پرسه‌زن

۴ مطلب با موضوع «گیلان» ثبت شده است

جا پای ناصرخسرو (منجیل - طارم - زنجان -1)

بعضی شهرها هستند که باید تو گوش‌شان داد زد: تو بیش از اینی. انگار مردمان‌شان بلد نیستند تو گوش شهر خودشان داد بزنند که تو بیش از اینی. به نظرم منجیل ازین شهرهاست. شهری که شاید برای مسافران اتوبان قزوین رشت در روزهای تعطیل یک معنا بیشتر ندارد: یک ترافیک طولانی احمقانه! آیا منجیلی‌ها ازین ترافیک طولانی احمقانه استفاده می‌کنند؟ سوپرمارکت‌های کنار خیابان و 2-3تا رستوران کنار خیابان و آن دکه‌های قبل از تونل شاید نهایت بهره‌ای باشد که منجیلی‌ها می‌برند.منجیل شهر جالبی است. یک شهر نیروگاهی ایران است. آن هم نه از نوع نیروگاه‌های دودزای هوا کثیف کن. بلکه یک شهر نیروگاهی پاک. منجیل شهر توربین‌های بادی است. فرفره‌های غول‌پیکری که با بادهای تندرآسای این شهر می‌چرخند. و شهر سد سفیدرود است. سد سفیدرودی که توربین‌های آبی پای سد با حرکت جریان آب می‌چرخند و برق تولید می‌کنند. شهر سرو هزارساله است. سرو هرزویل. و شهری ست که یک جاده‌ی کم رفت و آمد دارد که من دوست دارم آن را جاده‌ی صلح بنامم. جاده‌ای که اگر مردمانش بخاهند راحت می‌توانند آن را به اندازه‌ی جاده چالوس، آباد و مشهور و پول‌درآور کنند... راستش اگر سیاستمدار و کاره‌ی این مملکت بودم محض نماد و پیغام برای تمام دنیا هم که شده، سفرای کشورهای مختلف را سوار ماشین‌شان می‌کردم و می‌بردم به جاده‌ی منجیل زنجان. آن‌ها را وامی‌داشتم تا آن همه درخت زیتون با برگ‌های نقره‌ای (نماد صلح و دوستی) را نگاه کنند و توی سربالایی‌های طارم آرام آرام برانند و به آن همه منظره چشم بدوزند و از سکون و آرامش جاده لذت ببرند و خیلی چیزها را بفهمند ...@@@می‌گویند برای این‌که یک کتاب جدید بنویسی باید یک کتاب قدیمی بخانی. ما 8نفر بودیم. 8نفر بودیم که پا به همان مسیری گذاشتیم که ناصر خسروی قبادیانی  1000سال پیش به آن راه رفته بود:"دوازدهم محرم سنه ثمان و ثلثین و اربعمایه از قزوین برفتم به راه بیل و قبان که روستای قزوین است. و از آن جا به دیهی که خرزویل خوانند. من و برادرم و غلامکی هندو که با ما بود زادی اندک داشتیم. برادرم به دیه در رفت تا چیزی از بقال بخرد. یکی گفت که چه می‌خواهی که بقال منم، گفتم هر چه باشد ما را شاید که غریبیم و برگذر. گفت هیچ چیز ندارم. بعد از آن هر کجا کسی از این نوع سخن گفتی گفتمی بقال خرزویل است. چون از آن جا برفتم نشیبی قوی بود چون سه فرسنگ برفتم دیهی از حساب طارم بود برزالخیر می‌گفتند. گرمسیر و درختان بسیار از انار و انجیر بود و بیشتر خودروی بود. و از آن جا برفتم رودی آب بود که آن را شاهرود می‌گفتند. بر کنار دیهی بود که خندان می‌گفتند و