پرسه‌زن

۸ مطلب با موضوع «اصفهان» ثبت شده است

تا خلیج پارس-1

ساعت چهار و نیم صبح بود که بیدار شدم. خوابم می‌آمد. روزهای پرفشاری را از سر گذرانده بودم. روزها تا عصر کار و تا شب کلاس زبان و سفرهای درون‌شهری طولانی و هوای مزخرف و آدم‌های چرند تهران خسته‌ام کرده بود. روز قبلش هم صبح با یک راننده تاکسی دعوایم شده بود و هم ‌عصرش با یک راننده‌ی دیگر. صبحی شاکی بود که چرا کرایه 1350 تومنش را با فون پی پرداخت کرده‌ام و 1500 نقدی نداده‌ام و راننده‌ی عصر پررو پررو می‌گفت کرایه 4500 تومانی کم است، باید 5000 تومان بدهی. به هیچ‌کدامشان باج نداده بودم و خسته بودم. ولی وقت خواب نبود. باید می‌رفتم. باید می‌رفتیم. حالا که هم‌سفرهای همراه پایه شده بودند باید به جاده می‌زدم.کیومیزو را به راه کردم و رفتم دنبال حمید و بعد حامد و امیرحسین و ساعت 5:30 صبح بود که از دروازه‌های تهران بیرون زدیم. مگر جنگ است؟ هیچ‌کداممان حال و حوصله‌ی ترافیک شروع تعطیلات را نداشتیم. حامد و امیرحسین اهل کوه بودند و حمید هم‌سال‌هاست که به سحرخیزی عادت کرده است. پس زودتر زدیم بیرون که حجم ماشین‌ها به پرمان نخورند.قرار بود برویم یزد و بعد ابرکوه و بعد شیراز و جم و پارسیان. مقصد اصلی را گذاشته بودیم سواحل تبن در کناره‌ی خلیج‌فارس. می‌خواستیم روز اول تا ابرکوه برویم و سرو 4000ساله و بادگیر دوطبقه‌ی پشت اسکناس‌های 2000تومانی را ببینیم و بعد راه بیفتیم سمت شیراز. اما این سفر از آن سفرهای برنامه‌ریزی دقیق نبود... همه‌چیز پی‌درپی تغییر کرد...یک‌کله تا قم راندم. بعد از قم بچه‌ها از خواب صبحگاهی بیدار شدند. توی ماشین به چند تا پادکست گوش دادیم. پادکست‌های رادیو دیو و رادیو کورون و خانه‌های من و رادیو گیک. چند تا پادکست کورون داشتم که آهنگ‌های پیش‌درآمد علی عظیمی و می‌گذرد کاروان شهرام ناظری و گنجشکک اشی‌مشی را تحلیل می‌کرد. شنیدنشان جذاب بود. جاده را کوتاه می‌کردیم. از پادکست‌ها که خسته شدیم سرنخ بازی کردیم. توی ماشین دوبه‌دو ضربدری تیم شدیم. من و امیرحسین یک تیم بودیم. حمید و حامد یک تیم. حامد یک کلمه انتخاب می‌کرد. به امیرحسین می‌گفت. امیرحسین باید یک کلمه به من می‌گفت تا من که جلو نشسته بودم کلمه‌ی حامد را حدس بزنم. اگر در همان بار اول کلمه‌ی اصلی را حدس می‌زدم 2 امتیاز می‌گرفتیم و اگر حدس نمی‌زدم نوبت خود حامد می‌شد که یک کلمه‌ی سرنخ دیگر بگوید تا حمید کلمه‌ی اصلی را حدس بزند. قشنگی‌اش به این بود که باید فقط یک کلمه سرنخ می‌دادی. تا اردستان بازی کردیم.وقت صبحانه شده بود. حامد از شب قبل عدسی درست کرده بود. نان نداشتیم. کج کردیم سمت اردستان که نان بخریم. کتاب گلگشت در وطن را هم با خودم آورده بودم. کتاب بالینی سفرم بود. ایرج افشار توی اردستان رفیق زیاد داشت و هر بار با آن‌ها می‌رفت سوراخ سنبه‌های شهر را می‌گشت. ما دوست اردستانی نداشتیم. بی‌خیال سوراخ سنبه‌های شهر شدیم.اردستان یک بلوار ورودی طولانی بود و بعد یک خیابان باریک تا میدان مرکزی شهر. بیشتر از نانوایی معمولی نان خشک فروشی در شهر دیدیم. نزدیک میدان مرکزی شهر شلوغ بود. مردم جلوی قصابی‌ها صف ایستاده بودند که گوشت یارانه‌ای بگیرند. ایستادیم و نان تافتون خریدیم. خواستیم راه بیفتیم که یک پیرزن زد به شیشه که کمکم کنید. نگاهش کردم. یاد مادربزرگ خدابیامرز خودم افتادم. یک اسکناس 5000 تومانی بهش دادم. گفت: مادرجان اومدم صف گوشت بهم گوشت ندادن. منو می رسونی تا نزدیک خونه م؟ گفتم: ما مستقیم می ریم ها.گفت: خوبه ننه جان.سوار ماشین شد. رساندیمش. بعد هم نشستیم توی بلوار ابتدای شهر اردستان به صبحانه خوردن: نان و عدسی.کلی خندیدیم که ملت با ماشین دختر جوان سوار می‌کنند، ما پیرزن سوار می‌کنیم. گفتم: دونت وری، بیمه‌ی سفرمان بود. حمید می‌گفت: این پیرزن در روزگار جوانی زیبا بوده...راه افتادیم سمت نائین و یزد. توی ذهنم بود که ناهار را برویم رستوران تالار یزد که رستوران خیلی خوبی است. به پمپ‌بنزین قبل ظفرقند که رسیدیم امیرحسین به نقشه نگاه کرد و گفت می‌توانیم از ورزنه هم به ابرکوه برسیم ها... نزدیک‌تر هم هست. خوشم آمد. راه جدید پیشنهاد کرد. برنامه‌ی یزد را بی‌خیال شدیم. به خروجی کوهپایه و نهوج که رسیدیم کج کردیم سمت جاده‌ی فرعی. جاده‌ای که فقط خودمان بودیم و خودمان. یکهو از خیل ماشین‌های توی اتوبان جدا شدیم و افتادیم توی جاده نخی‌ها... یکهو دیدیم مناظر کنار جاده و تک‌درخت‌ها و 3-4تا درخت‌های کنار جاده دارند شبیه تابلوهای نقاشی سهراب سپهری می‌شوند...نزدیک سناباد کنار یک باغ گردو ایستادیم و حس کردیم که وارد جاده‌ای جادویی شده‌ایم: باغ گردو متروک بود. وسط بیابان چنین باغ گردوی بزرگی متروک افتاده بود. جلوی باغ گردو یک استخر بزرگ بود و دو طرفش هم یک‌خانه‌ی کاه‌گلی با سردری سنتی و هلالی که به کاروانسرا می‌زد. استخر پر از آب بود. ساعت 11 ظهر بود. ولی سطح آب کامل یخ‌زده بود و برف سفیدی هم مثل خاکه قند روی این قشر یخ ریخته شده بود. وارد خانه شدیم. کسی نبود. متروکه بود. پشت خانه سرپوش قناتی دیده می‌شد. آب استخر از قنات آمده بود. آن‌طرف‌تر هم کلی پهن گاو خشک‌شده ریخته بودند. خانه گنبدی بود. رفتیم بالای پشت‌بام و از بالا به باغ گردو و جاده و استخر و منظره‌های اطراف نگاه کردیم.خیلی دل بود. لذت کشف یک مکان تاریخی را داشت. مکانی را که کتاب‌ها و فیلم‌ها و سایت‌ها به ما پیشنهاد نداده بودند. خودمان کشفش کرده بودیم...باغ پر بود از درخت‌های گردو و بادام که در سرمای زمستان لخت‌وعور خودشان را بغل کرده بودند. خیلی از درخت‌ها آفت‌زده بودند. حمید نشانمان داد. کرم خراط دمار از روزگار درخت‌های باغ درآورده بود و همه‌شان را سوراخ‌سوراخ کرده بود...بعد از سناباد از نهوج و علون آباد و کیچی رد شدیم و به کوهپایه رسیدیم. از کوهپایه جاده مستقیم به سمت ورزنه می‌رفت. اما پیشنهاد دادم که حالا برویم روستای جشوقان را ببینیم و ازآنجا به ورزنه برسیم. جشوقان را سال‌ها بود که یار پیشنهاد می‌داد و نرفته بودم. افتادیم توی جاده‌ی 62 (جاده‌ی اصفهان-نائین). حمید بالاخره راز این تابلوهای کنار جاده را که فقط یک شماره می‌نویسند و شمال و جنوبش را مشخص می‌کنند بهمان گفت. جاده‌های اصلی ایران هرکدام یک شماره‌دارند. آن شمال جنوب هم ‌جهت جاده است. جاده‌ی اصفهان به نائین جاده‌ی شماره‌ی 62 است. جاده‌ی شهرضا به آباده شماره 65 است و... به تودشک رسیدیم و بعد کج کردیم سمت جاده‌ی جشوقان... روستایی که فکر نمی‌کردم آن‌قدر جذاب باشد...

