پرسه‌زن

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نودشه» ثبت شده است

زائران هورامان3

از دل کوه‌هایی سراسر سبز می‌گذشتیم. سبزِ پررنگِ برگ‌های بلوط‌ها در زمینه‌ی سبزِ کم‌رنگِ علف‌های اردیبهشتی ِکوه‌ها چشم را نوازش می‌داد. جاده پر پیچ و خم بود. پر از سرازیری و سربالایی‌های تیز بود. سرعت را برنمی‌تابید. لحظه‌ای غفلت را با پرتگاه‌های مهیبش پاسخ می‌گفت. جاده ما را لحظه به لحظه، متر به متر، بالا و بالاتر می‌برد. ارتفاع می‌گرفتیم. باران نمی‌بارید. اما ابرهایی که نوک کوه‌ها را قلقلک می‌دادند سراسر جاده را از بوی باران پر می‌کردند. نیسان آبی وحشیانه می‌راند. صدای نعره‌ی موتورش در دل کوه‌های شاهو می‌پیچید. دخترانی ترد و بله باریک عقب نیسان نشسته و ایستاده بودند. رنگین‌ترین ترکیب رنگ عالم را ساخته بودند. با لباس‌های زرد و قرمز و سبز و صورتی شاد بودند. دبه‌ای دست یکی‌شان بود و شادانه بر دبه رِنگِ رقص‌آوری می‌زد و با پیچ و تاب‌های جاده به رقص می‌افتاد و دست از نواختن نمی‌کشید. پیچ‌های جاده تندتر شدند و خروش رودخانه‌ی سیروان به گوش رسید. آب رودخانه سبز بود و جهش آب، جا به جا کف‌‌های سفیدی را بر تنه‌اش نقش زده بود. و بعد از آن سد داریان که آب از سرریزش جاری بود. و بعد تونل‌های دوقلو و بعد به هم نزدیک شدن کوه‌های دو طرف جاده. انبوه‌تر شدن جنگل‌های روی دامنه‌ی کوه‌ها و آن پمپ بنزین باصفا، بر لبه‌ی پرتگاهی که پایینش رود سیروان با سر و صدا جاری بود. تا هورامان تخت راه بسیاری مانده است و شگفتی‌ها در انتظارتان است. متصدی پمپ بنزین می‌‌گفت. یک روز در میان محموله‌ی بنزین برای پمپ بنزین نودشه می‌رسید. مینی‌بوسی که مشغول گازوئیل خوردن بود، پر بود از زائران هورامان. مردانی با لباس‌های کردی و زنانی با لباس‌های بلند و نازک رنگی. ما دیر می‌رسیدیم. مراسم پیر شالیار صبح برگزار شده بود. نصفه نیمه. چون باران تند می‌بارید فقط صبح برگزارش کرده بودند. آن‌ها از مراسم برمی‌گشتند. مهم نبود. دیدن خود اورامان تخت هم برای‌مان دست‌آورد بود. ناهار در نودشه. شهری که در دل کوه بود و مثل پاوه از دور پلکانی و ماسوله‌وار بود. در رستورانی که زن و شوهری باصفا اداره‌اش می‌کردند: خورشت خلال و جوجه کباب. رستوران صدف. ارزان تمام شد و دستپخت زن خوشمزه بود... بعد از نودشه سربالایی‌ها با پرتگاه‌هایی دلهره‌آور پی در پی ظاهر شدند. آن قدر بالا رفتیم که به ناگاه دشت حلبچه با تمام وسعتش زیر پای‌مان آمد. به مرز عراق نزدیک شده بودیم. هوا سرد شده بود. حلبچه‌ی عراق دشتی بی‌انتها بود. اپراتورهای تلفن همراه کشور عراق ورودمان را تبریک می‌گفتند. جا به جا در کنار جاده، قهوه‌خانه‌های حلبی دیده می‌شد. قهوه‌خانه‌هایی که دستشویی هم داشتند. دستشویی‌هایی بدون سقف و البته مردانه و زنانه جدا... و بعد به ناگاه مه، به ناگاه برف، به ناگاه باریک و باریک‌تر شدن جاده. آن‌قدر بالا رفتیم تا به ابرها رسیدیم. برف‌های کناره‌ی جاده آب نشده بودند. برف‌هایی با دو متر ارتفاع در کنار جاده. درست مثل عکس‌های جاده‌های نروژ که جاده‌ای باریک از میان 3 متر برف می‌گذرد. گرمای اردیبهشت هم برای آب کردن برف‌ها کافی نبود. نیمی از جاده زیر بار برف بود و عرض جاده فقط برای عبور یک ماشین کافی بود. و پیچ‌های