پرسه‌زن

۴ مطلب با موضوع «کردستان» ثبت شده است

زائران هورامان3

از دل کوه‌هایی سراسر سبز می‌گذشتیم. سبزِ پررنگِ برگ‌های بلوط‌ها در زمینه‌ی سبزِ کم‌رنگِ علف‌های اردیبهشتی ِکوه‌ها چشم را نوازش می‌داد. جاده پر پیچ و خم بود. پر از سرازیری و سربالایی‌های تیز بود. سرعت را برنمی‌تابید. لحظه‌ای غفلت را با پرتگاه‌های مهیبش پاسخ می‌گفت. جاده ما را لحظه به لحظه، متر به متر، بالا و بالاتر می‌برد. ارتفاع می‌گرفتیم. باران نمی‌بارید. اما ابرهایی که نوک کوه‌ها را قلقلک می‌دادند سراسر جاده را از بوی باران پر می‌کردند. نیسان آبی وحشیانه می‌راند. صدای نعره‌ی موتورش در دل کوه‌های شاهو می‌پیچید. دخترانی ترد و بله باریک عقب نیسان نشسته و ایستاده بودند. رنگین‌ترین ترکیب رنگ عالم را ساخته بودند. با لباس‌های زرد و قرمز و سبز و صورتی شاد بودند. دبه‌ای دست یکی‌شان بود و شادانه بر دبه رِنگِ رقص‌آوری می‌زد و با پیچ و تاب‌های جاده به رقص می‌افتاد و دست از نواختن نمی‌کشید. پیچ‌های جاده تندتر شدند و خروش رودخانه‌ی سیروان به گوش رسید. آب رودخانه سبز بود و جهش آب، جا به جا کف‌‌های سفیدی را بر تنه‌اش نقش زده بود. و بعد از آن سد داریان که آب از سرریزش جاری بود. و بعد تونل‌های دوقلو و بعد به هم نزدیک شدن کوه‌های دو طرف جاده. انبوه‌تر شدن جنگل‌های روی دامنه‌ی کوه‌ها و آن پمپ بنزین باصفا، بر لبه‌ی پرتگاهی که پایینش رود سیروان با سر و صدا جاری بود. تا هورامان تخت راه بسیاری مانده است و شگفتی‌ها در انتظارتان است. متصدی پمپ بنزین می‌‌گفت. یک روز در میان محموله‌ی بنزین برای پمپ بنزین نودشه می‌رسید. مینی‌بوسی که مشغول گازوئیل خوردن بود، پر بود از زائران هورامان. مردانی با لباس‌های کردی و زنانی با لباس‌های بلند و نازک رنگی. ما دیر می‌رسیدیم. مراسم پیر شالیار صبح برگزار شده بود. نصفه نیمه. چون باران تند می‌بارید فقط صبح برگزارش کرده بودند. آن‌ها از مراسم برمی‌گشتند. مهم نبود. دیدن خود اورامان تخت هم برای‌مان دست‌آورد بود. ناهار در نودشه. شهری که در دل کوه بود و مثل پاوه از دور پلکانی و ماسوله‌وار بود. در رستورانی که زن و شوهری باصفا اداره‌اش می‌کردند: خورشت خلال و جوجه کباب. رستوران صدف. ارزان تمام شد و دستپخت زن خوشمزه بود... بعد از نودشه سربالایی‌ها با پرتگاه‌هایی دلهره‌آور پی در پی ظاهر شدند. آن قدر بالا رفتیم که به ناگاه دشت حلبچه با تمام وسعتش زیر پای‌مان آمد. به مرز عراق نزدیک شده بودیم. هوا سرد شده بود. حلبچه‌ی عراق دشتی بی‌انتها بود. اپراتورهای تلفن همراه کشور عراق ورودمان را تبریک می‌گفتند. جا به جا در کنار جاده، قهوه‌خانه‌های حلبی دیده می‌شد. قهوه‌خانه‌هایی که دستشویی هم داشتند. دستشویی‌هایی بدون سقف و البته مردانه و زنانه جدا... و بعد به ناگاه مه، به ناگاه برف، به ناگاه باریک و باریک‌تر شدن جاده. آن‌قدر بالا رفتیم تا به ابرها رسیدیم. برف‌های کناره‌ی جاده آب نشده بودند. برف‌هایی با دو متر ارتفاع در کنار جاده. درست مثل عکس‌های جاده‌های نروژ که جاده‌ای باریک از میان 3 متر برف می‌گذرد. گرمای اردیبهشت هم برای آب کردن برف‌ها کافی نبود. نیمی از جاده زیر بار برف بود و عرض جاده فقط برای عبور یک ماشین کافی بود. و پیچ‌های جاده هم‌چنان تند