پرسه‌زن

خیام طرب انگیز و عطار فرح بخش

راننده‌ی آژانس پیرمردی بی‌ذوق بود. از همان صندوق عقب ماشینش معلوم بود که بی‌ذوق است. زاپاس ماشین را توی ‏جازاپاسی نخوابانده بود. همان جور یلخی انداخته بود توی صندوق و جایی برای کوله‌های ما نداشت. شانس‌مان باربند ‏داشت. کوله‌ها را سوار سقف ماشینش کردیم. برای گشت و گذار کوله به دوشی سخت‌مان بود. کوله‌ها را بردیم خانه‌ی ‏سجاد گذاشتیم و به سوی آرامگاه خیام روانه شدیم. تا رسیدیم به مزار خیام راننده‌ی تاکسی گفت: خیام هیچی نداره. برای ‏چی اومدید این‌جا؟ هیچی نداره. برای ما که هیچی نداره.‏و ما چه قدر به بی‌ذوقی‌اش خندیدیم. ‏شاید راست می‌گفت. اگر معماری بنای روی مزار خیام نبود شاید راست می‌گفت. معماری چیز دیگری است. معنابخش ‏است. خیام خفن بوده. خیلی هم خفن بوده. از تقویم جلالی بگیر تا قضیه‌ی خیام-پاسکال و رباعیاتش و دستگاه فکری‌اش در ‏مورد زندگی. ولی مرگ و سنگ مزار چیزی است که آدم‌ها را مثل هم می‌کند. شکوه و جلال‌شان را زیر سوال می‌برد. و ‏قشنگی کار انجمن آثار ملی ایران ساخت بنای یادبود بر سر مزار خیام بوده. هوشنگ سیحون سازنده‌ی بنای یادبود خیام بر ‏سر مزارش است. طراح مسیر درختزار بین آرامگاه خیام و عطار بوده. و کارش به حق شایسته‌ی تقدیر است. ‏بنایی که تو را وامی‌دارد تا حتما عکسی به یادگار بگیری. تو را وامی‌دارد که حتما رفتن به سر مزار خیام را یک اتفاق بشماری. ‏تو را وامی‌دارد که با دقت و احترام به سر مزار خیام بروی. تو را وامی‌دارد که سنگ مزار را با دقت بخوانی. شکل‌های ‏هندسی بنا یادت می‌آورد که خیام ریاضیدان بوده. حفره‌های منظمی که بالای بنا آسمان را تکه تکه کرده‌اند تو را به یاد ‏ستاره‌شناس بودن این مرد می‌اندازد و شعرهایی که با کاشی‌ها روی بنا ثبت شده‌اند...‏عصر جمعه بود و فضای اطراف آرامگاه خیام بویی از غم نداشت. صدای شاملو که مشغول خواندن رباعیات خیام بود در ‏سراسر باغ طنین‌انداز بود. دانشجوهای عکاسی آمده بودند به باغ و گله به گله مشغول عکس انداختن بودند. دخترهای‌شان ‏خوشگل و پسرهای‌شان ژیگول بودند. در فیگور گرفتن استاد بودند. دخترها برای این که از حفره‌های بالای بنای یادبود ‏عکس بگیرند روی سنگ قبر خیام دراز می‌کشیدند و لنگ و پاچه‌ها را آفتاب می‌دادند تا عکس هنری بگیرند. درک‌شان ‏نمی‌کردیم. می‌خواستیم به‌شان بگوییم اصل کار خیام است. خوش‌تان می‌آید شما هم مردید یک نفر بیاید روی سنگ‌قبرتان ‏دراز بکشد و از یک ساختمان عکس بگیرد؟ بعد یادمان آمد که خیام اهل دل بوده. گفتیم دارد آن زیر حالش را می‌برد. او ‏راضی، دانشجو هم راضی، کون لق ناراضی... ‏فقط برای‌مان سوال شد که این دانشجوهای خوش‌تیپ از بی‌مبالاتی‌های سر خاک خیام هم عکس می‌گیرند یا نه؟ مثلا ‏کاشی‌هایی که تکه تکه کنده و تخریب شده‌اند. انگار کسی به قصد مرض داشته و افتاده به جان بعضی از کاشی‌ها. ‏یا نمای بیرونی بنای یادبود. خزه‌هایی که روی کاشی‌ها بسته شده. این خزه‌ها کار باد است. تخم خزه‌ها را باد است که با ‏وزیدنش این سو و آن سو می‌پراکند و کاشی‌های بنای یادبود محملی فوق‌العاده برای رشد این خزه‌ها شده بودند. خزه‌هایی ‏که ویرانگرند. کاشی‌ها را نابود می‌کنند و ما در عجب مانده بودیم که چرا کسی عین خیالش نیست که این خزه‌ها را از بین ‏ببرد. ‏آن طرف آب‌نماهای اطراف مزار سنگ یادبود طرح ساخت آرامگاه حکیم عمر خیام و احیای آرامگاه عطار و احداث خیابان ‏مشجر بین این دو آرامگاه نصب بود. ولی نیمی از نام‌ها را با تیشه پاک کرده بودند. مشهورترین نام محمدرضای پهلوی بود ‏و چه کار زشتی...‏سید محمد از حفظ چند تا از رباعیات خیام را برای‌مان خواند. ‏من هم قبلا رباعیات را خوانده بودم و برای خودم خیام به روایت پیمانی هم ساخته بودم: @@@در باغ گشتی زدیم. بعد پیاده راه افتادیم به سوی بقعه‌ی عطار. قبرستان شهر نیشابور هم سر راه‌مان بود. از درخت‌های ‏بلندبالا و سایه‌های گسترده‌شان لذت بردیم و خدابیامرز گفتیم به هوشنگ سیحون و انجمن آثار ملی ایران که دیگر وجود ‏خارجی ندارد.‏و بقعه‌ی عارف بزرگ عطار به گونه‌ای دیگر بود. آن هم باغ بود. ولی گنبد داشت و بوی امامزادگی می‌داد. قبل از عطار به ‏سراغ کمال‌الملک رفتیم و باز هم بنای یادبود سر مزار کمال‌الملک بود که ما را به خودش کشید. بنایی که هندسه‌ای ‏فوق‌العاده زیبا داشت. آبی فیروزه‌ای کاشی‌ها تو را به خودش فرا می‌خواند. ولی این بنا هم اسیر بی‌مبالاتی بوده. تکه‌هایی از ‏کاشی‌ها کنده شده بودند. حتی اثر یادگارنویسی هم باقی بود و چه‌قدر ناراحت‌کننده.‏و بعد رفتیم به سراغ عطار. سید محمد گفت که گنبد آرامگاه دو پوش است. 8 ضلعی بنای آرامگاه را با فرشی 8ضلعی ‏پوشانده بودند. چرا گنبدها را دو پوش می‌ساختند؟ یک دلیل اصلی به خاطر فضای درونی بوده. اصل تناسب باید رعایت ‏می‌شده. هم اصل تناسب و هم اصل انرژی. نباید یک بنا ارتفاع بی‌تناسبی می‌داشت. هم سرمایش گرمایشش دچار مشکل ‏می‌شد و هم بی‌قوار می‌شد. به خاطر همین گنبد درونی بنا را با ارتفاعی پایین‌تر و متناسب می‌ساختند. اما گنبد باید از بیرون ‏نشانگر شکوه و جلال می‌بود. برای این‌که این شکوه و جلال را برساند گنبد بیرونی را بلندتر می‌ساختند. عطار از قدیم‌الایام ‏مورد احترام بود. عارفی به نام بود و از همان زمان زندگانی‌اش به نامش قسم می‌خوردند. مغول‌ها او را کشته بودند و این ‏داستان را تراژیک می‌کرد. از همان سال‌های پس از مرگش گنبد و بارو داشت تا به الان.‏از زیارت بقعه‌ی عطار که بیرون آمدیم رفتیم به سراغ درخت‌زار پشت بقعه. عصر جمعه بود. خورشید در کار فرود آمدن ‏بود. و نسیم می‌وزید. نسیمی بهاری و زندگی‌بخش. فرحناک. نسیم می‌وزید و توت‌ها را از بالای درخت توت‌ها می‌تکاند ‏پایین. بچه‌ها مغشول توت تازه خوردن شدند. اما خنکای بادی که از میان درختان می‌وزید خلسه‌آور بود. آدم را وامی‌داشت ‏که روی نیمکتی بنشیند. خودش را رها کند در بادی که صورت را نوازش می‌داد. آن قدر نور خورشید و بادی که در پشت ‏بقعه‌ی عطار می‌وزید خواستنی و خلسه‌آور بود که نمی‌شد جز نشستن و زل زدن کاری کرد. حتم عرفان از همین‌جاها سر بر ‏آورد. حتم عطار در این گونه نسیم‌های بهاری می‌نشست و از غور و تفحص در درون به انتهای لذت می‌رسید... کسی نبود. ‏خلوت بود. خودمان بودیم. و جالبی‌اش این بود که همه‌ با هم دل‌مان می‌خواست در میان درخت‌ها بنشینیم و خودمان را به ‏باد بسپریم. 15دقیقه-20 دقیقه همین بود کارمان... و فرح‌انگیزی بقعه‌ی عطار را با تمام وجود تجربه کردیم...‏

مشهد - 3

از دهانه‌ی ورودی ایستگاه مترو در میدان بسیج مشهد پایین رفتم. خبری از دست‌فروش‌ها و دونات‌فروش‌ها نبود. دونات‌ها ‏را دکه‌های نان قدس رضوی می‌فروشند و از دکه های روزنامه فروشی هم فت و فراوان‌ترند. اولین چیزی که توجهم را جلب ‏کردم، تبلیغات روی پلکان بود. سرم را که برگرداندم دیدم عه،‌چه جالب... آدم‌ها به دیوارهای اطراف پلکان آن قدر توجه ‏ندارند. ولی به فضای زیر پای‌شان چرا. مشهدی‌ها از فضای زیر پلکان برای تبلیغات استفاده کرده بودند. و البته نه تبلیغات ‏بازرگانی، تبلیغاتی در مورد احترام به سالمندان و بازیافت زباله و این‌ها.‏تا وارد فضای زیرزمین شدم دیدم متروی سمت راستم است. ولی هر چی گشتم باجه‌ی بلیط‌فروشی را پیدا نکردم. خدایا. ‏این گیت ورودی، این هم گیت خروجی. این نگهبانی. پس بلیط فروشی کجاست؟ از مسئول نظافتی که جارو خاک انداز به ‏دست مشغول بود پرسیدم. گفت برو از کتابفروشیه بگیر. اول فکر کردم سرکارم می‌گذارد. کمی صبر کردم. نگاهش کردم. ‏یک خانم و آقا هم همین سوال را ازش پرسیدند. به آن‌ها هم کتابفروشی را نشان داد. رفتم سمت کتابفروشی و دیدم بله... ‏آقای کتابفروش بلیط فروش هم هستند!‏ایستگاه مترو حالتی خودمانی داشت. قطارهای دو واگنه‌ی مترو هم مزید بر علت شده بودند. کوچولوهای دوست داشتنی. ‏حس کردم آقای راننده‌ی مترو برای همه‌ی آدم‌های توی ایستگاه صبر می‌کند تا سوار شوند. هول دادنی نبود. توی مترو هم ‏خبری از دستفروش نبود. ولی خب... آن نور مهتابی توی واگن‌های مترو غریبگی می‌آورد. آدم‌ها را به سکوت وامی‌دارد...‏ایستگاه پارک ملت پیاده شدم. درست جایی که مترو از زیرزمین به بالای زمین می‌آید و از وسط بزرگراه راه خودش را ‏می‌گیرد و می‌رسد تا وکیل‌آباد. بالای ایستگاه پر بود از مغازه. همه جوره: اسنک فروشی، ساندویچی، کتابفروشی، ‏لوازم‌التحریر، لوازم خانگی، لباس فروشی... روی در لباس فروشی نوشته بود "فروش لباس زیر زنانه از ساعت 14 به بعد". ‏حکمتش را نفهمیدم. یاد این افتادم که مغازه‌دارهای مشهدی شکم سیری کار می‌کنند. ظهر هدایایی که باید بعد از هر ‏مصاحبه به مشتریان شرکت می‌دادم تمام شده بود. خواستم همان موقع بروم چیزی بخرم که لنگ نمانم. ساعت 2 بود. هر ‏مغازه‌ای می‌رفتم بسته بود. بسته در حد پایین بودن کرکره... آقای رییس می‌گفت مغازه‌دارهای مشهدی از صبح تا ظهر کار ‏می‌کنند. از ساعت 1-2 تا ساعت 4-5 هم تعطیل می‌کنند. ‏خواستم توی پارک ملت چرخ بزنم. گفتم چیزی ندارد. وقتت محدود است. کمی اطراف اتوبوس‌های شرکت واحد تاب ‏خوردم. روی شیشه اتوبوس‌ها مبدا و مقصدشان بود. ولی خبری ازین که قیمت چه قدر است نبود. شنیده بودم که مشهد یکی ‏از کامل‌ترین خطوط اتوبوس‌رانی شهرهای ایران را دارد و در این زمینه به مراتب از تهران بهتر است. تجربه نداشتم. برای ‏تجربه کردنش هم وقت زیادی می‌خواست. بی‌خیال شدم.‏رفتم سمت بوستان کتاب. فضای بزرگی بود که از زیر بزرگراه و ریل‌های مترو رد می‌شد و دو طرف پارک را به هم متصل ‏می‌کرد. کتاب نمی‌خواستم بخرم. ولی باز جذب کتاب‌فروشی‌ها شدم. هدیه برای مشتری‌ها مانده بود. صنایع دستی و لوازم ‏دکوری موجود بود. ولی به سقف قیمتی که برایم تعیین شده بود نمی‌خورد.‏ترنجستان خلیج فارس توجهم را جلب کرد. فکر کردم حتما همان فروشگاه‌های زنجیره‌ای کتاب‌فروشی است که در مقابل ‏شهر کتاب‌ها راه افتاده‌اند. یک شعبه‌ی بزرگ‌شان توی تهران خیابان شریعتی پایین‌تر از میرداماد بود... و تف به هر چیزی ‏که بویی از حمایت دولت و حکومت را دارد.‏چه اتفاقی افتاد؟ ‏ماگ قشنگی بود. انگار که یک لحاف چهل تکه را دورش دوخته باشند. قیمتش هم خوب و مناسب بود. پرسیدم که این ‏ماگ‌ها جعبه دارند؟ گفتند نه. تعداد نسبتا بالایی می‌خواستم. 20 تا. بدون جعبه نمی‌شد. گشتم و ماگ دیگری را پیدا کردم. ‏ساده بود و قاشق هم همراهش بود. سورمه‌ای بود با زمینه‌ای از ستاره‌های سفید و هشت پر. گفتم این‌ها جعبه دارند؟ گفتند ‏بله دارند. گفتم 20 تا می‌خواهم. آقای فروشنده‌ی ترنجستان نگاه کرد دید از آن 20 تا ندارد. دیدم جعبه‌های زیادی از ‏ماگ‌های دیگر هم دارد. گفتم می‌شود جبعه‌های این‌ها را بدهی با آن ماگ چهل تکه ببرم؟ ماگ چهل تکه گران‌تر هم بود. ‏گفت آن وقت این‌ها خودشان بی‌جعبه می‌مانند که! جوابش این قدر ابلهانه بود که لحظه‌ای درنگ نکردم. زدم از مغازه ‏بیرون. کاسب نبود. اگر کاسب بود دو دو تا چهارتا می‌کرد. پیش خودش حساب می‌کرد که آن بدون جعبه‌ها گران‌ترند و ‏جعبه‌دارها ارزان‌ترند و اگر کسی هم بخواهد دانه دانه بخرد زیاد در بند جعبه داشتن نداشتن نخواهد بود... استدلال نکرد ‏دیگر. کاسب نبود. حقوقش تامین بود. 20 تا کمتر بیشتر برایش مساله نبود. 250 هزار تومان کمتر بیشتر فروختن در یک ‏روز مساله نبود برایش... سر همین است که می‌گویم تف به دولت و حمایت دولت.‏سوار مترو شدم و برگشتم سمت میدان شریعتی. این بار توی مترو سر و کله‌ی یک گدا پیدا شده بود. ملت هم کمکش ‏می‌کردند و پول می‌دادند بهش. سر میدان سوار تاکسی شدم به مقصد کوه‌سنگی. 1000 تومان گرفت. پارک کوه‌سنگی در ‏شب اسفندماهی خلوت بود. حتم دو هفته‌ی دیگر غلغله می‌شد. ولی حالا خلوت بود. جان می‌داد برای پسردخترها که در ‏تاریکی راه بروند و از وجود داشتن همدیگر لذت ببرند. ولی خبری نبود. حراست و نگهبان‌های پارک همه جا بودند. بی‌سیم ‏به دست برای خودشان می‌چرخیدند. گه گاه صدای خنده‌های زنانه‌ی گروهی بلند می‌شد. از چایخانه‌های توی پارک بود. ‏جمع‌های چند نفره‌ی دختر پسری که مشغول قلیان کشیدن بودند. پارک کوه سنگی استخر و حوض‌های بزرگ زیاد داشت. ‏همه‌شان هم خشک بودند. سوال برایم این بود که در زمان رونق مسافر این حوض‌ها را با چه آبی پر می‌کنند؟ ‏از کوه سنگی کشیدم رفتم بالا. تمام مصنوعی شده بود. همه پلکان و نرده. درخت هم کاشته بودند. در خاکی که آن هم ‏اضافه‌شده به فضای کوه بود. کوه سنگی: ورقلمبیدگی سنگی زمین مشهد در میانه‌ی شهر. فکر می‌کردم از بالای کوه‌سنگی ‏می‌توانم شهر را ببینم. 5 دقیقه‌ای رسیدم بالا. مزار شهدای گمنام بود و ماکتی از شهر مشهد و گنبد حرم امام رضا و ‏راه‌آبه‌هایی که به سوی حرم جاری بودند. ولی شهر مشهد تمام و کمال زیر پایم نبود. اولین معارض همان برج اول پارک ‏کوه سنگی بود که هر منظره‌ای را کور کرده بود. تف به شهرداری‌ها که به خاطر دو زار پول گند می‌زنند به هر چه منظره. ‏باد شدیدی می‌وزید. بادش سوز داشت. بادگیرم در مقابلش تنم را گرم نگه می‌داشت. ولی صورت و گوش‌هایم زمهریر شده ‏بودند. سریع سک سک کردم و دویدم آمدم پایین. ‏باید شام می‌خورم. نمی‌دانستم کجا شام بخورم. راه افتادم سمت میدان شریعتی. وقت کم بود. کمی در طول خیابان به سمت ‏میدان شریعتی راه رفتم. شاید که ماشینی برایم بوق بزند و سوارم کند. 200 متر راه رفتم. هیچ ماشینی برایم نایستاد. همین ‏جوری از کنارم رد می‌شدند. رسم نبود انگار که مسافر سوار کنند. بی‌خیال شدم. از کنار چند تا رستوران خلوت رد شدم تا که ‏دکور یک تهیه‌ غذای خانگی من را گرفت. خلوت خلوت هم بود. هیچ مشتری‌ای نداشت. کشته مرده‌ی نمای چوبی‌اش شدم. ‏وارد شدم. مادر و دختری پشت دخل نشسته بودند. غذای روز دوشنبه‌شان استانبولی بود. سفارش دادم به همراه یک ماست ‏و نشستم روی نزدیک‌ترین صندلی رو به خیابان. با صحرا کمی گپ زدم که آمده‌ام شام و این حرف‌ها. بعد هم شام را ‏آوردند و خوردم. بدوک نبود. ایده‌ی کمی لوبیا چیتی ریختن کنار گوشت روی استانبولی را پسندیدم.‏رفتم میدان شریعتی. یک مغازه‌ای همه جور شلوار می‌فروخت 38 تومان. شلوار لی‌هایش را نگاه کردم دیدم همه دگمه‌ای و ‏فاق‌کوتاه. طلبکار به طرف گفتم آقا فاق‌بلند نداری؟ آماده بودم که مثل ترنجستان خلیج فارس با عزت نفس از مغازه بزنم ‏بیرون. این یکی ولی کاسب بود. من را برد آن طرف مغازه و گفت این‌ها فاق‌بلندند. جنسش جور بود. یک شماره 44 ‏پوشیدم و بعد یک شماره 46 و دومی اندازه‌ام بود. پولش را سلفیدم و دلم خوش شد که شب عیدی درسته وقت ندارم ولی ‏نونوار می‌شوم.‏از یک فروشگاه عرضه‌ی محصولات سفال همدان هم 10 تا بشقاب سفالی پایه‌دار خریدم. باید برای‌شان کادو می‌گرفتم. ‏افتادم پی کاغذ کادو. اسم خیابانه هم دانشگاه بود. فکر می‌کردم چون اسمش دانشگاه است به هر حال لوازم‌التحریرفروشی ‏و کتاب‌فروشی خواهد داشت... ولی دریغ. کفش‌فروشی‌های شیک. عرضه‌ی محصولات چرم مشهد. برج آلتون و پاساژهای ‏چند طبقه. رستوران پسران کریم. حسرت خوردم که چرا برای شام رفتم آن رستوران کوچک خانگی. می‌توانستم بروم ‏رستوران خفن مشهد. ولی بعد گفتم صفای آن‌جا بیشتر بود. روزی‌رسان خداست. قسمت آن مادر و دختر بوده که یک شام ‏بیشتر بفروشند. این بازی‌های رزق و روزی آدم‌ها همیشه عجیب غریب و مبهوت‌کننده بوده...‏رسیدم به میدان شهدا. آدرس گرفتم. گفتند برو جلوتر بعد از مدرسه یک لوازم‌التحریرفروشی هست. رفتم و رفتم. تا که ‏رسیدم به فروشگاه شازده کوچولو: عرضه‌ی بازی‌های فکری کودکان و لوازم‌التحریر. مغازه زیرزمین بود. پله می‌خورد ‏می‌رفتی پایین. نورپردازی قوی‌ای نداشت. چند تا مهتابی مغازه را روشن کرده بودند. توی مغازه چند پدر و مادر بودند و ‏بچه‌های 4-5 ساله‌ای که تاتی تاتی می‌کردند. مشغول دیدن و خریدن بودند. کاغذکادو خریدم و داشتم راه می‌افتادم از ‏مغازه بزنم بیرون که عکس‌های توی راه‌پله جذبم کردند... واااای... من وارد یک مغازه‌ی تاریخی شده بودم. عکس صاحب ‏مغازه با مصطفی رحماندوست بود و دو تا عکس کنار هم که من را تکان داد: عکس بازدید بچه‌های مهدکودک در سال ‏‏1363 از فروشگاه شازده کوچولو. بچه‌های قد و نیم‌قد بودند و کاپوت یک پیکان جوانان قناری هم گوشه‌ی عکس افتاده ‏بود. و از همان زاویه عکس دیگری در سال 1393... ستایش‌برانگیز بود. این که یک مغازه آن هم از نوع کودک و نوجوان ‏‏30 سال دوام آورده ستایش‌برانگیز بود... خیلی حال کردم...‏سوار آخرین متروی شب اسفندی مشهد شدم و خودم را به هتل رساندم. خیلی راه رفته بودم. بی هیچ بهانه‌ای خواب رفتم.‏

مشهد - 2

صبح که راه افتادم هوا ابری بود. ولی فکر نمی‌کردم تا ظهر تبدیل به بارانی یکریز شود. بارانی که تا نیمه‌شب یک‌روند و ‏بدون تنبلی بارید. قشنگ بود. روی میز اتاق انتظار ارباب‌رجوع روزنامه‌ی خراسان دیروز بود. سالمرگ واعظ طبسی خبر ‏صفحه‌ی اولش بود. تعجب کردم که یک سال گذشته است. همکارهای مشهدی گفتند طبسی نه... شاه خراسان. گفتند ارباب ‏ایران بوده این مرد. می‌دونی آستان قدس چه‌قدر پولداره؟ گفتم آره... کلی شرکت و کارخونه توی مشهد برای آستان ‏قدسه. مثلا همین نان قدس رضوی که من خیلی بهش ارادتمندم. گفتند اینا که هیچی نیست. دولت کسری بودجه می‌یاره میاد ‏از آستان قدس قرض می‌کنه. یعنی اندازه‌ی کل ایران آستان قدس پول داره... گفتم آره. درست می‌گید. زمان جنگ ایران ‏عراق هم آستان قدس بود که به دولت پول قرض می‌داد... بعد صحبت کشیده شد به این که مشهدی‌ها پولدارند. پولدار و ‏البته حسابگر. آقای رئیس این را می‌گفت. نگاه به مغازه‌ها و رستوران‌ها و خانه‌ها و ماشین‌های زیر پای مشهدی‌ها بیندازی ‏می‌فهمی که خوب پول‌دارند. ولی از آن طرف هم به شدت حسابگرند. نمی‌دانستم...‏عصری راننده‌ی آژانسی که من را از سر کار  به هتل برمی‌گرداند از آن پولدارها بود. یعنی از آن پولدارها که نابود شده ‏بود. لهجه‌ی مشهدی غلیظی داشت. ماشینش پراید بود. آدرس‌ها فراموشش شده بود. گفت همه‌اش تقصیر این پدیده است. ‏ذهنم معیوب شده. فکر کردم تیم فوتبال پدیده را می‌گوید. ولی گیج بازی درنیاوردم. چیزی نگفتم. احتمال پدیده‌ی شاندیز ‏را هم دادم. دومی بود. سهام پدیده. گفت اشتباه بزرگ زندگیم این بود که تمام سرمایه‌ی زندگیمو بردم برای سهام پدیده. ‏همه‌ی تخم‌مرغ‌هایش را توی یک سبد چیده بود. گفت پولم نابود شده. گفتم احتمالا کسی باج خواسته بوده و نداده بودند و ‏آن‌ها هم این‌طوری کله‌پایش کردند. وگرنه پروژه‌های پدیده که همه پیشرفت داشتند... گفت منم همین فکر را می‌کنم. ‏بعد شروع کرد به تعریف کردن اعتراضاتی که برای برگرداندن حق و حقوق سهام‌داران توی مشهد شکل گرفته. گفت دو ‏هفته‌ی تو خیام شمالی بزن بزن خیابانی شد. پارسال ریختیم جلوی استانداری و بعد که به اعتراض‌مان توجه نکردند ریختیم ‏توی استانداری و هر چه دست‌مان می‌آمد خرد و خاکشیر کردیم. گفت برای این پرونده یک جانبازه را گذاشته‌اند که ما ‏دل‌مان بسوزد. ولی صحبت 3-4 میلیارد تومان پول من است. حرف بیخود می‌زد من او را هم کتک زدم. حالا حسرتش این ‏بود که محکوم به 2 سال حبس تعلیقی شده. گفت اگر حبس تعلیقی نبودم... یک سال و نیم از حبس تعلیقیم مونده تا رفع ‏پیگرد قانونی بشم... اگر تعلیقی نبودم چنان اعتراض‌ها رو سازماندهی می‌کردم... حتما طلبم رو پول می‌کردم. تمام زندگیم ‏یک شبه نابود شده... نگاه نکن که الان مثل تخم چشم‌هام مواظب این پرایدم. من روزگاری بی ام و ال آی سوار می‌شدم. ‏برگه‌ی سهامش را از جیبش درآورد بهم نشان داد. راست می‌گفت. 53 هزار سهم پدیده را برای پسرش خریده بود. ‏می‌گفت این 53000 را ضربدر 12000 کن... حدود 600-700 میلیون تومان پول من است. هیچی به هیچی... این تازه ‏کوچیکه‌ست...  گفت حالا شده‌ام راننده آژانس. آخرسر بهش گفتم برایم یک فاکتور آژانس بده. خطش در حد اول ‏ابتدایی‌های دهه‌ی شصت بود. ازم پرسید طلب را با ط دسته‌دار می‌نویسند؟ گفتم آره. و در عجب ماندم که طرف سواد ‏نوشتن 2 تا کلمه قبض فاکتور را ندارد. چطور توانسته بود به سرمایه‌های چند میلیاردی برسد و بعد این جوری سرمایه‌اش ‏نابود شود... آخرسر این سوال که سرمایه‌اش از کجا آمده بود بیخ گلویم ماند...‏تا لباس عوض کنم و کمی بیاسایم شب شده بود. اذان مشهد نیم‌ساعت از تهران جلوتر است. مثل این است که همه‌اش نیم ‏ساعت ساعتم عقب است. پیاده راه افتادم به سمت حرم. برنامه داشتم که هم چهارراه نادری بروم و هم میدان 17 شهریور. ‏هنوز خرید عید انجام نداده‌ام برای خودم. وقت نمی‌شود. تا سه‌شنبه که درگیر اینجا ام. هفته‌ی بعد هم همین‌طور. در ‏گوشه‌ای دیگر. و بعد هم که دیگر عید است. بی‌خیالی طی کردم. کلاه کاپشن را انداختم روی سرم و د برو که رفتیم. باران ‏صفای دیگری به شهر داده بود. زیر باران شیر داغ خوردم و حرم‌گردی کردم. صحن‌های اطراف همه سنگی و لیز بودند. ‏جان می‌دادند برای پاتیناژ و لیز لیز خوردن...‏بعد از صحن جمهوری رفتم سمت خیابان طبرسی. ویرم گرفت اتوبوس سوار شوم بروم وکیل‌آباد. اما گفتم شاید آرامگاه ‏نادر باز باشد و بتوانم به بهانه‌ی آن بعدها کمی در مورد آن بخوانم و بدانم. راه افتادم. مشهد واقعا نمونه‌ی متعالی صنعت ‏گردشگری است. این حجم از هتل‌ها،‌ رستوران‌ها، بازارچه‌ها و زنجیره‌هایی که فقط و فقط به خاطر مسافران شکل گرفته ‏فوق‌العاده است. هنوز هم در حال ساخت و ساز است. برج‌هایی بزرگ‌تر و عظیم‌الجثه‌تر سعی بر خراشیدن آسمان دارند. ‏باید هم آسمان را بخراشند. این حجم از مسافر حتی در ایام آف سال ضامن وجود همه‌ی این‌هاست... و چه قدر خوب می‌شد ‏اگر شهرهای ایران هر کدام می‌توانستند خودشان باشند. می‌توانستند هویت خودشان را داشته باشند و به خاطر هویت ‏یکتای‌شان جذب مسافر کنند. چه قدر خوب می‌شد هر گوشه‌ی ایران می‌توانست جذب مسافر از همه‌ جای دنیا داشته ‏باشد... مشهد خودش است. امام رضا است. طرقبه و شاندیز است. بازارچه‌های بی‌شمار اطراف حرم است. و به خاطر خودش ‏بودن این همه مشتری دارد. باران می بارید. کلاه کاپشنم را روی سرم انداخته بودم و دست در جیب می رفتم. سریع رسیدم چهارراه نادری. یا به روایت رسمی چهارراه شهدا. مشهد هم طاقت باران نداشت. خیابان‌ها از باران استخر شده ‏بودند و راننده‌ها پیاده‌ها را نمی‌دیدند و آب می‌پاشیدند و می‌رفتند.‏ نبش چهارراه اثر هنری تجسمی جالبی به چشم می خورد. یک حلقه فیلم قدیمی که از تویش چند متر نگاتیو آمده بود و بیرون و روی نگاتیوها هم عکس های جنگ ایران و عراق و جبهه بود. پایینش هم اسم اثر (125 میلیمتری) و اسم صاحب اثر و شماره پیامکی برای رای دادن به آن. ازین کار مجلسی های شهرداری شهرهای بزرگ.دور تا دور مجموعه‌ی نادرشاهی نرده‌کشی شده بود. و بسته بود. چرا باید بسته باشد؟ حداقل پارک اطرافش می‌توانست باز ‏باشد. دور تا دور فضای سبزش نرده‌هایی بودند با طرح تبر. خشن مثل خود نادرشاه. آن درخت‌های تنومند را هم از پا ‏می‌انداختند و سرنیزه می‌کاشتند قشنگ‌تر می‌شد به نظرم. درختی که نتوانی بغلش کنی چه فایده دارد آخر؟ دور تا دور نرده ‏و ورودی نفری 2500 تومان و برای جماعت عرب هم نفری 15000 تومان.‏راه افتادم طرف خیابان آخوند خراسانی. خودم را در شهر بارانی رها کردم. بورس پرده‌ فروشی‌ها. بورس لوازم ‏الکتریک‌فروشی‌ها. بین آن همه مغازه‌ی یکسان یکهو یک لوازم‌التحریرفروشی. فروشنده‌اش مهربان نبود. وگرنه می‌رفتم ‏دفترچه یادداشت می‌خریدم. هوس دفترچه یادداشت خریدن کرده بودم. مثلا بروم دفترچه یادداشت پرتقالی بخرم. بعد ‏شروع کنم به نوشتن یک داستان عجیب و غریب از هم‌زمانی‌ها. در حد رمان‌های پل استر. ولی نشد. رفتم و رفتم تا رسیدم ‏به میدانی که بنایی با یک گنبد سبز بزرگ در وسطش بود. از آسفالت خیس و سیاه دور میدان پریدم رسیدم به خود بنا. بنای ‏گنبد سبز. دور تا دورش چرخیدم. اسیر بارش تند و تیز و به هم پیوسته‌ی قطرات باران در نور پروژکتورهای بالای گنبد ‏شدم. رفتم توی بنا. پولی نبود. با آقای نگهبان که در گرمای بخاری برقی نشسته بود سلام علیک کردم. تویش کوچک بود. ‏گنبدش بزرگ‌تر بود انگار. قبری بود و دور تا دور هم چیز خاصی نبود. زنانه مردانه هم کرده بودند. با یک پرده‌ی سبز. قبر ‏متعلق به یک آخوند صاحب کرامت بود گویا. برایم مهم نبود. از کرامتش مرا چه حاصلی گفتم و خواستم بزنم بیرون. ‏نگهبان بهم گفت بفرما چای. مرا به داخل اتاقکش تعارف زد. گفتم ممنون. گرسنه‌ام بود تا تشنه. ولی بعدش پشیمان شدم. ‏شاید خیس و تلیس بودنم حس هم‌دلی‌اش را برانگیخته بود. باران می‌بارید و من همین جوری زیر باران توی خیابان‌های ‏مشهد بالا و پایین می‌رفتم. اولین رستورانی را که یافتم واردش شدم. مشتری‌ها قریب به اتفاق عرب بودند. عرب‌هایی با ‏چفیه‌های چهارخانه‌ی قرمز. شبیه به عربستانی‌ها. پر سر و صدا غذا می‌خوردند. پیشخدمت را صدا می‌کردند. نفری دو تا غذا ‏سفارش می‌دادند. نمی‌فهمیدم چه می‌گویند. غذایم را خوردم و زدم بیرون. آمدم سمت فلکه آب. رسمی‌اش شده میدان ‏بیت‌المقدس مثل این‌ که. همان فلکه آب بهتر است. مغازه‌های اطراف حرم کسل‌کننده بودند. همه کپی پیست هم. مهر و ‏تسبیح. زرشک و نبات و کشمش نخود. سوهان. اسباب‌بازی‌های کوچولوی مسخره. انگار 4 تا مغازه را هی کپی پیست کرده ‏بودند تا آخر بازار رضا.‏پاهایم به ذوق ذوق افتاده بودند. تاکسی سوار شدم و خودم را به هتل رساندم. میدان 17 شهریور و خرید نرفتم. قبر نادر هم ‏نافرجام ماند. ولی راضی بودم. باران حالم را جا آورده بود.‏

