پرسه‌زن

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

اصفهان من

اصفهان من هم شاید همین عکس‌ها باشد. همین عکس‌هایی که مجله‌ی سرزمین من با تیتر روی جلد اصفهان، شهر ‏همیشه بهشت چاپ کرده است. اما توضیحات پای عکس‌ها این‌ها نیست... ‏از من نخواهید که قصه‌ی هر عکس را بگویم. نهایت می‌توانم به تداعی ذهنی کلمات بسنده کنم... که سکوت «من مرد ‏تنهای شبم» اجازه‌ی روده‌درازی و قصه‌گویی نمی‌دهد به من...‏اصفهان نقش‌جهان است و نقش‌جهان گوشواره‌های صدفی با نقاشی آبرنگ گل سرخ.‏اصفهان کاخ چهل‌ستون است و چهل‌ستون اولین عکس دو نفره با زمینه‌ی چمن‌های سبز پشت ساختمان.‏کاخ هشت‌بهشت= جگرکی پارک، انتهای باغ هشت‌بهشتپل فردوسی= اسلایسرهای تک‌نفرههتل عباسی= صبحانه‌های لذیذکافه رست= تنها کتاب تقدیم‌نامچه دارکلیسای وانک= شمع‌های توی شمعخانه ی پشت کلیساجلفا= شربتخانه‌یی که بعد از سال‌ها حس رهایی و آزادی داده بودناژوان= یک حمله‌ی ناشیانه و ناز بودن شاخسار درختانی که بر مسیرهای دوچرخه‌سواری ریسه بسته بودندچهارباغ= جدا جدا راه رفتن.‏و ترمینال کاوه= جدایی... فرودگاه امام خمینی...‏

سفر به کابلشهر

گلشهر چهره‌ی دیگری از مشهد بود. ‏محله‌ای جداافتاده در شمال شرقی مشهد که وقتی برای رفتن به آن ‌جا از مرکز شهر مشهد با موبایلت درخواست ‏تپ‌سی ‌می‌کردی هیچ کس حاضر به رفتن نمی‌شد. راننده تاکسی‌ها دندان‌گردی می‌کردند. کرایه‌ی گران می‌گفتند. دو ‏برابر قیمت‌ می‌گفتند و وقتی می‌فهمیدند از مرحله پرت نیستی کمی پایین می‌آمدند و به فاصله‌ی 30 دقیقه تو را ‏می‌رساندند به بلوار شهید آوینی. ‏اولین چیزی که توجهت را جلب می‌کند ساختمان تجاری چند طبقه و بزرگ اول بلوار است: ساختمان تجاری ملل. که ‏نیمه‌کاره است و مجلل و مدرن.  ولی بلافاصله کوچه‌های باریک و بدون پیاده‌رو، چهارراهی‌ها و شش‌راهی‌های ‏نامنظم و خانه‌هایی با نمای آجری و کاه‌گلی و سیمانی تضاد چشمگیری ایجاد می‌کند و حقیقت محله‌ی گلشهر را ‏عیان می‌کند. ‏با رفتن به سوی فلکه‌ها و خیابان‌های مرکزی گلشهر ردیف بی‌شمار مغازه‌ها، تنوع‌شان و آدم‌های توی کوچه‌ها و ‏خیابان‌ها توجه را جلب می‌کند: چشم‌های بادامی آدم‌های توی کوچه و خیابان به یادت می‌آورد که وارد محله‌ی ‏خاصی از مشهد شده‌ای: محله‌ای که محل تمرکز 45 درصد از جمعیت افغان‌های مقیم مشهد است. محل سکونت ‏هراتیها،قندهاری‌ها و هزاره‌ای‌های مهاجر به ایران.‏ شلوغی کوچه‌ها و خیابان‌ها تو را می‌گیرد. مغازه‌ها زیادند، رستوران‌هایی که قابلی‌پلو می‌فروشند، مغازه‌ی دونبشی که ‏کارگاه نخ‌ریسی است، سبزی‌فروشی‌ها و میوه‌فروشی‌ها، موبایل‌فروشی‌ها و کافی‌نت‌‌ها، لباس‌فروشی‌ها، مؤسسات ‏آموزشی. پیرمردهای افغان که مغازه‌هایی محقر دارند. جوان‌های افغان که مغازه‌هایی شیک و مدرن دارند. زن‌ها و ‏دخترها همه چادری.‏مشهدی‌ها خودشان به گلشهر می‌گویند کابل‌شهر.