و تیز بودند و پرتگاه‌ها، بی‌حفاظ و مهیب... بعد از مه بود که به هورامان تخت رسیدیم... ساعت 4 بعد از ظهر شده بود. نمای هورامان در دل کوه و دره‌ی پایین جاده فوق‌العاده بود... بر بالای کوه‌های لکه‌های سفید برف، ابرها با اشکالی نامشخص و متغیر از بالای کوه‌های رد می‌شدند، دامنه‌ی کوه‌ها یکدست سبز بودند و در پایین‌ترین نقطه‌ی دره رود سیروان جاری بود... تازه گازکشی کرده بودند. کوچه‌ها و خیابان‌های هورامان تخت پر از دست‌انداز و چاله شده بود. روستا بوی یک مهمانی صبحگاهی پر از باران را می‌داد. هنوز تعداد زیادی ماشین در کار برگشتن بودند و ما خلاف جهت در حرکت بودیم. جابه‌جا نان کلانه و دوغ محلی می‌فروختند. خانه‌های روستا برای اجاره و اقامت آماده بودند. ما که رسیدیم اذان نماز عصر را زدند... پیاده راه افتادیم سمت مقبره‌ی پیر شالیار. زن‌ها با لباس‌های شاد و رنگ به رنگ نگاه‌مان را می‌کشیدند. [http://www.aparat.com/v/ciBoq]دیر رسیده بودیم. مراسم تمام شده بود... دف زنی و ذکرخوانی اهالی هورامان را باید می‌رفتیم از فیلم‌های اینترنت و فیلم نیوه‌مانگ بهمن قبادی پی می‌گرفتیم... خیلی‌های دیگر هم مثل ما دیر رسیده بودند. خارجی‌هایی هم بودند که آن‌ها هم دیر رسیده بودند... اطراف مقبره‌ی پیر شالیار پر بود از دخیل‌. دخیل‌هایی که به بندهای آویزان بودند که بین درختان بسته شده بودند. دخیل‌های رنگابه رنگ... سنگ سفید کنار مقبره‌ی پیر شالیار را هم دیدیم. سنگی که می‌گفتند زایا است. هر چه‌قدر در مراسم امسال آن را بکوبند و تکه تکه کنند سال بعد دوباره به وجود می‌آید و دوباره سنگ تولید می‌کند. مرد پاوه‌ای برای‌مان توضیح داد. کنار سنگ سمبه بود. با آن سنگ را می‌شکستند و تکه‌هایش را برمی‌داشتند. مقدس بود. تبرک بود... باورم نشد. بعدها خواندم که ماموستا هم در سخنرانی مراسم گفته که این افسانه است... آن طرف‌تر، روبه‌روی آبشار باریکی که از چشمه‌ی کوه آن دست دره جاری بود و صدای پاشش آبش آدم را می‌گرفت، یک بنای سنگی بود: چله‌خانه‌ی پیر شالیار. جایی که می‌رفته و عزلت می‌گزیده و سر در گریبان فرو می‌برده و هیچ نمی‌خورده... مرد کرد گفت بروید تویش... دهانه‌اش باریک بود. خم شدیم و رفتیم. گفتند اگر بتوانی سنگ‌ریزه‌ای را به سنگ سفید دیوار کناری بچسبانی حاجت‌روا می‌شوی. مردی که لباس کردی‌اش یقه‌ی کت شلواری داشت این را به ما گفت. پسر نوجوانی که توی چله‌نشین بود گفت من سنگ‌ریزه را چسباندم و حاجت‌روا شدم. گفتیم حاجتت چه بود؟ گفت می‌خواستم آخوند شوم. گفتیم شدی؟ گفت نه! سعی کردیم. سنگ سفید، صاف و عمودی بود. سنگ‌ریزه‌ها رویش نمی‌ماندند... اگر هم می‌ماندند چطور حاجت‌روا می‌شدیم؟! کنار مقبره‌ی پیر درختی سوخته بود. زن‌ها کنار درخت می‌نشستند و تکیه می‌دادند به آن... ما مراسم دف زنی و ذکرخوانی را از دست داده بودیم... شور و غوغای دف را... بیرون از مقبره، چای آتشی می‌فروختند و کلانه و دوغ و نان خرمایی کرمانشاهی و دست‌فروش‌ها هم بدلیجات می‌فروختند. منظره‌ی پلکانی خانه‌های هورامان تخت آدم را به تماشا وامی‌داشت. دل‌مان می‌خواست که توی کوچه پس‌کوچه‌ها راه برویم... ولی باید پیش از شب شدن از آن جاده‌ی مهیب و مه‌آلود و بارانی برفی می‌گذشتیم... مجبور بودیم که بی‌توقف برویم...