مشهد - 1

ساعت 4 صبح بیدار شدم. باید صبح زود می‌رفتم. محمد می‌گفت ایران‌ایر معمولاً کمتر تأخیر دارد. به موقع توی فرودگاه ‏باش. تنهایی رفتن یک جوری‌ام بود. زیاد پیش نیامده که تنهایی بخواهم مسافرت بروم. ولی این بار کاری بود و به ناچار. ‏صحرا می‌گفت خدا خیلی دوستت دارد. همین چند وقت پیش بود که غر زده بودم 5سال است مشهد نرفته‌ام. اصلاً طلسم ‏شده. و بعد به ناگاه این کار جدید جور شد: مصاحبه با مشتریان یک شرکت و تهیه‌ی نقشه‌ی ذهنی آن‌ها. کار جدید و نویی ‏بود. توی ایران فقط یکی دو مورد اجرا شده بود. از پرسشنامه و نظرسنجی به مراتب بهتر بود. باید مصاحبه‌های نیم‌ساعته و ‏عمیقی انجام می‌دادم... خروجی‌هایش هم مدیرپسندتر بود. 4 صبح بیدار شدم. تا ریشم را با ماشین بزنم و مسواک بزنم و ‏لباس‌ها را بپوشم ساعت شده بود 4:30. و تا سوار ماشین شوم و برسم به ترمینال دوی مهرآباد ساعت شد 5:15. ‏همان موقع رفتم توی صف گرفتن کارت پرواز و مناسک قبل از پرواز. صفی برای دریافت کارت پرواز. بعد درآوردن کت و ‏کمربند و گذاشتن موبایل و کوله و کیف پول توی سبد برای گذر از گیت بازرسی. بعد کنده شدن سربرگ بلیط. پایین رفتن ‏از رمپ‌ها. سوار اتوبوس‌های ‏cobus‏ شدن و رسیدن به پلکان ورودی ایرباس 330. مناسک قبل از پرواز برایم معناهای ‏زیادی داشت. خیلی نمادین بود. انگار که اگر آن صف دریافت کارت بلیط و بازرسی و رمپ‌ها و اتوبوس سوار شدن نبود، ‏هواپیما آن حس شکوه را از دست می‌داد...‏هواپیما را دوست نداشتم. ایضاً هواپیما را هم 5 سال بود که سوار نشده بودم. چه لحظه‌های برخاستنش که دل و روده‌ام به ‏هم پیچید و دردی عجیب تمام مغزم را پر کرد و چه آن وسط‌ها که باز در حالت خودکار پرواز هم بالا پایین می‌شد و دلم ‏هری می‌ریخت پایین... 1 ساعت پرواز بود و به خیالم می‌توانستم 1 ساعت بخوابم. ولی دریغ از یک لحظه چشم بر هم ‏گذاشتن. دلم هی هری می‌ریخت پایین و ژلاتین توی کله‌ام در تلاطم دائم بود. صبحانه و لبخندهای ملیح مهمان‌دارها هم ‏چاره‌ی کار نبودند.‏توی هواپیما مستند تهران‌گردی گذاشته بودند. نمی‌دانم چرا. چون مقصد مشهد بود. قاعدتاً باید جاذبه‌های مشهد را معرفی ‏می‌کردند. ولی داشتند جاذبه‌های تهران را معرفی می‌کردند: متروی تهران. کاروانسرای قصر بهرام که نرفته بودم و دلم ‏خواست...‏رسیدم به فرودگاه مشهد. به صحرا و خانواده خبر دادم که زنده رسیده‌ام. ای زمین محکم زیر پا چه‌قدر تو نعمتی... با ‏راننده‌ی شرکت که آمده بود دنبالم یک راست رفتم به شرکت. با آقای مدیر چای خوردم و کمی گپ زدیم. خودش کرد ‏بود و حالا آمده بود مشهد. مأموریت‌های این‌جوری را دوست نداشت. می‌گفت شما بچه و زن نداری برات مشکلی نیست. ‏چیزی نگفتم. وسایلم را توی اتاقی که برایم در نظر گرفته بودند چیدم و شروع به کار کردم.‏از همه بیشتر یکی از مشتری‌ها یادم ماند. وسط صحبت‌ها گرم نظرهای کارشناسی خودش شده بود: این‌جوری میشه که ما ‏وارد دموکراسی‌های اداری و معطلی‌هاش می‌شیم... نخندیدم. توی دلم قربانش رفتم که بوروکراسی و دموکراسی برایش ‏یک واژه بودند.‏ساعت 4:15 کار را تعطیل کردم. با راننده‌ی شرکت رفتیم به هتلی که رزرو کرده بودند. ناهار افتضاحی بهم داده بودند. ‏همیشه از رستوران‌هایی که جوجه را می‌توانند به بدترین شکل و غیرقابل خوردن کباب کنند حرصم گرفته. حالا من عاشق ‏گوجه هم هستم و بی گوجه برایم رنج است... ولی هتل هم به گروه خونی‌ام نمی‌خورد. مجلل‌تر ازین حرف‌ها بود. ساک ‏کهنه و درب و داغان و کوله‌پشتی‌ام اصلاً با فضای ورودی هتل و مبلمان‌ها هم‌خوانی نداشت. وارد قصر شده بودم. پادشاهی ‏بلد نبود. گدایی هم بلد نبودم. تمام درد این است که نه پادشاهم و نه گدا. میانه‌ی میانه‌ام و چه درد بزرگی‌ست میان‌مایه ‏بودن. من را دعوت کردند که بروم بنشینم توی لابی. بعد یک خانم خیلی خندانی آمد و خوشامد گفت و کارت ملی من را ‏گرفت. رفت دنبال کارها. برایم آب‌پرتقال هم آوردند. تو دلم گفتم نه به آن همه مسافرتم که چادرخواب و بیابان‌خواب ‏بودم، نه به این یکی. ‏همان خانمه آمد دنبالم. خیلی می‌خندید و سعی می‌کرد خوش‌رو باشد. تو دلم می‌گفتم رو آب بخندی. خنده داره مگه؟ تا ‏طبقه‌ی دهم همراهیم کرد. آسانسورهاش هوشمند بودند. 8 تا آسانسور داشت. بعد روی یک تابلو شماره طبقه‌ات را ‏می‌زدی و نزدیک‌ترین آسانسور به تو معرفی می‌شد تا سوارش شوی. یاد آسانسورهای دانشکده جدید مکانیک دانشگاه ‏تهران افتادیم که 6 تا بودند و این سیستم را نداشتند و چه اتلاف انرژی وحشتناکی داشت. چون هر کس برای خودش ‏آسانسورها را بالا پایین می‌کرد و گاه همزمان چند آسانسور می‌رسیدند... توضیح داد که منفی یک صبحانه می‌دهند و سه و ‏چهار شام و ناهار می‌دهند و سونا و جکوزی و ماساژ ترکی چه ساعتی است. و در اتاق کارتی است و 600 مگابایت اینترنت ‏دارید و فلان و بهمان. زیادی مجلل بود. حوصله‌ام سر رفت. تشکر کردم ازش. دست از سرم برنداشت. روی یک کارت هتل، ‏شماره اتاق من را و اسم و شماره موبایل خودش را هم نوشت که اگر کار داشتی بزنگ. بالاخره دست از سرم برداشت و ‏رفت.‏سرم درد می‌کرد. کورخواب شده بودم. حال و حوصله‌ی خواب را نداشتم. با خانواده حرف زدم. و همین‌طور با حامد که رفته ‏بود زاهدان. زاهدان را هم دوست داشتم. ولی بین مشهد و زاهدان باید یکی را انتخاب می‌کردم. صحرا نبود. حضور فیزیکی ‏چیز دیگری است. تنهایی اذیت کننده بود. باید می‌رفتم حرم و اظهار ارادت می‌کردم. راه افتادم. از هتل سوپرلوکس 5 ستاره ‏تا حرم 20 دقیقه پیاده راه بود. 2 کیلومتری می‌شد. یک راست رفتم حرم. برایم مشهد هنوز تنها معنای حرم امام رضا را ‏دارد و هنوز با خیابان‌های دیگرش غریبه‌ام. این تکه‌ی فلکه‌ی آب تا باب‌الرضا حس ناامنی بهم می‌دهد. حس جیب‌برها و ‏مغازه‌های بنجل و آشغال بنداز. و بعد می‌رسم به دروازه‌های حرم و احساس امنیت تمام وجودم را می‌گیرد... سلام علیک ‏می‌کنم و آرام آرام راه می‌افتم.‏از باب‌الرضا رفتم سمت موزه‌های فرش و موزه‌ی آستان قدس. تعطیل بودند. از بدی‌های سفرهای ماموریتی همین است. ‏شهرهای ایران هنوز به سبک قدما در روز زنده هستند. حتی در غروب آفتاب هم زنده نیستند. می‌میرند. ارائه‌ی خدمات ‏فقط در روز صورت می‌گیرد. نه به موزه فرش می‌رسیدم و نه به مجموعه موزه‌های آستان قدس.‏اشکال ندارد. از صحن آزادی وارد شدم. کفش‌هایم را درآوردم. همراه جمعیت شدم. همه به یک سمت. مردان عرب با ‏دشداشه‌ها. آخوندی پیر و خمیده و من با کاپشن آب و تریپ اسپرت. از همه نوع. آرام بودم. نه برتر از آن‌ها بودم و نه ‏کمتر. هم‌سطح بودیم. میان‌مایگی آزاردهنده نبود. به ضریح نزدیک شدم. حوصله‌ی له کردن و له شدن نداشتم. همراه با ‏جمعیت بیرونی به سمت خارج بارگاه رانده شدم. رفتم تا پلکانی که به زیرزمین می‌رفت. ضریح زیرزمین خلوت بود. خودم ‏را چسباندم به پنجره فولاد و از تصمیم‌های بزرگ زندگی‌ام گفتم. و از خدا خواستم که کمکم کند. نمی‌دانستم. واقعا ‏نمی‌دانستم که خوب چیست و بد چیست. آدم هیچ وقت نمی‌داند بد و خوبش چیست. هر چه قدر هم ابزارهایش وسیع‌تر و ‏دانسته‌هایش بیشتر و دیدش بازتر می‌شود باز هم نمی‌داند چی خوب است چی بد است. نماز خواندم. سرم گیج می‌رفت. ‏همان نزدیک ضریح زیرزمین نماز خواندم و بعد بلند شدم. به در و دیوارهای مجلل و پر از آینه کاری و ریزه کاری زل زدم. ‏مثلا به دیوار روبه رو که با استفاده از سنگ مرمرهای رنگارنگ شکل های هندسی ساخته بودند. به چه نظم و چه دقتی. در و ‏دیوارهای حرم همه اثر هنری‌اند لامصب... پر از ریزه‌کاری‌های پر تکرار که به نظرم باز هر کدام بیان کننده‌ی دوره‌ای و ‏تاریخی هستند. بیان‌کننده‌ی این که در هر سالی و در هر دوره‌ای چه نوع از مصالح نماد تجلل و اکرام بوده... از صحن ‏جمهوری سر درآوردم. هوا کمی سرد شده بود. رفتم صحن انقلاب. سقا طلا. تا به حال به پنجره فولاد نزدیک نشده بودم. ‏خلوت بود. کسی را با دخیل نبسته بودند. گویا پیشرفت حاصل شده بود و این اعتقاد جا افتاده بود که دخیل به فولاد بستن ‏جالب نیست. شاید هم از سرمای زمستان بود...‏از در باب‌الرضا آمدم بیرون... دکه‌های نان قدس رضوی عالی‌اند. دونات‌های سه تا هزارشان همه‌ی ایستگاه متروهای تهران ‏را پوشش می‌دهد. توی مشهد اما قشنگ‌تر است. مثل دکه‌های روزنامه، دکه‌های نان قدس رضوی وجود دارد. اشترودل گرم ‏گرفتم و به نیش کشیدم. مزه‌ی پیتزا می‌داد. بعد رفتم نذر همیشگی را ادا کردم. این‌که بعد از حرم شیر داغ بخورم. هوا ‏سرد بود. چسبید. جایش خالی بود.‏راه رفتم. بلوار امام رضا را راه رفتم. خواستم خودم را توی شهر رها کنم. نمی‌شد. حس می‌کردم مشهد به غیر از حرم امام ‏رضا چیزی ندارد که به من بدهد. دنبال یک غذاخوری بودم که متفاوت باشد و من را بگیرد. مثلا تهیه‌ی غذای خانگی. نبود. یا ‏فلافلی‌های خیلی کثیف بود یا رستوران‌های لوکس. فلافلی‌ها بوی صفا و مرام نمی‌دادند. حتم از حس تنهایی من بود. نمی‌دانم. ‏کمی گشتم. ردیف سوغاتی‌ها. همه کپی پیست همدیگر بودند. همه شبیه هم بودند. مغازه‌های اطراف حرم را هیچ وقت ‏دوست نداشتم.‏رفتم سمت هتل. عجب قصری بود بی‌پدر. خسته بودم. چشم‌ها و سرم درد می‌کرد. تخت نرم بود. عادت نداشتم. ولی خواب ‏رفتم...‏

جاده هراز با طعم ناصرالدین شاه

دیگر نمی‌توانستم صبر کنم. جنونی ناگهانی بهم دست داده بود. کرمی بود که در من می‌لولید و لحظه‌ای درنگ را ‏نمی‌پذیرفت. نمی‌توانستم کاری کنم. نمی‌توانستم تمرکز کنم. باید می‌رفتم. هفته‌ی قبلش به میثم گفته بودم که بیا برویم. ‏می‌دانستم که از نرفتن ناآرام می‌شوم. ‏بهم گفته بود: من با تو نمیام. تو آرام و قرار نداری. همه‌ش می‌خوای بزنی به کوه و کمر و راه بری. ماشین‌سواری فقط یه ‏بخش از سفر رفتن با توئه. بقیه‌ش بدبختیه. آدمو خسته می‌کنی. من دوست دارم برم یه جای آروم لش کنم. تو می‌ری یه ‏جایی بدتر می‌خوای هی بری سوراخ سمبه‌هاشو دربیاری. نمی‌ذاری آدم لش کنه، لذت ببره...‏گفته بودم: زندگی اون قدر کوتاهه که مهلتی برای لش کردن وجود نداره.‏نرفته بودم. کسی پیدا نشده بود. حال و حوصله‌ی منت کشیدن برای پایه پیدا کردن را نداشتم. کارهای زیادی هم داشتم که ‏انجام بدهم. ولی یکهو دیدم نمی‌توانم. کوهی از کار مانده بود، ولی نمی‌توانستم سمت این کوه بروم.‏کیومیزو، حاضر و قبراق بود. ناگهان تصمیم گرفتم بروم. ‏یک جاده بازی کوتاه هم سر حالم می‌آورد. سوار ماشین شدم. بی‌هیچ مقدمه‌ای. آن‌قدر ناگهانی که حتی فلاسک آب جوشم ‏را هم پر نکردم. خشک و خالی راه افتادم. حتی 5 دقیقه درنگ را هم جایز ندانستم. کسی با من نمی‌آید؟ به درک. ‏کیومیزوی جان هست. ماشین آدم، رفیق آدم است. مگر نه؟!‏زدم به جاده هراز. ‏چند وقتی توی ذهنم بود که به جاهایی از جاده هراز بروم که ردپای ناصر‌الدین‌شاه را بیابم. ناصرالدین‌شاه قاجار، با همه‌ی ‏قاجاری بودنش، یک ویژگی جالب داشته: جاده‌باز بوده. آن از قطار دودی که تهران را به شهر ری می‌رسانده و این از جاده ‏هراز که گویا ناصرالدین‌شاه خوب بهش رسیده بوده. جاده‌ای تاریخی که مراقبت می‌خواست و ناصرالدین‌شاه به فکرش ‏بود...‏‏ پر گاز و سرعتی رفتم. پیچ در پیچ های جاده قدیم جاجرود را با بیشترین سرعت ممکن می‌رفتم. شلتاق و یشرکش.‏بعد از پل جاجرود، تابلوی روستای سعید‌آباد در سمت راست جاده خودنمایی می‌کرد. زدم از جاده‌ی اصلی بیرون. از روستای ‏سعیدآباد رد شدم. به یک دوراهی رسیدم. راه سمت راست را رفتم. راهی که من را به سمت رود جاجرود می‌رساند. و بعد از ‏خیابانی پر دست‌انداز، به پل تاریخی جاجرود رسیدم. پلی که خلوت بود و کم عبور. آسفالت نبود. ولی هنوز سرپا بود.‏‏500 متر بالاتر، پل امروزی جاجرود زیر ترافیک ماشین‌ها بود. 500 متر بالاتر هیاهویی به راه بود. ولی این‌جا کنار رود ‏جاجرود، پل تاریخی در سکوتی عجیب به خواب رفته بود. ‏جنس پل از سنگ‌های رودخانه بود با ملاطی که نمی‌دانستم چیست. ولی حتم ملاطی بوده که از زمان ناصرالدین‌شاه دوام ‏آورده. خوانده بودم که این پل ساخت زمان سلجوقیان است. ولی آخرین پادشاهی که آن را مرمت کرده ناصرالدین‌شاه ‏بوده. معمار پل، حاج میرزا بیک نوری بوده. پلی چهار دهنه که دو دهنه‌ی وسطی آن بزرگ‌ترند و دو دهانه‌ی کناری ‏کوچک‌تر. جاجرود روزگاری رودخانه‌ی پرخروشی بود. روزگاری از هر چهار دهنه‌ی پل آب رد می‌شده. ولی امروزه...‏دوست داشتم حس خود پل را بدانم. به پل جدید حسادت می‌کند که آن همه ماشین از رویش عبور و مرور می‌کنند؟ یا پس ‏از قرن‌ها، احساس آسودگی دارد که این روزها دیگر محل آمد و شد نیست؟ روزگار بازنشستگی؟... ‏هنوز هم از روی پل آمد و شد صورت می‌گرفت. چند نیسان آبی رفت و آمد کردند. نخاله‌های ساختمانی آن دست پل نشان ‏می‌داد که این پل قدیمی محل عبور و مرور کامیون‌های آوار ساختمانی هم هست. این پل تا سال 1342 شمسی در مسیر ‏جاده اصلی هراز بوده. بعد از ساخت پل جدید، کم کم متروکه شد... پل‌ها موجودات عجیبی هستند. وصل کردن دو سوی ‏یک جاده کار کمی نیست...‏برگشتم به جاده اصلی. بدون توقف راندم. سربالایی‌های پردیس، کمربندی بومهن و رودهن، سربالایی‌های آبعلی و امامزاده ‏هاشم زیر چرخ‌های کیومیزو به راحتی طی می‌شدند. سرپایینی بعد از امامزاده هاشم را با آرامش راندم. از کنار آبشار ‏قلعه‌دختر رد شدم. خروش آب چشمه‌ی قلعه‌دختر نسبت به بهار کم شده بود. به پلور رسیدم. دماوند میان ابرها ناپیدا بود. ‏لاسم و آب اسک و لاریجان را هم رد کردم تا به وانا رسیدم. بعد از وانا سست کردم. ‏بعد از پل وانا باید حواسم به پمپ بنزین می‌بود. رسیدم. پمپ بنزین آن دست جاده بود. از شانسم لاین روبه‌رو شلوغ نبود. ‏سریع راندم به سمت چپ. بعد از آن در حاشیه‌ی خاکی جاده 300 متر در جهت مخالف ماشین‌هایی که می‌آمدند راندم تا به ‏نزدیکی تونل وانا رسیدم. دقیقا زیر شاخص ارتفاع تونل، تابلویی بود که می‌گفت دارم به کتیبه‌ی شکل شاه نزدیک می‌شوم. 4 ‏سگ خوشگل نگهبان سر راهم بودند. پنجره‌های ماشین را بالا دادم که اگر یک وقت حمله کردند، نتوانند بیایند توی ماشین. ‏ولی مهربان‌تر ازین‌ حرف‌ها بودند. بهشان که رسیدم برایم دم تکان دادند و کنار رفتند. ‏دقیقا چسبیده به تونل، یک پل بود. پل تفنگاه. سمت چپ کنار پل یک راه فرعی خاکی پایین می‌رفت. با احتیاط ماشین را به ‏سمت پایین راندم و به یک محوطه‌ی پارکینگ مانند رسیدم. کیومیزو را پارک کردم. در حاشیه‌ی رود هراز پیاده به راه ‏افتادم. به ناگاه انگار وارد بهشت شده بودم. باورکردنی نبود که در فاصله‌ای چنین نزدیک به آن جاده‌ی پرهیاهو، یکهو ‏چنین آرامشی بر پا شود. وارد یک تنگه شدم که در وسطش رود هراز پر جوش و خروش و کف آلود پیش می‌رفت. آن ‏سوی تنگه کوهی بود که تونل وانا از میانش عبور می‌کرد. و این دست هم باریکه راهی بود، باریکه راهی که در روزگاری نه ‏چندان دور جاده اصلی هراز بوده. باریکه راهی که صعب‌العبور بوده. از میان درختان و بوته‌های تمشک وحشی و زالزالک ‏رد شدم. ‏حال خوشی به من دست داد. به عزیزی که خیلی از من دور است پیام دادم که جایت خالی، زده‌ام به جاده...‏دنبال آخرین کتیبه‌ی تاریخ شاهنشاهی ایران بودم. به مردی رسیدم که چوب جمع می‌کرد. برای آتش درست کردن چوب ‏درست می‌کرد. پرسیدم کتیبه‌ی شکل شاه کجاست؟ گفت نمی‌دانم. از وقتی آمده‌ام دنبال چوبم که آتش‌مان را درست کنیم. ‏گفتم ایول. مستقیم پیش رفتم. 400-500 متر راه رفتم. و بعد ناگهان به کتیبه رسیدم. تقریبا هم‌سطح با باریکه‌ی راهی ‏خاکی ایستاده بود. آن سوی تنگه، دو حفره در کوه ایجاد شده بود. دو حفره که راه به تونل وانا داشتند. ولی از حفره‌ها ‏نمی‌شد کتیبه را دید. اصلا ماشین‌های عبوری عمرا بتوانند تصور کنند که 50 متر آن طرف‌تر از مسیر عبوری‌شان چنین ‏کتیبه‌ای باشد. ‏روبه‌روی کتیبه یک خانواده ایستاده بودند. مرد و زن و عروس و داماد و نوه‌شان. پیرمرد با لهجه‌ی مازنی پرسید این برای ‏کدوم شاهه؟ نمی‌دانم چرا حس کرد که من این کتیبه را می‌شناسم... شاید چون تنها بودم!‏گفتم ناصرالدین‌شاه. این آخرین کتیبه‌ی تاریخ شاهان ایرانیه. این اسب سوار وسط هم ناصرالدین‌شاهه. این کناری‌ها هم ‏ملازمان و همراهان. ‏گفت: می‌تونی این شعرای بالا و پایین رو بخونی؟گفتم: سخته. کار من نیست. فقط می‌دونم که در مورد ناصرالدین شاهه و صعب‌العبور بودن جاده‌ی لاریجان و این که ‏ناصرالدین شاه این جاده رو مرمت کرده و کاری کرده که عبور کاروان‌ها ازش راحت بشه. این یه تیکه از جاده هراز، اون ‏زمان‌ها واقعا غیرقابل عبور بوده. این سنگ‌ها جنس‌شون خیلی محکمه. فقط به اندازه‌ی عبور آدم‌ها راه باز ‏بوده.ناصرالدین‌شاه جاده رو مرمت می‌کنه، جاده رو گشاد می‌کنه. و بعدش این کتیبه رو هم به پاس خدماتش می‌سازه!‏گفت: پس این کتیبه‌ی رضا شاه نیست؟!‏گفتم: نه آقا. رضا شاه وقت ساختن کتیبه نداشت که. مشغول ساختن مملکت بود!‏و رفتند...‏تنها بودم. چند تا عکس سلفی از خودم و کتیبه انداختم. ‏از مسیر تاریخی جاده هراز برگشتم سمت کیومیزو. موقع برگشت دختر و پسری دست در دست می‌آمدند. گفتند کتیبه‌ی ‏ناصرالدین‌شاه همین طرفه؟ گفتم آره. یه 500 متر پیاده‌روی داره. ‏آن طرف هم کنار سنگ‌های حاشیه‌ی رود، چند نفر نشسته بودند و قلاب ماهیگیری به رود انداخته بودند. این طرف‌تر هم ‏چند خانواده‌ نشسته بودند در حاشیه‌ی رود و دود زغال راه انداخته بودند. جای دنجی بود. اصلا شلوغ نبود... ‏خواستم از تابلوی سبز رنگ معرفی کتیبه‌ی شاه در کنار جاده اصلی عکس بگیرم. تابلویی که اگر حین رانندگی باشی و ‏سرعت بالای 20 کیلومتر بر ساعت داشتی باشی اصلا و ابدا دیده نمی‌شود! دیدم عدل روی توضیحات، یک بابای کاندید ‏مجلس شورای اسلامی عکس‌های جناب احمقش را چسبانده. طوری که نمی‌شود سر درآورد... آخر تابلوی معرفی کتیبه‌ی ‏شاه، در حاشیه‌ای‌ترین نقطه‌ی جاده، چه جذابیت تبلغاتی می‌توانست داشته باشد؟ ‏گازش را گرفتم و برگشتم. ‏

زائران هورامان3

از دل کوه‌هایی سراسر سبز می‌گذشتیم. سبزِ پررنگِ برگ‌های بلوط‌ها در زمینه‌ی سبزِ کم‌رنگِ علف‌های اردیبهشتی ِکوه‌ها چشم را نوازش می‌داد. جاده پر پیچ و خم بود. پر از سرازیری و سربالایی‌های تیز بود. سرعت را برنمی‌تابید. لحظه‌ای غفلت را با پرتگاه‌های مهیبش پاسخ می‌گفت. جاده ما را لحظه به لحظه، متر به متر، بالا و بالاتر می‌برد. ارتفاع می‌گرفتیم. باران نمی‌بارید. اما ابرهایی که نوک کوه‌ها را قلقلک می‌دادند سراسر جاده را از بوی باران پر می‌کردند. نیسان آبی وحشیانه می‌راند. صدای نعره‌ی موتورش در دل کوه‌های شاهو می‌پیچید. دخترانی ترد و بله باریک عقب نیسان نشسته و ایستاده بودند. رنگین‌ترین ترکیب رنگ عالم را ساخته بودند. با لباس‌های زرد و قرمز و سبز و صورتی شاد بودند. دبه‌ای دست یکی‌شان بود و شادانه بر دبه رِنگِ رقص‌آوری می‌زد و با پیچ و تاب‌های جاده به رقص می‌افتاد و دست از نواختن نمی‌کشید. پیچ‌های جاده تندتر شدند و خروش رودخانه‌ی سیروان به گوش رسید. آب رودخانه سبز بود و جهش آب، جا به جا کف‌‌های سفیدی را بر تنه‌اش نقش زده بود. و بعد از آن سد داریان که آب از سرریزش جاری بود. و بعد تونل‌های دوقلو و بعد به هم نزدیک شدن کوه‌های دو طرف جاده. انبوه‌تر شدن جنگل‌های روی دامنه‌ی کوه‌ها و آن پمپ بنزین باصفا، بر لبه‌ی پرتگاهی که پایینش رود سیروان با سر و صدا جاری بود. تا هورامان تخت راه بسیاری مانده است و شگفتی‌ها در انتظارتان است. متصدی پمپ بنزین می‌‌گفت. یک روز در میان محموله‌ی بنزین برای پمپ بنزین نودشه می‌رسید. مینی‌بوسی که مشغول گازوئیل خوردن بود، پر بود از زائران هورامان. مردانی با لباس‌های کردی و زنانی با لباس‌های بلند و نازک رنگی. ما دیر می‌رسیدیم. مراسم پیر شالیار صبح برگزار شده بود. نصفه نیمه. چون باران تند می‌بارید فقط صبح برگزارش کرده بودند. آن‌ها از مراسم برمی‌گشتند. مهم نبود. دیدن خود اورامان تخت هم برای‌مان دست‌آورد بود. ناهار در نودشه. شهری که در دل کوه بود و مثل پاوه از دور پلکانی و ماسوله‌وار بود. در رستورانی که زن و شوهری باصفا اداره‌اش می‌کردند: خورشت خلال و جوجه کباب. رستوران صدف. ارزان تمام شد و دستپخت زن خوشمزه بود... بعد از نودشه سربالایی‌ها با پرتگاه‌هایی دلهره‌آور پی در پی ظاهر شدند. آن قدر بالا رفتیم که به ناگاه دشت حلبچه با تمام وسعتش زیر پای‌مان آمد. به مرز عراق نزدیک شده بودیم. هوا سرد شده بود. حلبچه‌ی عراق دشتی بی‌انتها بود. اپراتورهای تلفن همراه کشور عراق ورودمان را تبریک می‌گفتند. جا به جا در کنار جاده، قهوه‌خانه‌های حلبی دیده می‌شد. قهوه‌خانه‌هایی که دستشویی هم داشتند. دستشویی‌هایی بدون سقف و البته مردانه و زنانه جدا... و بعد به ناگاه مه، به ناگاه برف، به ناگاه باریک و باریک‌تر شدن جاده. آن‌قدر بالا رفتیم تا به ابرها رسیدیم. برف‌های کناره‌ی جاده آب نشده بودند. برف‌هایی با دو متر ارتفاع در کنار جاده. درست مثل عکس‌های جاده‌های نروژ که جاده‌ای باریک از میان 3 متر برف می‌گذرد. گرمای اردیبهشت هم برای آب کردن برف‌ها کافی نبود. نیمی از جاده زیر بار برف بود و عرض جاده فقط برای عبور یک ماشین کافی بود. و پیچ‌های جاده هم‌چنان تند و تیز بودند و پرتگاه‌ها، بی‌حفاظ و مهیب... بعد از مه بود که به هورامان تخت رسیدیم... ساعت 4 بعد از ظهر شده بود. نمای هورامان در دل کوه و دره‌ی پایین جاده فوق‌العاده بود... بر بالای کوه‌های لکه‌های سفید برف، ابرها با اشکالی نامشخص و متغیر از بالای کوه‌های رد می‌شدند، دامنه‌ی کوه‌ها یکدست سبز بودند و در پایین‌ترین نقطه‌ی دره رود سیروان جاری بود... تازه گازکشی کرده بودند. کوچه‌ها و خیابان‌های هورامان تخت پر از دست‌انداز و چاله شده بود. روستا بوی یک مهمانی صبحگاهی پر از باران را می‌داد. هنوز تعداد زیادی ماشین در کار برگشتن بودند و ما خلاف جهت در حرکت بودیم. جابه‌جا نان کلانه و دوغ محلی می‌فروختند. خانه‌های روستا برای اجاره و اقامت آماده بودند. ما که رسیدیم اذان نماز عصر را زدند... پیاده راه افتادیم سمت مقبره‌ی پیر شالیار. زن‌ها با لباس‌های شاد و رنگ به رنگ نگاه‌مان را می‌کشیدند. [http://www.aparat.com/v/ciBoq]دیر رسیده بودیم. مراسم تمام شده بود... دف زنی و ذکرخوانی اهالی هورامان را باید می‌رفتیم از فیلم‌های اینترنت و فیلم نیوه‌مانگ بهمن قبادی پی می‌گرفتیم... خیلی‌های دیگر هم مثل ما دیر رسیده بودند. خارجی‌هایی هم بودند که آن‌ها هم دیر رسیده بودند... اطراف مقبره‌ی پیر شالیار پر بود از دخیل‌. دخیل‌هایی که به بندهای آویزان بودند که بین درختان بسته شده بودند. دخیل‌های رنگابه رنگ... سنگ سفید کنار مقبره‌ی پیر شالیار را هم دیدیم. سنگی که می‌گفتند زایا است. هر چه‌قدر در مراسم امسال آن را بکوبند و تکه تکه کنند سال بعد دوباره به وجود می‌آید و دوباره سنگ تولید می‌کند. مرد پاوه‌ای برای‌مان توضیح داد. کنار سنگ سمبه بود. با آن سنگ را می‌شکستند و تکه‌هایش را برمی‌داشتند. مقدس بود. تبرک بود... باورم نشد. بعدها خواندم که ماموستا هم در سخنرانی مراسم گفته که این افسانه است... آن طرف‌تر، روبه‌روی آبشار باریکی که از چشمه‌ی کوه آن دست دره جاری بود و صدای پاشش آبش آدم را می‌گرفت، یک بنای سنگی بود: چله‌خانه‌ی پیر شالیار. جایی که می‌رفته و عزلت می‌گزیده و سر در گریبان فرو می‌برده و هیچ نمی‌خورده... مرد کرد گفت بروید تویش... دهانه‌اش باریک بود. خم شدیم و رفتیم. گفتند اگر بتوانی سنگ‌ریزه‌ای را به سنگ سفید دیوار کناری بچسبانی حاجت‌روا می‌شوی. مردی که لباس کردی‌اش یقه‌ی کت شلواری داشت این را به ما گفت. پسر نوجوانی که توی چله‌نشین بود گفت من سنگ‌ریزه را چسباندم و حاجت‌روا شدم. گفتیم حاجتت چه بود؟ گفت می‌خواستم آخوند شوم. گفتیم شدی؟ گفت نه! سعی کردیم. سنگ سفید، صاف و عمودی بود. سنگ‌ریزه‌ها رویش نمی‌ماندند... اگر هم می‌ماندند چطور حاجت‌روا می‌شدیم؟! کنار مقبره‌ی پیر درختی سوخته بود. زن‌ها کنار درخت می‌نشستند و تکیه می‌دادند به آن... ما مراسم دف زنی و ذکرخوانی را از دست داده بودیم... شور و غوغای دف را... بیرون از مقبره، چای آتشی می‌فروختند و کلانه و دوغ و نان خرمایی کرمانشاهی و دست‌فروش‌ها هم بدلیجات می‌فروختند. منظره‌ی پلکانی خانه‌های هورامان تخت آدم را به تماشا وامی‌داشت. دل‌مان می‌خواست که توی کوچه پس‌کوچه‌ها راه برویم... ولی باید پیش از شب شدن از آن جاده‌ی مهیب و مه‌آلود و بارانی برفی می‌گذشتیم... مجبور بودیم که بی‌توقف برویم...

زائران هورامان - 4

شب را کنار زریبار صبح کردیم. خسته بودیم و خنکای نسیم هایی که از زریبار می گذشتند خوابیدن در کیسه خواب و توی چادر مسافرتی را دلچسب تر می کردند. شب گذشته حوالی گرگ و میش بود که از هورامانات به کنار دریاچه رسیدیم. تا گشتی کنار دریاچه بزنیم خسته و گرسنه شده بودیم. جاده ی  مرز باشماق از شمال دریاچه می گذشت. خیابان های سمت دریاچه در جهت عکس حرکت ما ترافیک بودند. مریوانی ها عصر جمعه شان را کنار دریاچه به سر برده بودند و همه در کار برگشتن به سوی شهر بودند. ما اما عصر جمعه را در جاده های پر پیچ و خم هورامان گذرانده بودیم... ماشین بازی های شارژی کنار دریاچه. ماشین های تک سرنشین مناسب برای بچه های 5-6 ساله... هم فرمان داشت و هم خوب گاز می خورد. زنی که که مونوپدی به دست گرفته بود و هی ژست می گرفت و هی از خودش عکس می گرفت و شوهرش کیف او را به دست گرفته بود و سیگار می کشید و دنبالش می رفت. زن عکس دو نفره هم نمی گرفت حتی. هر سه قدم راه رفتن مساوی بود با یک ژست و یک عکس... آدم های عجیب، زوج های غریب... مردم شاد بودند، کنار دریاچه آهنگ گذاشته بودند و گروهی رقص کردی می کردند... پرسه در کنار دریاچه، صبح سبز درخشان اردیبهشتی، ماهی های توی دریاچه، زیارت یک مارماهی بزرگ از نزدیک، چند نفری که با دوچرخه اول صبحی کنار دریاچه رکاب می زدند. ما از جنگل کنار دریاچه بالا رفته بودیم و عکس می گرفتیم که آن چند نفر تن به آب زدند. بعد از دوچرخه سواری، شنای صبحگاهی... قایق های پدالی و کایاک هنوز بیدار نشده بودند که ما به جاده زدیم. جاده هایی پر پیچ و خم... در میانه ی سنندج و مریوان، در سروآباد صبحانه زدیم. صف نانوایی سنگکی شهر. مردانی با شلوار کردی در صف. لباس های زن ها دوگانه شده بود. پیرزنی (پیرزن که می گویم به خاطر صورت پیرش بود وگرنه کمرش به هیچ وجه خم نبود و مثل خیلی از زن های کرد از بُله باریکی به سرو می مانست...) که توی صف بود لباس محلی بلند داشت و آن جلیقه ی سیاه کوچک که جزء جدانشدنی لباس های زنان کرد است.... پول نان را از جیب کوچک توی همان جلیقه درآورد و داد. ولی دختری که از بیرون مغازه برای نانوا اشاره داد مانتویی خردلی و کوتاه پوشیده بود. نانوا اشاره اش را دریافت و نانی پرکنجد را برایش کنار گذاشت... جاده از میان دره ها می گذشت. دره هایی در میان کوه هایی همه سبز، سرتاسر سبز، پوشیده از درخت های بلوط با سبزهایی پررنگ. طیفی از رنگ های سبز همه طرف جاده را گرفته بود. و پیچ و خم های جاده تمامی نداشتند، تا که به نِگِل رسیدیم... نگل بود و پیرمردهای لباس سنتی پوش روستا. حاضر شدند با ما عکس یادگاری بیندازند. قرآن نگل عامل شهرت روستای نگل بود. قرآنی که در مسجد عبدالله بن عمر نگهداری می شد و هستی مردم روستا با وجودش گره خورده بود. نگهبانی از آن قرآن یک جورهایی آرمان مردمان روستا بود... وارد مسجد که شدیم اول باید کفش و جوراب مان را در می آوردیم. هم جاکفشی بود و هم جاجورابی. بعد پاشویه های وضوگیری اهل سنت بود و بعد هم فضای مسجد. این که وضوخانه جزءی از مسجد بود و نه جزئی از دستشویی قشنگ بود... و بعد به زیارت قرآن نگل نائل آمدیم. (اولش برایم عجیب بود که فقط یک قرآن عامل جذابیت یک روستا برای دیدن باشد، ولی وقتی جو روستا، جو مسجدی که قرآن تویش نگهداری می شود، مناسک ورود به مسجد و داستان های قرآن را شنیدم، بله... ما به زیارت قرآن نگل نائل آمدیم.) اسم روستا به خاطر این قرآن بود. در روزگاری دور، چوپانی مشغول چراندن گوسفندهایش بود که به گلی زیبا برخورد. گلی یکتا. خواست آن را بکند، مجبور شد خاک را هی بکند و بکند و آن قدر کند که به یک صندوقچه ی بزرگ رسید. صندوقچه ای که قرآن نگل در آن بود. اهالی روستاهای اطراف را جمع کرد تا بتوانند قرآن را بیرون بیاورند و بعد به خاطر آن قرآن مسجدی ساخته شد و به خاطر آن مسجد روستایی که به خاطر آن گل به آن گفتند نوگل... که بعدها بر اثر لهجه و گویش شد نگل. قرآنی که می گویند یکی از چهار قرآنی بوده که در زمان خلافت عثمان نوشته شد و به نقاط مختلف دنیا فرستاده شد... خادم مسجد جوانی بود که به ما خوش آمد گفت و یک برگ آ چهار در مورد تاریخ قرآن نگل به هر کدام ما داد. بیستون رفتیم نفری 3000 تومان سلفیدیم، طاق بستان رفتیم نفری 3000 تومان سلفیدیم، غار قوری قلعه رفتیم نفری 4500 تومان سلفیدیم، ولی هیچ کدام شان حتا یک برگه آ چهار معرفی مکان به ما ندادند. به شان حتی گفتیم و باز هم چیزی برای معرفی ندادند. ولی مسجد قرآن نگل بی هیچ دریافتی... کار بزرگی نبود. اما برایم نشانه بود. انگار وقتی چیزی در دست خود مردم باشد، اوضاع به سامان تر است... نکته ی دراماتیک قرآن نگل دزدیده شدن های 4گانه ی آن و دوباره برگشتنش به مسجد روستا بود. یک بار زمان ناصرالدین شاه خواستند قرآن را ببرند تهران، اهالی روستا و کردهای منطقه اعتراض کردند و نرسیده به همدان قرآن برگشت. یک بار رضا شاه خواست قرآن را ببرد توی موزه های تهران، باز هم اهالی روستا نگذاشتند. یک بار دیگر بعد از جنگ، با همکاری یکی از فرمانده سپاه های منطقه و خادم مسجد قرآن از مسجد دزدیده شد که باز هم به طرز معجزه آسایی به روستا برگشت. عکس های مراسم استقبال اهالی منطقه از بازگشت قرآن به مسجد آدم را به احترام وامی داشت... بار چهارم هم عجیب بود. چند نفر غریبه با 206 آمدند قرآن را از مسجد دزدیدند و رفتند. بعد از چند روز یکی از طلبه های کرد خواب دید که قرآن در کنار رودخانه است. اهالی روستا به جست وجوی قرآن در رودخانه های اطراف رفتند و قرآن را پیدا کردند: خیس و تلیس شده بود، ولی هنوز قرآن نگل بود. 206 دزدها سر یکی از گردنه های بی شمار جاده تصادف کرده بود و همه ی دزدها به درک رفته بودند و قرآن در رود جاری شده بود... قرآن نگل را زیارت کردیم و دوباره زدیم به جاده... عقربه های ساعت سریع تر از ما حرکت می کردند... راز دلم در جاده بود و در جهت عکس من در حرکت بود... تیز راندم، جوری که همه ی همسفرها در حال پیچ و تاب خوردن توی ماشین بودند و سر هر پیچ به یک طرف چپه می شدند... ناچار بودم...

