که قصد سفارت آمریکا را دارند و... جلوی آفیس صف تشکیل می‌شود. مردها از هم می‌پرسند چرا ما را فرستاده این‌جا و چرا مثل زن‌ها مدارک‌مان را کنترل نکردند و سریع کارمان را راه نینداختند؟ خبری نیست. در آفیس یک مرد نظامی نشسته و تک تک گذرنامه و ویزا و تست کروناها را نگاه می‌کند و مهر ورود می‌زند. در سالن ۱۷-۱۸ نفر مسئول این کار بودند. در آفیس فقط یک نفر. قرار است علاف شویم.
احساس فلاکت می‌کنم. یاد پلیس فرودگاه امام و تأخیر ۸ ساعته‌ و بی‌اهمیتی ما در ایران می‌افتم و حالا هم که این‌جا از قصد علاف‌مان می‌کنند. عجب گیری کردیم ما با این ایرانی‌ بودن‌مان.
ولی صف آفیس در مقابل تأخیر هواپیما هیچ است. سریع از آن‌جا خلاص می‌شویم و هدایت‌مان می‌کنند سمت سالنی که تست کرونا می‌گیرند. حمید درهم‌ها را آماده می‌کند که اگر هزینه تست کرونا خواستند بدهیم. اما چیزی نمی‌گیرند. چند نفر چینی و شرق آسیایی خیلی محترمانه مشخصات‌مان را ثبت می‌کنند و گوش‌پاک‌کن‌شان را توی دماغ‌مان فرو می‌کنند و تمام: به دبی خوش آمدید. تا آمدن نتیجه‌ی تست کرونا حق ندارید از هتل محل اقامت‌تان خارج شوید!
 

تاکسی‌های لعنتی (دبی-۲)

وقتی از فرودگاه دبی زدم بیرون به غیر از شرجی هوا و بخار کردن شیشه عینکم، اولین چیزی که تحت تأثیرم قرار داد رفتار ماشین‌ها در برابر عابر پیاده بود. کنار خیابان می‌ایستی و یکهو می‌بینی ۴ تا ماشین غولتشن در فاصله‌ی ۱۰ متری تو به صورت کامل توقف کرده‌اند تا توی عابرپیاده رد شوی! سلانه سلانه با کوله و چمدانت رد شدیم و تا به آن سوی خیابان نرسیدیم آن ماشین‌ها حرکت نکردند. برای کسی که از ایران می‌آید این عجیب‌ترین رفتار رانندگان دنیا است: توقف کامل برای رد شدن یک عابر پیاده!

این رفتار را روزهای بعد بارها و بارها در دوبی دیدم و بدون استثناء راننده‌ها برای عابر پیاده با فاصله به صورت کامل توقف می‌کردند. اصلا در روزهای بعد یکی از سرگرمی‌های من رد شدن از خیابان بود. یک بار مرسدس جی کلاس می‌ایستاد. یک بار فورد موستانگ می‌ایستاد. یک بار کامیونت ایسوزو می‌ایستاد. همه‌شان با احترام عجیبی می‌ایستادند. رد شدن من از خیابان‌های تهران فراتر از ترس و استرس است: یک نوع جنگ است. گاهی وقت‌ها با خودم اسلحه‌هایی هم حمل می‌کنم (مثلا بطری آب) که اگر راننده‌ای قصد جانم را کرد با پرتاب آن از خودم دفاع کنم. اما در دوبی...

ساعت ۱۱ شب بود. آقای اصفهانی که در فرودگاه امام خمینی داد و بیداد می‌کرد با خودش چمدانی نداشت. کیف هم نداشت. انگار سوار اتوبوس تهران- اصفهان شده باشد آمده باشد دوبی. ازش پرسیدیم تاکسی‌ها کجا می‌ایستند؟ گفت: همین‌جا سوار می‌کنند. اما ورودی تاکسی‌های فرودگاه ۲۰ درهم است. بروید آن‌ طرف خیابان خارج از محوطه فرودگاه. ورودی تاکسی‌ها ۵ درهم می‌شود.

همین توصیه‌اش حدود ۱۰۰ هزار تومان برای‌مان صرفه‌جویی داشت. ۵۰۰ متری پیاده رفتیم تا آن سوی خیابان و اولین تاکسی را سوار شدیم. گفتیم اولش طی کنیم که تا هتل ارکیدوو چه‌قدر می‌گیرد. گفت هر چه تاکسی‌متر بگوید. انگلیسی‌اش بد بود. حمید می‌فهمید چی چی می‌گوید. من که نمی‌فهمیدم. حمید هم البته کامل نمی‌فهمید. خسته بودیم و رضایت دادیم. خیلی سرعت می‌رفت. بزرگراه‌های دوبی ۶ لاین و ۷ لاین و ۸ لاین بودند. زیر ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت نمی‌رفت. راننده پاکستانی می‌زد. در تمام طول مسیر به زبان محلی خودش با تلفن صحبت می‌کرد. مهاجرتی بودن این شهر را از همان اول داشتم درک می‌کردم. قبلا گوگل کرده بودم و می‌دانستم که باید ۱۰ دقیقه‌ای برسد. اما ۲۰ دقیقه طول داد. تاکسی‌متر هی درهم اضافه می‌کرد. من هی تو ذهنم اعداد روی مانیتور جلو را به تومن تبدیل می‌کردم و هی آرزو می‌کردم زودتر برسد. با آن سرعتی که این رفت باید زودتر از ۱۰ دقیقه می‌رسیدیم. چاره‌ای نبود. رفته بود توی پاچه‌مان. ما را به هتل رساند و ۴۰ درهم ازمان گرفت. برای یک مسیر ۱۰ دقیقه‌ای که ۲۰ دقیقه شد حدود ۲۸۰ هزار تومان سلفیدیم. دو بار دیگر هم در روزهای بعد تاکسی سوار شدیم و به این نتیجه رسیدیم که گران بودن تاکسی یک طرف، دوز و کلک این راننده تاکسی‌ها و طولانی کردن مسیر برای آدم‌های ناواردی مثل ما هم یک طرف دیگر تاکسی سوار شدن در دبی است...

اوبر نصب کردم دیدم بدتر از تاکسی‌های دوبی است. قیمت اوبر در دوبی دو برابر تاکسی‌ها است. قشنگ مثل تاکسی تلفنی‌های تهران که کرایه‌ی رفت و برگشت را ازت می‌گیرند اوبر در دوبی هم این طوری بود. یک اپ دیگر هم داشتند به اسم کریم. کریم بهتر بود. قیمت‌هایش تقریبا شبیه قیمت تاکسی‌ها و گاه کمتر بود. گزینه هم داشت که ماشین معمولی یا ماشین لوکس یا تاکسی یا... در هر صورت ماشین در دوبی آن قدر گران بود که عطایش را به لقایش بخشیدیم.
 

صبحانه با آی‌بو (دبی-۳)

هفتاد و دو ملت بودن دبی از همان هتل محل اقامت‌ توی چشم‌مان می‌رود. خانم قسمت پذیرش هتل چینی یا ویتنامی می‌زند. چشم‌بادامی است و قد کوتاه. مرد کناردستش آن قدر سیاه‌پوست است که به نظرم اهل ناف آفریقا (مثلا کنیا یا کنگو یا غنا یا ساحل عاج) است. مردی که ما را به اتاق‌مان راهنمایی می‌کند هم سیاه‌پوست است هم چشم‌بادامی. مرد قد کوتاهی که برای‌مان‌ آب‌معدنی می‌آورد بنگلادشی است و مسئول صبحانه‌ی هتل هندی است، مردی به نام آی بو.
روز اول که رفتیم طبقه‌ی هفتم هتل، آی بو به‌مان سلام و صبح‌به‌خیر گفت و همراه‌مان شد تا تک تک اقلام صبحانه را به‌مان معرفی کند. پنیر و مربا و نان تست و شیر و چای را خودمان بلد بودیم. یک سری از اقلام صبحانه غذاهای تند هندی بود. هر روز صبح که می‌رفتیم انواع نان‌های چرب هندی و غذاهای تند و تیز هم جزء اقلام صبحانه بود. اسم‌های عجیب‌ غریبی هم داشتند که یادم نماند. 
میزی در گوشه‌ی سالن را انتخاب کردیم و پشتش نشستیم. آی بو سراغ‌مان آمد. ماسک به صورتش بود و انگلیسی را هم با لهجه‌ی هندی صحبت می‌کرد. ازمان پرسید اهل کجاییم. گفتیم ایران. گفت زبان هندی با زبان فارسی اشتراک دارد. گفتیم آره. دو تا جمله به زبان هندی به‌مان یاد داد. 
گفت: تو مارا نام کیاهه؟
و به انگلیسی ترجمه کرد. یعنی نام تو چیست. گفتیم شبیه فارسیه تقریبا.
گفت: مه تو را پیار کرداهه.
یعنی من تو را دوست دارم. دیدیم راست می‌گویدها.
بهش گفتم: تو مارا نام کیاهه؟
گفت: مه؟ آی‌بو.
من هر روز حدودا سه برابر حمید صبحانه می‌خوردم. روز اول آی‌بو تعجب کرده بود که من چه‌قدر شکموام. تعجبش خیلی مودبانه بود. هم حالت دهنت سرویس چه‌قدر می‌خوری داشت هم حالت دمت گرم نوش‌جونت. صبحانه‌مان که تمام شد ما را برد کنار پنجره و اشاره داد به مجموعه‌ برج‌هایی که آن دور دورها سر به فلک کشیده بودند. گفت: برج خلیفه اونه. بلندترین ساختمان را به‌مان نشان داد.
روزهای بعد با آی‌بو بیشتر رفیق شدیم. دو سال بود که در دبی کار می‌کرد. برای این که این شغل را توی هتل گیر بیاورد آزمون تافل داده بود و نمره‌ی بالایی آورده بود. خیلی دبی را بلد نبود. مثلا کنسولگری آمریکا را که تا هتل ۲۰ دقیقه پیاده فاصله داشت نمی‌شناخت. خودش می‌گفت دو سال است که این‌جا کار می‌کنم، اما دبی را زیاد نگشته‌ام. هر روز از خانه می‌آیم هتل و آخر شب از هتل برمی‌گردم خانه. همین و همین. 
آی‌بو از آن آدم‌های اهل وصل کردن بود. یک روز صبحانه را خوردیم و کمی باهاش خوش و بش کردیم و برگشتیم اتاق‌مان که دیدیم تلفن اتاق زنگ می‌زند. آی‌بو بود. گفت بیایید بالا. من یک ایرانی پیدا کرده‌ام که باید ببینیدش. دوباره رفتیم طبقه‌ی هفتم هتل. آی‌بو دست‌مان را گرفت برد سر یک میز و گفت این مجیده. هم‌وطن شماست. کلی به کارش خندیدیم.
مجید تنها بود. وقت مصاحبه‌ی سفارت آمریکا داشت. کنسولگری آمریکا شرط گذاشته بود که به خاطر کرونا ملت باید ده روز زودتر به دبی آمده باشند و او باید ده روز صبر می‌کرد تا نوبتش برسد. کلی سوال در مورد مصاحبه‌ی سفارت پرسید و حمید هم تجربیاتش را گفت. مجید استرس عجیبی داشت که نکند من را توی مصاحبه رد کنند. پذیرش گرفته بود. نگران سربازی‌اش بود که امریه‌ی سپاه شده بود. نگران فلان مقاله‌اش بود که با یک استاد سپاهی نوشته بود... خیلی نگران بود. 
سه نفری به کار آی‌بو خندیدیم. آی‌بو از این‌ها بود که اگر بهش می‌گفتم برایم زن هندی بستان فکر کنم یک هفته‌ای برایم جور می‌کرد. احتمالا آپشن هم برایم می‌گذاشت که زن هندی که مثل مار می‌رقصد می‌خواهی یا زن هندی ام آی تی رفته؟ می‌خواستم روز آخری بهش بگویم ببینم چه می‌گوید. اما از شانس‌مان روز آخر سرش شلوغ بود و توی سالن صبحانه نبود.
 

دبی در اتاق هتل (دبی-۴)

هنوز نتیجه‌ی تست کرونای توی فرودگاه‌مان نیامده بود. اتاق هتل هم به لطف تهویه‌ مطبوع یخچال بود. آن قدر سرد بود که هر چند ساعت مجبور می‌شدیم خاموشش کنیم. حالت اتوماتش خراب بود و نمی‌فهمید که از یک درجه‌ای پایین‌تر سردمان می‌شود. درجه حرارت دبی بین ۳۰ تا ۳۸ درجه بود. شرجی هوا جوری بود که گفتیم فقط عصرها برویم بیرون. کتاب «دبی، سریع‌ترین شهر دنیا» را از فیدیبو گرفته بودم و مشغول خواندنش شدم. خیلی پیشترها می‌خواستم بخوانمش. بهانه نداشتم. سفر به دبی بهانه‌ی خوبی شده بود.

تند تند می‌خواندم. جیم کرین آدم روده‌درازی بود و توی متنش اطناب زیاد داشت. کتاب از تاریخ دبی می‌گفت و این که چه‌طور دبی دبی شد. شهری که ۲۰۰ سال پیش به معنای واقعی کلمه بی آب و بی علف بود. آن‌قدر خشک و غیرقابل زیست بود که فقط جمعیت اندکی در حاشیه‌ی ساحل با ماهی‌ گرفتن و صید مروارید روزگار می‌گذارندند. از ۳۶۵ روز سال ۳۵۰ روزش آفتاب محض است و آن ۱۵ روز هم فقط کمی مه‌آلود می‌شود. 

خاندان آل مکتوم حدود دو قرن است که بر این شیخ‌نشین حکومت دارند. از ۱۹۱۲ تا به امروز فقط چهار تا حاکم عوض کرده: سعید بن مکتوم، راشد بن سعید، مکتوم بن راشد و محمد بن راشد. اسطوره‌ی ثبات حاکمیت است. تو این دو قرن هم فقط یک بار یک شورشی پیش آمد و آن هم توی عروسی راشد بن سعید توی سال‌های ۱۹۳۰ بود که چند نفر را کشتند و حکومت خودشان را ادامه دادند. 

امارات متحده‌ی عربی هم مجموعه‌ی هفت امیرنشین است: ابوظبی، دبی، شارجه، عجمان، ام‌القرین، رأس‌الخیمه و فجیره. بین‌شان ابوظبی به خاطر منابع نفتی پولدارترین است و دبی هم به خاطر تصمیم‌های حاکمانش خاص است.

در ۱۹۰۱ به خاطر سیاست‌های رضاشاه تعدادی از اهالی لار و بستک و بندر لنگه‌ی ایران به دبی مهاجرت کردند. این‌ها محله‌ی بستکیه را در دبی ساختند. اهالی دبی قبل از آمدن ایرانی‌ها با پدیده‌ی بادگیر آشنا نبودند و گرمای طاقت‌فرسای تابستان را فقط تحمل می‌کردند. ایرانی‌هایی که به دبی آمدند با خودشان تجارت و کسب و کار را وارد دبی کردند و اثرات بلندمدتی بر شیوه‌ی زیست اهالی دبی گذاشتند. 

تا پیش از ۱۹۷۱ دبی وابسته‌ی انگلیس بود و توقف‌گاه مسافران و کاروان‌های تجارتی مسیر لندن- هندوستان. مستعمره نبوده. چون هیچ چیزی نداشته. هیچ ثروتی نداشته. فقط چون توقف‌گاه خوبی بوده انگلیسی‌ها آن‌جا نماینده داشتند. حاکمان دبی هم برای گذران زندگی نیازمند توجهات انگلیسی‌ها بودند. تا اواسط قرن بیستم از راه صید مروارید و فروش آن به غربی‌ها زنده می‌ماندند. در ۱۹۵۸ در ابوظبی نفت کشف شد و یکهو پولدار شدند. اما دبی در زمینه‌ی نفت خوش‌شانس نبود. تا ۱۹۷۳ به نفت نرسید. ذخایر نفتش هم خیلی کم بود. بین ۷ امیرنشین امارات دبی فقط ۴ درصد از سهم فروش نفت را داشت. شیخ راشد اما با همین درآمدهای نفتی چند تا کار کرد: برای دبی اسکله‌ ساخت تا کشتی‌های باری بزرگ بتوانند پهلو بگیرند. چند تا بندر و اسکله ساخت. بعد برای دبی فرودگاه ساخت. یک میل عجیبی هم به ساختمان‌های بلندمرتبه داشت. برج دوست داشت. بعد از ساخت فرودگاه سراغ ساخت برج توی برهوت دبی رفت. 

عکس‌های سال‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ دبی را که نگاه می‌کنی خنده‌ات می‌گیرد که چند تا برج بلند وسط بیابان. اما اسکله‌ها و فرودگاه‌ها کار خودشان را کردند. کم کم دبی تبدیل شد به بارانداز کشتی‌های دنیا. کشتی‌های غول‌پیکر کالاها را می‌آوردند دبی و دبی دوباره کالا‌ها را با کشتی‌های کوچک‌تر به سایر کشورها صادر می‌کرد. بازصادرات کالاها درآمد بزرگی شد. سر یک لج و لج‌بازی هواپیمایی امارات را هم راه انداختند. همان سرویسی که الان تقریبا از دبی به تمام کشورهای دنیا پرواز مستقیم دارد.

دبی یک سری اسکله‌ی خشک برای تعمیرات اساسی کشتی‌ها هم ساخت که در زمان ساخت‌شان به نظر خرج اضافه می‌آمدند. اما کسی بالای حرف شیخ راشد حرفی نمی‌زد. توی جنگ ایران و عراق دبی از این اسکله‌ها درآمدهای هنگفتی کسب کرد. چون ایران و عراق جنگ نفتکش‌ها را داشتند و تعداد زیادی از کشتی‌های هم را می‌زدند و برای تعمیر هم کجا بهتر از دبی؟!

دبی نه آب داشت. نه کشاورزی داشت. نفرت‌انگیزترین آب‌وهوای دنیا را دارد. یکی از معدود شهرهای خاورمیانه هم هست که هیچ مکان تاریخی‌ای ندارد. اما...

تصمیم بعدی حاکمان دبی، تبدیل آن به شهری توریستی و محلی برای جذب سرمایه‌گذاران خارجی بود. در این زمینه هم کاملا گشوده بودند. مالیات نمی‌گرفتند. از سرمایه‌گذاران زیاد سوال نمی‌پرسیدند. به دین و مذهب آدم‌ها کار نداشتند. همه چیز را زیرسبیلی رد می‌کردند. هم احمدی‌نژاد را به دبی راه می‌دادند و باهاش شام می‌خوردند و هم بوش را مهمان سواحل خودشان می‌کردند. بعد از حملات ۱۱ سپتامبر رفتارها علیه عرب‌ها توی آمریکا بد شد. خیلی از عرب‌ها سرمایه‌شان را از آمریکا کشیدند بیرون و آن را به دبی انتقال دادند. دبی در بیست سال اخیر بزرگ‌ترین دورزننده‌ی تحریم‌ها برای ایران بوده و ایرانی‌ها خیلی از احتیاجات‌شان را با قیمتی گزاف‌تر از دبی خریده‌اند. از آن طرف دبی و امارات اولین کشوری است که اسرائیل را در منطقه به رسمیت شناخته و بزرگ‌ترین شریک اطلاعاتی آمریکا در منطقه هم هست.

در سال ۱۹۹۹ برج‌العرب را ساختند و آن را تبدیل به نماد شهرشان کردند. سواحل را برای همه‌ی توریست‌های تشنه‌ی آفتاب دنیا آزاد کردند. حاکمان دبی مسلمان‌اند و به شدت گیر حجاب و پوشیدگی. اما توریست‌ها در این شهر آزادند. لخت و پتی هم بگردند کسی مزاحم‌شان نمی‌شود. 

از ۲۰۰۲ شروع به فروختن زمین و خانه به خارجی‌ها کردند. دبی در سه دهه‌ی گذشته محل کار و فعالیت ۲۰ درصد از جرثقیل‌های کل دنیا بوده. فقط هم به توریسم بسنده نکرده‌اند. برنامه‌ی تبدیل دبی به مرکز منطقه‌ای خدمات بانکی را هم پیگیری کردند و دبی را به محل فعالیت بزرگ‌ترین بانک‌های دنیا تبدیل کردند. دبی است و جذب سرمایه و بورس. شرکت عمار جزایر مصنوعی پالم را در دل خلیج فارس ساخته. مارینا دبی را ساخته. بلندترین برج دنیا را با ارتفاع ۸۱۸ متر ساخته‌اند. شهر اینترنت دبی را ساخته‌اند و یک شعبه از تمام شرکت‌های کامپیوتری و اینترنتی دنیا در دبی فعالیت دارند...

حالا دبی شهر پول است. شهری که ۳.۵ میلیون نفر جمعیت دارد و حدود ۹۵ درصد جمعیتش مهاجران‌اند. شهری که تا همین ۵۰ سال پیش هم بیابان محض بوده...
 