‏این‌جا گلشهر است، با جمعیتی بالغ بر 130 هزار نفر یکی از متمرکزترین جمعیت‌های شهر مشهد. شهرکی که کمی از ‏انقلاب اسلامی ایران پیرتر است و با آن بالیده و رشد کرده. ‏ @@@ساعت 8:50 به سوی تهران بلیت هواپیما داشتیم. دل‌مان می‌خواست بیشتر بمانیم. هنوز کوچه پس کوچه‌های زیادی ‏از گلشهر مانده بود که پرسه بزنیم. ببینیم‌شان. چند نفر از اعضای خانه‌ی هنرمندان افغانستان را دیده و گپ و گفت ‏کرده بودیم. سری به مسجد ابوالفضلی زده بودیم. پای صحبت‌های امام جماعت جوان مسجد نشسته بودیم. توی ‏شلوغ‌بازار و کوچه ‌پس کوچه‌های اطراف رها شده بودیم. جمعیت بالای گلشهر و مراکز خودجوش افغان‌های مقیم و ‏هزار هزار مشکل و قصه‌ای که می‌دیدیم ما را وامی‌داشت که باز هم کنکاش کنیم. ولی باید دل می‌کندیم. ‏برمی‌گشتیم به مشهد. کوله‌های‌مان را برمی‌داشتیم و روانه‌ی تهران می‌شدیم.‏فلکه‌ی دوم گلشهر پر بود از ماشین و تاکسی. با یکی‌شان طی کردیم که به 10 هزارتومان ما را برساند به چهارراه ‏نادری. به توافق رسیدیم و سوار پراید سفیدی شدیم که 182هزار کیلومتر کار کرده بود.‏پیرمرد نمونه‌ی کاملی از یک مهاجر افغان در سرزمین ایران بود. ‏نمونه‌ی کاملی از سعی و تلاش بی‌وقفه و مظلومیت. گلشهر شروع و پایان بسیاری از مهاجران افغان است. خیلی‌ها با ‏گلشهر شروع کردند و بعد به نقاط دیگر رفتند، حتی به کشورهای دیگر رفتند. و دوباره برمی‌گردند به گلشهر. پیرمرد هم ‏همین‌طور بود. 18 سال در تهران بود. از نوجوانی تا انتهای جوانی‌اش را در شریف‌آباد و ورامین و مامازن گذرانده بود. ‏هر نوع کارگری که بگویی کرده بود. زخم تمام حقارت‌ها را چشیده بود. هنوز هم یادش مانده بود که وقتی در ورامین ‏بود به او و امثال او حتی افغان هم نمی‌گفتند. می‌گفتند افی. می‌گفتند افعی... یادش مانده بود که ورامینی‌ها وقت و ‏بی‌وقت جلوی راه او و هم‌شهری‌هایش را می‌گرفتند و جیب‌های‌شان را به زور چاقو و تهدید به مرگ خالی می‌کردند. ‏چه بسیار روزها که دستمزد از خروسخوان تا شغال‌خوان کارکردن را به اجبار تقدیم قوم ایرانی کرده بود...‏کارگری کرده بود. از صفر شروع کرده بود و کم‌ کم پله پله افتاده بود تو کار خرید و فروش آهن. می‌رفت تهران و چند ‏تریلی آهن می‌خرید و می‌آورد مشهد. می‌فروخت به مشهدی‌ها. می‌فروخت به شهرهای اطراف: نیشابوری‌ها، ‏سرخسی‌ها،‌ جاجرمی‌ها... زن گرفته بود. به خاطر زنش بود که برگشته بود گلشهر. هم از احمدی‌نژاد ناراضی بود هم از ‏روحانی. احمدی‌نژاد بود که داستان پاسپورت و تمدید هر ساله و سه ماه علافی و کلی پول خرج کردن را راه انداخته ‏بود و روحانی بود که کسب‌وکار را از رونق انداخته بود. رکود آورده بود. آهن‌هایش بدون فروش ماندند. چک‌هایش ‏برگشت خوردند... و به طرز غریبی قربان امام رضا می‌رفت. هست و نیست زندگی‌اش و تمام بودنش را لطفی ‏می‌دانست که امام رضا (ع) نصیبش کرده بود.‏گلشهر پر بود از ماشین و مغازه و خانه. دو طرف تمام خیابان‌ها پر بود از انواع ماشین‌ها: پراید و پژو و پرشیا و ‏ماشین‌های چینی. حتی کوچه پس کوچه‌ها. گلشهر پر بود از مغازه‌هایی که بغل به بغل هم چسبیده بودند و تا ‏فرعی‌ترین کوچه‌ها هم ادامه داشتند. و خانه‌هایی که گاه چند طبقه بودند. برای‌مان سؤال بود. می‌دانستیم که افغان‌ها ‏حق مالکیت ندارند. قوانین مهاجرت در ایران حق مالکیت را از آن‌ها سلب کرده بود. از امام جماعت مسجد ابوالفضلی ‏هم پرسیده بودیم که افغان‌ها برای مالکیت چه می‌کنند. گفته بود اعتماد و باورمان نشده بود.