باج می‌ستاندند از جهت امیر امیران و او از ملوک دیلمیان بود و چون آن رود از این دیه بگذرد به رودی دیگر بپیوندد که آن را سپیدرود گویند و چون هر دو رود به هم پیوندند به دره‌ای فرو رود که سوی مشرق است از کوه گیلان و آن آب به گیلان می‌گذرد و به دریای آبسکون می‌ریزد و گویند که 1400رودخانه در دریای آبسکون می‌ریزد و گفتند 1200فرسنگ دور است و در میان دریا جزایر است و مردم بسیار و من این حمایت از مردم بسیار شنیدم. اکنون با سر حکایت و کار خود شوم:از خندان تا شمیران سه فرسنگ بیابانکی است همه سنگلاخ و آن قصبه‌ی ولایت طارم است و به کنار شهر قلعه‌ای بلند بنیادش بر سنگ خاره نهاده است سه دیوار در گرد او کشیده و کاریزی به میان قلعه فرو بریده تا کنار رودخانه که از آن جا آب برآورند و به قلعه برند و هزار مرد از مهترزادگان ولایت در آن قلعه هستند تا کسی بیراهی و سرکشی نتواند کرد و گفتند آن امیر را قلعه‌های بسیار در ولایت دیلم باشد و عدل و ایمنی تمام باشد چنان که در ولایت او کسی نتواند که از کسی چیزی ستاند و مردمان که در ولایت وی به مسجد آدینه روند همه کفش‌ها راب بیرون مسجد بگذارند و هیچ کس کفش آن کسان را نبرد و این امیر نام خود را بر کاغذ چنین نویسد که مرزبان‌الدیلم خیل جیلان ابوصالح مولی‌ امیرالمومنین و نامش جستان ابراهیم است.در شمیران مردی نیک دیدم از دربند بود نامش ابوالفضل خلیفه بن علی الفلسوف. مردی اهل بود و با ما کرامت‌ها کرد و کرم‌ها نمود و با هم بحث‌ها کردیم و دوستی افتاد میان ما. مرا گفت چه عزم داری. گفتم سفر قبله را نیت کرده‌ام. گفت حاجت من آن است که به وقت مراجعت گذر بر این‌جا کنی تا تو را باز بینم...."سفرنامه‌ی ناصرخسرو/به تصحیح محمود غنی‌زاده/ به اهتمام محسن خادم/ نشر ققنوس/ ص124 و 125

سرو هرزویل (منجیل - طارم - زنجان -2)

منجیل شهر درختان کج است. بادهای همیشگی کوه های اطراف منجیل درختان این شهر را به عقب نشینی وامی دارد. ولی این درختان هرگز سر به زمین نمی سایند...اولین هدف‌مان بعد از رسیدن به منجیل دیدن سرو هرزویل بود. پرسان پرسان رفتیم تا به دهکده‌ی هرزویل رسیدیم. دهی که بالاتر از شهر منجیل به سوی دل کوه است. هرزویل در دوره‌های مختلف تاریخی وجود داشته و جالبش این است که بارها با خاک یکسان شده و دوباره ساخته شده. هر بار هم که از نو ساخته شده به رود سپیدرود و شهر منجیل نزدیک‌تر شده. یعنی هر چه قدر در دل کوه‌های شمال منجیل پیش‌تر بروی هرزویل‌های قدیم‌تر را مشاهده خاهی کرد. آخرین بار هم در زلزله‌ی سال 1369 با خاک یکسان شد و هرزویل جدید در اطراف سرو مشهور هرزویل شکل گرفته...