زانران هورامان 5

آرام یک اسم کردی است. اسم پسر هم هست. از آن اسم‌های قشنگ است. و راستش مناسب‌ترین صفت برای آقای حیدر محمدی به نظرم آرام بود... هم‌صحبتی چند دقیقه‌ای با این مرد حسی از آرامش را به آدم القا می‌کرد که در این زمانه نایاب است. سنندج قطب موسیقی ایران است. وقتی توی شهر قدم می‌زنی، دیدن نوجوان‌های بلندقامتی که لباس کردی به تن کرده‌اند و کوله‌ی سازی بر دوش دارند و با گام‌هایی محکم به سویی روانه‌اند اصلا عجیب نیست. ساعت 1 ظهر رسیدیم جلوی موزه‌ی سنندج. تعطیل بود. گفتند ساعت 1 تا 3:30 به خاطر ناهار و نماز تعطیل است. ولی مغازه‌های صنایع دستی حیاط پشتی باز بودند. همین‌طور محض تماشا بود که وارد کارگاه دف‌سازی آقای محمدی شدیم. ما را به چشم مزاحم نگاه نکرد. ما از دف چیز زیادی نمی‌دانستیم. حتی انواع دف را هم نمی‌شناختیم. پرسیدیم. دف غوغا یعنی چه؟ دف خورشیدی یعنی چه؟ و او با آرام‌ترین لحن و صدای ممکن برای‌مان توضیح داد. اصلا ناراحت نبود که 4 نفر مشتری بی‌حاصل آمده‌اند به کارگاهش. اصلا به چشم مشتری به ما نگاه نمی‌کرد. آن سو پروانه‌ی کسب و کارش بود و نامه‌ای از بیژن کامکار در مدح و ستایش کار دف‌سازی آقای حیدر محمدی. دف نواختن را بلد نبودیم. خواهش کردیم که کمی برای‌مان بنوازد. گفت من بلد نیستم. من فقط دف را می‌سازم. نواختن با آن کار اساتید است. ولی دف را به دست گرفت و چند لحظه‌ای برای‌مان نواخت. ضربه‌هایی که بر دف می‌خورد و صدایی که از پوست آن و زنجیره‌های کناری آن بلند می‌شد جایی در اعماق آدمیزاد را می‌لرزاند. بیخود نبود که دف ساز مراسم آیینی بود. گفتیم که دیروز هورامان بودیم. با شوق ازمان پرسید که در مراسم هم حضور داشتید؟ گفتیم که دیر رسیدیم. گفتیم که باران بود و فقط 10 صبح تا ظهر مراسم را برگزار کردند و ما عصر رسیدیم. چشم‌هایش درخشیدند. دف ساز سنتی مراسم پیر شالیار است. با یک جور احترام به ما نگاه کرد. ما در چشمش زائران متبرک هورامان بودیم. ازش پرسیدیم که دف غوغایی که طرح تار عنکبوت داشت چند؟ گفت 300 هزار تومان. گفتیم چه قدر گران... ارزان‌تر به ما نمی‌دهید؟ خیلی صادقانه گفت که 75 هزار تومان هزینه‌ی پوست و چوب آن دف شده است و مابقی حاصل کار من است. به قدری صادقانه از خرج مواد اولیه و ارزش افزوده‌ی کارش حرف زد که نمی ‌توانستیم چیز دیگری بگوییم. کار او تک بود. بزرگان ساز و موسیقی ازش تعریف‌ها کرده بودند. و آن قدر آرام و نجیب بود این مرد که نمی‌توانستی هیچ چیز دیگری بگویی. وقت ناهار بود و همسر آقای محمدی هم به مغازه آمد. او هم دف‌ساز بود. وقت‌شان را گرفته بودیم. ما را به ناهار دعوت کردند. تشکر کردیم. راه افتادیم سمت مسجد جامع سنندج. زیبا بود. آرامش خوبی داشت. چند نفر مشغول خواندن نماز ظهر بودند. مواظب بودیم که از جلوی نماز خواندن شان رد نشویم که یک وقت نمازشان باطل شود. خانه‌ی کردها (عمارت آصف) مثل موزه‌ی سنندج به خاطر ناهار و نمازتعطیل بود. وقت زیادی نداشتیم. راه افتادیم سمت رستوران جهان‌نما. روبه‌روی اداره‌ی دخانیات شهر سنندج. مغازه‌ی اداره‌ی دخانیات سیگارهای ساخت ایران را می‌فروخت. انواع و اقسام سیگار ساخت ایران: بهمن، کاسپین، زیکا و... بهمن سیاه سیگاری بود که دکه‌های مطبوعاتی شهرها ندارندش. آن جا داشتند. رستوران جهان‌نما موزه‌ای بود از رادیوهای لامپی و قدیمی، ظروف چینی، سماورهای قدیمی، کلکسیونی از ظرف‌ها و زلم‌زیمبوها. رستوران خوبی بود. پیاده راه افتادیم سمت میدان اقبال. راه رفتن در شهر سنندج. خریدن سوغاتی: بادام سوخته. شیرینی کنجدی با گز انگبین، نان کاک، آدامس سقز(فروشنده گفت قورتش بدهید، برای معده خوب است. ولی بعد از یک مدتی جویدن آن قدر به دندان‌ها می‌چسبید که قورت دادنش کاری سخت بود!). مجسمه‌ی میدان اقبال زیبا بود. در پس‌زمینه‌ای از تابلوی انواع و اقسام بانک‌ها مردی جان به لب‌رسیده را ساخته بودند. کردستان یکی از استان‌هایی است که سپرده‌های بانکی‌اش کم است. مردم کردستان اعتقاد دارند که پول را در بانک گذاشتن و سود 20 درصد گرفتن مصداق ربا و حرام‌لقمگی است. پول‌شان را بانک نمی‌گذارند. برخلاف پول‌دارهای تهرانی که میلیاردها تومان پول را به جای به جریان انداختن و کارآفرینی کردن و کارخانه ساختن می‌گذارند توی بانک و ماهیانه‌ سودهای چند ده میلیونی می‌گیرند... جلوی همه‌ی بانک‌های سنندج تبلیغات جایزه و قرعه‌کشی ماشین و خانه و... به چشم می‌خورد. سیاستی تشویقی که 15-20 سال پیش برای جذب پول‌های مردم در بانک ها به کار گرفته می‌شد و این روزها دیگر خبری ازین تشویق ها نیست... دیرمان شده بود. باید تا آخر شب به تهران می‌رسیدیم. بازدید از موزه‌ها را رها کردیم. راه افتادیم سمت آبیدر. سمت پارک جنگلی آبیدر. و از فراز جنگل‌ها و درخت‌ها و سبزه‌زاران آبیدر به شهر هزار تپه‌ی سنندج نگاه کردیم. حس سکرآور نگاه کردن به خانه‌های شهر از یک بلندی... خوشی‌های دیار کردستان را باید رها می‌کردیم و راه می‌افتادیم به سمت تهران...

ادوارد هاپر

در سال 1906 هاپر در بیست و چهار سالگی به پاریس رفت و اشعار بودلر را کشف کرد, که تا پایان عمر به مرور و بلند ‏خواندن آن‌ها ادامه داد. جذب شدن او به بودلر قابل درک اس: علاقه‌ی مشترکی به انزواجویی وجود داشت, در زندگی شهری, ‏در مدرنیته, در آرامش شب و مکان‌هایی بین راه. ‏هاپر در سال 1925 نخستین اتومبیلش را خرید, یک دوج دست دوم, و از خانه‌اش در نیویورک به نیومکزیکو راند و از آن پس ‏هر سال چند ماهی را در جاده گذراند. و در طول راه طراحی و نقاشی کرد, در اتاق مسافرخانه‌های میان راه, در پشت اتومبیل‌ها, ‏در بیرون ناهارخانه‌های کنار جاده. بین سال‌های 1941 و 1955 پنج بار سراسر آمریکا را پیمود. در متل‌های بست وسترن, ‏کلبه‌های دل هیون, مسافرخانه‌های آلاموپلازا و تاپ‌بلو اقامت گزید. بی‌اختیار در طول جاده به علامت‌های اتاق خالی, تلویزیون و ‏حمام, نئونی جلب می‌شد, به تشک‌های نازک و ملافه‌های آهارخورده, پنجره‌های بزرگی که به پارکینگ گشوده می‌شدند یا ‏تکه‌چمن‌های کوتاه‌شده‌ی مقابل آن‌ها, به مسافرهای مرموزی که دیروقت شب می‌رسیدند و صبح سحر راه می‌افتادند, به بروشور ‏جذابیت‌های گردشگری محلی روی پیشخوان‌های پذیرش و چهارچرخه‌های مملو از ملافه و غیره که در راهروها پارک شده بود. ‏هاپر برای غذا خوردن در ناهارخانه‌های میان راه توقف می‌کرد, در قهوه‌خانه‌های درایو این، هات شاپس مایتی مو یا استیک ان ‏شیکز یا داگ ان سادز... و باکش را در پمپ‌بنزین‌هایی که علامت موبایل یا استاندارد اویل, گالف و بلو سانوکو داشتند پر ‏می‌کرد.‏هاپر در این منظره‌های گمنام و اغلب پرت و دورافتاده، تغزل می‌یافت: شعر متل‌ها، شعر رستوران‌های کوچک کنار جاده... ‏نقاشی‌هایش به گونه‌ای پنج نوع مکان متفاوت را مشخص می‌کنند: هتل‌ها, جاده‌ها و پمپ بنزین‌ها، کافه تریاها و ناهارخانه‌ها، ‏مناظری از قطارها و مناظر داخل قطارها...‏تنهایی و انزوا موضوع غالب است. به نظر می‌رسد شخصیت‌های هاپر از خانه و کاشانه‌اشان دور افتاده‌اند؛ تنها نشسته یا ‏ایستاده‌اند، لبه‌ی تختی در هتلی نشسته‌اند و نامه‌ای می‌خوانند یا جلوی پیشخوان نوشخانه‌ای گیلاسی می‌زنند، از پنجره‌ی قطار در ‏حال حرکتی به بیرون خیره شده‌اند یا در ورودی هتلی کتابی می‌خوانند. حالت چهره‌های‌شان آسیب‌پذیر و درونگرا است. گویی ‏همان لحظه کسی را ترک کرده‌اند یا کسی آن‌ها را ترک گفته؛ در جست‌وجوی کار، عشق یا هم‌صحبت‌اند. رها شده در ‏مکان‌های میان راه. اغلب شب است و از پنجره تاریکی و خطر جاده‌ای بی‌انتها یا شهری غریب تهدید می‌کند.‏هنر سیر و سفر/ آلن دو باتن/ گلی امامی/ انتشارات نیلوفر/ ص 61 تا ص63‏

ُسفر به راگا

بزرگراه نواب را مستقیم رفتیم پایین. تندگویان و دستواره فقط تغییر نام راه مستقیم‌ ما بود. بعد وارد بزرگراه آزادگان شرق ‏شدیم و بعد هم از خیابان رجایی جنوبی آمدیم پایین تا که رسیدیم به میدان نماز و خیابان امام حسین. ماشین را نزدیک خیابان ‏دیلمان پارک کردیم. به یاد محمد افتادم که خانه‌شان همین خیابان دیلمان بود. و پیاده راه افتادیم برای شهر ری گردی. ‏

چشمه علی و برج و باروی شهر ری

مقصد اول چشمه علی و برج و باروی شهر ری بود. اول به قبرستان ابن‌بابویه رسیدیم. بعد خیابان غیوری را بالا رفتیم و از پل ‏عابر پیاده‌ی بزرگراه کریمی رد شدیم و آن دست بزرگراه، یکهو از میان کوچه ‌پس‌ کوچه‌ها و خانه‌ها، چشم‌مان خورد به یک ‏صخره‌ی بزرگ که بالایش دیواری کاهگلی و عظیم بالا رفته بود. به برج و باروی شهر ری رسیده بودیم. از صخره‌های کناری بالا ‏رفتیم تا پشت برج و بارو دربیاییم. همین‌طور آهسته آهسته از آن بالا رفتیم. برج و بارو تمیز بازسازی شده بود و به شکوه قبلی ‏خودش برگشته بود. هر چند این برج و بارو در اصل به دور شهر بوده و الان فقط چند صد متر بازسازی شده است. پشت برج و ‏بارو را به سبک ایتالیایی مرمت کرده بودند. قسمت‌هایی از برج و باروی مرمت نشده را هم عیان کرده بودند که بگویند اصل بنا ‏چه بوده و چه شده. به دروازه‌ی نگهبانی‌اش رسیدیم. سرمان را از دروازه بیرون آوردیم و به پارک زیر پای‌مان و آدم‌هایی که از ‏بالا کوچولو بودند نگاه کردیم. شهر ری روبه‌روی‌مان خوابیده بود. چشمه علی زیر صخره‌ای بود که ما بر فراز باروی بزرگ بالای ‏آن ایستاده بودیم.‏

برج و بارو و بالا و پایین رفتن از دیوارها و دروازه‌هایش خیال انگیز بود. پس از چند صد قرن، حالا دیگر این سو و آن سوی برج ‏و بارو هر دو یک حس می‌دادند: برانگیخته شدن حس بازیگوشی. ولی کمی که فکر می‌کردی، امینت و گرانبها بودن آن را ‏درمی‌یافتی. این که در روزگاری نه چندان دور امنیت چه دُر گرانبهایی بوده. آن قدر گران بوده که به خاطرش چنان دیوارهای ‏بلندی می‌ساخته‌اند. آن قدر کمیاب بوده که شهری به خاطر این برج و باروها در سراسر تاریخ جاودانه می‌شده. ‏

از برج و باروی شهر ری آمدیم پایین و روانه شدیم سمت چشمه علی که از زیر صخره‌ها می‌جوشید. بیشتر شبیه قنات بود. آخر ‏آدم جوشش آب را نمی‌توانست از زیر صخره‌ها دریابد. و بالای چشمه هم سنگ‌نگاره‌ی فتحعلیشاه قاجار. چیزی به تقلید از ‏سنگ‌نگاره‌های شاهان هخامنشی: پادشاهی نشسته بر تخت و غلامان و زیردستان گوش به فرمان. قشنگ بود. ترگ برداشته ‏بود. ولی ته ته ماجرا که نگاه می‌کردی مضحک بود. شاه هخامنشی با هزار ظلم و زورگویی تخت جمشیدی بنا نهاده بود و ‏سنگ‌نگاره بر جا گذاشته بود. یا جنگی عظیم را پیروز شده بود و سنگ‌نگاره‌ی یادبود ساخته بود. فتحعلیشاه قاجار زیر ‏ویرانه‌های برج و باروی قدیم ری و بالای چشمه علی چه کار کرده بود آخر؟! آهو نمی‌شوی بدین جست و خیز گوسپند...

ولی ‏خوراک بچه‌ها بود. بچه‌های کوچک از بالای برج و بارو از روی صخره‌ها می‌آمدند پایین، از پله‌های کوچک کنار سنگ نگاره ‏می‌آمدند و می‌نشستند روی تخت مانندی که کنار سنگ نگاره ساخته بودند. و پادشاهی می‌کردند. حجم خیالی را که چنین مکانی ‏برای مغز یک کودک 6-7-8ساله می‌سازد نمی‌توان اندازه گرفت.‏

برج طغرل

بعد از پل عابر پیاده آمدیم به سوی قبرستان ابن بابویه. برج طغرل آن سو خودنمایی می‌کرد. رفتیم به سمتش و راستش فکر ‏نمی‌کردیم آن برج آجری ساده آن قدر اعجاب برانگیز باشد. ‏

آقای قنبری، مسئول حفاظت از برج بعد از بدرقه کردن مهمان‌هایش به سمت ما آمد. لفظ قلم حرف می‌زد. اشاره داد به دوربین‌ ‏عکاسی‌ام که گفته‌اند ممنوع باشد، ولی شما می‌توانید استفاده کنید، به شرطی این‌که کسی نبیند و این حرف‌ها. نفری 1500 ‏تومان ورودی‌مان را هم گرفت. به‌مان گفت که بروید پشت برج تابلوی راهنما را بخوانید. تابلوی راهنما را خواندیم و فهمیدیم ‏که این‌جا آرامگاه طغرل بیک سلطان دوره‌ی سلجوقیان است و در زلزله‌ی شهر ری گنبدش از بین رفته و ناصرالدین شاه دستور ‏به بازسازی‌اش داده و همین. ‏

می‌رفت که هیچ یک از عجایب آن را درنیابیم. بعد دیدیم آقای قنبری دارد پره‌های برج را برای دو نفر می‌شمارد و بعد ساعت ‏را می‌گوید و می‌پرسد که درست گفته یا نه. درست می‌گفت. پره‌های برج و تابش آفتاب بر آن‌ها معنادار بودند. برج یک ‏ساعت 24 پره‌ی خیلی بزرگ با ارتفاع 22 متر بود. وقتی آفتاب بر روی پره‌ای مماس بتابد، یعنی که باید برای فهمیدن زمان آن ‏را بشماریم و برویم تا جایی که برسیم به پره‌ای که آفتاب ندارد یا آفتاب بر آن نیمه تابیده. تازه اگر نیمه تابیده باشد، از روی ‏کنگره‌ها و مقرنس‌های بالای پره می‌شود نیم ساعت، یک ربع را هم مشخص کرد!‏

وقتی که تیغه‌ی آفتاب روی بدنه‌ی یکی از پــرّه‌های برج مماس شود یک ساعت را نشان می‌دهد.‏‎ 

وقتی که سایه‌ی لبه یکی از پـــرّه‌ها درست وسط بدنه‌ی پـــرّه‌ی مجاور قرار بگیرد، نیم ساعت را نشان می‌دهد که از قوس ‏گوشه‌ی کنگره‌ی بالا مشخص می‌شود.‏

اما برج طغرل، فقط آرامگاه طغرل بیک و یک ساعت آفتابی بزرگ نبود. یک تقویم دقیق هم بود. طوری که می‌شود از روی آن ‏دقیقا روز اول تابستان و روز اول بهار و روز اول زمستان را مشخص کرد. تابش خورشید به درون برج و زاویه‌ی تابش برج ‏طغرل را به یک تقویم دقیق هم تبدیل کرده است. طوری که در روز اول تابستان، آفتاب در نیم‌روز دقیقا روی نقطه‌ی وسط برج ‏می‌تابد.‏

و نقطه‌ی وسط برج. آن هم اعجوبه‌ای بود. نقطه‌ی وسط برج جوری است که وقتی کسی در آن‌جا شروع به حرف زدن می‌کند، ‏صدا اکو می‌شود. اکو شدن صدا فقط مختص به درون برج هم نیست. تا شعاع 30 متری برج، صدای سخنرانی کسی که در نقطه‌ی ‏وسط برج حرف می‌زند رسا و واضح شنیده می‌شود. هر چه هم از مرکز برج فاصله گرفته شود،‌ صدا ضعیف‌تر و ضعیف‌تر ‏می‌شود. مرکز برج طغرل محلی برای سخنرانی‌های بزرگ بوده.‏

سقف آزاد و رها و بدون گنبد برج طغرل یک جور خاصیت تلسکوپی هم دارد. آقای قنبری می‌گفت دو بار در طول سال ماه ‏دقیقا بالای برج طغرل قرار می‌گیرد و اگر شما در نقطه‌ی مرکزی برج باشید حتی می‌شود تپه‌ماهورهای ماه را هم دید. یا که اگر ‏شما در نقطه‌ی مرکزی باشید و چرخبالی(خودش به چرخبال تاکیید داشت.) از بالای برج رد شود، شما می‌توانید دقیقا نوشته‌های ‏زیر چرخبال را بخوانید. در حالی‌که در حالت عادی این غیرممکن است.‏

بعد آقای قنبری دست ما را گرفت و برد جلوی در شمالی، جای پای گربه‌ای بر کف زمین را نشان داد. گفت بایستید این‌جا و به ‏بالا نگاه کنید. شیر خفته‌ و غمگین برج را مشاهده خواهید کرد!‏

قبرستان ابن بابویه

از برج طغرل خارج شدیم و راه افتادیم سمت قبرستان ابن بابویه. قبرهای نامنظم برای صحرا معنای خوبی می دادند. قبرهای نامنظم یعنی این که باید برگشت و بهترش کرد. منظم ترش کرد... مزار شیخ صدوق تبدیل شده بود به یک امامزاده. رهایش ‏کردیم و راه افتادیم سمت آرامگاه تختی. آن‌ گوشه بالاتر از آرامگاه جهان پهلوان مردی تکیه داده بود به دیوار و در خودش ‏کنجله شده بود. تکان نمی‌خورد. کلاه کاپشن پاره پوره‌اش را کشیده بود پایین و هیچ از صورتش معلوم نبود و حالت نعشه‌اش ‏نشان می‌داد که حال و روزش خیلی خراب است. آمده بود بالای مزار تختی نشسته بود شاید جوانمردی کمکش کند... ‏

نمی‌دانستم که تختی 3تا مدال المپیک دارد. فهمیدم. از پیرمردی پرسیدم که شهدای 30 تیر کجا هستند؟ گفت نمی‌دانم. بعد از ‏‏30 ثانیه سکوت مرد معتاد آن طرفی با صدای تو دماغی‌اش گفت، بالاتر از در اول شرقی، اون جااند... خنده‌مان گرفت. بی‌درنگ ‏یاد داستان خسرو توی کتاب‌های درسی‌مان افتادم که آدم باهوشی بود ولی بعد معتاد و نابود شده بود... مزار تختی من را یاد ‏بابک تختی هم انداخت. تنها فرزند تختی که یادم است یک کتاب داستان هم چاپ کرده بود و یک انتشاراتی به اسم نشر قصه ‏هم داشت. بعد دیگر از او هیچ خبری هیچ جا نخواندم. یحتمل از ایران رفته... فرزند جهان پهلوان و کشتی‌گیر نویسنده‌ای لطیف ‏شده بود. ‏

راه افتادیم که شهدای 30 تیر را پیدا کنیم. ابن بابویه خوراک قبرخوانی است. سرگرمی بچگی خیلی از ماها.... این که روی قبر ‏خانم‌های جوان نوشته بودند دوشیزه‌ی ناکام فلانی برای‌مان دردناک بود. گفتم آن‌هایی هم که نوشته‌اند جوان ناکام منظورشان ‏همان شب زفاف است. یعنی که طرف جوانی بوده که کام نگرفته. دوشیزه‌ی ناکام هم تاکید دوبله بوده. هم دوشیزه بودن و هم ‏ناکام بودن...‏

قبرستان ابن بابویه پر است از قبرهای خانوادگی. بعضی‌های‌شان دیوار دارند و حیاط و مثل یک خانه‌اند با ساکنینی در زیر خاک ‏و بعضی‌های‌شان هم در و دیوار ندارند. بعضی از قبرهای ابن بابویه خود اثر هنری‌اند... قبرهایی عجیب و غریب.‏

آرامگاه خانوادگی دهخداها هم جذاب بود. علی‌اکبر دهخدا نویسنده‌ی فرهنگ لغت دهخدا در کنار خاندانش آن‌جا آرمیده بود. ‏راستش وارثین او هم برایم سوال شد. این که پسر علی‌اکبر دهخدا چه شد؟ دخترش کی بود؟ نوادگانش مثل خودش شدند یا ‏آدم‌هایی معمولی شده‌اند و به محاق فراموشی رفته‌اند؟ نمی‌دانستم.‏

آرامگاه شیخ رجبعلی خیاط هم همان نزدیکی بود. صحرا شیخ رجبعلی را نمی‌شناخت. من هم چیزی از او نخوانده بودم. فقط چند ‏کتاب در موردش دیده بودم که عارف مسلک بوده و با کنج عزلت نشینی‌اش درس اخلاق‌ها داده و... عرفا را دوست ندارم. ‏آدم‌هایی که تنهایی حالش را برده‌اند و با کنج عزلت نشینی فقط جهان خودشان را زیبا کرده‌اند و چیزی به جهان حال ما اضافه ‏نکرده اند. مولانا قصه‌اش فرق می‌کند. عرفایی مثل شیخ رجبعلی خیاط و قدیم‌تر را می‌گویم که گویا از زندگی لذت برده‌اند. ولی ‏میراثی که برای ما گذاشته‌اند اصلا چیز دلگرم‌کننده‌ای نیست.‏

مزار شهدای 30 تیر را جستیم. چند تا از قبرها بی‌نام و نشان بودند. چند تایی فقط یک نام بودند. بی‌هیچ توضیح اضافه‌ای... 30 ‏تیر 1331. زمانی که مصدق به خاطر تقلب در انتخابات استعفا داده بود و شاه قبول کرده بود و بعد گروه های مختلف مردمی ‏در حمایت از مصدق در خیابان‌ها تظاهرات کرده بودند و ارتش کشت و کشتار راه انداخته بود... شهدایی که اکثرا جوان بودند ‏‏(18-19ساله تا نهایت 36-37 ساله...).‏ بنای یابودی هم ساخته بودند (شبیه بنای یادبود شهدا در پردیس مرکزی دانشگاه تهران) که از گذر ایام تالاپ افتاده بود و شکسته بود... فقط با پرس و جو توانستیم شهدای 30 تیر را بیابیم...

قبرهای دیگری را هم می‌توانستیم بجوییم. قبر شهدای 16 آذر دانشگاه تهران مثلا... سه آذر اهورایی.  ولی گرسنه‌مان شده بود. ‏از روی قبری خلاقانه گذشتیم. نمودار عمر. خطی که شروع را به پایان وصل کرده بود. شروع در سطحی بالاتر و پایان در سطحی ‏پایین‌تر... من بودم به جای صاحبان آن قبر، جای تولد و مرگ را برعکس می‌گردم... زندگی آن‌قدر هم چیز گندی نیست...‏

راه افتادیم به سمت بازارچه‌ی پشت حرم شهر ری تا دلی از عزا دربیاوریم. سر راه‌مان از جلوی مسجد فیروزآبادی رد شدیم. ‏مزار جلال آل احمد توی این مسجد است. وقتی وارد مسجد می‌شوی، سمت چپ، تعداد زیادی قبر است. وارد سالن که بشوی، ‏دست راست، نزدیکی‌های گوشه‌ی سالن آرامگاه ساده‌ی این مرد ناآرام تو را به خودش دعوت می‌کند. نشستیم سر مزارش و از ‏سادگی سنگ قبرش گفتیم و از عکسی که بیخود بالای مزار چسبانده بودند و فاتحه خواندیم. آرزو کردیم که روزی هم برویم ‏سر مزار صادق هدایت و غلامحسین ساعدی...‏

پشت حرم

بازارچه‌ی پشت حرم سرشار است از شور زندگی. از خوردنی‌ها، پوشیدنی‌ها، همهمه‌ی جمعیت. پر است از مغازه‌های کبابی با نان ‏داغ که همه‌شان وسوسه‌انگیزند.‏

تعریف کبابی حضرتی را شنیده بودیم. رفتیم و نشستیم روی تخت و 2 پرس کوبیده‌ی بازاری زدیم به رگ. نان داغ هم به راه ‏بود. ارزان هم افتاد. 2 پرس کوبیده با ماست و دوغ و زیتون و نان 25000 تومان. البته اوضاع دستشویی رستوران جالب ‏نبود. یک چیزی که توی کبابی برایم جالب بود تخت کناری‌مان بود: یک خانواده‌ی افغان. پدر و مادر و 4-5تا بچه‌ی بزرگ و ‏کوچک. خیلی از کارگران افغان در ایران، فقط کارگری می‌کنند. پول ناچیزی درمی‌آورند و آن را می‌فرستند برای خانواده‌شان ‏در افغانستان. خیلی‌های‌شان حق تشکیل خانواده در ایران ندارند. میز کناری ما یک خانواده‌ی افغان بودند که مرز آن‌ها را از هم ‏جدا نکرده بود. بعد مثل خیلی جاهای دیگر با آن‌ها برخورد توهین‌آمیز نشده بود. آن‌ها هم این حق را داشتند که مثل ما بر سر ‏تختی بنشینند و در یک رستوران کوبیده به رگ بزنند. اصلا چیز عجیبی نبود. به هیچ وجه. ولی از بس برخورد توهین‌آمیز و ‏نژادپرستانه دیده‌ام، وجود با صفا و آرامش آن‌ها برایم خوشحال‌کننده بود.‏

استودان زرتشتی ها

کباب خوردیم. کیک کشمشی خریدیم. آلبالو خشکه خریدیم و دیدیم زمان زیادی نداریم که یک یادگاری خوب بخریم. رفتیم ‏سمت ماشین و راه افتادیم به سوی سه راه تقی‌آباد. تقریبا از شهر ری خارج شدیم و به کوه‌های جنوب شهر ری نزدیک شدیم. ‏افتادیم توی جاده ورامین. می‌خواستیم استودان زرتشتی‌ها را ببینیم. گفته بودند که از کنار جاده، نگاه کنی می‌فهمی کجاست. و ‏پیدا کردیم. برج کوچکی بر فراز کوه و پله‌های طویلی که به آن برجک می رسید... دور زدیم و دوباره وارد بلواری شدیم و تا ‏نزدیکی‌های بی بی شهربانو هم رفتیم و دور زدیم و رسیدیم به پای کوهی که برجک را دیده بودیم. برجکی که شبیه آتشکده ‏بود... ماشین را پارک کردیم. عصر جمعه بود و خلوت. به جز ما کسی نبود. پای کوه چند خانه بود و آن ته هم 7-8 نفر مرد ‏نشسته بودند داشتند با هم پاسور بازی می‌کردند. یکی‌شان موتور کراس داشت. وقتی به کمرگاه کوه رسیدیم با موتور کراسش ‏آمد از کوه بالا... ترس‌مان گرفت. ولی کاری‌مان نداشت. فقط می‌خواست بگوید که موتوری دارم که تیزتر از بز کوه و کمر را بالا ‏می‌رود. ‏

به استودان زرتشتی‌ها رسیدیم. یک دایره‌ی آجری در کمرگاه کوه که به جز چند خشت چیزی از آن باقی نمانده بود. زیاد ‏بزرگ نبود. استودان صورت ساده‌ شده‌ی کلمه‌ی استخوان‌دان است... زرتشتی‌ها اعتقاد داشتند که جنازه را نباید در خاک دفن ‏کرد. دفن کردن یعنی آلوده کردن آب و خاک و باد و آتش. جنازه را در بلندی‌ها می‌گذاشتند تا گوشتش طعمه‌ی حیوانات ‏شود. بعد استخوان‌های باقی‌مانده را در وسط یک چاله می‌ریختند، چاله‌ای که گاه خیلی بزرگ بوده. به آن چاله استخوان‌دان و ‏بعدها استودان می‌گفتند. استودان شهر ری زیاد بزرگ نبود... ولی منظره‌ی عجیبی داشت... بر فراز کوهی که شهر ری و آن ‏دوردست‌ها پالایشگاه نفت تهران زیر پاهایت بود...‏

از پله‌ها بالا رفتیم. برجک شبیه آتشکده بود. یعنی زیرزمین داشت. من از سوراخ زیرزمینش وارد شدم. انگار که برجی باشد و ‏آتش را از زیر برمی‌افروختند. ولی هیچ راهنمایی وجود نداشت که به ما بگوید آیا این بنا آتشکده بوده؟ شاید هم همین برجک استودان بوده. مرده ها را روی دایره ی پایینی که فکر کردیم استودان است می چیده اند و بعدها استخوان ها را می آورده اند می ریخته اند به آن مغاکی که من واردش شده بودم... بعد فهمیدم که به آن برجک کوه نقاره خانه می گویند و البته هیچ اطمینانی در مورد کاربرد آن وجود ندارد...برای لحظاتی ایستادیم و به مشقت‌ها و معنای فروزان نگه داشتن آتش فکر کردیم...‏

از کوه آمدیم پایین و از میان دشت‌های صیفی‌کاری جنوب شهر ری به سمت تهران برگشتیم.‏