‏ولی واقعاً همین‌طور بود. پیرمرد راننده هم تصدیق کرده بود. ‏اعتماد تنها کلیدواژه‌ی افغان‌ها برای مالکیت بود. ‏اعتماد به یک ایرانی. به ایرانی همکار یا همسایه. به خصوص برای خانه‌دار شدن، باید دست یک ایرانی قابل اعتماد را ‏می‌گرفتند و می‌بردند محضر و خانه‌ را به نام او می‌کردند. در بهترین حالت این ایرانی می‌توانست همسرشان باشد،‌ ‏خانمی که شناسنامه‌ای ایرانی داشت... ‏مال‌باختگی قصه‌ی متواتر افغان‌ها بود. هم راننده‌ی تاکسی و هم امام جماعت مسجد ابوالفضلی،‌ قصه‌ها داشتند از ‏مال‌باختگی افغان‌ها به خاطر همین قوانین مالکیت. آقای راننده قصه‌ی یکی از رفقایش را تعریف کرد. همو که با خون ‏دل خوردن و جنم داشتن پول جمع کرده بود و رفته بود در یکی از محلات مشهد یک خانه‌ی چند طبقه خریده بود به ‏قیمت 1 میلیارد و 800 میلیون تومان. او تا ریال آخر پول را داده بود و سند همه‌ی طبقات خانه شده بود به نام یک ‏ایرانی... یک همکار و شریک چند ساله که به گمانش دوست آمده بود. همکاری که بعد از 1 سال به راحتی طبقات آن ‏خانه را فروخته بود. همکاری که خیانت کرد و آن مرد افغان به خاطر این خیانت سکته کرد. دق کرد. مرد.‏‏- بعد از فرستادن رزمنده‌های مدافع حرم و شهادت خیلی‌های‌شان وضع ما بهتر شده...‏این را آقای حیدری می‌گفت. یکی از اعضای خانه‌ی هنر افغانستان. ‏برای مالکیت وضع از قبل بهتر شده بود. آقای راننده هم تصدیق می‌کرد. ازش پرسیده بودیم که ماشینت را به نام چه ‏کسی کرده‌ای؟ یک ایرانی صاحب این ماشین است؟ گفت نه. به نام خودم است. چون پاسپورت دارم نیروی انتظامی ‏می‌گذارد که ماشین به نام خودم باشد. ‏ته و توی قصه‌ی سیم‌کارت و بلیت قطار را از شلوغ‌بازار درآورده بودیم. ‏این قصه‌ی مشهور که یک افغانستانی در ایران حتی نمی‌تواند یک سیم‌کارت داشته باشد یک جورهایی هم حقیقت ‏داشت و هم نداشت. برای کسانی که تابعیت ایران را گرفته بودند و کارت آمایش داشتند حقیقت بود. آن‌ها نمی‌توانستند ‏حتی یک سیم‌کارت 5هزار تومانی ایرانسل به نام خودشان داشته باشند. اما برای کسانی که پاسپورت داشتند این ‏امکان فراهم شده بود که حداقل یک سیم‌کارت ایرانسل به نام‌شان باشد. بلیت قطار مشکلی نداشت. با شماره‌ی ‏کارت آمایش و شماره‌ی پاسپورت می‌شد به راحتی بلیت قطار خرید.‏زمین اما نباید به نام افغان‌ها باشد. ‏اگر به افغان‌ها زمین بدهیم ایران فلسطین می‌شود.‏این استدلال تنها توجیه نکته‌ای بود که پیرمرد راننده می‌گفت. در گلشهر چندین خانه ساخته بود. اما همه این طور ‏بودند که طبقه‌ی هم‌کف و زمین باید به نام یک ایرانی باشد و طبقات بالا می‌توانست به نام افغان‌ها باشد...‏می‌گفت جاهای دیگر دنیا این طور نیست. ‏می‌گفت یک پسرش استرالیا است. پسر دیگرش سوئد. یک دخترش هلند. پسر دومش کانادا. می‌گفت آن پسرم که ‏کانادا است الآن توی نیروی دریایی کانادا کار می‌کند. بهش یک ماشین داده‌اند دربست. یک ماشین هم خودش ‏خریده. آن یکی ماشین را داده به یک راننده برایش کار می‌کند و پول اجاره می‌دهد.‏آخرین دخترش ماه پیش رفت آمریکا. توی گلشهر با یک پسر افغان دیگر ازدواج کرد و رفتند ترکیه و از آن‌جا رفتند ‏آمریکا. می‌گفت به محض این که یکی از دانشگاه‌های آمریکا قبولش کردند و ویزایش پذیرفته شد آن‌ها را بردند توی ‏یک هتل. الآن توی آمریکا به‌شان خانه داده‌اند...‏ولی هیچ شکایتی نداشت. تمام دردش این بود که فحش نمی‌داد. راضیا مرضیه بود. حتی دریغ هم نمی‌گفت. اگر ‏می‌گفت پسرها و دخترهایم توی استرالیا و سوئد و هلند و آمریکا و کانادا این طوری دارند جوانی می‌کنند، ولی من ‏بدبخت توی ایران چه طوری جوانی کردم آدم کمی خالی می‌شد. می‌گفت که حق دارد فحش بدهد. ولی هیچ نگفت. ‏فقط گفت قربان امام رضا که همین زندگی را برایم فراهم کرد...