سرو هرزویل تنها بود. تنهاتر از هر تنهایی. در میان آن همه درخت زیتون با برگ‌های نقره‌ای، در وسط محوطه‌ای که فنس‌کشی شده بود، در میان خانه‌هایی که دور تا دور میدان‌گاهی بزرگ درخت را احاطه کرده بودند، مثل یک پیرمرد با پاهای سترگ ایستاده بود. قدش مثل چنارهای جوان خیابان ولیعصر بود. ولی وقتی بهش نزدیک می‌شدی و شاخه‌های درهم پیچیده‌اش را می‌دیدی کهنسالی‌اش را درک می‌کردی. دلت می‌خاست بروی و به تنه‌اش دست بکشی. سرت را بهش تکیه بدهی بهش بگویی که تو از نوادری. بهش بگویی این ایران خاک در خاک است. برای پیدا کردن گذشتگان هی باید لایه‌های خاک را کنار زد. هر چه قدر خاک را بیشتر کنار بزنی به گذشته بیشتر می‌رسی. اما تو درخت نازنین، تو این جوری نیست. تو به لایه لایه خاک را برداشتن و دست و رو را کثیف کردن نیاز نداری. تو گذشت سالیان درازی... بندهای پارچه‌های دخیل سالیان دور هنوز بر شاخه‌های پیچ در پیچ درخت مانده بود. این درخت نظرکرده است. نظرکرده‌ی کی؟! نذرها را هم ادا می‌کرده؟! حالا که فنس کشیده‌اند و کسی نمی‌تواند برود دخیل ببندد به انگشتان درخت و خون را در شریان‌های بدنش بند بیاورد... ولی حسرت در آغوش کشیدن این درخت پیر به دل آدم می‌ماند با این فنس‌ها...

جاده بازی (منجیل - طارم - زنجان -3)

برای رفتن از منجیل به سوی رودبار باید از 3تا تونل تاریک و همیشه دودآلود بگذری. تونل‌ها را که رد کنی سمت چپت رودخانه‌ی سپیدرود را می‌بینی. یک ساختمان هم می‌بینی که زندان شهر منجیل است. یک زندان در حاشیه‌ی رود سپیدرود... کنار زندان یک راه حاشیه‌ای است که جاده‌ی کنار گذر سد است. باید دور بزنی و به سوی آن جاده‌ی کنارگذر بروی. 200متر که جلو بروی قبل از سد یک پل آهنی باریک یک طرفه است که به آن سوی سپیدرود می‌رود. اگر ماشین از روبه رو بیاید باید صبر کنی تا رد شود بعد نوبت عبور تو برسد. بعد از آن 2 راه داری. اگر سمت راست بروی می‌رسی به رودبار و اگر از سمت چپ بروی می‌افتی توی جاده‌ی منجیل زنجان. روی پل ایستادیم و در بهترین کادر از سد و رودخانه‌ی سبز سپیدرود قرار گرفتیم. داشتیم عکس یادگاری می‌گرفتیم که یکهو دیدیم از انتهای پل یک تریلی 18چرخ اسکانیا دارد می‌پیچد تا از روی پل رد شود. ترسیدیم. پل باریک بود. آن قدر باریک که آن تریلی مماس با نرده‌های دو طرف پل داشت به سمت‌مان می‌آمد. همه‌مان یک طرف جمع شدیم و خودمان را از پشت چسباندیم به نرده‌های پل. تریلی به سمت‌مان آمد و مماس بر نوک دماغ‌مان رد شد. پاشنه‌ی پاهای‌مان را هم افقی و مماس بر نرده‌ها کرده بودیم. اگر پاهای‌مان را جفت می‌گذاشتیم لاستیک‌های تریلی... راننده و آقایی که کنارش نشسته بود به‌مان خندیدند و دست تکان دادند و به آرامی رد شدند...