با خودمان یک چمدان کنسرو آوردهایم. من صبحها با صبحانههای آیبو خودم را میترکانم. جوری میخورم که تا ساعت ۳-۴ عصر گرسنهام نمیشود. یعنی راستش تا فردایش هم میتوانم دوام بیاورم. ساعت ۳-۴ میرویم سراغ یکی از کنسروها. میاندازیمش توی کتری برقی توی اتاق و ۲۰ دقیقه جوش میدهیم. یک کیسه نان لواش هم با خودمان آوردهایم. کیسه نان لواشه خیلی بدبار هم بود. یاد بخش سفر یزدیها از شهرشان به مشهد با اتوبوس در ۵۰ سال پیش افتادم. آنموقع هم یزدیها نان خودشان را از یزد به مشهد میبردند و در دو سه هفته اقامتشان در مشهد نان نمیخریدند. جهت ارزان شدن سفر مشهدشان این کار را میکردند. حالا حکایت ما بود با دبی. نان و کنسرو میخوریم. عصر هم میزنیم بیرون و تا نیمهشب میچرخیم و وقتی برمیگردیم فقط تشنهایم. البته که دنیادیدنی به از دنیاخوردنی!
نوبت برجالعرب بود.
حاکمان دبی دیوانهی نمادسازیاند. شهری که تاریخ ندارد باید هم دیوانهی نمادسازی باشد. برجالعرب اولین نماد بلندپروازانهی شهر دبی بود. ساخت سال ۱۹۹۹. برجی به شکل بادبان که هنوز هم نماد دبی است. برج خلیفه و دبیفریم هم از نمادهای شهر دبی بودند که میلیونها و شاید میلیاردها دلار خرجشان شده بود و البته که میل حاکمان دبی به نمادسازی سیرمانی ندارد. ارتفاع برج خلیفه ۸۷۰ متر است. آنها حالا در حال ساخت برجی هستند که ارتفاعش بیش از ۱ کیلومتر باشد.
برای ساخت برجالعرب ابتدا توی خلیجفارس یک جزیرهی مصنوعی کوچک ساختند و بعد برج را بر آن جزیره بالا بردند. برجالعرب حالا قدیمی شده است. اما با ایجاد حواشی و قصههای جدید همیشه آن را روی بورس نگه میدارند. مثلا برگزاری مسابقهی تنیس راجر فدرر و آندره آغاسی در آخرین طبقهی برج باعث برندینگ مجدد برجالعرب در جهان شد.
برجالعرب در ساحل جمیرا بود و جمیرا از محل هتل ما دور. تاکسی؟ هرگز. مترو؟ آری.
متروی دبی در یک فاصلهی بین ۳ تا ۵ کیلومتری از ساحل و بر فراز اتوبان شیخزائد قرار دارد. نزدیکترین ایستگاه مترو به برجالعرب را پیدا کردم و سوار شدیم و رفتیم به سوی ساحل جمیرا. ۵ درهم آب خورد. تاکسی میآمدیم ۵۰ درهم هم بیشتر میشد. زنهای هندی و چینی عادت داشتند موبایلهایشان را در جیب عقب شلوار جینشان بگذارند. خوراک دزدی بود. اما انگار نه انگار. با کمال آرامش موبایل را نه در جیب جلو که در جیب عقب فرو میکردند و تازه نصف موبایل هم بیرون میماند. از مترو تا ساحل ۳ کیلومتر پیادهروی داشتیم. گرم و شرجی هم بود.
روی نقشه نگاه کردم دیدم مدینهالجمیرا هم سر راهمان است. گفتم اول با آن شروع کنیم. دیدن اتوبوسهای کارگران در اطراف جمیرا برایمان عجیب بود. وسط آن همه ماشین لوکس توی چشم بودند. عصر بود و یک روز کاری کارگرها به اتمام رسیده بود. اتوبوسهایشان کاملا با همهی ماشینهای دبی متفاوت بود: لیلاندهای قدیمی دماغداری بودند که کولر نداشتند. از ۳۰۲ های ایرانناسیونال هم قدیمیتر بودند فکر کنم. کارگرهای عموما سیاهپوست مظلومانه روی صندلیها نشسته بودند و خسته خسته به بیرون نگاه میکردند. پنجرهها باز بود. پنجرهها دو ردیف میلهی افقی هم داشتند. انگار برای این گذاشته شده بودند که یک موقع کارگری از پنجره خودش را به بیرون پرتاب نکند.
