پرسه‌زن

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نیشابور» ثبت شده است

عشایر بینالود و انتخابات ریاست جمهوری

بعد از ظهر بود. ناهار را در پناهگاه خورده بودیم و کوله‌ها را دو تا یکی کرده بودیم و سبک‌بار به سمت قله روانه بودیم. آن ‏دوردست‌ها گله‌های گوسفند مرتب و منظم لابه‌لای چمن‌ها می‌چریدند. پرنده‌هایی که روی ستیغ‌ها می‌نشستند نگاهمان را ‏خیره می‌کردند. لحظه به لحظه ارتفاع می‌گرفتیم. برای این‌که به قله برسیم, باید به سمت صخره‌های زرگران می‌رفتیم و ‏بعد از چمنزار می‌گذشتیم و کمی راهمان را دور می‌کردیم تا از یال قله‌ی بینالود بکشیم بالا و آهسته آهسته به قله برسیم. ‏ توی چمنزار دقیقاً پای قله‌ی بینالود چند چادر عشایری به چشم می‌خورد. چند چادر و دیواری سنگ‌چین برای گله‌شان. ‏سیاه‌چادر نبودند. نزدیک و نزدیک‌تر که شدیم صدای سگ‌های گله بلند شد. روی یکی از چادرها با اسپری رنگ نوشته ‏بودند روحانی. برایمان عجیب بود. در چنین نقطه‌ی دوردستی که هیچ وسیله‌ی نقلیه‌ای را یارای آمدن نبود شعار انتخاباتی ‏نوشته بودند؟ بعد صدای شلیک گلوله‌ی یک تفنگ بلند شد. تیر هوایی. ترسیدیم. راهمان را از چادرها  دور کردیم. سرمان ‏را پایین انداختیم و رد شدیم. می‌خواستیم از چادرها عکس بگیریم ولی صدای تفنگ تهدیدکننده بود. راهمان را دور کردیم. ‏ولی وقتی از چادرها دور شدیم دیدیم مردی از میان چادرها داد می‌زند: بفرمایید, بفرمایید.‏دقیقاً برعکس فهمیده بودیم. تیر خوش‌آمد گویی بود, الکی ترسیده بودیم. تیر تهدید نبود. تیر خوشحالی بود. ‏ گوسفندها راهی چرا می‌شدند. یواش‌یواش به چادرها نزدیک شدیم. سگ‌های گله ترسناک بودند. هاپ هاپ شان شکوه ‏داشت. قلاده‌های دور گردنشان پر از مخروط‌های تیز فلزی بود. یکی‌شان شبیه شیر بود. صورت آن یکی شبیه خرس بود. ‏آقای علیزاده بزرگ گروه بود. او اول وارد محوطه‌ی چادرها شد. سراغ ماست و دوغ و کشک گرفت. و بعد ما آهسته ‏آهسته وارد محوطه‌ی چادرها شدیم. 2 مرد بودند و 2 زن. پوشش خاصی نداشتند. مثل خانم‌های شهری لباس پوشیده ‏بودند.شلوار و مانتو و روسری. یکی از آقاها هم سویی شرت با نقش پرچم انگلیس پوشیده بود. خانم بزرگ‌تر خوش‌رو بود. ‏چادرهایشان بی‌نهایت ساده. وسایل زندگی‌شان کاملاً ابتدایی. حتی فرش هم توی چادرهایشان پهن نبود. زیلو مسافرتی پهن ‏بود. غریب‌نواز بودند. خانم بچه به بغل وقتی دید از عکس گرفتن خجالت می‌کشم گفت اگر می‌خواهی برو توی چادر از ‏وسایل عکس بگیر. عیبی ندارد.‏ بره‌ای لابه‌لای پاهایمان می‌چرخید. کور بود. نمی‌دید. ناز بود. و از او نازتر بزغاله‌های توی محوطه‌ی سنگچین بودند. ‏بزغاله‌های شیطانی که از دیوارهای سنگ‌چین بالا می‌رفتند، با همدیگر کشتی می‌گرفتند و تالاپ پرتاب می‌شدند کف آغل.  ‏حمید یکی‌شان را بغل گرفت و عکس گرفتم. ‏ بچه‌ها بطری‌هایشان را از دوغ تازه‌ی ترش پر می‌کردند. راه زیادی آمده بودیم. سربالایی‌های زیادی را کوله به دوش طی ‏کرده بودیم. عرق کرده بودیم. آب بدنمان کم شده بود. از آب چشمه‌های سر راه نوشیده بودیم. ولی نمک و املاحی که از ‏بدنمان کم شده بود را باید از راه دیگری جبران می‌کردیم: خوردن دوغ ترش و شور ایلیاتی.‏ عجیب‌ترین نکته‌ی چادرهای عشایر برایمان شعار روحانی بر دیواره‌ی یکی از چادرها بود. پرسیدیم که آیا به روحانی رأی ‏دادید؟ گفتند آره. گفتیم چرا روحانی؟ دلیلشان ساده بود: چون در طول این چهار سال علوفه‌ی زمستانی گوسفندهایشان ‏گران نشده بود و این‌که وقتی رفتند بیمارستان برخلاف سال‌های قبل‌تر هزینه‌ها کمرشکن نبود.‏ زندگی ساده بود. خواسته‌های آن‌ها کوچک و شفاف بود. می‌دانستند چه می‌خواهند. دقیقاً می‌دانستند که چه می‌خواهند و ‏خواسته‌شان را با شعار روحانی روی چادرشان فریاد زده بودند. تا 3 ماه بعد آن‌ها در دامنه‌ی بینالود بودند و بعد کوچ ‏می‌کردند به سمت نیشابور. نزدیک چادرشان چشمه‌ی آبی بود و منظره‌ی روبه‌رویشان دشت سبزی گسترده در میان ‏کوه‌ها... ازشان کشک خریدیم. هر چه قدر اصرار کردیم که پول دوغ‌ها را هم حساب کنند نکردند. مهربانی‌شان را ‏به‌یادماندنی کردند.‏