در حسرت دوچرخه‌های دبی (دبی-۵)

جواب تست کروناها که آمد از هتل زدیم بیرون. عصر بود. خنکای اتاق و راهرو و لابی و فضاهای هتل بدجور گول‌مان زد. همین که از در هتل زدیم بیرون انگار وارد یه استخر آب جوش شده باشیم. عرق از هفت‌ بندمان جاری شد. صورت و بدن‌مان در آبی گرم فرو رفت. از رو نرفتیم و برنگشتیم. مقصد پارک زعبیل بود. گوگل کرده بودم و دیده بودم که پای پیاده حدود ۴ کیلومتر با ما فاصله دارد و می‌شود رفت و دیدش. 
محله‌ی هتل ما سراسر آپارتمان بود. حتی یک خانه‌ی تک‌طبقه هم دیده نمی‌شد. نظم آپارتمان‌ها هم جالب بود. همه تقریبا هم‌طراز بودند و یکی کوتاه یکی بلند نبود. مجتمع مسکونی اگر بگویم درست‌تر است. هر کدام‌شان هم نامی داشتند برای خودشان. 
عابر پیاده تک و توک دیده می‌شد. همه یا ماشین‌سوار بودند و یا دوچرخه‌سوار. تعداد دوچرخه‌ها توجهم را جلب کرد. جلوی خیلی از آپارتمان‌ها دوچرخه پارک بود. به امان خدا رها بودند. چند تای‌شان لاستیک را به تنه قفل کرده بودند. کاری که در ایران مضحک است. چون در کسری از ثانیه دوچرخه را با قفلش بلند می‌کنند می‌برند یا انبر قفلی و قیچی آهن‌بر دست‌شان می‌گیرند و سریع قفل را پاره می‌کنند و دوچرخه را می‌برند. اما این‌ها... من توی تهران همیشه دغدغه‌ام این است که اگر دوچرخه ببرم به کی بسپرم که مواظبش باشد. اما این‌جا...
تابلوهای راهنمایی رانندگی مخصوص دوچرخه‌سوارها هم بود. مثلا نزدیک چهارراه که شدیم دیدم یک تابلو دایره قرمز هست که دوچرخه‌سواری ممنوع. دقیقا در ۲۰ متری چهارراه بود. پایینش هم یک تابلوی آبی رنگ زده بود دوچرخه‌سوار را دوچرخه‌ به دست نشان می‌داد. یعنی که در چهارراه دوچرخه‌سوار باید پیاده شود و مثل عابر پیاده از چهارراه عبور کند. 
به خیابان اصلی که رسیدیم دیدم خط مخصوص دوچرخه‌ هم بعضی جاها وجود دارد. همه جور دوچرخه‌ای هم وجود داشت. از دوچرخه سه‌مارهای ۲۸ بگیر تا دوچرخه تاشو و دوچرخه‌های دو کمک‌فنره. یک چیزی که جالب بود برایم این بود که دوچرخه‌ها هم انگار طبقاتی بودند. مثلا بنگلادشی‌های قدکوتاه دوچرخه‌ کوهستان‌های بدون دنده‌ی قدیمی زنگ‌زده و درب و داغان سوار می‌شدند. هندی‌ها معمولا دوچرخه‌ سه‌مار (همان دوچرخه‌ لحاف‌دوزی خودمان) سوار می‌شدند. چینی‌ها و شرق آسیایی‌ها دوچرخه‌های‌شان بهتر بود. اغلب دوچرخه تاشو سوار می‌شدند. دوچرخه‌ تاشوهایی که لاستیک‌های کوچکی داشتند و به راحتی قابل حمل با یک دست هم بودند. توی یک هفته اقامتم در دبی ندیدم که یک هندی یا بنگلادشی دوچرخه تاشو سوار شود.
دوچرخه شهری‌های ژاپنی هم بودند. همان‌ها که ۶ دنده یا ۳ دنده‌ی گیربکسی هستند. یک پیجی می‌شناختم توی اینستاگرام که کارش فروش دوچرخه شهری‌های ژاپنی دست دوم است. توی گمرک این جور دوچرخه‌شهری‌های ژاپنی را ندیده‌ام. جاینت یک سری دارد که قیمتش خیلی شخمی تخیلی است. اما این پیج اینستاگرامه تخصصی کارش فروش همین دوچرخه‌شهری‌های ژاپنی دست دوم بود. شصتم خبردار شد که طرف همین دوچرخه‌ ژاپنی‌های اهالی دوبی را دست دوم می‌خرد می‌برد ایران می‌فروشد. توی پیج عموما قیمت را ۴.۵ میلیون تومان اعلام می‌کرد. از گوگول پرسیدم. دیدم قیمت نوی این دوچرخه‌ها ۶۰۰ درهم است و قیمت دست‌دومش بین ۱۵۰ تا ۲۵۰ درهم. نوی این دوچرخه‌ ژاپنی‌ها در دوبی ۴.۲ میلیون تومان بود. اما در ایران...
من تا روز آخر هضم نکردم که چرا راننده‌های دبی با دیدن عابر پیاده توقف کامل می‌کنند تا او رد شود. این درجه احترام به قانون چرا؟ هر بار رد می‌شدم دور و بر را نگاه می‌کردم که ببینم دوربین امنیتی هست یا نیست. شاید ترس از دوربین‌ها باشد. اما خیلی وقت‌ها پیدا نمی‌کردم. 
دوچرخه‌سوارها هم برای خودشان قانون‌هایی داشتند که باز ندیدم کسی آن را زیر پا بگذارد. مثلا همه‌شان موقع دوچرخه‌سواری کاور سبز فسفری شبرنگ‌دار می‌پوشیدند. بلااستثناء این کار را می‌کردند. هر لباسی که داشتند موقع دوچرخه‌سواری این کاور جلیقه‌طور فسفری را هم رویش می‌پوشیدند. بعضی‌ها حالا کامل پوشیدن را نداشتند و از جلو کاور را نمی‌بستند. هندی‌ها و بنگلادشی‌ها و پاکستانی‌ها این‌جوری بودند. چینی‌ها و شرق آسیایی‌ها کاور فسفری را عین لباس کامل و شیک و پیک می‌پوشیدند. یک جور لباس متحدالشکل بود. کارکردش را می‌دانستم. خودم هم توی تهران از این کاورها داشتم. برای شب عالی است. چون شب‌ها چراغ کوچولوی دوچرخه دیدی ایجاد نمی‌کند. این کاور نور ماشین‌ها را بازمی‌تاباند. همان لباس‌هایی است که رفتگران شهرداری در شب می‌پوشند. خودم هم چند باری پوشیدم. اما توی تهران مسخره شدم به خاطر این. علاوه بر این چند باری حس کردم که ماشین‌ها بی‌محاباتر به سمتم می‌آیند، به خیال این که من یک کارگر افغانستانی بدبخت بیچاره‌ام و اگر هم بهم بزنند دستم به جایی نمی‌رسد و افغانستانی غلط کرده دوچرخه سوار می‌شود... اما در دبی این قانون شده بود و عجیبش این بود که سر صلات ظهر هم این کاورها را می‌پوشیدند. احترام به قوانین در چه حد...
ویرم گرفت که من هم دوچرخه سوار شوم. همان نزدیک هتل‌مان ایستگاه دوچرخه‌های اجاره‌ای هم بود. برای کریم‌بایک بود. کریم یک جورهایی مثل اسنپ ایران است در کشورهای عربی. هم برای اجاره‌ی ماشین است و هم برای سفارش غذا و یک خدمت جالب دیگر هم دارد که اسنپ در ایران ندارد: اجاره‌ی دوچرخه.
دوچرخه‌های کریم سبز رنگ بودند. زین پهنی داشتند. دنده‌ای هم بودند. دنده‌ گیربکسی بودند. بدجور هوس تجربه‌ کردن‌شان به جانم افتاد. سیم کارت امارات خریدیم. اپلیکیشن کریم بایک را نصب کردم. دیدم خوراک خودم است. در اکثر نقاط دبی ایستگاه داشت. برای آدمی که توی تهران ۴۰ کیلومتر یک نفس دوچرخه‌سواری می‌کند دوچرخه‌سواری در دبی کاری ندارد که. هوا شرجی است که است. بعد از دو روز شصتم خبردار شد که چرا عابرپیاده در دبی کم است و دوچرخه‌‌سوارها بیشترند. در دبی ابعاد بزرگ بودند. مثلا توی یک خیابان ۴ تا مجتمع مسکونی بیشتر نبود. همین طول همین چهار مجتمع حدود ۲۰۰ متر بود. پای پیاده آدم خسته می‌شد. منظره هم تکراری. سرعت عابر پیاده برای شهر دبی مناسب نیست. سرعت عابر پیاده برای سریع‌ترین شهر دنیا بیش از حد آهسته و خسته‌کننده است. قیمت یک روز اجاره‌ی دوچرخه‌های کریم بایک ۲۰ درهم بود. می‌ارزید. به تجربه‌اش می‌ارزید. همه‌ی مراحل را رفتم تا این‌که... پرداخت باید الکترونیکی باشد. از بی‌دود خودمان راحت‌تر هم بود تازه. بی‌دود یک مبلغی را از قبل از تو می‌خواهد که گرو بگذاری. کریم بایک همین را هم نمی‌خواست. فقط واریز ۲۰ درهم به صورت الکترونیک می‌خواست. من که کارت بانکی بین‌المللی نداشتم. اصلا تو باغ سیستم‌های پرداخت بین‌المللی نبودم... اصلا به این فکر نکرده بودم که امروزه روز توریست‌ها وقتی به یک کشور دیگر می‌روند با خودشان کارت بانکی می‌برند نه اسکناس. حس افغانستانی‌هایی را داشتم که توی ایران از داشتن کارت بانکی محروم‌اند. از محمد پرسیدم که چه غلطی کنم. گفت می‌شود به یکی از بچه‌های آمریکا یا اروپا بگویی که برایت واریز کنند. ۵ دلار پول است دیگر. چیزی نیست که. اما برای‌شان شر می‌شود. چون مکان واریز و خرج خیلی دور از محل زندگی‌شان است. احتمالا گیر می‌دهند که یک دور بروند بانک و توضیح بدهند که چه شده. چون مبلغ بالایی نیست اشکالی ایجاد نمی‌کند. اما برای توضیح دادن باید بروند... بی‌خیال شدم. ارزش نداشت که به خاطر یک هوس دوچرخه‌سواری رفقا را توی دردسر بیندازم و بفرستم‌شان که حساب کتاب پس بدهند... ولی حسرتش تا روز آخر به دلم ماند. به خصوص وقتی رفتم ساحل جمیرا و خط سبز جمیرا را دیدم. ۱۲-۱۳ کیلومتر ساحل بود با شن و ماسه‌ی خلیج فارس. بالاتر از شنزارها یک خط سبز از جنس پلی اورتان بود که پر بود از دونده‌های توریست اروپایی و دوچرخه و اسکوتر سوارها... من و حمید پیاده این خط سبز را می‌رفتیم و هی بقیه را نگاه می‌کردیم و من هی حسرت می‌خوردم. گفتند از این موسسه‌هایی که توی تهران پول ثبت‌نام تافل و آیلتس را پرداخت می‌کنند کمک بگیرم. آن‌ها می‌توانند ۲۰ درهم برایم پرداخت کنند تا من هم یک روز در دبی دوچرخه‌سواری کنم. پیام دادم و گفتم برای این کار پرداخت می‌خواهم. نگاه کردند و حتی زحمت جواب دادن به من را هم نکشیدند. مبلغ مورد نیاز برای واریز این قدر ناچیز بود که برای‌شان نمی‌صرفید. 
یک روز کنار ساحل روی سکویی با حمید نشسته بودیم. نزدیک برج‌العرب بود. فیلم یک دقیقه‌ای از خودمان گرفتم و تویش نالیدم که چند سال است که توی ایران افغانستانی‌ها از داشتن کارت بانکی محروم‌اند و من در این چند سال بارها و بارها در این مورد نوشته‌ام و این طرف و آن طرف حرف زده‌ام. مشکل‌شان حل نشد. بی‌فایدگی و بیهودگی من از همین یک قلم معلوم است. اما حالا خودم هم که آمدم مملکت غریب می‌بینم به عنوان یک ایرانی من هم از این حق و حقوق‌ها ندارم که مثل توریست‌های هر جای دیگر دنیا کارت الکترونیک داشته باشم. من که غصه‌ی افغانستانی‌ها را می‌خورم. ولی کی غصه‌ی من یکی را می‌خورد؟ هیچ‌ کی!
 

سرمایه طبیعت را به زانو در آورده!‌ (دبی-۶)

با چند تا میان‌بر از محلات و کوچه‌ها بالاخره به بزرگراه روبه‌روی پارک زعبیل رسیدیم. یکی از مجتمع مسکونی‌های سر راه برایم جالب بود. فضای بزرگی از طبقه‌ی هم‌کف ساختمان را با شیشه دیوارکشی کرده بودند. پارکینگ ماشین‌ها دور فضای شیشه‌ای بود. از این مجتمع‌های پله وسط ساختمان بود. توی محوطه‌ی شیشه‌ای هم کولر و اسپلیت کار گذاشته بودند و تعداد زیادی بچه توی آن فضای شیشه‌ای داشتند بازی می‌کردند. توی آن هوای گرم و شرجی اگر می‌خواستند آن جور جست و خیز و بپر بپر کنند مریض می‌شدند. تمام ایستگاه اتوبوس‌ها هم همین‌طور بودند: یک فضای مسقف کاملا بسته که اسپیلت داشت و برای ورود هم باید کارت مترو می‌زدی. هیچ ایستگاه اتوبوس بدون کولری وجود نداشت. تو دلم گفتم: سرمایه طبیعت را به زانو در آورده!
پارک زعبیل بزرگ بود. نرده‌کشی بود و ورودی داشت: ۵ درهم. باید با کارت مترو وارد می‌شدی. گیت‌های مثل گیت مترو داشت و کارت می‌زدی و ۵ درهم کم می‌شد و می‌توانستی وارد فضای پارک شوی. کارت مترو نداشتیم. مأمورهای سیاه‌پوست جلوی گیت‌ها راه‌مان ندادند. دور پارک مسیر دوچرخه و دویدن بود. شروع کردیم به طواف پارک زعبیل و حرف زدن. سبز بود. خیلی سبز بود. پر از چمن و درخت‌های جورواجور بود. چمن‌هایش اصلا به خاورمیانه نمی‌خورد. قشنگ انگار از ناف اروپا برداشته بودند آورده بودند این‌جا. نه تنها چمن‌ها را بلکه تپه‌های زیر چمن‌ها را. دور پارک می‌چرخیدیم و نگاه می‌کردیم به محوطه‌ی سبز پارک و این‌که این‌ها چطور این پارک را می‌توانند در این آب و هوای گرم و مزخرف نگه‌داری کنند؟ در شهری که خیابان‌هایش اصلا جوی آب ندارند و از ۳۶۵ روز سال ۳۵۰ روزش آفتاب مطلق است، چطور این چمن‌ها عمل آمده بودند؟ توی پارک نرفته بودیم. احتمالا اگر می‌رفتیم از درخت‌ها هم تعجب می‌کردیم و احتمالا از دریاچه‌ی قایق‌رانی وسط پارک... سرمایه طبیعت را به زانو در آورده!
پارک زعبیل محل یکی از المان‌های تازه‌تأسیس دبی هم هست: دبی فریم، بزرگ‌ترین قاب عکس دنیا!
دبی تاریخ ندارد. اما حاکمان این شهر ارزش نمادهای شهری را می‌دانند. اگر دبی نقش جهان و مسجد امیرچخماق و برج آزادی و تخت جمشید و حافظیه و چغازنبیل و طاق بستان و... ندارد، پس باید بناهای جدید بسازد. قاب دبی یکی از همین بناهاست. یک ساختمان بزرگ با ارتفاع ۱۵۰ متر و عرض ۱۰۵ متر که شبیه قاب است و حاشیه‌ی غربی پارک زعبیل قرار دارد. شهرداری دبی در سال ۲۰۰۹ یک مسابقه‌ی جهانی برگزار کرد برای ساخت یک نماد شهری برای دبی و این طرح برنده شد و در سال ۲۰۱۸ ساختش به اتمام رسید. گوگل که کردم دیدم حرف و حدیث زیاد دارد. گویا معماری که برنده‌ی جایزه شد و طرحش اجرایی شد، ایده را از یکی دیگر دزدیده بود. برای حاکمان دبی و احتمالا توریست‌های این شهر این مسئله اهمیتی ندارد. چون آن‌ها حالا صاحب بزرگ‌ترین قاب دنیا هستند! قابی که از یک طرفش می‌شود دبی مدرن با بزرگ‌ترین برج جهان و برج‌های اطرافش و برج‌های مارینا و... را دید و از طرف دیگرش می‌شود خور دبی و محلات قدیمی دبی و پیش‌رفتگی خلیج فارس در دل خاک شهر را دید. قاب آسانسور داشت. با یک آسانسور می‌رفتند تا بالای آن. از عرض قاب که کف شیشه‌ای داشت می‌گذاشتند و با آسانسور دیگری می‌آمدند پایین. توی پارک نرفته بودیم و طبیعتا راهی هم برای تجربه‌ی آسانسور دبی فریم نداشتیم.
در محوطه‌ی بیرونی پارک ایستادیم و بزرگ‌ترین قاب جهان را با دوربین دور خودمان میزان کردیم و عکس یادگاری انداختیم.
از شرجی هوا خیس و تلیس شده بودیم. ۸ کیلومتر پیاده‌روی در هوای خشک آن‌قدر سخت نیست. اما در هوای شرجی انرژی بیشتری از آدم می‌گیرد انگار... دیگر حال دیدن پارک روبه‌روی پارک زعبیل را نداشتیم. برج خلیفه و دبی مال هم با چشم نزدیک به نظر می‌رسیدند. اما کم کم داشت دست‌مان می‌آمد که دبی برای یک عابر پیاده شهر خسته‌کننده‌ای است. هر چه‌قدر راه می‌روی انگار نمی‌رسی. قاب دبی را از چند صد متری دیده بودیم‌ها. انگار نزدیک‌مان بود. ولی کلی راه رفتیم تا بهش رسیدیم... برگشتیم به هتل.
 

مک‌دونالد در دبی‌مال (دبی-۷)

لاکچری اندر لاکچری. بهترین تفریح برای آدم‌های پولدار. مجلل‌ترین مغازه‌های دنیا. نمایندگی خفن‌ترین مارک‌های پوشاک و لباس در دنیا. تجلی سرمایه‌داری. دبی‌مال را می‌گویم. بازار بزرگی که جایزه‌ی قرعه‌کشی خرید محصولات ازش لامبورگینی بود. آن‌قدر بزرگ و پیچ در پیچ بود که آدمی با شم جغرافیایی قوی همچون من تویش گم و گور شده بودم. اصلا نفهمیدم سرش کجاست. تهش کجاست. حتی دقیقا نفهمیدم چند طبقه دارد. 
کارت مترو خریدیم به قیمت ۲۵ درهم. ۱۰ درهم قیمت خود کارت و ۱۵ درهم هم شارژش. سوار مترو شدیم و ایستگاه برج خلیفه پیاده شدیم. متروی دبی از زیرزمین حرکت نمی‌کند. از بالای زمین حرکت می‌کند. وسط بزرگراه ۱۲ لاینه‌ی اصلی شهر پل زده‌اند و این مترو از روی پل حرکت می‌کند. یک طرفش منظره‌ی دریاست در دورست و یک طرفش منظره‌ی ساختمان‌ها و محله‌های گوناگون دبی. 
طولانی‌ترین خط متروی بدون راننده‌ی جهان هم هست. راننده‌ ندارد. ایستگاه‌هایش درهای شیشه‌ای دارند و تا وقتی قطار وارد ایستگاه نشده فضای ریل قابل دسترسی نیست. وقتی قطار متوقف می‌شود هم در قطار و هم درهای شیشه‌ای ایستگاه هم‌زمان باز می‌شوند. به گمانم برای جلوگیری از خودکشی این کار را کرده‌اند. چون اگر مثل متروی تهران بود احتمالا خیلی‌ها خودشان را جلوی قطار می‌انداختند و راننده هم آدم نیست ترمز ناگهانی نمی‌زند. طرف را له می‌کرد. 
متروی دبی هم مثل جامعه‌اش طبقاتی است. یک تعداد از واگن‌ها عادی‌اند. یک واگن مخصوص زن‌ها و کودکان است و یک واگن طلایی هم دارد که مخصوص پولدارهاست. توی واگن طلایی جای ایستادن زیاد نیست. همه‌اش مبل است. مثل قسمت ویژه‌ی هواپیما می‌ماند. همیشه هم خالی است. چون قیمت بلیطش دو برابر قیمت بلیط عادی است.
از ایستگاه متروی برج خلیفه تا دبی‌مال یک کیلومتر راه بود. عین این یک کیلومتر را یک تونل گل و گشاد و  خنک بالای خیابان ساخته بودند با مسیرهای برقی سرعتی که توریست جماعت یک موقع زحمت پیاده‌روی هم نکشد. بایستد و خود به خود هدایت شود به سوی بازار. دو طرفش هم شیشه‌ای بود و منظره‌هایی از محله‌های اطراف برج خلیفه و خود برج خلیفه را به ملت نشان می‌داد.
محله‌های اطراف هتل ما پر بود از هندی و بنگلادشی و چینی و ویتنامی و اندونزیایی و... اما از مترو که پیاده شدیم یکهو دیدیم کلی توریست سفید و خوشگل اروپایی دور و برمان روانه‌اند به سوی دبی‌مال. این اروپایی‌های پول‌دار احتمالا ساکن همین هتل‌های ۵ ستاره‌ی همین حوالی بودند. ماسک زدن‌شان هم به درد عمه‌شان می‌خورد. ماسک را جلوی دهان‌شان زده بودند. دماغ آویزان بود. بعضی‌های‌شان ماسک زیر چانه‌شان بود اصلا. من و حمید به‌شان بلند بلند فحش می‌دادیم که عوضی‌ها واکسن زده‌اند آمده‌اند عشق و حال، برای‌شان ماسک مهم نیست دیگر. خوبی‌اش این بود که فارسی نمی‌فهمیدند. وگرنه دعوا می‌شد فکر کنم. از خوبی‌های خارج همین است: پشت سر آدم‌ها بلند بلند حرف می‌زنی و نمی‌فهمند. 
وارد ساختمان دبی‌مال که شدیم فهمیدم اسکناس ۱۰۰ درهمی که توی جیبم گذاشته بودم نیست. لعنت بر شانس شخمی من. یک ۱۰۰ درهم گذاشتم تو جیبم و یکی هم توی کیفم. تو کیفیه بود اما توی جیبم نبود. افتاده بود. به حمید گفتم برگردیم شاید توی مسیر افتاده باشد. یک‌جایی که موبایلم را درآورده‌ام احتمالا افتاده است. ۱۰۰ درهم بود. به پول ایران می‌شد ۶۵۰ هزار تومان. توی دبی هزینه‌ی یک وعده‌ شام هم نمی‌شدها. ولی برای منی که با جیب خالی آمده بودم دبی خیلی پول بود. به خودم لعنت فرستادم که چشمت رفت به پر و پاچه‌ی لخت و پتی این زن‌های اروپایی و هیزبازی درآوردی و حواست پرت شد و ببین چه غلطی کردی.
کل یک کیلومتر مسیر خنک دبی مال تا ایستگاه مترو را سکیدم. همه بالا را نگاه می‌کردند و برج خلیفه و این‌ها را نشان هم می‌دادند. من کف زمین را نگاه می‌کردم. نخیر.... تو بگو یک پوست شکلات زمین نیفتاده بود که بروم سمتش. لعنت بر تمیزی دبی. کل یک کیلومتر مسیر را سک زدم و هیچ چیزی نیافتم. توی مترو افتاده بود یعنی؟ کدام ایستگاه؟ کسی برنداشته بود یعنی؟‌ هر کسی باشد برمی‌دارد دیگر. از اینش زورم گرفت که احتمالا طرف پول را برداشته انداخته تو صندوق صدقات. دبی هم یک موسسه‌ای داشت که توی دبی مال و ایستگاه متروها صندوق‌های شیشه‌ای جمع‌آوری پول داشت. آب‌سردکن جلوی پارک زعبیل هم که آب آشامیدنی مجانی در اختیار همگان گذاشته بود برای همین موسسه بود. ۱۰۰ درهم برای آنان صدقه بود. اما برای من... حالم گرفته شد. تسلیم شدم و گفتم برویم این دبی‌مال لعنتی را ببینیم. وسط راه داشتیم می‌رفتیم و راستش من هنوز هم داشتم زمین را با دقت نگاه می‌کردم که اسکناس کوچک ۱۰۰ درهمی‌ام را ببینم. یکهو یک آقای کت شلواری سیاه‌پوستی آمد کنارمان به انگلیسی گفت مشکلی پیش آمده؟ حمید گفت: این دوستم اسکناس ۱۰۰ درهمی گم کرده داریم می‌گردیم ببینیم پیدا می‌شه یا نه. آقای کت شلواری گفت: دقیقا یادتون هست کجا گم شده؟ گفتیم نه. نمی‌دونیم دقیقا کجا افتاده. مودبانه گفت: اگر فکر می‌کنید کمکی از دستم برمیاد بگید حتما. چیزی نگفتیم و سرمان را انداختیم پایین و وارد دبی‌مال و لاکچری بازی‌هایش شدیم.
سرم را که بالا گرفتم دیدم چه‌قدر دوربین امنیتی در جاهایی که اصلا توجه برنمی‌انگیزد کار گذاشته‌اند. چند روزی که دبی بودیم واقعا پلیس کم دیدیم. توی دبی‌مال و ایستگاه متروها که اصلا پلیس ندیدیم. جالب بود برایم. حس کردم از عمد حضور فیزیکی مشهود نداشت پلیس. حضور فیزیکی الکی پلیس بوی ناامنی می‌دهد. تنش‌زاست. اما سر ۱۰۰ درهمی خودم بهم ثابت شد که خیلی حواس‌شان هست. جوری که وقتی یک نفر خلاف بقیه به جای آسمان زمین را نگاه می‌کند بهش مشکوک شوند.
دبی‌مال به درد من که نمی‌خورد. لاکچری‌بازی بود دیگر. این اروپایی‌های خوشگل و پول‌دار هم روی مخم بودند. ۱۰۰ درهم بدون هیچ دستاوردی رفته بود توی پاچه‌ام و این اروپایی‌ها خرید هم می‌کردند. یک آکواریوم دو طبقه‌ی بزرگ داشت که خدا تومن پول بلیتش بود. بیرونش توی فضای دبی‌مال ایستادم و عکس یادگاری انداختم. برای خارج شدن از دبی‌مال هم کلی به در و دیوار خوردیم. به معنای واقعی کلمه هزارتو بود. رقص آبفشان‌های جلوی برج خلیفه را شنیده بودم. ساعت ۸ شب شده بود. شانسی شانسی دقیقا جلوی آبفشان‌ها درآمدیم. هر نیم ساعت برنامه داشتند.
خیلی مرتب و منظم بودند. تعداد زیادی حراست خوش‌اخلاق داشتند. کار حراستی‌ها فقط هدایت افراد بود. جمعیت زیاد را با فاصله‌ی دو متر دو متر دور حوض بزرگ جلوی برج جای‌گذاری می‌کردند و فضا که تکمیل می‌شد با روبان می‌بستند و افراد جدید را راه نمی‌دادند. بعد سر ساعت آهنگی شروع به نواختن می‌کرد و آبفشان رقص عربی می‌کردند و فواره‌ها تا فاصله‌ی ۵۰-۶۰ متری از زمین به آسمان پخش می‌شدند و منظره‌ای دیدنی بود. فیلم گرفتم. برج خلیفه هم برای خودش رقص نور عجیبی داشت. هر چند ثانیه‌ای کل آ‌ن هیبت رنگ عوض می‌کرد و نام شرکت سازنده‌اش (اعمار) به زبان‌های عربی و انگلیسی و چینی به نمایش درمی‌آمد.
گرسنه‌مان شده بود. گردش بیهوده در دبی‌مال گرسنه‌مان کرده بود. به حمید گفته بودم تا حالا مک‌دونالد نخورده‌ام توی زندگی‌ام. گفت بیا برویم امتحان کنیم. توی دبی‌مال یک شعبه‌اش کار می‌کرد. یک همبرگر معمولی با یک نوشابه و یک ظرف سیب‌زمینی شد ۲۸ درهم ناقابل. خواستیم توی فضای رستورانی جلوی مک‌دونالد بخوریم. گفتم نع. یعنی ترسیدم این اروپایی‌های واکسن زده کرونا داشته باشند. فضا خیلی شلوغ پلوغ بود. هم مشغول خوردن بودند و هم خیلی‌های‌شان توی صف بازدید از برج خلیفه بودند. زدیم بیرون و توی محوطه‌ی بیرون دبی‌مال جلوی برج خلیفه نشستیم مک‌دونالد سق زدیم. هنوز از شکمم پایین نرفته بود که احساس شکم‌درد و اسهال کردم. مک‌دونالد به لعنت خدا نمی‌ارزد...
حوض‌های جلوی برج خلیفه یک جور حس ونیز بودن را القاء می‌کردند. آن‌ طرف‌تر رقص آبفشان‌ها بود. این طرف‌تر سوق‌البحار وسط آبراهه‌ها و آبشارک‌هایی محصور شده بود. توی فضای اطراف سوق‌البحار هم گشتی زدیم. معماری بازار را شبیه ساختمان‌های کویری ساخته بودند. در آبراهه‌ی بین ساختمان‌ها هم قایق‌ها حرکت می‌کردند. هتل‌های ۵ ستاره‌ هم آن‌جا بودند. ساختمان‌ها و برج‌های اطراف هم همه کار اعمار بودند... 
برگشتنی به سوی مترو از پیاده‌روهای اطراف برج خلیفه خودمان را به سوی مترو رساندیم. پیاده‌روهای اطراف هم لاکچری اندر لاکچری بودند. نخل‌های کنار خیابان از ریشه تا نوک ریسه‌بندی شده بودند. کل خیابان از این سو به آن سو آذین‌بندی بود. پیاده‌رو گل و گشاد و تمیز بود. آسفالت خیابان که از پیاده‌رو هم تمیزتر بود و برق می‌زد. توی خیابان هم فوق‌لاکچری‌ترین ماشین‌های روی زمین گازینگ گوزینگ می‌کردند. تنها بدی‌اش این بود که ما همین‌جوری هی عرق می‌ریختیم...
 