ُسفر به راگا

بزرگراه نواب را مستقیم رفتیم پایین. تندگویان و دستواره فقط تغییر نام راه مستقیم‌ ما بود. بعد وارد بزرگراه آزادگان شرق ‏شدیم و بعد هم از خیابان رجایی جنوبی آمدیم پایین تا که رسیدیم به میدان نماز و خیابان امام حسین. ماشین را نزدیک خیابان ‏دیلمان پارک کردیم. به یاد محمد افتادم که خانه‌شان همین خیابان دیلمان بود. و پیاده راه افتادیم برای شهر ری گردی. ‏ چشمه علی و برج و باروی شهر ری مقصد اول چشمه علی و برج و باروی شهر ری بود. اول به قبرستان ابن‌بابویه رسیدیم. بعد خیابان غیوری را بالا رفتیم و از پل ‏عابر پیاده‌ی بزرگراه کریمی رد شدیم و آن دست بزرگراه، یکهو از میان کوچه ‌پس‌ کوچه‌ها و خانه‌ها، چشم‌مان خورد به یک ‏صخره‌ی بزرگ که بالایش دیواری کاهگلی و عظیم بالا رفته بود. به برج و باروی شهر ری رسیده بودیم. از صخره‌های کناری بالا ‏رفتیم تا پشت برج و بارو دربیاییم. همین‌طور آهسته آهسته از آن بالا رفتیم. برج و بارو تمیز بازسازی شده بود و به شکوه قبلی ‏خودش برگشته بود. هر چند این برج و بارو در اصل به دور شهر بوده و الان فقط چند صد متر بازسازی شده است. پشت برج و ‏بارو را به سبک ایتالیایی مرمت کرده بودند. قسمت‌هایی از برج و باروی مرمت نشده را هم عیان کرده بودند که بگویند اصل بنا ‏چه بوده و چه شده. به دروازه‌ی نگهبانی‌اش رسیدیم. سرمان را از دروازه بیرون آوردیم و به پارک زیر پای‌مان و آدم‌هایی که از ‏بالا کوچولو بودند نگاه کردیم. شهر ری روبه‌روی‌مان خوابیده بود. چشمه علی زیر صخره‌ای بود که ما بر فراز باروی بزرگ بالای ‏آن ایستاده بودیم.‏ برج و بارو و بالا و پایین رفتن از دیوارها و دروازه‌هایش خیال انگیز بود. پس از چند صد قرن، حالا دیگر این سو و آن سوی برج ‏و بارو هر دو یک حس می‌دادند: برانگیخته شدن حس بازیگوشی. ولی کمی که فکر می‌کردی، امینت و گرانبها بودن آن را ‏درمی‌یافتی. این که در روزگاری نه چندان دور امنیت چه دُر گرانبهایی بوده. آن قدر گران بوده که به خاطرش چنان دیوارهای ‏بلندی می‌ساخته‌اند. آن قدر کمیاب بوده که شهری به خاطر این برج و باروها در سراسر تاریخ جاودانه می‌شده. ‏ از برج و باروی شهر ری آمدیم پایین و روانه شدیم سمت چشمه علی که از زیر صخره‌ها می‌جوشید. بیشتر شبیه قنات بود. آخر ‏آدم جوشش آب را نمی‌توانست از زیر صخره‌ها دریابد. و بالای چشمه هم سنگ‌نگاره‌ی فتحعلیشاه قاجار. چیزی به تقلید از ‏سنگ‌نگاره‌های شاهان هخامنشی: پادشاهی نشسته بر تخت و غلامان و زیردستان گوش به فرمان. قشنگ بود. ترگ برداشته ‏بود. ولی ته ته ماجرا که نگاه می‌کردی مضحک بود. شاه هخامنشی با هزار ظلم و زورگویی تخت جمشیدی بنا نهاده بود و ‏سنگ‌نگاره بر جا گذاشته بود. یا جنگی عظیم را پیروز شده بود و سنگ‌نگاره‌ی یادبود ساخته بود. فتحعلیشاه قاجار زیر ‏ویرانه‌های برج و باروی قدیم ری و بالای چشمه علی چه کار کرده بود آخر؟! آهو نمی‌شوی بدین جست و خیز گوسپند... ولی ‏خوراک بچه‌ها بود. بچه‌های کوچک از بالای برج و بارو از روی صخره‌ها می‌آمدند پایین، از پله‌های کوچک کنار سنگ نگاره ‏می‌آمدند و می‌نشستند روی تخت مانندی که کنار سنگ نگاره ساخته بودند. و پادشاهی می‌کردند. حجم خیالی را که چنین مکانی ‏برای مغز یک کودک 6-7-8ساله می‌سازد نمی‌توان اندازه گرفت.‏ برج طغرل بعد از پل عابر پیاده آمدیم به سوی قبرستان ابن بابویه. برج طغرل آن سو خودنمایی می‌کرد. رفتیم به سمتش و راستش فکر ‏نمی‌کردیم آن برج آجری ساده آن قدر اعجاب برانگیز باشد. ‏ آقای قنبری، مسئول حفاظت از برج بعد از بدرقه کردن مهمان‌هایش به سمت ما آمد. لفظ قلم حرف می‌زد. اشاره داد به دوربین‌ ‏عکاسی‌ام که گفته‌اند ممنوع باشد، ولی شما می‌توانید استفاده کنید، به شرطی این‌که کسی نبیند و این حرف‌ها. نفری 1500 ‏تومان ورودی‌مان را هم گرفت. به‌مان گفت که بروید پشت برج تابلوی راهنما را بخوانید. تابلوی راهنما را خواندیم و فهمیدیم ‏که این‌جا آرامگاه طغرل بیک سلطان دوره‌ی سلجوقیان است و در زلزله‌ی شهر ری گنبدش از بین رفته و ناصرالدین شاه دستور ‏به بازسازی‌اش داده و همین. ‏ می‌رفت که هیچ یک از عجایب آن را درنیابیم. بعد دیدیم آقای قنبری دارد پره‌های برج را برای دو نفر می‌شمارد و بعد ساعت ‏را می‌گوید و می‌پرسد که درست گفته یا نه. درست می‌گفت. پره‌های برج و تابش آفتاب بر آن‌ها معنادار بودند. برج یک ‏ساعت 24 پره‌ی خیلی بزرگ با ارتفاع 22 متر بود. وقتی آفتاب بر روی پره‌ای مماس بتابد، یعنی که باید برای فهمیدن زمان آن ‏را بشماریم و برویم تا جایی که برسیم به پره‌ای که آفتاب ندارد یا آفتاب بر آن نیمه تابیده. تازه اگر نیمه تابیده باشد، از روی ‏کنگره‌ها و مقرنس‌های بالای پره می‌شود نیم ساعت، یک ربع را هم مشخص کرد!‏ وقتی که تیغه‌ی آفتاب روی بدنه‌ی یکی از پــرّه‌های برج مماس شود یک ساعت را نشان می‌دهد.‏‎  وقتی که سایه‌ی لبه یکی از پـــرّه‌ها درست وسط بدنه‌ی پـــرّه‌ی مجاور قرار بگیرد، نیم ساعت را نشان می‌دهد که از قوس ‏گوشه‌ی کنگره‌ی بالا مشخص می‌شود.‏ اما برج طغرل، فقط آرامگاه طغرل بیک و یک ساعت آفتابی بزرگ نبود. یک تقویم دقیق هم بود. طوری که می‌شود از روی آن ‏دقیقا روز اول تابستان و روز اول بهار و روز اول زمستان را مشخص کرد. تابش خورشید به درون برج و زاویه‌ی تابش برج ‏طغرل را به یک تقویم دقیق هم تبدیل کرده است. طوری که در روز اول تابستان، آفتاب در نیم‌روز دقیقا روی نقطه‌ی وسط برج ‏می‌تابد.‏ و نقطه‌ی وسط برج. آن هم اعجوبه‌ای بود. نقطه‌ی وسط برج جوری است که وقتی کسی در آن‌جا شروع به حرف زدن می‌کند، ‏صدا اکو می‌شود. اکو شدن صدا فقط مختص به درون برج هم نیست. تا شعاع 30 متری برج، صدای سخنرانی کسی که در نقطه‌ی ‏وسط برج حرف می‌زند رسا و واضح شنیده می‌شود. هر چه هم از مرکز برج فاصله گرفته شود،‌ صدا ضعیف‌تر و ضعیف‌تر ‏می‌شود. مرکز برج طغرل محلی برای سخنرانی‌های بزرگ بوده.‏ سقف آزاد و رها و بدون گنبد برج طغرل یک جور خاصیت تلسکوپی هم دارد. آقای قنبری می‌گفت دو بار در طول سال ماه ‏دقیقا بالای برج طغرل قرار می‌گیرد و اگر شما در نقطه‌ی مرکزی برج باشید حتی می‌شود تپه‌ماهورهای ماه را هم دید. یا که اگر ‏شما در نقطه‌ی مرکزی باشید و چرخبالی(خودش به چرخبال تاکیید داشت.) از بالای برج رد شود، شما می‌توانید دقیقا نوشته‌های ‏زیر چرخبال را بخوانید. در حالی‌که در حالت عادی این غیرممکن است.‏ بعد آقای قنبری دست ما را گرفت و برد جلوی در شمالی، جای پای گربه‌ای بر کف زمین را نشان داد. گفت بایستید این‌جا و به ‏بالا نگاه کنید. شیر خفته‌ و غمگین برج را مشاهده خواهید کرد!‏ قبرستان ابن بابویه از برج طغرل خارج شدیم و راه افتادیم سمت قبرستان ابن بابویه. قبرهای نامنظم برای صحرا معنای خوبی می دادند. قبرهای نامنظم یعنی این که باید برگشت و بهترش کرد. منظم ترش کرد... مزار شیخ صدوق تبدیل شده بود به یک امامزاده. رهایش ‏کردیم و راه افتادیم سمت آرامگاه تختی. آن‌ گوشه بالاتر از آرامگاه جهان پهلوان مردی تکیه داده بود به دیوار و در خودش ‏کنجله شده بود. تکان نمی‌خورد. کلاه کاپشن پاره پوره‌اش را کشیده بود پایین و هیچ از صورتش معلوم نبود و حالت نعشه‌اش ‏نشان می‌داد که حال و روزش خیلی خراب است. آمده بود بالای مزار تختی نشسته بود شاید جوانمردی کمکش کند... ‏ نمی‌دانستم که تختی 3تا مدال المپیک دارد. فهمیدم. از پیرمردی پرسیدم که شهدای 30 تیر کجا هستند؟ گفت نمی‌دانم. بعد از ‏‏30 ثانیه سکوت مرد معتاد آن طرفی با صدای تو دماغی‌اش گفت، بالاتر از در اول شرقی، اون جااند... خنده‌مان گرفت. بی‌درنگ ‏یاد داستان خسرو توی کتاب‌های درسی‌مان افتادم که آدم باهوشی بود ولی بعد معتاد و نابود شده بود... مزار تختی من را یاد ‏بابک تختی هم انداخت. تنها فرزند تختی که یادم است یک کتاب داستان هم چاپ کرده بود و یک انتشاراتی به اسم نشر قصه ‏هم داشت. بعد دیگر از او هیچ خبری هیچ جا نخواندم. یحتمل از ایران رفته... فرزند جهان پهلوان و کشتی‌گیر نویسنده‌ای لطیف ‏شده بود. ‏ راه افتادیم که شهدای 30 تیر را پیدا کنیم. ابن بابویه خوراک قبرخوانی است. سرگرمی بچگی خیلی از ماها.... این که روی قبر ‏خانم‌های جوان نوشته بودند دوشیزه‌ی ناکام فلانی برای‌مان دردناک بود. گفتم آن‌هایی هم که نوشته‌اند جوان ناکام منظورشان ‏همان شب زفاف است. یعنی که طرف جوانی بوده که کام نگرفته. دوشیزه‌ی ناکام هم تاکید دوبله بوده. هم دوشیزه بودن و هم ‏ناکام بودن...‏ قبرستان ابن بابویه پر است از قبرهای خانوادگی. بعضی‌های‌شان دیوار دارند و حیاط و مثل یک خانه‌اند با ساکنینی در زیر خاک ‏و بعضی‌های‌شان هم در و دیوار ندارند. بعضی از قبرهای ابن بابویه خود اثر هنری‌اند... قبرهایی عجیب و غریب.‏ آرامگاه خانوادگی دهخداها هم جذاب بود. علی‌اکبر دهخدا نویسنده‌ی فرهنگ لغت دهخدا در کنار خاندانش آن‌جا آرمیده بود. ‏راستش وارثین او هم برایم سوال شد. این که پسر علی‌اکبر دهخدا چه شد؟ دخترش کی بود؟ نوادگانش مثل خودش شدند یا ‏آدم‌هایی معمولی شده‌اند و به محاق فراموشی رفته‌اند؟ نمی‌دانستم.‏ آرامگاه شیخ رجبعلی خیاط هم همان نزدیکی بود. صحرا شیخ رجبعلی را نمی‌شناخت. من هم چیزی از او نخوانده بودم. فقط چند ‏کتاب در موردش دیده بودم که عارف مسلک بوده و با کنج عزلت نشینی‌اش درس اخلاق‌ها داده و... عرفا را دوست ندارم. ‏آدم‌هایی که تنهایی حالش را برده‌اند و با کنج عزلت نشینی فقط جهان خودشان را زیبا کرده‌اند و چیزی به جهان حال ما اضافه ‏نکرده اند. مولانا قصه‌اش فرق می‌کند. عرفایی مثل شیخ رجبعلی خیاط و قدیم‌تر را می‌گویم که گویا از زندگی لذت برده‌اند. ولی ‏میراثی که برای ما گذاشته‌اند اصلا چیز دلگرم‌کننده‌ای نیست.‏ مزار شهدای 30 تیر را جستیم. چند تا از قبرها بی‌نام و نشان بودند. چند تایی فقط یک نام بودند. بی‌هیچ توضیح اضافه‌ای... 30 ‏تیر 1331. زمانی که مصدق به خاطر تقلب در انتخابات استعفا داده بود و شاه قبول کرده بود و بعد گروه های مختلف مردمی ‏در حمایت از مصدق در خیابان‌ها تظاهرات کرده بودند و ارتش کشت و کشتار راه انداخته بود... شهدایی که اکثرا جوان بودند ‏‏(18-19ساله تا نهایت 36-37 ساله...).‏ بنای یابودی هم ساخته بودند (شبیه بنای یادبود شهدا در پردیس مرکزی دانشگاه تهران) که از گذر ایام تالاپ افتاده بود و شکسته بود... فقط با پرس و جو توانستیم شهدای 30 تیر را بیابیم... قبرهای دیگری را هم می‌توانستیم بجوییم. قبر شهدای 16 آذر دانشگاه تهران مثلا... سه آذر اهورایی.  ولی گرسنه‌مان شده بود. ‏از روی قبری خلاقانه گذشتیم. نمودار عمر. خطی که شروع را به پایان وصل کرده بود. شروع در سطحی بالاتر و پایان در سطحی ‏پایین‌تر... من بودم به جای صاحبان آن قبر، جای تولد و مرگ را برعکس می‌گردم... زندگی آن‌قدر هم چیز گندی نیست...‏ راه افتادیم به سمت بازارچه‌ی پشت حرم شهر ری تا دلی از عزا دربیاوریم. سر راه‌مان از جلوی مسجد فیروزآبادی رد شدیم. ‏مزار جلال آل احمد توی این مسجد است. وقتی وارد مسجد می‌شوی، سمت چپ، تعداد زیادی قبر است. وارد سالن که بشوی، ‏دست راست، نزدیکی‌های گوشه‌ی سالن آرامگاه ساده‌ی این مرد ناآرام تو را به خودش دعوت می‌کند. نشستیم سر مزارش و از ‏سادگی سنگ قبرش گفتیم و از عکسی که بیخود بالای مزار چسبانده بودند و فاتحه خواندیم. آرزو کردیم که روزی هم برویم ‏سر مزار صادق هدایت و غلامحسین ساعدی...‏ پشت حرم بازارچه‌ی پشت حرم سرشار است از شور زندگی. از خوردنی‌ها، پوشیدنی‌ها، همهمه‌ی جمعیت. پر است از مغازه‌های کبابی با نان ‏داغ که همه‌شان وسوسه‌انگیزند.‏ تعریف کبابی حضرتی را شنیده بودیم. رفتیم و نشستیم روی تخت و 2 پرس کوبیده‌ی بازاری زدیم به رگ. نان داغ هم به راه ‏بود. ارزان هم افتاد. 2 پرس کوبیده با ماست و دوغ و زیتون و نان 25000 تومان. البته اوضاع دستشویی رستوران جالب ‏نبود. یک چیزی که توی کبابی برایم جالب بود تخت کناری‌مان بود: یک خانواده‌ی افغان. پدر و مادر و 4-5تا بچه‌ی بزرگ و ‏کوچک. خیلی از کارگران افغان در ایران، فقط کارگری می‌کنند. پول ناچیزی درمی‌آورند و آن را می‌فرستند برای خانواده‌شان ‏در افغانستان. خیلی‌های‌شان حق تشکیل خانواده در ایران ندارند. میز کناری ما یک خانواده‌ی افغان بودند که مرز آن‌ها را از هم ‏جدا نکرده بود. بعد مثل خیلی جاهای دیگر با آن‌ها برخورد توهین‌آمیز نشده بود. آن‌ها هم این حق را داشتند که مثل ما بر سر ‏تختی بنشینند و در یک رستوران کوبیده به رگ بزنند. اصلا چیز عجیبی نبود. به هیچ وجه. ولی از بس برخورد توهین‌آمیز و ‏نژادپرستانه دیده‌ام، وجود با صفا و آرامش آن‌ها برایم خوشحال‌کننده بود.‏ استودان زرتشتی ها کباب خوردیم. کیک کشمشی خریدیم. آلبالو خشکه خریدیم و دیدیم زمان زیادی نداریم که یک یادگاری خوب بخریم. رفتیم ‏سمت ماشین و راه افتادیم به سوی سه راه تقی‌آباد. تقریبا از شهر ری خارج شدیم و به کوه‌های جنوب شهر ری نزدیک شدیم. ‏افتادیم توی جاده ورامین. می‌خواستیم استودان زرتشتی‌ها را ببینیم. گفته بودند که از کنار جاده، نگاه کنی می‌فهمی کجاست. و ‏پیدا کردیم. برج کوچکی بر فراز کوه و پله‌های طویلی که به آن برجک می رسید... دور زدیم و دوباره وارد بلواری شدیم و تا ‏نزدیکی‌های بی بی شهربانو هم رفتیم و دور زدیم و رسیدیم به پای کوهی که برجک را دیده بودیم. برجکی که شبیه آتشکده ‏بود... ماشین را پارک کردیم. عصر جمعه بود و خلوت. به جز ما کسی نبود. پای کوه چند خانه بود و آن ته هم 7-8 نفر مرد ‏نشسته بودند داشتند با هم پاسور بازی می‌کردند. یکی‌شان موتور کراس داشت. وقتی به کمرگاه کوه رسیدیم با موتور کراسش ‏آمد از کوه بالا... ترس‌مان گرفت. ولی کاری‌مان نداشت. فقط می‌خواست بگوید که موتوری دارم که تیزتر از بز کوه و کمر را بالا ‏می‌رود. ‏ به استودان زرتشتی‌ها رسیدیم. یک دایره‌ی آجری در کمرگاه کوه که به جز چند خشت چیزی از آن باقی نمانده بود. زیاد ‏بزرگ نبود. استودان صورت ساده‌ شده‌ی کلمه‌ی استخوان‌دان است... زرتشتی‌ها اعتقاد داشتند که جنازه را نباید در خاک دفن ‏کرد. دفن کردن یعنی آلوده کردن آب و خاک و باد و آتش. جنازه را در بلندی‌ها می‌گذاشتند تا گوشتش طعمه‌ی حیوانات ‏شود. بعد استخوان‌های باقی‌مانده را در وسط یک چاله می‌ریختند، چاله‌ای که گاه خیلی بزرگ بوده. به آن چاله استخوان‌دان و ‏بعدها استودان می‌گفتند. استودان شهر ری زیاد بزرگ نبود... ولی منظره‌ی عجیبی داشت... بر فراز کوهی که شهر ری و آن ‏دوردست‌ها پالایشگاه نفت تهران زیر پاهایت بود...‏ از پله‌ها بالا رفتیم. برجک شبیه آتشکده بود. یعنی زیرزمین داشت. من از سوراخ زیرزمینش وارد شدم. انگار که برجی باشد و ‏آتش را از زیر برمی‌افروختند. ولی هیچ راهنمایی وجود نداشت که به ما بگوید آیا این بنا آتشکده بوده؟ شاید هم همین برجک استودان بوده. مرده ها را روی دایره ی پایینی که فکر کردیم استودان است می چیده اند و بعدها استخوان ها را می آورده اند می ریخته اند به آن مغاکی که من واردش شده بودم... بعد فهمیدم که به آن برجک کوه نقاره خانه می گویند و البته هیچ اطمینانی در مورد کاربرد آن وجود ندارد...برای لحظاتی ایستادیم و به مشقت‌ها و معنای فروزان نگه داشتن آتش فکر کردیم...‏ از کوه آمدیم پایین و از میان دشت‌های صیفی‌کاری جنوب شهر ری به سمت تهران برگشتیم.‏

سفر به جی - 1

کوله‌ام را بستم و تنها راه افتادم. اولین بارم بود که مسیری کمی دور به شهری غریب را تنها می‌رفتم. ‏

و باید هم تنها می‌رفتم. ‏

‏5 صبح راه افتادم. ماشینم را پشت‌نویسی کرده‌ام. پشت شیشه‌ عقب نوشته‌ام: هر چیز که در پی آنی آنی... وقتی راه می‌افتادم به ‏جمله‌ی پشت ماشین فکر می‌کردم و توی جاده از خودم می‌پرسیدم بقیه هم می‌فهمند این جمله را؟!‏

‏ 6:30 صبح قم بودم. هنوز آفتاب نزده بود. صحرا منتظرم بود و شوق رفتن داشتم و به تنهایی فکر نمی‌کردم. یک ربعی کنار ‏عوارضی قم چرت زدم و بعد چای خوردم و دوباره راه افتادم. فیکس 120 تا می‌رفتم. سرگرمی‌ام این بود که جوری 120تا بروم ‏که بوق بوق سرعت غیرمجاز بلند نشود. مثل بازی‌های سنجش اعصاب برنامه‌های تلویزیونی دهه‌ی 70 که باید عصایی را روی ‏مارپیچ‌هایی عبور می‌دادند بدون آن‌که عصا به میله‌ها بخورد و بوق بوق کند. از قم تا کاشان جاده برهوت بود. حتا تریلی‌‌ها و ‏کامیون‌ها (بالانشین‌های جاده) هم خبری ازشان نبود. وسط اتوبان قم کاشان آفتاب زمستانی مثل زرده‌ی یک نیمروی عسلی ‏طلوع کرد. و بعد فقط آهنگ‌های ضبطم بودند که من را حالی به حالی می‌کردند. تنها بودم و تنها می‌راندم و صدای ضبط ماشین را ‏تا به آخر بلند کرده بودم و به کل از جهان بیرون رها شده بودم. جهان بیرون فقط سلسله مناظر یکنواختی بود که با سرعت ‏‏120 تا از جلوی چشم‌هایم کنار می‌رفتند. داریوش برایم سنگین خواند, بعد پوررضا برایم آهنگ‌های گیلکی خواند. با مهستی ‏مثل تموم عالم حال منم خرابه را بلندخوانی کردم و از نطنز رد شدم و یکهو که عوارضی اصفهان وسط جاده پیدایش شد تعجب ‏کردم. به صحرا گفتم که من آمده‌ام. و بعد همراه تریلی‌ها و کامیون‌های جاده‌ی میمه- اصفهان شدم و از شاهین‌شهر و پالایشگاه ‏گز برخوار و نیروگاه دودآلود آن دوردست رد شدم و به ورودی شهر اصفهان رسیدم. از جلوی ترمینال کاوه رد شدم و کنار ‏پارک محلی اول بزرگراه شهید ردانی‌پور اتراق کردم. صبحانه‌ی دیرهنگام را به بدن زدم: نان و عسل و کره و شیرکاکائو. هیچ ‏برنامه‌ای نداشتم جزء آن که صحرا را ببینم.‏

@@@

راه افتادیم به سمت کوچه‌پس‌کوچه‌های جلفا. قرارمان راه رفتن بود. ما با راه رفتن شروع کرده بودیم و با راه رفتن ادامه پیدا ‏می‌کردیم. ‏

خاقانی و محله‌ی جلفا پولدارنشین اصفهان بود و مثل محله‌های پولدارنشین تهران تنگ و باریک. ولی اولین چیزی که آدم را ‏می‌گرفت پیدا بودن آسمان بود. شهرداری اصفهان بلندمرتبه‌سازی را در محله‌های قدیمی ممنوع کرده بود. یک ممنوعیت دیگر ‏هم داشت که دوستش داشتم. ساختمان‌ها نباید در نمای ظاهری خودشان صد در صد سنگ به کار ببرند. ساختمان‌های با نمای ‏آجر سه سانتی و آجری یک حس سادگی غریبی به آدم منتقل می‌کرد. البته شهرداری اصفهان هم مثل تهران در قبال دریافت ‏پول از قوانینش کوتاه می‌آمد و نتیجه‌اش چند خانه‌ با نمای زشت سنگی در هر کوچه بود. هنوز هم نمی‌فهمم که چرا ایرانی‌ها در ‏نمای ساختمان‌های‌شان سنگ‌های بزرگ به کار می‌برند. الکی ساختمان را سنگین می‌کنند،‌ الکی ساختمان را به نشست کردن ‏وامی‌دارند،‌ الکی بعد از چند سال سنگ‌های‌شان دانه دانه می‌افتد و جان عابرین پیاده را به خطر می‌اندازد و الکی مجبور می‌شوند ‏که کلی پول خرج کنند و سنگ‌ها را به خانه‌شان پیچ کنند... ساختمان‌های نما آجری و سه سانتی دوست‌داشتنی بودند.‏

جلفا ارمنی نشین اصفهان است و این را می‌شد از عروسک‌های بابانوئلی که خانه به خانه از بالکن‌ها آویزان بودند فهمید. ‏شاه‌عباس صفوی 400 سال پیش عده‌ی زیادی از ارامنه‌ی منطقه‌ی جلفای آذربایجان را همراه خودش به اصفهان آورده بود. به ‏آن‌ها اسکان داده بود و آن‌ها را در عمل به دین خودشان آزاد گذاشته بود. نتیجه‌ی آن چه بود؟ اصفهان،‌شاه شهر‌های جهان در ‏قرن 16 میلادی با استعداد غریب ارامنه در امر تجارت و بازرگانی روز به روز پررونق‌تر شده بود. ارامنه‌ی جلفا در اصفهان ‏کلیساهای زیادی ساختند و از آن طرف هم دروازه‌های تجارت را به روی اصفهان گشودند. نکته‌ی جالبش این است که منطقه‌ی ‏جلفای اصفهان بعد از 400 سال هنوز هم اعیانی‌نشین است.‏

کوچه‌ی سنگتراش‌ها پر بود از خانه‌های قدیمی. صحرا دانشکده‌های دانشگاه هنر اصفهان را که در کل محله پراکنده بودند هم ‏نشانم داد. خانه‌های قدیمی جدا از هم را با حوض بزرگ وسط‌شان و اتاق‌های بی‌‌شمار دور حوض کرده بودند دانشکده‌های ‏مختلف. دانشکده‌های دانشگاه هنر اصفهان تا پشت میدان نقش جهان هم ادامه داشتند. پراکنده بودن دانشکده‌ها هم حسن بود ‏و هم عیب. عیبش این بود که یک هویت مشترک به نام دانشگاه هنری‌های اصفهان را به وجود نمی‌آورد. خوبی‌اش این بود که ‏بدجور با بافت معماری و هنری و تاریخی اخت می‌شدند و در فضای مربوط درس می‌خواندند.‏

کوچه‌های تنگ و باریک و سنگ‌فرش جلفا دوست‌داشتنی بودند. فقط عبور ماشین‌ها آدم را اذیت می‌کرد. ماشین‌ها هر چند زیاد ‏نبودند،‌ اما همان عبور گاه به گاه‌شان آدم را اذیت می‌کرد. پریشان می‌کرد.‏

اصفهان است و مادی‌های این روزها بی‌آبش. در بافت سنتی که راه می‌روی جا به جا با مادی‌ها روبه‌رو می‌شوی: جوی‌هایی که ‏مثل رودخانه‌هایی کوچک با انحناهایی زنانه در وسط کوچه‌ها و خیابان‌های سنتی اصفهان جا خوش کرده‌اند. مادی‌ها برای تقسیم ‏آب زاینده‌رود در شهر طراحی شده‌ بودند. می‌گویند طرح شیخ بهایی بوده و حتا افسانه ساخته‌اند که به خاطر حضور مویرگی ‏مادی‌ها در اصفهان این شهر نسبت به زلزله مقاوم شده است. وسط چله‌ بزرگه‌ی زمستان بودیم و هوای اصفهان بهاری بود،‌ولی ‏مادی‌های منطقه‌ی جلفا خالی از آب بودند. کنار مادی نزدیک خیابان مطهری،‌ 2 پسر زیر درختی نشسته بودند و گیتار می‌زدند. ‏کمی جلوتر،‌ کنار مادی شایج نشستیم و سیب خوردیم. و برای ادامه‌ی روزمان و روزهای آینده برنامه‌ریزی کردیم که کجاها ‏برویم و چه‌قدر زمان صرف کنیم...‏

سفر به جی - 2

ناهار را نزدیک کلیسای وانک توی رستوران خوان‌گستر به بدن زدیم. از آن رستوران‌هایی بود که دربان دارند و صحرا می‌گفت ‏برای اصفهانی‌ها مثل رستوران نایب تهرانی‌ها می‌ماند و مهمان صحرا شدم. و خب گران بود...‏

بعد راه افتادیم به سمت کلیساهای جلفا. جلفا پر است از کلیسا و کافه‌های دنج. همه‌ی کلیساها قابل بازدید نیستند. از جلوی ‏چندتای‌شان رد شدیم که بسته بودند. صحرا یادش رفته بود کارت معماری‌اش را بیاورد. با کارت معماری‌اش می‌شد وارد همه‌ی ‏کلیساها شد. بیشتر دوست داشتم وارد فضایی شوم که نیمکت‌های کلیسا و دعاخوانی کشیش‌ها و اتاقک اعتراف را ببینم. نکته‌ی ‏جالب کلیساهای جلفای اصفهان این بود که از همه‌ی فرقه‌های مشهور مسیحیت (کاتولیک‌ها،‌ پروتستان‌ها و ارتدوکس‌ها) کلیسا ‏وجود داشت. ‏

کلیسای بیت‌اللحم برای بازدید عموم باز بود. بلیط ورودی‌اش نفری 2 هزار تومان بود. ولی خبری از نیمکت و کشیش و اتاقک ‏اعتراف نبود. از در چوبی قدیمی که می‌گذشتی،‌ صدای در حال پخش گروه کر کلیسا تو را یاد فیلم‌های کیشلوفسکی می‌انداخت. ‏و همان حس رعب و وحشتی که عکس‌های کلیساهای قرون وسطایی به آدم القا می‌کنند.

 ‏

دیوارهای بلند 4 طرف کلیسا پر بود از نقاشی‌های بهشت و جهنم و عیسی‌مسیح و به صلیب کشیده شدن و شام و آخر. بهشتی ‏که در آن همه آرام و متین کنار هم نشسته بودند و جهنمی که پر بود از زنان برهنه‌ی در حال مجازات شدن و مردانی که سر و ‏ته شده بودند و کوزه‌های اسید به سوی وسط پاهای‌شان روانه. ‏

در قسمت محراب (؟!) کلیسا هم تابلو فرشی از عیسی مسیح بود. نقاشی‌های دیوارها را کنار می‌گذاشتی کلیسا شباهت غریبی ‏داشت به مسجد. دیوارها بالا می‌رفتند و می‌رسیدند به طاق‌ها و بعد به گنبدی که در نقش و نگارهای و پنجره‌های نورگیرش مثل ‏مسجد بود. فضای کلیسا تیز و رعب‌انگیز نبود. (به جز آهنگ در حال پخش که آن هم بعد از مدتی فقط حس شکوه را به تو القا ‏می‌کرد.) تنها فرقش با مسجد نقش و نگارهای آدمیان بر دیوارها بود. ‏

بیرون کلیسا، نمای آجری و گنبددار کلیسای بیت‌اللحم بیش از هر چیز شباهت دین‌ها به هم و یکی بودن‌شان را به تو یادآوری ‏می‌کرد. ‏

بعد راه افتادیم به سوی کلیسای وانک که بزرگ‌تر بود و بلیط ورودی‌اش 5000 تومان. کمی در محوطه‌ی کلیسا نشستیم و ‏حرف زدیم. ناقوس کلیسا و گنبد آجری‌اش حس سادگی غریبی را به آدم القا می‌کرد. مثل خیلی از جاهای دیدنی دیگر ایران، ‏جاهای به نظر خوب شده بود برای امور اداری و ورود عموم ممنوع بود. مثلا ما دوست داشتیم برویم طبقه‌ی دوم و از بالا از نمای ‏بیرونی کلیسا عکس بگیریم. ولی ممنوع بود. بعدها فهمیدم که قسمت اداری کلیسای وانک یک فرقی با قسمت اداری مثلا کاخ ‏گلستان تهران دارد. این که قسمت اداری کلیسای وانک مرکز خلیفه‌گری ارامنه‌ی جنوب ایران است و ارامنه برای کلیه‌ی ‏کارهای‌شان (مثلا عقد ازدواج) می‌آیند این‌جا. در حالی‌که در تهران تو هیچ وقت نمی‌فهمی که اداری‌های کاخ گلستان چه کار ‏خاصی انجام می‌دهند که ورود برای عموم ممنوع شده است.‏

اول رفتیم موزه‌ی کلیسای وانک. یا درست‌ترش: موزه‌ی خاچاطور کساراتسی. موزه‌ای شامل چند بخش در مورد تاریخ ارامنه‌ی ‏ایران. ماشین‌چاپ قرن هجدمی برای چاپ انجیل و زبور و کتاب‌های مذهبی دیدنی بود. بر بالای ماشین چاپ مجسمه‌ی بزرگی ‏از یک عقاب فلزی را جاساز کرده بودند. برای قشنگی،‌هر چند بی‌ربط که نشان از ارزشمند بودن ماشین‌چاپ داشت. لباس‌های ‏سنتی ارامنه و عروسک‌های زشت دارا و سارا و بعد ردیفی از تابلوهای نقاشی.

نقاشی "جزیره و دریاچه سوان" بدجور من را ‏گرفت. رنگ غالب بر فضای بزرگ تابلو سورمه‌ای بود و کلیسای لب دریاچه و کوه دوردست یک حس شکوه غریبی را در من ‏زنده می‌کرد و اصلا نمی‌دانستم چرا وسط آن همه تابلوی نقاشی با این یکی این جور ارتباط برقرار کردم. یک چیزی هست که ‏من اسمش را می‌گذارم نیروی اعجاب‌انگیز زحمت کشیدن. مطمئنا من مشابه آن تابلوی نقاشی عکس‌های زیادی دیده بودم. ‏عکس‌هایی که با دوربین‌های عکاسی تا بن دندان مسلح گرفته شده بودند. ولی همه‌ی آن عکس‌ها یادم رفته بود. من آن لحظه، ‏کنار صحرا روبه‌روی تابلوی نقاشی ایستاده بودم و حس دم‌دمه‌های سحر و آن حالت گرگ و میش پایان یک شب مهتابی را ‏داشتم. رنگ روغن تابلوی نقاشی و بزرگی‌اش یک حسی را به من می‌داد که مطمئنا تا مدت‌ها فراموشش نخواهم کرد. اگر آن ‏تابلو فقط پوستر یک عکس بود،‌ من سریع می‌گذشتم و احتمالا سریع فراموش می‌کردم. ولی زحمتی که پای کشیدن آن تابلو ‏رفته بود، آن را در جانم حک می‌کرد. کارهایی که با زحمت انجام می‌شوند، روی آدم تاثیر می‌گذارند. در روح آدم حک ‏می‌شوند... ‏

آن طرف‌تر ردیفی از انجیل‌های قدیمی بود. انجیل‌هایی با نقاشی‌های رنگی که بر پوست نوشته شده بودند و دیدنی بودند. صحرا ‏یاد جمله‌ای از فیلم 21 گرم افتاد که از آن دعاهای دوست‌داشتنی بود: یکی از فرازهای انجیل: خدایا نمی‌خواهم مشکلاتم را ‏برایم حل کنی به من شمشیری قوی عطا کن تا به جنگ مشکلاتم بروم.‏

یادبود نسل‌کشی ارامنه در ترکیه و کتاب‌ها و عکس‌های مربوطه هم آدم را تکان می‌داد. ناخودآگاه آدم آن را مقایسه می‌کرد با ‏آشوویتس و یهودی‌ها و از مظلومیت ارامنه دلگیر می‌شد. طبقه‌ی دوم به هنرهای تجسمی اختصاص داشت و بخشی هم به یپرم ‏خان، یاور ستارخان در انقلاب مشروطیت.‏

بعد رفتیم سراغ کلیسای وانک. یا درست‌ترش: کلیسای هوسپ آرماتاتسی. از کلیسای بیت‌اللحم بزرگ‌تر بود. ولی ساختار مثل ‏همان بود. دیوارهایی بلند که به گنبدی ایرانی و پرشکوه ختم می‌شد. بر دیوارهای بلند همه طرف کلیسا هم نقاشی‌هایی از ‏طبقات بهشت و جهنم و قدیسان و عیسی‌مسیح. و در قسمت محراب کلیسا هم نقاشی‌هایی از عیسی مسیح و حواریون. وقتی وارد ‏کلیسا می‌شدی، ناخودآگاه بی‌خیال زیر پایت می‌شدی. ناخودآگاه سرت بالا می‌رفت و به نقاشی‌ها خیره می‌شد و از پس نقاشی‌ها ‏می‌گذشت و به انحنای طاق‌های بالای دیوارها و بعد گنبد می‌رسید. نگاهت از 4دیوارها و گوشه‌های فراوان لیز می‌خورد و ‏می‌رسید به مرکز گنبد بالای سرت. یک جور از کثرت به وحدت رسیدن و فلسفه‌ی گنبد در معماری ایرانی همین است اصلا.‏

تمامی نقاشی‌ها بازسازی‌شده و خوش‌آب و رنگ بودند. محیط درونی کلیسای وانک با آن همه نقاشی جشنواره‌ای از رنگ شده ‏بود و اصلا آدم یادش می‌رفت که از اتاقک اعتراف و دعا خواندن سراغ بگیرد. کمی احساس اغراق‌شدگی داشتم. کارکرد مذهبی ‏کلیسا زیر بار آن همه رنگ فراموش شده بود. آن قدر فراموش که من برانگیخته نشدم که بروم تاریخ کلیسا را یاد بگیرم... ولی ‏قشنگ بود. همین را می‌شود گفت....‏

بیرون کلیسا، گوشه‌ی حیاط،‌ پشت ناقوس کلیسا شمع‌خانه بود. اتاقکی کوچک با میزی در وسط که پر بود از شمع. دو تا شمع ‏روشن کردیم و بعد راه افتادیم به سمت کافه‌های جلفا...‏


سفر به جی - 3

غروب. به جنب و جوش افتادن کوچه‌های سنگفرش جلفا. ظهر و عصر کوچه‌پس‌کوچه‌ها خلوت بودند. روشن شدن یکی یکی ‏چراغ کافه‌ها و حسی عجیب از یک شهر اروپایی با هوای بهاری یک شهر کویری در دل زمستانی گرم. میدان مرکزی جفا پر بود ‏از توریست‌هایی که 3-4 نفری روی نیمکت یا سکوی وسط میدان نشسته‌ بودند و با هم اختلاط می‌کردند. خانم‌های موطلایی و ‏پسرهای چشم‌آبی خارجی و ما که از کنار کافه‌ها و ماشین‌های پارک شده می‌گذشتیم. ‏

پشت‌نوشته‌ی پاترولی که کنار کلیسای وانک پارک شده من را خنداند:‏‎ YOU CAN GO FAST I CAN GO EVERY WHERE‏. ‏می‌توانست آن وسط یک ‏BUT‏ مغرورانه هم بگذارد. ولی نگذاشته بود و ازین چشم‌پوشی هوشمندانه خوشم آمد. بوی کافه‌ها و ‏شربتخانه‌ای که چشم‌مان را گرفت. رفتیم نشستیم. پنجره‌ی کافه رو به ساختمانی با نمای آجری بود و خورشید روی دیوار ‏آجری‌اش در کار غروب بود. ‏

حرف زدیم. از گذشته حرف زدیم. از روزهایی که گذشته بود. از اشتباهاتی که کردیم. از آدم‌هایی که بودیم. ازین که شب را ‏باید کجا بمانم؟ ازین‌که چرا کافه‌های جلفا حس‌شان خوب است؟ ازین‌که این کافه‌ها بوی ادا و اطوارهای کافه‌های تهران را ‏نمی‌دهند و آدم‌ها اغراق‌شده نیستند. نرم‌اند. خودشان‌اند و مثل کافه‌های تهران جزئی اضافه‌شده به محله نیستند. بوده‌اند. ‏هستند. خواهند بود. یکهو دیدیم مزه مزه کردن چای‌مان یک ساعت تمام طول کشیده... وقت به سرعت می‌گذشت.‏

راه افتادیم سمت زاینده‌رود. شب شده بود و من کمی خسته‌ بودم و فرصتی برای یک پیاده‌روی طولانی در حاشیه‌ی رود نبود. با ‏دیدن زاینده‌رود بی‌درنگ یاد کتاب گاوخونی جعفر مدرس صادقی افتادم. دقیقا یاد پدر راوی داستان. همان بابایی که روزگاری ‏بهترین خیاط شهر بود و غرغرهای زنش را تحمل می‌کرد و هیچ نمی‌گفت و فقط به یک چیز در زندگی‌اش ایمان داشت: این که ‏هر روز صبح،‌ ساکش را بردارد و به بهانه‌ی حمام بیاید لب زاینده‌رود و آب‌تنی کند. تابستان و بهار و پاییز و زمستان. صبح زود ‏بیاید لب زاینده‌رود و آب‌تنی کند. چه هوا گرم باشد و چه یخ‌بندان باشد... با او به شدت هم‌ذات‌پنداری کرده بودم. آن شخصیت ‏فوق‌العاده بود. بعضی آدم‌ها همین‌جوری‌اند. چیز زیادی از زندگی نمی‌خواهند. پول نمی‌خواهند. شهرت نمی‌خواهند. دوست ‏ندارند برای چیزی حرص بزنند. همه چیز را تحمل می‌کنند. فقط چند تا چیز کوچک دارند که باید با ایمانی راسخ انجامش بدهند. ‏مثلا این که هر روز صبح بروند زاینده‌رود و تحت هر شرایطی آب‌تنی کنند. همین و بس... زاینده‌رودی که می‌دیدم زاینده‌رود ‏کتاب گاوخونی نبود.  کم آب بود. ولی وقتی آن عرض از رودخانه را حالا هر چند خشک می‌بینی یاد کتاب‌هایی که در ‏موردش خوانده‌ای می‌افتی...‏

باید جایی برای شب ماندن پیدا می‌کردم. سوییت‌ها گران‌ بودند. هتل‌ها هم زیر 80 هزار تومان نبودند. صحرا لیست ‏مسافرخانه‌ها را برایم یافته بود. مسافرخانه‌های خیابان شهید بهشتی و حول و حوش محله‌ی لنبان در جاهای خوش‌نام‌تری از ‏شهر واقع‌ بودند. خیابان بهشتی پر بود از مغازه‌های لوازم یدکی و گاراژها. مهمان‌پذیر حقیقت شبی 30 هزار تومان می‌گرفت. ‏اتاقش بخاری گازی داشت. مهمان‌پذیر بالاتر از آن هم شبی 35 هزار تومان بود و تر و تمیزتر. کمی بالاتر رفتم. مهمان‌پذیر ‏جهان کنار مادی محله‌ی لنبا تر و تمیز بود. شوفاژ داشت و احتمال خفه شدن در آن صفر بود! 25 هزار تومان سلفیدم و اتاق ‏‏3تخته را اجاره کردم. همسایه‌ بغلی‌ام 2 تا خوزستانی پر سر و صدا بودند. آواز عربی می‌خواندند و خوش‌ بودند. مادی محله‌ی ‏لنبان پایین پنجره‌ی اتاقم بود. نگاهش کردم. خشک و بی‌آب بود. یک لحظه احساس تنهایی کردم. ولی خسته‌ بودم و خوابم ‏گرفت. فردایش روز پرباری در انتظارم بود و تنهایی ام موقت بود!


سفر به جی - 4

کوه اصفهان صفه است. شبه تیزی که از هر جای اصفهان قابل مشاهده است و تیزی ستیغ‌هایش برایت این سوال را به وجود ‏می‌آورد که چرا صفه؟ مگر صفه به زمین تخت سنگی نمی‌گویند؟ صبح علی‌الطلوع کلید اتاق مسافرخانه‌ی جهان را تحویل دادم. ‏ماشین را توی یکی از گاراژ‌ها پارک کرده بودم. سوارش شدم و رفتم دنبال صحرا و راه افتادیم سمت صفه. پارک جنگلی پای ‏کوه صفه صبح جمعه شلوغ بود. پر بود از خانواده‌هایی که زنبیل و زیرانداز به دست داشتند می‌رفتند تا چمنی جایی گیر بیاورند و ‏یک جمعه‌ی بهاری زمستانی را در پارک جنگلی صفه بگذرانند. برادران و خواهران امر به معروف و نهی از منکر هم حضور ‏داشتند. جو پارک صبح جمعه دختر پسری نبود. مسیر کوه‌نوردی سنگ‌چین شده و مهیا بود. خیلی‌ها به چشم پیاده‌روی نگاهش ‏می‌کردند و با سرعت‌های مختلف در شیب آرام پای کوه صفه رفت و آمد می‌کردند. ستیغ قله‌ی صفه بالای سرمان بود. یک ‏صخره‌ی بلند که عمود بر مسیر ایستاده بود و مغرورانه به اصفهان و دشت‌های دوردست نگاه می‌کرد. ‏

دورش زدیم. از مسیر پای کوه آرام بالا رفتیم و به تنگه‌ی گردنه باد رسیدیم. تله‌کابین هم بود. مسیری که پیاده در آرام‌ترین ‏شکل نیم ساعت طول می‌کشید تله‌کابین هم داشت. آبشار مصنوعی پای کوه صفه هم بود که کار نمی‌کرد. در گردنه باد یک ‏توربین باد گذاشته بودند. فقط یکی بود. باد آرام می‌وزید و توربین هم آرام می‌چرخید. قشنگ بود. ولی یک توربین بادِ تنها، ‏چه‌قدر مگر برق تولید می‌کند؟ همان حسی را به من داد که تله‌کابین داده بود: یک جور بزک کردن.‏

به تنگه‌ی گردنه باد که رسیدیم چند تا آلاچیق بود. دورترین‌شان خالی بود. رفتیم و نشستیم. صحرا زیرانداز آورده بود. پهن ‏کردیم و مشغول صبحانه خوردن شدیم. اول در سایه‌ی آلاچیق نشستیم. بعد سردمان شد و آمدیم سمت آفتاب. صبحانه‌ی ‏دلچسبی شد: نان جو و گوجه و خیار و پنیر و عسل و کره‌ی محلی و شیرکاکائو... صبحانه را خوردیم. به تنگه‌ی کوه و تله‌کابین ‏بالای سرمان نگاه کردیم. پاهای‌مان را دراز کردیم و حرف زدیم. خیلی حرف زدیم. از روزهای نزدیک آینده. از کارهایی که ‏باید بکنیم. از کارهایی که نمی‌کنیم. از نگرانی‌ها. از تلف شدن‌ها... بعد کوله‌های‌مان را جمع کردیم و راه افتادیم سمت قله‌ی ‏صفه. دو تا خارجکی هم جلوی‌مان می‌رفتند. انگلیسی حرف نمی‌زدند با هم. نمی‌دانم کجایی بودند. پدر و پسر به نظر می‌آمدند. ‏دوست داشتم فکر کنم مجارستانی‌اند و صبح جمعه آمده‌اند تا برسند به قله‌ی صفه. پدره خوب بلد بود. راه را مثل کف دستش ‏می‌شناخت. ‏

بعد از تنگه‌ی باد صخره‌های کوه صفه بودند که گام به گام ما را بالا می‌بردند. جنس کوه صفه با تمام زمین‌های اطراف فرق ‏داشت. سنگی بود و صخره‌ای. مسیر کوه عمود بالا می‌رفت. تنها خوبی‌اش این بود که خاکی نبود. آدم سر نمی‌خورد و سنگ‌ها ‏جای پا و دست داشتند و زیر پای آدم قرص و محکم بود. صحرا بلد بود. به یال کوه که رسیدیم از هم عکس گرفتیم. دره‌های ‏اطراف زیر پای‌مان بودند. سیم‌های دکل‌های تله‌کابین عکس‌های‌مان را خراب می‌کردند. ولی چاره‌ای نبود. یال کوه را گرفتیم و ‏رفتیم بالا. به نزدیکی قله که رسیدیم شک کردیم که برویم یا نرویم. صخره‌ها عمودی شده بودند. بالا رفتن ازشان راحت بود. ‏دست‌ها را می‌گرفتی و جای پاها هم محکم بود. اما برگشتن چه؟ پایین آمدن چه؟ چشم‌مان را بستیم و به قله‌ی صفه صعود ‏کردیم. ارتفاع قله‌ی صفه زیاد نیست: 2257 متر. ولی مسیر صعودش چالش‌برانگیز است. کلکچال ارتفاع بالاتری دارد. ولی ‏چالش صعود ندارد. راه را می‌گیری و می‌روی بالا...‏

و قله‌ی صفه... صخره‌ای که بر قله‌اش ایستاده بودیم از سمت دیگر عمود پایین رفته بود و ترسناک بود. دسته‌های کلاغ مثل ‏کرکس‌ها و لاشخورها در میانه‌ی دره‌ی زیر پای‌مان می‌چرخیدند. دلش را نداشتم که بروم لبه‌ی صخره و به زیر پایم نگاه کنم. ‏ترس از ارتفاع گرفته بودم. رفتیم و کنار دکل مخابراتی نوک قله نشستیم. اصفهان و تمام دشت‌های دوردست زیر پاهای‌مان ‏بود. اصفهان در دود و مه غلیظی فرو رفته بود. قله‌های اطراف کوتاه‌تر بودند و دشت اصفهان تا دوردست‌ها پیدا بود. صحرا از ‏توی کوله‌اش پرتقال درآورد و پوست کند. روی قله نشستیم و پرتقال خونی خوردیم. چند دقیقه نشستیم. بعد آرام آرام از ‏صخره‌ها آمدیم پایین. من جلوتر پایین می‌آمدم که به خیالم اگر صحرا سُر خورد جلویش باشم. ولی احتمال سر خوردن خودم ‏بیشتر بود تا او! آرام آمدیم پایین و تا برسیم به پارک صفه ساعت شده بود 3 بعد از ظهر.