خیام طرب انگیز و عطار فرح بخش

راننده‌ی آژانس پیرمردی بی‌ذوق بود. از همان صندوق عقب ماشینش معلوم بود که بی‌ذوق است. زاپاس ماشین را توی ‏جازاپاسی نخوابانده بود. همان جور یلخی انداخته بود توی صندوق و جایی برای کوله‌های ما نداشت. شانس‌مان باربند ‏داشت. کوله‌ها را سوار سقف ماشینش کردیم. برای گشت و گذار کوله به دوشی سخت‌مان بود. کوله‌ها را بردیم خانه‌ی ‏سجاد گذاشتیم و به سوی آرامگاه خیام روانه شدیم. تا رسیدیم به مزار خیام راننده‌ی تاکسی گفت: خیام هیچی نداره. برای ‏چی اومدید این‌جا؟ هیچی نداره. برای ما که هیچی نداره.‏و ما چه قدر به بی‌ذوقی‌اش خندیدیم. ‏شاید راست می‌گفت. اگر معماری بنای روی مزار خیام نبود شاید راست می‌گفت. معماری چیز دیگری است. معنابخش ‏است. خیام خفن بوده. خیلی هم خفن بوده. از تقویم جلالی بگیر تا قضیه‌ی خیام-پاسکال و رباعیاتش و دستگاه فکری‌اش در ‏مورد زندگی. ولی مرگ و سنگ مزار چیزی است که آدم‌ها را مثل هم می‌کند. شکوه و جلال‌شان را زیر سوال می‌برد. و ‏قشنگی کار انجمن آثار ملی ایران ساخت بنای یادبود بر سر مزار خیام بوده. هوشنگ سیحون سازنده‌ی بنای یادبود خیام بر ‏سر مزارش است. طراح مسیر درختزار بین آرامگاه خیام و عطار بوده. و کارش به حق شایسته‌ی تقدیر است. ‏بنایی که تو را وامی‌دارد تا حتما عکسی به یادگار بگیری. تو را وامی‌دارد که حتما رفتن به سر مزار خیام را یک اتفاق بشماری. ‏تو را وامی‌دارد که با دقت و احترام به سر مزار خیام بروی. تو را وامی‌دارد که سنگ مزار را با دقت بخوانی. شکل‌های ‏هندسی بنا یادت می‌آورد که خیام ریاضیدان بوده. حفره‌های منظمی که بالای بنا آسمان را تکه تکه کرده‌اند تو را به یاد ‏ستاره‌شناس بودن این مرد می‌اندازد و شعرهایی که با کاشی‌ها روی بنا ثبت شده‌اند...‏عصر جمعه بود و فضای اطراف آرامگاه خیام بویی از غم نداشت. صدای شاملو که مشغول خواندن رباعیات خیام بود در ‏سراسر باغ طنین‌انداز بود. دانشجوهای عکاسی آمده بودند به باغ و گله به گله مشغول عکس انداختن بودند. دخترهای‌شان ‏خوشگل و پسرهای‌شان ژیگول بودند. در فیگور گرفتن استاد بودند. دخترها برای این که از حفره‌های بالای بنای یادبود ‏عکس بگیرند روی سنگ قبر خیام دراز می‌کشیدند و لنگ و پاچه‌ها را آفتاب می‌دادند تا عکس هنری بگیرند. درک‌شان ‏نمی‌کردیم. می‌خواستیم به‌شان بگوییم اصل کار خیام است. خوش‌تان می‌آید شما هم مردید یک نفر بیاید روی سنگ‌قبرتان ‏دراز بکشد و از یک ساختمان عکس بگیرد؟ بعد یادمان آمد که خیام اهل دل بوده. گفتیم دارد آن زیر حالش را می‌برد. او ‏راضی، دانشجو هم راضی، کون لق ناراضی... ‏فقط برای‌مان سوال شد که این دانشجوهای خوش‌تیپ از بی‌مبالاتی‌های سر خاک خیام هم عکس می‌گیرند یا نه؟ مثلا ‏کاشی‌هایی که تکه تکه کنده و تخریب شده‌اند. انگار کسی به قصد مرض داشته و افتاده به جان بعضی از کاشی‌ها. ‏یا نمای بیرونی بنای یادبود. خزه‌هایی که روی کاشی‌ها بسته شده. این خزه‌ها کار باد است. تخم خزه‌ها را باد است که با ‏وزیدنش این سو و آن سو می‌پراکند و کاشی‌های بنای یادبود محملی فوق‌العاده برای رشد این خزه‌ها شده بودند. خزه‌هایی ‏که ویرانگرند. کاشی‌ها را نابود می‌کنند و ما در عجب مانده بودیم که چرا کسی عین خیالش نیست که این خزه‌ها را از بین ‏ببرد. ‏آن طرف آب‌نماهای اطراف مزار سنگ یادبود طرح ساخت آرامگاه حکیم عمر خیام و احیای آرامگاه عطار و احداث خیابان ‏مشجر بین این دو آرامگاه نصب بود. ولی نیمی از نام‌ها را با تیشه پاک کرده بودند. مشهورترین نام محمدرضای پهلوی بود ‏و چه کار زشتی...