زائران هورامان - 4

شب را کنار زریبار صبح کردیم. خسته بودیم و خنکای نسیم هایی که از زریبار می گذشتند خوابیدن در کیسه خواب و توی چادر مسافرتی را دلچسب تر می کردند. شب گذشته حوالی گرگ و میش بود که از هورامانات به کنار دریاچه رسیدیم. تا گشتی کنار دریاچه بزنیم خسته و گرسنه شده بودیم. جاده ی  مرز باشماق از شمال دریاچه می گذشت. خیابان های سمت دریاچه در جهت عکس حرکت ما ترافیک بودند. مریوانی ها عصر جمعه شان را کنار دریاچه به سر برده بودند و همه در کار برگشتن به سوی شهر بودند. ما اما عصر جمعه را در جاده های پر پیچ و خم هورامان گذرانده بودیم... ماشین بازی های شارژی کنار دریاچه. ماشین های تک سرنشین مناسب برای بچه های 5-6 ساله... هم فرمان داشت و هم خوب گاز می خورد. زنی که که مونوپدی به دست گرفته بود و هی ژست می گرفت و هی از خودش عکس می گرفت و شوهرش کیف او را به دست گرفته بود و سیگار می کشید و دنبالش می رفت. زن عکس دو نفره هم نمی گرفت حتی. هر سه قدم راه رفتن مساوی بود با یک ژست و یک عکس... آدم های عجیب، زوج های غریب... مردم شاد بودند، کنار دریاچه آهنگ گذاشته بودند و گروهی رقص کردی می کردند... پرسه در کنار دریاچه، صبح سبز درخشان اردیبهشتی، ماهی های توی دریاچه، زیارت یک مارماهی بزرگ از نزدیک، چند نفری که با دوچرخه اول صبحی کنار دریاچه رکاب می زدند. ما از جنگل کنار دریاچه بالا رفته بودیم و عکس می گرفتیم که آن چند نفر تن به آب زدند. بعد از دوچرخه سواری، شنای صبحگاهی... قایق های پدالی و کایاک هنوز بیدار نشده بودند که ما به جاده زدیم. جاده هایی پر پیچ و خم... در میانه ی سنندج و مریوان، در سروآباد صبحانه زدیم. صف نانوایی سنگکی شهر. مردانی با شلوار کردی در صف. لباس های زن ها دوگانه شده بود. پیرزنی (پیرزن که می گویم به خاطر صورت پیرش بود وگرنه کمرش به هیچ وجه خم نبود و مثل خیلی از زن های کرد از بُله باریکی به سرو می مانست...) که توی صف بود لباس محلی بلند داشت و آن جلیقه ی سیاه کوچک که جزء جدانشدنی لباس های زنان کرد است.... پول نان را از جیب کوچک توی همان جلیقه درآورد و داد. ولی دختری که از بیرون مغازه برای نانوا اشاره داد مانتویی خردلی و کوتاه پوشیده بود. نانوا اشاره اش را دریافت و نانی پرکنجد را برایش کنار گذاشت... جاده از میان دره ها می گذشت. دره هایی در میان کوه هایی همه سبز، سرتاسر سبز، پوشیده از درخت های بلوط با سبزهایی پررنگ. طیفی از رنگ های سبز همه طرف جاده را گرفته بود. و پیچ و خم های جاده تمامی نداشتند، تا که به نِگِل رسیدیم... نگل بود و پیرمردهای لباس سنتی پوش روستا. حاضر شدند با ما عکس یادگاری بیندازند. قرآن نگل عامل شهرت روستای نگل بود. قرآنی که در مسجد عبدالله بن عمر نگهداری می شد و هستی مردم روستا با وجودش گره خورده بود. نگهبانی از آن قرآن یک جورهایی آرمان مردمان روستا بود... وارد مسجد که شدیم اول باید کفش و جوراب مان را در می آوردیم. هم جاکفشی بود و هم جاجورابی. بعد پاشویه های وضوگیری اهل سنت بود و بعد هم