ما 8نفر بودیم و هر کدام اطلاعاتی داشتیم برای خودمان که وقتی روی هم می‌گذاشتیم چیزهایی شنیدنی می‌شد. جاده‌ی آن سوی سپیدرود از کنار دریاچه‌ی بزرگ سد سپیدرود می‌گذشت. کنار تاج سد ایستادیم. به سرریزهای نیلوفری نگاه کردیم. سرریز نیلوفری را من یکی بلد نبودم. میثم که عمران خانده و محمدرضا که پروژه‌ی کارشناسی‌اس تاج سد بوده گفتند. سرریز نیلوفری دایره‌های بتونی در حاشیه‌ی دیواره‌ی سد هستند که وقتی آب سد خیلی زیاد شود، آب اضافی از طریق آن‌ها و نه از روی سد به آن سوی سد منتقل می‌شود. سرریزهای نیلوفری بودند. دریاچه‌ی سبز سد بود. بعد توربین‌های بادی نیروگاه‌های بادی منجیل بودند. بعد بادهای شدید منجیل بود که توی صورت‌مان می‌وزید و پیراهن‌های‌مان را به تن‌مان می‌چسباند...دریاچه‌ی کنار سد خلوت بود. هیچ کس نبود. هیچ چیزی هم نبود. هیچ امکاناتی هم نبود. تو بگو حتا یک سوپرمارکت برای فروختن رانی و آب‌میوه. فقط چند تا درخت زیتون بود و ساحل و آن جاده‌... منجیلی‌ها انگار نمی‌خاهند از این دریاچه سودی ببرند...دریاچه‌ی سد منجیل بزرگ بود. خیلی بزرگ‌تر از آن چیزی که فکرش را می‌کردم. چندین کیلومتر از جاده در حاشیه‌ی این دریاچه ادامه دارد و بعد نوبت می‌رسد به سنگلاخ و کوه‌های طارم. کوه‌های قهوه‌ای و قرمز طارم. درخت‌های سبز و نقره‌ای زیتون هر از گاهی مثل یک گله کنار جاده پیدا می‌شوند. ممکن است پسر نوجوانی را ببینی که کنار جاده ایستاده و 3-4تا ماهی کپور بزرگ جلویش گذاشته. آن‌ها را از دریاچه‌ی سد سپیدرود صید کرده. کار خودش است. کسی نمی‌داند که دریاچه ماهی‌هایی به آن بزرگی دارد. من آدم‌هایی را دیده‌ام که عشق ماهی‌گیری‌اند و قلاب دارند و دوست دارند بنشینند کنار آب و زل بزنند به آب تا قلاب‌شان به دهان یک ماهی گیر کند. ولی ندیده‌ام که آن‌ها برای ماهی‌گیری بروند منجیل...جاده فراخ‌تر می‌شود. قهوه‌ای می‌شود. سرخ می‌شود. اخرایی می‌شود. سبزهای گوناگون می‌شود. جاده جنگلی نیست. در نگاه اول دلت لک می‌زند برای یک جاده‌ی جنگلی. اما... دقت که می‌کنی تعداد رنگ‌هایی که در اطراف جاده می‌بینی ده برابر رنگ‌های سبز هر جاده‌ی جنگلی است... دشت... فراخی... دید گسترده...به گیلوان که می‌رسیم راه دو تکه می‌شود. یک تکه می‌رود به سوی آب‌بر و از کنار قزل اوزن و چند رودخانه‌ی دیگر که به هم ریهیده می‌شوند و سپیدرود را می‌سازند می‌گذرد. یک تکه هم می‌رود به سوی روستای سرخه دیزج و به سوی زنجان...به سوی زنجان می‌رویم. جاده ارتفاع می‌گیرد. جاده یک‌هو ارتفاع می‌گیرد و پر پیچ و خم می‌شود. لحظه به لحظه بالا و بالاتر می‌رویم. ماشین‌هایی که از روبه‌رو و در سرپایینی می‌آیند همه بوی لنت ترمز می‌دهند.