صحرا جایی در میدان نقش جهان را ‏برای ناهار نشان کرده بود. سفره‌خانه سنتی نقش جهان پشت مسجد شیخ لطف‌الله. رفتیم نقش جهان. قرار نبود ببینیمش. نقش ‏جهان برای برنامه‌ی فردا بود. از گرسنگی به قار و قور افتاده بودیم. تندی رفتیم پشت مسجد شیخ لطف‌الله. ساعت 4 شده بود و ‏سفره‌خانه تعطیل بود. بی‌خیال شدیم. آمدیم  توی خیابان پشت عمارت عالی‌قاپو. پیتزا مگسی باز بود. صحرا بهش می‌گفت پیتزا ‏مگسی. دقیقا روبه‌روی دانشکده‌شان بود و سال‌های تحصیل دوره‌ی لیسانس تجربه‌اش کرده بود. دیگر طاقت گرسنگی نداشتم. ‏گفتم برویم همین‌جا. رفتیم و دو تا هاگ‌داگ خوردیم. صحرا کم‌غذ است. نصف هات‌داگش را اضافه آورد. آن را هم دولپی ‏خوردم! پشت سرمان 3-4نفر خارجکی بودند. 2 تا همراه ایرانی هم داشتند. همراهان ایرانی می‌خواستند شب آن‌ها را ببرند ‏نجف‌آباد خانه‌ی نمی‌دانم کی. خارجکی‌ها با تور نیامده بودند و هتل نرفته بودند. خودشان آمده بودند و با ایرانی‌ها رفیق و ‏مهمان شده بودند. خوشم آمد. ازین ارتباطات بین‌المللی و کوچ سرفینگی بود. وسط‌های هات‌داگ خوران‌مان دو تا هیپی خارجی ‏هم آمدند. دختر و پسر فیلم بودند اصلا. موهای جفت‌شان فرفری و سیاه پرکلاغی بود و شلوارشان پاره و پاره و انگشترهای ‏توی دست‌شان آهنی و دختره النگو پلاستیکی به گوشش آویزان کرده بود. این‌ها را هم نفهمیدیم کجایی بودند. همبرگر ‏سفارش دادند و ما هم از مغازه زدیم بیرون. ولی پیتزا مگسی پشت میدان نقش جهان خیلی بین‌المللی بود.‏

پیاده راه افتادیم سمت زاینده‌رود. یعنی اول رفتیم سمت خیابان چهارباغ شمال و من از خیابانی که بلوار آدم‌روی وسطش از ‏خیابان آسفالتش بزرگ‌تر بود بی‌نهایت لذت بردم. بعد به جاهایی از چهارباغ رسیدیم که برای پروژه‌ی لعنتی مترو کارگاه ‏ساختمانی شده بود. این مترو پدر سی و سه پل را درآورده بود. مته‌ی متروی اصفهان 8 درجه انحراف پیدا کرده بود و هنوز ‏قطارهای مترو راه نیفتاده سی و سه پل ترگ برداشته بود. نفرت‌انگیزترین چیز در شهرستان‌های بزرگ ایران این است که ‏می‌خواهند ادای تهران را دربیاورند. آن‌ خراب‌شده‌ی بی‌ در و پیکر،‌ تهران،‌ ابلهانه‌ترین ساختار شهری در دنیا را دارد. برای چه ‏اصفهان که ساختار شهری 500 ساله‌اش چند سر و گردن از تهران بالاتر است بخواهد ادای تهران را دربیاورد و مترو بزند؟ ‏تهران هویت ندارد که برایش ترگ برداشتن سی و سه پل مهم باشد... متروی اصفهان هنوز راه‌نیفتاده برایم نفرت‌انگیز بود! ‏

نزدیک غروب شده بود. پل‌گردی را با سی و سه پل شروع کردیم و راستش در آبی و سورمه‌ای دم غروب این پل رویایی بود. ‏از پل رد شدیم. وسط‌های پل یکهو احساس کردم وسط فیلم آمارکورد فلینی ایستاده‌ام. به همان رویایی و با همان آهنگ. ‏آسمان، آبی تیره شده بود و صحرا کنارم دوربین ‌به دست می آمد و روی پل شلوغ بود که یکهو یک دسته‌ی بزرگ از مرغ‌های ‏دریایی را بالای سرمان دیدیم. خیلی زیاد بودند. مرغ‌های سفید مهاجر در دست‌های بزرگ بالای سرمان قیقاج می‌رفتند و عجیب ‏رویایی بودند...‏

در حاشیه‌ی زاینده‌رود،‌ در نزدیک‌ترین پیاده‌رو به رود راه رفتیم. از آن پیاده‌روهای دونفره بود. ماه شب چهارده آسمان را ‏روشن کرده بود. زاینده‌رود خشک بود و آبی نداشت. صحرا می‌گفت روزهایی که آب سد را باز گذاشته بودند و رود آب داشت ‏تا همین لب پر از آب بود. رویایی‌تر بود... خوبی‌اش این بود که لب رودخانه از خیابان فاصله داشت و صدای ماشین‌ها نمی‌آمد. ‏صدای گازینگ گوزینگ ماشین‌ها،‌ صدای نفرت‌انگیز موتورسیکلت‌ها،‌ صدای بوق بوق‌شان،‌ همه و همه از زاینده‌رود دور بود و ما ‏راه می‌رفتیم. به پل جویی رسیدیم. دهنه‌هایش از سی و سه پل گشادتر بود. فکر کردیم وسط پل کافه راه انداخته‌اند. کافه نبود. ‏کتاب‌فروشی بود. چرخی زدیم. ولی چیزی نخریدیم و راه افتادیم به سمت پل خواجو... زاینده‌رود با انحنای ظریف ما را به سمت ‏پل خواجو می‌برد. ‏

پل خواجوی غروب جمعه‌ی اصفهان دیدنی بود. فرق سی و سه پل با خواجو این جوری است:‏

سی و سه پل آهنگش این طوری است: دینگ دینگ دینگ دینگ دینگ دینگ دینگ... تا آخرش همین‌طور دینگ دینگ.‏

پل خواجو با دینگ دینگ دینگ شروع می‌کند. به وسطش که می‌رسد می‌گوید دالالالام... و بعد دوباره با دینگ دینگ دینگ ‏ادامه می‌دهد.‏

غروب جمعه بود بود و دهنه‌های زیر پل خواجو شلوغ بود. چرا؟ آوازه‌خوان‌های اصفهانی زیر دهنه‌های پل معرکه گرفته بودند. ‏توی دهنه‌ی اول چند نفر به نوبت ترانه می‌خواندند. ترانه‌های شاد و رقص‌آور. مردم همراه ترانه‌ها دم می‌گرفتند و دست ‏می‌زدند. چند دهنه آن طرف‌تر پیرمردی زده بود زیرآواز و سنتی می‌خواند و چه خوش صدا هم بود. چند دهنه آن طرف‌تر چند ‏نفر دسته‌جمعی آواز می‌خواندند. مثل یک مراسم مذهبی.

توی دهنه‌ی اول ایستاده بودیم و به ترانه خواندن‌ها گوش می‌دادیم و ‏می‌خندیدیم که یکهو کسی گفت اومدن اومدن. ترانه‌خوان جمع یکهو ساکت شد و پرید وسط جمعیت و خودش را پنهان کرد و از ‏دهنه‌های پل بیرون رفت. همین‌طور که ما دهنه به دهنه می‌رفتیم جلو خبر اومدن اومدن همه‌ی خواننده‌ها را ساکت می‌کرد. به ‏ناگهان ساکت می‌شدند و خودشان را لابه‌لای جمعیت جا می‌دادند و از زیر پل بیرون می‌آمدند... چه شده بود؟ هیچی. نیروی ‏انتظامی بگیر ببند داشت. یک وقت‌هایی خیلی بگیر ببند داشت. می‌آمد آوازه‌خوانان زیر پل خواجو را دستگیر می‌کرد. یک ‏وقت‌هایی آزادشان می‌گذاشت که دل ملت را شاد کنند... آدم یاد معین و آهنگ دلم می‌خواد به اصفهان برگردم می‌افتاد. ‏لحظه‌ای تصور کردم که معین برگردد ایران و عصر جمعه برود زیر پل خواجو و بخواند،‌ همه‌ی آهنگ‌هایش را بخواند... برایم ‏آواز خواندن مردم یک جور مبارزه‌ی شاد و شنگولی به نظر آمد. هر چه بود قشنگ بود. دیدنی بود...‏

سفر به جی - 5

هتل عباسی دقیقا چیزی بود که صحرا اسمش را گذاشته بود معماری درون‌گرا. دیروز که از کنارش رد شدیم، تصمیم گرفته ‏بودیم که فردا صبح را بیاییم این‌جا. و تصمیم‌مان را عملی کردیم. در نگاه اول مشهور و 5ستاره بودن هتل عباسی باورکردنی ‏نمی‌آمد. یک ساختمان بزرگ نما آجری چطور می‌تواند یک هتل 5ستاره باشد آخر؟ دیروز از کنارش رد شده بودیم. از ‏پیاده‌رویی که بخارهای سونا و جکوزی‌اش بیرون می‌زد هم رد شده بودیم. ولی باز هم باورم نمی‌شد که این ساختمان ساده ‏چنین شهرت عالم‌گیری داشته باشد. صحرا می‌گفت هتل عباسی یعنی معماری درون‌گرای ایرانی. یعنی که از بیرون سادگی ‏محض و از درون دنیایی غنی و پر آب و رنگ. صحرا می‌گفت زن اصیل ایرانی هم همین‌طوری است. سادگی عبورپذیر بیرونی و ‏دنیای پر آب و تاب و رنگین درونی‌اش...‏

تصمیم گرفتیم صبحانه را برویم هتل عباسی. و وقتی دربان هتل ما را به سمت رستوران هتل راهنمایی کرد تازه فهمیدم که ‏معماری درون‌گرا یعنی چه.خاتم‌کاری قسمت پذیرش هتل و سقف طبقه‌ی هم‌کف و مبل‌های شاهانه‌ و سبک صفویه‌ی توی لابی ‏و بعد آینه‌کاری سقف و دیوارها و نگاره‌های این جا و آن‌جا. صبحانه‌ی هتل عباسی سلف‌سرویس بود. خانمی که جلوی در ‏رستوران بود ازمان شماره‌ی اتاق‌مان را پرسید. گفتیم برای صبحانه آمده‌ایم فقط. نفری 27هزار تومان از ما سلفید و ‏راهنمایی‌مان کرد به سمت میزهای رستوران.

در و دیوار و سقف خاتم‌کاری و شاهانه‌ی رستوران من را گرفته بود. دلم ‏می‌خواست همین‌جوری راه بروم و به در و دیوار شاهانه نگاه کنم. انگار کن معماری دوران صفویه را نه در ساختمان‌هایی خاک ‏دوران خورده،‌ که در شیک‌ترین و تمیزترین میز و صندلی‌ها ببینی. روی میزهای دیگران خارجکی‌ها نشسته بودند و نمی‌شد ‏زیاد ضایع بازی و ذوقمرگی نشان داد. پس مثل دو تا خانم و آقای متشخص رفتیم سراغ سلف‌سرویس صبحانه‌ی هتل عباسی تا ‏نهایت استفاده را از پولی که سلفیده بودیم ببریم. خوبی‌اش این بود که صحرا هم از آن آدم‌های صبحانه‌ای بود و می‌توانستم ‏بی‌ترس بی‌کار ماندن طرف مقابلم تا می‌توانم بلمبانم. نفری یک املت کوهی و نیمرو و مربای آلبالو و خامه و 5 دانه سوسیس و ‏یک پر کالباس گوشت و یک پر پنیر گودا و نان جودار و شیرینی و چای و برشتوک شکلاتی برداشتیم و راند اول صبحانه‌مان را ‏شروع کردیم. برشتوک‌ها را توی شیر هم زدیم و بلعیدیم. من نتوانسته بودم از نان سنگک بگذرم. وسط انواع و اقسام نان‌های ‏خارجکی‌نما انصافا سنگک کنجددار را نمی‌توانستم کنار بگذارم. من را جان به جان کنی ایرانی‌ام و نان سنگک و مربای آلبالو را ‏نمی‌توانم رها کنم. شیر داغ را هم همین‌طور.. در راند دوم سراغ کمپوت آناناس و کمپوت هلو و حلوا ارده و نان سنگک و گریپ ‏فوروت و نارنگی و آب انگور و آب پرتقال هم رفتیم. می‌توانستیم راند سوم را هم شروع کنیم و به سراغ ناخورده‌های دیگر ‏برویم. ولی یکهو دیدیم یک ساعت گذشته و وقت زیادی برای ادامه‌ی روز نداریم...‏

دوباره آمدیم توی لابی. نمی‌شد عکس یادگاری نینداخت. در و دیوار هتل عباسی آدم را به عکس یادگاری انداختن وامی‌داشتند. ‏آن تابلو نگاره‌ی بانوی ایرانی و تزئینات دیوارها... صحرا لباس‌ قشنگ‌هاش را پوشیده بود. دامن بلند چهارخانه پوشیده بود و به ‏قدری آلاپلنگ شده بود که حیفم می‌آمد هی از او در پس‌زمینه‌ی در و دیوار پر از تزئینات هتل عباسی عکس نگیرم. ‏ بقیه هم همین طور بودند. آن هایی که فقط برای صبحانه آمده بودند نمی توانستند بر میل به عکاسی غلبه کنند...

دیرمان شده بود. می‌توانستیم توی حیاط هتل عباسی هم برویم. حیاط بزرگی که در وسط ساختمان واقع بود و از بیرون هیچ ‏دیدی نداشت (معماری درون گرا...) و یک باغ بزرگ بود برای خودش... ولی باید دیدنی‌های دیگری را می‌دیدیم. روز آخر ماندنم در اصفهان بود و ‏خیلی جاها مانده بود که هنوز ندیده بودم...

سفر به جی - 6

خیابان کنار هتل عباسی(خیابان باغ گلدسته) را که بالا بروی می‌رسی به باغ هشت بهشت. از پس حوضی بزرگ با فواره‌هایی ‏رنگین‌کمانی، می‌رسی به ساختمان بزرگی به نام کاخ هشت بهشت. ورود ممنوع است و فقط باید از بیرون به شکوهش نگاه کنی. ‏شرحش را که بعدها بخوانی، حسرت دیدن مقرنس‌های تالار مرکزی کاخ به دلت می‌ماند. کاخ هشت بهشت یک جورهایی یک ‏آپارتمان بزرگ 8 واحدی 2 طبقه بوده است. 8 واحدی که می‌گویند برای 8 حوری منتخبِ شاهی از شاهان صفوی بوده. 4 واحد ‏در 4گوشه‌ی طبقه‌ی اول و 4 واحد در 4گوشه‌ی طبقه‌ی دوم. ‏

از توی باغ که به اتاق‌های طبقه‌ی بالای کاخ نگاه می‌کنی یک چیزی توجهت را جلب می‌کند: اتاق‌های موسیقی. در دل دیوارها ‏گنجه‌هایی ساخته‌اند که محل قرار گرفتن جام‌های آب و شراب بوده. گنجه‌هایی که دقیقا به شکل جام‌های آب و شراب هم ‏تراش خورده‌اند. صحرا این گنجه‌ها را نشانم داد و آزمایشی دور از دوران ابتدایی را به یادم آورد. توی درس علوم تجربی یک ‏آزمایش ساده داشتیم که چند لیوان شیشه‌ای را کنار هم می‌گذاشتیم. در هر کدام مقدار متفاوتی آب می‌ریختیم. یکی را پر ‏می‌کردیم. یکی را خالی می‌گذاشتیم. یکی تا نیمه پر. بعد وقتی با قاشق به این لیوان‌ها می‌زدیم صداهای مختلفی پخش می‌شد و ‏صداها اکو می‌شدند. ساختار گنجه‌های اتاق‌های موسیقی کاخ‌های صفوی هم همین‌گونه بوده. گنجه‌ها را پر می‌کرده‌اند از جام‌های ‏آب و شراب. بعد وقتی خنیاگران می‌نواخته‌اند صدای تار و تنبورشان در این گنجه‌ها و جام‌های پر و نیمه‌پر می‌پیچیده و اکو ‏می‌شده و چه حسی ایجاد می‌کرده... وقتی به طبقه‌ی آخر عالی‌قاپو رسیدیم آن حس و حال اکوستیک را بیشتر درک کردم... ‏

روبه‌روی باغ هشت بهشت کتابخانه‌ مرکزی شهر اصفهان قرار دارد که معماری نمای ظاهری‌اش ارزش نگاه کردن را دارد. ولی ‏از شکوه و عظمت معماری صفوی در آن خبری نیست... صحرا می‌گفت در هر دوره‌ای معماری فاخر از آن چیزی است که ‏بیشترین اهمیت را در زندگی مردم آن دوره داشته. در عصر صفوی مسجد و حکومت بیشترین نقش را داشته. پس معماری ‏فاخر از آن مسجدها و کاخ‌های شاهنشاهی بوده. در عصر ما کتابخانه‌ها بیشترین اهمیت را ندارند. نباید هم معماری کتابخانه‌ها ‏فاخر و خیره‌کننده باشد. مسجد‌ها هم همین‌طور. در عصر ما بیشترین فخر سعی می‌شود که در بانک‌ها و شعب بانک‌ها به کار ‏گرفته شود...‏

ما ایرانی‌ها نمی‌توانیم به تیم‌های فوتبال و ورزشی‌مان افتخار کنیم،‌ نمی‌توانیم فیلم‌های سینمایی و تلویزیونی‌مان را سر دست ‏بگیریم،‌ نمی‌توانیم خودروهای ساخت صنایع بزرگ کشورمان را با تبختر به جهانیان نشان بدهیم. راستش چیزهایی که سر ‏دست بگیریم و با افتخار بگوییم که این ماییم،‌ این ایران و ایرانی است خیلی کم است. این یکی ازین چیزهای کم‌شمار میدان ‏نقش جهان است. اثری که 40 سال پیش جزء میراث بشری یونسکو شد. ‏

نقش جهان 4 اثر معماری بزرگ دارد و هر کدام نماد چیزی هستند. ‏

عالی‌قاپو نماد حکومت است،‌ سردر بازار قیصریه نماد بازار است،‌ مسجد شیخ لطف‌الله نماد دین است و مسجد جامع نماد مردم. ‏همه‌ی این‌ها در کنار هم نقش جهان را شکل داده‌اند. ‏

‏4 اثر معماری بزرگ نقش جهان متقارن نیستند. عالی‌قاپو و مسجد شیخ لطف‌الله به مسجد جامع نزدیک‌ترند. (معنای استعاری ‏هم می‌تواند داشته باشد.) قصه‌اش ولی این بوده که در دوران صفویه،‌ کاروان‌های تجاری و خارجی از سمت مسجد عتیق وارد ‏می‌شدند و از بازار بزرگ اصفهان می‌گذشتند و به نقش جهان می‌رسیدند. همه‌ی آن‌ها از سردر قیصریه وارد نقش جهان ‏می‌شدند. معماران بزرگ عصر صفوی (گل سرسبدشان استاد علی‌اکبر اصفهانی،‌ معمار شهر اصفهان) سعی کردند جوری عالی‌قاپو ‏و مسجد شیخ لطف‌الله را بسازند که در نظر تاجر تازه‌وارد شکوه و عظمتی دوچندان داشته باشد. پس پرسپکتیو را به کار ‏گرفته‌اند و با ساخت نامتقارن میدان،‌ سعی کرده‌اند ابهت را بیشتر القا کنند.‏

از حکومت شروع کردیم. از عمارت عالی‌قاپو. نفری 3 هزار تومان بلیط‌مان شد. طاق ورودی عمارت با ساختار گنبدی و ظریفش،‌ همان اول کار ما را سر به هوا کرد. ساختار قرینه‌ و دقیق طاق جوری بود که اگر از یک گوشه‌اش آرام ‏پچپچه می‌کردی،‌ صدایت از کنج دیوار بالا می‌رفت،‌ زیر گنبد پر نقش و نگار سُر می‌خورد و بعد از کنج دیگر قِل می‌خورد و به ‏گوش آدمی که آن طرف در فاصله‌ی 10 متری ایستاده بود می‌رسید. ولی ما نتوانستیم حرف‌های مگوی‌مان را این‌طوری به هم ‏بزنیم. چون که عدل در 4 کنج دیواره‌های شیشه‌ای گذاشته بودند که ما این کار را نکنیم. روی دیواره‌های شیشه‌ای هم چند ‏شماره نوشته بودند: 112. 114. سر درنیاوردیم.

وارد شدیم. از چند اتاقک که صنایع دستی می‌فروختند و نقشه‌های تکمیل ‏عمارت عالی‌قاپو را به صورت سه بعدی به دیوار زده بودند رد شدیم. صحرا دیواری را نشانم داد. سیمان شده بود. ولی تکه‌هایی ‏از دیوار لخت و آجری بود. یک مدل خاص از مرمت که به مدل ایتالیایی مشهور است. برای استحکام بیشتر بنا،‌ دیوار را سیمانی ‏و به شکل امروزی درمی‌آورند. ولی تکه‌هایی از آجر و ملات قدیمی و اصلی را هم عریان می‌گذارند تا بگویند که اصل دیوار چه ‏شکلی بوده است. ‏

خواستیم از پله‌های عمارت عالی‌قاپو بالا برویم که خانمی چادری بلیط‌مان را خواست. تحویل دادیم. جلویش یک سبد بزرگ پر ‏از موبایل چیده بود. یکی از موبایل‌ها را درآورد. گفت: این راهنمای اثر است. در جای جای عمارت شماره‌هایی به چشم‌تان ‏می‌خورد. آن شماره‌ها را روی این دستگاه وارد می‌کنید و راهنمای سخنگو مشخصات آن نقطه از بنا و کاربردها و تاریخش را ‏برای‌تان شرح می‌دهد. بعد گفت: کارت شناسایی‌تان را لطف کنید. توی دلم گفتم چه جالب. زحمت توضیح دادن و راهنمای اثر ‏تاریخی شدن و روایت کردن را از سر خودشان باز کرده‌اند. کارت ملی‌ام را که تحویل دادم گفت 5هزار تومان هم لطف کنید. ‏تعجب کردم. به صحرا نگاه کردم. بیشتر دوست داشتم او برایم توضیح بدهد. شاید مثل این راهنمای سخنگوی ماشینی جزئیات ‏را یادش نباشد ولی از زبان صحرا روایت شنیدن را بیشتر دوست داشتم. اصلا صحرا هم اگر نبود و قرار بود راهنمای من آن ‏موبایله باشد،‌ بهتر نبود که بنشینم خانه و فیلم مستندی در مورد عالی‌قاپو ببینم؟ هم تمرکزم بیشتر بود و هم زحمت این همه ‏راه را نمی‌کشیدم... یک جور احساس گول خوردن کردم. آن‌ها جلوی در همین 3دقیقه پیش 6 هزار تومان از ما گرفته بودند. ‏دوباره می‌خواستند 5 هزار تومان بگیرند. اگر همان جلوی در اول کار 11 هزار تومان را یک جا ازم می‌گرفتند حس بدی نداشتم ‏تا این که بخواهند جدا جدا بابت هر خدمت پول بگیرند. نپذیرفتم.

با صحرا از پله‌ها راه افتادیم رفتیم بالا. پله‌هایی از جنس ‏کاشی‌های رنگی و در هر پاگرد اتاقکی برای انتظار. اتاقکی که دور تا دور هره داشت. هره‌‌ای که نقاشی‌ها و کاشی‌کاری‌ها داشته،‌ ‏ولی نقاشی‌ها و کاشی‌کاری‌ها به مرور زمان نیست و نابود شده بودند و فقط پرهیبی ازشان مانده بود. صحرا می‌گفت خیلی از ‏نابودی‌های کاخ‌های صفوی و نقاشی‌ها و کاشی‌کاری‌های هنرمندانه کار قاجارها بوده. با از بین بردن آثار صفوی می‌خواستند ‏بگویند که گذشته شکوه و جلالی نداشته. یاد حکایت‌های ظل‌السلطان حاکم اصفهان در زمان ناصرالدین‌شاه قاجار افتادم... ‏فقط در ایوان عالی قاپو بود که دو نقاشی از دو خانم مینیاتوری ایران بر دیوارها سالم و صحیح مانده بود. یا چون حجاب شان اسلامی بود بازسازی شده بودند...

از پله‌ها بالا رفتیم. تا که رسیدیم به ایوان عالی‌قاپو. ایوان بزرگ با ستون‌های چوبی چند صد ساله و سقف خاتم‌کاری و دیوارهایی ‏با نگاره‌های زیبا. سقفی که مشابهش را در هتل عباسی دیده بودم. فقط این یکی غبار سالیان را به دوش می‌کشید و آن یکی ‏درخشندگی نو بودن را. ایوان عالی‌قاپو پر بود از داربست‌های فلزی. جوری که نمی‌شد میدان نقش جهان را با خیال راحت به ‏نظاره نشست و احساس شاه بودن کرد. وارد اتاقی شدیم که عکس‌های قدیمی اصفهان را به نمایش گذاشته بود و بعد از پله‌های ‏پشتی راهی طبقات بالای عالی‌قاپو شدیم. پله‌های پشتی، پله‌های شاهنشاهی بودند و راه به سوی اتاق موسیقی می‌بردند و صحرا ‏از من جلوتر می‌رفت و من از پی او روان بودم... ‏

اتاق موسیقی پر بود از گنجه‌های خالی جام‌های آب و شراب. این اتاق موسیقی پر بود از آن گنجه‌ها و پیدا بود که در روزگاری ‏دور چه‌قدر طرب‌انگیز بوده... جلوی تمام دیوارها و نقاشی‌ها شیشه کشیده بودند و عملا نمی‌شد چیزی را از نزدیک دید. از ‏بزرگ‌ترین صفاهای اتاق موسیقی می‌توانست پنجره‌هایی باشد که رو به نقش جهان باز می‌شوند. ولی آن‌ها هم ورود ممنوع ‏بودند و نمی‌شد به پنجره‌ها نزدیک شد... در تالار موسیقی زیاد نماندیم. هم‌زمان با ما یک گروه دختربچه‌ی دبیرستانی هم جیغ ‏و ویغ‌کنان آمده بودند و باید می‌رفتیم. وقتی از پله‌های پشتی که مخصوص رفت و آمد شاه بود رد می‌شدیم،‌ صحرا از پنجره‌ی ‏پشتی عالی‌قاپو ساختمان دوری را نشانم داد. ساختمانی که بالا رفتنش باعث خطر حذف شدن نقش جهان از میراث جهانی ‏یونسکو شده بود. هتلی که با جار و جنجال‌های فراوان سرانجام طبقات بالایش متوقف شد تا نقش جهان در فهرست ‏میراث جهانی باقی بماند. ولی وقتی از طبقه ی آخر عالی قاپو نگاه می کردی تنها ساختمانی که از پس درخت ها دیده می شد همان هتل جهان نمای لعنتی بود. همیشه زیاده‌خواهی تعداد محدودی آدم(؟!)‌ هزینه‌هایی به دنبال دارد که حتی چند نسل بعد هم ‏ممکن است از پسش برنیایند...‏

پشت عمارت عالی‌قاپو، دانشکده‌ی معماری دانشگاه هنر اصفهان قرار دارد. چسبیده به عالی‌قاپو. دیوار به دیوارش. و راستش ‏حس می‌کنم معماری‌خوانده‌های اصفهان به مراتب از تهرانی‌ها معمارتر بار بیایند. دیوار به دیوار عالی‌قاپو و نقش جهان و ‏معماری برتر چند قرن اخیر ایران باشی و معمار بار نیایی؟! عمارت دانشکده معماری دانشگاه هنر اصفهان،‌ در زمان صفویه ‏خانه‌ی درویشان بوده. درویشان آن موقع از مخالفان حکومت بودند و شاه عباس صفوی هم چاره‌ی کنترل کردن آن‌ها را در ‏این می‌بیند که آن‌ها را در نزدیک‌ترین نقطه به مرکز حکمرانی‌اش قرار بدهد. دشمن هر چه نزدیک‌تر،‌ خطرش کم‌تر...‏

از پله‌های عالی‌قاپو برگشتیم پایین. رفتیم توی میدان و از نمای بیرونی عمارت عکس گرفتیم. عکس‌های رهبران جمهوری ‏اسلامی بر دو طرف عمارت عالی‌قاپو بیش از هر چیزی نشان جاودانگی عالی‌قاپو به عنوان نماد حکومت بود...‏

سفر به جی - 1

کوله‌ام را بستم و تنها راه افتادم. اولین بارم بود که مسیری کمی دور به شهری غریب را تنها می‌رفتم. ‏ و باید هم تنها می‌رفتم. ‏ ‏5 صبح راه افتادم. ماشینم را پشت‌نویسی کرده‌ام. پشت شیشه‌ عقب نوشته‌ام: هر چیز که در پی آنی آنی... وقتی راه می‌افتادم به ‏جمله‌ی پشت ماشین فکر می‌کردم و توی جاده از خودم می‌پرسیدم بقیه هم می‌فهمند این جمله را؟!‏ ‏ 6:30 صبح قم بودم. هنوز آفتاب نزده بود. صحرا منتظرم بود و شوق رفتن داشتم و به تنهایی فکر نمی‌کردم. یک ربعی کنار ‏عوارضی قم چرت زدم و بعد چای خوردم و دوباره راه افتادم. فیکس 120 تا می‌رفتم. سرگرمی‌ام این بود که جوری 120تا بروم ‏که بوق بوق سرعت غیرمجاز بلند نشود. مثل بازی‌های سنجش اعصاب برنامه‌های تلویزیونی دهه‌ی 70 که باید عصایی را روی ‏مارپیچ‌هایی عبور می‌دادند بدون آن‌که عصا به میله‌ها بخورد و بوق بوق کند. از قم تا کاشان جاده برهوت بود. حتا تریلی‌‌ها و ‏کامیون‌ها (بالانشین‌های جاده) هم خبری ازشان نبود. وسط اتوبان قم کاشان آفتاب زمستانی مثل زرده‌ی یک نیمروی عسلی ‏طلوع کرد. و بعد فقط آهنگ‌های ضبطم بودند که من را حالی به حالی می‌کردند. تنها بودم و تنها می‌راندم و صدای ضبط ماشین را ‏تا به آخر بلند کرده بودم و به کل از جهان بیرون رها شده بودم. جهان بیرون فقط سلسله مناظر یکنواختی بود که با سرعت ‏‏120 تا از جلوی چشم‌هایم کنار می‌رفتند. داریوش برایم سنگین خواند, بعد پوررضا برایم آهنگ‌های گیلکی خواند. با مهستی ‏مثل تموم عالم حال منم خرابه را بلندخوانی کردم و از نطنز رد شدم و یکهو که عوارضی اصفهان وسط جاده پیدایش شد تعجب ‏کردم. به صحرا گفتم که من آمده‌ام. و بعد همراه تریلی‌ها و کامیون‌های جاده‌ی میمه- اصفهان شدم و از شاهین‌شهر و پالایشگاه ‏گز برخوار و نیروگاه دودآلود آن دوردست رد شدم و به ورودی شهر اصفهان رسیدم. از جلوی ترمینال کاوه رد شدم و کنار ‏پارک محلی اول بزرگراه شهید ردانی‌پور اتراق کردم. صبحانه‌ی دیرهنگام را به بدن زدم: نان و عسل و کره و شیرکاکائو. هیچ ‏برنامه‌ای نداشتم جزء آن که صحرا را ببینم.‏ @@@ راه افتادیم به سمت کوچه‌پس‌کوچه‌های جلفا. قرارمان راه رفتن بود. ما با راه رفتن شروع کرده بودیم و با راه رفتن ادامه پیدا ‏می‌کردیم. ‏ خاقانی و محله‌ی جلفا پولدارنشین اصفهان بود و مثل محله‌های پولدارنشین تهران تنگ و باریک. ولی اولین چیزی که آدم را ‏می‌گرفت پیدا بودن آسمان بود. شهرداری اصفهان بلندمرتبه‌سازی را در محله‌های قدیمی ممنوع کرده بود. یک ممنوعیت دیگر ‏هم داشت که دوستش داشتم. ساختمان‌ها نباید در نمای ظاهری خودشان صد در صد سنگ به کار ببرند. ساختمان‌های با نمای ‏آجر سه سانتی و آجری یک حس سادگی غریبی به آدم منتقل می‌کرد. البته شهرداری اصفهان هم مثل تهران در قبال دریافت ‏پول از قوانینش کوتاه می‌آمد و نتیجه‌اش چند خانه‌ با نمای زشت سنگی در هر کوچه بود. هنوز هم نمی‌فهمم که چرا ایرانی‌ها در ‏نمای ساختمان‌های‌شان سنگ‌های بزرگ به کار می‌برند. الکی ساختمان را سنگین می‌کنند،‌ الکی ساختمان را به نشست کردن ‏وامی‌دارند،‌ الکی بعد از چند سال سنگ‌های‌شان دانه دانه می‌افتد و جان عابرین پیاده را به خطر می‌اندازد و الکی مجبور می‌شوند ‏که کلی پول خرج کنند و سنگ‌ها را به خانه‌شان پیچ کنند... ساختمان‌های نما آجری و سه سانتی دوست‌داشتنی بودند.‏ جلفا ارمنی نشین اصفهان است و این را می‌شد از عروسک‌های بابانوئلی که خانه به خانه از بالکن‌ها آویزان بودند فهمید. ‏شاه‌عباس صفوی 400 سال پیش عده‌ی زیادی از ارامنه‌ی منطقه‌ی جلفای آذربایجان را همراه خودش به اصفهان آورده بود. به ‏آن‌ها اسکان داده بود و آن‌ها را در عمل به دین خودشان آزاد گذاشته بود. نتیجه‌ی آن چه بود؟ اصفهان،‌شاه شهر‌های جهان در ‏قرن 16 میلادی با استعداد غریب ارامنه در امر تجارت و بازرگانی روز به روز پررونق‌تر شده بود. ارامنه‌ی جلفا در اصفهان ‏کلیساهای زیادی ساختند و از آن طرف هم دروازه‌های تجارت را به روی اصفهان گشودند. نکته‌ی جالبش این است که منطقه‌ی ‏جلفای اصفهان بعد از 400 سال هنوز هم اعیانی‌نشین است.‏ کوچه‌ی سنگتراش‌ها پر بود از خانه‌های قدیمی. صحرا دانشکده‌های دانشگاه هنر اصفهان را که در کل محله پراکنده بودند هم ‏نشانم داد. خانه‌های قدیمی جدا از هم را با حوض بزرگ وسط‌شان و اتاق‌های بی‌‌شمار دور حوض کرده بودند دانشکده‌های ‏مختلف. دانشکده‌های دانشگاه هنر اصفهان تا پشت میدان نقش جهان هم ادامه داشتند. پراکنده بودن دانشکده‌ها هم حسن بود ‏و هم عیب. عیبش این بود که یک هویت مشترک به نام دانشگاه هنری‌های اصفهان را به وجود نمی‌آورد. خوبی‌اش این بود که ‏بدجور با بافت معماری و هنری و تاریخی اخت می‌شدند و در فضای مربوط درس می‌خواندند.‏ کوچه‌های تنگ و باریک و سنگ‌فرش جلفا دوست‌داشتنی بودند. فقط عبور ماشین‌ها آدم را اذیت می‌کرد. ماشین‌ها هر چند زیاد ‏نبودند،‌ اما همان عبور گاه به گاه‌شان آدم را اذیت می‌کرد. پریشان می‌کرد.‏ اصفهان است و مادی‌های این روزها بی‌آبش. در بافت سنتی که راه می‌روی جا به جا با مادی‌ها روبه‌رو می‌شوی: جوی‌هایی که ‏مثل رودخانه‌هایی کوچک با انحناهایی زنانه در وسط کوچه‌ها و خیابان‌های سنتی اصفهان جا خوش کرده‌اند. مادی‌ها برای تقسیم ‏آب زاینده‌رود در شهر طراحی شده‌ بودند. می‌گویند طرح شیخ بهایی بوده و حتا افسانه ساخته‌اند که به خاطر حضور مویرگی ‏مادی‌ها در اصفهان این شهر نسبت به زلزله مقاوم شده است. وسط چله‌ بزرگه‌ی زمستان بودیم و هوای اصفهان بهاری بود،‌ولی ‏مادی‌های منطقه‌ی جلفا خالی از آب بودند. کنار مادی نزدیک خیابان مطهری،‌ 2 پسر زیر درختی نشسته بودند و گیتار می‌زدند. ‏کمی جلوتر،‌ کنار مادی شایج نشستیم و سیب خوردیم. و برای ادامه‌ی روزمان و روزهای آینده برنامه‌ریزی کردیم که کجاها ‏برویم و چه‌قدر زمان صرف کنیم...‏