فضای مسجد. این که وضوخانه جزءی از مسجد بود و نه جزئی از دستشویی قشنگ بود... و بعد به زیارت قرآن نگل نائل آمدیم. (اولش برایم عجیب بود که فقط یک قرآن عامل جذابیت یک روستا برای دیدن باشد، ولی وقتی جو روستا، جو مسجدی که قرآن تویش نگهداری می شود، مناسک ورود به مسجد و داستان های قرآن را شنیدم، بله... ما به زیارت قرآن نگل نائل آمدیم.) اسم روستا به خاطر این قرآن بود. در روزگاری دور، چوپانی مشغول چراندن گوسفندهایش بود که به گلی زیبا برخورد. گلی یکتا. خواست آن را بکند، مجبور شد خاک را هی بکند و بکند و آن قدر کند که به یک صندوقچه ی بزرگ رسید. صندوقچه ای که قرآن نگل در آن بود. اهالی روستاهای اطراف را جمع کرد تا بتوانند قرآن را بیرون بیاورند و بعد به خاطر آن قرآن مسجدی ساخته شد و به خاطر آن مسجد روستایی که به خاطر آن گل به آن گفتند نوگل... که بعدها بر اثر لهجه و گویش شد نگل. قرآنی که می گویند یکی از چهار قرآنی بوده که در زمان خلافت عثمان نوشته شد و به نقاط مختلف دنیا فرستاده شد... خادم مسجد جوانی بود که به ما خوش آمد گفت و یک برگ آ چهار در مورد تاریخ قرآن نگل به هر کدام ما داد. بیستون رفتیم نفری 3000 تومان سلفیدیم، طاق بستان رفتیم نفری 3000 تومان سلفیدیم، غار قوری قلعه رفتیم نفری 4500 تومان سلفیدیم، ولی هیچ کدام شان حتا یک برگه آ چهار معرفی مکان به ما ندادند. به شان حتی گفتیم و باز هم چیزی برای معرفی ندادند. ولی مسجد قرآن نگل بی هیچ دریافتی... کار بزرگی نبود. اما برایم نشانه بود. انگار وقتی چیزی در دست خود مردم باشد، اوضاع به سامان تر است... نکته ی دراماتیک قرآن نگل دزدیده شدن های 4گانه ی آن و دوباره برگشتنش به مسجد روستا بود. یک بار زمان ناصرالدین شاه خواستند قرآن را ببرند تهران، اهالی روستا و کردهای منطقه اعتراض کردند و نرسیده به همدان قرآن برگشت. یک بار رضا شاه خواست قرآن را ببرد توی موزه های تهران، باز هم اهالی روستا نگذاشتند. یک بار دیگر بعد از جنگ، با همکاری یکی از فرمانده سپاه های منطقه و خادم مسجد قرآن از مسجد دزدیده شد که باز هم به طرز معجزه آسایی به روستا برگشت. عکس های مراسم استقبال اهالی منطقه از بازگشت قرآن به مسجد آدم را به احترام وامی داشت... بار چهارم هم عجیب بود. چند نفر غریبه با 206 آمدند قرآن را از مسجد دزدیدند و رفتند. بعد از چند روز یکی از طلبه های کرد خواب دید که قرآن در کنار رودخانه است. اهالی روستا به جست وجوی قرآن در رودخانه های اطراف رفتند و قرآن را پیدا کردند: خیس و تلیس شده بود، ولی هنوز قرآن نگل بود. 206 دزدها سر یکی از گردنه های بی شمار جاده تصادف کرده بود و همه ی دزدها به درک رفته بودند و قرآن در رود جاری شده بود... قرآن نگل را زیارت کردیم و دوباره زدیم به جاده... عقربه های ساعت سریع تر از ما حرکت می کردند... راز دلم در جاده بود و در جهت عکس من در حرکت بود... تیز راندم، جوری که همه ی همسفرها در حال پیچ و تاب خوردن توی ماشین بودند و سر هر پیچ به یک طرف چپه می شدند... ناچار بودم...