نه. همین‌طور داریم ارتفاع می‌گیریم. نمی‌شود نایستیم و نگاه به منظره‌ی دشت‌های زیر پای‌مان نیندازیم. بالاتر می‌رویم. آن قدر بالا می‌رویم که یکهو می‌بینیم یک سرزمین زیر پای‌مان است. سرزمین طارم. آن دورها منجیل است. آن رودخانه سپیدرود است. آن بالا آب‌بر است. آن انتها را می‌بینی؟ پشت آن کوه ماسوله است. پشت آن یکی کوه خلخال است... کل طارم از ارتفاع این جاده دیده می‌شود...جاده‌ای که از جاده چالوس هم خفن تر است. پیچ‌ها و سربالایی‌های این جاده کجا و جاده چالوس کجا؟هر چه به سمت زنجان می‌رویم جاده سبزتر می‌شود. کوه‌ها پر از علف می‌شوند. عکس که می‌اندازیم شبیه تپه‌ی سبز ویندوز ایکس پی می‌شود! انتهای جاده می‌رسد به اتوبان زنجان قزوین. می‌رسد به 15کیلومتری زنجان...پس نوشت: به عنوان یک تجربه، جاده ی منجیل- زنجان را باید از سمت زنجان آمد. 15کیلومتر مانده به زنجان پیچید توی این جاده و از منظره هایش سرشار از روح و زندگی شد. از سمت زنجان چند تا خوبی دارد. یکی این که مناظر سرسبز جاده در ابتدای مسیرند. در انتهای مسیر هم سد سپیدرود انتظار خیلی خوبی خاهد بود. یکی دیگر هم این که مسیر سرپایینی خاهد شد و روی ماشین فشار چندانی نخاهد آمد و...

رحیم آباد- دیلمان

باید می‌رفتیم می‌چریدیم. اسماعیل گفت که برویم بچریم. به گوسفند‌ها نگاه کرده بود و گفته بود: مگر ما چه کم ازین گوسفند‌ها داریم؟ آن همه راه را آمده بودیم و یکهو بین آن همه کوه، کنار آنجاده‌ی خاکی، رودخانه بود و مرتع وسیع یکدست سبزرنگی که بین جاده تا کنار رودخانه گسترده شده بود و جان می‌داد برای نگاه کردن. نگاه کردن. نگاه کردن. یک دل سیر نگاه کنی و بعد یکهو بزند به کله‌ات ازین همه قشنگی‌اش و بدوی به سمتش و رویش غلط بزنی، غلط بزنی... ولی ما گرسنه بودیم. حال ایستادن نداشتیم. به آرامی لک و لک در جاده‌ی خاکی پیش می‌رفتیم و آب از لب و لوچه‌مان جاری شده بود که اینجا چرا این قدر زیباست؟ خاستم عکس بگیرم. اما قشنگ نمی‌شد عکس‌ها. آنچه را که به چشم می‌دیدیم وسیع‌تر و بزرگ‌تر از کادر محدود دوربین بود...باک بنزین را تا لبه پرِ پر کرده بودم. روز قبلش صادق اسمس زده بود که عامو پیمان منم اومدم لاهیجان. قرار و مدار گذاشتیم که برویم. بهش نگفتم دقیقن می‌خاهم کجا بروم. یعنی خودم هم نمی‌دانستم. فقط می‌خاستم به دوراهی سفیدآب که رسیدم دیگر وسوسه‌ی راه بالا و آن تونل سیاه کنجکاوی برانگیز نشوم و راه پایین را بروم ببینم به کجا می‌رسد. تیز و بز راندم سمت لنگرود. بعد از کمربندی‌اش راندم سمت لیلا کوه و آن جاده‌ی روستایی پای کوه را رفتم. رسیدیم به پَرِشکوه و باغ‌های پرتقالی که ۲طرف جاده را پوشانده بودند. گفتیم پرتقال بخریم. اسماعیل گیر داد که از مرد‌ها پرتقال نخریم. گفت: مرد‌ها رحم و مروت ندارند. سر گردنه‌ای حساب می‌کنند. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یک پیرزن. پرتقال هاش ریز و کوچولو کوچولو بودند. گفت: مزه‌ی قند می‌دهند. خندیدم. گفت: باورت نمی‌شه؟ پوست بکن بخور. پوست کندم و خوردم و عجیب شیرین بود. مرده باد این پرتقال‌های تامسونی که هزارتا بچه‌ی تلخ و بی‌مزه دارند. زنده باد پرتقال‌های آبدار و شیرین پرشکوه!نمی‌دانم چی شد که خر شدیم و ۱۰کیلو پرتقال خریدیم و انداختیم پشت ماشین و دِ برو که رفتیم. کله کردم سمت کوموله و بعد اطاقور و بعد هم املش و رحیم آباد. به املش که نزدیک شدیم سروکله‌ی جیپ‌های بدون پلاک روسی هم پیدا شد. جیپ‌های روسی. جیپ‌های زمان جنگ که توی تلویزیون نشان می‌داد که نه در دارند و نه شیشه. مدل بالا‌ترین ماشین محلی تویوتاهای زمان جنگ بودند. سروکله‌ی کامیون‌های دوج روسی هم پیدا شده بود. صادق می‌خندید به زشتی این کامیون‌ها. به اینکه چه قدر طراحیشان ابتدایی و زشت است. به اینکه این‌ها کامیون‌های زمان جنگ جهانی دوم هستند که هنوز این دور و بر‌ها رفت و آمد دارند و کاربرد. می‌خندید به قیافه‌ی زشت وبی ریخت کامیون‌ها. باورش نمی‌شد که این‌ها برای خودشان غول بیابانی‌هایی باشند بی‌نظیر. اسماعیل بهش کلیپی را نشان داد که ازین کامیون‌ها برای قاچاق درخت و الوار از جنگل‌ها استفاده می‌کردند. اینکه چطور از رودخانه‌ی خروشان رد می‌شوند و چطور این کامیون‌ها تک چرخ هم می‌زنند!!!...افتادیم توی جاده‌ی ییلاقی رحیم آباد. درخت‌هایی که شاخه‌‌هایشان را روی جاده انداخته بودند و تونل درختی درست کرده بودند. هنوز روزهای اول فروردین بود و درخت‌ها سبز سبز نشده بودند. سربالایی‌ها و سرپایینی‌ها و پیچ و خم‌های جاده. هوای اوایل فروردین خنک بود و لاک پشت توی سربالایی‌ها آمپرش بالا نمی‌رفت. آبشارهای زیادی که از کوه جاری شده بود و ماشین‌هایی که کنار آبشار‌ها ایستاده بودند و مرد‌ها و زن‌ها و بچه‌هایی که خوش و خندان بودند. کنار یکی از آبشار‌ها ایستادیم و دخل شیرینی کوکی‌هایی که از لاهیجان خریده بودیم درآوردیم. ۳تا آدم گرسنه، به دقیقه نکشیده همه‌ی شیرینی‌ها را بلعیدیم و چند ساعت بعد بود که فهمیدیم عجب خریتی کرده‌ایم که با خودمان خوردنی کم آورده‌ایم... کوه‌های سفیدپوشی که اول جاده ازمان دور بودند لحظه به لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. رسیدیم به سفیدآب و دوراهی معروفش. هر کسی که بار اول می‌زند به اینجاده توی این دوراهی به سمت تونل سیاه بالادست می‌رود که مخوف‌تر و رازآلود‌تر به نظر می‌آید. چند شب پیش توی یک مهمانی یکی دیگر را دیده بودم که به اینجاده زده بود و او هم به سمت تونل رفته بود. اما راه پایین را رفتم. از روی یک پل آهنی گذشتم و سربالایی خیلی تیزی شروع شد. سمت راستمان بلند‌ترین قله‌ی ایران بعد از دماوند خودنمایی می‌کرد. با ستیغ‌های سفیدش خیلی نزدیک به نظر می‌رسید: علم کوه. کنار جاده ایستادیم و چند تا عکس با پس زمینه‌ی علم کوه و آسمان آبی انداختیم.