پرسه‌زن

۳ مطلب با موضوع «آذربایجان غربی» ثبت شده است

جاده نخی ها-5(تکاب)

صبح بود. خیابان‌ها و کوچه‌های گرماب پر شده بود از بچه مدرسه‌ای‌ها. دختر‌ها روپوش‌های صورتی پوشیده بودند و پسر‌ها روپوش‌های آبی نفتی. صبح شنبه بود و دیدنشان واقعن لذت بخش بود. دیدنشان چشیدن لذت آزادی بود. اینکه صبح شنبه است و تو مجبور نیستی که کله‌ی سحر با چشم‌های پف کرده بروی بنشینی سر کلاس. می‌توانی کار‌هایت را به تعویق بیندازی. می‌توانی بپیچانی. می‌توانی بشمار ۳ از خاب بیدار شوی، سوار ماشین شوی، بروی نانوایی بربری گرماب را بجویی، نان داغ بخری و راه بیفتی به سمت بیجار. جاده نخیِ گرماب - بیجار خلوت بود. به جز ما تقریبن هیچ ماشینی در این جاده نمی‌راند. هوا سرد بود. آفتاب مهرماه می‌تابید، ولی پنجره‌ی ماشین را نمی‌شد داد پایین. کم کم ارتفاع می‌گرفتیم. جایی کنار یک رودخانه‌ی فصلی که خشک بود ایستادیم و صبحانه را خوردیم و راه افتادیم. اسم روستا‌ها تغییر کرده بود. روستای اولی بیگ. روستای محمد شاهلو. چشمه تاتار. روستای پیرتاج. دیدن همین روستا‌ها قبل از تابلوی راهداری به‌مان فهماند که از استان زنجان خارج شده‌ایم و به کردستان رسیده‌ایم. کم کم دیدن لباس مردان و زنان هم این را به‌مان فهماند. به بیجار که رسیدیم دیگر به شلوار کردی پوشیدن مردان عادت کرده بودیم. در بیجار توقف نکردیم. شهر ایران ۶۱ را به سرعت رد کردیم و به دوراهی انتهای شهر رفتیم. یک راه به طرف مرکز استان و بانه می‌رفت. راه اصلی آن بود. چند پلیس هم ایستاده بودند و ماشین‌ها را بازرسی می‌کردند. راه دیگر فرعی بود. تابلویی هم نداشت. حس کردم راه تکاب باید آن باشد. از پیرمردی که دستار به سر و پانتول به پا داشت پرسیدیم. (پانتول‌‌ همان شلوار گشاد کردی است که پاچه‌هایش تنگ است). با لهجه‌ی کردی به‌مان گفت که راه تکاب‌‌ همان راه بدون تابلو است. به عنوان نقشه خان گروه، بعد از رسیدن به تکاب بود که فهمیدم چه سوتی بدی دادم...میثم به طرف تکاب راند. جاده کوهستانی شد. گردنه‌ها و سربالایی‌ها. یک جاهایی، جاده از میان دو تپه‌ی به هم چسبیده رد می‌شد. معلوم بود که آن تپه را کنده‌اند و جاده را از می‌انش عبور داده‌اند. یک جور حس تاریخی به‌مان دست می‌داد. حس می‌کردیم که باید بالای این تپه‌ها راهزنان منتظرمان باشند. حس می‌کردیم آن جلو چند نفر دو طرف تپه ایستاده‌اند و وقتی ما به آنجا برسیم با تفنگ ما را به رگبار می‌بندند... امیر حوصله‌اش سر رفت. گفت: کرمم گرفته. شروع کرد از پشت به گوش من تلنگر زدن. هر چه قدر فرار می‌کردم باز به گوشم تلنگر می‌زد. همچنان جاده خلوت بود. ماشینی هم اگر بود تریلی یا کامیونی بود که خسته خسته سربالایی و سرپایینی را می‌رفت. بعد از چند