حرکت به سوی کارگران و ... (دبی-۸)

متن این قسمت در این آدرس قابل دسترس است:

https://t.me/sepehrdad_channel/2100

دیره گردی (دبی -۹)

متن کامل این قسمت در این‌ آدرس قابل خواندن است:

 

https://t.me/sepehrdad_channel/2101

 

https://t.me/sepehrdad_channel/2102

 

https://t.me/sepehrdad_channel/2103

برج‌العرب و خط سبز جمیرا (دبی-۱۰)

با خودمان یک چمدان کنسرو آورده‌ایم. من صبح‌ها با صبحانه‌های آی‌بو خودم را می‌ترکانم. جوری می‌خورم که تا ساعت ۳-۴ عصر گرسنه‌ام نمی‌شود. یعنی راستش تا فردایش هم می‌توانم دوام بیاورم. ساعت ۳-۴ می‌رویم سراغ یکی از کنسروها. می‌اندازیمش توی کتری برقی توی اتاق و ۲۰ دقیقه جوش می‌دهیم. یک کیسه نان لواش هم با خودمان آورده‌ایم. کیسه نان لواشه خیلی بدبار هم بود. یاد بخش سفر یزدی‌ها از شهرشان به مشهد با اتوبوس در ۵۰ سال پیش افتادم. آن‌موقع هم یزدی‌ها نان خودشان را از یزد به مشهد می‌بردند و در دو سه هفته اقامت‌شان در مشهد نان نمی‌خریدند. جهت ارزان‌ شدن سفر مشهدشان این کار را می‌کردند. حالا حکایت ما بود با دبی. نان و کنسرو می‌خوریم. عصر هم می‌زنیم بیرون و تا نیمه‌شب می‌چرخیم و وقتی برمی‌گردیم فقط تشنه‌ایم. البته که دنیادیدنی به از دنیاخوردنی!
نوبت برج‌العرب بود. 
حاکمان دبی دیوانه‌ی نمادسازی‌اند. شهری که تاریخ ندارد باید هم دیوانه‌ی نمادسازی باشد. برج‌العرب اولین نماد بلندپروازانه‌ی شهر دبی بود. ساخت سال ۱۹۹۹. برجی به شکل بادبان که هنوز هم نماد دبی است. برج خلیفه و دبی‌فریم هم از نمادهای شهر دبی بودند که میلیون‌ها و شاید میلیاردها دلار خرج‌شان شده بود و البته که میل حاکمان دبی به نمادسازی سیرمانی ندارد. ارتفاع برج خلیفه ۸۷۰ متر است. آن‌ها حالا در حال ساخت برجی هستند که ارتفاعش بیش از ۱ کیلومتر باشد. 
برای ساخت برج‌العرب ابتدا توی خلیج‌فارس یک جزیره‌ی مصنوعی کوچک ساختند و بعد برج را بر آن جزیره بالا بردند. برج‌العرب حالا قدیمی شده است. اما با ایجاد حواشی و قصه‌های جدید همیشه آن را روی بورس نگه می‌دارند. مثلا برگزاری مسابقه‌ی تنیس راجر فدرر و آندره آغاسی در آخرین طبقه‌ی برج باعث برندینگ مجدد برج‌العرب در جهان شد.
برج‌العرب در ساحل جمیرا بود و جمیرا از محل هتل ما دور. تاکسی؟ هرگز. مترو؟ آری.
متروی دبی در یک فاصله‌ی بین ۳ تا ۵ کیلومتری از ساحل و بر فراز اتوبان شیخ‌زائد قرار دارد. نزدیک‌ترین ایستگاه مترو به برج‌العرب را پیدا کردم و سوار شدیم و رفتیم به سوی ساحل جمیرا. ۵ درهم آب خورد. تاکسی می‌آمدیم ۵۰ درهم هم بیشتر می‌شد. زن‌های هندی و چینی عادت داشتند موبایل‌های‌شان را در جیب عقب شلوار جین‌شان بگذارند. خوراک دزدی بود. اما انگار نه انگار. با کمال آرامش موبایل را نه در جیب جلو که در جیب عقب فرو می‌کردند و تازه نصف موبایل هم بیرون می‌ماند. از مترو تا ساحل ۳ کیلومتر پیاده‌روی داشتیم. گرم و شرجی هم بود.
روی نقشه نگاه کردم دیدم مدینه‌الجمیرا هم سر راه‌مان است. گفتم اول با آن شروع کنیم. دیدن اتوبوس‌های کارگران در اطراف جمیرا برای‌مان عجیب بود. وسط آن همه ماشین لوکس توی چشم بودند. عصر بود و یک روز کاری کارگرها به اتمام رسیده بود. اتوبوس‌های‌شان کاملا با همه‌ی ماشین‌های دبی متفاوت بود: لیلاندهای قدیمی دماغ‌داری بودند که کولر نداشتند. از ۳۰۲ های ایران‌ناسیونال هم قدیمی‌تر بودند فکر کنم. کارگرهای عموما سیاه‌پوست مظلومانه روی صندلی‌ها نشسته بودند و خسته خسته به بیرون نگاه می‌کردند. پنجره‌ها باز بود. پنجره‌ها دو ردیف میله‌ی افقی هم داشتند. انگار برای این گذاشته شده بودند که یک موقع کارگری از پنجره خودش را به بیرون پرتاب نکند.
مدینه‌الجمیرا اسطوره‌ی تجمل بود. دبی‌مال به حد کافی فک‌مان را روی زمین انداخته بود. این هم آمد روی آن. دور فضای پاساژمانند بازار را رودخانه ساخته بودند. خندق زده بودند و آب خلیج فارس را دور ساختمان بزرگ بازار چرخانده بودند. به معنای واقعی کلمه حس ونیز را منتقل می‌کرد. خود ساختمان و مغازه‌ها هم با نماهای کاهگلی. اجناس تویش هم همه‌ی چیزهای مارک بود. نه من اهل خرید بودم و نه حمید. به خاطر همین تند تند رد شدیم آمدیم بیرون. تنها خوبی‌اش خنکای فضای درون پاساژ بود که بعد از ۳ کیلومتر پیاده‌روی در هوای گرم و شرجی تجدید قوایی بود برای خودش. 
بازار مدینه‌الجمیرا به یک هتل فوق‌لوکس در حاشیه‌ی ساحل وصل بود. یکهو خودمان را در ورودی و جلوی هتل دیدیم. ردیف ردیف لامبورگینی و بوگاتی و فراری و پورشه پارک شده بودند. یکی از لامبورگینی‌ها عجیب بود. موتورش عقب بود و کاپوت نداشت. یعنی کاپوتش شیشه‌ای بود و تمام دل و روده‌ی هیولاوارش پیدا بود. به حمید گفتم آقا من می‌ایستم کنار این ماشینه ازم عکس بگیره. این خیلی خفنه ماشینش. حالا اسم ماشینه را هم نمی‌دانستم‌ها! حمید زیر بار نرفت. می‌گفت جمع کن این خزبازی‌ها را. یک نگاهش هم به نگهبان جلوی هتل بود که نکند به ما بگوید از کنار اون ماشین برید اون ور. آخرش زیر بار نرفت که یکی از این عکس‌های خز و خیل از من بگیرد بگذارم اینستاگرامم بگویم من و لامبورگینی، همین الان یهویی. هتل نمای فوق‌العاده‌ای داشت. تا دلت بخواهد از بادگیرها در جابه‌جایش استفاده کرده بود. من و حمید کنار حوض جلوی هتل ایستادیم و یک عکس سلفی با پس‌زمینه‌ی هتل مجلل از خودمان گرفتیم. مثلا می‌خواست از دلم دربیاورد که با لامبورگینی عکس نگرفتیم اما با هتله عکس گرفتیم.
هدف‌مان رسیدن به ساحل بود. می‌دانستیم که نزدیک ساحلیم. اما هتل‌ها بین ما و ساحل حجاب انداخته بودند. از کنار هتل جمیرا و پارک‌های آبی رد شدیم. به برج‌العرب رسیدیم. آن‌جا هم سلفی گرفتیم. همه با ماشین می‌رفتند تویش. می‌دانستیم که ورودی دارد و دیدن درونش نفری حداقل ۷۰ درهم آب می‌خورد. به همان عکس از بیرون بسنده کردیم. توی شهر تسلا ندیده بودیم. اما حوالی برج‌العرب چند تایی تسلا هم دیدیم. به ساحل که رسیدیم غروب شده بود. کنار شن‌ها و روی سکویی نشستیم و به غروب خورشید در پس‌زمینه‌ی برج‌العرب نگاه کردیم. خیلی‌ها لخت شده بودند و شنا می‌کردند و بعد روی ساحل می‌نشستند. زن و مرد. آزاد و رها بودند. حمید دلش هوای شنا کرده بود. اما با خودش مایو نیاورده بود. من هم دلم هوای این را کرده بود که کنار همین ساحل دوچرخه‌سواری کنم. دلم می‌خواست فاصله ۱۴-۱۵ کیلومتری ساحل تا هتل‌مان را با دوچرخه بروم. اما...
شب شد. 
من ناهار تون ماهی خورده بودم و شکمم هنوز مشغول هضمش بود. اما حمید لوبیا چیتی خورده بود و گرسنه‌اش شده بود. باید چیزی به رگ می‌زدیم. می‌خواستیم در خط سبز جمیرا پیاده‌روی کنیم. باید سوخت‌گیری می‌کردیم. 
روبه‌روی ساحل عمومی کنار برج‌العرب یک پارک عمومی بود. برخلاف زعبیل ورودی نداشت. سبز هم بود. یعنی هم سبز بود و هم شنی. مثلا زمین بازی بچه‌هایش کامل شنی بود. یک جور شن سفید که در پرتو نورافکن‌ها تمیزی‌اش چشم را خیره می‌کرد. چمن و درخت هم تا دلت بخواهد داشت. وسط پارک یک رستوران بود به اسم هات‌فیش. شک داشتیم که همین را برویم یا در ادامه‌ی مسیرمان جایی را تجربه کنیم. رفتیم سمتش. تا وارد رستوران شدیم خانم پیشخدمت شرق آسیایی با گشاده‌رویی آمد سمت‌مان و به‌مان خوشامد گفت. فضای داخل رستوران خنک خنک بود. دعوت‌مان کرد بنشینید. من ترس فضای بسته و کرونا داشتم. حمید هم.گرسنه نبودم. تشنه بودم. یک موهیتو سفارش دادم و حمید هم یک زینگربرگر. خانم پیشخدمت با مهربانی سفارش‌ها را گرفت و چند دقیقه بعد آمد. اسم رستورانه هات‌فیش بود. حکما غذای اصلی‌اش ماهی بود. حینی که منتظر بودیم دیدیم یکی آمد سفارش ماهی داد. پیشخدمت اول چند تا ماهی تقریبا زنده را جلوی مشتری گذاشت. یکی‌شان انتخاب شدند. پیشخدمت وزن کرد و بعد فرستاد به آشپزخانه برای پخته شدن. جالب بود برایم که بسته به اندازه‌ی ماهی پول می‌گرفتند. حلال بی‌شبهت که می‌گفتند همین بود. زینگربرگر در آمد ۲۴ درهم. ارزان‌تر از همبرگر کذایی مک‌دونالد در دوبی‌مال که ۲۸ درهم بود. همبرگری که من را به اسهال انداخت. 
رفتیم بیرون توی پارک نشستیم به خوردن. تا نشستیم دور و برمان پر شد از گربه. من بشمار سه موهیتو را دادم بالا. تشنه‌ام هم بود و عجیب چسبید. اما گربه‌ها ول‌کن حمید نبودند. حمید از زینگربرگر راضی بود. خوشمزه بود و می‌گفت سگش شرف دارد به مک‌دونالد و حاضر نبود سر انگشتی از زینگربرگر را به گربه‌ها بدهد. ۱۵۰ هزار تومان پول چسقله ساندویچ بدهی این قدر گران هست که برای گربه‌ها آرزوی رفتن به جهنم داشته باشی. ما به گربه‌ها هیچ کمکی نکردیم. دو تا خانم سروکله‌شان پیدا شد. با شلوارک بودند و پوست سفید و چشم آبی و موی طلایی‌شان داد می‌زد که روس یا اروپایی‌اند. گربه‌ها را ناز کردند. یکی‌شان رفت رستورانه و بعد از چند دقیقه با یک بغل غذا آمد بیرون. غذاها را برد روی چمن‌ها ریخت تا گربه‌ها دلی از عزا دربیاورند. ذهن محاسبه‌گرم حساب کرد که حداقل ۵۰۰ هزار تومان غذا را ریخته روی زمین که گربه‌ها کوفت کنند. به ما چیزی نگفتند. فحش گذاشتم اگر فکر کنند ما آدم‌های بی‌شعوری هستیم. پول بی‌ارزش می‌فهمند یعنی چه؟!
سوخت‌گیری که کردیم شروع کردیم در خط سبز جمیرا پیاده‌روی کردن. خط سبز جمیرا یک مسیر پیاده‌روی و دویدن و دوچرخه‌سواری با پلی‌اورتان رنگ سبز است که چندین کیلومتر به موازات ساحل پیش می‌رود. اول ساحل است، بعد شنزارهای کنار ساحل، بعد خط سبز جمیرا، بعد پیاده‌رو، بعد خیابان ساحلی و بعد خانه‌های مجلل رو به دریا. حداقل در طول چند کیلومتر خط سبز جیمرا خانه‌ها ساحل اختصاصی ندارند. 
شب شده بود و خط سبز پر بود از دونده‌هایی از نقاط مختلف جهان. توریست‌هایی بودند که ورزش و دویدن را حین سفر هم رها نمی‌کردند. هم اروپایی‌ها بودند و هم شرق‌ آسیایی‌ها. زن و مرد هر دو هم بودند. تقریبا به جز لباس‌های زیر چیزی هم به تن نداشتند. توی آن هوای شرجی لباس وبال گردن آدم می‌شود حین دویدن. اسکوترسوارها و دوچرخه‌سوارها هم بودند. هر چند صدمتر به چند صدمتر هم کنار ساحل نورافکن گذاشته بودند و آلاچیقی و دکه‌ای و صلح و آرامش عجیبی برقرار بود.
برای ما چی عجیب بود؟ این‌که اگر این‌جا ایران بود الان شلوغ شلوغ بود. جوری شلوغ بود که آدم حالش به هم می‌خورد. حتما آ‌ن خیابان ترافیک می‌بود. سر جای پارک ماشین دعوا می‌شد. حتما این خط سبز به جای دویدن می‌شد محل اتراق خانواده‌ها. زیلو را پهن می‌کردند، قلیان را چاق می‌کردند و زن و مرد تا پاسی از شب قلیان می‌کشیدند و نصفه شب می‌رفتند توی کار کباب زدن و حتما هم کون به کون هم می‌نشستند و حتما هم بین دو سه تای‌شان دعواهای ناموسی راه می‌افتاد و چاقو و قمه‌کشی می‌شد... اما این‌جا یک جور فاصله برقرار بود... اصلا اذیت‌کننده نبود. صلح و آرامش عجیبی برپا بود. آن هم بدون حضور پلیس...
- چرا همه هجوم نمیارن به کنار این ساحل؟
- چون تو شهر هم به حد کافی سرگرمی وجود داره. پارک‌های آبی. کلی مال و پاساژ و بازار. هتل‌ها. کاباره‌ها. نایت کلاب‌ها. رستوران یخی. پیست اسکی و....
رفتیم و رفتیم. به ساحل بادبادک‌ها رسیدیم. شب بود و بادبادکی در کار نبود. چند نفر تن به آب زده بودند فقط. البته فقط یک اسم بود. این هم از زرنگ‌بازی‌های اهالی دبی بود. یک جور نام‌گذاری می‌کردند که انگار آن ساحل جای خاصی است. هیچ چیز خاصی ندارد. فقط یکهو یک پسر چینی آمد طرف‌مان. عینکی بود و بچه‌مثبت می‌زد. مودبانه سلام کرد و بعد توضیح داد که با هواپیما از چین آمده دبی و حالا می‌خواهد برگردد کشورش. اما پول هواپیمای برگشت را ندارد و او هم مثل ما جوان است (!)‌ و اگر بتوانیم مبلغی کمکش کنیم که پول هواپیمای برگشتش تأمین شود ممنون‌مان خواهد بود. کجکی نگاهش کردم. یک لحظه خواستم بگویم: عموجون رو پیشونی من چیزی نوشتن؟ دیدم انگلیسی‌اش را بلد نیستم. بی‌خیال شدم. سریع گفتم وی دونت حو انی مانی و راهم را گرفتم رفتم. حمید یک لحظه دستش داشت توی جیبش می‌رفت. گفتم هو چی کار می‌کنی؟ توی این دبی اگر بگردی محتاج‌ترین آدم‌ها ما ایرانی‌ها هستیم که یک ساندویچ هم برای‌مان خدا تومن درمی‌آید. با یک چمدان کنسرو و یک کیسه نان خشک آمده‌ایم این‌جا بعد این ببوگلابی پررو پررو از ما طلب پول هم می‌کند؟‌ خودش باید یک چیز دستی به ما بدهد. 
بعد به شانس مزخرف خودم لعنت فرستادم. این حربه‌ی گدایی را سال‌ها پیش اطراف ترمینال‌های تهران می‌دیدم. حالا دیگر توی تهران هم این شیوه‌ی گدایی ور افتاده. بعد این چینی چشم‌سفید می‌خواست به سبک گداهای ۲۰ سال پیش از ما پول بکند؟ به جای این‌که یک خانم متشخص اروپایی بیاید و از ما در باب فرهنگ ایران‌زمین سوال بکند ببین کی سراغ ما آمده آخر.
 خسته شده بودیم. شرجی هوا اذیت‌مان کرده بود. تصمیم گرفتیم برگردیم. باید ۳-۴ کیلومتر هم تا ایستگاه مترو می‌رفتیم. به نقشه نگاه کردم. گفتم این ام‌سقیم مثل این‌که محله‌ی پولدارنشینی است. بیا از وسطش میان‌بر بزنیم برویم. زدیم به کوچه‌های خلوت ام‌سقیم. خانه‌های لوکس و مجللی که بوی کلر استخرهای‌شان توی کوچه‌ها پیچیده بود و جلوی‌شان لوکس‌ترین ماشین‌های دنیا پارک بود. این‌جا از برج‌ها خبری نبود خانه‌های یک طبقه و دوطبقه بودند. کوچه‌ها و خیابان‌هایش بی‌نهایت خلوت بود. یک لحظه ترس‌مان گرفت. گفتیم خفت‌مان نکنند. اما همان موقع دیدیم یک خانم با شلوارک و سینه‌بند و با ناف پتی از کنارمان رد شد. دلگرم شدیم. گفتیم این خانم اگر دارد به راحتی رد می‌شود حتما خیلی امن و امان است دیگر و همین‌طور هم بود. بعضی خانه‌های ام‌سقیم به جنگل می‌مانستند حتی. درخت‌های بلندبالایی داشتند. نیمه‌شب شده بود و از سمت دریا نسیمی هم وزیدن می‌گرفت. داشتیم از کنار یکی از خانه‌ها رد می‌شدیم که نسیم وزید و میوه‌ی یکی از درخت‌های توی خانه را پرت کرد توی پیاده‌رو. دقیقا جلوی پای من افتاد. خم شدم و میوه را برداشتم. نمی‌دانستم چی است. گذاشتمش لای دستمال کاغذی و گفتم این روزی ما بوده از ام‌سقیم دبی. 
سوار متروی نیمه‌شب شدیم و برگشتیم به هتل. میوه را شستم. ظاهر جالبی نداشت. فکر کردم زیتون استوایی است. به حمید گفتم نصف کنم بخوریم؟ حمید به قیافه‌ی میوه نگاه کرد و خوشش نیامد. گفت نمی‌خورم. پوست کندم و خوردم. انبه بود. شیرین‌ترین انبه‌ای بود که توی زندگی‌ام خوردم. دقیقا مزه‌ی شربت‌های انبه را می‌داد. مثل انبه‌هایی که توی تهران می‌فروشند و از پاکستان می‌آورند نبود... چیز بیستی بود. ما که در دبی میوه نخریدیم. خدا این‌جوری به ما میوه رساند!