‏‏- شب‌ها که یاد بچه‌های‌مان می‌افتیم زنم آن طرف برای خودش گریه می‌کند و من هم این طرف خانه برای خودم ‏اشک می‌ریزم. همه‌شان از ایران رفتند.‏این را آقای راننده می‌گفت. ‏گلشهر همان‌طور که مهاجرنشین بزرگی است، مهاجرفرست بزرگی هم هست. خیلی از جوانان و دختران و پسران ‏گلشهری وقتی به زندگی پدران و مادران خودشان و آینده‌ی خودشان در ایران نگاه می‌کنند به گزینه‌ی دیگری فکر ‏می‌کنند: مهاجرت به غرب. ‏نرخ مهاجرت مهاجران از ایران هم پدیده‌ای است که در گلشهر می‌توان سراغش را گرفت.‏آماری وجود ندارد. مهاجرت خیلی از جوانان گلشهری به آن سوی مرزهای ایران به طرق غیرمجاز است. ولی وجود 25 ‏موسسه‌ی آموزش زبان رسمی و معلوم نیست چند ده موسسه‌ی آموزش غیررسمی در گلشهر یک نشانه‌ی بزرگ است. ‏جوان‌ها به هر طریقی که شده می‌خواهند بروند.‏حاج آقا موسوی امام جماعت مسجد ابوالفضلی می‌گفت اکثر پیرمردهایی که در این مسجد مشاهده می‌کنید حداقل ‏یک پسر یا دخترشان به کشورهای خارجی رفته‌اند. می‌گفت ماه رمضان سؤالات و استفتائات ملت از من در مورد ‏مسائل شرعی در کشورهای دیگر مثل سوئد و استرالیا و هلند و آمریکا و کانادا است. می‌گفت این قدر که من در مورد ‏مسائل و احکام اسلام در کشورهای غیراسلامی سؤال جواب داده‌ام و تخصص پیدا کرده‌ام امام جماعت‌های سایر ‏نقاط مشهد تخصص ندارند.‏برخلاف سایر نقاط ایران در گلشهر فقط آموزش زبان انگلیسی نیست که مشتری دارد. آموزش زبان‌های آلمانی و ‏فرانسوی و هلندی و عربی هم رواج بسیار دارد.‏گلشهر مهاجرنشین است. مهاجران به این دلیل که از حمایت نهادهای اجتماعی و دولتی در ایران برخوردار نیستند، ‏برای حمایت‌های فکری، اقتصادی و اجتماعی شبکه‌های اجتماعی بسیار خوبی را بین خودشان ساخته‌اند. کیفیت سطح ‏تعاملات شبکه‌های دوستانه،‌ عمق روابط خویشاوندی و استحکام روابط همکاری بین افغان‌های ساکن گلشهر ‏مثال‌زدنی است. این شبکه‌ها در مهاجرت دختران و پسران جوان هم بسیار تأثیرگذارند. افغان‌هایی که به کشورهای ‏اروپا و آمریکا و اقیانوسیه مهاجرت می‌کنند شبکه‌های ارتباطی خود با دوستان،‌ آشنایان، خویشاوندان و همکاران خود ‏در گلشهر حفظ می‌کنند. به آن‌ها کمک می‌کنند که مراحل مهاجرت را راحت‌تر طی کنند و مهاجرت این مهاجران را ‏سرعت می‌بخشند.‏گلشهر امروز پر است از قصه‌ی مهاجرت دوباره‌ی مهاجران... پر است از قصه‌های موفقیت و شکست در مهاجرت.‏مردی که چیزی برای از دست دادن نداشته باشد از رفتن هیچ باکی ندارد. جواد برای پناهنده‌ی اروپا شدن غیرقانونی ‏به ترکیه رفت. در آن‌جا نتوانست به مرزهای اروپا برسد و چرخ روزگار طوری چرخید که دوباره از مرز جنوب شرق و ‏سیستان و بلوچستان به ایران برگشت. در آن‌جا آدم‌رباها گروگان گرفتندش. زنگ زدند به خانواده‌اش در گلشهر که ‏‏100 میلیون تومان بدهید تا آزادش کنیم. ولی خانواده‌ی جواد در گلشهر چنین پولی نداشتند. نمی‌توانستند به پلیس هم ‏خبر بدهند. رها کردندش... ولی شانس آورد که آدم‌رباها او را نکشتند. وقتی دیدند کسی برای او پولی نمی‌دهد و ‏خودش هم پولی ندارد رهایش کردند به امان خدا. او برگشت به گلشهر...