زانران هورامان 5

آرام یک اسم کردی است. اسم پسر هم هست. از آن اسم‌های قشنگ است. و راستش مناسب‌ترین صفت برای آقای حیدر محمدی به نظرم آرام بود... هم‌صحبتی چند دقیقه‌ای با این مرد حسی از آرامش را به آدم القا می‌کرد که در این زمانه نایاب است. سنندج قطب موسیقی ایران است. وقتی توی شهر قدم می‌زنی، دیدن نوجوان‌های بلندقامتی که لباس کردی به تن کرده‌اند و کوله‌ی سازی بر دوش دارند و با گام‌هایی محکم به سویی روانه‌اند اصلا عجیب نیست. ساعت 1 ظهر رسیدیم جلوی موزه‌ی سنندج. تعطیل بود. گفتند ساعت 1 تا 3:30 به خاطر ناهار و نماز تعطیل است. ولی مغازه‌های صنایع دستی حیاط پشتی باز بودند. همین‌طور محض تماشا بود که وارد کارگاه دف‌سازی آقای محمدی شدیم. ما را به چشم مزاحم نگاه نکرد. ما از دف چیز زیادی نمی‌دانستیم. حتی انواع دف را هم نمی‌شناختیم. پرسیدیم. دف غوغا یعنی چه؟ دف خورشیدی یعنی چه؟ و او با آرام‌ترین لحن و صدای ممکن برای‌مان توضیح داد. اصلا ناراحت نبود که 4 نفر مشتری بی‌حاصل آمده‌اند به کارگاهش. اصلا به چشم مشتری به ما نگاه نمی‌کرد. آن سو پروانه‌ی کسب و کارش بود و نامه‌ای از بیژن کامکار در مدح و ستایش کار دف‌سازی آقای حیدر محمدی. دف نواختن را بلد نبودیم. خواهش کردیم که کمی برای‌مان بنوازد. گفت من بلد نیستم. من فقط دف را می‌سازم. نواختن با آن کار اساتید است. ولی دف را به دست گرفت و چند لحظه‌ای برای‌مان نواخت. ضربه‌هایی که بر دف می‌خورد و صدایی که از پوست آن و زنجیره‌های کناری آن بلند می‌شد جایی در اعماق آدمیزاد را می‌لرزاند. بیخود نبود که دف ساز مراسم آیینی بود. گفتیم که دیروز هورامان بودیم. با شوق ازمان پرسید که در مراسم هم حضور داشتید؟ گفتیم که دیر رسیدیم. گفتیم که باران بود و فقط 10 صبح تا ظهر مراسم را برگزار کردند و ما عصر رسیدیم. چشم‌هایش درخشیدند. دف ساز سنتی مراسم پیر شالیار است. با یک جور احترام به ما نگاه کرد. ما در چشمش زائران متبرک هورامان بودیم. ازش پرسیدیم که دف غوغایی که طرح تار عنکبوت داشت چند؟ گفت 300 هزار تومان. گفتیم چه قدر گران... ارزان‌تر به ما نمی‌دهید؟ خیلی صادقانه گفت که 75 هزار تومان هزینه‌ی پوست و چوب آن دف شده است و مابقی حاصل کار من است. به قدری صادقانه از خرج مواد اولیه و ارزش افزوده‌ی کارش حرف زد که نمی ‌توانستیم چیز دیگری بگوییم. کار او تک بود. بزرگان ساز و موسیقی ازش تعریف‌ها کرده بودند. و آن قدر آرام و نجیب بود این مرد که نمی‌توانستی هیچ چیز دیگری بگویی. وقت ناهار بود و همسر آقای محمدی هم به مغازه آمد. او هم دف‌ساز بود. وقت‌شان را گرفته بودیم. ما را به ناهار دعوت کردند. تشکر کردیم. راه افتادیم سمت مسجد