شام در مارینا دبی (دبی-۱۱)

نشسته‌ایم بر صندلی‌های رستوران و منتظریم تا پیتزایی که سفارش داده‌ایم حاضر شود. غروب شده است. صندلی‌ها در فضای بازند. نزدیک‌مان قایق‌های تفریحی زیادی در آبنا پارک شده‌اند و برج‌های مارینا دبی اطراف‌مان را فرا گرفته‌اند. چراغ‌های برج‌های دور و برمان یکی یکی روشن می‌شوند. برخلاف تصورمان خالی از سکنه نیستند. پدر و پسر دوچرخه‌سواری می‌آیند طرف‌مان. قیافه‌شان به اروپایی‌ها می‌خورد. از دوچرخه پیاده می‌شوند و چند پله‌ی پشت‌سرمان را دوچرخه‌ به دست پایین می‌روند. پشت‌مان در ورودی یکی از برج‌هاست. کلید می‌اندازند و واردش می‌شوند. حتم توی این برج از خودشان خانه دارند. 
تب و تاب گرمای روز می‌خوابد و شرجی هوا شدت می‌گیرد. خسته‌ایم. ساعت‌های زیادی را در حاشیه‌ی آبنای بین برج‌های مارینا دبی قدم زده‌ایم. این آبنا هم مثل خور دبی است. منتها این یکی مصنوعی است. خودشان کانال‌کشی کرده‌اند. رودخانه‌ای پیچاپیچ و عریض را به وجود آورده‌اند و آب خلیج فارس را به آن وارد کرده‌اند و دور تا دورش را برج ساخته‌اند. ونیز با برج‌هایی بلند مرتبه. و بین برج‌ها و آبنا فاصله‌ای عریض برای پیاده‌روی و دوچرخه و اسکوتر سواری. ماشین‌برقی‌های کوچک هم هستند. حداکثر سرعت مجاز برای دوچرخه و اسکوتر و ماشین‌برقی‌ها ۱۲ کیلومتر بر ساعت است. دوچرخه‌های اجاره‌ای کریم بایک هم این‌جا فت و فراوان‌اند. 
آن قدر قدم زدیم تا به نزدیکی ساحل خلیج فارس رسیدیم و برگشتیم. برج‌ها را هم‌زمان ساخته بودند. همه یک زمان بالا رفته بودند. معلوم بود که پس و پیش نیستند. در آبنای قایق‌های تفریحی زیادی دم غروبی روانه‌ی دریا بودند. مشتری‌های‌شان اروپایی‌ها بودند. روی سقف قایق ایستاده بودند و می‌نوشیدند و می‌رقصیدند و می‌خندیدند و قایق شتابان با سرعت آنان را رو به خورشید در حال غروب دریا می‌برد و باد در بلندای موهای‌شان می‌پیچید. توی بعضی قایق‌ها یک آشپز هم مشغول درست کردن کباب بود. 
در کنار رستورانی که سراغش رفته بودیم تعداد زیادی قایق سفید تفریحی پارک بودند و هنوز دل به دریا نزده بودند. برج‌ها هم هر کدام برای خودشان تشخصی داشتند. صدای ماشین‌ها نمی‌آمد. خیابان‌ها پشت برج‌ها پیچ و تاب می‌خوردند. این فضای کنار آب مختص پیادگان بود.
از مترو که پیاده شدیم دو به شک بودیم که سوار تراموا بشویم یا نه. مارینا دبی و اطرافش تراموا دارد. تراموایی که در بین ساختمان‌ها و محلات مارینا دبی و نزدیک جزیره‌ی پالم می‌چرخد. ۳ درهم بود کرایه‌اش. اما بی‌خیالش شدیم. تراموای دوبی هم مثل مترویش بود. این یکی آرام‌تر و کنار ماشین‌ها حرکت می‌کرد. جزیره‌ی پالم را بی‌خیال شدیم. جزیره‌ای مصنوعی به شکل نخ که از فضا هم معلوم بود. ورودی داشت. هر کدام از برگ‌های آن‌ جزیره‌ی مصنوعی مجموعه‌ای از ویلاها بود. برای از ما بهتران بود. یک مسئله‌ی دیگر هم بود: دیگر داشتیم به اشباع می‌رسیدیم. دبی شهری بود که ساخته شده بود. آجر آجر برج‌هایش و سلول سلول درخت‌هایش و حتی قطره‌ قطره‌‌ی آب‌هایش ساخته شده بود. همه چیزش را ساخته بودند. سعی کرده بودند همه جوره بسازند. سعی کرده بودند نهایت توانمندی بشریت را به کار بگیرند. سرمایه طبیعت را به زانو در آورده بود. زیبا بود. ساختن فعل ستایش‌برانگیزی است. دبی ستایش‌برانگیز بود برای من. اما... نمی‌دانم حس من این طور بود یا واقعا خیلی‌ها این‌طورند. زیبایی‌های مصنوعی علی‌رغم تمام و کمال بودن بعد از مدتی خسته‌کننده می‌شوند. در درون آدم به اتمام می‌رسند. شاید چون چیز بیشتری برای کشف ندارند. نمی‌دانم. دبی داشت برای ما به تکرار می‌رسید. این شهر تمیز و زیبا و ساخته شده داشت در ما به تکرار می‌رسید. خیلی جاهای دیگر را هم می‌توانستیم برویم. زیبایی‌های «ساخته‌ شده‌» تمامی نداشتند انگار. اما همه‌شان «ساخته شده» بودند...
پیشخدمت فیلیپینی یا نمی‌دانم کجای شرق آسیایی پیتزا را با مهر و محبت آورد جلوی‌مان گذاشت. حس خوبی داشتیم. آرامش عجیبی برقرار بود. حاج سیاح توی سفرنامه‌هایش هر وقت می‌خواست از لذتی که محیط یک کشور به او داده این جمله را تکرار می‌کرد: کسی را با کسی کار نباشد. و من هم دقیقا در مارینا دبی و حین پیتزا خوردن به همان داشتم فکر می‌کردم.
تا آبنا و برج‌های اطراف مارینا دبی را دیدیم یاد تهران و دریاچه چیتگر افتادیم. گفتیم: دریاچه چیتگر تهران کپی مارینا دبی است. این رود عظیم و دریاچه‌وار مصنوعی است. دریاچه‌ی چیتگر هم مصنوعی است. دور و اطراف این‌جا پر از برج است. دور و اطراف دریاچه چیتگر را هم برج ساخته‌اند. آن تهران‌مال هم که تقلیدی مذبوحانه از دبی‌مال و مارینا مال است. فقط تفاوت در این بود که برج‌های اطراف مارینا را هم‌زمان ساخته بودند و بالا برده بودند و هر برج فضای اطراف خودش و منظره‌های خاص خودش را داشت. اما دریاچه‌ چیتگر اول یک ردیف برج ساخته بودند و با نمای دریاچه فروخته بودند. بعد جلوی آن برج ردیف دیگری ساخته بودند و دید قبلی‌ها را کور کرده بودند... دریاچه‌ای که اکوسیستم شهر تهران را به هم زده بود و برج‌های اطرافش مانع از رسیدن بادهای شهریار به تهران شده بود. 
- اما یه چیز دیگه هم هست: من هیچ وقت کنار دریاچه چیتگر تهران آرامشی رو که این‌جا دارم نداشتم. همیشه یه استرسی داشته برام. اون قدر که الان به هیچ وجه حاضر نیستم برای تفریح برم دریاچه چیتگر. هرگز...
- تو این‌جا یه دونه مأمور پلیس یا حراست هم ندیدی.
- دقیقا. هیچ کسی که بخواد به من گیر بده نبود.
- اما اطراف چیتگر شونصد نوع مأمور هستش. یکی مأمور پلیسه. یکی مأمور کشف و دستگیری زن‌های بی‌حجابه. یکی مأمور ممانعت از ورود به سنگ‌های ساحلی دریاچه‌ست...
- یه بار دعوام شد با یکی از حراستی‌هاشون. دوربین برده بودم که از یار عکس بگیرم. گیر داده بود که عکس‌برداری با دوربین حرفه‌ای ممنوعه. می‌گفتم به تو چه ربطی داره من با چه دوربینی دارم عکس می‌گیرم. بعدش چرا این قدر احمقی؟ الان دوربین یه آیفون از دوربین عکاسی حرفه‌ای من خفن‌تره. اونی که می‌خواد خراب‌کاری کنه و اطلاعات جمع کنه که با یه آیفون کارشو بهتر و بدون جلب توجه انجام می‌ده. به نوع دوربین عکاسی آدم هم کار دارن پفیوزا. نمی‌دونم چرا گیر داده بود. هنوز هم وقتی بهش فکر می‌کنم عصبانی می‌شم.
- اما این‌جا کسی بهت گیر نمی‌ده. 
- در عین حال دور و برم بدون این‌که بفهمم پر از دوربینه و همه‌مون زیر نظریم.
- دقیقا.
- یه چیز دیگه هم هست در مورد چیتگر که باعث می‌شه حس آرامش نداشته باشم.
- چی؟
- من از اون ورش هم ناراحت می‌شم. مثلا پلیسه جلوی خانم‌ها رو می‌گیره که حجاب مورد نظر خودشو دیکته کنه. یه وقتایی هم هست که پلیسه نیست. اون وقت‌ها بعضی خانم‌ها فقط به قصد قانون‌شکنی زلف بر باد می‌دن. می‌فهمی چی می‌گم؟ یه جور عقده‌ی قانون‌شکنی کنیم وجود داره. و این عقده که حالا که پلیس نیست هر کی هم که حجاب داره باید بهش حمله بشه و تیکه انداخته بشه... من از این هم می‌ترسم. این‌که آدم‌ها انگار نمی‌تونن خودشون باشن. یه وقتایی بهشون گیر داده می‌شه. و وقتی هم که گیری نیست خودشون می‌خوان حمله کنن، عقده‌گشایی کنن، یه جوری رفتار کنن که بگن ما داریم قانون رو می‌شکنیم، یوها ها ها ها. این لذت از شکستن قانون اجباری هم منو می‌ترسونه. به استرس می‌ندازه. بعدش حس می‌کنم سنگ روی سنگ بند نیست... حس می‌کنم نمی‌شه به هیچ توافقی برای قانون رسید. هر کی هر کیه. من به خاطر این هم از چیتگر بدم میاد. از چیتگر که چه عرض کنم از کلیه‌ی مکان‌های عمومی تو ایران. مثلا از شمال به خاطر این‌ چیزها بدم میاد. من شمال که می‌رم فقط می‌رم خونه خودمون و یه سری جاده‌های خلوت و بکر خودم. دریا نمی‌رم... ایرانی‌ها برام ترسناکن. می‌فهمی چی می‌گم. این‌جا نه ترس اولی وجود داره و نه ترس دومی...
- اوهوم.
پیتزا را به نیش می‌کشیم و بعدش هم دو لیوان موهیتو می‌زنیم به رگ تا گرما و شرجی هوای دبی به درون‌مان نفوذ نکند... ۱۳۰ درهم آب می‌خورد این پیتزای دلچسب در آرامش کنار آبنای مارینا دبی که البته مهمان حمید می‌شوم! 
 

جهان بدون مرز فردا... (دبی-۱۲)

سوار متروی آخر شب هستیم و داریم برمی‌گردیم به هتل. گوینده‌ اسم ایستگاه‌ها را با لهجه‌ی عربی به دو زبان عربی و انگلیسی می‌گوید. از پنجره‌ی بزرگ مترو، نورباران خانه‌ها و خیابان‌های شهر را که تا کناره‌ی دریا خزیده نگاه می‌کنیم. 
جوان سیاه‌پوست قدبلندی اسکوتر برقی‌اش را تا کرده و کنارمان ایستاده و از هندزفری‌اش آهنگ گوش می‌دهد. نگاهش خیره و بی‌احساس است. مثل نگاه آدم‌ها توی همه‌ی متروهای جهان. مرد دیگری آن سوتر ایستاده که قیافه‌اش به پاکستانی‌ها و هندی‌ها می‌خورد. آقایی که آن گوشه تکیه داده احتمالا بنگلادشی‌ است. قیافه‌اش شبیه هندی‌ها و قدش کوتاه است. خانمی که کنارم ایستاده و موبایلش را توی جیب عقبش گذاشته چینی است. یعنی نمی‌دانم دقیقا. دور و بر ما چند نفر با چشم‌های بادامی ایستاده‌اند که تابلو است هر کدام اهل یک کشورند. قشنگ شیرفهم شده‌ام که چشم‌بادامی‌ها هم با هم خیلی از نظر ظاهری فرق دارند. همان‌طور که اقوام مختلف خاور میانه از نظر ظاهری خیلی با هم فرق دارند، آن‌ها هم همین‌جوری‌اند. شاید اگر کمی دیگر توی دبی بمانم با یک نگاه بفهمم که این چشم‌بادامی چینی است یا هنگ‌کنگی یا تایلندی یا کامبوجی یا لائوسی یا ویتنامی یا اندونزیایی یا مالزیایی یا فیلیپینی یا ژاپنی یا کره‌ای یا....
مترو ساکت است. من توی ایران بیش از یک سال است که به خاطر کرونا و این داستان‌ها مترو سوار نشده‌ام. قبل از کرونا هم مترو کم سوار می‌شدم. از وقتی به دوچرخه روی آورده‌ام مترو را بی‌خیال شده‌ام. راستش دلم هم برای فضای متروی تهران حتی بعد از یک سال تنگ نشده. فکر نکنم تا آخر عمرم هم دلم برای متروی تهران تنگ شود. یک هفته‌ای است که توی خیابان‌ها و کوچه‌های دبی نه پژو دیده‌ام و نه پراید. روز قبل از آمدنم به دبی وقتی که داشتم می‌رفتم نان بخرم از این خوشحال بودم که یک هفته به سرزمینی می‌روم که در آن نه پراید و پژو می‌بینم و نه مشتقات این دو تا را. همین که یک هفته است که این دو تا ماشین و مشتقات‌شان را ندیده‌ام حالم را کمی بهتر کرده است...
یاد دستفروش‌های مترو توی تهران می‌افتم. به این فکر می‌کنم که این‌جا اگر یک دستفروش بخواهد دستفروشی کند به چه زبانی باید داد بزند و محصولش را تبلیغ کند؟ به عربی؟ هیچ کدام از آدم‌هایی که دور و برم توی مترو ایستاده و نشسته‌اند عرب نیستند. اصلا ما توی این یک هفته به ندرت عرب دیده‌ایم. فقط توی فرودگاه و هنگام کنترل پاسپورت‌های‌مان عرب دیدیم و چند نفری هم توی دبی‌مال و چند بار هم سوار بر ماشین‌های لوکس... در کوچه و خیابان و بازار و ساحل و مترو و این طرف و آن طرف خبری از صاحبان اصلی این شهر نبود... کجا بودند؟ البته این که نبودند طبیعی بود. وقتی بیش از ۹۰ درصد جمعیت یک شهر مهاجرانی از همه‌ی کشورهای دنیا هستند نباید هم بومیان آن شهر دیده شوند. از گوگل در مورد مدارس دبی پرسیده بودم. نوشته بود که در دبی کودکانی از ۱۸۷ کشور مختلف دنیا مشغول به درس خواندن در مدارس دولتی و غیردولتی‌اند... دست‌فروش متروی دبی اگر می‌خواست جنسش را آب کند باید به زبان انگلیسی داد و بیداد می‌کرد. اما... این آدم‌هایی که دور و بر من هستند، این ۷۲ ملتی که این‌جا دارند کار می‌کنند و پول درمی‌آورند و دبی را می‌سازند و می‌سازند، خودشان را اهل کجا می‌دانند؟ مسلما آن‌ها اهل کشوری به اسم امارات متحده‌ی عربی نیستند. مسلما آن‌ها آن‌جور که ایرانی‌ها یا ترک‌ها یا روس‌ها خودشان را یک ملت می‌دانند، نمی‌توانند خودشان را یک ملت بنامند. بعید می‌دانستم که این آدم‌های دور و بر من حاضر باشند در راه وطنی به نام دبی و امارات متحده‌ی عربی جان‌فشانی کنند... آن‌ها موقتی بودند. 
اما... این بد بود؟ این که آدم موقتی باشد بد است؟ این که در راه حفظ محل سکونتش نیاز به جانفشانی نداشته باشد بد است؟ عمیقا دچار شک شده بودم. دبی داشت مدل دیگری از یک شهر و کشور را به من نشان می‌داد. مدلی که قبلا هم بهش فکر کرده بودم... دبی بوی آینده را می‌داد.
چند قرن است که مرزهای بین کشورها تبدیل به هویت‌بخش‌ترین عنصر اهالی جغرافیاهای مختلف کره‌ی زمین شده است. ایرانی‌ها خودشان را از افغانستانی‌ها و پاکستانی‌ها و عراقی‌ها و ترک‌ها جدا می‌دانند. چون با این کشورها مرز دارند. مرزهایی که باعث ایجاد تفاوت‌هایی در زبان و نحوه‌ی حکمرانی و بهره‌مندی از امکانات و... شده است. آلمانی‌ها خودشان را از تمام کشورهای اروپایی برتر می‌دانند. چون در داخل مرزهای آلمان اقتصاد بهتر کار می‌کند و آدم‌ها ثروت بیشتری تولید می‌کنند و زندگی بهتری دارند. عنصر وحدت‌بخش اهالی محصور در مرزهای تعیین‌شده تقابل با دیگری است. آلمانی در جنگ با لهستانی‌ها و دیگران آلمانی می‌شوند. ایرانی‌ها در جنگ با عراقی‌ها ایرانی می‌شوند. افغانستانی‌ها در بدگویی از ایران افغانستانی می‌شوند. تنها این نیست. مرزها در خیلی از موارد طبیعی و به خواست خود مردم آن جغرافیا نبوده. مرزهای اکثر کشورهای خاورمیانه و آفریقا را خودشان تعیین نکرده‌اند. خیلی از جنگ و دعواها از همین طبیعی نبودن مرزهاست... اما چند سال است که مرزها به چالش کشیده‌ شده‌اند. دو نیروی اصلی یکی مهاجران‌اند و یکی شرکت‌های چند ملیتی. تعداد مهاجران دنیا دارد روز به روز افزایش پیدا می‌کند. آدم‌هایی که در سرزمین دیگری به دنیا آمده‌اند و در سرزمین دیگری دارند زندگی و رشد می‌کنند. این دوگانگی‌ها مرزها را به هم ریخته. معنا و مفهوم مرز و دیگری به چالش کشیده شده. شرکت‌های چند ملیتی هم همین‌اند. وقتی ژاپن و فرانسه و کره صاحب یک شرکت مشترک‌اند تعریف خودشان در نفی دیگری بی‌معنا می‌شود... مجبورند به صلح و رفت و آمد و مجبورند به بی‌معنا کردن مرزها... و دبی هم انگار به این سمت حرکت کرده. خیلی هم عمدی نبوده به نظرم. اعراب و مسلمانان قرن‌هاست که عادت به برده‌داری دارند. استفاده از ظرفیت مهاجران هم یک جورهایی ادامه‌ی سنت برده‌داری است. اما مهاجران جدید دیگر مثل بردگان گذشته سرسپرده نیستند... تغییراتی رخ داده. مهم این نیست. مهم باز بودن دروازه‌های شهر است... مهم این است که الان من مترویی سوار شده‌ام که شاید اهالی بیش از ۲۰ کشور جهان در آن هم‌سفر من شده‌اند. مهم این است که شاید هیچ کدام این‌ها حاضر به جان‌فشانی در راه دبی و امارات نباشند، اما با سعی و تلاش روزانه‌ی خود دارند شهری را می‌سازند که در مقابل بسیاری از شهرهای جهان مدنیت بیشتری دارد...
***
برای برگشتن از هتل به فرودگاه دیگر از کنار خیابان تاکسی نمی‌گیریم. اهل دبی شده‌ام. اپ کریم را نصب کرده‌ام و از کریم درخواست ماشین می‌کنم. یک تویوتای شاسی‌بلند می‌آید دنبال‌مان. در دبی اوبر خیلی گران‌تر است. روز قبلش رفتیم به یک بیمارستان نزدیک‌ هتل‌مان و تست کرونا دادیم. جفت‌مان کرونا نگرفته بودیم.
یک ربعه به فرودگاه می‌رسیم. فرودگاه عظیم دبی. دم در ورودی یک خانم چشم‌بادامی خیلی محترمانه ازمان ساعت و مقصد و شرکت هواپیمایی پروازمان را می‌پرسد. با ناز و ادا راهنمایی‌مان می‌کند که به گیت ۱ برویم. جلوتر یک مأمور پلیس سیاه‌پوست هم همین‌ها را ازمان می‌پرسد و راهنمایی‌مان می‌کند. سمت راست‌مان گیشه‌های کنترل الکترونیک است. مسافرهایی که زیاد به دبی رفت و آمد دارند و اروپایی‌ها برای این‌که توی صف کنترل مدارک علاف نشوند می‌روند سمت گیشه‌های کنترل الکترونیک، گذرنامه‌های‌شان را به دستگاه می‌دهند و اثر انگشت و عکس‌شان را دستگاه به صورت خودکار ثبت می‌کند و مهر خروج می‌خورند و می‌روند. فرودگاه زیاد شلوغ نیست. فرودگاه ساکتی است. بلندگوها مقصدها را اعلام نمی‌کنند. همه چیز روی تابلوهای راهنما نشان داده می‌شود. راستش ممکن هم نیست که هی مقصدها را اعلام کنند. یک هفته‌ی پیش که داشتیم از فرودگاه بین‌المللی امام خمینی به دبی می‌آمدیم فقط ۴ تا مقصد وجود داشت: دبی، استانبول، ایروان و کلن. اما تابلوی پروازهای فرودگاه دبی می‌گفت که تا ساعت ۱۲ که پرواز ما بود ۴۸ تا پرواز دیگر به مقصد ۴۸ تا پایتخت مختلف جهان انجام می‌شد. از سنگاپور و پکن بگیر تا تلاویو و تهران. 
گیت کنترل مدارک و بعد چک امنیتی را هم رد کردیم. کمربند و موبایل و کوله و لپ‌تاپ و... را توی دستگاه ایکس‌ری گذاشتیم. کارگر هندی‌ای بود که سبدهای پلاستیکی را جلوی‌مان می‌گذاشت و راهنمایی‌مان می‌کرد که کوله را توی یک سبد بگذاریم و کمربند را توی این یکی سبد بگذاریم. از چهارچوب فلزیاب رد شدیم. بوق نزد. مأمور سیاه‌پوست وقتی دید دستگاه بوق نزده دیگر ما را وارسی بدنی نکرد. به ما دست نزد. یاد فرودگاه امام افتادم و آن پلیس مریض و برخورد توهین‌آمیزش. آن طرف دستگاه هم کارگر دیگری بود که سبدهای پلاستیکی را جمع می‌کرد و وسایل را تقدیم‌مان می‌کرد. برخوردها بیش از حد محترمانه بود... سه ساعت بعد که به فرودگاه امام خمینی رسیدم این را فهمیدم. از هواپیما پیاده شده بودیم و برگه تست منفی کرونا را تحویل داده بودیم و چمدان‌ها را برداشته بودیم و می‌خواستیم از سالن خارج شویم. گیت بازرسی بود. چمدان‌ها را توی دستگاه ایکس‌ری گذاشتیم. کوله کوچک بود و فکر کردم نیاز نیست. داشتم می‌رفتم که یکهو پلیسه داد زد: جناب برای چی کوله‌تو تو دستگاه نذاشتی؟‌ لحنش جوری بود که انگار دزد گرفته...
***
از فرودگاه دبی که به پرواز در‌می‌آیی شهر آسمان‌خراش‌ها را بهتر درک می‌کنی. دقایقی طول می‌کشد تا هواپیما از بلندترین برج دنیا بالاتر برود و تو بزرگراه‌ها و محله‌های مختلف و بعد ساحل بزرگ و اسکله‌ها را ببینی. بعد از ساحل تعداد زیاد کشتی‌های غول‌پیکری که به سوی بندر دوبی روانه‌اند چشمت را می‌گیرد. کمتر از پنج دقیقه به جزایر تنب بزرگ و کوچک می‌رسی و یکهو دریا خالی از کشتی‌ها می‌شود. خلیج فارس در سوی ایران خیلی خلوت است.
بعد از دیدن دوبی دیدن تنب‌های بزرگ و کوچک خیلی غم‌انگیز است. جزیره‌هایی برهوت که از بالای هواپیما نظامی بودن‌شان معلوم است. جاده‌های خاکی و سوله‌های مشکوک و... و ایران همین است. دوبی شهری است که سرمایه‌های دنیا را جذب کرده و برهوت کویر را به یکی از شهرهای زیبای جهان تبدیل کرده و ایران در فاصله‌ی کمتر از صد کیلومتری این شهر تاسیساتی نظامی برپا کرده. بلندترین برج دنیا به راحتی در تیررس راکت‌های مستقر در جزایر سه‌گانه است!
نتیجه چیست؟
هواپیما به خاک ایران که می‌رسد از همان ساحل تو کویر و برهوت می‌بینی تا خود دریاچه نمک قم. دقیقا همان منظره‌ای که دبی سی سال پیش داشت. در یک عبور ده دقیقه‌ای از خلیج فارس می‌بینی که بندر لنگه از آسمان کویر و برهوت است و بندر دوبی... تفاوت حکمرانی را می‌بینی. می‌فهمی که جنگ‌طلب بودن چگونه باعث عقب ماندگی می‌شود. می‌فهمی که برای حکومت جنگ‌طلب احترام گذاشتن معنا ندارد و تفاوت رفتار آدم‌ها در فرودگاه دوبی و امام خمینی تا فیهاخالدونت فرو می‌رود. درد این است که نه پدر و مادرت و نه اجدادت جنگ‌طلب نبوده‌اند. تاریخ ایران تاریخ تسامح بوده و درد این است که شیخ اماراتی دقیقا همان شعاری را از آن خود کرده و با آن پیشرفت کرده که قرن‌ها و هزاران سال شیوه‌ی زیست ایرانیان بوده... توی عکس‌های یادگاری که در دبی گرفتم خنده‌هایم همه مصنوعی بودند. خنده‌ام نمی‌آمد. به خاطر همین چیزها خنده‌ام نمی‌آمد...
 