‏دو دختر نوجوان افغان به دام شیادان افتادند. دو خواهر 14 و 16ساله از یک خانواده‌ی 8 نفره‌ی افغان. دو پسر ایرانی ‏آن‌ها را فریب دادند که اگر پول جور کنید می‌توانیم شما را بفرستیم به ترکیه و از آن‌جا بروید به اروپا. سودای مهاجرت ‏به اروپا دو خواهر را واداشت تا طلاهای مادرشان را بدزدند و تقدیم آن دو پسر کنند و بعد از خانه فراری شوند... پسرها ‏طلاها را گرفتند و مثل آب رفتند توی زمین. دخترهای نوجوان در شهر مشهد فراری از خانه شدند. نه توانستند بروند به ‏خارج از مرزهای ایران و نه روی آن را داشتند که برگردند به خانه... دختر فراری شدند... جراید و صفحات حوادث ‏روزنامه‌های خراسانی پر است از چنین ماجراهایی...‏قصه‌ی فرزندان پیرمرد راننده که حالا هر کدام در کشوری جاگیر شده بودند از قصه‌های موفق مهاجرت بود. دختران و ‏پسرانی که در ایران متولد و بزرگ شدند،‌ اما به احتمال زیاد تنها قصه‌ای که از ایران به یادشان مانده و برای دیگران ‏تعریف می‌کنند رخ‌زنی کردن‌های پلیس‌ و نیروی انتظامی در ایران است. ‏اسمش رخ‌زنی است. پلیس یکهو جلوی یک اتوبوس یا مینی‌بوس یا یک ماشین پر از سرنشین را می‌گیرد، به چهره‌ی ‏آدم‌ها زل می‌زند و بعد آن‌هایی را که چشم‌هایی بادامی و ته‌چهره‌ای از افغان بودن دارند پیاده می‌کند. مدارک ‏می‌خواهد. اگر پاسپورت یا کارت آمایش همراه‌شان نباشد دستگیرشان می‌کند می‌برد سفیدسنگ و تا کسی پیدا شود ‏که مدارک هویتی ببرد آن‌ها را آن‌جا نگه می‌دارد... اگر هم غیرمجاز باشند که رد مرز...‏رخ‌زنی برای خیلی از پلیس‌ها و سربازان ممر درآمد است. افغان‌هایی که مدرک همراه‌شان نیست خیلی وقت‌ها با خالی ‏کردن جیب‌شان و تقدیم کردن دستمزد یک روزشان به یک سرباز از سفیدسنگ رفتن رها می‌شوند...‏برای یک نوجوان 15 ساله‌ی گلشهری هیچ چیز مثل رخ‌زنی دردناک نیست. ‏در گلشهر مدارس زیرزمینی فراوان‌اند. اگر مدارس ایران به کودکان افغان اجازه‌ی تحصیل نمی‌دهند، این خود افغان‌ها ‏هستند که امکاناتش را فراهم می‌کنند. خودشان از بین خودشان معلم‌ می‌جورند و برنامه‌ی درسی تدوین می‌کنند و آخر ‏سال امتحان می‌گیرند. تا 2-3سال پیش مدارس خودگردان در گلشهر سهم زیادی در آموزش و تحصیل کودکان ‏داشتند. یک نوجوان 15ساله‌ی گلشهری شاید به خاطر این مدارس خودگردان بتواند طعم ممنوعیت تحصیلی را تحمل ‏کند. اما رخ‌زنی در عنفوان نوجوانی تا پایان عمر طعم تلخ مهاجر افغان بودن را در ذهنش حک می‌کند. چنان کینه‌ای ‏در او ایجاد می‌کند که با یک دنیا خوبی شاید نتوان درمانش کرد.‏‏- بعد از فرستادن رزمنده‌های مدافع حرم و شهادت خیلی‌های‌شان وضع ما بهتر شده...‏این را آقای حیدری می‌گفت. یکی از اعضای خانه‌ی هنر افغانستان. ‏ دو سال پیش بود که رهبر دستور داد که همه‌ی کودکان مهاجر (چه مهاجران مجاز و چه مهاجران غیرمجاز) باید در ‏مدارس ایران ثبت نام شوند. تازه دو سال پیش بود که بعد از چند دهه حضور افغان‌ها در ایران کودکان‌شان حق ‏تحصیل در مدارس ایرانی را پیدا کردند. حق تحصیلی که باز هم به هزار اما و اگر است. آقای حیدری امام جماعت ‏مسجد می‌گفت من سه ماهه‌ی تابستان کارم این است که برای خانواده‌های افغان غیرمجاز استشهاد بنویسم که بله ‏فرزند این آقا در ایران و ور دل ما به دنیا آمده و لطفا در مدرسه ثبت نامش کنید. می‌‌گفت یک شیفت مدرسه‌ی ابتدایی ‏امام صادق گلشهر،‌1500 محصل دارد. می‌گفت تمام نیمکت‌ها 3نفره و 4 نفره است. می‌گفت من به آستان قدس ‏رضوی نامه نوشتم که شما را به خدا بیایید و در گلشهر مدرسه‌ احداث کنید. جواب‌شان نه بود. چرا؟ چون رفته بودند ‏تحقیق کرده بودند که مدرسه‌های موجود برای تعداد کودکان ایرانی گلشهر کافی است. هر چه قدر به‌شان گفتم که ‏اکثر جمعیت گلشهر افغان است و مدرسه برای مجموع کودکان ایرانی و افغان کم است قبول نکردند...‏@@@ مسجد ابوالفضلی گلشهر نبش شلوغ‌بازار گلشهر بود. ‏شلوغ‌بازار خیابان باریکی است پر از مغازه. از ابتدا تا انتها انواع مغازه‌های لباس‌فروشی و خوراکی و نان و بزازی و ‏خرازی و موچینی و قصابی و میوه‌ و سبزی‌فروشی و... ‏ شیرپره‌ی مزار، حلواکنجدی بلخ باستان، چای الکوزی، گُر و آبنبات‌های رنگارنگی که بنا به طعم در افغانستان مشهور ‏به «شیرینیگگ» و یا «ترشک» است، همه و همه از سوغاتی‌های افغانستان هستند که در شلوغ‌بازار به فروش ‏می‌رسند. به غیر از آبنبات‌های رنگارنگ که در داخل گلشهر و توسط هراتی‌های مقیم تولید می‌شود بقیه همه از ‏افغانستان می‌آیند.‏ شیرپره‌ی مزارشریف شیرینی ساخته شده از شیر، شکر و مغز پسته و بادام و گردو است. ‏گُر ساخته شده از نیشکر و در حقیقت جایگزینی برای شکر است که خاصیتی گرم دارد. می‌گویند گُر در ‏اصل از ‏پاکستان است و در سال‌های جنگ که تعداد زیادی از مردم افغانستان به پاکستان مهاجرت ‏کردند این شیرینی در میان ‏علاقه‌مندی‌های مردم افغانستان جای گرفت‎.‎‏ ‏نقل کم‌بار نقلی است که شیرینی‌اش کم است و بیشترش مغز بادام است. نقلی که برای تهنیت هر رویداد مبارک ‏افغان‌ها برای هم می‌برند و می‌خورند.‏لباس‌فروشی‌ها هم هستند. لباس‌های محلی افغان حالا دیگر در دسترس نیستند. جای مغازه‌هایی که لباس‌های ‏هزاررنگ و بلند افغانستانی را بفروشند مغازه‌های لباس‌ مجلسی باز شده‌اند: لباس‌های نازک و بدن‌نمای زنانه در تن ‏مانکن‌هایی که بوی مدرنیسم می‌دهد و رنگ و بوی سنتی شلوغ بازار را کم‌رنگ کرده است...‏آن طرف‌تر هم باقالی و شور نخود افغانستانی می‌فروشند. جای خالی حلوا سرخ افغانستانی را در شلوغ‌بازار می‌توان ‏حس کرد...‏مسجد ابوالفضلی در نبش شلوغ‌بازار و جای غریبی بود. کوچک و ساده و محقر بود. دیوارهای آجری‌اش با سنگ ‏نماکاری نشده بود. حیاط کوچکی داشت، وضوخانه همان دم در بود. در آهنی‌اش ساده و رنگ‌ریخته بود و دیوارهای ‏گچی و رنگ‌نشده‌ی توی مسجد بوی سادگی دهه‌ی شصت را می‌داد. سادگی اش بدجور آدم را می‌گرفت. موقع نماز ‏بود که رسیدیم به مسجد و شلوغی مسجد بدجور ما را تحت تأثیر قرار داد. مسجد گوش تا گوش پر شده بود از ‏چهره‌های افغان و ایرانی. خیلی وقت بود وارد مسجدی نشده بودم که یک نماز مغرب و عشای وسط هفته‌اش ‏این‌چنین پرشور باشد. از کودک 6ساله تا جوان 20 ساله و پیرمرد 90 ساله مشتری نماز مغرب و عشا بودند. امام ‏جماعت آقای حیدری، روحانی 28 ساله‌ای بود که 10-12 نفر روحانی افغان با سن بالا پشت او اقتدا کرده بودند. به ‏نظر می‌آمد یک روحانی افغان هیچ‌گاه نمی‌تواند امام جماعت مسجد شود. حتی مسجدی که 90 درصد اهالی آن افغان ‏باشند...