مدینهالجمیرا اسطورهی تجمل بود. دبیمال به حد کافی فکمان را روی زمین انداخته بود. این هم آمد روی آن. دور فضای پاساژمانند بازار را رودخانه ساخته بودند. خندق زده بودند و آب خلیج فارس را دور ساختمان بزرگ بازار چرخانده بودند. به معنای واقعی کلمه حس ونیز را منتقل میکرد. خود ساختمان و مغازهها هم با نماهای کاهگلی. اجناس تویش هم همهی چیزهای مارک بود. نه من اهل خرید بودم و نه حمید. به خاطر همین تند تند رد شدیم آمدیم بیرون. تنها خوبیاش خنکای فضای درون پاساژ بود که بعد از ۳ کیلومتر پیادهروی در هوای گرم و شرجی تجدید قوایی بود برای خودش.
بازار مدینهالجمیرا به یک هتل فوقلوکس در حاشیهی ساحل وصل بود. یکهو خودمان را در ورودی و جلوی هتل دیدیم. ردیف ردیف لامبورگینی و بوگاتی و فراری و پورشه پارک شده بودند. یکی از لامبورگینیها عجیب بود. موتورش عقب بود و کاپوت نداشت. یعنی کاپوتش شیشهای بود و تمام دل و رودهی هیولاوارش پیدا بود. به حمید گفتم آقا من میایستم کنار این ماشینه ازم عکس بگیره. این خیلی خفنه ماشینش. حالا اسم ماشینه را هم نمیدانستمها! حمید زیر بار نرفت. میگفت جمع کن این خزبازیها را. یک نگاهش هم به نگهبان جلوی هتل بود که نکند به ما بگوید از کنار اون ماشین برید اون ور. آخرش زیر بار نرفت که یکی از این عکسهای خز و خیل از من بگیرد بگذارم اینستاگرامم بگویم من و لامبورگینی، همین الان یهویی. هتل نمای فوقالعادهای داشت. تا دلت بخواهد از بادگیرها در جابهجایش استفاده کرده بود. من و حمید کنار حوض جلوی هتل ایستادیم و یک عکس سلفی با پسزمینهی هتل مجلل از خودمان گرفتیم. مثلا میخواست از دلم دربیاورد که با لامبورگینی عکس نگرفتیم اما با هتله عکس گرفتیم.
هدفمان رسیدن به ساحل بود. میدانستیم که نزدیک ساحلیم. اما هتلها بین ما و ساحل حجاب انداخته بودند. از کنار هتل جمیرا و پارکهای آبی رد شدیم. به برجالعرب رسیدیم. آنجا هم سلفی گرفتیم. همه با ماشین میرفتند تویش. میدانستیم که ورودی دارد و دیدن درونش نفری حداقل ۷۰ درهم آب میخورد. به همان عکس از بیرون بسنده کردیم. توی شهر تسلا ندیده بودیم. اما حوالی برجالعرب چند تایی تسلا هم دیدیم. به ساحل که رسیدیم غروب شده بود. کنار شنها و روی سکویی نشستیم و به غروب خورشید در پسزمینهی برجالعرب نگاه کردیم. خیلیها لخت شده بودند و شنا میکردند و بعد روی ساحل مینشستند. زن و مرد. آزاد و رها بودند. حمید دلش هوای شنا کرده بود. اما با خودش مایو نیاورده بود. من هم دلم هوای این را کرده بود که کنار همین ساحل دوچرخهسواری کنم. دلم میخواست فاصله ۱۴-۱۵ کیلومتری ساحل تا هتلمان را با دوچرخه بروم. اما...
شب شد.
من ناهار تون ماهی خورده بودم و شکمم هنوز مشغول هضمش بود. اما حمید لوبیا چیتی خورده بود و گرسنهاش شده بود. باید چیزی به رگ میزدیم. میخواستیم در خط سبز جمیرا پیادهروی کنیم. باید سوختگیری میکردیم.
روبهروی ساحل عمومی کنار برجالعرب یک پارک عمومی بود. برخلاف زعبیل ورودی نداشت. سبز هم بود. یعنی هم سبز بود و هم شنی. مثلا زمین بازی بچههایش کامل شنی بود. یک جور شن سفید که در پرتو نورافکنها تمیزیاش چشم را خیره میکرد. چمن و درخت هم تا دلت بخواهد داشت. وسط پارک یک رستوران بود به اسم هاتفیش. شک داشتیم که همین را برویم یا در ادامهی مسیرمان جایی را تجربه کنیم. رفتیم سمتش. تا وارد رستوران شدیم خانم پیشخدمت شرق آسیایی با گشادهرویی آمد سمتمان و بهمان خوشامد گفت. فضای داخل رستوران خنک خنک بود. دعوتمان کرد بنشینید. من ترس فضای بسته و کرونا داشتم. حمید هم.گرسنه نبودم. تشنه بودم. یک موهیتو سفارش دادم و حمید هم یک زینگربرگر. خانم پیشخدمت با مهربانی سفارشها را گرفت و چند دقیقه بعد آمد. اسم رستورانه هاتفیش بود. حکما غذای اصلیاش ماهی بود. حینی که منتظر بودیم دیدیم یکی آمد سفارش ماهی داد. پیشخدمت اول چند تا ماهی تقریبا زنده را جلوی مشتری گذاشت. یکیشان انتخاب شدند. پیشخدمت وزن کرد و بعد فرستاد به آشپزخانه برای پخته شدن. جالب بود برایم که بسته به اندازهی ماهی پول میگرفتند. حلال بیشبهت که میگفتند همین بود. زینگربرگر در آمد ۲۴ درهم. ارزانتر از همبرگر کذایی مکدونالد در دوبیمال که ۲۸ درهم بود. همبرگری که من را به اسهال انداخت.