تا خلیج پارس-1

ساعت چهار و نیم صبح بود که بیدار شدم. خوابم می‌آمد. روزهای پرفشاری را از سر گذرانده بودم. روزها تا عصر کار و تا شب کلاس زبان و سفرهای درون‌شهری طولانی و هوای مزخرف و آدم‌های چرند تهران خسته‌ام کرده بود. روز قبلش هم صبح با یک راننده تاکسی دعوایم شده بود و هم ‌عصرش با یک راننده‌ی دیگر. صبحی شاکی بود که چرا کرایه 1350 تومنش را با فون پی پرداخت کرده‌ام و 1500 نقدی نداده‌ام و راننده‌ی عصر پررو پررو می‌گفت کرایه 4500 تومانی کم است، باید 5000 تومان بدهی. به هیچ‌کدامشان باج نداده بودم و خسته بودم. ولی وقت خواب نبود. باید می‌رفتم. باید می‌رفتیم. حالا که هم‌سفرهای همراه پایه شده بودند باید به جاده می‌زدم.کیومیزو را به راه کردم و رفتم دنبال حمید و بعد حامد و امیرحسین و ساعت 5:30 صبح بود که از دروازه‌های تهران بیرون زدیم. مگر جنگ است؟ هیچ‌کداممان حال و حوصله‌ی ترافیک شروع تعطیلات را نداشتیم. حامد و امیرحسین اهل کوه بودند و حمید هم‌سال‌هاست که به سحرخیزی عادت کرده است. پس زودتر زدیم بیرون که حجم ماشین‌ها به پرمان نخورند.قرار بود برویم یزد و بعد ابرکوه و بعد شیراز و جم و پارسیان. مقصد اصلی را گذاشته بودیم سواحل تبن در کناره‌ی خلیج‌فارس. می‌خواستیم روز اول تا ابرکوه برویم و سرو 4000ساله و بادگیر دوطبقه‌ی پشت اسکناس‌های 2000تومانی را ببینیم و بعد راه بیفتیم سمت شیراز. اما این سفر از آن سفرهای برنامه‌ریزی دقیق نبود... همه‌چیز پی‌درپی تغییر کرد...یک‌کله تا قم راندم. بعد از قم بچه‌ها از خواب صبحگاهی بیدار شدند. توی ماشین به چند تا پادکست گوش دادیم. پادکست‌های رادیو دیو و رادیو کورون و خانه‌های من و رادیو گیک. چند تا پادکست کورون داشتم که آهنگ‌های پیش‌درآمد علی عظیمی و می‌گذرد کاروان شهرام ناظری و گنجشکک اشی‌مشی را تحلیل می‌کرد. شنیدنشان جذاب بود. جاده را کوتاه می‌کردیم. از پادکست‌ها که خسته شدیم سرنخ بازی کردیم. توی ماشین دوبه‌دو ضربدری تیم شدیم. من و امیرحسین یک تیم بودیم. حمید و حامد یک تیم. حامد یک کلمه انتخاب می‌کرد. به امیرحسین می‌گفت. امیرحسین باید یک کلمه به من می‌گفت تا من که جلو نشسته بودم کلمه‌ی حامد را حدس بزنم. اگر در همان بار اول کلمه‌ی اصلی را حدس می‌زدم 2 امتیاز می‌گرفتیم و اگر حدس نمی‌زدم نوبت خود حامد می‌شد که یک کلمه‌ی سرنخ دیگر بگوید تا حمید کلمه‌ی اصلی را حدس بزند. قشنگی‌اش به این بود که باید فقط یک کلمه سرنخ می‌دادی. تا اردستان بازی کردیم.وقت صبحانه شده بود. حامد از شب قبل عدسی درست کرده بود. نان نداشتیم. کج کردیم سمت اردستان که نان بخریم. کتاب گلگشت در وطن را هم با خودم آورده بودم. کتاب بالینی سفرم بود. ایرج افشار توی اردستان رفیق زیاد داشت و هر بار با آن‌ها می‌رفت سوراخ سنبه‌های شهر را می‌گشت. ما دوست اردستانی نداشتیم. بی‌خیال سوراخ سنبه‌های شهر شدیم.اردستان یک بلوار ورودی طولانی بود و بعد یک خیابان باریک تا میدان مرکزی شهر. بیشتر از نانوایی معمولی نان خشک فروشی در شهر دیدیم. نزدیک میدان مرکزی شهر شلوغ بود. مردم جلوی قصابی‌ها صف ایستاده بودند که گوشت یارانه‌ای بگیرند. ایستادیم و نان تافتون خریدیم. خواستیم راه بیفتیم که یک پیرزن زد به شیشه که کمکم کنید. نگاهش کردم. یاد مادربزرگ خدابیامرز خودم افتادم. یک اسکناس 5000 تومانی بهش دادم. گفت: مادرجان اومدم صف گوشت بهم گوشت ندادن. منو می رسونی تا نزدیک خونه م؟ گفتم: ما مستقیم می ریم ها.گفت: خوبه ننه جان.سوار ماشین شد. رساندیمش. بعد هم نشستیم توی بلوار ابتدای شهر اردستان به صبحانه خوردن: نان و عدسی.کلی خندیدیم که ملت با ماشین دختر جوان سوار می‌کنند، ما پیرزن سوار می‌کنیم. گفتم: دونت وری، بیمه‌ی سفرمان بود. حمید می‌گفت: این پیرزن در روزگار جوانی زیبا بوده...راه افتادیم سمت نائین و یزد. توی ذهنم بود که ناهار را برویم رستوران تالار یزد که رستوران خیلی خوبی است. به پمپ‌بنزین قبل ظفرقند که رسیدیم امیرحسین به نقشه نگاه کرد و گفت می‌توانیم از ورزنه هم به ابرکوه برسیم ها... نزدیک‌تر هم هست. خوشم آمد. راه جدید پیشنهاد کرد. برنامه‌ی یزد را بی‌خیال شدیم. به خروجی کوهپایه و نهوج که رسیدیم کج کردیم سمت جاده‌ی فرعی. جاده‌ای که فقط خودمان بودیم و خودمان. یکهو از خیل ماشین‌های توی اتوبان جدا شدیم و افتادیم توی جاده نخی‌ها... یکهو دیدیم مناظر کنار جاده و تک‌درخت‌ها و 3-4تا درخت‌های کنار جاده دارند شبیه تابلوهای نقاشی سهراب سپهری می‌شوند...نزدیک سناباد کنار یک باغ گردو ایستادیم و حس کردیم که وارد جاده‌ای جادویی شده‌ایم: باغ گردو متروک بود. وسط بیابان چنین باغ گردوی بزرگی متروک افتاده بود. جلوی باغ گردو یک استخر بزرگ بود و دو طرفش هم یک‌خانه‌ی کاه‌گلی با سردری سنتی و هلالی که به کاروانسرا می‌زد. استخر پر از آب بود. ساعت 11 ظهر بود. ولی سطح آب کامل یخ‌زده بود و برف سفیدی هم مثل خاکه قند روی این قشر یخ ریخته شده بود. وارد خانه شدیم. کسی نبود. متروکه بود. پشت خانه سرپوش قناتی دیده می‌شد. آب استخر از قنات آمده بود. آن‌طرف‌تر هم کلی پهن گاو خشک‌شده ریخته بودند. خانه گنبدی بود. رفتیم بالای پشت‌بام و از بالا به باغ گردو و جاده و استخر و منظره‌های اطراف نگاه کردیم.خیلی دل بود. لذت کشف یک مکان تاریخی را داشت. مکانی را که کتاب‌ها و فیلم‌ها و سایت‌ها به ما پیشنهاد نداده بودند. خودمان کشفش کرده بودیم...باغ پر بود از درخت‌های گردو و بادام که در سرمای زمستان لخت‌وعور خودشان را بغل کرده بودند. خیلی از درخت‌ها آفت‌زده بودند. حمید نشانمان داد. کرم خراط دمار از روزگار درخت‌های باغ درآورده بود و همه‌شان را سوراخ‌سوراخ کرده بود...بعد از سناباد از نهوج و علون آباد و کیچی رد شدیم و به کوهپایه رسیدیم. از کوهپایه جاده مستقیم به سمت ورزنه می‌رفت. اما پیشنهاد دادم که حالا برویم روستای جشوقان را ببینیم و ازآنجا به ورزنه برسیم. جشوقان را سال‌ها بود که یار پیشنهاد می‌داد و نرفته بودم. افتادیم توی جاده‌ی 62 (جاده‌ی اصفهان-نائین). حمید بالاخره راز این تابلوهای کنار جاده را که فقط یک شماره می‌نویسند و شمال و جنوبش را مشخص می‌کنند بهمان گفت. جاده‌های اصلی ایران هرکدام یک شماره‌دارند. آن شمال جنوب هم ‌جهت جاده است. جاده‌ی اصفهان به نائین جاده‌ی شماره‌ی 62 است. جاده‌ی شهرضا به آباده شماره 65 است و... به تودشک رسیدیم و بعد کج کردیم سمت جاده‌ی جشوقان... روستایی که فکر نمی‌کردم آن‌قدر جذاب باشد...

تا خلیج فارس-2

جشوقان تاریخی تر از آنی بود که فکر می کردیم و البته خیلی خلوت. سر ظهر رسیده بودیم. بنی بشری در آبادی پیدا نمی شد. ولی سنگ چین بستر مسیل اول روستا و بعد آسفالت درست و درمان کوچه ها و سقف های گنبدی ایزوگام شده ی روستا نشان می داد که این روستا آباد است و متروکه نیست. به مرکز روستا رسیدیم. طاق نصرتی داشت که بالایش یک بچه گنبد طلایی ساخت مازندران گذاشته بودند. خوشم آمد که برای امامزاده و مسجد روستایشان ازین گنبد طلایی های ساخت کارگاه های مازندران استفاده نکرده اند. رسیدیم به میدان مرکزی روستا که اسمش را گذاشته بودند میدان آزادی. ولی روی دیوار نوشته بودند میدان انقلاب. کتابخانه ی عمومی روستا یک ساختمان چهارگوش بود کنار حوض رختشویی روستا. آن طرف تر آب قنات جاری بود و پشت دیوارها هم انارهای خشکیده بر درخت ها چشمک می زدند. مسجد جامع روستای جشوقان (مسجد دلاورآقا) زیبا بود. بر پلکان ورودی لایه ای ترد و شیرین از برف نشسته بود. وارد حیاط مسجد شدیم و زیبایی خودمانی اش ما را گرفت. 3 شبستان داشت و سادگی اش دوست داشتنی بود. از پنجره های مشبک آجری اش می شد روستا را از شبستان های مسجد دید. از برای عهد صفویه و قرن دهم هجری بود و خوب بازسازی کرده بودند و خوب سرپا نگهش داشته بودند. هنوز هم برای نماز خواندن مورد استفاده ی اهالی روستا بود. کوزه ی گوشه ی حیاط آدم را یاد داستان خمره ی هوشنگ مرادی کرمانی می انداخت. بالاتر از مسجد کوه چل بود که رویش یک یاحسین بزرگ نوشته بودند. می گویند کوه چل ثبت میراث فرهنگی هم شده. به خاطر این که اسناد زیادی از زندگی در غارهای این روستا به دست آمده است. روی کوه روبه رو هم یک یا ابوالفضل بزرگ نوشته بودند. پیدا بود که اوج زندگی در این روستا ایام محرم است. هم از نوشته های روی کوه ها، همه از حسینیه ی کنار مسجد جامع، هم از آن طاق نصرت ورودی به مرکز روستا.جشوقان کوهپایه ای بود. علاوه بر مغازه های معمول، مغازه های رنگرزی و نقشه کشی هم یافت می شد. نقشه کشی هم منظور نقشه ی فرش بود. فرش های دستبافت جشوقان هنوز باعث رزق و روزی و چرخش اقتصاد بود.باصفا بود روستای جشوقان. حمید می گفت توی روستاهای واشقان اهالی روستا دو دسته اند. یک عده همیشه ساکن روستا هستند. یک عده خوش نشین اند. در ایام خوش سال (نوروز و محرم و فصل گرم) به روستا می آیند. روستای جشوقان آباد بود. ولی معلوم بود که تعداد زیادی از اهالی روستا خوش نشین اند. خانه های خوبی ساخته اند. کوچه ها و خیابان ها را آسفالت کرده اند. نمای خانه ها را به شکلی سنتی ساخته اند. سقف گنبدی ایزوگام شده ساخته اند. اما در زمستان و سرما ساکن روستا نیستند.یار گفته بود مسجد چیرمان هم از برای قرن هفتم است. دیدنش خالی از لطف نیست. توی جشوقان یک نفر را دیدیم و آدرس پرسیدیم. گفت باید از کمربندی بروید تا به چیرمان برسید. چیرمان اسم روستای بعدی بود که 3 کیلومتر تا جشوقان فاصله داشت. رفتیم. آن جا هم آب قنات جلوی مسجد بالا آمده بود. حوض رختشویی جلوی مسجد بود و مابقی آب جاری می شد در استخری که پای قنات بود و پایین دست هم پر بود از درخت های بادام. بهار زیبایی باید داشته باشد روستای چیرمان. مسجد جامع چیرمان نوساخت بود. یعنی ساخت سال 1354. خانمی آن جا بود. پرسیدیم مسجد قدیمی چه شده؟ گفت آن مسجد قدیمی را خراب کردند و این مسجد را ساخته اند. خیلی خوش برخورد و مهربان بود. ناهار دعوت مان کرد. تشکر کردیم. پرسیدیم می خواهیم برویم ورزنه چطور باید برویم؟ جاده ای هست که از چیرمان به ورزنه برویم؟ نمی دانست.اینترنت نداشتیم. نقشه اطلس ایرانی هم که توی ماشین داشتم جاده ای را نشان نمی داد. توی روستا راه افتادیم و پرسیدیم. گفتند جاده خاکی ای وجود دارد که به سمت ورزنه می رود. گفتند 10 کیلومتر جاده خاکی است. گفتیم باشد. بهتر است از برگشتن و راه تکراری رفتن. به روستای آبچویه رسیدیم. کسی نبود. زنگ در خانه ای را زدم و آدرس پرسیدم. گفتند از گردنه باید بروی.جاده آسفالته بود. فقط سال ها بود که تعمیر نشده بود و پر از دست انداز شده بود. به همین خاطر می گفتند جاده خاکی است. آسمان عجیب آبی بود. کوهپایه ها زیبا بودند. منطقه ی حفاظت شده بود. رفتیم و رفتیم تا که رسیدیم به یک برج کاهگلی. کنار یک مرغداری بود. سگ ها برایمان پارس کردند. چوبی برداشتیم و بی این که محل شان بگذاریم رفتیم سمت برج کاهگلی. به نظر کبوترخانه می آمد. اما نزدیک که شدیم خیلی شبیه برج طغرل شهر ری شد. با این تفاوت که کاهگلی بود. برج کبوتر نبود. حیاط کوچکی داشت. وارد شدیم. راه به درون برج نداشت. آن طرف در چوبی بزرگی داشت. بازش کردیم. برج دایره ای و چند طبقه بود. در چوبی اش خیلی کلفت بود. پلکانی به سمت بالا داشت که خراب شده بود. با احتیاط وارد شدیم. ترس از مار و خزنده داشتیم. چراغ قوه انداختیم و از پلکان بالا رفتیم. ولی پلکان خراب شده بودند. فقط دیدیم که طبقه ی بالایی هم وجود دارد. احتمالا برج 4 طبقه بود. از روی تیرک های چوبی برج می گویم. هیچ نام و نشانی نداشت. سوادمان هم قد نمی داد که تخمین بزنیم برای چه دوره ای است. ولی چند طبقه بودن و مسکونی بودنش برایمان جالب بود. در میانه ی کوه ها هم بود آخر. البته در بالای یکی از کوه های اطراف برجکی کاهگلی وجود داشت. شاید به آن ربطی داشت. بالای کوه ها پرنده های شکاری با شکوه و آرام پرواز می کردند. سر درنیاوردیم و رها کردیم و جاده را ادامه دادیم. جاده فرعی بعد از روستای آبچویه دوباره می رسید به جاده ی اصفهان نائیین. 2-3کیلومتری ادامه دادیم و رسیدیم به جاده ای که ما را به ورزنه می رساند. از کوهپیایه ها رد شدیم. جاده سیخ و مستقیم می رفت. و هر چه به سمت ورزنه نزدیک تر می شدیم پوشش گیاهی فقیر و فقیرتر می شد و بیابان لم یزرع و صاف. ورزنه در خشکی کویر قرار داشت. ما که از سمت جشوقان داشتیم می آمدیم خشک و لم یزرع شدن دو طرف جاده برایمان کاملا محسوس و حتی نومیدکننده بود.از کنار برج کبوترخانه ورزنه رد شدیم و رفتیم به پمپ بنزین شهر تا شکم کیومیزو را قبل از خودمان سیر کنیم. گرسنه مان بود. سرچ زدیم. رستوران مهدی نزدیک مان بود. رستوران و کله پزی مهدی. (مغازه دوگانه سوز). ولی از شانس مان بسته بود. گفتیم املت بزنیم. نان محلی ورزنه خریدیم و گوجه و تخم مرغ و رفتیم سمت پارک ساحلی ورزنه. در حاشیه زاینده رود. نشستیم زیر درخت های بلندبالا و املت مشتی زدیم به رگ. می گویند ورزنه شهر زنان چادر سفید است. ما هم چند خانمی را که در شهر دیدیم پوشیده در چادر سفید بودند. اما در کنارشان چادر سیاه پوش هم دیده می شود. ترکیب و تضادشان جالب نبود. چادر سیاه هم وارد شهر شده بود...بعد رفتیم سمت زاینده رود و ساحل. خیلی شبیه اصفهان ساخته بودند پارک ساحلی را. اما رودخانه آب نداشت. زهکشی کرده بودند و مانداب گندیده ای شکل گرفته بود. اما زاینده رود خشک بود. پل دهه دهانه را دیدیم. 3 دهانه اش بازسازی شده و تافته ی جدابافته بود. بعد فهمیدیم که اولش هم این پل 7 دهانه بوده و زمان قاجار 3 دهانه ی دیگر اضافه کرده اند و شده 10 دهانه. این جا اطلاعات خوبی در مورد این پل نوشته است:https://www.yjc.ir/fa/news/4881543رفتیم روی پل. هوا خوب بود. آسمان به شدت آبی بود و این هوای خوب را لک لکی سفید بر بالای پل تکمیل کرد. خوش و بی خیال آمد نشست روی پل. شروع کردم ازش فیلم گرفتن و نزدیک شدن. تا فاصله 4متری اش هم که رفتم باز هم نپرید. نمی ترسید. خوشحال شدم که نمی ترسد. می گویند لک لک پرنده ی خوش یمنی است.بعدش راه افتادیم سمت رامشه. می خواستیم وسط جاده ی اصفهان شیراز دربیاییم. ولی دیدن گاوچاه ها ما را از راه به در کرد. وارد یکی از خانه ها شدیم. گاوچاه و شترچاه های ورزنه تبدیل به یکی از جاذبه های توریستی آن شده. چاه آبی بود و گاو کوهان داری پای آن و سطح شیبداری زیر پایش. چاه بان برایمان توضیح داد که این گاو کوهان دار سیستانی است. چاه های ورزنه عمیق اند. کشیدن دلو آب از آن ها کار سختی است. برای کشاورزی نیاز به آب بوده. این گاوها وظیفه ی کشیدن آب از چاه های عمیق را به عهده داشته اند. طنابی که به دور گردن گاو بسته شده بود چند بخش مجزا داشت و هر بخش هم برای خودش یک اسمی. گاو فقط با صدای صاحب خودش آب را از چاه بالا می کشید. صاحبان این گاوهای سیستانی برای این که گاوشان بدون حضور خودشان مورد بهره کشی قرار نگیرند آن ها را شرطی کرده بودند. فقط با یک دوبیتی با صدای صاحب خودشان شروع به کار می کردند. با صدای بقیه هیچ کاری نمی کردند و نمی کنند و حتی شاخ هم می زنند. صاحب گاو با صدای خوش یک دوبیتی از باباطاهر خواند و سرخه (اسم گاوی که دیدیمش) شروع به حرکت به سمت پایین سطح شیب دار کرد و دلو آب را بالا کشید. وقتی دلو را خالی کردند خودش دوباره آمد بالا. نفری 3هزار تومان برای این توضیحات و شیرین کاری سرخه سلفیدیم. تپه ها و رمل های ماسه ای ورزنه هم جذاب بودند. ولی ما مقصدمان ورزنه نبود. غروب خورشید نزدیک بود و می خواستیم زودتر به جنوب برسیم. دیدار باتلاق گاوخونی را رها کردیم. از کتاب گاوخونی جعفر مدرس صادقی حرف زدیم. از فیلمی که بر اساس این کتاب ساخته شده بود. چه قدر جفت شان خوب بودند...راندیم سمت حسن آباد. بعد وارد جاده ای شدیم که روی نقشه اتوبان 15خرداد نامیده شده بود. اما یک جاده نخی دو طرفه ی کم رفت و آمد بود. از یخچال رد شدیم. به روستای مالواجرد رسیدیم. معدن های اطرافش محل آمد و شد تریلی های زیادی بود. حتم این معدن ها برای صاحبان شان درآمدهای کلانی را به ارمغان می آورند. کنار مسجدی در انتهای روستا کنار جاده چای خوردیم. به عبور روباهی دم بزرگ از کنار جاده خیره شدیم و راه افتادیم به سمت رامشه... غروب شده بود. خورشید زرد پشت کوه ها در کار غروب بود. کوه ها به رنگ بنفش در آمده بودند. بیابان تا پای کوه ها به رنگ قهوه ای بود. خورشید در سمت راست جاده در حال غروب بود. در سمت چپ جاده آسمان به رنگ ارغوانی درآمده بود. ترکیب رنگ فوق العاده ای بود... بالاخره به امین آباد رسیدیم و افتادیم توی اتوبان اصفهان-شیراز. بعد از 10 دقیقه به ایزدخواست رسیدیم. قلعه اش دیدنی بود. ولی دیگر شب شده بود. تصمیم گرفتیم تا آباده برویم. آسمان صاف و پر از ستاره بود. چند دقیقه ای ایستادیم و به آسمان پر از ستاره نگاه کردیم. شکوه ستارگان بر فراز آسمان شب... می توانم بگویم ماه ها بود که چنین آسمانی ندیده بودم... بعد از ساعتی به آباده رسیدیم.