تا خلیج فارس-2

جشوقان تاریخی تر از آنی بود که فکر می کردیم و البته خیلی خلوت. سر ظهر رسیده بودیم. بنی بشری در آبادی پیدا نمی شد. ولی سنگ چین بستر مسیل اول روستا و بعد آسفالت درست و درمان کوچه ها و سقف های گنبدی ایزوگام شده ی روستا نشان می داد که این روستا آباد است و متروکه نیست. به مرکز روستا رسیدیم. طاق نصرتی داشت که بالایش یک بچه گنبد طلایی ساخت مازندران گذاشته بودند. خوشم آمد که برای امامزاده و مسجد روستایشان ازین گنبد طلایی های ساخت کارگاه های مازندران استفاده نکرده اند. رسیدیم به میدان مرکزی روستا که اسمش را گذاشته بودند میدان آزادی. ولی روی دیوار نوشته بودند میدان انقلاب. کتابخانه ی عمومی روستا یک ساختمان چهارگوش بود کنار حوض رختشویی روستا. آن طرف تر آب قنات جاری بود و پشت دیوارها هم انارهای خشکیده بر درخت ها چشمک می زدند. مسجد جامع روستای جشوقان (مسجد دلاورآقا) زیبا بود. بر پلکان ورودی لایه ای ترد و شیرین از برف نشسته بود. وارد حیاط مسجد شدیم و زیبایی خودمانی اش ما را گرفت. 3 شبستان داشت و سادگی اش دوست داشتنی بود. از پنجره های مشبک آجری اش می شد روستا را از شبستان های مسجد دید. از برای عهد صفویه و قرن دهم هجری بود و خوب بازسازی کرده بودند و خوب سرپا نگهش داشته بودند. هنوز هم برای نماز خواندن مورد استفاده ی اهالی روستا بود. کوزه ی گوشه ی حیاط آدم را یاد داستان خمره ی هوشنگ مرادی کرمانی می انداخت. بالاتر از مسجد کوه چل بود که رویش یک یاحسین بزرگ نوشته بودند. می گویند کوه چل ثبت میراث فرهنگی هم شده. به خاطر این که اسناد زیادی از زندگی در غارهای این روستا به دست آمده است. روی کوه روبه رو هم یک یا ابوالفضل بزرگ نوشته بودند. پیدا بود که اوج زندگی در این روستا ایام محرم است. هم از نوشته های روی کوه ها، همه از حسینیه ی کنار مسجد جامع، هم از آن طاق نصرت ورودی به مرکز روستا.جشوقان کوهپایه ای بود. علاوه بر مغازه های معمول، مغازه های رنگرزی و نقشه کشی هم یافت می شد. نقشه کشی هم منظور نقشه ی فرش بود. فرش های دستبافت جشوقان هنوز باعث رزق و روزی و چرخش اقتصاد بود.باصفا بود روستای جشوقان. حمید می گفت توی روستاهای واشقان اهالی روستا دو دسته اند. یک عده همیشه ساکن روستا هستند. یک عده خوش نشین اند. در ایام خوش سال (نوروز و محرم و فصل گرم) به روستا می آیند. روستای جشوقان آباد بود. ولی معلوم بود که تعداد زیادی از اهالی روستا خوش نشین اند. خانه های خوبی ساخته اند. کوچه ها و خیابان ها را آسفالت کرده اند. نمای خانه ها را به شکلی سنتی ساخته اند. سقف گنبدی ایزوگام شده ساخته اند. اما در زمستان و سرما ساکن روستا نیستند.یار گفته بود مسجد چیرمان هم از برای قرن هفتم است. دیدنش خالی از لطف نیست. توی جشوقان یک نفر را دیدیم و آدرس پرسیدیم. گفت باید از کمربندی بروید تا به چیرمان برسید. چیرمان اسم روستای بعدی بود که 3 کیلومتر تا جشوقان فاصله داشت. رفتیم. آن جا هم آب قنات جلوی مسجد بالا آمده بود. حوض رختشویی جلوی مسجد بود و مابقی آب جاری می شد در استخری که پای قنات بود و پایین دست هم پر بود از درخت های بادام. بهار زیبایی باید داشته باشد روستای چیرمان. مسجد جامع چیرمان نوساخت بود. یعنی ساخت سال 1354. خانمی آن جا بود. پرسیدیم مسجد قدیمی چه شده؟ گفت آن مسجد قدیمی را خراب کردند و این مسجد را ساخته اند. خیلی خوش برخورد و مهربان بود. ناهار دعوت مان کرد. تشکر کردیم. پرسیدیم می خواهیم برویم ورزنه چطور باید برویم؟ جاده ای هست که از چیرمان به ورزنه برویم؟ نمی دانست.اینترنت نداشتیم. نقشه اطلس ایرانی هم که توی ماشین داشتم جاده ای را نشان نمی داد. توی روستا راه افتادیم و پرسیدیم. گفتند جاده خاکی ای وجود دارد که به سمت ورزنه می رود. گفتند 10 کیلومتر جاده خاکی است. گفتیم باشد. بهتر است از برگشتن و راه تکراری رفتن. به روستای آبچویه رسیدیم. کسی نبود. زنگ در خانه ای را زدم و آدرس پرسیدم. گفتند از گردنه باید بروی.جاده آسفالته بود. فقط سال ها بود که تعمیر نشده بود و پر از دست انداز شده بود. به همین خاطر می گفتند جاده خاکی است. آسمان عجیب آبی بود. کوهپایه ها زیبا بودند. منطقه ی حفاظت شده بود. رفتیم و رفتیم تا که رسیدیم به یک برج کاهگلی. کنار یک مرغداری بود. سگ ها برایمان پارس کردند. چوبی برداشتیم و بی این که محل شان بگذاریم رفتیم سمت برج کاهگلی. به نظر کبوترخانه می آمد. اما نزدیک که شدیم خیلی شبیه برج طغرل شهر ری شد. با این تفاوت که کاهگلی بود. برج کبوتر نبود. حیاط کوچکی داشت. وارد شدیم. راه به درون برج نداشت. آن طرف در چوبی بزرگی داشت. بازش کردیم. برج دایره ای و چند طبقه بود. در چوبی اش خیلی کلفت بود. پلکانی به سمت بالا داشت که خراب شده بود. با احتیاط وارد شدیم. ترس از مار و خزنده داشتیم. چراغ قوه انداختیم و از پلکان بالا رفتیم. ولی پلکان خراب شده بودند. فقط دیدیم که طبقه ی بالایی هم وجود دارد. احتمالا برج 4 طبقه بود. از روی تیرک های چوبی برج می گویم. هیچ نام و نشانی نداشت. سوادمان هم قد نمی داد که تخمین بزنیم برای چه دوره ای است. ولی چند طبقه بودن و مسکونی بودنش برایمان جالب بود. در میانه ی کوه ها هم بود آخر. البته در بالای یکی از کوه های اطراف برجکی کاهگلی وجود داشت. شاید به آن ربطی داشت. بالای کوه ها پرنده های شکاری با شکوه و آرام پرواز می کردند. سر درنیاوردیم و رها کردیم و جاده را ادامه دادیم. جاده فرعی بعد از روستای آبچویه دوباره می رسید به جاده ی اصفهان نائیین. 2-3کیلومتری ادامه دادیم و رسیدیم به جاده ای که ما را به ورزنه می رساند. از کوهپیایه ها رد شدیم. جاده سیخ و مستقیم می رفت. و هر چه به سمت ورزنه نزدیک تر می شدیم پوشش گیاهی فقیر و فقیرتر می شد و بیابان لم یزرع و صاف. ورزنه در خشکی کویر قرار داشت. ما که از سمت جشوقان داشتیم می آمدیم خشک و لم یزرع شدن دو طرف جاده برایمان کاملا محسوس و حتی نومیدکننده بود.از کنار برج کبوترخانه ورزنه رد شدیم و رفتیم به پمپ بنزین شهر تا شکم کیومیزو را قبل از خودمان سیر کنیم. گرسنه مان بود. سرچ زدیم. رستوران مهدی نزدیک مان بود. رستوران و کله پزی مهدی. (مغازه دوگانه سوز). ولی از شانس مان بسته بود. گفتیم املت بزنیم. نان محلی ورزنه خریدیم و گوجه و تخم مرغ و رفتیم سمت پارک ساحلی ورزنه. در حاشیه زاینده رود. نشستیم زیر درخت های بلندبالا و املت مشتی زدیم به رگ. می گویند ورزنه شهر زنان چادر سفید است. ما هم چند خانمی را که در شهر دیدیم پوشیده در چادر سفید بودند. اما در کنارشان چادر سیاه پوش هم دیده می شود. ترکیب و تضادشان جالب نبود. چادر سیاه هم وارد شهر شده بود...بعد رفتیم سمت زاینده رود و ساحل. خیلی شبیه اصفهان ساخته بودند پارک ساحلی را. اما رودخانه آب نداشت. زهکشی کرده بودند و مانداب گندیده ای شکل گرفته بود. اما زاینده رود خشک بود. پل دهه دهانه را دیدیم. 3 دهانه اش بازسازی شده و تافته ی جدابافته بود. بعد فهمیدیم که اولش هم این پل 7 دهانه بوده و زمان قاجار 3 دهانه ی دیگر اضافه کرده اند و شده 10 دهانه. این جا اطلاعات خوبی در مورد این پل نوشته است:https://www.yjc.ir/fa/news/4881543رفتیم روی پل. هوا خوب بود. آسمان به شدت آبی بود و این هوای خوب را لک لکی سفید بر بالای پل تکمیل کرد. خوش و بی خیال آمد نشست روی پل. شروع کردم ازش فیلم گرفتن و نزدیک شدن. تا فاصله 4متری اش هم که رفتم باز هم نپرید. نمی ترسید. خوشحال شدم که نمی ترسد. می گویند لک لک پرنده ی خوش یمنی است.بعدش راه افتادیم سمت رامشه. می خواستیم وسط جاده ی اصفهان شیراز دربیاییم. ولی دیدن گاوچاه ها ما را از راه به در کرد. وارد یکی از خانه ها شدیم. گاوچاه و شترچاه های ورزنه تبدیل به یکی از جاذبه های توریستی آن شده. چاه آبی بود و گاو کوهان داری پای آن و سطح شیبداری زیر پایش. چاه بان برایمان توضیح داد که این گاو کوهان دار سیستانی است. چاه های ورزنه عمیق اند. کشیدن دلو آب از آن ها کار سختی است. برای کشاورزی نیاز به آب بوده. این گاوها وظیفه ی کشیدن آب از چاه های عمیق را به عهده داشته اند. طنابی که به دور گردن گاو بسته شده بود چند بخش مجزا داشت و هر بخش هم برای خودش یک اسمی. گاو فقط با صدای صاحب خودش آب را از چاه بالا می کشید. صاحبان این گاوهای سیستانی برای این که گاوشان بدون حضور خودشان مورد بهره کشی قرار نگیرند آن ها را شرطی کرده بودند. فقط با یک دوبیتی با صدای صاحب خودشان شروع به کار می کردند. با صدای بقیه هیچ کاری نمی کردند و نمی کنند و حتی شاخ هم می زنند. صاحب گاو با صدای خوش یک دوبیتی از باباطاهر خواند و سرخه (اسم گاوی که دیدیمش) شروع به حرکت به سمت پایین سطح شیب دار کرد و دلو آب را بالا کشید. وقتی دلو را خالی کردند خودش دوباره آمد بالا. نفری 3هزار تومان برای این توضیحات و شیرین کاری سرخه سلفیدیم. تپه ها و رمل های ماسه ای ورزنه هم جذاب بودند. ولی ما مقصدمان ورزنه نبود. غروب خورشید نزدیک بود و می خواستیم زودتر به جنوب برسیم. دیدار باتلاق گاوخونی را رها کردیم. از کتاب گاوخونی جعفر مدرس صادقی حرف زدیم. از فیلمی که بر اساس این کتاب ساخته شده بود. چه قدر جفت شان خوب بودند...راندیم سمت حسن آباد. بعد وارد جاده ای شدیم که روی نقشه اتوبان 15خرداد نامیده شده بود. اما یک جاده نخی دو طرفه ی کم رفت و آمد بود. از یخچال رد شدیم. به روستای مالواجرد رسیدیم. معدن های اطرافش محل آمد و شد تریلی های زیادی بود. حتم این معدن ها برای صاحبان شان درآمدهای کلانی را به ارمغان می آورند. کنار مسجدی در انتهای روستا کنار جاده چای خوردیم. به عبور روباهی دم بزرگ از کنار جاده خیره شدیم و راه افتادیم به سمت رامشه... غروب شده بود. خورشید زرد پشت کوه ها در کار غروب بود. کوه ها به رنگ بنفش در آمده بودند. بیابان تا پای کوه ها به رنگ قهوه ای بود. خورشید در سمت راست جاده در حال غروب بود. در سمت چپ جاده آسمان به رنگ ارغوانی درآمده بود. ترکیب رنگ فوق العاده ای بود... بالاخره به امین آباد رسیدیم و افتادیم توی اتوبان اصفهان-شیراز. بعد از 10 دقیقه به ایزدخواست رسیدیم. قلعه اش دیدنی بود. ولی دیگر شب شده بود. تصمیم گرفتیم تا آباده برویم. آسمان صاف و پر از ستاره بود. چند دقیقه ای ایستادیم و به آسمان پر از ستاره نگاه کردیم. شکوه ستارگان بر فراز آسمان شب... می توانم بگویم ماه ها بود که چنین آسمانی ندیده بودم... بعد از ساعتی به آباده رسیدیم.