جاده هم‌چنان تند و تیز بودند و پرتگاه‌ها، بی‌حفاظ و مهیب... بعد از مه بود که به هورامان تخت رسیدیم... ساعت 4 بعد از ظهر شده بود. نمای هورامان در دل کوه و دره‌ی پایین جاده فوق‌العاده بود... بر بالای کوه‌های لکه‌های سفید برف، ابرها با اشکالی نامشخص و متغیر از بالای کوه‌های رد می‌شدند، دامنه‌ی کوه‌ها یکدست سبز بودند و در پایین‌ترین نقطه‌ی دره رود سیروان جاری بود... تازه گازکشی کرده بودند. کوچه‌ها و خیابان‌های هورامان تخت پر از دست‌انداز و چاله شده بود. روستا بوی یک مهمانی صبحگاهی پر از باران را می‌داد. هنوز تعداد زیادی ماشین در کار برگشتن بودند و ما خلاف جهت در حرکت بودیم. جابه‌جا نان کلانه و دوغ محلی می‌فروختند. خانه‌های روستا برای اجاره و اقامت آماده بودند. ما که رسیدیم اذان نماز عصر را زدند... پیاده راه افتادیم سمت مقبره‌ی پیر شالیار. زن‌ها با لباس‌های شاد و رنگ به رنگ نگاه‌مان را می‌کشیدند. [http://www.aparat.com/v/ciBoq]دیر رسیده بودیم. مراسم تمام شده بود... دف زنی و ذکرخوانی اهالی هورامان را باید می‌رفتیم از فیلم‌های اینترنت و فیلم نیوه‌مانگ بهمن قبادی پی می‌گرفتیم... خیلی‌های دیگر هم مثل ما دیر رسیده بودند. خارجی‌هایی هم بودند که آن‌ها هم دیر رسیده بودند... اطراف مقبره‌ی پیر شالیار پر بود از دخیل‌. دخیل‌هایی که به بندهای آویزان بودند که بین درختان بسته شده بودند. دخیل‌های رنگابه رنگ... سنگ سفید کنار مقبره‌ی پیر شالیار را هم دیدیم. سنگی که می‌گفتند زایا است. هر چه‌قدر در مراسم امسال آن را بکوبند و تکه تکه کنند سال بعد دوباره به وجود می‌آید و دوباره سنگ تولید می‌کند. مرد پاوه‌ای برای‌مان توضیح داد. کنار سنگ سمبه بود. با آن سنگ را می‌شکستند و تکه‌هایش را برمی‌داشتند. مقدس بود. تبرک بود... باورم نشد. بعدها خواندم که ماموستا هم در سخنرانی مراسم گفته که این افسانه است... آن طرف‌تر، روبه‌روی آبشار باریکی که از چشمه‌ی کوه آن دست دره جاری بود و صدای پاشش آبش آدم را می‌گرفت، یک بنای سنگی بود: چله‌خانه‌ی پیر شالیار. جایی که می‌رفته و عزلت می‌گزیده و سر در گریبان فرو می‌برده و هیچ نمی‌خورده... مرد کرد گفت بروید تویش... دهانه‌اش باریک بود. خم شدیم و رفتیم. گفتند اگر بتوانی سنگ‌ریزه‌ای را به سنگ سفید دیوار کناری بچسبانی حاجت‌روا می‌شوی. مردی که لباس کردی‌اش یقه‌ی کت شلواری داشت این را به ما گفت. پسر نوجوانی که توی چله‌نشین بود گفت من سنگ‌ریزه را چسباندم و حاجت‌روا شدم. گفتیم حاجتت چه بود؟ گفت می‌خواستم آخوند شوم. گفتیم شدی؟ گفت نه! سعی کردیم. سنگ سفید، صاف و عمودی بود. سنگ‌ریزه‌ها رویش نمی‌ماندند... اگر هم می‌ماندند چطور حاجت‌روا می‌شدیم؟! کنار مقبره‌ی پیر درختی سوخته بود. زن‌ها کنار درخت می‌نشستند و تکیه می‌دادند به آن... ما مراسم دف زنی و ذکرخوانی را از دست داده بودیم... شور و غوغای دف را... بیرون از مقبره، چای آتشی می‌فروختند و کلانه و دوغ و نان خرمایی کرمانشاهی و دست‌فروش‌ها هم بدلیجات می‌فروختند. منظره‌ی پلکانی خانه‌های هورامان تخت آدم را به تماشا وامی‌داشت. دل‌مان می‌خواست که توی کوچه پس‌کوچه‌ها راه برویم... ولی باید پیش از شب شدن از آن جاده‌ی مهیب و مه‌آلود و بارانی برفی می‌گذشتیم... مجبور بودیم که بی‌توقف برویم...