‏مسجد ابوالفضلی مقدس بود. برای اهالی گلشهر به شدت مقدس بود. در طول روز اگر جلوی در بسته‌ی مسجد بایستی ‏می‌بینی که از هر 10 نفر عابر گذری 5 نفرشان یکهو راه‌شان را به سمت در بسته‌ی مسجد کج می‌کنند و در را ‏می‌بوسند و انگار که ضریحی مطهر باشد پیشانی‌شان را به در می‌چسبانند و ذکری می‌گویند و می‌روند. همان رفتاری ‏که مردم توی حرم امام رضا با درهای چوبی سنگین و منبت‌کاری و طلاکاری‌شده‌ی داخل حرم می‌کنند... ولی در ‏ساده‌ و رنگ‌ریخته‌ی مسجد ابوالفضلی اصلاً در آن حد و حدود نیست و این درجه از اعتقاد اهالی گلشهر (به خصوص ‏پیرزن‌ها و پیرمردها) آدم را تحت تأثیر قرار می‌دهد. نه... بوسیدن در فقط کار پیرمردها و پیرزن‌ها نیست. دخترها و ‏پسرهای جوان هم این کار را می‌کنند. جای لب‌های رژ زده‌ی دختری که در را بوسیده بود در خاطر امام جماعت ‏مسجد مانده بود تا برای‌مان تعریف کند ازین درجه اعتقاد...‏مسجد ابوالفضلی گلشهر اما شهرتی جهانی دارد. شهرتی که خارج از مرزهای ایران بیشتر درک شده حتی: مستند ‏مدافعان اسد تلویزیون بی‌بی‌سی... فیلمی که از مسجد ابوالفضلی و دفتر ثبت‌نام از افغان‌ها برای اعزام به جبهه‌های ‏جنگ سوریه گرفته شده بود و در آن مستند به نمایش در آمده بود. کار خود بی‌بی‌سی نبود. کار یکی از جوان‌های ‏گلشهری بود که از بیرون مسجد فیلم گرفته بود و بعد پنهانی رفته بود از صحنه‌های مصاحبه‌ برای اعزام به جبهه‌ی ‏سوریه هم فیلم گرفته بود. فیلمی که وقتی به هلند پناهنده شد توانست آن را در اختیار بی‌بی‌سی قرار دهد و بی‌بی‌سی ‏نهایت استفاده را از آن کرد: مدافعان اسد.‏آقای حیدری امام جماعت مسجد ابوالفضلی هم‌سن خودمان بود: 28 سالش بود. 4 سال بود که امام جماعت این ‏مسجد شده بود. بعد از نماز مغرب و عشا نیم ساعتی پای صحبت‌هایش نشستیم و او از تجربیات 4 سال امام جماعت ‏مسجد گلشهر بودن برای‌مان حرف زد. ‏می‌گفت آمار مهاجرت مهاجران گلشهری اگر مورد مطالعه قرار بگیرد تکان‌دهنده خواهد بود. می‌گفت فقط این طور ‏نیست که مهاجرت به غرب و کشورهای توسعه‌یافته اتفاق بیفتد. نوع دیگری از مهاجرت هم وجود دارد: مهاجرت به ‏جبهه‌های جنگ سوریه. ‏ می‌گفت من خودم خیلی مخالف بودم که در این مسجد دفتری برای اعزام به سوریه باز شود. به نظرم مسجد جای ‏فعالیت‌ فرهنگی است. ولی نمی‌توانستم با اهالی سپاه مخالفت کنم. آن‌ها در ملأ عام دفتر زدند و جذب نیرو کردند و ‏حالا هر کوچه‌ی گلشهر حداقل یکی دو نفر شهید مدافع حرم دارد...‏می‌گفت فقط این طور نیست که از طریق ثبت‌نام سپاه قدس اعزام نیرو به سوریه صورت بگیرد. می‌گفت در همین ‏گلشهر عده‌ی زیادی از افغان‌ها هستند که اعتقادشان به انقلاب و ولایت فقیه فراتر از انتظار است. این دسته از افغان‌ها ‏کارشان جنگیدن در جبهه‌ی اسلام است. آن‌ها کاری حتی به سپاه قدس هم نداشتند. خودشان خودسر عازم سوریه ‏شدند...‏نمی‌دانستیم چه بگوییم. عجیب و غریب بود. هیچ گاه در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران روی سهم مهاجران ‏افغان از مدافعان حرم در سوریه مانور داده نشده. هیچ گاه به طور رسمی از نقش مهم مهاجران افغان در حفاظت از ‏آرمان‌های جمهوری اسلامی نام برده نشده... ولی مهاجران افغان با جان و دل عازم جبهه‌های نبرد می‌شدند و ‏تعدادشان آن قدر بود که در هر کوچه‌ی گلشهر حداقلی یکی دو نفر شهید در این راه شهید شده بودند... از یک طرف ‏مهاجرانی وجود داشتند که به هر قیمتی شده از ایران فرار می‌کردند و از طرف دیگر مهاجرانی بودند که برای حفظ ‏ایران از جان مایه می‌گذاشتند...