جاده کم کم خاکی شد. یک تکه خاکی بود. یک تکه آسفالت بود. به آرامی بالا می‌رفتیم. هنوز جاده ادامه داشت. وقتی خاکی‌ها زیاد طولانی می‌شدند می‌گفتیم برگردیم. ولی آن وقت تکه‌های آسفالته‌ی جاده شروع می‌شد و سرعت زیاد می‌شد و می‌رفتیم. پیچ‌های تند و تیز جاده چالوسی. هوای به شدت خنک. خلوتی... خلوتی... هیچ کس توی جاده نبود... رسیدیم به جایی که درخت‌های فندق با شاخ و برگ‌های کت و کلفتشان از سراشیبی دامنه‌ی کوه بالا رفته بودند و یک باغ فندق را درست کرده بودند. باغ فندقی که اگر کمی مه آلود می‌شد جایی خیال انگیز و وهمناک می‌شد. ولی یک روز آفتابی بود. گنجشک‌ها و پرنده‌هایی که اسمشان را نمی‌دانستم می‌خاندند. ایستادیم. لحظه‌هایی نفس‌‌هایمان را در سینه حبس کردیم که هیچ صدایی به جز صدای طبیعت را نشنویم. هیچ صدایی نبود. بعد از دوردست‌ها صدای اذانی پخش شد. حتم از یکی از روستاهای آن حوالی... ۱۰کیلو پرتقال را درآوردیم و از دامنه‌ی کوه بالا رفتیم و در پناه یکی از درخت‌های فندق نشستیم. ۳نفری با چنگ و دندان پرتقال‌ها را پوست کندیم و تا می‌توانستیم پرتقال خوردیم. ۱۰کیلو پرتقال بود و تمام هم نمی‌شد. از آن طرف هم هیچ خوردنی دیگری با خودمان نداشتیم. ظهر شده بود. ماندیم که برگردیم یا تا ته جاده برویم. خوره‌ی رفتن به جانم افتاده بود و باید تا ته می‌رفتیم....فکر کنم ۳کیلو پرتقال خوردیم و بعد راه افتادیم... کمی جلو‌تر آسفالت جاده مدام شد و راندن راحت و سریع. به یک دوراهی دیگر رسیدیم. از قهوه خانه‌ی سر دوراهی پرسیدیم که هر کدامشان کجا می‌روند. یکیشان می‌رفت سمت خشکبیجار و یکیشان به سمت دیلمان. راه دیلمان را گرفتیم و رفتیم. از یک نفر دیگر هم پرسیدیم که جاده‌اش چطوری است و خاکی است یا آسفالته؟ گفتند یک ساعت خاکی است و نیم ساعت هم آسفالته. ماندیم سر دوراهی که برویم یا نه؟ شور و مشورت کردیم که اگر بخاهیم برگردیم خیلی راه آمده‌ایم و چند ساعت طول می‌کشد تا برگردیم. بعد راه رفته را برگشتن تکراری است و خسته کننده. برویم دیلمان و از دیلمان برویم سیاهکل. گرسنه‌مان بود. ولی چاره‌ای نداشتیم...افتادیم توی جاده خاکی. و جاده خاکی برای پراید عذاب عظیم است. به آرامی، لک و لک می‌رفتیم. دیگر توی اینجاده‌ی خاکی هیچ ماشینی نبود. اگر توی جاده‌ی آسفالته هر ۱۰دقیقه سروکله‌ی یک پیکان یا یک نیسان آبی پیدا می‌شد اینجا سکوت مطلق بود. سکوت مطلق و منظره‌های بکر و تماشایی. از کنار چند تا روستا رد شدیم. اسم یکی از روستا‌ها بود روستای امام. کلی خندیدیم که این چه روستایی است دیگر. از چند تا رودخانه گذشتیم. شانس آوردیم که اوایل فروردین بود و هنوز رود‌ها پرآب نشده بودند و و طغیان نکرده بودند و می‌شد رد شد...