سفر به جی - 2

ناهار را نزدیک کلیسای وانک توی رستوران خوان‌گستر به بدن زدیم. از آن رستوران‌هایی بود که دربان دارند و صحرا می‌گفت ‏برای اصفهانی‌ها مثل رستوران نایب تهرانی‌ها می‌ماند و مهمان صحرا شدم. و خب گران بود...‏ بعد راه افتادیم به سمت کلیساهای جلفا. جلفا پر است از کلیسا و کافه‌های دنج. همه‌ی کلیساها قابل بازدید نیستند. از جلوی ‏چندتای‌شان رد شدیم که بسته بودند. صحرا یادش رفته بود کارت معماری‌اش را بیاورد. با کارت معماری‌اش می‌شد وارد همه‌ی ‏کلیساها شد. بیشتر دوست داشتم وارد فضایی شوم که نیمکت‌های کلیسا و دعاخوانی کشیش‌ها و اتاقک اعتراف را ببینم. نکته‌ی ‏جالب کلیساهای جلفای اصفهان این بود که از همه‌ی فرقه‌های مشهور مسیحیت (کاتولیک‌ها،‌ پروتستان‌ها و ارتدوکس‌ها) کلیسا ‏وجود داشت. ‏ کلیسای بیت‌اللحم برای بازدید عموم باز بود. بلیط ورودی‌اش نفری 2 هزار تومان بود. ولی خبری از نیمکت و کشیش و اتاقک ‏اعتراف نبود. از در چوبی قدیمی که می‌گذشتی،‌ صدای در حال پخش گروه کر کلیسا تو را یاد فیلم‌های کیشلوفسکی می‌انداخت. ‏و همان حس رعب و وحشتی که عکس‌های کلیساهای قرون وسطایی به آدم القا می‌کنند.  ‏ دیوارهای بلند 4 طرف کلیسا پر بود از نقاشی‌های بهشت و جهنم و عیسی‌مسیح و به صلیب کشیده شدن و شام و آخر. بهشتی ‏که در آن همه آرام و متین کنار هم نشسته بودند و جهنمی که پر بود از زنان برهنه‌ی در حال مجازات شدن و مردانی که سر و ‏ته شده بودند و کوزه‌های اسید به سوی وسط پاهای‌شان روانه. ‏ در قسمت محراب (؟!) کلیسا هم تابلو فرشی از عیسی مسیح بود. نقاشی‌های دیوارها را کنار می‌گذاشتی کلیسا شباهت غریبی ‏داشت به مسجد. دیوارها بالا می‌رفتند و می‌رسیدند به طاق‌ها و بعد به گنبدی که در نقش و نگارهای و پنجره‌های نورگیرش مثل ‏مسجد بود. فضای کلیسا تیز و رعب‌انگیز نبود. (به جز آهنگ در حال پخش که آن هم بعد از مدتی فقط حس شکوه را به تو القا ‏می‌کرد.) تنها فرقش با مسجد نقش و نگارهای آدمیان بر دیوارها بود. ‏ بیرون کلیسا، نمای آجری و گنبددار کلیسای بیت‌اللحم بیش از هر چیز شباهت دین‌ها به هم و یکی بودن‌شان را به تو یادآوری ‏می‌کرد. ‏ بعد راه افتادیم به سوی کلیسای وانک که بزرگ‌تر بود و بلیط ورودی‌اش 5000 تومان. کمی در محوطه‌ی کلیسا نشستیم و ‏حرف زدیم. ناقوس کلیسا و گنبد آجری‌اش حس سادگی غریبی را به آدم القا می‌کرد. مثل خیلی از جاهای دیدنی دیگر ایران، ‏جاهای به نظر خوب شده بود برای امور اداری و ورود عموم ممنوع بود. مثلا ما دوست داشتیم برویم طبقه‌ی دوم و از بالا از نمای ‏بیرونی کلیسا عکس بگیریم. ولی ممنوع بود. بعدها فهمیدم که قسمت اداری کلیسای وانک یک فرقی با قسمت اداری مثلا کاخ ‏گلستان تهران دارد. این که قسمت اداری کلیسای وانک مرکز خلیفه‌گری ارامنه‌ی جنوب ایران است و ارامنه برای کلیه‌ی ‏کارهای‌شان (مثلا عقد ازدواج) می‌آیند این‌جا. در حالی‌که در تهران تو هیچ وقت نمی‌فهمی که اداری‌های کاخ گلستان چه کار ‏خاصی انجام می‌دهند که ورود برای عموم ممنوع شده است.‏ اول رفتیم موزه‌ی کلیسای وانک. یا درست‌ترش: موزه‌ی خاچاطور کساراتسی. موزه‌ای شامل چند بخش در مورد تاریخ ارامنه‌ی ‏ایران. ماشین‌چاپ قرن هجدمی برای چاپ انجیل و زبور و کتاب‌های مذهبی دیدنی بود. بر بالای ماشین چاپ مجسمه‌ی بزرگی ‏از یک عقاب فلزی را جاساز کرده بودند. برای قشنگی،‌هر چند بی‌ربط که نشان از ارزشمند بودن ماشین‌چاپ داشت. لباس‌های ‏سنتی ارامنه و عروسک‌های زشت دارا و سارا و بعد ردیفی از تابلوهای نقاشی. نقاشی "جزیره و دریاچه سوان" بدجور من را ‏گرفت. رنگ غالب بر فضای بزرگ تابلو سورمه‌ای بود و کلیسای لب دریاچه و کوه دوردست یک حس شکوه غریبی را در من ‏زنده می‌کرد و اصلا نمی‌دانستم چرا وسط آن همه تابلوی نقاشی با این یکی این جور ارتباط برقرار کردم. یک چیزی هست که ‏من اسمش را می‌گذارم نیروی اعجاب‌انگیز زحمت کشیدن. مطمئنا من مشابه آن تابلوی نقاشی عکس‌های زیادی دیده بودم. ‏عکس‌هایی که با دوربین‌های عکاسی تا بن دندان مسلح گرفته شده بودند. ولی همه‌ی آن عکس‌ها یادم رفته بود. من آن لحظه، ‏کنار صحرا روبه‌روی تابلوی نقاشی ایستاده بودم و حس دم‌دمه‌های سحر و آن حالت گرگ و میش پایان یک شب مهتابی را ‏داشتم. رنگ روغن تابلوی نقاشی و بزرگی‌اش یک حسی را به من می‌داد که مطمئنا تا مدت‌ها فراموشش نخواهم کرد. اگر آن ‏تابلو فقط پوستر یک عکس بود،‌ من سریع می‌گذشتم و احتمالا سریع فراموش می‌کردم. ولی زحمتی که پای کشیدن آن تابلو ‏رفته بود، آن را در جانم حک می‌کرد. کارهایی که با زحمت انجام می‌شوند، روی آدم تاثیر می‌گذارند. در روح آدم حک ‏می‌شوند... ‏ آن طرف‌تر ردیفی از انجیل‌های قدیمی بود. انجیل‌هایی با نقاشی‌های رنگی که بر پوست نوشته شده بودند و دیدنی بودند. صحرا ‏یاد جمله‌ای از فیلم 21 گرم افتاد که از آن دعاهای دوست‌داشتنی بود: یکی از فرازهای انجیل: خدایا نمی‌خواهم مشکلاتم را ‏برایم حل کنی به من شمشیری قوی عطا کن تا به جنگ مشکلاتم بروم.‏ یادبود نسل‌کشی ارامنه در ترکیه و کتاب‌ها و عکس‌های مربوطه هم آدم را تکان می‌داد. ناخودآگاه آدم آن را مقایسه می‌کرد با ‏آشوویتس و یهودی‌ها و از مظلومیت ارامنه دلگیر می‌شد. طبقه‌ی دوم به هنرهای تجسمی اختصاص داشت و بخشی هم به یپرم ‏خان، یاور ستارخان در انقلاب مشروطیت.‏ بعد رفتیم سراغ کلیسای وانک. یا درست‌ترش: کلیسای هوسپ آرماتاتسی. از کلیسای بیت‌اللحم بزرگ‌تر بود. ولی ساختار مثل ‏همان بود. دیوارهایی بلند که به گنبدی ایرانی و پرشکوه ختم می‌شد. بر دیوارهای بلند همه طرف کلیسا هم نقاشی‌هایی از ‏طبقات بهشت و جهنم و قدیسان و عیسی‌مسیح. و در قسمت محراب کلیسا هم نقاشی‌هایی از عیسی مسیح و حواریون. وقتی وارد ‏کلیسا می‌شدی، ناخودآگاه بی‌خیال زیر پایت می‌شدی. ناخودآگاه سرت بالا می‌رفت و به نقاشی‌ها خیره می‌شد و از پس نقاشی‌ها ‏می‌گذشت و به انحنای طاق‌های بالای دیوارها و بعد گنبد می‌رسید. نگاهت از 4دیوارها و گوشه‌های فراوان لیز می‌خورد و ‏می‌رسید به مرکز گنبد بالای سرت. یک جور از کثرت به وحدت رسیدن و فلسفه‌ی گنبد در معماری ایرانی همین است اصلا.‏ تمامی نقاشی‌ها بازسازی‌شده و خوش‌آب و رنگ بودند. محیط درونی کلیسای وانک با آن همه نقاشی جشنواره‌ای از رنگ شده ‏بود و اصلا آدم یادش می‌رفت که از اتاقک اعتراف و دعا خواندن سراغ بگیرد. کمی احساس اغراق‌شدگی داشتم. کارکرد مذهبی ‏کلیسا زیر بار آن همه رنگ فراموش شده بود. آن قدر فراموش که من برانگیخته نشدم که بروم تاریخ کلیسا را یاد بگیرم... ولی ‏قشنگ بود. همین را می‌شود گفت....‏ بیرون کلیسا، گوشه‌ی حیاط،‌ پشت ناقوس کلیسا شمع‌خانه بود. اتاقکی کوچک با میزی در وسط که پر بود از شمع. دو تا شمع ‏روشن کردیم و بعد راه افتادیم به سمت کافه‌های جلفا...‏