تا خلیج پارس-8

دم دمه های صبح صدای موج های دریا آن قدر نزدیک بود که لحظه ای فکر کردم مد شده و چادرمان در شرف هم آغوشی با دریاست. اما نه. نبود. با صدای بچه ها بود که تصمیم گرفتیم دیگر کامل بیدار شویم. دور و بر چادرمان می دویدند و دنبال لاک پشت و کوسه می گشتند. دیشب که آمدیم پیدایشان نبود. اما صبح علی الطلوع بیدار شده بودند و توی ساحل می دویدند. جیغ و قالی راه انداخته بودند که بیا و ببین. همین که چادر را جمع کردیم چند قطره ی درشت از آسمان روی سرمان بارید. ولی ادامه نداد. یعنی آسمان به اندازه ی یک روز صبر کرد. راه افتادیم به سمت روستای پرک. دست و رویمان را در پارک ساحلی اش شستیم و راه افتادیم سمت عسلویه. راهی نبود. قطب انرژی ایران مثل آبادان بوی خاصی داشت. بوی نفت، بوی گاز پالایش نشده... از داخل شهر عسلویه رفتیم. کلیدواژه ی عسلویه برایم گرما بود و کار طاقت فرسا در فازهای 24گانه ی ساخت پالایشگاه و پتروشیمی. وقتی می گفتند عسلویه یاد داستان معین فرخی توی مجموعه داستان برف محضش می افتادم: از مهندس های زنگ زده ای که برای پول حاضر شده بودند بیایند در جهنم تابستان های عسلویه کار کنند و پول خونشان را قسطی بگیرند.ولی در صبح زمستانی بهمن ماه عسلویه برای من تعداد زیادی خیابان درست و درمان و خلوت بود با تعداد زیادی پتروشیمی و مجتمع گازی در دو طرفش. لوله ها و دم و دستگاه های پالایشگاه ها و پتروشیمی ها برایم هیجان آور بودند. من را به یاد دوران تحصیلات لیسانسم می انداختند که قرار بود مهندس مکانیک شوم. دو طرف خیابان ها پر بود از درخت های هرس شده. نزدیک کوه هم شعله های گاز بی وقفه تنوره می کشیدند. به قطر فکر کردم. به میدان گازی مشترک ایران و قطر. در شمال این میدان ایران مشغول کشیدن شیره جان خلیج فارس بود و در جنوب قطر. ولی آیا قطر هم مثل عسلویه اینجوری بو می داد؟ ولی چرا قطری ها این قدر خوشبخت شده اند که توانسته اند با اقتدار قهرمان جام ملت های آسیا شوند؟ ولی چرا قطری ها می توانند میزبان جام جهانی فوتبال باشند؟از عسلویه زدیم بیرون و بعد از کمی گیج بازی من، افتادیم توی جاده ی قدیم عسلویه بیدخون و بعدش جاده ی ساحلی به سمت روستای هاله. این جاده های فرعی تابلو ندارند. تابلوها برای اتوبان اند فقط. اگر می خواهید اطراف عسلویه بچرخید و از جاده های فرعی و لب ساحل لذت ببرید فقط باید به گوگل مپ متوسل شوید.فقط با دور شدن از عسلویه و نگاه کردن آن از این سمت خلیج نایبند است که می فهمی چه قدر عسلویه آلوده است. آن قدر آلوده که شعله های آتش آن از دور اصلا دیده نمی شود. فقط غباری قهوه ای را در آن سوی خلیج می بینی.من و حمید از اول سفر مسابقه ی اطلاعات عمومی گذاشته بودیم. اگر حمید راز شماره ی جاده ها در ایران را برایمان گفته بود حالا نوبت من بود که از اعجاز درختان حرا برای حامد و امیرحسین بگویم و مسابقه را به تساوی بکشانم. سریع پریدم ریشه های درختان حرا در آب دریا را نشان دادم. یکی از ریشه ها را شکستم و تویش را نشانشان دادم. بعد از خاصیت اسموزی پوسته ی ریشه ی درختان حرا گفتم و این که ریشه در آب شور دارد، اما آب را تصفیه می کند و فقط آب شیرین را به آوندهای درخت می رساند. خوششان آمد. با درختان حرا عکس یادگاری انداختیم و دوباره راه افتادیم. مقصد ساحل تبن بود...

چرا سفر می‌کنید؟

کتاب «چرا سفر می‌کنید؟» کتابی خواندنی بود. مجموعه مصاحبه‌های سیروس علی نژاد در دهه‌ی 70 با آدم‌های اهل سفر ایران. به‌خصوص که این آدم‌ها در زمان مصاحبه همه بالای 40-50 سال دارند و از جوانی‌شان اهل سفر بوده‌اند. یعنی از روزگاری که سفر به‌سادگی امروز نبوده و فقط عشق به سفر بوده که آن را ممکن می‌کرده. خیلی‌هایشان این روزها در بین ما نیستند و به رحمت خدا رفته‌اند. مصاحبه‌ها جذاب و خواندنی بودند. حواشی، تجربه‌ها، قصه‌ها و روایت‌هایشان پر از نکات یادگرفتنی بود. برای من مثلاً به‌شخصه شرح دوصفحه‌ای منوچهر ستوده از سفرش به ارومچی و دیدار فارسی‌زبان‌های کشور چین یک دنیا معنا و مفهوم و تفسیر بود. یاد این افتادم که چند سال پیش چینی‌ها ارومچی را به خاک و خون کشیدند و ما ایرانی‌ها هیچ کاری نکردیم. نه دولتمان و نه خودمان... بله قدرتش را پولش را نداشتیم. ولی قلمش را که داشتیم و داریم.. 5 مصاحبه‌ی آخر (مصاحبه با جمشید گیوناشویلی و منوچهر صانعی) مرتبط با پرسش اصلی کتاب نبود، ولی باز هم جذاب و خواندنی و یادگرفتنی بودند.نشستم تکه‌هایی از مصاحبه‌ها را که مربوط به سؤال اصلی کتاب بود رونویسی کردم و در یک جدول خلاصه کردم. دلایل خیلی متنوع، مستند و قشنگ و قابل‌تأملی شدند: نام مصاحبه‌شوندهپاسخ به سؤال چرا سفر می‌کنید؟ کلمات کلیدی دلیل  همایون صنعتی زادهمن هیچ‌وقت سفر نمی‌کنم مگر آن‌که کاری داشته باشم. تابه‌حال نشده به‌جایی سفر کنم مگر آن‌که کار داشته باشم. همه جای دنیا را هم دیده‌ام، اما خیلی جاهای تفریحی دنیا را اصلاً من ندیده‌ام. مثلاً جنوب فرانسه را ندیده‌ام، چون آنجا کاری نداشتم... مثلاً دو سال پیش رفتم هند. علت رفتن به هند هم کتاب التفهیم بود... یا در عرض ده‌پانزده سال اخیر جایی که مکرر سفر کرده‌ام به اردکان یزد بوده است. شاید سالی دو سه دفعه. مردم آنجا تا پیش از اختراع این ساعت امروزی یک‌ساعتی داشته‌اند به اسم ساعت شب نما که کارهای دقیق زندگی خود را به‌وسیله‌ی آن انجام می‌داده‌اند... نه اسم آن را تحقیق نگذارید. فضولی بهتر است، فضولی‌های بی‌حد. (ص55 و 56)سفر از برای جستن پاسخ یک سؤالسفر از برای تحقیق و تفحص و ارضای حس فضولی نسبت به یک‌چیز تعریف یک سؤال و تحقیق و بعد سفر برای کشف پاسخ آن  هوشنگ دولت‌آبادی اگر آدم به این قصد سفر کند که ریشه‌های فرهنگی خود را پیدا کند،‌ ایران را بشناسد و ببیند که مملکت چه داشته است،‌ چه دارد و چه می‌تواند داشته باشد باید برود آثار باستانی ایران را ببیند. من اعتقاددارم که ما باید محیط‌زیست را از حالت منحصر به طبیعت خارج کنیم بدانیم که فضای فرهنگی ما هم جزو محیط‌زیست ماست. پیداست که ما به شناختن این محیط‌زیست فرهنگی احتیاج داریم. انسان‌هایی که در کشورهای کهن‌سال زندگی می‌کنند، لازم است که تاریخ خود را بشناسند. شناختن تاریخ هم از روی کتاب‌های تاریخ بسیار مشکل است، زیرا تاریخ نویسان ما بیشترشان وزیر و همه مواجب‌بگیر حکومت‌ها بوده‌اند... این است که ما باید با بررسی آثار باستانی با بررسی ادیانی که در کشورمان وجود داشته‌اند و نیز با بررسی اشعارمان که در حقیقت تنها گنجینه‌ی تاریخی ماست سعی کنیم به واقعیات تاریخی دست پیدا کنیم... به همین جهت اغلب دنبال معابد قدیمی می‌روم و سعی می‌کنم ارتباط آن‌ها را با کیش‌های دیگر پیدا کنم. سعی می‌کنم بفهمم در کدام دوره‌ی تاریخی تحولات عمده‌ای در تفکرات مذهبی ایرانیان پیداشده. (ص 70 و 71)سفر به‌قصد کشف ریشه‌های فرهنگی ما در این کشورفهمیدن ریشه‌های مذهبی فرهنگی‌مان از طریق سیر در آثار تاریخی  منوچهر ستودهمن آدمی هستم که زیر یک سقف برایم مشکل است زندگی کنم. به قشقایی‌ها می‌مانم. از اتاق و نشستن در کنج خانه بدم می‌آید. دلم می‌خواهد حرکت داشته باشم، سیر بکنم، بگردم، چیزهای تازه ببینم، جاهای تازه ببینم، آدم‌های تازه ببینم،. این انگیزه‌ی من است و کسی مرا در این زمینه تربیت نکرده است. (ص102) سفر به خاطر چیزهای تازه، جاهای تازه، آدم‌های تازه  منوچهر ستودهمی‌خواهید یک منطقه‌ی جغرافیایی را بررسی کنید. خوب آن منطقه هست. این کتاب‌ها را هم بردار و توی محل بنشین. تمام دهکده‌ها هنوز هست، لااقل مقدار زیادی هست، خوب برو همان‌جا اصلاح کن. وگرنه پشت میز باید بنویسی نسخه‌ م فلان،‌ نسخه ن فلان،‌ نسخه‌ی د بهمان. آقا فلان فلان ندارد،  هنوز دهکده هست،‌ برو ببین بنویس دیگر. این کشمکش ندارد. من از قدیم معتقد بوده‌ام که اگر قلم با قدم توأم نباشد، تحقیق یک عباسی نمی‌ارزد. این انگیزه‌ی من  بوده که راه افتاده‌ام، وگرنه هیچ‌چیز دیگر نبوده. (ص101) همراه کردن قلم با قدم تحقیقی که فقط با پشت‌میزنشینی انجام شود تحقیق قابل اتکایی نیست.

اصفهان من

اصفهان من هم شاید همین عکس‌ها باشد. همین عکس‌هایی که مجله‌ی سرزمین من با تیتر روی جلد اصفهان، شهر ‏همیشه بهشت چاپ کرده است. اما توضیحات پای عکس‌ها این‌ها نیست... ‏از من نخواهید که قصه‌ی هر عکس را بگویم. نهایت می‌توانم به تداعی ذهنی کلمات بسنده کنم... که سکوت «من مرد ‏تنهای شبم» اجازه‌ی روده‌درازی و قصه‌گویی نمی‌دهد به من...‏اصفهان نقش‌جهان است و نقش‌جهان گوشواره‌های صدفی با نقاشی آبرنگ گل سرخ.‏اصفهان کاخ چهل‌ستون است و چهل‌ستون اولین عکس دو نفره با زمینه‌ی چمن‌های سبز پشت ساختمان.‏کاخ هشت‌بهشت= جگرکی پارک، انتهای باغ هشت‌بهشتپل فردوسی= اسلایسرهای تک‌نفرههتل عباسی= صبحانه‌های لذیذکافه رست= تنها کتاب تقدیم‌نامچه دارکلیسای وانک= شمع‌های توی شمعخانه ی پشت کلیساجلفا= شربتخانه‌یی که بعد از سال‌ها حس رهایی و آزادی داده بودناژوان= یک حمله‌ی ناشیانه و ناز بودن شاخسار درختانی که بر مسیرهای دوچرخه‌سواری ریسه بسته بودندچهارباغ= جدا جدا راه رفتن.‏و ترمینال کاوه= جدایی... فرودگاه امام خمینی...‏