سربالایی دوباره جاده دشتی شد. رنگ سرخ کوه‌های اطراف جاده، رنگ اخرایی دشت‌ها، رنگ زرد علف‌های خشک شده، رنگ قهوه‌ای و بنفش کوه‌های دوردست. اگر دقت می‌کردی همه‌ی این رنگ‌ها را می‌دیدی و اگر دقت نمی‌کردی منظره‌ی دو طرف جاده، منظره‌ای یکنواخت بود. سر و کله‌ی باغ‌های میوه هم پیدا شد. درخت زارهای سیب زرد و سیب قرمز. همه‌ی درخت‌ها پر بار بودند. آن قدر پر بار بودند که زیر شاخه‌ی همه‌ی درخت‌ها دو شاخه‌های بزرگی اهرم شده بودند تا شاخه‌ی درخت‌ها نشکند. هر جا نهری بود کنارش سبزه و چمن و درخت بود. روستای خوش مقام را هم رد کردیم. بعد روستای سبیل. بعد روستای تمای... جاده خلوت بود و میثم سرعت می‌رفت. جر و منجرمان شد که سرعت نرود. جاده نخی بود و هر لحظه امکان داشت سگی، روباهی، گاوی، گوسفندی وسط جاده سبز شود. ولی جاده به طرز وسوسه کننده‌ای خلوت هم بود... استان کردستان هم تمام شد و وارد آذربایجان غربی شدیم. درخت‌های میوه در دو طرف جاده زیاد شده بودند. گله‌های گوسفندان هم مشغول چرا بودند. یک جا کنار جاده یک گله‌ی گاو دیدیم. ۳۰-۴۰تا گاو با یک چوپان مشغول چرا بودند... و به تکاب رسیدیم. اگر از من بخاهند تکاب را در یک جمله توصیف کنم می‌گویم شهری که مردمانش ترکی حرف می‌زنند اما با لهجه‌ی کردی جواب سوالت را می‌دهند. قد و قامت مردمان شهر بلند و رشید بود. خیلی‌ها شلوار کردی (پانتول) به پا داشتند. جامانه و دستار هم پیرمرد‌ها به سر داشتند. و زن‌ها... چند زن را دیدیم با لباس‌های محلی کرد،‌‌ همان لباس‌های بلند و یکسره که دامنشان تا به پا‌هایشان می‌رسد (کراس) که زیبا بودند... آن قد و قامت بلند کردی و آن لباس‌های کردی... یک چیزهایی هست ته ذهنم که هیچ دلیلی برای بودنشان ندارم. اما هستند. مثلن اینکه همیشه فکر کرده‌ام شلوار چیزی مردانه است. مثلن اینکه همیشه ته ذهنم این جوری بوده که در نظرم زن‌هایی که دامن می‌پوشند زن ترند، خاستنی ترند و آن زنان کرد با آن لباس یک سره و بلند... بچه مدرسه‌ای‌های شهر تکاب هم عجیب و دیدنی بودند. همه‌شان این طور نبودند. ولی بعضی‌‌هایشان بودند. لباس فرم مدرسه نداشتند. به جای پیراهن و شلوار، لباس محلی پوشیده بودند. شلوار گشاد کردی، با شالی که به کمر گره زده بودند و کوله پشتی‌ای که به دوش انداخته بودند. سیمای آن پسرک دانش آموزی که با شلوار کردی و شال و لباس کردی خاکی رنگ و کوله پشتی همرنگ لباس‌هایش به دوش، با انگشتری نقره به انگشت و ساعت طلایی به مچ و سر از ته تراشیده، از آن تصویرهاست که هیچ وقت از یادم نمی‌رود... وارد شهر که شدیم چشممان به ماشین قدیمی‌هایی افتاد که گوشه و کنار شهر زیاد بودند. جیپ شهباز. لندرورهای قدیمی. تویوتاهای زمان جنگ. چند تایی پاترول. پاترول بین آن همه ماشین قدیمی، ماشین پولداری بود. دیدن آن همه جیپ شهباز یک جور حس موزه را بهم می‌داد. جیپ شهباز. ماشین دهه‌ی ۱۹۶۰. همه‌شان قدیمی بودند. آمبولانس‌های جنگی.