‏نظر خود اهالی گلشهر در این باره چیست؟ این جمعیت 130 هزار نفره که اکثریت‌شان مهاجر افغان‌اند چه نظری ‏درباره‌ی مدافعان حرم دارند؟ ‏چرا باید افغان‌ها بعد از این همه محرومیت و آزار و اذیتی که در طول 3 دهه از دولت و ملت ایران دیده‌اند باز هم قبول ‏کنند که برای دفاع از آرمان‌های انقلاب اسلامی ایران راهی جنگ بشوند؟ به خاطر فقر و محرومیت و قول یک زندگی ‏بهتر برای بازماندگان؟ نه... مسلماً این نبود. که اگر این دلیل بود راحت‌ترش این می‌بود که به سوی غرب مهاجرت ‏کنند. پناهنده شوند به کشورهای غربی و آمریکا و کانادا و استرالیا...‏دوست داشتیم نظر خود اهالی گلشهر را در مورد مدافعان حرم بدانیم. هم‌وطنان‌شان که راهی جنگ سوریه شده بودند... ‏نظرسنجی مستقیم غیرممکن بود... ولی صفحات اینترنت و فضای آزاد اینستاگرام آینه‌ای بود از نظرات مهاجران در ‏مورد مدافعان حرم... جایی که افراد و مهاجران عمدتاً افغان بدون ترس و سانسور نظرشان را در این مورد نوشته‌اند...‏صفحه‌ی اینستاگرام ‏ Every Day GOLSHAHR ‎‏ بهانه‌ی اولیه‌ی ما برای پرسه زدن در گلشهر بود. ‏صفحه‌ای که گروهی از عکاسان ساکن گلشهر آن را ایجاد کرده بودند. هر روز عکسی از زندگی روزمره در گلشهر را در ‏آن به اشتراک می‌گذارند. با یکی از اعضای این صفحه هماهنگ شده بودیم تا جلسه‌ای برگزار کنیم. عکس‌های این ‏صفحه روایتگر زندگی عادی و روزمره‌ی مردمان گلشهر بود: یک روز زندگی مهاجران و پناهندگان افغان در ایران... ‏صفحه‌ای که شهرتی جهانی داشت و با همکاری گروه‌های عکاس روسی و ژاپنی و برزیلی و آلمانی نمایشگاه‌های ‏عکس مشترک هم برگزار کرده بود.‏ بعد از حملات داعش به مجلس‌ شورای اسلامی و مرقد امام خمینی بیل‌بوردی در جای جای شهر مشهد نصب شد: ‏عکس دو نفر از فرماندهان افغان حاضر در جنگ سوریه. و پایین عکس یک جمله‌ی ساده: به خاطر امنیتی که داریم ‏قدر شما را می‌دانیم.‏صفحه‌ی اینستاگرام ‏Every Day GOLSHAHR‏ ازین بیلبورد عکس گرفت و آن را به اشتراک گذاشت و ‏پرسید که نظرتان را در مورد حضور افغانستانی ها در جنگ سوریه کامنت کنید‎.‎نظرهای پای این عکس خواندنی بودند و باز هم عجیب...‏‎:‎‏1- ‏elyas.kashefi‏: نظرسنجی نمیخاد دگه اشتباهه .میرفتن یکم سایه جنگو از افغانستان برمیداشتن‎.‎‏2- ‏jamalsajjadi‏:   ‏@elyas.kashefi ‎دولت افغانستان اجازه بده، چرا که نه، اینایی که میرن سوریه میجنگن از خداشونه که توی خاک ‏خودشون علیه دشمن بجنگن، فقط بدبختی اینجاست که دولت ما دستش با تروریسم توی یک کاسه‌ست و اجازه نمیده وگرنه مطمئن باش همینها که توی ‏سوریه شهید میشن آرزو دارن با داعش توی خاک خودژشون بجنگن‏3-‏ najmehgholaamiشهدا شرمنده ایم‎...‎‏4-‏ m.nateghi051‎درود بر همه شهیدان راه حق‏5-‏ mohammadreza__sharifiفقط تاسف برای ادمایی که جونشونو الکی به به فنا میدن.این رستگاری نیست دلت واسه خانوادت بسوزه ‏واسه زن وبچت بعد تو کی نگهدار اونا باشه؟ :خدا. هه خدا بهت عقل داده چرا درست استفاده نمیکنی؟ کلی گلایه که فقط اعصاب خوردیش برای ما ‏میمونه که اونم تقصیر دستمال کشا و ادمای پانزده امامی ان‎.‎‏6-‏ saeed_rh70‎لایکی باتیک‏7-‏ saeed_rh70‎بلایک‏8-‏ elyas.kashefi@jamalsajjadi ‎شما درست میگی geteditorinit("http://mihanblog.com/public","data[content1_html]",510346,1,750,350,0,0,"content1_html")