سفر به جی - 3

غروب. به جنب و جوش افتادن کوچه‌های سنگفرش جلفا. ظهر و عصر کوچه‌پس‌کوچه‌ها خلوت بودند. روشن شدن یکی یکی ‏چراغ کافه‌ها و حسی عجیب از یک شهر اروپایی با هوای بهاری یک شهر کویری در دل زمستانی گرم. میدان مرکزی جفا پر بود ‏از توریست‌هایی که 3-4 نفری روی نیمکت یا سکوی وسط میدان نشسته‌ بودند و با هم اختلاط می‌کردند. خانم‌های موطلایی و ‏پسرهای چشم‌آبی خارجی و ما که از کنار کافه‌ها و ماشین‌های پارک شده می‌گذشتیم. ‏ پشت‌نوشته‌ی پاترولی که کنار کلیسای وانک پارک شده من را خنداند:‏‎ YOU CAN GO FAST I CAN GO EVERY WHERE‏. ‏می‌توانست آن وسط یک ‏BUT‏ مغرورانه هم بگذارد. ولی نگذاشته بود و ازین چشم‌پوشی هوشمندانه خوشم آمد. بوی کافه‌ها و ‏شربتخانه‌ای که چشم‌مان را گرفت. رفتیم نشستیم. پنجره‌ی کافه رو به ساختمانی با نمای آجری بود و خورشید روی دیوار ‏آجری‌اش در کار غروب بود. ‏ حرف زدیم. از گذشته حرف زدیم. از روزهایی که گذشته بود. از اشتباهاتی که کردیم. از آدم‌هایی که بودیم. ازین که شب را ‏باید کجا بمانم؟ ازین‌که چرا کافه‌های جلفا حس‌شان خوب است؟ ازین‌که این کافه‌ها بوی ادا و اطوارهای کافه‌های تهران را ‏نمی‌دهند و آدم‌ها اغراق‌شده نیستند. نرم‌اند. خودشان‌اند و مثل کافه‌های تهران جزئی اضافه‌شده به محله نیستند. بوده‌اند. ‏هستند. خواهند بود. یکهو دیدیم مزه مزه کردن چای‌مان یک ساعت تمام طول کشیده... وقت به سرعت می‌گذشت.‏ راه افتادیم سمت زاینده‌رود. شب شده بود و من کمی خسته‌ بودم و فرصتی برای یک پیاده‌روی طولانی در حاشیه‌ی رود نبود. با ‏دیدن زاینده‌رود بی‌درنگ یاد کتاب گاوخونی جعفر مدرس صادقی افتادم. دقیقا یاد پدر راوی داستان. همان بابایی که روزگاری ‏بهترین خیاط شهر بود و غرغرهای زنش را تحمل می‌کرد و هیچ نمی‌گفت و فقط به یک چیز در زندگی‌اش ایمان داشت: این که ‏هر روز صبح،‌ ساکش را بردارد و به بهانه‌ی حمام بیاید لب زاینده‌رود و آب‌تنی کند. تابستان و بهار و پاییز و زمستان. صبح زود ‏بیاید لب زاینده‌رود و آب‌تنی کند. چه هوا گرم باشد و چه یخ‌بندان باشد... با او به شدت هم‌ذات‌پنداری کرده بودم. آن شخصیت ‏فوق‌العاده بود. بعضی آدم‌ها همین‌جوری‌اند. چیز زیادی از زندگی نمی‌خواهند. پول نمی‌خواهند. شهرت نمی‌خواهند. دوست ‏ندارند برای چیزی حرص بزنند. همه چیز را تحمل می‌کنند. فقط چند تا چیز کوچک دارند که باید با ایمانی راسخ انجامش بدهند. ‏مثلا این که هر روز صبح بروند زاینده‌رود و تحت هر شرایطی آب‌تنی کنند. همین و بس... زاینده‌رودی که می‌دیدم زاینده‌رود ‏کتاب گاوخونی نبود.  کم آب بود. ولی وقتی آن عرض از رودخانه را حالا هر چند خشک می‌بینی یاد کتاب‌هایی که در ‏موردش خوانده‌ای می‌افتی...‏ باید جایی برای شب ماندن پیدا می‌کردم. سوییت‌ها گران‌ بودند. هتل‌ها هم زیر 80 هزار تومان نبودند. صحرا لیست ‏مسافرخانه‌ها را برایم یافته بود. مسافرخانه‌های خیابان شهید بهشتی و حول و حوش محله‌ی لنبان در جاهای خوش‌نام‌تری از ‏شهر واقع‌ بودند. خیابان بهشتی پر بود از مغازه‌های لوازم یدکی و گاراژها. مهمان‌پذیر حقیقت شبی 30 هزار تومان می‌گرفت. ‏اتاقش بخاری گازی داشت. مهمان‌پذیر بالاتر از آن هم شبی 35 هزار تومان بود و تر و تمیزتر. کمی بالاتر رفتم. مهمان‌پذیر ‏جهان کنار مادی محله‌ی لنبا تر و تمیز بود. شوفاژ داشت و احتمال خفه شدن در آن صفر بود! 25 هزار تومان سلفیدم و اتاق ‏‏3تخته را اجاره کردم. همسایه‌ بغلی‌ام 2 تا خوزستانی پر سر و صدا بودند. آواز عربی می‌خواندند و خوش‌ بودند. مادی محله‌ی ‏لنبان پایین پنجره‌ی اتاقم بود. نگاهش کردم. خشک و بی‌آب بود. یک لحظه احساس تنهایی کردم. ولی خسته‌ بودم و خوابم ‏گرفت. فردایش روز پرباری در انتظارم بود و تنهایی ام موقت بود!