‌‌ همان تویوتا‌هایی که توی عکس‌ها و فیلم‌های جنگ دیده می‌شوند. با‌‌ همان شکل توی خیابان‌ها رفت و آمد می‌کردند. جالبش این بود که آن آمبولانس‌ها انگار به عنوان ماشین مسافرکشی استفاده می‌شدند. ماشینی که توی قسمت عقبش تعداد زیادی زن و مرد و بچه از روستاهای اطراف به تکاب می‌رسیدند. توی شهر گشتیم و آدرس غار کرفتو را پرسیدیم. به‌مان آدرس می‌دادند که این بلوار را مستقیم برو. بعد این میدان را بپیچ. پرسان پرسان به یک جاده‌ی نخی دیگر افتادیم... ۵کیلومتر که در این جاده پیش رفتیم تازه فهمیدیم که چرا توی تکاب آن همه ماشین قدیمی پیدا می‌شود. ماشین‌هایی که طاقتشان زیاد است. فنربندی خشکشان و موتور پرزورشان یارای جاده خاکی‌ها و جاده‌های پر از قلوه سنگ را دارد... جاده‌های کردستان جایی است که پراید و پژو و ماکسیما تویش به زایمان می‌افتند... به یک جاده خاکی برخوردیم. اول جاده خاکی ایستادیم که حالا چه کار کنیم. مرد کردی دستار به سر، سوار بر موتور سیکلت پیدایش شد. ازش پرسیدیم غار کرفتو همین طرف می‌روند؟ گفت آره. پرسیدیم جاده خاکی است؟ گفت آره. گفتیم غار کرفتو ارزشش را دارد که با این ماشین جاده خاکی برویم؟ گفت آره. خیلی غار عجیبیه... تشکر کردیم و رفت. زنگ زدم به مقداد که بپرسم چند کیلومتر جاده خاکی دارد این غار کرفتو؟ تازه اینجا بود که به عمق سوتی‌ای که داده بودم پی بردم. برای رفتن به غار کرفتو از سمت بیجار، نباید می‌آمدیم تکاب. باید از بیجار می‌رفتیم دیواندره و جاده سقز. از آن طرف یک جاده‌ی آسفالته به غار کرفتو می‌رسید. از تکاب تا غار کرفتو ۳۵کیلومتر راه بود. میثم سر و ته کرد. آن جاده خاکی ماشین را نابود می‌کرد... ساعت ۱۱بود. تصمیم گرفتیم برویم سمت تخت سلیمان. دیدنی‌های آنجا هم کم نبود. قبل از ادامه‌ی رفتن باید فکری به حال ناهارمان می‌کردیم. به اندازه‌ی یک ناهار دیگر فلافل آماده داشتیم. باید گوجه و خیارشور و نان می‌خریدیم. گوجه و خیارشور را خریدیم. اما نان... هر جا می‌رفتیم فقط نان لواش داشتند. دنبال نان بربری و نان سنگک بودیم. اما نبود. از یک ساندویچی پرسیدیم که آیا نان داری؟ نان لواش داشت فقط. تکاب شهری که ساندویچی‌هایش، ساندویچ با نان لواش تحویل مردم می‌دهند... نان لواشی‌ها هم سر ظهری کمی شلوغ بودند و باید صف می‌ایستادیم... تنبلی ذاتی نگذاشت که در صف بایستیم. از بودن اسم تخت سلیمان روی نقشه حدس زدیم که آنجا یحتمل یک آبادی هست که می‌شود درش نان پیدا کرد. پس بی‌خیال نان لواش خریدن در تکاب شدیم. راه افتادیم به سمت تخت سلیمان... اما...