رفتیم بیرون توی پارک نشستیم به خوردن. تا نشستیم دور و برمان پر شد از گربه. من بشمار سه موهیتو را دادم بالا. تشنهام هم بود و عجیب چسبید. اما گربهها ولکن حمید نبودند. حمید از زینگربرگر راضی بود. خوشمزه بود و میگفت سگش شرف دارد به مکدونالد و حاضر نبود سر انگشتی از زینگربرگر را به گربهها بدهد. ۱۵۰ هزار تومان پول چسقله ساندویچ بدهی این قدر گران هست که برای گربهها آرزوی رفتن به جهنم داشته باشی. ما به گربهها هیچ کمکی نکردیم. دو تا خانم سروکلهشان پیدا شد. با شلوارک بودند و پوست سفید و چشم آبی و موی طلاییشان داد میزد که روس یا اروپاییاند. گربهها را ناز کردند. یکیشان رفت رستورانه و بعد از چند دقیقه با یک بغل غذا آمد بیرون. غذاها را برد روی چمنها ریخت تا گربهها دلی از عزا دربیاورند. ذهن محاسبهگرم حساب کرد که حداقل ۵۰۰ هزار تومان غذا را ریخته روی زمین که گربهها کوفت کنند. به ما چیزی نگفتند. فحش گذاشتم اگر فکر کنند ما آدمهای بیشعوری هستیم. پول بیارزش میفهمند یعنی چه؟!
سوختگیری که کردیم شروع کردیم در خط سبز جمیرا پیادهروی کردن. خط سبز جمیرا یک مسیر پیادهروی و دویدن و دوچرخهسواری با پلیاورتان رنگ سبز است که چندین کیلومتر به موازات ساحل پیش میرود. اول ساحل است، بعد شنزارهای کنار ساحل، بعد خط سبز جمیرا، بعد پیادهرو، بعد خیابان ساحلی و بعد خانههای مجلل رو به دریا. حداقل در طول چند کیلومتر خط سبز جیمرا خانهها ساحل اختصاصی ندارند.
شب شده بود و خط سبز پر بود از دوندههایی از نقاط مختلف جهان. توریستهایی بودند که ورزش و دویدن را حین سفر هم رها نمیکردند. هم اروپاییها بودند و هم شرق آسیاییها. زن و مرد هر دو هم بودند. تقریبا به جز لباسهای زیر چیزی هم به تن نداشتند. توی آن هوای شرجی لباس وبال گردن آدم میشود حین دویدن. اسکوترسوارها و دوچرخهسوارها هم بودند. هر چند صدمتر به چند صدمتر هم کنار ساحل نورافکن گذاشته بودند و آلاچیقی و دکهای و صلح و آرامش عجیبی برقرار بود.
برای ما چی عجیب بود؟ اینکه اگر اینجا ایران بود الان شلوغ شلوغ بود. جوری شلوغ بود که آدم حالش به هم میخورد. حتما آن خیابان ترافیک میبود. سر جای پارک ماشین دعوا میشد. حتما این خط سبز به جای دویدن میشد محل اتراق خانوادهها. زیلو را پهن میکردند، قلیان را چاق میکردند و زن و مرد تا پاسی از شب قلیان میکشیدند و نصفه شب میرفتند توی کار کباب زدن و حتما هم کون به کون هم مینشستند و حتما هم بین دو سه تایشان دعواهای ناموسی راه میافتاد و چاقو و قمهکشی میشد... اما اینجا یک جور فاصله برقرار بود... اصلا اذیتکننده نبود. صلح و آرامش عجیبی برپا بود. آن هم بدون حضور پلیس...