سفر به جی - 4

کوه اصفهان صفه است. شبه تیزی که از هر جای اصفهان قابل مشاهده است و تیزی ستیغ‌هایش برایت این سوال را به وجود ‏می‌آورد که چرا صفه؟ مگر صفه به زمین تخت سنگی نمی‌گویند؟ صبح علی‌الطلوع کلید اتاق مسافرخانه‌ی جهان را تحویل دادم. ‏ماشین را توی یکی از گاراژ‌ها پارک کرده بودم. سوارش شدم و رفتم دنبال صحرا و راه افتادیم سمت صفه. پارک جنگلی پای ‏کوه صفه صبح جمعه شلوغ بود. پر بود از خانواده‌هایی که زنبیل و زیرانداز به دست داشتند می‌رفتند تا چمنی جایی گیر بیاورند و ‏یک جمعه‌ی بهاری زمستانی را در پارک جنگلی صفه بگذرانند. برادران و خواهران امر به معروف و نهی از منکر هم حضور ‏داشتند. جو پارک صبح جمعه دختر پسری نبود. مسیر کوه‌نوردی سنگ‌چین شده و مهیا بود. خیلی‌ها به چشم پیاده‌روی نگاهش ‏می‌کردند و با سرعت‌های مختلف در شیب آرام پای کوه صفه رفت و آمد می‌کردند. ستیغ قله‌ی صفه بالای سرمان بود. یک ‏صخره‌ی بلند که عمود بر مسیر ایستاده بود و مغرورانه به اصفهان و دشت‌های دوردست نگاه می‌کرد. ‏ دورش زدیم. از مسیر پای کوه آرام بالا رفتیم و به تنگه‌ی گردنه باد رسیدیم. تله‌کابین هم بود. مسیری که پیاده در آرام‌ترین ‏شکل نیم ساعت طول می‌کشید تله‌کابین هم داشت. آبشار مصنوعی پای کوه صفه هم بود که کار نمی‌کرد. در گردنه باد یک ‏توربین باد گذاشته بودند. فقط یکی بود. باد آرام می‌وزید و توربین هم آرام می‌چرخید. قشنگ بود. ولی یک توربین بادِ تنها، ‏چه‌قدر مگر برق تولید می‌کند؟ همان حسی را به من داد که تله‌کابین داده بود: یک جور بزک کردن.‏ به تنگه‌ی گردنه باد که رسیدیم چند تا آلاچیق بود. دورترین‌شان خالی بود. رفتیم و نشستیم. صحرا زیرانداز آورده بود. پهن ‏کردیم و مشغول صبحانه خوردن شدیم. اول در سایه‌ی آلاچیق نشستیم. بعد سردمان شد و آمدیم سمت آفتاب. صبحانه‌ی ‏دلچسبی شد: نان جو و گوجه و خیار و پنیر و عسل و کره‌ی محلی و شیرکاکائو... صبحانه را خوردیم. به تنگه‌ی کوه و تله‌کابین ‏بالای سرمان نگاه کردیم. پاهای‌مان را دراز کردیم و حرف زدیم. خیلی حرف زدیم. از روزهای نزدیک آینده. از کارهایی که ‏باید بکنیم. از کارهایی که نمی‌کنیم. از نگرانی‌ها. از تلف شدن‌ها... بعد کوله‌های‌مان را جمع کردیم و راه افتادیم سمت قله‌ی ‏صفه. دو تا خارجکی هم جلوی‌مان می‌رفتند. انگلیسی حرف نمی‌زدند با هم. نمی‌دانم کجایی بودند. پدر و پسر به نظر می‌آمدند. ‏دوست داشتم فکر کنم مجارستانی‌اند و صبح جمعه آمده‌اند تا برسند به قله‌ی صفه. پدره خوب بلد بود. راه را مثل کف دستش ‏می‌شناخت. ‏ بعد از تنگه‌ی باد صخره‌های کوه صفه بودند که گام به گام ما را بالا می‌بردند. جنس کوه صفه با تمام زمین‌های اطراف فرق ‏داشت. سنگی بود و صخره‌ای. مسیر کوه عمود بالا می‌رفت. تنها خوبی‌اش این بود که خاکی نبود. آدم سر نمی‌خورد و سنگ‌ها ‏جای پا و دست داشتند و زیر پای آدم قرص و محکم بود. صحرا بلد بود. به یال کوه که رسیدیم از هم عکس گرفتیم. دره‌های ‏اطراف زیر پای‌مان بودند. سیم‌های دکل‌های تله‌کابین عکس‌های‌مان را خراب می‌کردند. ولی چاره‌ای نبود. یال کوه را گرفتیم و ‏رفتیم بالا. به نزدیکی قله که رسیدیم شک کردیم که برویم یا نرویم. صخره‌ها عمودی شده بودند. بالا رفتن ازشان راحت بود. ‏دست‌ها را می‌گرفتی و جای پاها هم محکم بود. اما برگشتن چه؟ پایین آمدن چه؟ چشم‌مان را بستیم و به قله‌ی صفه صعود ‏کردیم. ارتفاع قله‌ی صفه زیاد نیست: 2257 متر. ولی مسیر صعودش چالش‌برانگیز است. کلکچال ارتفاع بالاتری دارد. ولی ‏چالش صعود ندارد. راه را می‌گیری و می‌روی بالا...‏ و قله‌ی صفه... صخره‌ای که بر قله‌اش ایستاده بودیم از سمت دیگر عمود پایین رفته بود و ترسناک بود. دسته‌های کلاغ مثل ‏کرکس‌ها و لاشخورها در میانه‌ی دره‌ی زیر پای‌مان می‌چرخیدند. دلش را نداشتم که بروم لبه‌ی صخره و به زیر پایم نگاه کنم. ‏ترس از ارتفاع گرفته بودم. رفتیم و کنار دکل مخابراتی نوک قله نشستیم. اصفهان و تمام دشت‌های دوردست زیر پاهای‌مان ‏بود. اصفهان در دود و مه غلیظی فرو رفته بود. قله‌های اطراف کوتاه‌تر بودند و دشت اصفهان تا دوردست‌ها پیدا بود. صحرا از ‏توی کوله‌اش پرتقال درآورد و پوست کند. روی قله نشستیم و پرتقال خونی خوردیم. چند دقیقه نشستیم. بعد آرام آرام از ‏صخره‌ها آمدیم پایین. من جلوتر پایین می‌آمدم که به خیالم اگر صحرا سُر خورد جلویش باشم. ولی احتمال سر خوردن خودم ‏بیشتر بود تا او! آرام آمدیم پایین و تا برسیم به پارک صفه ساعت شده بود 3 بعد از ظهر. صحرا جایی در میدان نقش جهان را ‏برای ناهار نشان کرده بود. سفره‌خانه سنتی نقش جهان پشت مسجد شیخ لطف‌الله. رفتیم نقش جهان. قرار نبود ببینیمش. نقش ‏جهان برای برنامه‌ی فردا بود. از گرسنگی به قار و قور افتاده بودیم. تندی رفتیم پشت مسجد شیخ لطف‌الله. ساعت 4 شده بود و ‏سفره‌خانه تعطیل بود. بی‌خیال شدیم. آمدیم  توی خیابان پشت عمارت عالی‌قاپو. پیتزا مگسی باز بود. صحرا بهش می‌گفت پیتزا ‏مگسی. دقیقا روبه‌روی دانشکده‌شان بود و سال‌های تحصیل دوره‌ی لیسانس تجربه‌اش کرده بود. دیگر طاقت گرسنگی نداشتم. ‏گفتم برویم همین‌جا. رفتیم و دو تا هاگ‌داگ خوردیم. صحرا کم‌غذ است. نصف هات‌داگش را اضافه آورد. آن را هم دولپی ‏خوردم! پشت سرمان 3-4نفر خارجکی بودند. 2 تا همراه ایرانی هم داشتند. همراهان ایرانی می‌خواستند شب آن‌ها را ببرند ‏نجف‌آباد خانه‌ی نمی‌دانم کی. خارجکی‌ها با تور نیامده بودند و هتل نرفته بودند. خودشان آمده بودند و با ایرانی‌ها رفیق و ‏مهمان شده بودند. خوشم آمد. ازین ارتباطات بین‌المللی و کوچ سرفینگی بود. وسط‌های هات‌داگ خوران‌مان دو تا هیپی خارجی ‏هم آمدند. دختر و پسر فیلم بودند اصلا. موهای جفت‌شان فرفری و سیاه پرکلاغی بود و شلوارشان پاره و پاره و انگشترهای ‏توی دست‌شان آهنی و دختره النگو پلاستیکی به گوشش آویزان کرده بود. این‌ها را هم نفهمیدیم کجایی بودند. همبرگر ‏سفارش دادند و ما هم از مغازه زدیم بیرون. ولی پیتزا مگسی پشت میدان نقش جهان خیلی بین‌المللی بود.‏ پیاده راه افتادیم سمت زاینده‌رود. یعنی اول رفتیم سمت خیابان چهارباغ شمال و من از خیابانی که بلوار آدم‌روی وسطش از ‏خیابان آسفالتش بزرگ‌تر بود بی‌نهایت لذت بردم. بعد به جاهایی از چهارباغ رسیدیم که برای پروژه‌ی لعنتی مترو کارگاه ‏ساختمانی شده بود. این مترو پدر سی و سه پل را درآورده بود. مته‌ی متروی اصفهان 8 درجه انحراف پیدا کرده بود و هنوز ‏قطارهای مترو راه نیفتاده سی و سه پل ترگ برداشته بود. نفرت‌انگیزترین چیز در شهرستان‌های بزرگ ایران این است که ‏می‌خواهند ادای تهران را دربیاورند. آن‌ خراب‌شده‌ی بی‌ در و پیکر،‌ تهران،‌ ابلهانه‌ترین ساختار شهری در دنیا را دارد. برای چه ‏اصفهان که ساختار شهری 500 ساله‌اش چند سر و گردن از تهران بالاتر است بخواهد ادای تهران را دربیاورد و مترو بزند؟ ‏تهران هویت ندارد که برایش ترگ برداشتن سی و سه پل مهم باشد... متروی اصفهان هنوز راه‌نیفتاده برایم نفرت‌انگیز بود! ‏ نزدیک غروب شده بود. پل‌گردی را با سی و سه پل شروع کردیم و راستش در آبی و سورمه‌ای دم غروب این پل رویایی بود. ‏از پل رد شدیم. وسط‌های پل یکهو احساس کردم وسط فیلم آمارکورد فلینی ایستاده‌ام. به همان رویایی و با همان آهنگ. ‏آسمان، آبی تیره شده بود و صحرا کنارم دوربین ‌به دست می آمد و روی پل شلوغ بود که یکهو یک دسته‌ی بزرگ از مرغ‌های ‏دریایی را بالای سرمان دیدیم. خیلی زیاد بودند. مرغ‌های سفید مهاجر در دست‌های بزرگ بالای سرمان قیقاج می‌رفتند و عجیب ‏رویایی بودند...‏ در حاشیه‌ی زاینده‌رود،‌ در نزدیک‌ترین پیاده‌رو به رود راه رفتیم. از آن پیاده‌روهای دونفره بود. ماه شب چهارده آسمان را ‏روشن کرده بود. زاینده‌رود خشک بود و آبی نداشت. صحرا می‌گفت روزهایی که آب سد را باز گذاشته بودند و رود آب داشت ‏تا همین لب پر از آب بود. رویایی‌تر بود... خوبی‌اش این بود که لب رودخانه از خیابان فاصله داشت و صدای ماشین‌ها نمی‌آمد. ‏صدای گازینگ گوزینگ ماشین‌ها،‌ صدای نفرت‌انگیز موتورسیکلت‌ها،‌ صدای بوق بوق‌شان،‌ همه و همه از زاینده‌رود دور بود و ما ‏راه می‌رفتیم. به پل جویی رسیدیم. دهنه‌هایش از سی و سه پل گشادتر بود. فکر کردیم وسط پل کافه راه انداخته‌اند. کافه نبود. ‏کتاب‌فروشی بود. چرخی زدیم. ولی چیزی نخریدیم و راه افتادیم به سمت پل خواجو... زاینده‌رود با انحنای ظریف ما را به سمت ‏پل خواجو می‌برد. ‏ پل خواجوی غروب جمعه‌ی اصفهان دیدنی بود. فرق سی و سه پل با خواجو این جوری است:‏ سی و سه پل آهنگش این طوری است: دینگ دینگ دینگ دینگ دینگ دینگ دینگ... تا آخرش همین‌طور دینگ دینگ.‏ پل خواجو با دینگ دینگ دینگ شروع می‌کند. به وسطش که می‌رسد می‌گوید دالالالام... و بعد دوباره با دینگ دینگ دینگ ‏ادامه می‌دهد.‏ غروب جمعه بود بود و دهنه‌های زیر پل خواجو شلوغ بود. چرا؟ آوازه‌خوان‌های اصفهانی زیر دهنه‌های پل معرکه گرفته بودند. ‏توی دهنه‌ی اول چند نفر به نوبت ترانه می‌خواندند. ترانه‌های شاد و رقص‌آور. مردم همراه ترانه‌ها دم می‌گرفتند و دست ‏می‌زدند. چند دهنه آن طرف‌تر پیرمردی زده بود زیرآواز و سنتی می‌خواند و چه خوش صدا هم بود. چند دهنه آن طرف‌تر چند ‏نفر دسته‌جمعی آواز می‌خواندند. مثل یک مراسم مذهبی. توی دهنه‌ی اول ایستاده بودیم و به ترانه خواندن‌ها گوش می‌دادیم و ‏می‌خندیدیم که یکهو کسی گفت اومدن اومدن. ترانه‌خوان جمع یکهو ساکت شد و پرید وسط جمعیت و خودش را پنهان کرد و از ‏دهنه‌های پل بیرون رفت. همین‌طور که ما دهنه به دهنه می‌رفتیم جلو خبر اومدن اومدن همه‌ی خواننده‌ها را ساکت می‌کرد. به ‏ناگهان ساکت می‌شدند و خودشان را لابه‌لای جمعیت جا می‌دادند و از زیر پل بیرون می‌آمدند... چه شده بود؟ هیچی. نیروی ‏انتظامی بگیر ببند داشت. یک وقت‌هایی خیلی بگیر ببند داشت. می‌آمد آوازه‌خوانان زیر پل خواجو را دستگیر می‌کرد. یک ‏وقت‌هایی آزادشان می‌گذاشت که دل ملت را شاد کنند... آدم یاد معین و آهنگ دلم می‌خواد به اصفهان برگردم می‌افتاد. ‏لحظه‌ای تصور کردم که معین برگردد ایران و عصر جمعه برود زیر پل خواجو و بخواند،‌ همه‌ی آهنگ‌هایش را بخواند... برایم ‏آواز خواندن مردم یک جور مبارزه‌ی شاد و شنگولی به نظر آمد. هر چه بود قشنگ بود. دیدنی بود...‏

سفر به جی - 5

هتل عباسی دقیقا چیزی بود که صحرا اسمش را گذاشته بود معماری درون‌گرا. دیروز که از کنارش رد شدیم، تصمیم گرفته ‏بودیم که فردا صبح را بیاییم این‌جا. و تصمیم‌مان را عملی کردیم. در نگاه اول مشهور و 5ستاره بودن هتل عباسی باورکردنی ‏نمی‌آمد. یک ساختمان بزرگ نما آجری چطور می‌تواند یک هتل 5ستاره باشد آخر؟ دیروز از کنارش رد شده بودیم. از ‏پیاده‌رویی که بخارهای سونا و جکوزی‌اش بیرون می‌زد هم رد شده بودیم. ولی باز هم باورم نمی‌شد که این ساختمان ساده ‏چنین شهرت عالم‌گیری داشته باشد. صحرا می‌گفت هتل عباسی یعنی معماری درون‌گرای ایرانی. یعنی که از بیرون سادگی ‏محض و از درون دنیایی غنی و پر آب و رنگ. صحرا می‌گفت زن اصیل ایرانی هم همین‌طوری است. سادگی عبورپذیر بیرونی و ‏دنیای پر آب و تاب و رنگین درونی‌اش...‏ تصمیم گرفتیم صبحانه را برویم هتل عباسی. و وقتی دربان هتل ما را به سمت رستوران هتل راهنمایی کرد تازه فهمیدم که ‏معماری درون‌گرا یعنی چه.خاتم‌کاری قسمت پذیرش هتل و سقف طبقه‌ی هم‌کف و مبل‌های شاهانه‌ و سبک صفویه‌ی توی لابی ‏و بعد آینه‌کاری سقف و دیوارها و نگاره‌های این جا و آن‌جا. صبحانه‌ی هتل عباسی سلف‌سرویس بود. خانمی که جلوی در ‏رستوران بود ازمان شماره‌ی اتاق‌مان را پرسید. گفتیم برای صبحانه آمده‌ایم فقط. نفری 27هزار تومان از ما سلفید و ‏راهنمایی‌مان کرد به سمت میزهای رستوران. در و دیوار و سقف خاتم‌کاری و شاهانه‌ی رستوران من را گرفته بود. دلم ‏می‌خواست همین‌جوری راه بروم و به در و دیوار شاهانه نگاه کنم. انگار کن معماری دوران صفویه را نه در ساختمان‌هایی خاک ‏دوران خورده،‌ که در شیک‌ترین و تمیزترین میز و صندلی‌ها ببینی. روی میزهای دیگران خارجکی‌ها نشسته بودند و نمی‌شد ‏زیاد ضایع بازی و ذوقمرگی نشان داد. پس مثل دو تا خانم و آقای متشخص رفتیم سراغ سلف‌سرویس صبحانه‌ی هتل عباسی تا ‏نهایت استفاده را از پولی که سلفیده بودیم ببریم. خوبی‌اش این بود که صحرا هم از آن آدم‌های صبحانه‌ای بود و می‌توانستم ‏بی‌ترس بی‌کار ماندن طرف مقابلم تا می‌توانم بلمبانم. نفری یک املت کوهی و نیمرو و مربای آلبالو و خامه و 5 دانه سوسیس و ‏یک پر کالباس گوشت و یک پر پنیر گودا و نان جودار و شیرینی و چای و برشتوک شکلاتی برداشتیم و راند اول صبحانه‌مان را ‏شروع کردیم. برشتوک‌ها را توی شیر هم زدیم و بلعیدیم. من نتوانسته بودم از نان سنگک بگذرم. وسط انواع و اقسام نان‌های ‏خارجکی‌نما انصافا سنگک کنجددار را نمی‌توانستم کنار بگذارم. من را جان به جان کنی ایرانی‌ام و نان سنگک و مربای آلبالو را ‏نمی‌توانم رها کنم. شیر داغ را هم همین‌طور.. در راند دوم سراغ کمپوت آناناس و کمپوت هلو و حلوا ارده و نان سنگک و گریپ ‏فوروت و نارنگی و آب انگور و آب پرتقال هم رفتیم. می‌توانستیم راند سوم را هم شروع کنیم و به سراغ ناخورده‌های دیگر ‏برویم. ولی یکهو دیدیم یک ساعت گذشته و وقت زیادی برای ادامه‌ی روز نداریم...‏ دوباره آمدیم توی لابی. نمی‌شد عکس یادگاری نینداخت. در و دیوار هتل عباسی آدم را به عکس یادگاری انداختن وامی‌داشتند. ‏آن تابلو نگاره‌ی بانوی ایرانی و تزئینات دیوارها... صحرا لباس‌ قشنگ‌هاش را پوشیده بود. دامن بلند چهارخانه پوشیده بود و به ‏قدری آلاپلنگ شده بود که حیفم می‌آمد هی از او در پس‌زمینه‌ی در و دیوار پر از تزئینات هتل عباسی عکس نگیرم. ‏ بقیه هم همین طور بودند. آن هایی که فقط برای صبحانه آمده بودند نمی توانستند بر میل به عکاسی غلبه کنند... دیرمان شده بود. می‌توانستیم توی حیاط هتل عباسی هم برویم. حیاط بزرگی که در وسط ساختمان واقع بود و از بیرون هیچ ‏دیدی نداشت (معماری درون گرا...) و یک باغ بزرگ بود برای خودش... ولی باید دیدنی‌های دیگری را می‌دیدیم. روز آخر ماندنم در اصفهان بود و ‏خیلی جاها مانده بود که هنوز ندیده بودم...