سفر به جی - 2

ناهار را نزدیک کلیسای وانک توی رستوران خوان‌گستر به بدن زدیم. از آن رستوران‌هایی بود که دربان دارند و صحرا می‌گفت ‏برای اصفهانی‌ها مثل رستوران نایب تهرانی‌ها می‌ماند و مهمان صحرا شدم. و خب گران بود...‏ بعد راه افتادیم به سمت کلیساهای جلفا. جلفا پر است از کلیسا و کافه‌های دنج. همه‌ی کلیساها قابل بازدید نیستند. از جلوی ‏چندتای‌شان رد شدیم که بسته بودند. صحرا یادش رفته بود کارت معماری‌اش را بیاورد. با کارت معماری‌اش می‌شد وارد همه‌ی ‏کلیساها شد. بیشتر دوست داشتم وارد فضایی شوم که نیمکت‌های کلیسا و دعاخوانی کشیش‌ها و اتاقک اعتراف را ببینم. نکته‌ی ‏جالب کلیساهای جلفای اصفهان این بود که از همه‌ی فرقه‌های مشهور مسیحیت (کاتولیک‌ها،‌ پروتستان‌ها و ارتدوکس‌ها) کلیسا ‏وجود داشت. ‏ کلیسای بیت‌اللحم برای بازدید عموم باز بود. بلیط ورودی‌اش نفری 2 هزار تومان بود. ولی خبری از نیمکت و کشیش و اتاقک ‏اعتراف نبود. از در چوبی قدیمی که می‌گذشتی،‌ صدای در حال پخش گروه کر کلیسا تو را یاد فیلم‌های کیشلوفسکی می‌انداخت. ‏و همان حس رعب و وحشتی که عکس‌های کلیساهای قرون وسطایی به آدم القا می‌کنند.  ‏ دیوارهای بلند 4 طرف کلیسا پر بود از نقاشی‌های بهشت و جهنم و عیسی‌مسیح و به صلیب کشیده شدن و شام و آخر. بهشتی ‏که در آن همه آرام و متین کنار هم نشسته بودند و جهنمی که پر بود از زنان برهنه‌ی در حال مجازات شدن و مردانی که سر و ‏ته شده بودند و کوزه‌های اسید به سوی وسط پاهای‌شان روانه. ‏ در قسمت محراب (؟!) کلیسا هم تابلو فرشی از عیسی مسیح بود. نقاشی‌های دیوارها را کنار می‌گذاشتی کلیسا شباهت غریبی ‏داشت به مسجد. دیوارها بالا می‌رفتند و می‌رسیدند به طاق‌ها و بعد به گنبدی که در نقش و نگارهای و پنجره‌های نورگیرش مثل ‏مسجد بود. فضای کلیسا تیز و رعب‌انگیز نبود. (به جز آهنگ در حال پخش که آن هم بعد از مدتی فقط حس شکوه را به تو القا ‏می‌کرد.) تنها فرقش با مسجد نقش و نگارهای آدمیان بر دیوارها بود. ‏ بیرون کلیسا، نمای آجری و گنبددار کلیسای بیت‌اللحم بیش از هر چیز شباهت دین‌ها به هم و یکی بودن‌شان را به تو یادآوری ‏می‌کرد. ‏ بعد راه افتادیم به سوی کلیسای وانک که بزرگ‌تر بود و بلیط ورودی‌اش 5000 تومان. کمی در محوطه‌ی کلیسا نشستیم و ‏حرف زدیم. ناقوس کلیسا و گنبد آجری‌اش حس سادگی غریبی را به آدم القا می‌کرد. مثل خیلی از جاهای دیدنی دیگر ایران، ‏جاهای به نظر خوب شده بود برای امور اداری و ورود عموم ممنوع بود. مثلا ما دوست داشتیم برویم طبقه‌ی دوم و از بالا از نمای ‏بیرونی کلیسا عکس بگیریم. ولی ممنوع بود. بعدها فهمیدم که قسمت اداری کلیسای وانک یک فرقی با قسمت اداری مثلا کاخ ‏گلستان تهران دارد. این که قسمت اداری کلیسای وانک مرکز خلیفه‌گری ارامنه‌ی جنوب ایران است و ارامنه برای کلیه‌ی ‏کارهای‌شان (مثلا عقد ازدواج) می‌آیند این‌جا. در حالی‌که در تهران تو هیچ وقت نمی‌فهمی که اداری‌های کاخ گلستان چه کار ‏خاصی انجام می‌دهند که ورود برای عموم ممنوع شده است.‏ اول رفتیم موزه‌ی کلیسای وانک. یا درست‌ترش: موزه‌ی خاچاطور کساراتسی. موزه‌ای شامل چند بخش در مورد تاریخ ارامنه‌ی ‏ایران. ماشین‌چاپ قرن هجدمی برای چاپ انجیل و زبور و کتاب‌های مذهبی دیدنی بود. بر بالای ماشین چاپ مجسمه‌ی بزرگی ‏از یک عقاب فلزی را جاساز کرده بودند. برای قشنگی،‌هر چند بی‌ربط که نشان از ارزشمند بودن ماشین‌چاپ داشت. لباس‌های ‏سنتی ارامنه و عروسک‌های زشت دارا و سارا و بعد ردیفی از تابلوهای نقاشی. نقاشی "جزیره و دریاچه سوان" بدجور من را ‏گرفت. رنگ غالب بر فضای بزرگ تابلو سورمه‌ای بود و کلیسای لب دریاچه و کوه دوردست یک حس شکوه غریبی را در من ‏زنده می‌کرد و اصلا نمی‌دانستم چرا وسط آن همه تابلوی نقاشی با این یکی این جور ارتباط برقرار کردم. یک چیزی هست که ‏من اسمش را می‌گذارم نیروی اعجاب‌انگیز زحمت کشیدن. مطمئنا من مشابه آن تابلوی نقاشی عکس‌های زیادی دیده بودم. ‏عکس‌هایی که با دوربین‌های عکاسی تا بن دندان مسلح گرفته شده بودند. ولی همه‌ی آن عکس‌ها یادم رفته بود. من آن لحظه، ‏کنار صحرا روبه‌روی تابلوی نقاشی ایستاده بودم و حس دم‌دمه‌های سحر و آن حالت گرگ و میش پایان یک شب مهتابی را ‏داشتم. رنگ روغن تابلوی نقاشی و بزرگی‌اش یک حسی را به من می‌داد که مطمئنا تا مدت‌ها فراموشش نخواهم کرد. اگر آن ‏تابلو فقط پوستر یک عکس بود،‌ من سریع می‌گذشتم و احتمالا سریع فراموش می‌کردم. ولی زحمتی که پای کشیدن آن تابلو ‏رفته بود، آن را در جانم حک می‌کرد. کارهایی که با زحمت انجام می‌شوند، روی آدم تاثیر می‌گذارند. در روح آدم حک ‏می‌شوند... ‏ آن طرف‌تر ردیفی از انجیل‌های قدیمی بود. انجیل‌هایی با نقاشی‌های رنگی که بر پوست نوشته شده بودند و دیدنی بودند. صحرا ‏یاد جمله‌ای از فیلم 21 گرم افتاد که از آن دعاهای دوست‌داشتنی بود: یکی از فرازهای انجیل: خدایا نمی‌خواهم مشکلاتم را ‏برایم حل کنی به من شمشیری قوی عطا کن تا به جنگ مشکلاتم بروم.‏ یادبود نسل‌کشی ارامنه در ترکیه و کتاب‌ها و عکس‌های مربوطه هم آدم را تکان می‌داد. ناخودآگاه آدم آن را مقایسه می‌کرد با ‏آشوویتس و یهودی‌ها و از مظلومیت ارامنه دلگیر می‌شد. طبقه‌ی دوم به هنرهای تجسمی اختصاص داشت و بخشی هم به یپرم ‏خان، یاور ستارخان در انقلاب مشروطیت.‏ بعد رفتیم سراغ کلیسای وانک. یا درست‌ترش: کلیسای هوسپ آرماتاتسی. از کلیسای بیت‌اللحم بزرگ‌تر بود. ولی ساختار مثل ‏همان بود. دیوارهایی بلند که به گنبدی ایرانی و پرشکوه ختم می‌شد. بر دیوارهای بلند همه طرف کلیسا هم نقاشی‌هایی از ‏طبقات بهشت و جهنم و قدیسان و عیسی‌مسیح. و در قسمت محراب کلیسا هم نقاشی‌هایی از عیسی مسیح و حواریون. وقتی وارد ‏کلیسا می‌شدی، ناخودآگاه بی‌خیال زیر پایت می‌شدی. ناخودآگاه سرت بالا می‌رفت و به نقاشی‌ها خیره می‌شد و از پس نقاشی‌ها ‏می‌گذشت و به انحنای طاق‌های بالای دیوارها و بعد گنبد می‌رسید. نگاهت از 4دیوارها و گوشه‌های فراوان لیز می‌خورد و ‏می‌رسید به مرکز گنبد بالای سرت. یک جور از کثرت به وحدت رسیدن و فلسفه‌ی گنبد در معماری ایرانی همین است اصلا.‏ تمامی نقاشی‌ها بازسازی‌شده و خوش‌آب و رنگ بودند. محیط درونی کلیسای وانک با آن همه نقاشی جشنواره‌ای از رنگ شده ‏بود و اصلا آدم یادش می‌رفت که از اتاقک اعتراف و دعا خواندن سراغ بگیرد. کمی احساس اغراق‌شدگی داشتم. کارکرد مذهبی ‏کلیسا زیر بار آن همه رنگ فراموش شده بود. آن قدر فراموش که من برانگیخته نشدم که بروم تاریخ کلیسا را یاد بگیرم... ولی ‏قشنگ بود. همین را می‌شود گفت....‏ بیرون کلیسا، گوشه‌ی حیاط،‌ پشت ناقوس کلیسا شمع‌خانه بود. اتاقکی کوچک با میزی در وسط که پر بود از شمع. دو تا شمع ‏روشن کردیم و بعد راه افتادیم به سمت کافه‌های جلفا...‏

سفر به جی - 3

غروب. به جنب و جوش افتادن کوچه‌های سنگفرش جلفا. ظهر و عصر کوچه‌پس‌کوچه‌ها خلوت بودند. روشن شدن یکی یکی ‏چراغ کافه‌ها و حسی عجیب از یک شهر اروپایی با هوای بهاری یک شهر کویری در دل زمستانی گرم. میدان مرکزی جفا پر بود ‏از توریست‌هایی که 3-4 نفری روی نیمکت یا سکوی وسط میدان نشسته‌ بودند و با هم اختلاط می‌کردند. خانم‌های موطلایی و ‏پسرهای چشم‌آبی خارجی و ما که از کنار کافه‌ها و ماشین‌های پارک شده می‌گذشتیم. ‏ پشت‌نوشته‌ی پاترولی که کنار کلیسای وانک پارک شده من را خنداند:‏‎ YOU CAN GO FAST I CAN GO EVERY WHERE‏. ‏می‌توانست آن وسط یک ‏BUT‏ مغرورانه هم بگذارد. ولی نگذاشته بود و ازین چشم‌پوشی هوشمندانه خوشم آمد. بوی کافه‌ها و ‏شربتخانه‌ای که چشم‌مان را گرفت. رفتیم نشستیم. پنجره‌ی کافه رو به ساختمانی با نمای آجری بود و خورشید روی دیوار ‏آجری‌اش در کار غروب بود. ‏ حرف زدیم. از گذشته حرف زدیم. از روزهایی که گذشته بود. از اشتباهاتی که کردیم. از آدم‌هایی که بودیم. ازین که شب را ‏باید کجا بمانم؟ ازین‌که چرا کافه‌های جلفا حس‌شان خوب است؟ ازین‌که این کافه‌ها بوی ادا و اطوارهای کافه‌های تهران را ‏نمی‌دهند و آدم‌ها اغراق‌شده نیستند. نرم‌اند. خودشان‌اند و مثل کافه‌های تهران جزئی اضافه‌شده به محله نیستند. بوده‌اند. ‏هستند. خواهند بود. یکهو دیدیم مزه مزه کردن چای‌مان یک ساعت تمام طول کشیده... وقت به سرعت می‌گذشت.‏ راه افتادیم سمت زاینده‌رود. شب شده بود و من کمی خسته‌ بودم و فرصتی برای یک پیاده‌روی طولانی در حاشیه‌ی رود نبود. با ‏دیدن زاینده‌رود بی‌درنگ یاد کتاب گاوخونی جعفر مدرس صادقی افتادم. دقیقا یاد پدر راوی داستان. همان بابایی که روزگاری ‏بهترین خیاط شهر بود و غرغرهای زنش را تحمل می‌کرد و هیچ نمی‌گفت و فقط به یک چیز در زندگی‌اش ایمان داشت: این که ‏هر روز صبح،‌ ساکش را بردارد و به بهانه‌ی حمام بیاید لب زاینده‌رود و آب‌تنی کند. تابستان و بهار و پاییز و زمستان. صبح زود ‏بیاید لب زاینده‌رود و آب‌تنی کند. چه هوا گرم باشد و چه یخ‌بندان باشد... با او به شدت هم‌ذات‌پنداری کرده بودم. آن شخصیت ‏فوق‌العاده بود. بعضی آدم‌ها همین‌جوری‌اند. چیز زیادی از زندگی نمی‌خواهند. پول نمی‌خواهند. شهرت نمی‌خواهند. دوست ‏ندارند برای چیزی حرص بزنند. همه چیز را تحمل می‌کنند. فقط چند تا چیز کوچک دارند که باید با ایمانی راسخ انجامش بدهند. ‏مثلا این که هر روز صبح بروند زاینده‌رود و تحت هر شرایطی آب‌تنی کنند. همین و بس... زاینده‌رودی که می‌دیدم زاینده‌رود ‏کتاب گاوخونی نبود.  کم آب بود. ولی وقتی آن عرض از رودخانه را حالا هر چند خشک می‌بینی یاد کتاب‌هایی که در ‏موردش خوانده‌ای می‌افتی...‏ باید جایی برای شب ماندن پیدا می‌کردم. سوییت‌ها گران‌ بودند. هتل‌ها هم زیر 80 هزار تومان نبودند. صحرا لیست ‏مسافرخانه‌ها را برایم یافته بود. مسافرخانه‌های خیابان شهید بهشتی و حول و حوش محله‌ی لنبان در جاهای خوش‌نام‌تری از ‏شهر واقع‌ بودند. خیابان بهشتی پر بود از مغازه‌های لوازم یدکی و گاراژها. مهمان‌پذیر حقیقت شبی 30 هزار تومان می‌گرفت. ‏اتاقش بخاری گازی داشت. مهمان‌پذیر بالاتر از آن هم شبی 35 هزار تومان بود و تر و تمیزتر. کمی بالاتر رفتم. مهمان‌پذیر ‏جهان کنار مادی محله‌ی لنبا تر و تمیز بود. شوفاژ داشت و احتمال خفه شدن در آن صفر بود! 25 هزار تومان سلفیدم و اتاق ‏‏3تخته را اجاره کردم. همسایه‌ بغلی‌ام 2 تا خوزستانی پر سر و صدا بودند. آواز عربی می‌خواندند و خوش‌ بودند. مادی محله‌ی ‏لنبان پایین پنجره‌ی اتاقم بود. نگاهش کردم. خشک و بی‌آب بود. یک لحظه احساس تنهایی کردم. ولی خسته‌ بودم و خوابم ‏گرفت. فردایش روز پرباری در انتظارم بود و تنهایی ام موقت بود!

سفر به جی - 4

کوه اصفهان صفه است. شبه تیزی که از هر جای اصفهان قابل مشاهده است و تیزی ستیغ‌هایش برایت این سوال را به وجود ‏می‌آورد که چرا صفه؟ مگر صفه به زمین تخت سنگی نمی‌گویند؟ صبح علی‌الطلوع کلید اتاق مسافرخانه‌ی جهان را تحویل دادم. ‏ماشین را توی یکی از گاراژ‌ها پارک کرده بودم. سوارش شدم و رفتم دنبال صحرا و راه افتادیم سمت صفه. پارک جنگلی پای ‏کوه صفه صبح جمعه شلوغ بود. پر بود از خانواده‌هایی که زنبیل و زیرانداز به دست داشتند می‌رفتند تا چمنی جایی گیر بیاورند و ‏یک جمعه‌ی بهاری زمستانی را در پارک جنگلی صفه بگذرانند. برادران و خواهران امر به معروف و نهی از منکر هم حضور ‏داشتند. جو پارک صبح جمعه دختر پسری نبود. مسیر کوه‌نوردی سنگ‌چین شده و مهیا بود. خیلی‌ها به چشم پیاده‌روی نگاهش ‏می‌کردند و با سرعت‌های مختلف در شیب آرام پای کوه صفه رفت و آمد می‌کردند. ستیغ قله‌ی صفه بالای سرمان بود. یک ‏صخره‌ی بلند که عمود بر مسیر ایستاده بود و مغرورانه به اصفهان و دشت‌های دوردست نگاه می‌کرد. ‏ دورش زدیم. از مسیر پای کوه آرام بالا رفتیم و به تنگه‌ی گردنه باد رسیدیم. تله‌کابین هم بود. مسیری که پیاده در آرام‌ترین ‏شکل نیم ساعت طول می‌کشید تله‌کابین هم داشت. آبشار مصنوعی پای کوه صفه هم بود که کار نمی‌کرد. در گردنه باد یک ‏توربین باد گذاشته بودند. فقط یکی بود. باد آرام می‌وزید و توربین هم آرام می‌چرخید. قشنگ بود. ولی یک توربین بادِ تنها، ‏چه‌قدر مگر برق تولید می‌کند؟ همان حسی را به من داد که تله‌کابین داده بود: یک جور بزک کردن.‏ به تنگه‌ی گردنه باد که رسیدیم چند تا آلاچیق بود. دورترین‌شان خالی بود. رفتیم و نشستیم. صحرا زیرانداز آورده بود. پهن ‏کردیم و مشغول صبحانه خوردن شدیم. اول در سایه‌ی آلاچیق نشستیم. بعد سردمان شد و آمدیم سمت آفتاب. صبحانه‌ی ‏دلچسبی شد: نان جو و گوجه و خیار و پنیر و عسل و کره‌ی محلی و شیرکاکائو... صبحانه را خوردیم. به تنگه‌ی کوه و تله‌کابین ‏بالای سرمان نگاه کردیم. پاهای‌مان را دراز کردیم و حرف زدیم. خیلی حرف زدیم. از روزهای نزدیک آینده. از کارهایی که ‏باید بکنیم. از کارهایی که نمی‌کنیم. از نگرانی‌ها. از تلف شدن‌ها... بعد کوله‌های‌مان را جمع کردیم و راه افتادیم سمت قله‌ی ‏صفه. دو تا خارجکی هم جلوی‌مان می‌رفتند. انگلیسی حرف نمی‌زدند با هم. نمی‌دانم کجایی بودند. پدر و پسر به نظر می‌آمدند. ‏دوست داشتم فکر کنم مجارستانی‌اند و صبح جمعه آمده‌اند تا برسند به قله‌ی صفه. پدره خوب بلد بود. راه را مثل کف دستش ‏می‌شناخت. ‏ بعد از تنگه‌ی باد صخره‌های کوه صفه بودند که گام به گام ما را بالا می‌بردند. جنس کوه صفه با تمام زمین‌های اطراف فرق ‏داشت. سنگی بود و صخره‌ای. مسیر کوه عمود بالا می‌رفت. تنها خوبی‌اش این بود که خاکی نبود. آدم سر نمی‌خورد و سنگ‌ها ‏جای پا و دست داشتند و زیر پای آدم قرص و محکم بود. صحرا بلد بود. به یال کوه که رسیدیم از هم عکس گرفتیم. دره‌های ‏اطراف زیر پای‌مان بودند. سیم‌های دکل‌های تله‌کابین عکس‌های‌مان را خراب می‌کردند. ولی چاره‌ای نبود. یال کوه را گرفتیم و ‏رفتیم بالا. به نزدیکی قله که رسیدیم شک کردیم که برویم یا نرویم. صخره‌ها عمودی شده بودند. بالا رفتن ازشان راحت بود. ‏دست‌ها را می‌گرفتی و جای پاها هم محکم بود. اما برگشتن چه؟ پایین آمدن چه؟ چشم‌مان را بستیم و به قله‌ی صفه صعود ‏کردیم. ارتفاع قله‌ی صفه زیاد نیست: 2257 متر. ولی مسیر صعودش چالش‌برانگیز است. کلکچال ارتفاع بالاتری دارد. ولی ‏چالش صعود ندارد. راه را می‌گیری و می‌روی بالا...‏ و قله‌ی صفه... صخره‌ای که بر قله‌اش ایستاده بودیم از سمت دیگر عمود پایین رفته بود و ترسناک بود. دسته‌های کلاغ مثل ‏کرکس‌ها و لاشخورها در میانه‌ی دره‌ی زیر پای‌مان می‌چرخیدند. دلش را نداشتم که بروم لبه‌ی صخره و به زیر پایم نگاه کنم. ‏ترس از ارتفاع گرفته بودم. رفتیم و کنار دکل مخابراتی نوک قله نشستیم. اصفهان و تمام دشت‌های دوردست زیر پاهای‌مان ‏بود. اصفهان در دود و مه غلیظی فرو رفته بود. قله‌های اطراف کوتاه‌تر بودند و دشت اصفهان تا دوردست‌ها پیدا بود. صحرا از ‏توی کوله‌اش پرتقال درآورد و پوست کند. روی قله نشستیم و پرتقال خونی خوردیم. چند دقیقه نشستیم. بعد آرام آرام از ‏صخره‌ها آمدیم پایین. من جلوتر پایین می‌آمدم که به خیالم اگر صحرا سُر خورد جلویش باشم. ولی احتمال سر خوردن خودم ‏بیشتر بود تا او! آرام آمدیم پایین و تا برسیم به پارک صفه ساعت شده بود 3 بعد از ظهر. صحرا جایی در میدان نقش جهان را ‏برای ناهار نشان کرده بود. سفره‌خانه سنتی نقش جهان پشت مسجد شیخ لطف‌الله. رفتیم نقش جهان. قرار نبود ببینیمش. نقش ‏جهان برای برنامه‌ی فردا بود. از گرسنگی به قار و قور افتاده بودیم. تندی رفتیم پشت مسجد شیخ لطف‌الله. ساعت 4 شده بود و ‏سفره‌خانه تعطیل بود. بی‌خیال شدیم. آمدیم  توی خیابان پشت عمارت عالی‌قاپو. پیتزا مگسی باز بود. صحرا بهش می‌گفت پیتزا ‏مگسی. دقیقا روبه‌روی دانشکده‌شان بود و سال‌های تحصیل دوره‌ی لیسانس تجربه‌اش کرده بود. دیگر طاقت گرسنگی نداشتم. ‏گفتم برویم همین‌جا. رفتیم و دو تا هاگ‌داگ خوردیم. صحرا کم‌غذ است. نصف هات‌داگش را اضافه آورد. آن را هم دولپی ‏خوردم! پشت سرمان 3-4نفر خارجکی بودند. 2 تا همراه ایرانی هم داشتند. همراهان ایرانی می‌خواستند شب آن‌ها را ببرند ‏نجف‌آباد خانه‌ی نمی‌دانم کی. خارجکی‌ها با تور نیامده بودند و هتل نرفته بودند. خودشان آمده بودند و با ایرانی‌ها رفیق و ‏مهمان شده بودند. خوشم آمد. ازین ارتباطات بین‌المللی و کوچ سرفینگی بود. وسط‌های هات‌داگ خوران‌مان دو تا هیپی خارجی ‏هم آمدند. دختر و پسر فیلم بودند اصلا. موهای جفت‌شان فرفری و سیاه پرکلاغی بود و شلوارشان پاره و پاره و انگشترهای ‏توی دست‌شان آهنی و دختره النگو پلاستیکی به گوشش آویزان کرده بود. این‌ها را هم نفهمیدیم کجایی بودند. همبرگر ‏سفارش دادند و ما هم از مغازه زدیم بیرون. ولی پیتزا مگسی پشت میدان نقش جهان خیلی بین‌المللی بود.‏ پیاده راه افتادیم سمت زاینده‌رود. یعنی اول رفتیم سمت خیابان چهارباغ شمال و من از خیابانی که بلوار آدم‌روی وسطش از ‏خیابان آسفالتش بزرگ‌تر بود بی‌نهایت لذت بردم. بعد به جاهایی از چهارباغ رسیدیم که برای پروژه‌ی لعنتی مترو کارگاه ‏ساختمانی شده بود. این مترو پدر سی و سه پل را درآورده بود. مته‌ی متروی اصفهان 8 درجه انحراف پیدا کرده بود و هنوز ‏قطارهای مترو راه نیفتاده سی و سه پل ترگ برداشته بود. نفرت‌انگیزترین چیز در شهرستان‌های بزرگ ایران این است که ‏می‌خواهند ادای تهران را دربیاورند. آن‌ خراب‌شده‌ی بی‌ در و پیکر،‌ تهران،‌ ابلهانه‌ترین ساختار شهری در دنیا را دارد. برای چه ‏اصفهان که ساختار شهری 500 ساله‌اش چند سر و گردن از تهران بالاتر است بخواهد ادای تهران را دربیاورد و مترو بزند؟ ‏تهران هویت ندارد که برایش ترگ برداشتن سی و سه پل مهم باشد... متروی اصفهان هنوز راه‌نیفتاده برایم نفرت‌انگیز بود! ‏ نزدیک غروب شده بود. پل‌گردی را با سی و سه پل شروع کردیم و راستش در آبی و سورمه‌ای دم غروب این پل رویایی بود. ‏از پل رد شدیم. وسط‌های پل یکهو احساس کردم وسط فیلم آمارکورد فلینی ایستاده‌ام. به همان رویایی و با همان آهنگ. ‏آسمان، آبی تیره شده بود و صحرا کنارم دوربین ‌به دست می آمد و روی پل شلوغ بود که یکهو یک دسته‌ی بزرگ از مرغ‌های ‏دریایی را بالای سرمان دیدیم. خیلی زیاد بودند. مرغ‌های سفید مهاجر در دست‌های بزرگ بالای سرمان قیقاج می‌رفتند و عجیب ‏رویایی بودند...‏ در حاشیه‌ی زاینده‌رود،‌ در نزدیک‌ترین پیاده‌رو به رود راه رفتیم. از آن پیاده‌روهای دونفره بود. ماه شب چهارده آسمان را ‏روشن کرده بود. زاینده‌رود خشک بود و آبی نداشت. صحرا می‌گفت روزهایی که آب سد را باز گذاشته بودند و رود آب داشت ‏تا همین لب پر از آب بود. رویایی‌تر بود... خوبی‌اش این بود که لب رودخانه از خیابان فاصله داشت و صدای ماشین‌ها نمی‌آمد. ‏صدای گازینگ گوزینگ ماشین‌ها،‌ صدای نفرت‌انگیز موتورسیکلت‌ها،‌ صدای بوق بوق‌شان،‌ همه و همه از زاینده‌رود دور بود و ما ‏راه می‌رفتیم. به پل جویی رسیدیم. دهنه‌هایش از سی و سه پل گشادتر بود. فکر کردیم وسط پل کافه راه انداخته‌اند. کافه نبود. ‏کتاب‌فروشی بود. چرخی زدیم. ولی چیزی نخریدیم و راه افتادیم به سمت پل خواجو... زاینده‌رود با انحنای ظریف ما را به سمت ‏پل خواجو می‌برد. ‏ پل خواجوی غروب جمعه‌ی اصفهان دیدنی بود. فرق سی و سه پل با خواجو این جوری است:‏ سی و سه پل آهنگش این طوری است: دینگ دینگ دینگ دینگ دینگ دینگ دینگ... تا آخرش همین‌طور دینگ دینگ.‏ پل خواجو با دینگ دینگ دینگ شروع می‌کند. به وسطش که می‌رسد می‌گوید دالالالام... و بعد دوباره با دینگ دینگ دینگ ‏ادامه می‌دهد.‏ غروب جمعه بود بود و دهنه‌های زیر پل خواجو شلوغ بود. چرا؟ آوازه‌خوان‌های اصفهانی زیر دهنه‌های پل معرکه گرفته بودند. ‏توی دهنه‌ی اول چند نفر به نوبت ترانه می‌خواندند. ترانه‌های شاد و رقص‌آور. مردم همراه ترانه‌ها دم می‌گرفتند و دست ‏می‌زدند. چند دهنه آن طرف‌تر پیرمردی زده بود زیرآواز و سنتی می‌خواند و چه خوش صدا هم بود. چند دهنه آن طرف‌تر چند ‏نفر دسته‌جمعی آواز می‌خواندند. مثل یک مراسم مذهبی. توی دهنه‌ی اول ایستاده بودیم و به ترانه خواندن‌ها گوش می‌دادیم و ‏می‌خندیدیم که یکهو کسی گفت اومدن اومدن. ترانه‌خوان جمع یکهو ساکت شد و پرید وسط جمعیت و خودش را پنهان کرد و از ‏دهنه‌های پل بیرون رفت. همین‌طور که ما دهنه به دهنه می‌رفتیم جلو خبر اومدن اومدن همه‌ی خواننده‌ها را ساکت می‌کرد. به ‏ناگهان ساکت می‌شدند و خودشان را لابه‌لای جمعیت جا می‌دادند و از زیر پل بیرون می‌آمدند... چه شده بود؟ هیچی. نیروی ‏انتظامی بگیر ببند داشت. یک وقت‌هایی خیلی بگیر ببند داشت. می‌آمد آوازه‌خوانان زیر پل خواجو را دستگیر می‌کرد. یک ‏وقت‌هایی آزادشان می‌گذاشت که دل ملت را شاد کنند... آدم یاد معین و آهنگ دلم می‌خواد به اصفهان برگردم می‌افتاد. ‏لحظه‌ای تصور کردم که معین برگردد ایران و عصر جمعه برود زیر پل خواجو و بخواند،‌ همه‌ی آهنگ‌هایش را بخواند... برایم ‏آواز خواندن مردم یک جور مبارزه‌ی شاد و شنگولی به نظر آمد. هر چه بود قشنگ بود. دیدنی بود...‏

سفر به جی - 5

هتل عباسی دقیقا چیزی بود که صحرا اسمش را گذاشته بود معماری درون‌گرا. دیروز که از کنارش رد شدیم، تصمیم گرفته ‏بودیم که فردا صبح را بیاییم این‌جا. و تصمیم‌مان را عملی کردیم. در نگاه اول مشهور و 5ستاره بودن هتل عباسی باورکردنی ‏نمی‌آمد. یک ساختمان بزرگ نما آجری چطور می‌تواند یک هتل 5ستاره باشد آخر؟ دیروز از کنارش رد شده بودیم. از ‏پیاده‌رویی که بخارهای سونا و جکوزی‌اش بیرون می‌زد هم رد شده بودیم. ولی باز هم باورم نمی‌شد که این ساختمان ساده ‏چنین شهرت عالم‌گیری داشته باشد. صحرا می‌گفت هتل عباسی یعنی معماری درون‌گرای ایرانی. یعنی که از بیرون سادگی ‏محض و از درون دنیایی غنی و پر آب و رنگ. صحرا می‌گفت زن اصیل ایرانی هم همین‌طوری است. سادگی عبورپذیر بیرونی و ‏دنیای پر آب و تاب و رنگین درونی‌اش...‏ تصمیم گرفتیم صبحانه را برویم هتل عباسی. و وقتی دربان هتل ما را به سمت رستوران هتل راهنمایی کرد تازه فهمیدم که ‏معماری درون‌گرا یعنی چه.خاتم‌کاری قسمت پذیرش هتل و سقف طبقه‌ی هم‌کف و مبل‌های شاهانه‌ و سبک صفویه‌ی توی لابی ‏و بعد آینه‌کاری سقف و دیوارها و نگاره‌های این جا و آن‌جا. صبحانه‌ی هتل عباسی سلف‌سرویس بود. خانمی که جلوی در ‏رستوران بود ازمان شماره‌ی اتاق‌مان را پرسید. گفتیم برای صبحانه آمده‌ایم فقط. نفری 27هزار تومان از ما سلفید و ‏راهنمایی‌مان کرد به سمت میزهای رستوران. در و دیوار و سقف خاتم‌کاری و شاهانه‌ی رستوران من را گرفته بود. دلم ‏می‌خواست همین‌جوری راه بروم و به در و دیوار شاهانه نگاه کنم. انگار کن معماری دوران صفویه را نه در ساختمان‌هایی خاک ‏دوران خورده،‌ که در شیک‌ترین و تمیزترین میز و صندلی‌ها ببینی. روی میزهای دیگران خارجکی‌ها نشسته بودند و نمی‌شد ‏زیاد ضایع بازی و ذوقمرگی نشان داد. پس مثل دو تا خانم و آقای متشخص رفتیم سراغ سلف‌سرویس صبحانه‌ی هتل عباسی تا ‏نهایت استفاده را از پولی که سلفیده بودیم ببریم. خوبی‌اش این بود که صحرا هم از آن آدم‌های صبحانه‌ای بود و می‌توانستم ‏بی‌ترس بی‌کار ماندن طرف مقابلم تا می‌توانم بلمبانم. نفری یک املت کوهی و نیمرو و مربای آلبالو و خامه و 5 دانه سوسیس و ‏یک پر کالباس گوشت و یک پر پنیر گودا و نان جودار و شیرینی و چای و برشتوک شکلاتی برداشتیم و راند اول صبحانه‌مان را ‏شروع کردیم. برشتوک‌ها را توی شیر هم زدیم و بلعیدیم. من نتوانسته بودم از نان سنگک بگذرم. وسط انواع و اقسام نان‌های ‏خارجکی‌نما انصافا سنگک کنجددار را نمی‌توانستم کنار بگذارم. من را جان به جان کنی ایرانی‌ام و نان سنگک و مربای آلبالو را ‏نمی‌توانم رها کنم. شیر داغ را هم همین‌طور.. در راند دوم سراغ کمپوت آناناس و کمپوت هلو و حلوا ارده و نان سنگک و گریپ ‏فوروت و نارنگی و آب انگور و آب پرتقال هم رفتیم. می‌توانستیم راند سوم را هم شروع کنیم و به سراغ ناخورده‌های دیگر ‏برویم. ولی یکهو دیدیم یک ساعت گذشته و وقت زیادی برای ادامه‌ی روز نداریم...‏ دوباره آمدیم توی لابی. نمی‌شد عکس یادگاری نینداخت. در و دیوار هتل عباسی آدم را به عکس یادگاری انداختن وامی‌داشتند. ‏آن تابلو نگاره‌ی بانوی ایرانی و تزئینات دیوارها... صحرا لباس‌ قشنگ‌هاش را پوشیده بود. دامن بلند چهارخانه پوشیده بود و به ‏قدری آلاپلنگ شده بود که حیفم می‌آمد هی از او در پس‌زمینه‌ی در و دیوار پر از تزئینات هتل عباسی عکس نگیرم. ‏ بقیه هم همین طور بودند. آن هایی که فقط برای صبحانه آمده بودند نمی توانستند بر میل به عکاسی غلبه کنند... دیرمان شده بود. می‌توانستیم توی حیاط هتل عباسی هم برویم. حیاط بزرگی که در وسط ساختمان واقع بود و از بیرون هیچ ‏دیدی نداشت (معماری درون گرا...) و یک باغ بزرگ بود برای خودش... ولی باید دیدنی‌های دیگری را می‌دیدیم. روز آخر ماندنم در اصفهان بود و ‏خیلی جاها مانده بود که هنوز ندیده بودم...