سفر به کابلشهر

گلشهر چهره‌ی دیگری از مشهد بود. ‏محله‌ای جداافتاده در شمال شرقی مشهد که وقتی برای رفتن به آن ‌جا از مرکز شهر مشهد با موبایلت درخواست ‏تپ‌سی ‌می‌کردی هیچ کس حاضر به رفتن نمی‌شد. راننده تاکسی‌ها دندان‌گردی می‌کردند. کرایه‌ی گران می‌گفتند. دو ‏برابر قیمت‌ می‌گفتند و وقتی می‌فهمیدند از مرحله پرت نیستی کمی پایین می‌آمدند و به فاصله‌ی 30 دقیقه تو را ‏می‌رساندند به بلوار شهید آوینی. ‏اولین چیزی که توجهت را جلب می‌کند ساختمان تجاری چند طبقه و بزرگ اول بلوار است: ساختمان تجاری ملل. که ‏نیمه‌کاره است و مجلل و مدرن.  ولی بلافاصله کوچه‌های باریک و بدون پیاده‌رو، چهارراهی‌ها و شش‌راهی‌های ‏نامنظم و خانه‌هایی با نمای آجری و کاه‌گلی و سیمانی تضاد چشمگیری ایجاد می‌کند و حقیقت محله‌ی گلشهر را ‏عیان می‌کند. ‏با رفتن به سوی فلکه‌ها و خیابان‌های مرکزی گلشهر ردیف بی‌شمار مغازه‌ها، تنوع‌شان و آدم‌های توی کوچه‌ها و ‏خیابان‌ها توجه را جلب می‌کند: چشم‌های بادامی آدم‌های توی کوچه و خیابان به یادت می‌آورد که وارد محله‌ی ‏خاصی از مشهد شده‌ای: محله‌ای که محل تمرکز 45 درصد از جمعیت افغان‌های مقیم مشهد است. محل سکونت ‏هراتیها،قندهاری‌ها و هزاره‌ای‌های مهاجر به ایران.‏ شلوغی کوچه‌ها و خیابان‌ها تو را می‌گیرد. مغازه‌ها زیادند، رستوران‌هایی که قابلی‌پلو می‌فروشند، مغازه‌ی دونبشی که ‏کارگاه نخ‌ریسی است، سبزی‌فروشی‌ها و میوه‌فروشی‌ها، موبایل‌فروشی‌ها و کافی‌نت‌‌ها، لباس‌فروشی‌ها، مؤسسات ‏آموزشی. پیرمردهای افغان که مغازه‌هایی محقر دارند. جوان‌های افغان که مغازه‌هایی شیک و مدرن دارند. زن‌ها و ‏دخترها همه چادری.‏مشهدی‌ها خودشان به گلشهر می‌گویند کابل‌شهر.‏این‌جا گلشهر است، با جمعیتی بالغ بر 130 هزار نفر یکی از متمرکزترین جمعیت‌های شهر مشهد. شهرکی که کمی از ‏انقلاب اسلامی ایران پیرتر است و با آن بالیده و رشد کرده. ‏ @@@ساعت 8:50 به سوی تهران بلیت هواپیما داشتیم. دل‌مان می‌خواست بیشتر بمانیم. هنوز کوچه پس کوچه‌های زیادی ‏از گلشهر مانده بود که پرسه بزنیم. ببینیم‌شان. چند نفر از اعضای خانه‌ی هنرمندان افغانستان را دیده و گپ و گفت ‏کرده بودیم. سری به مسجد ابوالفضلی زده بودیم. پای صحبت‌های امام جماعت جوان مسجد نشسته بودیم. توی ‏شلوغ‌بازار و کوچه ‌پس کوچه‌های اطراف رها شده بودیم. جمعیت بالای گلشهر و مراکز خودجوش افغان‌های مقیم و ‏هزار هزار مشکل و قصه‌ای که می‌دیدیم ما را وامی‌داشت که باز هم کنکاش کنیم. ولی باید دل می‌کندیم. ‏برمی‌گشتیم به مشهد. کوله‌های‌مان را برمی‌داشتیم و روانه‌ی تهران می‌شدیم.‏فلکه‌ی دوم گلشهر پر بود از ماشین و تاکسی. با یکی‌شان طی کردیم که به 10 هزارتومان ما را برساند به چهارراه ‏نادری. به توافق رسیدیم و سوار پراید سفیدی شدیم که 182هزار کیلومتر کار کرده بود.‏پیرمرد نمونه‌ی کاملی از یک مهاجر افغان در سرزمین ایران بود. ‏نمونه‌ی کاملی از سعی و تلاش بی‌وقفه و مظلومیت. گلشهر شروع و پایان بسیاری از مهاجران افغان است. خیلی‌ها با ‏گلشهر شروع کردند و بعد به نقاط دیگر رفتند، حتی به کشورهای دیگر رفتند. و دوباره برمی‌گردند به گلشهر. پیرمرد هم ‏همین‌طور بود. 18 سال در تهران بود. از نوجوانی تا انتهای جوانی‌اش را در شریف‌آباد و ورامین و مامازن گذرانده بود. ‏هر نوع کارگری که بگویی کرده بود. زخم تمام حقارت‌ها را چشیده بود. هنوز هم یادش مانده بود که وقتی در ورامین ‏بود به او و امثال او حتی افغان هم نمی‌گفتند. می‌گفتند افی. می‌گفتند افعی... یادش مانده بود که ورامینی‌ها وقت و ‏بی‌وقت جلوی راه او و هم‌شهری‌هایش را می‌گرفتند و جیب‌های‌شان را به زور چاقو و تهدید به مرگ خالی می‌کردند. ‏چه بسیار روزها که دستمزد از خروسخوان تا شغال‌خوان کارکردن را به اجبار تقدیم قوم ایرانی کرده بود...‏کارگری کرده بود. از صفر شروع کرده بود و کم‌ کم پله پله افتاده بود تو کار خرید و فروش آهن. می‌رفت تهران و چند ‏تریلی آهن می‌خرید و می‌آورد مشهد. می‌فروخت به مشهدی‌ها. می‌فروخت به شهرهای اطراف: نیشابوری‌ها، ‏سرخسی‌ها،‌ جاجرمی‌ها... زن گرفته بود. به خاطر زنش بود که برگشته بود گلشهر. هم از احمدی‌نژاد ناراضی بود هم از ‏روحانی. احمدی‌نژاد بود که داستان پاسپورت و تمدید هر ساله و سه ماه علافی و کلی پول خرج کردن را راه انداخته ‏بود و روحانی بود که کسب‌وکار را از رونق انداخته بود. رکود آورده بود. آهن‌هایش بدون فروش ماندند. چک‌هایش ‏برگشت خوردند... و به طرز غریبی قربان امام رضا می‌رفت. هست و نیست زندگی‌اش و تمام بودنش را لطفی ‏می‌دانست که امام رضا (ع) نصیبش کرده بود.‏گلشهر پر بود از ماشین و مغازه و خانه. دو طرف تمام خیابان‌ها پر بود از انواع ماشین‌ها: پراید و پژو و پرشیا و ‏ماشین‌های چینی. حتی کوچه پس کوچه‌ها. گلشهر پر بود از مغازه‌هایی که بغل به بغل هم چسبیده بودند و تا ‏فرعی‌ترین کوچه‌ها هم ادامه داشتند. و خانه‌هایی که گاه چند طبقه بودند. برای‌مان سؤال بود. می‌دانستیم که افغان‌ها ‏حق مالکیت ندارند. قوانین مهاجرت در ایران حق مالکیت را از آن‌ها سلب کرده بود. از امام جماعت مسجد ابوالفضلی ‏هم پرسیده بودیم که افغان‌ها برای مالکیت چه می‌کنند. گفته بود اعتماد و باورمان نشده بود.‏ولی واقعاً همین‌طور بود. پیرمرد راننده هم تصدیق کرده بود. ‏اعتماد تنها کلیدواژه‌ی افغان‌ها برای مالکیت بود. ‏اعتماد به یک ایرانی. به ایرانی همکار یا همسایه. به خصوص برای خانه‌دار شدن، باید دست یک ایرانی قابل اعتماد را ‏می‌گرفتند و می‌بردند محضر و خانه‌ را به نام او می‌کردند. در بهترین حالت این ایرانی می‌توانست همسرشان باشد،‌ ‏خانمی که شناسنامه‌ای ایرانی داشت... ‏مال‌باختگی قصه‌ی متواتر افغان‌ها بود. هم راننده‌ی تاکسی و هم امام جماعت مسجد ابوالفضلی،‌ قصه‌ها داشتند از ‏مال‌باختگی افغان‌ها به خاطر همین قوانین مالکیت. آقای راننده قصه‌ی یکی از رفقایش را تعریف کرد. همو که با خون ‏دل خوردن و جنم داشتن پول جمع کرده بود و رفته بود در یکی از محلات مشهد یک خانه‌ی چند طبقه خریده بود به ‏قیمت 1 میلیارد و 800 میلیون تومان. او تا ریال آخر پول را داده بود و سند همه‌ی طبقات خانه شده بود به نام یک ‏ایرانی... یک همکار و شریک چند ساله که به گمانش دوست آمده بود. همکاری که بعد از 1 سال به راحتی طبقات آن ‏خانه را فروخته بود. همکاری که خیانت کرد و آن مرد افغان به خاطر این خیانت سکته کرد. دق کرد. مرد.‏‏- بعد از فرستادن رزمنده‌های مدافع حرم و شهادت خیلی‌های‌شان وضع ما بهتر شده...‏این را آقای حیدری می‌گفت. یکی از اعضای خانه‌ی هنر افغانستان. ‏برای مالکیت وضع از قبل بهتر شده بود. آقای راننده هم تصدیق می‌کرد. ازش پرسیده بودیم که ماشینت را به نام چه ‏کسی کرده‌ای؟ یک ایرانی صاحب این ماشین است؟ گفت نه. به نام خودم است. چون پاسپورت دارم نیروی انتظامی ‏می‌گذارد که ماشین به نام خودم باشد. ‏ته و توی قصه‌ی سیم‌کارت و بلیت قطار را از شلوغ‌بازار درآورده بودیم. ‏این قصه‌ی مشهور که یک افغانستانی در ایران حتی نمی‌تواند یک سیم‌کارت داشته باشد یک جورهایی هم حقیقت ‏داشت و هم نداشت. برای کسانی که تابعیت ایران را گرفته بودند و کارت آمایش داشتند حقیقت بود. آن‌ها نمی‌توانستند ‏حتی یک سیم‌کارت 5هزار تومانی ایرانسل به نام خودشان داشته باشند. اما برای کسانی که پاسپورت داشتند این ‏امکان فراهم شده بود که حداقل یک سیم‌کارت ایرانسل به نام‌شان باشد. بلیت قطار مشکلی نداشت. با شماره‌ی ‏کارت آمایش و شماره‌ی پاسپورت می‌شد به راحتی بلیت قطار خرید.‏زمین اما نباید به نام افغان‌ها باشد. ‏اگر به افغان‌ها زمین بدهیم ایران فلسطین می‌شود.‏این استدلال تنها توجیه نکته‌ای بود که پیرمرد راننده می‌گفت. در گلشهر چندین خانه ساخته بود. اما همه این طور ‏بودند که طبقه‌ی هم‌کف و زمین باید به نام یک ایرانی باشد و طبقات بالا می‌توانست به نام افغان‌ها باشد...‏می‌گفت جاهای دیگر دنیا این طور نیست. ‏می‌گفت یک پسرش استرالیا است. پسر دیگرش سوئد. یک دخترش هلند. پسر دومش کانادا. می‌گفت آن پسرم که ‏کانادا است الآن توی نیروی دریایی کانادا کار می‌کند. بهش یک ماشین داده‌اند دربست. یک ماشین هم خودش ‏خریده. آن یکی ماشین را داده به یک راننده برایش کار می‌کند و پول اجاره می‌دهد.‏آخرین دخترش ماه پیش رفت آمریکا. توی گلشهر با یک پسر افغان دیگر ازدواج کرد و رفتند ترکیه و از آن‌جا رفتند ‏آمریکا. می‌گفت به محض این که یکی از دانشگاه‌های آمریکا قبولش کردند و ویزایش پذیرفته شد آن‌ها را بردند توی ‏یک هتل. الآن توی آمریکا به‌شان خانه داده‌اند...‏ولی هیچ شکایتی نداشت. تمام دردش این بود که فحش نمی‌داد. راضیا مرضیه بود. حتی دریغ هم نمی‌گفت. اگر ‏می‌گفت پسرها و دخترهایم توی استرالیا و سوئد و هلند و آمریکا و کانادا این طوری دارند جوانی می‌کنند، ولی من ‏بدبخت توی ایران چه طوری جوانی کردم آدم کمی خالی می‌شد. می‌گفت که حق دارد فحش بدهد. ولی هیچ نگفت. ‏فقط گفت قربان امام رضا که همین زندگی را برایم فراهم کرد...‏‏- شب‌ها که یاد بچه‌های‌مان می‌افتیم زنم آن طرف برای خودش گریه می‌کند و من هم این طرف خانه برای خودم ‏اشک می‌ریزم. همه‌شان از ایران رفتند.‏این را آقای راننده می‌گفت. ‏گلشهر همان‌طور که مهاجرنشین بزرگی است، مهاجرفرست بزرگی هم هست. خیلی از جوانان و دختران و پسران ‏گلشهری وقتی به زندگی پدران و مادران خودشان و آینده‌ی خودشان در ایران نگاه می‌کنند به گزینه‌ی دیگری فکر ‏می‌کنند: مهاجرت به غرب. ‏نرخ مهاجرت مهاجران از ایران هم پدیده‌ای است که در گلشهر می‌توان سراغش را گرفت.‏آماری وجود ندارد. مهاجرت خیلی از جوانان گلشهری به آن سوی مرزهای ایران به طرق غیرمجاز است. ولی وجود 25 ‏موسسه‌ی آموزش زبان رسمی و معلوم نیست چند ده موسسه‌ی آموزش غیررسمی در گلشهر یک نشانه‌ی بزرگ است. ‏جوان‌ها به هر طریقی که شده می‌خواهند بروند.‏حاج آقا موسوی امام جماعت مسجد ابوالفضلی می‌گفت اکثر پیرمردهایی که در این مسجد مشاهده می‌کنید حداقل ‏یک پسر یا دخترشان به کشورهای خارجی رفته‌اند. می‌گفت ماه رمضان سؤالات و استفتائات ملت از من در مورد ‏مسائل شرعی در کشورهای دیگر مثل سوئد و استرالیا و هلند و آمریکا و کانادا است. می‌گفت این قدر که من در مورد ‏مسائل و احکام اسلام در کشورهای غیراسلامی سؤال جواب داده‌ام و تخصص پیدا کرده‌ام امام جماعت‌های سایر ‏نقاط مشهد تخصص ندارند.‏برخلاف سایر نقاط ایران در گلشهر فقط آموزش زبان انگلیسی نیست که مشتری دارد. آموزش زبان‌های آلمانی و ‏فرانسوی و هلندی و عربی هم رواج بسیار دارد.‏گلشهر مهاجرنشین است. مهاجران به این دلیل که از حمایت نهادهای اجتماعی و دولتی در ایران برخوردار نیستند، ‏برای حمایت‌های فکری، اقتصادی و اجتماعی شبکه‌های اجتماعی بسیار خوبی را بین خودشان ساخته‌اند. کیفیت سطح ‏تعاملات شبکه‌های دوستانه،‌ عمق روابط خویشاوندی و استحکام روابط همکاری بین افغان‌های ساکن گلشهر ‏مثال‌زدنی است. این شبکه‌ها در مهاجرت دختران و پسران جوان هم بسیار تأثیرگذارند. افغان‌هایی که به کشورهای ‏اروپا و آمریکا و اقیانوسیه مهاجرت می‌کنند شبکه‌های ارتباطی خود با دوستان،‌ آشنایان، خویشاوندان و همکاران خود ‏در گلشهر حفظ می‌کنند. به آن‌ها کمک می‌کنند که مراحل مهاجرت را راحت‌تر طی کنند و مهاجرت این مهاجران را ‏سرعت می‌بخشند.‏گلشهر امروز پر است از قصه‌ی مهاجرت دوباره‌ی مهاجران... پر است از قصه‌های موفقیت و شکست در مهاجرت.‏مردی که چیزی برای از دست دادن نداشته باشد از رفتن هیچ باکی ندارد. جواد برای پناهنده‌ی اروپا شدن غیرقانونی ‏به ترکیه رفت. در آن‌جا نتوانست به مرزهای اروپا برسد و چرخ روزگار طوری چرخید که دوباره از مرز جنوب شرق و ‏سیستان و بلوچستان به ایران برگشت. در آن‌جا آدم‌رباها گروگان گرفتندش. زنگ زدند به خانواده‌اش در گلشهر که ‏‏100 میلیون تومان بدهید تا آزادش کنیم. ولی خانواده‌ی جواد در گلشهر چنین پولی نداشتند. نمی‌توانستند به پلیس هم ‏خبر بدهند. رها کردندش... ولی شانس آورد که آدم‌رباها او را نکشتند. وقتی دیدند کسی برای او پولی نمی‌دهد و ‏خودش هم پولی ندارد رهایش کردند به امان خدا. او برگشت به گلشهر...‏دو دختر نوجوان افغان به دام شیادان افتادند. دو خواهر 14 و 16ساله از یک خانواده‌ی 8 نفره‌ی افغان. دو پسر ایرانی ‏آن‌ها را فریب دادند که اگر پول جور کنید می‌توانیم شما را بفرستیم به ترکیه و از آن‌جا بروید به اروپا. سودای مهاجرت ‏به اروپا دو خواهر را واداشت تا طلاهای مادرشان را بدزدند و تقدیم آن دو پسر کنند و بعد از خانه فراری شوند... پسرها ‏طلاها را گرفتند و مثل آب رفتند توی زمین. دخترهای نوجوان در شهر مشهد فراری از خانه شدند. نه توانستند بروند به ‏خارج از مرزهای ایران و نه روی آن را داشتند که برگردند به خانه... دختر فراری شدند... جراید و صفحات حوادث ‏روزنامه‌های خراسانی پر است از چنین ماجراهایی...‏قصه‌ی فرزندان پیرمرد راننده که حالا هر کدام در کشوری جاگیر شده بودند از قصه‌های موفق مهاجرت بود. دختران و ‏پسرانی که در ایران متولد و بزرگ شدند،‌ اما به احتمال زیاد تنها قصه‌ای که از ایران به یادشان مانده و برای دیگران ‏تعریف می‌کنند رخ‌زنی کردن‌های پلیس‌ و نیروی انتظامی در ایران است. ‏اسمش رخ‌زنی است. پلیس یکهو جلوی یک اتوبوس یا مینی‌بوس یا یک ماشین پر از سرنشین را می‌گیرد، به چهره‌ی ‏آدم‌ها زل می‌زند و بعد آن‌هایی را که چشم‌هایی بادامی و ته‌چهره‌ای از افغان بودن دارند پیاده می‌کند. مدارک ‏می‌خواهد. اگر پاسپورت یا کارت آمایش همراه‌شان نباشد دستگیرشان می‌کند می‌برد سفیدسنگ و تا کسی پیدا شود ‏که مدارک هویتی ببرد آن‌ها را آن‌جا نگه می‌دارد... اگر هم غیرمجاز باشند که رد مرز...‏رخ‌زنی برای خیلی از پلیس‌ها و سربازان ممر درآمد است. افغان‌هایی که مدرک همراه‌شان نیست خیلی وقت‌ها با خالی ‏کردن جیب‌شان و تقدیم کردن دستمزد یک روزشان به یک سرباز از سفیدسنگ رفتن رها می‌شوند...‏برای یک نوجوان 15 ساله‌ی گلشهری هیچ چیز مثل رخ‌زنی دردناک نیست. ‏در گلشهر مدارس زیرزمینی فراوان‌اند. اگر مدارس ایران به کودکان افغان اجازه‌ی تحصیل نمی‌دهند، این خود افغان‌ها ‏هستند که امکاناتش را فراهم می‌کنند. خودشان از بین خودشان معلم‌ می‌جورند و برنامه‌ی درسی تدوین می‌کنند و آخر ‏سال امتحان می‌گیرند. تا 2-3سال پیش مدارس خودگردان در گلشهر سهم زیادی در آموزش و تحصیل کودکان ‏داشتند. یک نوجوان 15ساله‌ی گلشهری شاید به خاطر این مدارس خودگردان بتواند طعم ممنوعیت تحصیلی را تحمل ‏کند. اما رخ‌زنی در عنفوان نوجوانی تا پایان عمر طعم تلخ مهاجر افغان بودن را در ذهنش حک می‌کند. چنان کینه‌ای ‏در او ایجاد می‌کند که با یک دنیا خوبی شاید نتوان درمانش کرد.‏‏- بعد از فرستادن رزمنده‌های مدافع حرم و شهادت خیلی‌های‌شان وضع ما بهتر شده...‏این را آقای حیدری می‌گفت. یکی از اعضای خانه‌ی هنر افغانستان. ‏ دو سال پیش بود که رهبر دستور داد که همه‌ی کودکان مهاجر (چه مهاجران مجاز و چه مهاجران غیرمجاز) باید در ‏مدارس ایران ثبت نام شوند. تازه دو سال پیش بود که بعد از چند دهه حضور افغان‌ها در ایران کودکان‌شان حق ‏تحصیل در مدارس ایرانی را پیدا کردند. حق تحصیلی که باز هم به هزار اما و اگر است. آقای حیدری امام جماعت ‏مسجد می‌گفت من سه ماهه‌ی تابستان کارم این است که برای خانواده‌های افغان غیرمجاز استشهاد بنویسم که بله ‏فرزند این آقا در ایران و ور دل ما به دنیا آمده و لطفا در مدرسه ثبت نامش کنید. می‌‌گفت یک شیفت مدرسه‌ی ابتدایی ‏امام صادق گلشهر،‌1500 محصل دارد. می‌گفت تمام نیمکت‌ها 3نفره و 4 نفره است. می‌گفت من به آستان قدس ‏رضوی نامه نوشتم که شما را به خدا بیایید و در گلشهر مدرسه‌ احداث کنید. جواب‌شان نه بود. چرا؟ چون رفته بودند ‏تحقیق کرده بودند که مدرسه‌های موجود برای تعداد کودکان ایرانی گلشهر کافی است. هر چه قدر به‌شان گفتم که ‏اکثر جمعیت گلشهر افغان است و مدرسه برای مجموع کودکان ایرانی و افغان کم است قبول نکردند...‏@@@ مسجد ابوالفضلی گلشهر نبش شلوغ‌بازار گلشهر بود. ‏شلوغ‌بازار خیابان باریکی است پر از مغازه. از ابتدا تا انتها انواع مغازه‌های لباس‌فروشی و خوراکی و نان و بزازی و ‏خرازی و موچینی و قصابی و میوه‌ و سبزی‌فروشی و... ‏ شیرپره‌ی مزار، حلواکنجدی بلخ باستان، چای الکوزی، گُر و آبنبات‌های رنگارنگی که بنا به طعم در افغانستان مشهور ‏به «شیرینیگگ» و یا «ترشک» است، همه و همه از سوغاتی‌های افغانستان هستند که در شلوغ‌بازار به فروش ‏می‌رسند. به غیر از آبنبات‌های رنگارنگ که در داخل گلشهر و توسط هراتی‌های مقیم تولید می‌شود بقیه همه از ‏افغانستان می‌آیند.‏ شیرپره‌ی مزارشریف شیرینی ساخته شده از شیر، شکر و مغز پسته و بادام و گردو است. ‏گُر ساخته شده از نیشکر و در حقیقت جایگزینی برای شکر است که خاصیتی گرم دارد. می‌گویند گُر در ‏اصل از ‏پاکستان است و در سال‌های جنگ که تعداد زیادی از مردم افغانستان به پاکستان مهاجرت ‏کردند این شیرینی در میان ‏علاقه‌مندی‌های مردم افغانستان جای گرفت‎.‎‏ ‏نقل کم‌بار نقلی است که شیرینی‌اش کم است و بیشترش مغز بادام است. نقلی که برای تهنیت هر رویداد مبارک ‏افغان‌ها برای هم می‌برند و می‌خورند.‏لباس‌فروشی‌ها هم هستند. لباس‌های محلی افغان حالا دیگر در دسترس نیستند. جای مغازه‌هایی که لباس‌های ‏هزاررنگ و بلند افغانستانی را بفروشند مغازه‌های لباس‌ مجلسی باز شده‌اند: لباس‌های نازک و بدن‌نمای زنانه در تن ‏مانکن‌هایی که بوی مدرنیسم می‌دهد و رنگ و بوی سنتی شلوغ بازار را کم‌رنگ کرده است...‏آن طرف‌تر هم باقالی و شور نخود افغانستانی می‌فروشند. جای خالی حلوا سرخ افغانستانی را در شلوغ‌بازار می‌توان ‏حس کرد...‏مسجد ابوالفضلی در نبش شلوغ‌بازار و جای غریبی بود. کوچک و ساده و محقر بود. دیوارهای آجری‌اش با سنگ ‏نماکاری نشده بود. حیاط کوچکی داشت، وضوخانه همان دم در بود. در آهنی‌اش ساده و رنگ‌ریخته بود و دیوارهای ‏گچی و رنگ‌نشده‌ی توی مسجد بوی سادگی دهه‌ی شصت را می‌داد. سادگی اش بدجور آدم را می‌گرفت. موقع نماز ‏بود که رسیدیم به مسجد و شلوغی مسجد بدجور ما را تحت تأثیر قرار داد. مسجد گوش تا گوش پر شده بود از ‏چهره‌های افغان و ایرانی. خیلی وقت بود وارد مسجدی نشده بودم که یک نماز مغرب و عشای وسط هفته‌اش ‏این‌چنین پرشور باشد. از کودک 6ساله تا جوان 20 ساله و پیرمرد 90 ساله مشتری نماز مغرب و عشا بودند. امام ‏جماعت آقای حیدری، روحانی 28 ساله‌ای بود که 10-12 نفر روحانی افغان با سن بالا پشت او اقتدا کرده بودند. به ‏نظر می‌آمد یک روحانی افغان هیچ‌گاه نمی‌تواند امام جماعت مسجد شود. حتی مسجدی که 90 درصد اهالی آن افغان ‏باشند...‏مسجد ابوالفضلی مقدس بود. برای اهالی گلشهر به شدت مقدس بود. در طول روز اگر جلوی در بسته‌ی مسجد بایستی ‏می‌بینی که از هر 10 نفر عابر گذری 5 نفرشان یکهو راه‌شان را به سمت در بسته‌ی مسجد کج می‌کنند و در را ‏می‌بوسند و انگار که ضریحی مطهر باشد پیشانی‌شان را به در می‌چسبانند و ذکری می‌گویند و می‌روند. همان رفتاری ‏که مردم توی حرم امام رضا با درهای چوبی سنگین و منبت‌کاری و طلاکاری‌شده‌ی داخل حرم می‌کنند... ولی در ‏ساده‌ و رنگ‌ریخته‌ی مسجد ابوالفضلی اصلاً در آن حد و حدود نیست و این درجه از اعتقاد اهالی گلشهر (به خصوص ‏پیرزن‌ها و پیرمردها) آدم را تحت تأثیر قرار می‌دهد. نه... بوسیدن در فقط کار پیرمردها و پیرزن‌ها نیست. دخترها و ‏پسرهای جوان هم این کار را می‌کنند. جای لب‌های رژ زده‌ی دختری که در را بوسیده بود در خاطر امام جماعت ‏مسجد مانده بود تا برای‌مان تعریف کند ازین درجه اعتقاد...‏مسجد ابوالفضلی گلشهر اما شهرتی جهانی دارد. شهرتی که خارج از مرزهای ایران بیشتر درک شده حتی: مستند ‏مدافعان اسد تلویزیون بی‌بی‌سی... فیلمی که از مسجد ابوالفضلی و دفتر ثبت‌نام از افغان‌ها برای اعزام به جبهه‌های ‏جنگ سوریه گرفته شده بود و در آن مستند به نمایش در آمده بود. کار خود بی‌بی‌سی نبود. کار یکی از جوان‌های ‏گلشهری بود که از بیرون مسجد فیلم گرفته بود و بعد پنهانی رفته بود از صحنه‌های مصاحبه‌ برای اعزام به جبهه‌ی ‏سوریه هم فیلم گرفته بود. فیلمی که وقتی به هلند پناهنده شد توانست آن را در اختیار بی‌بی‌سی قرار دهد و بی‌بی‌سی ‏نهایت استفاده را از آن کرد: مدافعان اسد.‏آقای حیدری امام جماعت مسجد ابوالفضلی هم‌سن خودمان بود: 28 سالش بود. 4 سال بود که امام جماعت این ‏مسجد شده بود. بعد از نماز مغرب و عشا نیم ساعتی پای صحبت‌هایش نشستیم و او از تجربیات 4 سال امام جماعت ‏مسجد گلشهر بودن برای‌مان حرف زد. ‏می‌گفت آمار مهاجرت مهاجران گلشهری اگر مورد مطالعه قرار بگیرد تکان‌دهنده خواهد بود. می‌گفت فقط این طور ‏نیست که مهاجرت به غرب و کشورهای توسعه‌یافته اتفاق بیفتد. نوع دیگری از مهاجرت هم وجود دارد: مهاجرت به ‏جبهه‌های جنگ سوریه. ‏ می‌گفت من خودم خیلی مخالف بودم که در این مسجد دفتری برای اعزام به سوریه باز شود. به نظرم مسجد جای ‏فعالیت‌ فرهنگی است. ولی نمی‌توانستم با اهالی سپاه مخالفت کنم. آن‌ها در ملأ عام دفتر زدند و جذب نیرو کردند و ‏حالا هر کوچه‌ی گلشهر حداقل یکی دو نفر شهید مدافع حرم دارد...‏می‌گفت فقط این طور نیست که از طریق ثبت‌نام سپاه قدس اعزام نیرو به سوریه صورت بگیرد. می‌گفت در همین ‏گلشهر عده‌ی زیادی از افغان‌ها هستند که اعتقادشان به انقلاب و ولایت فقیه فراتر از انتظار است. این دسته از افغان‌ها ‏کارشان جنگیدن در جبهه‌ی اسلام است. آن‌ها کاری حتی به سپاه قدس هم نداشتند. خودشان خودسر عازم سوریه ‏شدند...‏نمی‌دانستیم چه بگوییم. عجیب و غریب بود. هیچ گاه در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران روی سهم مهاجران ‏افغان از مدافعان حرم در سوریه مانور داده نشده. هیچ گاه به طور رسمی از نقش مهم مهاجران افغان در حفاظت از ‏آرمان‌های جمهوری اسلامی نام برده نشده... ولی مهاجران افغان با جان و دل عازم جبهه‌های نبرد می‌شدند و ‏تعدادشان آن قدر بود که در هر کوچه‌ی گلشهر حداقلی یکی دو نفر شهید در این راه شهید شده بودند... از یک طرف ‏مهاجرانی وجود داشتند که به هر قیمتی شده از ایران فرار می‌کردند و از طرف دیگر مهاجرانی بودند که برای حفظ ‏ایران از جان مایه می‌گذاشتند...‏نظر خود اهالی گلشهر در این باره چیست؟ این جمعیت 130 هزار نفره که اکثریت‌شان مهاجر افغان‌اند چه نظری ‏درباره‌ی مدافعان حرم دارند؟ ‏چرا باید افغان‌ها بعد از این همه محرومیت و آزار و اذیتی که در طول 3 دهه از دولت و ملت ایران دیده‌اند باز هم قبول ‏کنند که برای دفاع از آرمان‌های انقلاب اسلامی ایران راهی جنگ بشوند؟ به خاطر فقر و محرومیت و قول یک زندگی ‏بهتر برای بازماندگان؟ نه... مسلماً این نبود. که اگر این دلیل بود راحت‌ترش این می‌بود که به سوی غرب مهاجرت ‏کنند. پناهنده شوند به کشورهای غربی و آمریکا و کانادا و استرالیا...‏دوست داشتیم نظر خود اهالی گلشهر را در مورد مدافعان حرم بدانیم. هم‌وطنان‌شان که راهی جنگ سوریه شده بودند... ‏نظرسنجی مستقیم غیرممکن بود... ولی صفحات اینترنت و فضای آزاد اینستاگرام آینه‌ای بود از نظرات مهاجران در ‏مورد مدافعان حرم... جایی که افراد و مهاجران عمدتاً افغان بدون ترس و سانسور نظرشان را در این مورد نوشته‌اند...‏صفحه‌ی اینستاگرام ‏ Every Day GOLSHAHR ‎‏ بهانه‌ی اولیه‌ی ما برای پرسه زدن در گلشهر بود. ‏صفحه‌ای که گروهی از عکاسان ساکن گلشهر آن را ایجاد کرده بودند. هر روز عکسی از زندگی روزمره در گلشهر را در ‏آن به اشتراک می‌گذارند. با یکی از اعضای این صفحه هماهنگ شده بودیم تا جلسه‌ای برگزار کنیم. عکس‌های این ‏صفحه روایتگر زندگی عادی و روزمره‌ی مردمان گلشهر بود: یک روز زندگی مهاجران و پناهندگان افغان در ایران... ‏صفحه‌ای که شهرتی جهانی داشت و با همکاری گروه‌های عکاس روسی و ژاپنی و برزیلی و آلمانی نمایشگاه‌های ‏عکس مشترک هم برگزار کرده بود.‏ بعد از حملات داعش به مجلس‌ شورای اسلامی و مرقد امام خمینی بیل‌بوردی در جای جای شهر مشهد نصب شد: ‏عکس دو نفر از فرماندهان افغان حاضر در جنگ سوریه. و پایین عکس یک جمله‌ی ساده: به خاطر امنیتی که داریم ‏قدر شما را می‌دانیم.‏صفحه‌ی اینستاگرام ‏Every Day GOLSHAHR‏ ازین بیلبورد عکس گرفت و آن را به اشتراک گذاشت و ‏پرسید که نظرتان را در مورد حضور افغانستانی ها در جنگ سوریه کامنت کنید‎.‎نظرهای پای این عکس خواندنی بودند و باز هم عجیب...‏‎:‎‏1- ‏elyas.kashefi‏: نظرسنجی نمیخاد دگه اشتباهه .میرفتن یکم سایه جنگو از افغانستان برمیداشتن‎.‎‏2- ‏jamalsajjadi‏:   ‏@elyas.kashefi ‎دولت افغانستان اجازه بده، چرا که نه، اینایی که میرن سوریه میجنگن از خداشونه که توی خاک ‏خودشون علیه دشمن بجنگن، فقط بدبختی اینجاست که دولت ما دستش با تروریسم توی یک کاسه‌ست و اجازه نمیده وگرنه مطمئن باش همینها که توی ‏سوریه شهید میشن آرزو دارن با داعش توی خاک خودژشون بجنگن‏3-‏ najmehgholaamiشهدا شرمنده ایم‎...‎‏4-‏ m.nateghi051‎درود بر همه شهیدان راه حق‏5-‏ mohammadreza__sharifiفقط تاسف برای ادمایی که جونشونو الکی به به فنا میدن.این رستگاری نیست دلت واسه خانوادت بسوزه ‏واسه زن وبچت بعد تو کی نگهدار اونا باشه؟ :خدا. هه خدا بهت عقل داده چرا درست استفاده نمیکنی؟ کلی گلایه که فقط اعصاب خوردیش برای ما ‏میمونه که اونم تقصیر دستمال کشا و ادمای پانزده امامی ان‎.‎‏6-‏ saeed_rh70‎لایکی باتیک‏7-‏ saeed_rh70‎بلایک‏8-‏ elyas.kashefi@jamalsajjadi ‎شما درست میگی geteditorinit("http://mihanblog.com/public","data[content1_html]",510346,1,750,350,0,0,"content1_html")