سفر به جی - 6

خیابان کنار هتل عباسی(خیابان باغ گلدسته) را که بالا بروی می‌رسی به باغ هشت بهشت. از پس حوضی بزرگ با فواره‌هایی ‏رنگین‌کمانی، می‌رسی به ساختمان بزرگی به نام کاخ هشت بهشت. ورود ممنوع است و فقط باید از بیرون به شکوهش نگاه کنی. ‏شرحش را که بعدها بخوانی، حسرت دیدن مقرنس‌های تالار مرکزی کاخ به دلت می‌ماند. کاخ هشت بهشت یک جورهایی یک ‏آپارتمان بزرگ 8 واحدی 2 طبقه بوده است. 8 واحدی که می‌گویند برای 8 حوری منتخبِ شاهی از شاهان صفوی بوده. 4 واحد ‏در 4گوشه‌ی طبقه‌ی اول و 4 واحد در 4گوشه‌ی طبقه‌ی دوم. ‏ از توی باغ که به اتاق‌های طبقه‌ی بالای کاخ نگاه می‌کنی یک چیزی توجهت را جلب می‌کند: اتاق‌های موسیقی. در دل دیوارها ‏گنجه‌هایی ساخته‌اند که محل قرار گرفتن جام‌های آب و شراب بوده. گنجه‌هایی که دقیقا به شکل جام‌های آب و شراب هم ‏تراش خورده‌اند. صحرا این گنجه‌ها را نشانم داد و آزمایشی دور از دوران ابتدایی را به یادم آورد. توی درس علوم تجربی یک ‏آزمایش ساده داشتیم که چند لیوان شیشه‌ای را کنار هم می‌گذاشتیم. در هر کدام مقدار متفاوتی آب می‌ریختیم. یکی را پر ‏می‌کردیم. یکی را خالی می‌گذاشتیم. یکی تا نیمه پر. بعد وقتی با قاشق به این لیوان‌ها می‌زدیم صداهای مختلفی پخش می‌شد و ‏صداها اکو می‌شدند. ساختار گنجه‌های اتاق‌های موسیقی کاخ‌های صفوی هم همین‌گونه بوده. گنجه‌ها را پر می‌کرده‌اند از جام‌های ‏آب و شراب. بعد وقتی خنیاگران می‌نواخته‌اند صدای تار و تنبورشان در این گنجه‌ها و جام‌های پر و نیمه‌پر می‌پیچیده و اکو ‏می‌شده و چه حسی ایجاد می‌کرده... وقتی به طبقه‌ی آخر عالی‌قاپو رسیدیم آن حس و حال اکوستیک را بیشتر درک کردم... ‏ روبه‌روی باغ هشت بهشت کتابخانه‌ مرکزی شهر اصفهان قرار دارد که معماری نمای ظاهری‌اش ارزش نگاه کردن را دارد. ولی ‏از شکوه و عظمت معماری صفوی در آن خبری نیست... صحرا می‌گفت در هر دوره‌ای معماری فاخر از آن چیزی است که ‏بیشترین اهمیت را در زندگی مردم آن دوره داشته. در عصر صفوی مسجد و حکومت بیشترین نقش را داشته. پس معماری ‏فاخر از آن مسجدها و کاخ‌های شاهنشاهی بوده. در عصر ما کتابخانه‌ها بیشترین اهمیت را ندارند. نباید هم معماری کتابخانه‌ها ‏فاخر و خیره‌کننده باشد. مسجد‌ها هم همین‌طور. در عصر ما بیشترین فخر سعی می‌شود که در بانک‌ها و شعب بانک‌ها به کار ‏گرفته شود...‏ ما ایرانی‌ها نمی‌توانیم به تیم‌های فوتبال و ورزشی‌مان افتخار کنیم،‌ نمی‌توانیم فیلم‌های سینمایی و تلویزیونی‌مان را سر دست ‏بگیریم،‌ نمی‌توانیم خودروهای ساخت صنایع بزرگ کشورمان را با تبختر به جهانیان نشان بدهیم. راستش چیزهایی که سر ‏دست بگیریم و با افتخار بگوییم که این ماییم،‌ این ایران و ایرانی است خیلی کم است. این یکی ازین چیزهای کم‌شمار میدان ‏نقش جهان است. اثری که 40 سال پیش جزء میراث بشری یونسکو شد. ‏ نقش جهان 4 اثر معماری بزرگ دارد و هر کدام نماد چیزی هستند. ‏ عالی‌قاپو نماد حکومت است،‌ سردر بازار قیصریه نماد بازار است،‌ مسجد شیخ لطف‌الله نماد دین است و مسجد جامع نماد مردم. ‏همه‌ی این‌ها در کنار هم نقش جهان را شکل داده‌اند. ‏ ‏4 اثر معماری بزرگ نقش جهان متقارن نیستند. عالی‌قاپو و مسجد شیخ لطف‌الله به مسجد جامع نزدیک‌ترند. (معنای استعاری ‏هم می‌تواند داشته باشد.) قصه‌اش ولی این بوده که در دوران صفویه،‌ کاروان‌های تجاری و خارجی از سمت مسجد عتیق وارد ‏می‌شدند و از بازار بزرگ اصفهان می‌گذشتند و به نقش جهان می‌رسیدند. همه‌ی آن‌ها از سردر قیصریه وارد نقش جهان ‏می‌شدند. معماران بزرگ عصر صفوی (گل سرسبدشان استاد علی‌اکبر اصفهانی،‌ معمار شهر اصفهان) سعی کردند جوری عالی‌قاپو ‏و مسجد شیخ لطف‌الله را بسازند که در نظر تاجر تازه‌وارد شکوه و عظمتی دوچندان داشته باشد. پس پرسپکتیو را به کار ‏گرفته‌اند و با ساخت نامتقارن میدان،‌ سعی کرده‌اند ابهت را بیشتر القا کنند.‏ از حکومت شروع کردیم. از عمارت عالی‌قاپو. نفری 3 هزار تومان بلیط‌مان شد. طاق ورودی عمارت با ساختار گنبدی و ظریفش،‌ همان اول کار ما را سر به هوا کرد. ساختار قرینه‌ و دقیق طاق جوری بود که اگر از یک گوشه‌اش آرام ‏پچپچه می‌کردی،‌ صدایت از کنج دیوار بالا می‌رفت،‌ زیر گنبد پر نقش و نگار سُر می‌خورد و بعد از کنج دیگر قِل می‌خورد و به ‏گوش آدمی که آن طرف در فاصله‌ی 10 متری ایستاده بود می‌رسید. ولی ما نتوانستیم حرف‌های مگوی‌مان را این‌طوری به هم ‏بزنیم. چون که عدل در 4 کنج دیواره‌های شیشه‌ای گذاشته بودند که ما این کار را نکنیم. روی دیواره‌های شیشه‌ای هم چند ‏شماره نوشته بودند: 112. 114. سر درنیاوردیم. وارد شدیم. از چند اتاقک که صنایع دستی می‌فروختند و نقشه‌های تکمیل ‏عمارت عالی‌قاپو را به صورت سه بعدی به دیوار زده بودند رد شدیم. صحرا دیواری را نشانم داد. سیمان شده بود. ولی تکه‌هایی ‏از دیوار لخت و آجری بود. یک مدل خاص از مرمت که به مدل ایتالیایی مشهور است. برای استحکام بیشتر بنا،‌ دیوار را سیمانی ‏و به شکل امروزی درمی‌آورند. ولی تکه‌هایی از آجر و ملات قدیمی و اصلی را هم عریان می‌گذارند تا بگویند که اصل دیوار چه ‏شکلی بوده است. ‏ خواستیم از پله‌های عمارت عالی‌قاپو بالا برویم که خانمی چادری بلیط‌مان را خواست. تحویل دادیم. جلویش یک سبد بزرگ پر ‏از موبایل چیده بود. یکی از موبایل‌ها را درآورد. گفت: این راهنمای اثر است. در جای جای عمارت شماره‌هایی به چشم‌تان ‏می‌خورد. آن شماره‌ها را روی این دستگاه وارد می‌کنید و راهنمای سخنگو مشخصات آن نقطه از بنا و کاربردها و تاریخش را ‏برای‌تان شرح می‌دهد. بعد گفت: کارت شناسایی‌تان را لطف کنید. توی دلم گفتم چه جالب. زحمت توضیح دادن و راهنمای اثر ‏تاریخی شدن و روایت کردن را از سر خودشان باز کرده‌اند. کارت ملی‌ام را که تحویل دادم گفت 5هزار تومان هم لطف کنید. ‏تعجب کردم. به صحرا نگاه کردم. بیشتر دوست داشتم او برایم توضیح بدهد. شاید مثل این راهنمای سخنگوی ماشینی جزئیات ‏را یادش نباشد ولی از زبان صحرا روایت شنیدن را بیشتر دوست داشتم. اصلا صحرا هم اگر نبود و قرار بود راهنمای من آن ‏موبایله باشد،‌ بهتر نبود که بنشینم خانه و فیلم مستندی در مورد عالی‌قاپو ببینم؟ هم تمرکزم بیشتر بود و هم زحمت این همه ‏راه را نمی‌کشیدم... یک جور احساس گول خوردن کردم. آن‌ها جلوی در همین 3دقیقه پیش 6 هزار تومان از ما گرفته بودند. ‏دوباره می‌خواستند 5 هزار تومان بگیرند. اگر همان جلوی در اول کار 11 هزار تومان را یک جا ازم می‌گرفتند حس بدی نداشتم ‏تا این که بخواهند جدا جدا بابت هر خدمت پول بگیرند. نپذیرفتم. با صحرا از پله‌ها راه افتادیم رفتیم بالا. پله‌هایی از جنس ‏کاشی‌های رنگی و در هر پاگرد اتاقکی برای انتظار. اتاقکی که دور تا دور هره داشت. هره‌‌ای که نقاشی‌ها و کاشی‌کاری‌ها داشته،‌ ‏ولی نقاشی‌ها و کاشی‌کاری‌ها به مرور زمان نیست و نابود شده بودند و فقط پرهیبی ازشان مانده بود. صحرا می‌گفت خیلی از ‏نابودی‌های کاخ‌های صفوی و نقاشی‌ها و کاشی‌کاری‌های هنرمندانه کار قاجارها بوده. با از بین بردن آثار صفوی می‌خواستند ‏بگویند که گذشته شکوه و جلالی نداشته. یاد حکایت‌های ظل‌السلطان حاکم اصفهان در زمان ناصرالدین‌شاه قاجار افتادم... ‏فقط در ایوان عالی قاپو بود که دو نقاشی از دو خانم مینیاتوری ایران بر دیوارها سالم و صحیح مانده بود. یا چون حجاب شان اسلامی بود بازسازی شده بودند... از پله‌ها بالا رفتیم. تا که رسیدیم به ایوان عالی‌قاپو. ایوان بزرگ با ستون‌های چوبی چند صد ساله و سقف خاتم‌کاری و دیوارهایی ‏با نگاره‌های زیبا. سقفی که مشابهش را در هتل عباسی دیده بودم. فقط این یکی غبار سالیان را به دوش می‌کشید و آن یکی ‏درخشندگی نو بودن را. ایوان عالی‌قاپو پر بود از داربست‌های فلزی. جوری که نمی‌شد میدان نقش جهان را با خیال راحت به ‏نظاره نشست و احساس شاه بودن کرد. وارد اتاقی شدیم که عکس‌های قدیمی اصفهان را به نمایش گذاشته بود و بعد از پله‌های ‏پشتی راهی طبقات بالای عالی‌قاپو شدیم. پله‌های پشتی، پله‌های شاهنشاهی بودند و راه به سوی اتاق موسیقی می‌بردند و صحرا ‏از من جلوتر می‌رفت و من از پی او روان بودم... ‏ اتاق موسیقی پر بود از گنجه‌های خالی جام‌های آب و شراب. این اتاق موسیقی پر بود از آن گنجه‌ها و پیدا بود که در روزگاری ‏دور چه‌قدر طرب‌انگیز بوده... جلوی تمام دیوارها و نقاشی‌ها شیشه کشیده بودند و عملا نمی‌شد چیزی را از نزدیک دید. از ‏بزرگ‌ترین صفاهای اتاق موسیقی می‌توانست پنجره‌هایی باشد که رو به نقش جهان باز می‌شوند. ولی آن‌ها هم ورود ممنوع ‏بودند و نمی‌شد به پنجره‌ها نزدیک شد... در تالار موسیقی زیاد نماندیم. هم‌زمان با ما یک گروه دختربچه‌ی دبیرستانی هم جیغ ‏و ویغ‌کنان آمده بودند و باید می‌رفتیم. وقتی از پله‌های پشتی که مخصوص رفت و آمد شاه بود رد می‌شدیم،‌ صحرا از پنجره‌ی ‏پشتی عالی‌قاپو ساختمان دوری را نشانم داد. ساختمانی که بالا رفتنش باعث خطر حذف شدن نقش جهان از میراث جهانی ‏یونسکو شده بود. هتلی که با جار و جنجال‌های فراوان سرانجام طبقات بالایش متوقف شد تا نقش جهان در فهرست ‏میراث جهانی باقی بماند. ولی وقتی از طبقه ی آخر عالی قاپو نگاه می کردی تنها ساختمانی که از پس درخت ها دیده می شد همان هتل جهان نمای لعنتی بود. همیشه زیاده‌خواهی تعداد محدودی آدم(؟!)‌ هزینه‌هایی به دنبال دارد که حتی چند نسل بعد هم ‏ممکن است از پسش برنیایند...‏ پشت عمارت عالی‌قاپو، دانشکده‌ی معماری دانشگاه هنر اصفهان قرار دارد. چسبیده به عالی‌قاپو. دیوار به دیوارش. و راستش ‏حس می‌کنم معماری‌خوانده‌های اصفهان به مراتب از تهرانی‌ها معمارتر بار بیایند. دیوار به دیوار عالی‌قاپو و نقش جهان و ‏معماری برتر چند قرن اخیر ایران باشی و معمار بار نیایی؟! عمارت دانشکده معماری دانشگاه هنر اصفهان،‌ در زمان صفویه ‏خانه‌ی درویشان بوده. درویشان آن موقع از مخالفان حکومت بودند و شاه عباس صفوی هم چاره‌ی کنترل کردن آن‌ها را در ‏این می‌بیند که آن‌ها را در نزدیک‌ترین نقطه به مرکز حکمرانی‌اش قرار بدهد. دشمن هر چه نزدیک‌تر،‌ خطرش کم‌تر...‏ از پله‌های عالی‌قاپو برگشتیم پایین. رفتیم توی میدان و از نمای بیرونی عمارت عکس گرفتیم. عکس‌های رهبران جمهوری ‏اسلامی بر دو طرف عمارت عالی‌قاپو بیش از هر چیزی نشان جاودانگی عالی‌قاپو به عنوان نماد حکومت بود...‏