سفر به جی - 6

خیابان کنار هتل عباسی(خیابان باغ گلدسته) را که بالا بروی می‌رسی به باغ هشت بهشت. از پس حوضی بزرگ با فواره‌هایی ‏رنگین‌کمانی، می‌رسی به ساختمان بزرگی به نام کاخ هشت بهشت. ورود ممنوع است و فقط باید از بیرون به شکوهش نگاه کنی. ‏شرحش را که بعدها بخوانی، حسرت دیدن مقرنس‌های تالار مرکزی کاخ به دلت می‌ماند. کاخ هشت بهشت یک جورهایی یک ‏آپارتمان بزرگ 8 واحدی 2 طبقه بوده است. 8 واحدی که می‌گویند برای 8 حوری منتخبِ شاهی از شاهان صفوی بوده. 4 واحد ‏در 4گوشه‌ی طبقه‌ی اول و 4 واحد در 4گوشه‌ی طبقه‌ی دوم. ‏ از توی باغ که به اتاق‌های طبقه‌ی بالای کاخ نگاه می‌کنی یک چیزی توجهت را جلب می‌کند: اتاق‌های موسیقی. در دل دیوارها ‏گنجه‌هایی ساخته‌اند که محل قرار گرفتن جام‌های آب و شراب بوده. گنجه‌هایی که دقیقا به شکل جام‌های آب و شراب هم ‏تراش خورده‌اند. صحرا این گنجه‌ها را نشانم داد و آزمایشی دور از دوران ابتدایی را به یادم آورد. توی درس علوم تجربی یک ‏آزمایش ساده داشتیم که چند لیوان شیشه‌ای را کنار هم می‌گذاشتیم. در هر کدام مقدار متفاوتی آب می‌ریختیم. یکی را پر ‏می‌کردیم. یکی را خالی می‌گذاشتیم. یکی تا نیمه پر. بعد وقتی با قاشق به این لیوان‌ها می‌زدیم صداهای مختلفی پخش می‌شد و ‏صداها اکو می‌شدند. ساختار گنجه‌های اتاق‌های موسیقی کاخ‌های صفوی هم همین‌گونه بوده. گنجه‌ها را پر می‌کرده‌اند از جام‌های ‏آب و شراب. بعد وقتی خنیاگران می‌نواخته‌اند صدای تار و تنبورشان در این گنجه‌ها و جام‌های پر و نیمه‌پر می‌پیچیده و اکو ‏می‌شده و چه حسی ایجاد می‌کرده... وقتی به طبقه‌ی آخر عالی‌قاپو رسیدیم آن حس و حال اکوستیک را بیشتر درک کردم... ‏ روبه‌روی باغ هشت بهشت کتابخانه‌ مرکزی شهر اصفهان قرار دارد که معماری نمای ظاهری‌اش ارزش نگاه کردن را دارد. ولی ‏از شکوه و عظمت معماری صفوی در آن خبری نیست... صحرا می‌گفت در هر دوره‌ای معماری فاخر از آن چیزی است که ‏بیشترین اهمیت را در زندگی مردم آن دوره داشته. در عصر صفوی مسجد و حکومت بیشترین نقش را داشته. پس معماری ‏فاخر از آن مسجدها و کاخ‌های شاهنشاهی بوده. در عصر ما کتابخانه‌ها بیشترین اهمیت را ندارند. نباید هم معماری کتابخانه‌ها ‏فاخر و خیره‌کننده باشد. مسجد‌ها هم همین‌طور. در عصر ما بیشترین فخر سعی می‌شود که در بانک‌ها و شعب بانک‌ها به کار ‏گرفته شود...‏ ما ایرانی‌ها نمی‌توانیم به تیم‌های فوتبال و ورزشی‌مان افتخار کنیم،‌ نمی‌توانیم فیلم‌های سینمایی و تلویزیونی‌مان را سر دست ‏بگیریم،‌ نمی‌توانیم خودروهای ساخت صنایع بزرگ کشورمان را با تبختر به جهانیان نشان بدهیم. راستش چیزهایی که سر ‏دست بگیریم و با افتخار بگوییم که این ماییم،‌ این ایران و ایرانی است خیلی کم است. این یکی ازین چیزهای کم‌شمار میدان ‏نقش جهان است. اثری که 40 سال پیش جزء میراث بشری یونسکو شد. ‏ نقش جهان 4 اثر معماری بزرگ دارد و هر کدام نماد چیزی هستند. ‏ عالی‌قاپو نماد حکومت است،‌ سردر بازار قیصریه نماد بازار است،‌ مسجد شیخ لطف‌الله نماد دین است و مسجد جامع نماد مردم. ‏همه‌ی این‌ها در کنار هم نقش جهان را شکل داده‌اند. ‏ ‏4 اثر معماری بزرگ نقش جهان متقارن نیستند. عالی‌قاپو و مسجد شیخ لطف‌الله به مسجد جامع نزدیک‌ترند. (معنای استعاری ‏هم می‌تواند داشته باشد.) قصه‌اش ولی این بوده که در دوران صفویه،‌ کاروان‌های تجاری و خارجی از سمت مسجد عتیق وارد ‏می‌شدند و از بازار بزرگ اصفهان می‌گذشتند و به نقش جهان می‌رسیدند. همه‌ی آن‌ها از سردر قیصریه وارد نقش جهان ‏می‌شدند. معماران بزرگ عصر صفوی (گل سرسبدشان استاد علی‌اکبر اصفهانی،‌ معمار شهر اصفهان) سعی کردند جوری عالی‌قاپو ‏و مسجد شیخ لطف‌الله را بسازند که در نظر تاجر تازه‌وارد شکوه و عظمتی دوچندان داشته باشد. پس پرسپکتیو را به کار ‏گرفته‌اند و با ساخت نامتقارن میدان،‌ سعی کرده‌اند ابهت را بیشتر القا کنند.‏ از حکومت شروع کردیم. از عمارت عالی‌قاپو. نفری 3 هزار تومان بلیط‌مان شد. طاق ورودی عمارت با ساختار گنبدی و ظریفش،‌ همان اول کار ما را سر به هوا کرد. ساختار قرینه‌ و دقیق طاق جوری بود که اگر از یک گوشه‌اش آرام ‏پچپچه می‌کردی،‌ صدایت از کنج دیوار بالا می‌رفت،‌ زیر گنبد پر نقش و نگار سُر می‌خورد و بعد از کنج دیگر قِل می‌خورد و به ‏گوش آدمی که آن طرف در فاصله‌ی 10 متری ایستاده بود می‌رسید. ولی ما نتوانستیم حرف‌های مگوی‌مان را این‌طوری به هم ‏بزنیم. چون که عدل در 4 کنج دیواره‌های شیشه‌ای گذاشته بودند که ما این کار را نکنیم. روی دیواره‌های شیشه‌ای هم چند ‏شماره نوشته بودند: 112. 114. سر درنیاوردیم. وارد شدیم. از چند اتاقک که صنایع دستی می‌فروختند و نقشه‌های تکمیل ‏عمارت عالی‌قاپو را به صورت سه بعدی به دیوار زده بودند رد شدیم. صحرا دیواری را نشانم داد. سیمان شده بود. ولی تکه‌هایی ‏از دیوار لخت و آجری بود. یک مدل خاص از مرمت که به مدل ایتالیایی مشهور است. برای استحکام بیشتر بنا،‌ دیوار را سیمانی ‏و به شکل امروزی درمی‌آورند. ولی تکه‌هایی از آجر و ملات قدیمی و اصلی را هم عریان می‌گذارند تا بگویند که اصل دیوار چه ‏شکلی بوده است. ‏ خواستیم از پله‌های عمارت عالی‌قاپو بالا برویم که خانمی چادری بلیط‌مان را خواست. تحویل دادیم. جلویش یک سبد بزرگ پر ‏از موبایل چیده بود. یکی از موبایل‌ها را درآورد. گفت: این راهنمای اثر است. در جای جای عمارت شماره‌هایی به چشم‌تان ‏می‌خورد. آن شماره‌ها را روی این دستگاه وارد می‌کنید و راهنمای سخنگو مشخصات آن نقطه از بنا و کاربردها و تاریخش را ‏برای‌تان شرح می‌دهد. بعد گفت: کارت شناسایی‌تان را لطف کنید. توی دلم گفتم چه جالب. زحمت توضیح دادن و راهنمای اثر ‏تاریخی شدن و روایت کردن را از سر خودشان باز کرده‌اند. کارت ملی‌ام را که تحویل دادم گفت 5هزار تومان هم لطف کنید. ‏تعجب کردم. به صحرا نگاه کردم. بیشتر دوست داشتم او برایم توضیح بدهد. شاید مثل این راهنمای سخنگوی ماشینی جزئیات ‏را یادش نباشد ولی از زبان صحرا روایت شنیدن را بیشتر دوست داشتم. اصلا صحرا هم اگر نبود و قرار بود راهنمای من آن ‏موبایله باشد،‌ بهتر نبود که بنشینم خانه و فیلم مستندی در مورد عالی‌قاپو ببینم؟ هم تمرکزم بیشتر بود و هم زحمت این همه ‏راه را نمی‌کشیدم... یک جور احساس گول خوردن کردم. آن‌ها جلوی در همین 3دقیقه پیش 6 هزار تومان از ما گرفته بودند. ‏دوباره می‌خواستند 5 هزار تومان بگیرند. اگر همان جلوی در اول کار 11 هزار تومان را یک جا ازم می‌گرفتند حس بدی نداشتم ‏تا این که بخواهند جدا جدا بابت هر خدمت پول بگیرند. نپذیرفتم. با صحرا از پله‌ها راه افتادیم رفتیم بالا. پله‌هایی از جنس ‏کاشی‌های رنگی و در هر پاگرد اتاقکی برای انتظار. اتاقکی که دور تا دور هره داشت. هره‌‌ای که نقاشی‌ها و کاشی‌کاری‌ها داشته،‌ ‏ولی نقاشی‌ها و کاشی‌کاری‌ها به مرور زمان نیست و نابود شده بودند و فقط پرهیبی ازشان مانده بود. صحرا می‌گفت خیلی از ‏نابودی‌های کاخ‌های صفوی و نقاشی‌ها و کاشی‌کاری‌های هنرمندانه کار قاجارها بوده. با از بین بردن آثار صفوی می‌خواستند ‏بگویند که گذشته شکوه و جلالی نداشته. یاد حکایت‌های ظل‌السلطان حاکم اصفهان در زمان ناصرالدین‌شاه قاجار افتادم... ‏فقط در ایوان عالی قاپو بود که دو نقاشی از دو خانم مینیاتوری ایران بر دیوارها سالم و صحیح مانده بود. یا چون حجاب شان اسلامی بود بازسازی شده بودند... از پله‌ها بالا رفتیم. تا که رسیدیم به ایوان عالی‌قاپو. ایوان بزرگ با ستون‌های چوبی چند صد ساله و سقف خاتم‌کاری و دیوارهایی ‏با نگاره‌های زیبا. سقفی که مشابهش را در هتل عباسی دیده بودم. فقط این یکی غبار سالیان را به دوش می‌کشید و آن یکی ‏درخشندگی نو بودن را. ایوان عالی‌قاپو پر بود از داربست‌های فلزی. جوری که نمی‌شد میدان نقش جهان را با خیال راحت به ‏نظاره نشست و احساس شاه بودن کرد. وارد اتاقی شدیم که عکس‌های قدیمی اصفهان را به نمایش گذاشته بود و بعد از پله‌های ‏پشتی راهی طبقات بالای عالی‌قاپو شدیم. پله‌های پشتی، پله‌های شاهنشاهی بودند و راه به سوی اتاق موسیقی می‌بردند و صحرا ‏از من جلوتر می‌رفت و من از پی او روان بودم... ‏ اتاق موسیقی پر بود از گنجه‌های خالی جام‌های آب و شراب. این اتاق موسیقی پر بود از آن گنجه‌ها و پیدا بود که در روزگاری ‏دور چه‌قدر طرب‌انگیز بوده... جلوی تمام دیوارها و نقاشی‌ها شیشه کشیده بودند و عملا نمی‌شد چیزی را از نزدیک دید. از ‏بزرگ‌ترین صفاهای اتاق موسیقی می‌توانست پنجره‌هایی باشد که رو به نقش جهان باز می‌شوند. ولی آن‌ها هم ورود ممنوع ‏بودند و نمی‌شد به پنجره‌ها نزدیک شد... در تالار موسیقی زیاد نماندیم. هم‌زمان با ما یک گروه دختربچه‌ی دبیرستانی هم جیغ ‏و ویغ‌کنان آمده بودند و باید می‌رفتیم. وقتی از پله‌های پشتی که مخصوص رفت و آمد شاه بود رد می‌شدیم،‌ صحرا از پنجره‌ی ‏پشتی عالی‌قاپو ساختمان دوری را نشانم داد. ساختمانی که بالا رفتنش باعث خطر حذف شدن نقش جهان از میراث جهانی ‏یونسکو شده بود. هتلی که با جار و جنجال‌های فراوان سرانجام طبقات بالایش متوقف شد تا نقش جهان در فهرست ‏میراث جهانی باقی بماند. ولی وقتی از طبقه ی آخر عالی قاپو نگاه می کردی تنها ساختمانی که از پس درخت ها دیده می شد همان هتل جهان نمای لعنتی بود. همیشه زیاده‌خواهی تعداد محدودی آدم(؟!)‌ هزینه‌هایی به دنبال دارد که حتی چند نسل بعد هم ‏ممکن است از پسش برنیایند...‏ پشت عمارت عالی‌قاپو، دانشکده‌ی معماری دانشگاه هنر اصفهان قرار دارد. چسبیده به عالی‌قاپو. دیوار به دیوارش. و راستش ‏حس می‌کنم معماری‌خوانده‌های اصفهان به مراتب از تهرانی‌ها معمارتر بار بیایند. دیوار به دیوار عالی‌قاپو و نقش جهان و ‏معماری برتر چند قرن اخیر ایران باشی و معمار بار نیایی؟! عمارت دانشکده معماری دانشگاه هنر اصفهان،‌ در زمان صفویه ‏خانه‌ی درویشان بوده. درویشان آن موقع از مخالفان حکومت بودند و شاه عباس صفوی هم چاره‌ی کنترل کردن آن‌ها را در ‏این می‌بیند که آن‌ها را در نزدیک‌ترین نقطه به مرکز حکمرانی‌اش قرار بدهد. دشمن هر چه نزدیک‌تر،‌ خطرش کم‌تر...‏ از پله‌های عالی‌قاپو برگشتیم پایین. رفتیم توی میدان و از نمای بیرونی عمارت عکس گرفتیم. عکس‌های رهبران جمهوری ‏اسلامی بر دو طرف عمارت عالی‌قاپو بیش از هر چیزی نشان جاودانگی عالی‌قاپو به عنوان نماد حکومت بود...‏

سفر به جی - 7

حجره‌های توی میدان نقش جهان پر بودند از صنایع دستی اصفهان. بازار اصفهان پر بود از مغازه‌های خاتم‌فروشی و مینافروشی ‏و حکاکی‌ها. از مغازه‌ای گز اصفهان خریدیم. گز بلداجی نخریدیم. گز کرمانی خریدیم. فروشنده پسرکی بود که با لهجه‌ی غلیظ ‏اصفهانی‌اش به هیچ وجه راضی به تخفیف دادن نبود. به زور 2هزار تومان را بهش ندادیم و از مغازه‌اش با بسته‌های گز فرار ‏کردیم. بسته‌های گز قیمت نداشتند. فقط تاریخ تولید و انقضا داشتند.‏ وقتی از مغازه‌های هنرفروشی(خاتم و مینا و حکاکی‌ها و...) رد می‌شدیم به این فکر کردم که چه‌قدر خوب است که این مغازه‌ها ‏سر پا اند. چه قدر خوب است که هنرهای دستی می‌توانند فروش بروند و به احتمال زیاد خوب هم می‌فروشند. چون که این‌جا ‏نقش جهان است و شهرتی عالم‌گیر دارد و حتم هر باب حجره در این بازار کلی قیمت دارد. ردپای دولت پیدا نبود. یعنی ‏خاتم‌کاری و میناکاری و حکاکی‌های هنرمندان اصفهانی وابسته به خوابی که دولت‌مردان می‌دیدند نبود. مثل نویسندگی و ‏فیلم‌سازی نبود که دولت دست و پای هنرمندها را ببندد و یک روز شیر نفت را باز کند و فیلم‌سازها را پول‌دار کند و روزی دیگر ‏شیر نفت را ببندد و نویسنده‌ها را به دریوزگی بیندازد. ازین‌که توی بازار اصفهان هنر فروش داشت حس خوبی پیدا کردم.‏ به سمت راسته ی مسگرها راه افتادیم. صدای تق تق چکش‌کاری مسگرها آن‌قدر بلند نبود. چند نفر توی حجره‌شان مشغول بودند و ‏گوشی‌های عایق صدای بزرگی هم روی گوش‌های‌شان گذاشته بودند و چکش‌کاری می‌کردند. قرمزی خاص ظرف‌های مسی ‏چشم‌گیر بود. ‏ رسیدیم به سردر قیصریه. سردر بازار که توی عکس‌های قدیمی بالای کاخ عالی‌قاپو پر از نقش و نگار بود و بالکن داشت و ‏دبدبه و کبکبه‌ای. ولی در سال 1394 خورشیدی فقط یک سردر بزرگ بدون هیچ نقش و نگاری بود. گذر از دوران قاجار تمام ‏زیبایی‌هایش را از بین برده بود. ظل‌السلطان حاکم اصفهان در زمان ناصرالدین‌شاه از شکوه و هنر صفویه بدش می‌آمد. دستور ‏داده بود که تمام نقش و نگارها و نقاشی‌های دوران صوفیه را گچ بگیرند. بعد چون نقاشی‌ها رنگ روغن بودند، گچ روی آن‌ها ‏سُر می‌خورد. چاره را در این دیده بودند که نقاشی‌ها را سمبه بزنند و خط بیندازند و بعد روی‌شان گچ بگیرند. سردر بازار ‏قیصریه یک آتش‌سوزی بزرگ را هم از سر گذرانده بود و عملا چیزی از آن باقی نمانده بود. ‏ از بازار پشتی راه افتادیم سمت مسجد شیخ لطف‌الله. مغازه‌های ادویه‌فروشی بازار خوش‌آب و رنگ بودند و بوی انواع ادویه ‏هوش از سر آدم می‌برد. سقف بازار اصفهان هم دیدنی بود. هر چند متر به چند متر گنبدی بود و سوراخی در بالای گنبد برای ‏تامین نور داخل بازار. بعد در تقاطع‌ها هم گنبدی بزرگ‌تر به چشم می‌خورد. نظم و ترتیب چینش آجرها در گنبدها و هلالی که ‏آفریده بودند ستودنی بود. ساعت شده بود 12 ظهر و مسجد شیخ لطف‌الله و بقیه‌ی دیدنی‌های نقش جهان از 12 تا 1 ظهر برای ‏بازدید بسته بود. ناهار و نماز. وقتی هیچ راهنمایی برای توضیح اثر وجود ندارد و کسی موقع بازدید نمی‌گوید خرت به چند، ‏دیگر وقت ناهار و نماز چه معنایی دارد؟ وقتی زحمت روایت‌ گفتن را با اجاره دادن 5 هزار تومنی یک ضبط صوت موبایلی‌شکل ‏از سرشان باز می‌کنند دیگر وقت ناهار و نماز را باید کجای دل گذاشت آخر؟ صحرا من را برد پشت مسجد شیخ‌لطف‌الله. دیوارهای باربر پشت مسجد را نشانم داد. گفت که گنبد به آن شکوه و عظمت وزن ‏زیادی داشته و چنین دیوارهای باربری هستند که از پس قرن‌ها توانسته‌اند حجم بار یکتاترین گنبد عالم را تحمل کنند. ‏ راه افتادیم سمت بازار فرش‌فروش‌ها. صحرا یک غذاخوری بازاری را وسط راسته‌ی فروش‌فروش‌ها می‌شناخت که راست کار ‏خودم بود. از آن غذاخوری‌ها که فقط بازاری‌های اصفهان مشتری‌اش هستند، پیرمردهای اهل حساب کتاب و پولدار بازار ‏اصفهان. پشت عالی‌قاپو کنار دانشکده معماری دستشویی عمومی است. دانستن مکان دستشویی‌ها در جای بزرگی مثل ‏نقش‌جهان و بازار اصفهان از جمله اطلاعات حیاتی بشری است. صحرا همراهم بود و بلد بود... ‏ آن طرف‌تر داشتند اسبی را نعل می‌کردند. درشکه‌های توی میدان نقش جهان تر و تمیز بودند. اسب‌های‌شان قشوکشیده بودند. ‏خوبی نقش جهان این بود که هیچ ماشینی تویش راه نداشت. فقط همین درشکه‌ها بودند. صحرا می‌گفت چند سال پیش ماشین‌ها ‏به میدان نقش جهان راه داشتند. مخصوصا که دقیقا آن وسط یک ایستگاه اتوبوس هم بود. همیشه‌ی خدا ترافیک هم می‌شد. حالا ‏تو می‌خواستی پرسپکتیو میدان را ببینی. مگر می‌شد؟ یک ایستگاه اتوبوس زپرتی جلوی دیدت بود. نعل‌های قدیمی اسب را ‏کنده بودند و داشتند ناخن‌هایش را سوهان می‌زدند و کوتاه می‌کردند. اسب پای بدون نعلش را که زمین می‌گذاشت یک ‏جوری‌اش بود. فوری پایش را بلند می‌کرد،‌ مثل آدمی که بدون کفش برود روی یک سطح داغ.‏ از بازار فرش‌فروش‌ها رد شدیم. دیدن فرشهای دستی و پر نقش و نگار حس غریبی به آدم القا می‌کرد. بازار فرش‌فروش‌ها ‏جایی بود که لهجه‌ی غلیظ اصفهانی را سلیس و کامل می‌شنیدی. دلت می‌خواست همین‌جوری بروی بنشینی جلوی بازاری‌ها و ‏به‌شان بگویی حرف بزنید. هر چه دل‌تان می‌خواهد بگویید. فقط با لهجه‌ی غلیظ‌تان حرف بزنید... از شانس بد من، غذاخوری ‏مزبور بسته بود. برگشتیم. کمی توی میدان نشستیم و استراحت کردیم و ساعت 1 راه افتادیم سمت مسجد شیخ لطف‌الله.‏ مسجد  باز شده بود. نفری 3 هزار تومان سلفیدیم و وارد شدیم. اول یک راهرو با کاشی‌های آبی و زرد که برای رفع انحراف ‏قبله نسبت به ورودی مسجد طراحی شده بود. توی راهرو یک در چوبی بود که به پشت بام مسجد راه داشت. آن طرف‌تر هم ‏دری چوبی بود که به شبستان مسجد راه داشت. شبستان در زیرزمین مسجد بود. تابستان‌ها که هوا گرم می‌شد، برای نماز ‏خواندن می‌رفتند به شبستان. و بعد... شکوه و عظمت کاشی‌های زیر گنبد. خیره‌کننده بود. انواع رنگ آبی و زرد چشم را خیره می‌کرد. ‏گوشواره‌های سه قلویی (انسان و حیوان و نباتات) که از کف زمین (دل خاک) در هم پیچیده بودند و همین‌طور بالا رفته بودند تا ‏برسند به انحنای گنبد. توی دیوارها بین هر چند تا آجر کوچک، یک تکه چوب هم کار ‏گذاشته شده بود. برای مقابله با انبساط و انقباض در سرما و گرما... فقط می‌شد عکس انداخت. از صحرا در پس‌زمینه‌ی مسجد و ‏کاشی‌ها عکس می‌گرفتم فقط... آن حجم از زیبایی چیزی نیست که بشود با کلمه‌ها توصیفش کرد. نهایت توصیف با کلمات را ‏شاید ندوشن اسلامی کرده باشد که آن هم به نظرم از پسش برنیامده. زیبایی درونی گنبد مسجد شیخ لطف‌الله چیزی نیست که ‏بشود با کلمات بیان کرد.‏ از مسجد شیخ لطف‌الله آمدیم بیرون و راه افتادیم به سمت نماد مردم در نقش جهان: مسجد جامع. جلوی مسجد جامع ‏دروازه‌های چوگان به چشم می‌خورد. تنها یادگار روزگاری که نقش جهان زمین بازی چوگان بوده. چوگان مثل فوتبال و واترپلو ‏یک بازی ترکیبی است. فوتبال از مشتقات دو و میدانی است و واترپلو از مشتقات شنا. چوگان هم از مشتقات سوارکاری است. ‏بازی‌اش این‌طوری‌هاست: دو تا تیم حداقل چهارنفره روبه‌روی هم بازی می‌کنند. هر کدام از بازیکن‌ها چوبی به دست دارند و ‏سوار بر اسب،‌ به توپ چوگان ضربه می‌زنند. هدف این است که توپ چوگان وارد دروازه‌ی حرف شود. هر تیمی که تعداد گل ‏بیشتری زده باشد برنده است. چوگان یک بازی سرگرم‌کننده برای تقویت جنگ‌آوران قدیم بوده. اسب‌ها در بازی چوگان به ‏سمت همدیگر حمله می‌کردند و ترس‌شان از جنگ می‌ریخت. سوارکارهایی که سوار بر اسب می‌توانستند با چوب چوگان توپ ‏را به سمت هدف هدایت کنند، دقت و تمرکزشان تقویت می‌شد... ‏ بلیط مسجد جامع هم نفری 3 هزار تومان بود و بند و بساط موبایل راهنمای اثر با گرو گذاشتن کارت ملی و سلفیدن 5 هزار ‏تومان پول هم به راه بود. خانم راهنمای اثر بر صندلی‌اش نشسته بود و در نکوهش نپذیرفتن من گفت که مسجد جامع 18 نقطه‌ ‏روایتی دارد و خودتان از پسش برنمی‌آیید. گفتیم برو عامو و راه افتادیم. ‏ سنگاب ورودی. بعد گشتی در وضوخانه‌ی بزرگ مسجد جامع. مثل آفتابه‌دار مسجد شاه. (بعضی‌ها هنوز هم با اصرار می‌گویند ‏که مسجد جامع نه،‌ مسجد شاه. شاید هم حق دارند... مسجد به فرمان شاه عباس ساخته شده... در تاریخ این بوم و بر تنها ‏چیزی که ارزش نداشته مردم بوده و جان‌شان و خواسته‌های‌شان. به خواست مردم اتفاقی نیفتاده. از هخامنشیان و ساسانیان ‏بگیر و بیا تا صفویه و قاجار و...) و بعد دالانی که راه به سوی روشنایی حیاط مسجد داشت.... از تاریکی به روشنایی... گشتی در ‏حجره‌های حیاط‌های بیرونی مسجد زدیم. از هم‌دیگر در پس‌زمینه‌ی گنبد خیلی بزرگ مسجد عکس گرفتیم. وارد شبستان ‏اصلی مسجد شدیم. گنبد مسجد جامع دو پوش است. یعنی یک گنبد هست که از درون است. و یک گنبد بزرگ‌تر که روی ‏همین گنبد ساخته‌اند و نمای بیرونی را تشکیل داده. نقطه‌ی وسطی گنبد جایی است که ساختاری آکوستیک دارد. اگر پا بکوبی ‏صدای پایت مثل چی اکو می‌شود. اگر حرفی بزنی یکهو می‌بینی که مثل یک بلندگو صدایت در کل محیط بزرگ مسجد در حال ‏اکو شدن است. ایستادیم و هم‌دیگر را صدا کردیم. کاشی‌کاری‌های عصر صفوی هم‌چنان روح‌انگیز بود...‏ موکت هایی که دور و اطراف مسجد روی هم تلنبار شده بودند زشت بودند. فکر کن تو داری به تماشای ساختار کم نقصی از هندسه و نظم و ترتیب رفته ای کلی موکت لوله شده می بینی که همین جوری تلنبار کرده اند. انبار نیست که. مسجد جامع است...  پوش بیرونی گنبد مسجد جامع در حال مرمت بود. صحرا می‌گفت همیشه‌ی خدا روی این گنبد داربست زده‌اند و مشغول ‏مرمت‌اند. مسجد جامع را معمار بزرگ علی‌اکبر اصفهانی ساخته. افسانه است که گفته‌اند اول پی را ساخته و دیوارهای بزرگ ‏مسجد و 7 سال بعد آمده آن گنبد بزرگ و دو پوش را کار کرده. شاه‌عباس از دستش شاکی بوده که چرا این قدر ساختن آن ‏گنبد شکوهمند را طولش داده‌اش. گفته که خواسته‌ام طی این 7 سال دیوارها نشست خودشان را کرده باشند تا گنبد دچار هیچ ‏مشکلی نشود. ولی این گنبد عظیم انگار آن‌چنان هم بی‌نقص نیست. هر از چند گاهی مرمت می‌شود و دوباره ترگ‌های ریزی در ‏آبی فیروزه‌ایش یافت می‌شود و دوباره مرمت و این‌گونه است که داربست‌ها برچیده نمی‌شوند...‏ از نقش جهان خارج شدیم. گرسنه‌ام نبود. ولی دیگر باید رهسپار جاده می‌شدم. دوست داشتم ناهار آخر اصفهانم را هم با صحرا ‏بخورم. چند جا را پیشنهاد داد. حال و حوصله‌ی رستوران و کبابی را نداشتم. می‌خواستم ناهار سبکی بخورم که در 5 ساعت ‏رانندگی برگشتم دچار مشکل هاضمه‌ای نشوم. رفتیم کنار زاینده‌رود. پارک بعد از پل خواجو‌ جای خوبی بود،‌ پارک مشتاق. زیلو ‏و ظرف‌ها را از صندوق عقب ماشین برداشتیم و رفتیم روی چمن‌ها نشستیم. از کوه رفتن دیروزمان یک بسته پنیر و گوجه خیار ‏مانده بود. صحرا گوجه‌ها و خیارها را خرد کرد و روبه‌روی هم نشستیم و نان و پنیر و گوجه و خیار زدیم. ‏ ساعت 3 بعد از ظهر شده بود. سوار ماشین شدیم و او چهارراه بعد پیاده شد. باید می‌رفت خانه‌شان. به رفتنش نگاه کردم. به ‏دامن چهارخانه‌ی قرمز سفیدش و جوراب سیاه سه‌ربع ضخیمی که برایم پوشیده بود. دلم لرزید.‏ اتوبان خلوت بود. صدای ضبط را بلند می‌کردم و آهنگ می‌شنیدم. تا نطنز با علیرضا قربانی هم‌صدا بودم. تا کاشان با ابی و بعد ‏تا قم فقط صدای آهنگ‌های خارجکی که چیز زیادی ازشان نمی‌فهمیدم، اما توی ماشین و با صدای بلند حس خوبی بهم می‌دادند. ‏هر یک ساعت و نیم توقف می‌کردم. 2 تا از شیرینی‌ دانمارکی‌هایی که صحرا به عنوان آذوقه بهم داده بود می‌خوردم و چند ‏کلمه‌ای تلفنی با هم حرف می‌زدیم. یک جا وسط اتوبان تاسیان مثل چی گلویم را چنگ زد... ‏ ‏100 کیلومتر از اصفهان دور نشده تاسیان بیخ گلویم را گرفته بود.‏

تب بس - 1

کله‌ی سحر راه افتادیم. 1000کیلومتر را باید می‌رفتیم و برای 1 روز آن‌قدر زیاد بود که حوصله‌ی حتا اندکی شلوغی را هم نداشته باشیم. هنوز آسمان سپیده نزده راه افتادیم و طلوع خورشید (سورمه‌ای و آبی شدن آسمان, قرمز و نارنجی و صورتی و گل‌بهی رنگ شدن آسمان در آن انتهای شرقی، محو شدن یکی یکی ستاره‌ها) را وسط جاده‌ی قم کاشان با سرعت 120کیلومتر بر ساعت به تماشا نشستیم. صبحانه را صحرایی در استراحت‌گاه امیرکبیر، روی کاپوت ماشین خوردیم و پیش از ظهر به نایین رسیدیم. جایی که جاده‌ی اتوبان یزد را رها کردیم و افتادیم توی جاده‌ی بیابانی دو طرفه که در نگاه اول یکنواخت و خسته‌کننده بود, ولی دقت که می‌کردی تعداد رنگ‌هایی که می‌دیدی خیلی بیشتر از یک جاده‌ی جنگلی بود. جاده سیخ و بی‌پیچ و خم پیش می‌رفت و فقط استراحت‌های کوتاه ما کنار جاده برای خوردن چای بود که کمی هوای‌مان را عوض می‌کرد. نایین را رد کردیم و بعد از عبور از یک جاده‌ی سیخ بی‌پیچ و خم کم کم به انارک رسیدیم. شهری که در پای کوه مشرف بر کویر، با باروهای کاهگلی‌ و خاک سرخ رنگش تا دوردست‌ها را به تماشا نشسته بود. و به وضوح هوایش از سایر نقاط اطراف بهتر بود. توقف نکردیم. از میان کوه‌های اطراف انارک و جاده‌ی کمی پیچ و خم‌دارش عبور کردیم و دوباره به جاده‌ی سیخی رسیدیم که تا خور و بیابانک می‌رفت. از آبادی‌های چاه ملک و فرخی هم رد شدیم. آبادی‌هایی که پمپ‌بنزین‌شان مغازه ای بود. یک مغازه‌ی کوچک که شیلنگ بنزین را از پنجره‌اش می‌دادند بیرون تا تو بتوانی 20لیتر بنزین بزنی. پمپ بنزین نداشتند. مغازه‌ی بنزین‌فروشی داشتند. ناهار را در خور و بیابانک خوردیم. در کنار امامزاده داوود که آلاچیق‌های خوبی داشت. نان و کوکو سیب‌زمینی دل‌چسبی بود.   و بعد کله کردیم سمت طبس. جاده‌ای که 50سال پیش ایرج افشار در سفرنامه‌اش در توصیف آن نوشته بود: "راهی است که موج و ناهمواری و دست‌انداز کم ندارد. راننده‌ای یزدی که در قهوه‌خانه‌ی پشت بادام ترید آبگوشت و پیاز می‌خورد به لهجه‌ی غلیظ در جواب سوال ما گفت: راه بَدُک (به ضم دال) نیست, خیلی موج داره, یه تا یه تا موج‌ها را مِشمارم و میام!"بعد از 50 سال موج موج جاده هم‌چنان پابرجا بود. ولی این بار لذت‌بخش بود. جاده آسفالت بود و عبور از آب‌نماهایی که در 100-150کیلومتری طبس زیاد و زیادتر می‌شدند لذت‌بخش بود. پیچ و خم نداشت. ولی آب‌نماهایی داشت که هیجان‌انگیز بودند. با سرعت می‌راندی و وارد فروافتادگی جاده می‌شدی و دلت خودت و همسفرانت هُرّی می‌ریخت پایین. انگار که سوار سرسره‌ی آبشار شهربازی شده باشی. با همان حس ریختن دل و حس تعلیق. جاده پر بود از تابلوهای خطر عبور شتر. و میثم می‌گفت خطرناک‌ترین حالت همین آب‌نماهاست. جایی که تو 100متر جلوترت را از پس تپه‌ی پیش‌رو نمی‌بینی و با سرعت وارد آب‌نما می‌شوی و حالش را می‌بری و یکهو بعد از آب‌نما می‌بینی شتری ملچ مولوچ‌کنان وسط جاده ایستاده و تو با 100تا سرعت مگر می‌توانی ترمز کنی؟! جاده پر بود از آب‌انبارهایی که کنار همه‌شان بلااستثنا یک اتاق نمازخانه هم ساخته بودند.آب‌انبار و نمازخانه. هر چند کیلومتر به چند کیلومتر. بوی دین و مذهب می‌داد جاده.   و مناظر اطراف؟ بیابان‌هایی که رنگ عوض می‌کردند. شوره‌زارهای پر از نمک سفید یکدست. زمین سفت کویری با چندضلعی هایی که نمک‌ها ساخته بودند. و بعد ماسه‌ها و شن‌های روان و درختان گز و بوته‌ها و خارها. و بعد آبگیرهایی وسط ماسه‌ها که باران‌های این یکی دو روز ساخته بودند... کنار جاده ایستادیم و با چندضعلی های نمکی که سطح بیابان را تا چشم کار می‌کرد پوشانده بودند عکس یادگاری انداختیم. از آن عکس‌ها که می‌پری در هوا و سرعت شاتر را تا جایی که می‌شود می‌بری بالا تا عکس‌هایی معلق در هوا بگیری...از باران‌های این چند روز پوسته‌ی نمکی خاک کویر با چندضلعی های نامنظمش ور آمده بود. هر کدام از چندضلعی های خشک گل‌آلود شده بودند و خاک یکدست زیرش از گوشه‌های ورآمده‌ی چندضلعی پیدا شده بود. به این فکر کردم که آدم‌ها هم همین‌اند. باران‌ها که ببارند, ماسک سخت و خشک و شور صورت‌شان تکه تکه ورمی‌آید تا لایه‌ی یک‌دست و مهربان زیری بیرون بزند. فقط باید باران‌ها هم‌چنان ببارند تا لایه‌ی خشک رویی نرم شود. پوسته پوسته شود. ور بیاید و گوشه‌های چندضلعی‌ها ور بیایند و کنده شوند... و بعد از کیلومترها بیابان کم کم سِواد شهر طبس پیدا شد. سیاهه‌ی سبزی میان کویر بی‌پایان اطراف. سبز شدن مناظر اطراف جاده و درختان بی‌شمار نخل نزدیک شدن طبس را خبر می‌دادند. و بیهوده نبود که اسم شهر را گذاشته بودند تب بس. تب عبور از بیابان‌ها با رسیدن به این شهر بس می‌شد.   ساعت 4:30 عصر وارد شهر شده بودیم و وقت برای گشت و گذار در شهر داشتیم. آسمان در طبس گسترده بود. خانه‌ها بلندمرتبه و قوطی‌کبریتی نبودند. خیابان ها هیچ کدام تنگ و تاریک نبود. از میان خیابان‌ها رد شدیم و به میدان پلیکان رسیدیم و وارد باغ گلشن شدیم. جزء باغ‌های ایرانی که ثبت جهانی شده‌اند. از در بالا وارد شدیم. جایی که چند شتر پیر مسافران نوروزی را سوار کوهان‌های‌شان می‌کردند و یک دور می‌چرخاندند. خود باغ هم جالب بود. بوی بهارنارنج می‌داد. دیدن درخت‌های نخل در کنار درخت‌های بهارنارنج لذت‌بخش بود. همه جور درختی بود تقریبا! از سروها و کاج‌های بلندمرتبه بگیر تا بید مجنون و نخل‌های سر به فلک‌کشیده. و اطراف و اکناف باغ هم پر شده بود از پلاکاردهایی در باب حفظ حجاب که بعضی‌های‌شان خنده‌دار بودند. ("پوشیدگی دوامی برای زیبایی است." با عکسی از دو سیب. یکی سیب پوست‌کنده و قهوه‌ای شده. یکی سیب با پوست و براق. به نظرم عکس هلو را می‌گذاشت بهتر بود.)   در حوض بزرگ وسط باغ چشم‌گرداندیم پلیکان‌های مشهور باغ گلشن را ببینیم. ولی پیدای‌شان نبود. رفتیم جلوتر دیدیم 3تا پلیکان را کرده‌اند توی یک قفس 2متر در 2متر و پلیکان‌های بیچاره هم افسرده و بی‌حال لم داده بودند کف زمین. 2تای‌شان چرت می‌زدند و آن یکی هم خیلی بی‌حال با منقارش لای پرهایش را تمیز می‌کرد. گمان کردیم که به خاطر شلوغی این چند روزه‌ی باغ آن‌ها را زندانی کرده بودند تا ملت اذیت‌شان نکنند.حوالی 40سال پیش, 2 تا پلیکان مهاجر در راه بین دریاچه‌ی هامون و دریاچه‌ی ارومیه راه گم کردند و گذارشان افتاد به کویر طبس. و وسط کویر برای نجات خودشان گذارشان افتاد به باغ گلشن. باغی سرسبز و مربعی شکل با آب فراوان و انواع و اقسام درختان و ماندگار شدند. آن‌قدر ماندگار که یکی از میدان‌های مرکزی شهر به نام‌شان شد. آن‌ها زاد و ولد کردند و نسل پلیکان‌های باغ گلشن پابرجا ماند.ما کشته‌مرده‌ی توضیحات بالای قفس در مورد پلیکان شده بودیم. پلیکان سفید, دارای کیسه جلویی منقار آویخته, گوشت‌خوار. محل زندگی:آب‌های بزرگ, باتلاق‌ها و مرداب‌ها. پراکندگی در ایران: دریاچه‌ی هامون و دریاچه‌ی ارومیه. نوع زندگی: دسته جمعی منظم در ارتفاع زیاد. رفتار تولید مثلی: ایجاد کاکل مجعد در پشت سر.حدود 10دقیقه منتظر ماندیم ببینیم کاکل کدام‌شان در پشت سر مجعد می‌شود. تغییری ایجاد نشد و کاکل مجعد در طول سفر برای‌مان اسم رمز و استعاره شد.   نزدیکی‌های غروب بود که راه افتادیم سمت امامزاده حسین. برادر امام‌رضا. جایی که طبسی‌ها به خاطر آن شهرشان را میقات‌الرضا نامیده‌اند. و عجب باصفا بود این امامزاده. منظم و مرتب. وسط یک میدان خیلی بزرگ. در بیرونی‌ترین دایره‌ی میدان, پارکینگ ماشین‌ها بود. و پیاده‌رویی بزرگ برای چادر زدن. در لایه‌ی درونی‌تر درخت‌های نخل بودند و بعد دیوارهای بیرونی محوطه‌ی امامزاده. با 4ورودی و معماری اسلامی و مثل مشهدالرضا, مناره‌ها دور از هم و در گوشه‌ها. 4طرف محوطه‌ی امامزاده حجره حجره بود. حجره‌هایی که برای کارهای اداری نبودند. اتاق‌هایی بودند که به خانواده‌ها و زوار اجاره داده می‌شد. و صحن امامزاده... بوی بهارنارنج بود که مست و ملنگت می‌کرد. درختان بی‌شمار بهارنارنج در کنار درختان سر به فلک‌کشیده‌ی نخل... دم غروب بود و صحن را پر از فرش کرده بودند تا نماز مغرب و عشا به پا شود. آسمان کویر در کار غروبی باصفا بود و ما در صحن امامزاده به آرامشی عجیب رسیده بودیم...