جاده نخی ها-6(زندان سلیمان)

بالا رفتن از آن مخروط ۱۱۰متری یکی از دهشتناک‌ترین تجربه‌های زندگی‌ام بود. نه... به خاطر ارتفاعش نه. به خاطر منظره‌ای که آن بالا غافلگیرم کرد. ۴۰کیلومتر از تکاب دور شده بودیم و داشتیم به تخت سلیمان نزدیک می‌شدیم که منظره‌ی مخروط از دور نمایان شد. بالایش انگار ساختمان نیمه خرابی بود که حدس می‌زدیم دژی قلعه‌ای چیزی باشد. یعنی منظره‌اش از دور داد می‌زد که باید چیزی آن بالا باشد. اما دور و بر آن مخروط کسی و چیزی نبود. تا که جاده به پای مخروط رسید. داشتیم رد می‌شدیم که چشممان افتاد به یک تابلوی کوچک زنگ زده: زندان سلیمان. همین و بس. رد شده بودیم. به همین راحتی. چند ده متر بعد ایستادیم و دور زدیم و برگشتیم. گفتیم برویم آن بالا. برویم ببینیم چه خبر است. هیچ کسی نبود. فقط ما بودیم. میثم کفش کوهش را پوشید. امیر هم کتانی‌اش را. آن جلو یک ساختمان نیمه ساخته بود. یک کانکس هم بود. کسی توی کانکس نبود. ساختمان نیمه ساخته هم دستشویی بود. هنوز قابل بهره برداری (!) نشده بود. یال مخروط را گرفتیم و رفتیم بالا. شیب نفس گیری داشت. آن بالا‌ها پلکانی می‌رفت بالا. بقایای سنگ‌های بزرگی که دژ را می‌ساختند عمودی می‌رفت بالا. لای سنگ‌ها پر بود از مارمولک‌ها و مورچه‌ها و جک و جانور‌ها. انتظار داشتیم با چیزی مثل قلعه‌ی الموت روبه رو شویم. یعنی یک دژی که خراب و نابود شده باشد و چند تا سنگ از بقایایش باشد و ‌‌نهایت چند تا اتاقک و دهلیز و این حرف‌ها... اما وقتی به نوک مخروط رسیدیم... شگفت انگیز بود. آن قدر شگفت که فریادی که کشیدیم کاملن ناخودآگاه بود. خدایا... این دیگر چیست؟!انگار کن به نوک یک قله‌ی آتشفشانی رسیده باشی. نه. آنجا ساختمانی نبود. زندان یا دژی هم نبود. آنجا نوک یک قله‌ی آتشفشانی بود. یک قله‌ی توخالی. به‌‌ همان اندازه که بالا آمده بودیم توخالی بود. یک دره‌ی دهشتناک آنجا بود. بوی گندی به مشاممان خورد. بوی اعماق زمین بود. بوی تعفن بود. از نوک قله، روی سنگ‌ها خپ می‌کردیم و زور می‌زدیم ته دره را ببینیم. سنگ‌ها صاف و قاچ خورده تا اعماق زمین رفته بودند... و شگفتش این بود که وسط آن بوی تعفن در اعماقِ آن دره، ۲تا پرنده‌ی سفید داشتند پرواز می‌کردند. دقت که کردم دیدم آن پایین که دره گشاد‌تر و گشاد‌تر می‌شد لانه دارند... ایستادن لب آن دره‌ی دایروی، روی آن قله، پاهای آدم را به لرزش می‌انداخت. هر آن حس می‌کردی الان است که بادی برخیزد و هولت بدهد به درون مخروط و تو تا اعماق زمین سقوط کنی. ترسناک بود. وقتی داشتم از میثم و امیر و امیر عکس می‌گرفتم پاهای خودم می‌لرزید و شگفت زدگی را توی چشم‌‌هایشان می‌دیدم.زندان سلیمان. بعد فهمیدم که چرا آنجا را زندان سلیمان می‌نامند. محلی‌ها می‌گویند حضرت سلیمان وقتی دیوهای شرور را می‌گرفته، آن‌ها را توی این مخروط ترسناک می‌انداخته و آن‌ها را این تو زندانی می‌کرده. اما اهلش چیز دیگری می‌گویند. می‌گویند که این مخروط هزار‌ها سال عمر دارد. هزار‌ها سال پیش این مخروط پر از آب بود. بعد کم کم آب و املاح درون آن به درون زمین نفوذ می‌کنند و کم کم چشمه‌ی درون این مخروط خشک می‌شود و این مخروط پر از آب تبدیل می‌شود به یک مخروط توخالی. املاح آن آب و آهک، مواد اعماق این مخروط را تشکیل می‌دهد و این بوی تعفن بوی املاح گوناگون است. می‌گویند که این مخروط ۲۰۰۰سال پیش یکی از مکان‌های مقدس ایران زمین بوده. نیایشگاه مانوی‌ها بوده. جایی بوده که موبدان زرتشتی قربانی‌های خودشان را از جای جای ایران می‌آورده‌اند روی نوک این مخروط و قربانی می‌کرده‌اند... صحرای عرفاتی بوده برای خودش... زندان سلیمان جایی عجیب بود...