سفر به جی - 7

حجره‌های توی میدان نقش جهان پر بودند از صنایع دستی اصفهان. بازار اصفهان پر بود از مغازه‌های خاتم‌فروشی و مینافروشی ‏و حکاکی‌ها. از مغازه‌ای گز اصفهان خریدیم. گز بلداجی نخریدیم. گز کرمانی خریدیم. فروشنده پسرکی بود که با لهجه‌ی غلیظ ‏اصفهانی‌اش به هیچ وجه راضی به تخفیف دادن نبود. به زور 2هزار تومان را بهش ندادیم و از مغازه‌اش با بسته‌های گز فرار ‏کردیم. بسته‌های گز قیمت نداشتند. فقط تاریخ تولید و انقضا داشتند.‏ وقتی از مغازه‌های هنرفروشی(خاتم و مینا و حکاکی‌ها و...) رد می‌شدیم به این فکر کردم که چه‌قدر خوب است که این مغازه‌ها ‏سر پا اند. چه قدر خوب است که هنرهای دستی می‌توانند فروش بروند و به احتمال زیاد خوب هم می‌فروشند. چون که این‌جا ‏نقش جهان است و شهرتی عالم‌گیر دارد و حتم هر باب حجره در این بازار کلی قیمت دارد. ردپای دولت پیدا نبود. یعنی ‏خاتم‌کاری و میناکاری و حکاکی‌های هنرمندان اصفهانی وابسته به خوابی که دولت‌مردان می‌دیدند نبود. مثل نویسندگی و ‏فیلم‌سازی نبود که دولت دست و پای هنرمندها را ببندد و یک روز شیر نفت را باز کند و فیلم‌سازها را پول‌دار کند و روزی دیگر ‏شیر نفت را ببندد و نویسنده‌ها را به دریوزگی بیندازد. ازین‌که توی بازار اصفهان هنر فروش داشت حس خوبی پیدا کردم.‏ به سمت راسته ی مسگرها راه افتادیم. صدای تق تق چکش‌کاری مسگرها آن‌قدر بلند نبود. چند نفر توی حجره‌شان مشغول بودند و ‏گوشی‌های عایق صدای بزرگی هم روی گوش‌های‌شان گذاشته بودند و چکش‌کاری می‌کردند. قرمزی خاص ظرف‌های مسی ‏چشم‌گیر بود. ‏ رسیدیم به سردر قیصریه. سردر بازار که توی عکس‌های قدیمی بالای کاخ عالی‌قاپو پر از نقش و نگار بود و بالکن داشت و ‏دبدبه و کبکبه‌ای. ولی در سال 1394 خورشیدی فقط یک سردر بزرگ بدون هیچ نقش و نگاری بود. گذر از دوران قاجار تمام ‏زیبایی‌هایش را از بین برده بود. ظل‌السلطان حاکم اصفهان در زمان ناصرالدین‌شاه از شکوه و هنر صفویه بدش می‌آمد. دستور ‏داده بود که تمام نقش و نگارها و نقاشی‌های دوران صوفیه را گچ بگیرند. بعد چون نقاشی‌ها رنگ روغن بودند، گچ روی آن‌ها ‏سُر می‌خورد. چاره را در این دیده بودند که نقاشی‌ها را سمبه بزنند و خط بیندازند و بعد روی‌شان گچ بگیرند. سردر بازار ‏قیصریه یک آتش‌سوزی بزرگ را هم از سر گذرانده بود و عملا چیزی از آن باقی نمانده بود. ‏ از بازار پشتی راه افتادیم سمت مسجد شیخ لطف‌الله. مغازه‌های ادویه‌فروشی بازار خوش‌آب و رنگ بودند و بوی انواع ادویه ‏هوش از سر آدم می‌برد. سقف بازار اصفهان هم دیدنی بود. هر چند متر به چند متر گنبدی بود و سوراخی در بالای گنبد برای ‏تامین نور داخل بازار. بعد در تقاطع‌ها هم گنبدی بزرگ‌تر به چشم می‌خورد. نظم و ترتیب چینش آجرها در گنبدها و هلالی که ‏آفریده بودند ستودنی بود. ساعت شده بود 12 ظهر و مسجد شیخ لطف‌الله و بقیه‌ی دیدنی‌های نقش جهان از 12 تا 1 ظهر برای ‏بازدید بسته بود. ناهار و نماز. وقتی هیچ راهنمایی برای توضیح اثر وجود ندارد و کسی موقع بازدید نمی‌گوید خرت به چند، ‏دیگر وقت ناهار و نماز چه معنایی دارد؟ وقتی زحمت روایت‌ گفتن را با اجاره دادن 5 هزار تومنی یک ضبط صوت موبایلی‌شکل ‏از سرشان باز می‌کنند دیگر وقت ناهار و نماز را باید کجای دل گذاشت آخر؟ صحرا من را برد پشت مسجد شیخ‌لطف‌الله. دیوارهای باربر پشت مسجد را نشانم داد. گفت که گنبد به آن شکوه و عظمت وزن ‏زیادی داشته و چنین دیوارهای باربری هستند که از پس قرن‌ها توانسته‌اند حجم بار یکتاترین گنبد عالم را تحمل کنند. ‏ راه افتادیم سمت بازار فرش‌فروش‌ها. صحرا یک غذاخوری بازاری را وسط راسته‌ی فروش‌فروش‌ها می‌شناخت که راست کار ‏خودم بود. از آن غذاخوری‌ها که فقط بازاری‌های اصفهان مشتری‌اش هستند، پیرمردهای اهل حساب کتاب و پولدار بازار ‏اصفهان. پشت عالی‌قاپو کنار دانشکده معماری دستشویی عمومی است. دانستن مکان دستشویی‌ها در جای بزرگی مثل ‏نقش‌جهان و بازار اصفهان از جمله اطلاعات حیاتی بشری است. صحرا همراهم بود و بلد بود... ‏ آن طرف‌تر داشتند اسبی را نعل می‌کردند. درشکه‌های توی میدان نقش جهان تر و تمیز بودند. اسب‌های‌شان قشوکشیده بودند. ‏خوبی نقش جهان این بود که هیچ ماشینی تویش راه نداشت. فقط همین درشکه‌ها بودند. صحرا می‌گفت چند سال پیش ماشین‌ها ‏به میدان نقش جهان راه داشتند. مخصوصا که دقیقا آن وسط یک ایستگاه اتوبوس هم بود. همیشه‌ی خدا ترافیک هم می‌شد. حالا ‏تو می‌خواستی پرسپکتیو میدان را ببینی. مگر می‌شد؟ یک ایستگاه اتوبوس زپرتی جلوی دیدت بود. نعل‌های قدیمی اسب را ‏کنده بودند و داشتند ناخن‌هایش را سوهان می‌زدند و کوتاه می‌کردند. اسب پای بدون نعلش را که زمین می‌گذاشت یک ‏جوری‌اش بود. فوری پایش را بلند می‌کرد،‌ مثل آدمی که بدون کفش برود روی یک سطح داغ.‏ از بازار فرش‌فروش‌ها رد شدیم. دیدن فرشهای دستی و پر نقش و نگار حس غریبی به آدم القا می‌کرد. بازار فرش‌فروش‌ها ‏جایی بود که لهجه‌ی غلیظ اصفهانی را سلیس و کامل می‌شنیدی. دلت می‌خواست همین‌جوری بروی بنشینی جلوی بازاری‌ها و ‏به‌شان بگویی حرف بزنید. هر چه دل‌تان می‌خواهد بگویید. فقط با لهجه‌ی غلیظ‌تان حرف بزنید... از شانس بد من، غذاخوری ‏مزبور بسته بود. برگشتیم. کمی توی میدان نشستیم و استراحت کردیم و ساعت 1 راه افتادیم سمت مسجد شیخ لطف‌الله.‏ مسجد  باز شده بود. نفری 3 هزار تومان سلفیدیم و وارد شدیم. اول یک راهرو با کاشی‌های آبی و زرد که برای رفع انحراف ‏قبله نسبت به ورودی مسجد طراحی شده بود. توی راهرو یک در چوبی بود که به پشت بام مسجد راه داشت. آن طرف‌تر هم ‏دری چوبی بود که به شبستان مسجد راه داشت. شبستان در زیرزمین مسجد بود. تابستان‌ها که هوا گرم می‌شد، برای نماز ‏خواندن می‌رفتند به شبستان. و بعد... شکوه و عظمت کاشی‌های زیر گنبد. خیره‌کننده بود. انواع رنگ آبی و زرد چشم را خیره می‌کرد. ‏گوشواره‌های سه قلویی (انسان و حیوان و نباتات) که از کف زمین (دل خاک) در هم پیچیده بودند و همین‌طور بالا رفته بودند تا ‏برسند به انحنای گنبد. توی دیوارها بین هر چند تا آجر کوچک، یک تکه چوب هم کار ‏گذاشته شده بود. برای مقابله با انبساط و انقباض در سرما و گرما... فقط می‌شد عکس انداخت. از صحرا در پس‌زمینه‌ی مسجد و ‏کاشی‌ها عکس می‌گرفتم فقط... آن حجم از زیبایی چیزی نیست که بشود با کلمه‌ها توصیفش کرد. نهایت توصیف با کلمات را ‏شاید ندوشن اسلامی کرده باشد که آن هم به نظرم از پسش برنیامده. زیبایی درونی گنبد مسجد شیخ لطف‌الله چیزی نیست که ‏بشود با کلمات بیان کرد.‏ از مسجد شیخ لطف‌الله آمدیم بیرون و راه افتادیم به سمت نماد مردم در نقش جهان: مسجد جامع. جلوی مسجد جامع ‏دروازه‌های چوگان به چشم می‌خورد. تنها یادگار روزگاری که نقش جهان زمین بازی چوگان بوده. چوگان مثل فوتبال و واترپلو ‏یک بازی ترکیبی است. فوتبال از مشتقات دو و میدانی است و واترپلو از مشتقات شنا. چوگان هم از مشتقات سوارکاری است. ‏بازی‌اش این‌طوری‌هاست: دو تا تیم حداقل چهارنفره روبه‌روی هم بازی می‌کنند. هر کدام از بازیکن‌ها چوبی به دست دارند و ‏سوار بر اسب،‌ به توپ چوگان ضربه می‌زنند. هدف این است که توپ چوگان وارد دروازه‌ی حرف شود. هر تیمی که تعداد گل ‏بیشتری زده باشد برنده است. چوگان یک بازی سرگرم‌کننده برای تقویت جنگ‌آوران قدیم بوده. اسب‌ها در بازی چوگان به ‏سمت همدیگر حمله می‌کردند و ترس‌شان از جنگ می‌ریخت. سوارکارهایی که سوار بر اسب می‌توانستند با چوب چوگان توپ ‏را به سمت هدف هدایت کنند، دقت و تمرکزشان تقویت می‌شد... ‏ بلیط مسجد جامع هم نفری 3 هزار تومان بود و بند و بساط موبایل راهنمای اثر با گرو گذاشتن کارت ملی و سلفیدن 5 هزار ‏تومان پول هم به راه بود. خانم راهنمای اثر بر صندلی‌اش نشسته بود و در نکوهش نپذیرفتن من گفت که مسجد جامع 18 نقطه‌ ‏روایتی دارد و خودتان از پسش برنمی‌آیید. گفتیم برو عامو و راه افتادیم. ‏ سنگاب ورودی. بعد گشتی در وضوخانه‌ی بزرگ مسجد جامع. مثل آفتابه‌دار مسجد شاه. (بعضی‌ها هنوز هم با اصرار می‌گویند ‏که مسجد جامع نه،‌ مسجد شاه. شاید هم حق دارند... مسجد به فرمان شاه عباس ساخته شده... در تاریخ این بوم و بر تنها ‏چیزی که ارزش نداشته مردم بوده و جان‌شان و خواسته‌های‌شان. به خواست مردم اتفاقی نیفتاده. از هخامنشیان و ساسانیان ‏بگیر و بیا تا صفویه و قاجار و...) و بعد دالانی که راه به سوی روشنایی حیاط مسجد داشت.... از تاریکی به روشنایی... گشتی در ‏حجره‌های حیاط‌های بیرونی مسجد زدیم. از هم‌دیگر در پس‌زمینه‌ی گنبد خیلی بزرگ مسجد عکس گرفتیم. وارد شبستان ‏اصلی مسجد شدیم. گنبد مسجد جامع دو پوش است. یعنی یک گنبد هست که از درون است. و یک گنبد بزرگ‌تر که روی ‏همین گنبد ساخته‌اند و نمای بیرونی را تشکیل داده. نقطه‌ی وسطی گنبد جایی است که ساختاری آکوستیک دارد. اگر پا بکوبی ‏صدای پایت مثل چی اکو می‌شود. اگر حرفی بزنی یکهو می‌بینی که مثل یک بلندگو صدایت در کل محیط بزرگ مسجد در حال ‏اکو شدن است. ایستادیم و هم‌دیگر را صدا کردیم. کاشی‌کاری‌های عصر صفوی هم‌چنان روح‌انگیز بود...‏ موکت هایی که دور و اطراف مسجد روی هم تلنبار شده بودند زشت بودند. فکر کن تو داری به تماشای ساختار کم نقصی از هندسه و نظم و ترتیب رفته ای کلی موکت لوله شده می بینی که همین جوری تلنبار کرده اند. انبار نیست که. مسجد جامع است...  پوش بیرونی گنبد مسجد جامع در حال مرمت بود. صحرا می‌گفت همیشه‌ی خدا روی این گنبد داربست زده‌اند و مشغول ‏مرمت‌اند. مسجد جامع را معمار بزرگ علی‌اکبر اصفهانی ساخته. افسانه است که گفته‌اند اول پی را ساخته و دیوارهای بزرگ ‏مسجد و 7 سال بعد آمده آن گنبد بزرگ و دو پوش را کار کرده. شاه‌عباس از دستش شاکی بوده که چرا این قدر ساختن آن ‏گنبد شکوهمند را طولش داده‌اش. گفته که خواسته‌ام طی این 7 سال دیوارها نشست خودشان را کرده باشند تا گنبد دچار هیچ ‏مشکلی نشود. ولی این گنبد عظیم انگار آن‌چنان هم بی‌نقص نیست. هر از چند گاهی مرمت می‌شود و دوباره ترگ‌های ریزی در ‏آبی فیروزه‌ایش یافت می‌شود و دوباره مرمت و این‌گونه است که داربست‌ها برچیده نمی‌شوند...‏ از نقش جهان خارج شدیم. گرسنه‌ام نبود. ولی دیگر باید رهسپار جاده می‌شدم. دوست داشتم ناهار آخر اصفهانم را هم با صحرا ‏بخورم. چند جا را پیشنهاد داد. حال و حوصله‌ی رستوران و کبابی را نداشتم. می‌خواستم ناهار سبکی بخورم که در 5 ساعت ‏رانندگی برگشتم دچار مشکل هاضمه‌ای نشوم. رفتیم کنار زاینده‌رود. پارک بعد از پل خواجو‌ جای خوبی بود،‌ پارک مشتاق. زیلو ‏و ظرف‌ها را از صندوق عقب ماشین برداشتیم و رفتیم روی چمن‌ها نشستیم. از کوه رفتن دیروزمان یک بسته پنیر و گوجه خیار ‏مانده بود. صحرا گوجه‌ها و خیارها را خرد کرد و روبه‌روی هم نشستیم و نان و پنیر و گوجه و خیار زدیم. ‏ ساعت 3 بعد از ظهر شده بود. سوار ماشین شدیم و او چهارراه بعد پیاده شد. باید می‌رفت خانه‌شان. به رفتنش نگاه کردم. به ‏دامن چهارخانه‌ی قرمز سفیدش و جوراب سیاه سه‌ربع ضخیمی که برایم پوشیده بود. دلم لرزید.‏ اتوبان خلوت بود. صدای ضبط را بلند می‌کردم و آهنگ می‌شنیدم. تا نطنز با علیرضا قربانی هم‌صدا بودم. تا کاشان با ابی و بعد ‏تا قم فقط صدای آهنگ‌های خارجکی که چیز زیادی ازشان نمی‌فهمیدم، اما توی ماشین و با صدای بلند حس خوبی بهم می‌دادند. ‏هر یک ساعت و نیم توقف می‌کردم. 2 تا از شیرینی‌ دانمارکی‌هایی که صحرا به عنوان آذوقه بهم داده بود می‌خوردم و چند ‏کلمه‌ای تلفنی با هم حرف می‌زدیم. یک جا وسط اتوبان تاسیان مثل چی گلویم را چنگ زد... ‏ ‏100 کیلومتر از اصفهان دور نشده تاسیان بیخ گلویم را گرفته بود.‏