تب بس - 2 (چشمه ی مرتضا علی)

شب را خانه‌ی دخترخاله صبح کردیم. دخترخاله‌ی میثم لطف کرد و خانه‌اش را در اختیار ما 4 تا قرار داد. بعد از نماز دور امامزاده گشتی زدیم. دلال‌هایی بودند که داد می‌زدند سوییت و خانه‌ی اجاره‌ای. ازشان پرسیدیم شبی چند؟ گفتند 30 هزار تومان. ولی به مجرد نمی‌دهیم. ما هم گفتیم خیلی دل‌تان بخواهد و مزاحم دخترخاله شدیم. شام را هم مهمانش شدیم! بعد از شام آن قدر خسته بودیم که حال و حوصله‌ی بازی و سرگرمی نداشتیم. هر کدام‌مان افتادیم یک گوشه از خانه و دِ بخواب. کله‌ی سحر برپا شدیم و پوتین‌ها و دمپایی‌های مان را دم دست گذاشتیم. نان روغنی مخصوص طبس را هم دخترخاله شب قبل برای‌مان آورده بود. با پنیر و حلواشکری زدیم تو رگ و سوار سفیدبرفی شدیم. راندیم سمت میدان معلم طبس و از آن‌جا وارد جاده‌ی روستای خرو شدیم و بعد از 33کیلومتر از کویر طبس عبور کردیم و به کوه‌پایه‌های شمالی طبس رسیدیم: روستای خرو. از کنار سد نهرین گذشتیم و روستای ییلاقی به ما رخ نشان داد. ورودی روستا همان اول صبح چند نفر قبض به دست ایستاده بودند. 3هزار تومان عوارض پسماند ازمان گرفتند و 1 کیسه زباله‌ی سیاه و 1 نقشه‌ی شهرستان طبس کف دست‌مان گذاشتند. جاده را ادامه دادیم تا که جاده‌ی آسفالت تمام شد و به پارکینگ خاکی چشمه‌ی مرتضا علی رسیدیم. نرسیده‌ به انتهای جاده‌ی آسفالت یک جاده خاکی فرعی سمت راست جاده وجود داشت که به پارکینگ پایینی چشمه می‌رسید. با تجربه‌ها از آن طرف رفته بودند.هیجان‌انگیز بود. چشمه‌ی مرتضا علی هیجان‌انگیز بود. از کالِ پک و پهن وارد مسیر رودخانه شدیم. پله‌ی سنگ‌کاری شده داشت و نیاز به کوه‌نوردی و پوتین و کفش جدی نبود. آخر پارکینگ دمپایی می‌فروختند که قبلا آمارش را داشتیم و با خودمان دمپایی آورده‌ بودیم. کال دره‌هایی است که بر اثر عبور سیلاب‌های فصلی ایجاد شده است. فرقش با خود دره این است که دره بین دو کوه واقع شده است و کال بین دو سطح از زمین واقع شده است و هر کالی را که ادامه بدهی آخرش به دره می‌رسی. چین و واچین دیواره‌های اطراف کال‌های طبس دیدنی است. اول مسیرمان وسایل دبی‌سنجی چشم‌مان را گرفته بود. میثم عمران آب خوانده بود و خوب سر در می‌آورد. پل تله‌فریک ازین طرف مسیر به آن طرف آویزان بود. همان ارابه‌هایی که اهالی روستایی در چهارمحال و بختیاری از آن به عنوان پل آدم‌رو استفاده می‌کردند و نصف بیشترشان انگشت‌های دست‌شان را به خاطر این ارابه‌ی دبی‌سنجی آب از دست داده بودند. آن قدر بالا بود که باورمان نمی‌آمد این دره‌ی فراخ روزی آن‌قدر پرآب شود که آن پل تله‌فریک هم کارایی پیدا کند. ولی سیلاب‌های فصلی مثل این که جدی‌تر ازین حرف‌ها بودند. چین و واچین دیواره‌های اطراف, شکل‌های غریب و عجیبی که عبور آب در طی سالیان ایجاد کرده بود. مخلوط خاک و سنگی که دیواره‌ها را تشکیل داده بودند و تو گاه در عجب می‌ماندی که آن سنگ به آن بزرگی چگونه تالاپ از آن بالا فرو نمی‌غلتد. یعنی خاک و گل این‌قدر چسبناک هستند که آن را این طور نگه داشته‌اند؟اول مسیر زورمان می‌آمد خیس شویم. از خشکی‌های رودخانه رد می‌شدیم و از نهرهای آب می‌پریدیم که خیس نشویم. ولی وقتی به دیواره‌های اصلی چشمه رسیدیم... سر راه, کنار دیواره‌هایی که خط‌کش چند متری برای دبی‌سنجی داشت, مردی بساط کتری آتشی به پا کرده بود و چای آویشن می‌فروخت. ارزان. خیلی ارزان. هر چای دم‌کشیده‌ی آتشی 750 تومان... چای آویشنش در هوای کنار آب رود دلچسب بود و خودش بسیار مهمان‌نواز. بعد از دیواره‌های خاک و سنگ, کال تنگ و تنگ‌تر شد و به دره تبدیل شد. تا به آن‌جا که از عرض چند ده‌متری به عرض 6-7متری رسید. و جنس دیواره‌های دو طرف هم تغییر کرد. سنگی شد. و این همان‌جایی بود که فهمیدیم چه‌قدر ابله بوده‌ایم که زور می‌زدیم که خیس نشویم. باید به آب می‌زدیم. به چشمه‌های آب گرم رسیده بودیم و آب آن‌قدر بالا بود که باید تا کمر به آب می‌زدیم تا رد شویم. و به آب زدیم. مثل بقیه. کفش‌های‌مان را درآوردیم و دمپایی‌ها را پوشیدیم و به آب زدیم. آبی که از کنار دیواره‌های سنگی می‌جوشید داغ بود. ولی آبی که از وسط رد می‌شد ولرم بود. بالاتر که رفتیم آب کنار دیواره‌ها داغ بود و آب جاری در وسط زمهریر. طوری که تو با یک دستت آب داغ را لمس می‌کردی و با دست دیگرت آب تگری را. یک پای‌مان در آب داغ بود و پای دیگر در آب یخ. و جلوتر عمق آب بیشتر شد و هر کس که به آن‌جا می‌رسید ناخودآگاه جیغ می‌زد. چه مرد چه زن. و ما هم رسیدیم ناخودآگاه جیغ زدیم. حجم آب سردی که یکهو لای پاهای‌مان را دربر گرفت چنان مور مورمان کرد که باید جیغ می‌زدیم... صبح زود آمده بودیم و هنوز شلوغ نشده بود. از کنار دیواره‌های گرم رد شدیم. از یک دیواره‌ی 2-3متری بالا رفتیم و یکهو چشم‌مان خورد به یک بنای خشتی: طاق عباسی. جنس دیواره‌های دو طرف طاق, سنگی به شدت محکم بود که با بقیه‌ی دیواره‌ها فرق داشت. باشکوه بود. یک همچین بنای قدیمی‌ای این‌جا؟! یادگار دوران صفویه بود و از عجایب. یک بند تاخیری برای جلوگیری از سیلاب و سیل. و آبی که از زیر طاق رد می‌شد آن قدر سرد و یخ بود که مو را بر تن سرد می‌کرد و پای آدم را منجمد. از طاق عباسی رد شدیم و بالادست‌ آن روی تخته‌سنگی آفتاب‌خور نشستیم. تخمه شکستیم و پر و پاچه را آفتاب دادیم. و دوباره به آب زدیم و برگشتیم. دوباره تا کمر توی آب گرم و سرد فرو رفتیم و این بار دیگر آب‌دیده شده بودیم. تمام سیر برگشت تا پارکینگ را از توی آب برگشتیم. هیچ جا زور نمی‌زدیم که از خشکی‌ها رد شویم. شلپ شلوپ‌کنان از وسط آب رد می‌شدیم. تازه به خانم‌ها و آقایانی هم که زور می‌زدند خیس نشوند می‌خندیدیم. وقتی که داشتیم برمی‌گشتیم کال پر از آدم شده بود. مرد و زن و دختر و پسر. خدا را شکر کردیم که کله‌ی سحر راه افتاده‌ایم. وگرنه در کنار این همه آدم از آن دره‌ی تنگ و پرآب رد شدن والذاریاتی می‌شد. به پارکینگ که نزدیک می‌شدیم چند تا خانه‌گبر در دیواره‌ی کال چشم‌مان را گرفت. با احسان جستیم و رفتیم بالا. یک ارتفاع مثلا 30 متری را بالا رفتیم. خانه‌گبرها 3تا سوارخ در دیواره بودند. 3تا سوراخ غارمانند که با پشگل گوسفندها فرش شده بودند. 2 تای‌شان به هم راه داشتند و یک جورهایی برای خودشان خانه بودند. تاقچه داشتند و اتاق‌های جدا جدا. ولی از پشگل گوسفندها پیدا بود که الان کاربردشان پناه‌گاه گوسفندها در شرایط نامساعد است. شاید قدیمی‌تر ازین حرف‌ها بودند. شاید. نشستیم جلوی آن 3تا سوراخ و از بالا به ملتی که در حال رفتن و آمدن بودند نگاه کردیم. و به شکاف‌های دیواره‌ی روبه‌رو... باد می‌وزید و هوا آن‌قدر خشک بود که تا رسیدن به سفیدبرفی لباس‌های خیسم بر تنم خشک شد.چشمه‌ی مرتضا علی هیجان‌انگیز بود...

تب بس - 3 (ازمیغان)

از جاده‌ی روستای خرو به طبس برگشتیم. رفتیم سمت میدان زغال‌سنگ و وارد جاده‌ی بشرویه شدیم. 25 کیلومتر بعد, جاده‌ی روستای ازمیغان در سمت راست پیدا شد. جاده‌ای که مستقیم به دل کوه‌پایه می‌زد تا ما را به روستای ییلاقی برساند. ازمیغان همه‌جوره ناهمگون بود. روستا از دور با درخت‌های نخلش پیدا می‌شد. ولی وقتی به نخل‌ها می‌رسیدی زیر نخل‌ها شالیزار و یونجه‌زار می‌دیدی. مزرعه‌هایی با ساقه‌های سبز و در حال رشد شالی. آب چشمه‌های بالادست و قرار گرفتن در پای کوه و ارتفاعی بالاتر از کویر آن‌را خنک و مطبوع کرده بود. ولی خشکی کویر را هم داشت. وارد روستا که می‌شدی گنبدها و دیوارهای کاه‌گلی می‌گرفتت. ولی سنگ‌فرش توی کوچه‌ها و خیابان‌ها توی ذوق می‌زد. آخر روستای سنتی و کاهگلی با سنگ‌فرش اروپایی جور است؟ سمت راستت خانه‌ی کاهگلی با گنبد و بادگیر کوچک می‌دیدی. سمت چپت یکهو خانه‌ی آجری با سقف ویلایی قرمز می‌دیدی. جاده‌ی روستا تازه‌آسفالت شده بود و اولش هم 3هزار تومان عوارض پسماند ازمان گرفتند. 2راهی بود. راه سمت چپ می‌رسید به امامزاده و راه سمت راست بعد از چند پیچ و خم و عبور از رودخانه‌ی کنار روستا می‌رسید به خود روستا. وارد روستا شدیم. ولی نمی‌دانستیم تا به کجا باید برویم. یک نیسان آبی وحشی هم توی کوچه‌های روستا با سرعت می‌راند و نزدیک بود بزند سفیدبرفی ما را آش و لاش کند. بی‌خیال خود روستا شدیم و پناه بردیم به رود کنار روستا. زیر سایه‌ی نخلی بساط کردیم و ناهار خوردیم. بعد از ناهار هم توی کتری گل‌منگلی‌ام آب جوش آوردیم و چای زدیم. قدر در اطراف رودخانه و میان مزرعه‌های زیر نخل‌ها که تویش انواع سبزی و کاهو و چغندر و... کاشته بودند قدم زدیم. چرتی زدیم. گفتند برای آب‌تنی می‌توانید بروید تخت عروس که بالاتر از روستا است. چشمه‌ی پرآبی است با تخته‌سنگ‌های فراوان و محل مناسبی برای آب‌تنی. کمی خسته بودیم و حال آب‌تنی نداشتیم. بی‌خیالش شدیم.سر غروب بود که برگشتیم به طبس. شب قبل را شرمنده‌ی دخترخاله‌ی میثم شده بودیم. من و احسان خجالتی بودیم و گفتیم که امشب را کنار امامزاده می‌مانیم. هوا خوب است و چادر می‌زنیم. میثم گفت که شب کویر یخ‌بندان است و خیلی سرد می‌شودها. گفتیم لباس گرم می‌پوشیم. آمدیم کنار امامزاده و بساط چادر را برپا کردیم. می‌خواستم روغن ماشین را عوض کنم. همان دور امامزاده مغازه‌ی تعویض روغنی بود. رفتیم روی چال. آقای اگزوزساز مغازه‌ی همسایه هم آمد و سر صحبت را باز کرد. پرسید ایران-99 برای کجاست؟ گفتیم تهران. گفت که چند سالی تهران کار می‌کرده. آدرس هم داده که توی سمنگان اگزوزسازی کار می‌کرده. پرسیدیم چه شد که ساکن طبس شدی؟ گفت زنم. قانع شدیم و گفتیم کار خوبی کرده. از پراید صحبت کرد و این که سال 87 یکی مثل سفیدبرفی را صفر کیلومتر خریده بود به قیمت 5میلیون و 600. باهاش کلی جا رفت و 1سال بعدش آن را فروخت. به همان قیمتی که خریده بود. پولش را برداشت سال 89 یک تکه زمین توی شهر طبس خرید. بعد با تبختر گفت حالا همان زمینی که 4سال پیش خریدم 5میلیون تومان, شده 100میلیون تومان. بهش باریکلا گفتیم. طبس تا 2سال پیش هم گاز شهری نداشت و لوله‌کشی گاز به این شهر قیمت ملک و املاک را با جهشی خیلی شدیدتر از دیگر جاهای ایران بالا برده بود.شام را اسماعیل درست کرد. سیب‌زمینی‌ها را قطعه قطعه و سرخ کرد و تخم‌مرغ را هم مخلوط کرد و با نان و آب‌انگور گازدار زدیم توی رگ. خسته بودیم. چپیدیم توی چادر و زیر پتو‌های‌مان و دِ بخواب!

تب بس - 4 (نای‌بند و دیگ رستم)

از طبس تا نای‌بند 230کیلومتر راه بود و به غیر از روستای اصفهک و پلیس‌راه و امامزاده‌ی دیهوک و سه‌راه راهداران و 3-4تا آب‌انبار کنار جاده، فقط برهوت می‌دیدی. آن‌قدر برهوت که دیدن 3-4درختی که دور از جاده‌ واحه‌ای را شکل داده بودند یک اتفاق بود. و بعد از 2 ساعت به نای‌بند رسیدیم. نای‌بند: ماسوله‌ی کویر یا روستای بالانشینان جاده. از دور ساختار ماسوله‌وار روستا که در دامنه‌ی کوهی کم‌ارتفاع، مشرف بر کویرِ بی‌انتها ساخته شده بود چشم را می‌گرفت. خانه بالای خانه در دامنه‌ی کوه ساخته شده بود. ماشین را در ورودی روستا کنار چند تا خاور و کامیون پارک کردیم و پیاده راه افتادیم توی روستا. بعد از پارکینگ کامیون‌ها، اولین منظره‌ی روستا قبرستان کوچک آن بود و بعد ردیف خانه‌ها شروع می‌شد. خانه‌هایی که هر کدام یک جوری بالا رفته بودند و ساختار تو در تویی را ایجاد کرده بودند. بعضی‌های‌شان آجری بودند. بعضی کاهگلی. بعضی نمای طبقه‌ی اول‌شان کاهگلی شده بود و نمای طبقه‌ی دوم آجری مانده بود. آغل‌ها و طویله‌ها هم معمولا در طبقه‌ی هم‌کف یا زیرزمین بود. کوچه‌ها باریک و مارپیچ و پر از دالان و گذرهایی که بالای‌شان خانه بود. همان اول روستا  3-4تا از بچه‌های روستا آمدند سراغ مان. 7-8ساله بودند. بازجویی کردند که با اتوبوس آمده‌اید؟ گفتیم نه. مثل این‌که خانم‌ها و آقایان توریست اتوبوسی برای‌شان سرگرمی خوبی بودند. گفتند با چی آمده‌اید؟ برایم عجیب بود که نوع ماشین ما برای‌شان جای سوال باشد. گفتیم پراید. گفتند قلعه اگر می‌خواهید بروید از آن طرف بروید. گفتیم باشه. روی دیوارهای کاهگلی و کنار گذرهت شعارنویسی کرده بودند. یعنی شعرهای پشت کامیونی نوشته بودند: دیدنت بی‌تابم کرد/ رفتنت ویرانم کرد. رفتیم سمت باروی قلعه. روی تخته‌سنگی بنا شده بود و تا دوردست‌های کویر را از بالای آن می‌شد دید. بچه‌ها هم آمدند. ازشان عکس یادگاری انداختیم. بابای 3تای‌شان راننده کامیون بود و بابای چهارمی هم تعمیرکار کامیون بود. می‌گفتند اگر شما 2-3روز قبل می‌آمدید جلوی روستا جای پارک نبود. همه‌ی کامیون‌ها چسبیده به هم بودند. باباهای ما همه راننده کامیون‌اند. میثم ازشان پرسید بزرگ که شدید می‌خواهید چه کاره شوید؟ 2تای‌شان گفتند می‌خواهیم پلیس شویم. یکی‌شان گفت می‌خواهم دکتر شوم و یکی‌شان هم گفت می‌خواهد مغازه‌دار شود! دوباره راه افتادیم توی کوچه‌پس‌کوچه‌ها. خانه‌ها بالا و پایین بودند و به حیاط همدیگر دید داشتند. ولی هیچ نظمی وجود نداشت. تو در تو و خیال‌انگیز بود. زیر صخره‌ی باروی قلعه سوراخ سوراخ بود. هزارتو بود. غارهایی به وجود آورده بودند که آغل بزها و گوسفندها بود. و خیلی‌های‌شان هم خالی بود. غارهایی تارعنکبوت بسته بودند. عجیب خیال‌انگیز و بعضی وقت‌ها وهم‌انگیز بود.هر جای نای‌بند که می‌رفتیم، تایر کامیون می‌دیدیم. پای شیر آب، محل ریختن علوفه‌ی بزها، درِ طویله‌ها همه‌شان تایر کامیون بود. پای قلعه طویله‌ای بود که در آن خر فرتوتی مظلومانه از کنار تایر کامیون گردنش را کج کرده بود تا مگس‌هاش را بتارانیم. سری به نخلستان پشت نای‌بند هم زدیم. پای درخت‌های نخل دیم‌کاری کرده بودند. سیر کاشته بودند، گندم و یونجه کاشته بودند. درخت‌های گز و نارنج هم فراوان بودند. بعد دوباره وارد روستا شدیم. کوچه‌ها هزارتو بودند و می‌خواستیم به اول روستا برگردیم. بچه‌ها راهنمایی‌مان کردند و از کوچه‌های بالا بلند روستا عبورمان دادند. تا پارکینگ اول روستا مشایعت‌مان کردند. با شکلات ازشان پذیرایی کردیم و آن‌ها با لبخند ازمان خداحافظی کردند.بعد از نای‌بند 10کیلومتر دیگر راندیم تا به دیگ رستم رسیدیم. دیگ رستم استراحت‌گاه جاده‌ی طبس به راور است. مسجد و دستشویی دارد. پمپ‌بنزین دارد و چشمه‌ی آب گرم دیگ رستم... سر ظهر و هوا گرم بود. کنار پمپ بنزین راهدارخانه است و کنار راهدارخانه باغ درخت‌های نخل که به چشمه‌ی آب‌گرم می‌رسد. چرا دیگ رستم؟ نفهمیدم. ولی خب،‌ میان آن برهوت که 1 درخت برای خودش حادثه است، هم‌چه چشمه‌ای باید هم به افسانه‌ها و اسطوره‌ها پیوند بخورد. ولی دیگ رستم مثل اسمش افسانه و اسطوره نبود. شلوغ نبود. ولی زیر نخل‌های آن کپه کپه بطری و پلاستیک و آشغال جمع شده بود. استخر هم زده بودند. 2تا محوطه‌ را با بلوک جدا کرده بودند و استخر مردانه و زنانه راه انداخته بود. پسربچه‌ای را هم گذاشته بودند جلوی راه که 1 طناب به درخت روبه‌رو بسته بود و 1000تومان می‌گرفت تا طناب را بیاورد پایین و ماشین‌ها را راه بدهد به محوطه‌ی داخل نخلستان. قبض نداشت و سر گردنه داشت پول زور می‌گرفت. ندادیم. جوی آبی که از آب چشمه جاری بود، رسوب زرد و سبز داشت. می‌خواستم بروم سرچشمه‌ی اصلی و سنگ‌های آتشفشانی چشمه‌ی اصلی را ببینم. وسط آن برهوت سنگ آذرین و سرچشمه‌ی آب داغ دیدن عجیب بود. جوی آب از بالای تپه‌ی روبه‌رو می‌آمد. باید مسیرش را پی می‌گرفتم تا به سرچشمه‌ی اصلی برسم. خواستم از تپه بالا بروم که چند نفر های و هوی‌ کردند که نرو. هو... بیا پایین ببینم. لعنتی‌ها. استخر زنانه‌شان هم مثل مردانه سقف باز بود و رسیدن به سرچشمه رگ غیرت‌ها را می‌غلمباند. بی‌خیال شدیم. سایه‌ی نخلی گیر آوردیم و ناهار زدیم. دیگ رستم بیش از هر کسی برای راننده‌های کامیون و تریلی این جاده است که از هرم گرما پناه می‌آورند به آب گرم و تنی به آب می‌زنند و سبک می‌شوند و به ادامه‌ی جاده‌ی کویری می‌پردازند.پمپ بنزین دیگ رستم 2تا پمپ بیشتر نداشت و 4ردیف ماشین در صف بودند. و تا 240 کیلومتر آن‌طرف‌تر پمپ‌بنزینی در کار نبود. نیم ساعت طول کشید تا 15لیتر بنزین زدیم و راه افتادیم به سمت بند کریت...

تب بس - 5 (بند کریت و روستای اصفهک)

برای رسیدن به سد 700ساله‌ی کریت باید وارد جاده‌ی روستای چیروک می‌شدیم. تابلوی روستای چیروک در 5کیلومتری روستای اصفهک، در سمت کوه‌پایه‌ها پیدا می‌شود و بعد از 4کیلومتر به خود روستا می‌رسیم و از آن عبور می‌کنیم و وارد جاده‌ی پر پیچ و خم و باریکی می‌شویم که دقیقا بعد از 10کیلومتر ما را به محل سد کریت می‌رساند. جاده‌ای که ریزش کوه زیاد داشته و هر آن احتمال ریزش کوه در آن وجود دارد. سد کریت در میانه‌ی کوه‌ها قرار دارد و تو به جست‌وجوی سدی 700ساله می‌روی، ولی در نگاه اول فقط یک دیوار بتنی می‌بینی. یک دیوار بتنی زشت و کریه که سند زنده‌ی سفاهت سدسازان این بوم و بر و سیاستمداران حامی آن‌هاست.آقای نگهبان سد اسم و فامیلم را نوشت و گفت که این جاده خاکی را می‌روی پایین، از آبگیر و جنگل رد می‌شوی، بعد هم می‌روی روی تاج سد. از سد پایین نروید لطفا. جایی که او آدرس می‌داد،‌دقیقا مخزن سد بود. اول خندیدیم که جنگل یعنی چه آخر؟ این‌جا مخزن سد است. میثم با تعجب می‌گفت آخر مخزن سد که نباید این همه درخت‌چه و علفزار داشته باشد. ترسیدم با ماشین از توی آبگیر پشت سد رد شوم و به تاج سد برسم. پیاده شدیم و پوتین‌ها را پوشیدیم و زدیم به آب گل‌آلود و بعد رفتیم روی تاج سد. ترسم بیهوده بود. عمق آب تا زانوی‌مان هم نیم‌رسید! بله... بند تاریخی کریت آن پشت بود. سد بتنی و زشت با دیواره‌ی بلندش چسبیده بود به آن و آن را در خود مدفون کرده بود. خود بند 700ساله هم در میان داربست‌ها ناپیدا شده بود. روی تاج قوسی سد راه رفتیم و به مخزن خشک و برهوتش نگاه کردیم.فقط کمی آب گل‌آلود پشت سد جمع شده بود که ارتفاع آن به اندازه‌ی ارتفاع بند 700ساله‌ی ساخت دولت صفویه هم نبود. یعنی آن‌هایی که 700سال پیش آن سد قوسی را با خشت و ساروج ساخته‌ بودند کارشان مهندسی‌تر و حساب کتاب شده‌تر بود تا سدسازان امروزی. با کمال وقاحت اول سد،‌ تابلویی را هم زده بودند که سد کریت با این ویژگی‌ها در سال 1384 توسط مهندس بی‌طرف افتتاح شده است و فلان و بیسار. وزیر نیروی دولت اصلاحات یزدی بود و طبس هم آن زمان جزء استان یزد و سد ساختن هم از نمادهای پیشرفت و توسعه. و چه حماقتی.از آقای نگهبان پرسیدیم که این سد از زمان افتتاحش تا به حال پر شده است؟ گفت نه، هرگز. بالاترین ارتفاع آبش به اندازه‌ی همان بند 700ساله بوده. خشکسالی بوده این سال‌ها. بعدش هم مخزن این سد خورندگی آب زیاد دارد. 2-3سال پیش یک گروه آمدند مطالعات زمین‌شناسی کردند دیدند زمین مخزن این سد به سفره‌های آب زیرزمینی متصل است و آب پشت سد جمع نخواهد شد! یک ماشین دیگر آمد و رفتند لابه‌لای درختچه‌های گز. گفت آمده‌اند دنبال قارچ. قبل از این که این سد را بسازند، این‌جا جنگل بود. جنگل درخت‌های گز. هر کدام از درخت‌هایش 200-300سال عمر داشتند و کت و کلفت بودند. برای ساختن سد همه‌ی درخت‌های گز را بریدند و از بین بردند. ولی یکی دو سال بعد از افتتاح سد،‌این درختچه‌های گز به جای آن درختان 200-300ساله بالا آمدند. بدون هیچ کاشتنی خودشان روییدند. ما هم دیدیم پشت این سد آبی جمع نمی‌شود دیگر از بین نبردیم‌شان. ولی الان دیگر قارچ پیدا نمی‌شود. قدیم‌ها که این‌جا جنگل بود قارچ پیدا می‌شد.ازش خواهش کردیم که بگذارد روی تاج بند تاریخی هم برویم. گفت پایین رفتن از تاج سد ممنوع است. گفتیم ما به خاطر این سد نیامدیم این‌جا. به خاطر آن بند 700ساله آمده‌ایم. قبول کرد. از پله‌های آن طرف سد بتنی پایین رفتیم و چند تا عکس از بند تاریخی هم انداختیم. بعد از آقای نگهبان نحوه‌ی ساخت و کارکرد آن سوراخ دراز و بلند وسط سد را پرسیدیم. توضیح داد. فیلم توضیحات بند تاریخی کریت همان‌هایی است که او به‌مان گفت: مستند بند کریت   مرد آگاه و خوش‌برخوردی بود. تشکر کردیم و برگشتیم سمت طبس.  راه زیادی نبود. نزدیک غروب بود. روستای اصفهک چسبیده به جاده بود. اصفهک قدیم با خانه‌های کاهگلی و معماری 400ساله‌اش متروکه شده بود و اهالی‌اش اصفهک جدید را چسبیده به آن تاسیس کرده بودند و ساکن شده بودند. لابه‌لای خانه‌های متروکه چرخیدیم. روستایی که زلزله‌ی سال 57 آن را خالی از سکنه کرده بود. به سوراخ تنور نان خانه‌ای زل زدیم که دیگر هیچ کسی به دیواره‌اش نان نمی‌چسباند و سال‌ها بود که دیگر بوی نان از آن بلند نبود. به بادگیرهای کوتاه و بلند نگاه کردیم. به گنبدهای کاهگلی... همه‌ی این‌ها برای آدمیزاد بود. ولی وقتی آدمیزادی نباشد که از آن‌ها کار بگیرد... بی‌معنا شده‌ بودند.

تب بس - 6 (عشق آباد و روستای آبخورگ)

خدا خدا می‌کردیم که صبح روز چهارم باران نبارد. می‌خواستیم برویم کال جنی و اگر باران می‌بارید نمی‌شد. خطرناک می‌شد.شب سوم را هم کنار امامزاده اتراق کردیم. پارکینگ امامزاده پر بود از ماشین‌هایی که مثل ما توی پیاده‌رو چادر برپا کرده بودند. دستشویی امامزاده نزدیک بود و در دایره‌ی بیرونی میدان امامزاده هم همه‌جور مغازه‌ای بود. از نانوایی تا تعویض روغنی. حمام نمره‌ی امامزاده هم بود که آن‌قدر خسته بودیم که حال حمام رفتن را نداشتیم.و ساعت 4صبح بود که شد آن‌چه که نباید می‌شد. باد وحشی وزیدن گرفت و چادرمان را لرزاند و بعد صدای باریدن قطره‌های باران روی چادر بلند شد. بارانش شلاقی و تند نبود. آهسته می‌‌بارید. اسماعیل بیدارم کرد که پاشو بارون می‌یاد. جمع کن بریم. سرمایی بود و از باران می‌ترسید. دلداری‌اش دادم که چادر ضد آب است. بخواب. مشکلی نیست. تازه داشتم از صدای باریدن قطره‌های باران بر سقف بالای سرم لذت می‌بردم. کجا برویم؟ کال جنی مالیده بود و خسته هم بودیم و کله‌ی سحر بیدار نشدیم. از ساعت 4صبح باران یک‌ریز بارید. آرام و نم نم ولی پیوسته. خوابیدیم. ساعت 8 صبح وسایل را جمع کردیم و نشستیم توی ماشین. کمی توی خیابان‌های بارانی طبس دور دور کردیم. باران و سبزی بهاری درخت‌ها و نخل‌های خیس منظره‌ی عجیبی بودند... نمی‌دانستیم چه کنیم. گفتم برویم بیرجند. میثم گفت می‌توانیم برویم خانه‌ی دخترخاله‌ام. فردا برویم کال جنی. پرس و جو کردیم از هواشناسی یاهو که فردا چگونه است؟ آفتابی بود. باید امروز بارانی را طوری سر می‌کردیم و فردا می‌رفتیم کال جنی... بیرجند دور بود. 300کیلومتر رفتن و آمدن در 1 روز، آن هم در جاده‌ای سراسر بارانی عاقلانه نبود. یکهو تصمیم گرفتیم برویم عشق‌آباد و روستای آبخورگ. خانه‌ی مامان‌بزرگ مرحوم میثم در آن‌جا بود و کسی هم ساکن آن‌جا نبود. روستای دور کویری انتظارمان را می‌کشید... 105 کیلومتر از طبس تا عشق‌آباد بود. جاده‌ی عشق‌آباد بشرویه را راندم و به ده محمد رسیدیم و رفتیم به سوی عشق‌آباد. مرکز بخش دستگردان طبس. برای ناهار کباب حاضری بسته‌بندی شده خریدیم و 15 کیلومتر دیگر راندم و به آبخورگ رسیدیم. روستایی که میثم می‌گفت آخر دنیا همین‌جاست. بعد از آن هیچ چی نیست... سر ظهر بود که رسیدیم. خانه‌ی کاهگلی تر و تمیز منتظرمان بود. وسایل را از توی ماشین برداشتیم. پوتین‌های خیس‌مان را در آفتاب حیاط گذاشتیم تا خشک شوند. خانه‌ی کاهگلی یک حیاط داشت و 6اتاق. 1 اتاق انباری و دستشویی بود. 1 اتقاق آشپزخانه بود. 1 اتاق برای بادگیر و تابستانه بود و 2 اتاق تو در تو هم اتاق‌های اصلی خانه. هر کدام هم سقفی بلند و گنبدی داشتند. 1 اتاق دیگر هم انباری بود. و حیاطی بزرگ و پرآفتاب. ساده و باصفا. جاگیر که شدیم، میثم من را برد بیرون از خانه. رفتیم کوچه‌ی پشتی. چند تا پله‌ از دیوار پشتی خانه بالا می‌رفت. رفتیم روی سقف خانه، کنار 2 گنبد اتاق‌ها و بادگیر3سوراخه و از آن‌جا به حیاط خانه و خانه‌های دیگر روستا و کویری که آن دور دورها روبه‌روی‌مان گسترده شده بود نگاه کردیم.آسمان با تمام وسعتش پیدا بود.ناهار را خوردیم و برخلاف روزهای قبل، بعد از ناهار استراحتکی هم کردیم و بعد راه افتادیم توی کوچه‌های روستا. آقای علی محمدی هم همراه‌مان شد و ما را به بخش قدیم روستا(که به آن قلعه می‌گفتند) برد و قصه‌ها تعریف کرد. آبخورگ در پای کوه واقع شده بود و مشرف به کویر طبس. روستایی که در سال 1342، 750 نفر جمعیت داشت و این روزها فقط 130 نفر جمعیت دارد. فقط عیدها و محرم‌هاست که جمعیت روستا به سال‌های دور برمی‌گردد. روستایی که همه از آن مهاجرت کرده بودند و رفته بودند به شهرهای دور و نزدیک و فقط در عیدها و محرم‌ها بود که اهالی دوباره به زادگاه‌شان برمی‌گشتند و دوباره آن را زنده می‌کردند. سمت قبرستان قدیم و جدید روستا رفتیم. 2 تا شهید داشتند که به خاطر یکی از شهدا در ادبیات اداری و استانی نام روستا عوض شده بود. از آبخورگ تبدیل شده بود به رضویه. (به یاد شهید رضوی از اهالی این روستا). ولی آبخورگ قشنگ‌تر و بااصالت‌تر بود. آب‌خور کوچک. انتهای قبرستان 2 تا قبر مشهور داشتند. یکی آرامگاه پیر روستا. مرد نیک‌نامی از گذشته که قبرش با تپه‌ای از سنگ مشخص شده بود. گویا به خواب یکی از اهالی آمده بود و گفته بود که اهالی با تکه سنگ انداختن روی مزارم من را از فراموشی نجات دهند. و در طول سال‌ها هر کسی تکه سنگی بزرگ و کوچک انداخته بود و یک تپه‌ی بزرگ از سنگ به وجود آمده بود. تپه‌ای به نام پیر آبخورگ. روی سنگ ها شمع نذری هم روشن کرده بودند... کنار تپه‌ی سنگی هم یک بنای کاهگلی گنبددار پابرجا بود. قبر خانوادگی یکی از خان‌های قدیم روستا بود که به خاطر بزرگی و پولداری همچه‌ بنایی هم برایش قدیم‌ها ساخته بودند و پابرجا مانده بود. برایم جالب بود که به خاطر پیر روستا نزده بودند بنای مزار خان را نابود کنند.بعد میان کوچه‌های بخش تاریخی روستا راه رفتیم. طویله‌ها و آغل‌هایی که زیر زمین حفر کرده بودند. خانه‌های کاهگلی که متروکه شده بودند. حسینیه‌ی قدیم روستا که از مسجد قدیم روستا بزرگ‌تر بود و آن هم به امان خدا رها شده بود. محل کاریز و قنات روستا که خشک شده بود. و روزگاری که آدم‌ها کنار این کاریز جمع می‌شدند و شست و شو می‌کردند. زن‌ها لباس‌ها و ظرف‌ها را می‌آوردند می‌شستند و بچه‌ها این‌جا آب‌بازی می‌کردند. توی کوچه‌های پیچ در پیچ، جا به جا شیرهای آبی هم وجود داشت. شیرهایی از آب قنات که آب‌خوری آدم‌ها بود. برای تقسیم آب برای کشاورزی در زمین‌های پایین دست روستا از همین کاریز و قنات استفاده می‌کردند. آب جیره‌بندی بود و واحد اندازه‌گیری داشت. پُنگون. یه پُنگون آب بده... یه پُنگون آب برداشت... یونجه می‌کاشتند، انواع سبزی‌جات و صیفی‌جات. زعفران و بادام زمینی هم می‌کاشتند.انتهای قبرستان جاده‌ی خاکی‌ای بود که به یک معدن باریت می‌رسید. گوشه کنار آبادی هم پر از گیاهان صحرایی بود. آقای محمدی گیاهی را از زمین کند. به‌مان داد که بو کنیم. خیلی بدبو بود. گفت بهش می‌گویند انغوزه. یا کوما. خیلی بدبو است. ولی خوشمزه است. برای روده خیلی خوب است. اهالی این‌جا با آن آش درست می‌کنند. قدیم‌ها که بیماری‌های روده زیاد بود و کرم آسکاریس توی آب قنات‌ها بود،‌کوما دوای درد بود. بعد رفتیم سمت بخش نوی روستا. جایی که خانه‌های آجری با حیاط‌های بزرگ داشت. رفتیم سمت مدرسه‌ی راهنمایی روستا. صبحش اهالی روستا همایش پیاده‌روی برگزار کرده بودند. از اول روستا تا پوزه‌ی کمر. پوزه‌ی کمر اول مسیر کوه بالای آبادی بود. جایی که می‌گفتند قرار است در آینده در سراشیبی‌اش حوض و فواره بزنند و قشنگ و توریست‌پسندش کنند. ساختمان رصدخانه را هم آن حوالی راه انداخته بودند. آسمان آبخورگ همین‌جور‌ش تمام ستاره‌ها را نشانت می‌دهد. چه برسد به این‌که رصدخانه هم شروع به کار کند... توی مدرسه‌ی راهنمایی نمایشگاه قاب خاطره راه انداخته بودند. نمایشگاهی از عکس‌های قدیمی اهالی روستا و وسایل قدیمی. کلون‌های چوبی، چراغ بتریموس‌ها، وسایل دوغ زدن و کوزه و الک کردن و کاشت و برداشت محصولات کشاورزی. عکس‌ها را نگاه کردیم. عکس‌های اهالی روستا در سال‌های دور. هر کدام شخصیتی بودند و قصه‌ای. و مراسم‌های مختلف. عکس‌های رقص با چوب در مراسم عروسی. عکس‌های 13به در اهالی در سال‌های دور در کوه‌های بالای آبادی: تنگل سرخه، تنگل انجیر و...، عکس‌های دسته‌ی عزاداری راه انداختن در عاشورا برای رفتن به نزدیک‌ترین روستای همسایه (روستای بم در 5کیلومتری آبخورگ)، عکس‌های اهالی با موتور اژ که روزگاری نماد پولداری و توانگری بوده، مینی‌بوس آبی روستا که روزگاری تنها راه ارتباطی با جامعه‌ی بزرگ‌تر (بخش عشق‌آباد و شهر طبس) بوده. دکتر ابراهیمی و معجزه‌های درمانی‌اش در روستا. محمدعلی کور و شغل گل اندود کردن دیوارهای کاهگلی خانه‌ها. نابینایی که زمان را مثل ساعت می‌فهمید. بهش می‌گفتی الان ساعت 11:30 دقیقه است. 5ساعت بعد ازش ساعت می‌پرسیدی می‌گفت ساعت 4:30 است! کربلایی روستا، 2 تا شهید روستا. خشت مالیدن برای خانه ساختن و....ایده‌ی قشنگ و جالبی بود. می‌خواستیم یک کوه‌‌نوردی کوتاه هم داشته باشیم. می‌خواستیم برویم تنگل سرخه و تنگل انجیر. ولی آبخورگ گردی، عصرمان را غروب کرده بود و دیگر وقت نداشتیم. به خانه‌‌ی کاهگلی برگشتیم. خاله‌ی میثم یک سطل آش کوما برای‌مان فرستاده بود. غلیظ و پر از کوما نبود. ولی مزه‌ی جالبی داشت. بوی کوما با پخته شدن هم از بین نرفته بود! بعد هم شام مهمان شدیم. راضی به زحمت نبودیم... بعد از 4روز به 1تلویزیون 14 اینچ رسیده بودیم. توی خانه‌ی کاهگلی موبایل آنتن نمی‌داد. ولی تلویزیون به راه بود. دراز کشیدیم و نشستیم به تماشای کلاه قرمزی. ولی هنوز به انتها نرسیده خواب‌مان برد!