‏سید محمد از حفظ چند تا از رباعیات خیام را برای‌مان خواند. ‏من هم قبلا رباعیات را خوانده بودم و برای خودم خیام به روایت پیمانی هم ساخته بودم: @@@در باغ گشتی زدیم. بعد پیاده راه افتادیم به سوی بقعه‌ی عطار. قبرستان شهر نیشابور هم سر راه‌مان بود. از درخت‌های ‏بلندبالا و سایه‌های گسترده‌شان لذت بردیم و خدابیامرز گفتیم به هوشنگ سیحون و انجمن آثار ملی ایران که دیگر وجود ‏خارجی ندارد.‏و بقعه‌ی عارف بزرگ عطار به گونه‌ای دیگر بود. آن هم باغ بود. ولی گنبد داشت و بوی امامزادگی می‌داد. قبل از عطار به ‏سراغ کمال‌الملک رفتیم و باز هم بنای یادبود سر مزار کمال‌الملک بود که ما را به خودش کشید. بنایی که هندسه‌ای ‏فوق‌العاده زیبا داشت. آبی فیروزه‌ای کاشی‌ها تو را به خودش فرا می‌خواند. ولی این بنا هم اسیر بی‌مبالاتی بوده. تکه‌هایی از ‏کاشی‌ها کنده شده بودند. حتی اثر یادگارنویسی هم باقی بود و چه‌قدر ناراحت‌کننده.‏و بعد رفتیم به سراغ عطار. سید محمد گفت که گنبد آرامگاه دو پوش است. 8 ضلعی بنای آرامگاه را با فرشی 8ضلعی ‏پوشانده بودند. چرا گنبدها را دو پوش می‌ساختند؟ یک دلیل اصلی به خاطر فضای درونی بوده. اصل تناسب باید رعایت ‏می‌شده. هم اصل تناسب و هم اصل انرژی. نباید یک بنا ارتفاع بی‌تناسبی می‌داشت. هم سرمایش گرمایشش دچار مشکل ‏می‌شد و هم بی‌قوار می‌شد. به خاطر همین گنبد درونی بنا را با ارتفاعی پایین‌تر و متناسب می‌ساختند. اما گنبد باید از بیرون ‏نشانگر شکوه و جلال می‌بود. برای این‌که این شکوه و جلال را برساند گنبد بیرونی را بلندتر می‌ساختند. عطار از قدیم‌الایام ‏مورد احترام بود. عارفی به نام بود و از همان زمان زندگانی‌اش به نامش قسم می‌خوردند. مغول‌ها او را کشته بودند و این ‏داستان را تراژیک می‌کرد. از همان سال‌های پس از مرگش گنبد و بارو داشت تا به الان.‏از زیارت بقعه‌ی عطار که بیرون آمدیم رفتیم به سراغ درخت‌زار پشت بقعه. عصر جمعه بود. خورشید در کار فرود آمدن ‏بود. و نسیم می‌وزید. نسیمی بهاری و زندگی‌بخش. فرحناک. نسیم می‌وزید و توت‌ها را از بالای درخت توت‌ها می‌تکاند ‏پایین. بچه‌ها مغشول توت تازه خوردن شدند. اما خنکای بادی که از میان درختان می‌وزید خلسه‌آور بود. آدم را وامی‌داشت ‏که روی نیمکتی بنشیند. خودش را رها کند در بادی که صورت را نوازش می‌داد. آن قدر نور خورشید و بادی که در پشت ‏بقعه‌ی عطار می‌وزید خواستنی و خلسه‌آور بود که نمی‌شد جز نشستن و زل زدن کاری کرد. حتم عرفان از همین‌جاها سر بر ‏آورد. حتم عطار در این گونه نسیم‌های بهاری می‌نشست و از غور و تفحص در درون به انتهای لذت می‌رسید... کسی نبود. ‏خلوت بود. خودمان بودیم. و جالبی‌اش این بود که همه‌ با هم دل‌مان می‌خواست در میان درخت‌ها بنشینیم و خودمان را به ‏باد بسپریم. 15دقیقه-20 دقیقه همین بود کارمان... و فرح‌انگیزی بقعه‌ی عطار را با تمام وجود تجربه کردیم...‏