- چرا همه هجوم نمیارن به کنار این ساحل؟
- چون تو شهر هم به حد کافی سرگرمی وجود داره. پارکهای آبی. کلی مال و پاساژ و بازار. هتلها. کابارهها. نایت کلابها. رستوران یخی. پیست اسکی و....
رفتیم و رفتیم. به ساحل بادبادکها رسیدیم. شب بود و بادبادکی در کار نبود. چند نفر تن به آب زده بودند فقط. البته فقط یک اسم بود. این هم از زرنگبازیهای اهالی دبی بود. یک جور نامگذاری میکردند که انگار آن ساحل جای خاصی است. هیچ چیز خاصی ندارد. فقط یکهو یک پسر چینی آمد طرفمان. عینکی بود و بچهمثبت میزد. مودبانه سلام کرد و بعد توضیح داد که با هواپیما از چین آمده دبی و حالا میخواهد برگردد کشورش. اما پول هواپیمای برگشت را ندارد و او هم مثل ما جوان است (!) و اگر بتوانیم مبلغی کمکش کنیم که پول هواپیمای برگشتش تأمین شود ممنونمان خواهد بود. کجکی نگاهش کردم. یک لحظه خواستم بگویم: عموجون رو پیشونی من چیزی نوشتن؟ دیدم انگلیسیاش را بلد نیستم. بیخیال شدم. سریع گفتم وی دونت حو انی مانی و راهم را گرفتم رفتم. حمید یک لحظه دستش داشت توی جیبش میرفت. گفتم هو چی کار میکنی؟ توی این دبی اگر بگردی محتاجترین آدمها ما ایرانیها هستیم که یک ساندویچ هم برایمان خدا تومن درمیآید. با یک چمدان کنسرو و یک کیسه نان خشک آمدهایم اینجا بعد این ببوگلابی پررو پررو از ما طلب پول هم میکند؟ خودش باید یک چیز دستی به ما بدهد.
بعد به شانس مزخرف خودم لعنت فرستادم. این حربهی گدایی را سالها پیش اطراف ترمینالهای تهران میدیدم. حالا دیگر توی تهران هم این شیوهی گدایی ور افتاده. بعد این چینی چشمسفید میخواست به سبک گداهای ۲۰ سال پیش از ما پول بکند؟ به جای اینکه یک خانم متشخص اروپایی بیاید و از ما در باب فرهنگ ایرانزمین سوال بکند ببین کی سراغ ما آمده آخر.
خسته شده بودیم. شرجی هوا اذیتمان کرده بود. تصمیم گرفتیم برگردیم. باید ۳-۴ کیلومتر هم تا ایستگاه مترو میرفتیم. به نقشه نگاه کردم. گفتم این امسقیم مثل اینکه محلهی پولدارنشینی است. بیا از وسطش میانبر بزنیم برویم. زدیم به کوچههای خلوت امسقیم. خانههای لوکس و مجللی که بوی کلر استخرهایشان توی کوچهها پیچیده بود و جلویشان لوکسترین ماشینهای دنیا پارک بود. اینجا از برجها خبری نبود خانههای یک طبقه و دوطبقه بودند. کوچهها و خیابانهایش بینهایت خلوت بود. یک لحظه ترسمان گرفت. گفتیم خفتمان نکنند. اما همان موقع دیدیم یک خانم با شلوارک و سینهبند و با ناف پتی از کنارمان رد شد. دلگرم شدیم. گفتیم این خانم اگر دارد به راحتی رد میشود حتما خیلی امن و امان است دیگر و همینطور هم بود. بعضی خانههای امسقیم به جنگل میمانستند حتی. درختهای بلندبالایی داشتند. نیمهشب شده بود و از سمت دریا نسیمی هم وزیدن میگرفت. داشتیم از کنار یکی از خانهها رد میشدیم که نسیم وزید و میوهی یکی از درختهای توی خانه را پرت کرد توی پیادهرو. دقیقا جلوی پای من افتاد. خم شدم و میوه را برداشتم. نمیدانستم چی است. گذاشتمش لای دستمال کاغذی و گفتم این روزی ما بوده از امسقیم دبی.
سوار متروی نیمهشب شدیم و برگشتیم به هتل. میوه را شستم. ظاهر جالبی نداشت. فکر کردم زیتون استوایی است. به حمید گفتم نصف کنم بخوریم؟ حمید به قیافهی میوه نگاه کرد و خوشش نیامد. گفت نمیخورم. پوست کندم و خوردم. انبه بود. شیرینترین انبهای بود که توی زندگیام خوردم. دقیقا مزهی شربتهای انبه را میداد. مثل انبههایی که توی تهران میفروشند و از پاکستان میآورند نبود... چیز بیستی بود. ما که در دبی میوه نخریدیم. خدا اینجوری به ما میوه رساند!