به یک دوراهی دیگر رسیدیم. نمی‌دانستیم کدام را برویم. منتظر ماندیم تا یکی پیدا شود و بپرسیم. چند دقیقه صبر کردیم تا سروکله‌ی یک جیپ روسی پیدا شد. نگهش داشتیم. ازش پرسیدیم که می‌خاهیم برویم دیلمان کدام طرف برویم؟ یک نگاهی به پرایدمان کرد و بعد گفت این طرف. بعد تکلیف دوراهی‌های بعدی جاده را هم برایمان مشخص کرد: به هر دوراهی رسیدید، فقط راست. فقط راست.تشکر کردیم. او هم به سرعت جاده خاکی را رفت و ما هم لک و لک ادامه دادیم.و بعد به جایی از جاده رسیدیم که دیگر جاده نبود. یعنی داشت جاده می‌شد... بلدوزر‌ها و ماشین‌های راه سازی داشتند راست و ریسش می‌کردند و گلی و ناهموار بود. دلهره به جانم افتاد که یک موقع با این پراید اینجا گیر نکنیم... من خسته شده بودم و صادق پشت فرمان نشسته بود. بلدوزری که وسط جاده بود دید که یک عدد پراید دارد می‌آید. کمی جلو عقب کرد و با هیکل سنگینش جاده را کوبید و بعد از جاده انداخت بیرون و رفت توی باقالی‌های بیرون جاده. از آن تکه‌ی جاده به سلامتی رد شدیم و برایش بوق تشکر زدیم. صادق برایش بای بای هم کرد... کلی خندیدیم. به این فکر کردیم که اگر هم گیر می‌کردیم بلدوزره به راحتی آن تکه از زمین را که گیر کرده بودیم همراه با ماشینمان می‌کند و بلندمان می‌کرد و می‌گذاشتمان جلو‌تر...به موساکلایه که رسیدیم رودخانه‌ی بزرگ دیلمان کنار جاده خودنمایی کرد و آن مناظر مراتع کنار جاده تا رودخانه...کمی جلو‌تر جاده خاکی تمام شد. یک ساعت تمام توی جاده خاکی رانده بودیم. آسفالت که شروع شدیم هورا کشیدیم. ارتفاع لاهیجان و لنگرود از سطح دریا ۱۰-۱۵م‌تر بود. حالا ما در ارتفاعات ۲۰۰۰متری دیلمان بودیم و هوا خنک و پاکیزه بود و هیچ بنی بشرِ توریستِ آشغال تولید کنی هم دور و برمان نبود...به اسپیلی که رسیدیم منظره‌ی دهشتناکی روبه رویمان بود. نرسیده به اسپیلی وسط دامنه‌ی کوه یک کارخانه سیمان علم کرده بودند. یک کارخانه سیمان خیلی بزرگ... تا به حال از اینجای اسپیلی رد نشده و این کارخانه سیمان را ندیده بودم. وحشتناک بود. کامیون‌ها پشت سر هم قطاری می‌آمدند و سنگ و کلوخ وارد کارخانه می‌کردند. خونم به جوش آمده بود. کدام کله خر گوساله‌ی مادرخرابی دستور داده بود که اینجا کارخانه سیمان بسازند آخر؟! آن کره خری که دستور داده بود اینجا کارخانه سیمان بسازند از طبیعت هیچ درکی داشته؟ می‌فهمیده که کارخانه سیمان چه قدر آلودگی دارد؟ می‌فهمیده که این هوای پاک غنیمت است؟! تف به آن مادری که تو را زاییده...به اسپیلی رسیدیم و بعد از جاده‌ی دیلمان سیاهکل برگشتیم. ۶ساعت توی راه بودیم...