جاده نخی ها-7(تخت سلیمان)

آخ... نان گیر نیامد. رسیدیم به تخت سلیمان. به روستای تخت سلیمان. البته ساختمان بخشداری تخت سلیمان اندازه‌ی یک فرمانداری بود. سراغ تنها نانوایی آن محل رفتیم و با در بسته مواجه شدیم. سر ظهر بود. اما در نانوایی بسته بود. پیرمردی که مغازه داشت گفت نانوایی چند وقت است که خراب شده بسته است. خودش اغذیه فروشی داشت. وقتی دید عاطل و گرسنه داریم نگاهش می‌کنیم گفت چند تا نان می‌توانم به‌تان بدهم. ولی خودم ساندویچی دارم نمی‌شود همه‌ی نان‌ها را بدهم. ۴عدد نان لواش تقدیممان کرد. به نان لواش‌ها نگاه کردیم. ۴تا نان لواش لاغر و کوچولو کجای شکم ما ۴تا را می‌گرفت آخر؟! بی‌خیال ناهار شدیم. گفتیم برویم به دیدار خود تخت سلیمان... آخ... فقط ما بودیم. هیچ ماشین دیگری آنجا پارک نبود و هیچ بازدیدکننده‌ی دیگری هم نبود. به سمت دیواره‌های قطور مجموعه‌ی تخت سلیمان راه افتادیم. سنگ نوشته‌ی ثبت میراث جهانی تخت سلیمان‌‌ همان اول راه بود: "یونسکوسازمان آموزشی علمی و فرهنگی ملل متحدمعاهده‌ی مربوط به حفاظت از میراث فرهنگی و طبیعی جهانیکمیته‌ی میراث جهانی تخت سلیمان را در فهرست میراث جهانی ثبت کرده است. ثبت در این فهرست موید ارزش استثنایی و جهانی یک مجموعه‌ی فرهنگی و طبیعی است که لازم است به نفع تمام بشریت حفظ شود. تاریخ ثبت در فهرست میراث جهانی: ۵جولای ۲۰۰۳-۱۴تیر ۱۳۸۲"از پله‌ها رفتیم بالا. جوی زردرنگ «اژدهای سلیمان» جلوی در ورودی جاری بود. از دروازه‌های دژ وارد شدیم. نفری ۵۰۰تومان را سلفیدیم و... آخ... ر‌هایمان کردند در مجموعه‌ی تخت سلیمان. ر‌هایمان کردند تا چند هکتار زمینی را که روزگاری جزء مقدس‌ترین خاک‌های ایران زمین بود خودمان ببینیم. راهنمایی نبود. کسی نبود که برایمان توضیح بدهد. حتا کسی نبود که مواظب ما باشد. می‌توانستیم تک تک آجرهای آتشکده‌ی آذرگشنسب و معبد آناهیتا و کاخ ایلخانیان را لمس کنیم. حتا اگر دیوانگانی می‌بودیم که محض شوخی لگد به در و دیوار می‌انداختیم باز هم کسی نبود. و تخت سلیمان جزء ۱۲مکانی است که از ایران زمین ثبت جهانی یونسکو شده است... ویکی پدیا که بروی یک بحث طولانی در مورد اینکه تخت سلیمان‌‌ همان جایی است که چند ۱۰۰۰سال پیش شیز می‌نامیده‌اند می‌بینی. و شیز‌‌ همان جایی است زرتشت متولد شده. از پیاده روهای چوبی که بوی گازوییل می‌دادند گذشتیم و به دریاچه‌ی وسط مجموعه‌ی تخت سلیمان رسیدیم. خیره کننده بود. وسط آن همه دشت و کوه و خشکی و ویرانه‌های اعصار یکهو چشمت به آبیِ دریاچه‌ای بیفتد و بعد بفهمی که این دریاچه نیست. این یک چشمه‌ی خیلی عمیق است. چشمه‌ای که ۱۱۰متر عمق دارد. یعنی یک چیزی مثل‌‌ همان مخروطی که زندان سلیمان نامیده می‌شود، اما پر از آب. یک آب آبی رنگ با خاصیت اسیدی و پر از املاح و گوگرد که نه برای خوردن خوب است و نه برای کشاورزی. به درد چه می‌خورد؟ به درد تقدیس آب به عنوان یکی از عناصر چهارگانه‌ی سازنده‌ی طبیعت... در زمان ساسانیان که دین رسمی ایران زرتشتی بوده سه آتشکده‌ی بزرگ در ایران وجود داشته. آتش هر کدام از این آتشکده‌ها یک نامی داشته. یکی «بُرزین مهر» به معنای آتش عشق والا و ویژه برزیگران بود که در نزدیکی نیشابور خراسان در آتشکده‌ی «آذربرزین» بود. دومی فَربغ بود به معنای آتش فرّ ایزدی که در کاریان فارس و ویژه موبدان و بلندپایگان بود و نام آتشکده‌اش هم «آذرفرنیخ» بود. سومی آتشکده آذرگشنسپ که در تکاب آذربایجان قرار داشت. آتشکده آذرگشنسپ ویژه ارتشیان و پادشاهان بود و در شهر و محلی بنام شیز یا گَنجَک بر روی کوه اَسنَوند (محلی که الان بهش می‌گویند تخت سلیمان) قرار داشت. آذرگشنسپ یعنی اسب نر. علت آذرگشنسپ نامیدنش هم این بود که کیخسرو به هنگام گشودن بهمن دژ در نیمروز با تیرگی شبانه که دیوان با جادوی خود به وجود آورده بودند روبرو شد. آن وقت آتشی بر یال اسبش فرود آمد و جهان را دوباره روشن کرد و کیخسرو پس از پیروزی و گشودن بهمن دژ، به پاس این یاوری اهورایی، آتش فرود آمده را آنجا نهاد و آن آتش و جایگاه به نام آتش اسب نر (گشسب یا گشنسب) نامیده شد. در امپراطوری ساسانی رسم بر این بود که پادشاهان ساسانی باپای پیاده و اعطای انواع نذورات به این اتشکده می‌رفتند وقدرت ونصرت می‌طلبیدند وپس از انجام هر جنگی وکسب پیروزی در آن بخشی از غناییم به دست امده را به این اتشکده هدیه می‌کردند. وقتی در میان ویرانه‌ها پیش رفتیم به محل آتشکده هم رسیدیم. فقط چند خشت و چند آجر بازسازی شده بود. بدون هیچ دیواره‌ای. مربعی بود که نوشته بود محل نگه داری آتش جاویدان. می‌گویند ساختمان اصلی آتشکده به عنوان اصلیترین محل عبادت ۴ستون و یک گنبد از جنس طلا و فیروزه داشته... کنارش هم معبد آناهیتا بوده برای تقدیس کردن آب... آتشکده برای آتش و معبد آناهیتا برای آب... اما در کرانه‌های آن چشمه‌ی خیلی بزرگ بقایای ایوان‌های شرقی و شمالی کاخ‌های سلاطین ساسانی برقرار بود... آن سو‌تر از محل آتشکده دالان نگه داری اشیاء مقدس بود. یک دالان بازسازی شده که راه رفتن تویش حس غریبی بهت می‌داد. این سو‌تر ستون‌های سالن‌های مختلف کاخ ساسانی پا برجا بود. سالن غذاخوری عام. سالن غذاخوری ارتشیان و صاحب منصبان. حمام‌ها و... آخ...‌ای کاش کسی بود که برایمان قصه می‌گفت که آن موقع آدم‌ها چطوری حمام می‌رفتند. چه جوری توی آن آتشکده جمع می‌شدند و چه جوری نیایش می‌کردند. چه جوری توی آن سالن‌ها با آن ستون‌های عظیم غذا می‌خوردند. چه می‌خورند. چطور می‌خوردند... با انقراض حکومت ساسانیان آتشکده‌ی آذرگشنسب و کاخ ساسانی با همه‌ی تقدس و شکوه و جلالش ویرانه شد. هجوم رومیان و مسلمانان آتشکده را با خاک یکسان کرد. چند صد سال آتشکده‌ای که روزگاری پادشاهان به خاطرش پای پیاده هزاران گز راه می‌رفتند یک مخروبه بود. جز ویرانه‌هایی که بعد از ۱۴۰۰سال ما به دیدنشان رفتیم چیزی باقی نماند....