جامع سنندج. زیبا بود. آرامش خوبی داشت. چند نفر مشغول خواندن نماز ظهر بودند. مواظب بودیم که از جلوی نماز خواندن شان رد نشویم که یک وقت نمازشان باطل شود. خانه‌ی کردها (عمارت آصف) مثل موزه‌ی سنندج به خاطر ناهار و نمازتعطیل بود. وقت زیادی نداشتیم. راه افتادیم سمت رستوران جهان‌نما. روبه‌روی اداره‌ی دخانیات شهر سنندج. مغازه‌ی اداره‌ی دخانیات سیگارهای ساخت ایران را می‌فروخت. انواع و اقسام سیگار ساخت ایران: بهمن، کاسپین، زیکا و... بهمن سیاه سیگاری بود که دکه‌های مطبوعاتی شهرها ندارندش. آن جا داشتند. رستوران جهان‌نما موزه‌ای بود از رادیوهای لامپی و قدیمی، ظروف چینی، سماورهای قدیمی، کلکسیونی از ظرف‌ها و زلم‌زیمبوها. رستوران خوبی بود. پیاده راه افتادیم سمت میدان اقبال. راه رفتن در شهر سنندج. خریدن سوغاتی: بادام سوخته. شیرینی کنجدی با گز انگبین، نان کاک، آدامس سقز(فروشنده گفت قورتش بدهید، برای معده خوب است. ولی بعد از یک مدتی جویدن آن قدر به دندان‌ها می‌چسبید که قورت دادنش کاری سخت بود!). مجسمه‌ی میدان اقبال زیبا بود. در پس‌زمینه‌ای از تابلوی انواع و اقسام بانک‌ها مردی جان به لب‌رسیده را ساخته بودند. کردستان یکی از استان‌هایی است که سپرده‌های بانکی‌اش کم است. مردم کردستان اعتقاد دارند که پول را در بانک گذاشتن و سود 20 درصد گرفتن مصداق ربا و حرام‌لقمگی است. پول‌شان را بانک نمی‌گذارند. برخلاف پول‌دارهای تهرانی که میلیاردها تومان پول را به جای به جریان انداختن و کارآفرینی کردن و کارخانه ساختن می‌گذارند توی بانک و ماهیانه‌ سودهای چند ده میلیونی می‌گیرند... جلوی همه‌ی بانک‌های سنندج تبلیغات جایزه و قرعه‌کشی ماشین و خانه و... به چشم می‌خورد. سیاستی تشویقی که 15-20 سال پیش برای جذب پول‌های مردم در بانک ها به کار گرفته می‌شد و این روزها دیگر خبری ازین تشویق ها نیست... دیرمان شده بود. باید تا آخر شب به تهران می‌رسیدیم. بازدید از موزه‌ها را رها کردیم. راه افتادیم سمت آبیدر. سمت پارک جنگلی آبیدر. و از فراز جنگل‌ها و درخت‌ها و سبزه‌زاران آبیدر به شهر هزار تپه‌ی سنندج نگاه کردیم. حس سکرآور نگاه کردن به خانه‌های شهر از یک بلندی... خوشی‌های دیار کردستان را باید رها می‌کردیم و راه می‌افتادیم به سمت تهران...

جاده نخی ها-4(برج میلاد شهر بیجار)

گاهی اوقات پیش می­آمد که وارد شهر کوچکی بشوی و به یک میدان برسی که ماکتی از برج آزادی وسطش ساخته­اند و اسمش را گذاشته­اند میدان آزادی. این برای قبل­ها بود. حالا دیگر ثابت شده که آزادی طاغوتی بود. برج میلاد نماد شده. سرنوشت برج میلاد و ماکت­هایش اما جور دیگری است... توی یکی از پارک­های شهر بیجار این را دیدیم...