بینالود: یک صعود کلاسیک

میدان راه‌آهن دنیایی از خاطره بود. نمی‌دانستم آه بکشم یا دلگرم شوم به خاطر آن حجم از خاطره‌ای که میدان راه‌آهن و کوچه‌های پشتش در من می‌ریختند. قرار ساعت 9 شب ایستگاه راه‌آهن تهران بود. من و حامد زود رسیده بودیم. بهش گفته بودم 8:25 ایستگاه متروی چهارراه ولیعصر می‌بینمت. جاست این تایم 8:25 رسیدم به ایستگاه و حامد اندر کف مانده بود. گفت برویم وسایل صبحانه‌ی فردا را بخریم که با خودمان است. گفتم بلدم راه‌آهن را. بردمش آن گوشه‌ی شمال شرقی میدان، ردیف چایخانه‌های میدان که طبقه‌ی بالای همه‌شان مسافرخانه است. بین چایخانه‌ها یک بقالی هم بود. به حامد نگفتم که این بقالی شروع ماجراها بوده برای من. بار اولی که آمده بودیم این‌جا و من یک بقچه‌ی بزرگ از لحاف و تشک همراهم بود. می خواستیم کبریت بخریم. مرد ترکمنی عصا به دست و هیز و معتاد آمده بود به سمتم و گیر داده بود به جنس پارچه‌ی بقچه. پارچه‌ی قرمز او را یاد روزهای کارگری‌اش در شوروی انداخته بود. از دست هیزی‌اش فقط پناه آورده بودیم به کوچه‌ی سرد پشتی که پر بود از عارفان بالفطره‌ای که از سردی هوا نشسته بودند دور یک پیت حلبی آتش. سرشان در گریبان بود و فقط دود سفید باریکی از بالای سر هر کدام شان به سمت آسمان سرد زمستانی بالا می‌رفت... راه‌آهن صورت دیگری از تهران بود که "ما" دیده بودیمش...خواستم به حامد جماعت عارفان بالفطره‌ی راه‌آهن را نشان بدهم. کوله‌های‌مان پر بود و سنگین و وقت هم تنگ بود. قناعت کردیم به دو تا چای دیشلمه و راه افتادیم سمت ایستگاه. 10 نفر بودیم. 9 نفر دیگر هم را به خوبی می‌شناختند. من غریبه‌ی جمع بودم. نیازی به مراسم معارفه نبود. همین برایم قشنگش کرد. به جز حامد بقیه برایم ناآشنا بودند و من کم‌کم کشف‌شان می‌کردم. از آخر به اول آمده بودم. اول بامرام و جوان‌دل بودن آقای علیزاده را دیدم و آخرسر فهمیدم که این مرد ورودی 67 متالورژی شریف است. آقای علیزاده سرپرست گروه بود. مرد 45 ساله‌ای که موهایش ریخته بود. ولی یک عمر کوهنوری و سنگوردی چابکی غریبی به او داده بود و از نظر بدنی و سرزندگی هیچ چیز از یک جوان 20 ساله کم نداشت. شوخ بود. عاشق آب بود. توی کوه کافی بود به چشمه‌ای برسیم تا شیطنتش گل کند و شروع کند به خیس کردن تک تک همنوردهاش. در چشم‌هایش شیطنت یک پسربچه‌ی تخس 8 ساله و مهربانی یک پیرمرد 60 ساله را یک‌جا می‌دیدی. کارش همین بود: سرپرستی گروه‌های دانشجویی برای صعود به قله‌های مختلف ایران. قبلا مهندس هم بود. در کارخانه‌ای کار می‌کرد. آخر هفته‌هایش مختص کوه و کمر بود. یک بار که رفته بود کوه، گم شده بودند و برنامه‌ی 3 روزه یک هفته طول کشیده بود. وقتی برگشت حکم اخراجش را زدند و او هم زد زیر همه چیز و دل داد به کوه‌نوردی و سنگنوردی. شوخی‌ها و استعاره ساختن‌ها و تیکه انداختن‌هاش به یادماندنی شدند.سید محمد هماهنگ‌کننده‌ی بچه‌ها بود. دانشجوی سال آخر باستان‌شناسی و عجیب عاشق رشته‌اش بود.با بقیه کم‌کمک آشنا شدم.سوار بر قطار ساعت 21:30 تهران- مشهد شدیم. بلیت 4 نفرمان به نام خودمان نبود. آقای علیزاده با دوز و کلک از گیت ورودی ردمان کرد. (به خانم متصدی کنترل کارت شناسایی و کارت دانشجویی 6 نفر را نشان داد و گفت بقیه یادشان رفته کارت بیاورند.) قطار 4 تخته‌ی بن‌ریل برای ما که کوهی بودیم لاکچری بود. بالشت داشت. پتو داشت. تخت خواب داشت. آب معدنی داشت. بیسکوییت هم داشت. برای‌مان آبمیوه و نسکافه هم آوردند. 8 نفر توی یک کوپه نشستیم و گپ زدیم. قشنگ‌ترین ویژگی قطار همین است: فرصت گپ و گفت. فرصت گفتن خاطره‌ها، پیدا کردن مشترکات (مثلا فهمیدم که سعید عضو انجمن اسلامی دانشگاه تهران است و من چند نسل بزرگ‌تر از او بودم و به قول خودش ادواری محسوب می‌شدم)، از کوه‌ها گفتیم و منوچهر ستوده و ایرج افشار و ایرانگردی. تا که خواب‌مان گرفت و هر کدام رفتیم توی کوپه‌ی خودمان و خوابیدیم.6:30 صبح: رسیدیم به ایستگاه قطار نیشابور. از 5 صبح منتظر بودیم که برسیم به نیشابور و جا نمانیم. تا که رسیدیم به ایستگاه قطار خودمانی نیشابور. از ایستگاه که زدیم بیرون یک نیسان آبی انتظارمان را می‌کشید. کوله‌ها را گذاشتیم روی تاج نیسان و خودمان نشستیم کف نیسان و د برو که رفتیم. توی شهر نباید می‌ایستادیم. پلیس اگر می‌دید پیاده‌مان می‌کرد. دست‌اندازهای خیابان ما را بالا و پایین می‌کرد و نیسان چنان ضربه‌هایی به ماتحت و کت و کول‌مان می‌زد که فحش‌کشش می‌کردیم. ولی وقتی از شهر خارج شدیم، وقتی که وارد جاده خاکی‌ها شدیم،‌وقتی که از رودخانه‌ها و ناهمواری‌ها رد می‌شدیم، آن وقت بود که به نیسان آبی یقین‌ آوردیم. کینگ آف د رود جاده‌های ایران، پلنگ آبی جاده‌خاکی‌های ایران، با عرضه‌تر از هر چه شاسی بلند چند صد میلیونی، بی‌رقیب جاده‌های ایران...سوار بر نیسان آبی از کوچه‌های روستای عیش‌آباد رد شدیم. از زیر درخت‌های گردو و گیلاس و آلبالو رد شدیم و وارد جاده‌ای خاکی و باریک شدیم که ما را می‌رساند به اول مسیر کوه‌نوری به سوی قله‌ی بینالود.7:30: از زیر درخت توتی رد شدیم که از یکی از شاخه‌هایش موشی را دار زده بودند. با طناب از یکی از شاخه‌ها آویزانش کرده بودند. و جوری آویزان کرده بودند که اگر حواس‌مان نمی‌بود موش می‌خورد به سر و کله‌مان...7:45: زیر درختی کنار رود، چوپانی در سایه‌ دراز کشیده و غنوده بود. سگ گله‌اش روی دو پا نشسته بود و گوسفندها مشغول چریدن بودند. 8:45: پایان نیسان سواری. اول مسیر صعود به بینالود. کوله‌های‌مان را پیاده کردیم. صبحانه‌مان را درآوردیم و دور هم نشستیم و صبحانه زدیم به بدن. گرسنه‌مان بود و هوای خوش کوهستان اشتهای‌مان را باز کرده بود. 9:30 کوله‌بندی و گذاشتن وسایل عمومی (اجاق گازها،‌جا تخم‌مرغی‌ها، چادرهای خواب،‌کتری و قابلمه‌ها و...) توی کوله‌ها و شروع حرکت. جلودار آقای علیزاده بود. عقب‌دار حمید بود. حمید کرد بود. دانشجوی مهندسی شیمی بود. در اوج کارهای پایان‌نامه‌اش بود. ولی یکهو پیچانده بود و آمده بود. سید علی هم همین طور بود. با هم با یک استاد پایان‌نامه داشتند. ولی برای فرار از بار پایان‌نامه جیم زده بودند. شروع مسیر نفس‌گیر بود. اسمش را گذاشته‌اند: نردبان کتل. کتلی که مثل نردبان است. شیب زیادی را یکهو باید بالا می‌رفتیم. شیبی که تمام شدنی هم نبود. به نفس نفس انداخت ما را. ولی بی‌توقف رفتیم. 10:30 اولین استراحت. بعد از تمام شدن نردبان کتل استراحت لازم بودیم و چیزی که زنده‌مان کرد شربت خاکشیر و شاهدانه بود. تشنه‌مان شده بود. زبان مثل کاغذ به کف دهان‌مان چسبیده بود. قندمان افتاده بود. و شربت خاکشیر و شاهدانه معجزه بود. شربت را مادر سجاد درست کرده بود. سجاد نیشابوری بود. صبح که آمدیم پدرش هم توی ایستگاه راه‌آهن به استقبال‌مان آمد و شربت را او رساند. شربتی که تازه از یخچال در آمده بود و یخش باز شده بود و خنکایش فراموش نشدنی بود.11:30 توقف دوم. بعد از نردبان کتل مسیر مستقیم بود. پستی بلندی‌های ملایمی را پشت سر گذاشتیم. چند مارمولک و بزمجه دیدیم. قله‌ی بینالود که اول مسیر قابل دیدن نبود به ما رخ نشان داد. توقف دوم کنار چشمه بود. چشمه‌ای که از دل کوه زده بود بیرون و خنکایش دلچسب بود. آن قدر خنک که آقای علیزاده بطری آبش را پر کند و شروع کند به آب پاشیدن و آب بازی و خنک کردن تک تک مان. 12:15 پناهگاه دو شهید. بعد از چشمه دوباره افتادیم توی سربالایی. یال کوه را کشیدیم بالا و تپه تپه آمدیم بالا تا که 45 دقیقه بعد رسیدیم به پناهگاه دو شهید. پناهگاه دو طبقه بود. چشمه‌ی آب داشت و یک دستشویی کوچک. گروهی در راه برگشت از قله بودند. نه‌خسته‌ای گفتند و گفتیم و در سایه‌ی پناهگاه ولو شدیم. هوا فوق‌العاده بود. آفتاب با شدت می‌تابید. ولی خنکای نسیم‌های گاه به گاه دلچسبش می‌کردند. میله‌ای که یحتمل روزگاری سطل آشغال بود مایه‌ی خلاقیت و سرگرمی شد. نشستن روی میله و عکس گرفتن. عکس‌هایی که بعدها با فتوشاپ تبدیل می‌شدند به عکس‌های عارفانه و مرتاضانه. سر راه سید محمد چای کوهی دیده و چیده بود. پیک‌نیک‌ها به راه شدند. چاه کوهی دم گذاشتند. چای نوشیدیم. به ابرهای رونده‌ای که بر سینه‌ی کوه‌های روبه‌رو سایه می‌انداختند نگاه کردیم. به سایه‌هایی که هر کدام شکلی بودند: یکی شبیه لاک‌پشتی بود که داشت به سرعت از سینه‌ی کوه بالا می‌رفت و به قله ‌اش می‌رسید. سعید آهنگ ساقی هایده را گذاشت. عجیب دلچسب بود آهنگش و حالی به حالی کرد ما را:همه به جرم مستی سر دار ملامتمیمیریم و میخونیم سر ساقی سلامتناهار خوردیم. چرتی زدیم و بعد آماده شدیم برای صعود به قله‌ی بینالود.. ساعت 2 بود که حرکت کردیم به سمت قله.ساعت 15:داستان عشایر بینالود و رییس‌جمهور روحانی. ساعت 16: استراحت دوم. بالاخره رسیدیم به اول یال. راه‌مان دور شد. ولی واقعا نمی‌شد مستقیم به طرف قله رفت. دامنه‌ی تند و تیزی داشت. میوه خوردیم. آب خوردیم و عزم‌مان را جزم کردیم برای صعود به قله. مناظر اطراف بینالود فوق‌العاده بود. رودی که از پشت بینالود جاری شده بود و در دره‌‌ی پایین با شکوه تمام به سمت قوچان می‌رفت. ساعت17: فتح قله‌ی بینالود. اول آقای علیزاده رسید به قله. بعد گفت که والیبالی دست بدهید. نفر دوم به آقای علیزاده دست داد و نه خسته گفت و کنارش ایستاد. نفر سوم به آقای علیزاده و نفر دوم و همین طور تا به حال. با تابلوی قله‌ی بینالود شروع کردیم عکس‌ انداختن. ایوب ساقه‌طلایی پخش کرد. بی‌ساقه‌طلایی هیچ جا نباید رفت. سید محمد سورپرایز قله داشت: دستمبوی زرد و شیرین. نفری 2 تا به‌مان رسید. لش کردیم روی قله‌ی بینالود و دستمبو خوردیم، شکلات خوردیم، ساقه‌طلایی خوردیم و دلی از عزا در آوردیم. بعد هم حلقه زدیم دور قله و سرود ای ایران را دسته‌جمعی خواندیم:ای ایران ای مرز پر گهرای خاکت سرچشمه هنردور از تو اندیشه بدانپاینده مانی و جاودان...ساعت 19:30. بازگشت به پناهگاه. راه رفته را به سرعت برگشتیم. دوغ تازه ی گوسفندی بدجوری دلچسب است. شب در راه است. پناهگاه شلوغ شده است. شب جمعه است و چند گروه عصرانه خودشان را به پناهگاه رسانده اند تا صبح جمعه به قله برسند. به ما خسته نباشید می گویند. برای ما جا نیست. چادرهای مان را کنار پناهگاه برپا می کنیم. کله برقی های مان را سرمان می کنیم و زیر آسمان پرستاره می نشینیم به شام خوردن وگفتن و خندیدن. آقای علیزاده به کنسروهای تون ماهی بی اعتقاد است. روی پیک نیک با قابلمه ی خودش اشکنه درست می کند. سعید پزشکی می خواند. آقای علیزاده سر به سرش می گذارد که هر وقت سر بچه ها ته بچه ها درد گرفت آن وقت تو دکتری. در باقی مواقع دکتر نیستی. سید محمد یادمان می دهد که توی شب چطور ستاره ی شمال را پیدا کنیم. از روی دب اکبر و انتهای ملاقه ی بزرگ به راحتی می شود ستاره ی شمال را پیدا کرد. می گویند بینالود بادهای شدیدی دارد. سر قله هم انتظار داشتیم که باد جاکن کند ما را. ولی باد شدید نبود. بعد از شام بادهای توفنده وزیدن می گیرند. توی هر چادر فقط 4 نفر جا می شوند. آقای علیزاده و سعید کیسه خواب های خوبی دارند. زیر آسمان پرستاره در فضای بین 2 چادر می خوابند. بقیه می رویم توی چادرها و 4 نفر 4 نفر بغل به بغل هم توی کیسه خواب ها می خوابیم. خسته ایم. خواب عجیب می چسبد... یک صعود کلاسیک و بی دردسر به قله ی بینالود.

عشایر بینالود و انتخابات ریاست جمهوری

بعد از ظهر بود. ناهار را در پناهگاه خورده بودیم و کوله‌ها را دو تا یکی کرده بودیم و سبک‌بار به سمت قله روانه بودیم. آن ‏دوردست‌ها گله‌های گوسفند مرتب و منظم لابه‌لای چمن‌ها می‌چریدند. پرنده‌هایی که روی ستیغ‌ها می‌نشستند نگاهمان را ‏خیره می‌کردند. لحظه به لحظه ارتفاع می‌گرفتیم. برای این‌که به قله برسیم, باید به سمت صخره‌های زرگران می‌رفتیم و ‏بعد از چمنزار می‌گذشتیم و کمی راهمان را دور می‌کردیم تا از یال قله‌ی بینالود بکشیم بالا و آهسته آهسته به قله برسیم. ‏ توی چمنزار دقیقاً پای قله‌ی بینالود چند چادر عشایری به چشم می‌خورد. چند چادر و دیواری سنگ‌چین برای گله‌شان. ‏سیاه‌چادر نبودند. نزدیک و نزدیک‌تر که شدیم صدای سگ‌های گله بلند شد. روی یکی از چادرها با اسپری رنگ نوشته ‏بودند روحانی. برایمان عجیب بود. در چنین نقطه‌ی دوردستی که هیچ وسیله‌ی نقلیه‌ای را یارای آمدن نبود شعار انتخاباتی ‏نوشته بودند؟ بعد صدای شلیک گلوله‌ی یک تفنگ بلند شد. تیر هوایی. ترسیدیم. راهمان را از چادرها  دور کردیم. سرمان ‏را پایین انداختیم و رد شدیم. می‌خواستیم از چادرها عکس بگیریم ولی صدای تفنگ تهدیدکننده بود. راهمان را دور کردیم. ‏ولی وقتی از چادرها دور شدیم دیدیم مردی از میان چادرها داد می‌زند: بفرمایید, بفرمایید.‏دقیقاً برعکس فهمیده بودیم. تیر خوش‌آمد گویی بود, الکی ترسیده بودیم. تیر تهدید نبود. تیر خوشحالی بود. ‏ گوسفندها راهی چرا می‌شدند. یواش‌یواش به چادرها نزدیک شدیم. سگ‌های گله ترسناک بودند. هاپ هاپ شان شکوه ‏داشت. قلاده‌های دور گردنشان پر از مخروط‌های تیز فلزی بود. یکی‌شان شبیه شیر بود. صورت آن یکی شبیه خرس بود. ‏آقای علیزاده بزرگ گروه بود. او اول وارد محوطه‌ی چادرها شد. سراغ ماست و دوغ و کشک گرفت. و بعد ما آهسته ‏آهسته وارد محوطه‌ی چادرها شدیم. 2 مرد بودند و 2 زن. پوشش خاصی نداشتند. مثل خانم‌های شهری لباس پوشیده ‏بودند.شلوار و مانتو و روسری. یکی از آقاها هم سویی شرت با نقش پرچم انگلیس پوشیده بود. خانم بزرگ‌تر خوش‌رو بود. ‏چادرهایشان بی‌نهایت ساده. وسایل زندگی‌شان کاملاً ابتدایی. حتی فرش هم توی چادرهایشان پهن نبود. زیلو مسافرتی پهن ‏بود. غریب‌نواز بودند. خانم بچه به بغل وقتی دید از عکس گرفتن خجالت می‌کشم گفت اگر می‌خواهی برو توی چادر از ‏وسایل عکس بگیر. عیبی ندارد.‏ بره‌ای لابه‌لای پاهایمان می‌چرخید. کور بود. نمی‌دید. ناز بود. و از او نازتر بزغاله‌های توی محوطه‌ی سنگچین بودند. ‏بزغاله‌های شیطانی که از دیوارهای سنگ‌چین بالا می‌رفتند، با همدیگر کشتی می‌گرفتند و تالاپ پرتاب می‌شدند کف آغل.  ‏حمید یکی‌شان را بغل گرفت و عکس گرفتم. ‏ بچه‌ها بطری‌هایشان را از دوغ تازه‌ی ترش پر می‌کردند. راه زیادی آمده بودیم. سربالایی‌های زیادی را کوله به دوش طی ‏کرده بودیم. عرق کرده بودیم. آب بدنمان کم شده بود. از آب چشمه‌های سر راه نوشیده بودیم. ولی نمک و املاحی که از ‏بدنمان کم شده بود را باید از راه دیگری جبران می‌کردیم: خوردن دوغ ترش و شور ایلیاتی.‏ عجیب‌ترین نکته‌ی چادرهای عشایر برایمان شعار روحانی بر دیواره‌ی یکی از چادرها بود. پرسیدیم که آیا به روحانی رأی ‏دادید؟ گفتند آره. گفتیم چرا روحانی؟ دلیلشان ساده بود: چون در طول این چهار سال علوفه‌ی زمستانی گوسفندهایشان ‏گران نشده بود و این‌که وقتی رفتند بیمارستان برخلاف سال‌های قبل‌تر هزینه‌ها کمرشکن نبود.‏ زندگی ساده بود. خواسته‌های آن‌ها کوچک و شفاف بود. می‌دانستند چه می‌خواهند. دقیقاً می‌دانستند که چه می‌خواهند و ‏خواسته‌شان را با شعار روحانی روی چادرشان فریاد زده بودند. تا 3 ماه بعد آن‌ها در دامنه‌ی بینالود بودند و بعد کوچ ‏می‌کردند به سمت نیشابور. نزدیک چادرشان چشمه‌ی آبی بود و منظره‌ی روبه‌رویشان دشت سبزی گسترده در میان ‏کوه‌ها... ازشان کشک خریدیم. هر چه قدر اصرار کردیم که پول دوغ‌ها را هم حساب کنند نکردند. مهربانی‌شان را ‏به‌یادماندنی کردند.‏