گذشت و گذشت تا هجوم مغول‌ها به ایران. بعد از چند صد سال این مغول‌ها بودند که شروع کردند به آباد کردن تخت سلیمان. ایلخانیان و در زمان اباخان در محدوده‌ی تخت سلیمان شروع کردند به ساختمان ایوان‌ها و طاق‌ها و کاخ‌های ۸ضلعی و کاخ‌های ۱۲ضلعی. بخش دیگر تخت سلیمان کاخ‌ها و آثار به جا مانده از زمان ایلخانیان است که آن‌ها هم دیدنی‌اند. مخصوصن اینکه صحیح و سالم‌تر از بخش‌های آتشکده و کاخ ساسانی‌اند... هر چند طاق اصلی نیمه ویران شده. توی عکس های موزه که نگاه می کردیم این یک طاق کامل بود. ولی مثل این که در طول عملیات اکتشاف گند زده اند و فقط یک دیواره اش مانده و آن دیواره را هم یک عالمه داربست زده اند که نیفتد و ویران نشود...بیش از ۹۰دقیقه در میان ویرانه‌های تخت سلیمان چرخیدیم. پیش خودمان بار‌ها آخ گفتیم. جایی به این عظمت و با این تاریخ چرا این قدر مهجور است؟ چرا همه فقط تخت جمشید را بلدند. تخت جمشید هم که به اندازه‌ی اینجا ویرانه است. آن چند تا سرستون‌ها را ازش بگیری یک مشت میله است دیگر. تخت سلیمان که از آنجا تاریخی‌تر و پرماجرا‌تر است... بعد وارد ساختمانی شدیم که مجموعه عکس‌های تخت سلیمان بود. پوسترهای قشنگ قشنگ. عکس‌های قدیمی. عکس هوایی قبل از خاک برداری از مجموعه. به غیر از دریاچه‌ی وسط تخت سلیمان هیچ چیزی پیدا نبود. عکس بعد از خاک برداری که تازه بنا‌ها مشخص شده بودند. تاریخ کشف مجموعه‌ی تخت سلیمان. خارجی‌هایی که شناختندش. تیم‌های خاک برداری و مطالعه‌ی مختلف و...فقط تخت سلیمان نیست. فقط این دریاچه یا چشمه‌ی شگفت انگیز نیست. سرت را که بالا بگیری آن کوه‌های روبه رو در ارتفاع ۳۵۰۰متری تخت بلقیس است. ویرانه‌های کاخی که بین دو قله واقع شده و در فصل‌های پرآب بین آن دو قله دریاچه‌ی فصلی به وجود می‌آید. فکرش را بکن.... آخ... فکرش را بکن... بر فراز یک قله‌ی ۳۵۰۰متری... فکرش را بکن. آخ. بیایی اینجا. بیایی تخت سلیمان را ببینی. آن را بازسازی کرده باشند. از زرتشتی‌های ایران کمک گرفته باشند و آتشکده را به‌‌ همان شکل باستانی‌اش بازسازی کرده باشند و بعد راهنماهایی گذاشته باشند که برایت از روزگاران شکوه و تقدس اینجا برایت روایت کنند. کاخ‌های ایلخانی را هم کامل بازسازی کرده باشند. بعد از مجموعه‌ی تخت سلیمان بیایی بیرون. با جوی آبی که از چشمه‌ی وسط تخت سلیمان از دیواره‌های دژ بیرون آمده و بهش می‌گویند اژدهای سلیمان همراه شوی. بعد برسی به یک تله کابین. تله کابینی که تو را به آن ارتفاع می‌برد. برسی آن بالا. یک گشت بزنی. به دریاچه‌ی فصلی و تخت بلقیس نگاه کنی و برگردی... به آن می‌گویند یک میراث جهانی، نه...وقتی آمدیم بیرون یک آخ دیگر هم گفتیم. به جز ماشین ما یک ماشین دیگر هم بود. یک ماشین با پلاک اتحادیه‌ی اروپا. یعنی اینکه طرف ایرانی نبوده و به این میراث جهانی سر زده...