پرسه‌زن

۴ مطلب با موضوع «لرستان» ثبت شده است

پرسه در زاگرس - 1: دریاچه گهر

ریق‌مان در آمده بود. همین‌طور سینه‌کش بود که پی‌درپی ادامه داشت. رفتن در کوره‌راه این سینه‌کش‌ها ریق‌مان را در آورده بود. شر و شر عرق می‌ریختیم. هر چند دقیقه یک بار می‌ایستادیم و نفسی تازه می‌کردیم. آبی می‌نوشیدیم و بعد ادامه می‌دادیم. بعد از 2کیلومتر راه رفتن به معجزه‌ی لیموترش ایمان آوردیم. وقتی که یک لیموترش کوچک را نصف کردیم و شروع کردیم به چلاندنش در دهان‌مان.تشنگی‌مان کمتر شد. ولی هم‌چنان نفس نفس می‌زدیم و پیش می‌رفتیم. دامنه‌های اشترانکوه دور تا دورمان را فرا گرفته بودند. هنوز به گردنه‌ی پنبه‌کار نرسیده بودیم. آن دور دامنه‌های کوه‌ها ترکیب رنگ عجیبی را ساخته بودند. کوه زیر پای‌مان با علف‌های زرد رنگش پایین رفته بود تا رسیده بود به دامنه‌ی کوه دیگری که درخت‌های بلوط داشت. سبزی درختان و بوته‌ها خودشان را می‌رساندند به صخره‌های قهوه‌ای رنگ یک کوه دیگر و در پس همه‌ی این‌ها آن کوه بنفش قرار داشت. زرد و سبز و قهوه‌ای و بنفش. بالای کوه بنفش هم آسمان آبی بود و ابرهای سفید...صبح راه افتاده بودیم. کمی دیر شد. ساعت 9 راه افتادیم و یک کله راندیم تا قم و اراک و ازنا و دورود. ناهار را در دورود خوردیم و بعد پرسیدیم که راه دریاچه گهر از کدام طرف است. توی شهر تابلویی نبود که بگوید دریاچه گهر از کدام طرف باید رفت. از مردم می‌پرسیدیم. به‌مان گفتند که بروید سمت پارک جنگلی. بپرسید پارک جنگلی چه‌طور باید رفت. وقتی رسیدید به پارک جنگلی همان جاده را ادامه بدهید تا برسید به در آستانه. از آن‌جا هم بروید تا پارکینگ و بعد هم کوه‌نوردی تا خود دریاچه...منطقه‌ی حفاظت‌شده‌ی اشترانکوه. حمل سلاح ممنوع. بعد از روستای در آستانه گیت ایست و بازرسی که برای ورود به منطقه‌ی اشترانکوه نفری 2000تومان می‌گرفت. 2000تومانی که نوشته بودند صرف نگه‌داری و ارائه‌ی سرویس‌های بهداشتی و جمع‌آوری و بازیافت زباله‌های اطراف دریاچه گهر می‌شود. پارکینگِ آخر جاده هم برای یک شبانه‌روز 5000تومان پول می‌گرفت. لاک‌پشت را کاشته بودیم همان‌جا. کوله‌های‌مان را انداخته بودیم روی دوش‌مان و راه افتاده بودیم سمت دریاچه. می‌دانستیم که 13کیلومتر پیاده‌روی داریم. اول مسیر چند تا سیاه‌چادر بود و چند تا خر. خرها را اجاره می‌دادند. هر خر تا دریاچه 40هزار تومان. اگر هم خرچران (به قول خودشان کارگر) همراه می‌شد، هزینه 2برابر می‌شد. برای ما 2نفر پولش زیاد می‌شد. گفتیم تا گردنه پنبه‌کار برویم، بعد از آن مسیر سرپایینی می‌شود...اما هنوز به گردنه پنبه‌کار نرسیده بودیم و ریق‌مان درآمده بود. حرف نمی‌زدیم. نفس نفس می‌زدیم و می‌رفتیم. کمی دیر شده بود. باید قبل از شب به دریاچه می‌رسیدیم. شنیده بودیم که توی راهش حیوان وحشی زیاد دارد. از گراز بگیر تا خرس. اصل سربالایی‌های تیز مسیر رفت هم قبل از گردنه پنبه‌کار بود. مسیر خلوت بود. روز وسط هفته بود و وقت عصر و کسی مشغول رفتن نبود. تردد کم بود. آدم‌ها به هم وقع می‌نهادند. وقتی به کسانی که از دریاچه برمی‌گشتند می‌رسیدیم سلام می‌کردیم و خسته نباشید می‌شنیدیم و می‌گفتیم. می‌پرسیدیم که تا گردنه پنبه‌کار چه قدر مانده. راهنما‌یی‌مان می‌کردند. به‌مان می‌گفتند که بعد از این گردنه دیگر موبایل آنتن نمی‌دهد. خود دریاچه هم آنتن نمی‌دهد. اگر می‌خاهید به کسی زنگ بزنید همین الان زنگ بزنید. کسی را نداشتیم که بهش زنگ بزنیم. بعد از سینه‌کش آخر بالاخره به گردنه پنبه‌کار رسیدیم. تپه‌ای که بالاترین نقطه‌ی مسیر حرکت مان بود. از گردنه‌ی پنبه‌کار ادامه‌ی مسیرمان تا کیلومترها مشخص بود. راه درازی مانده بود. انگار این همه راه که تا گردنه پنبه‌کار آمده‌ بودیم هیچ بوده. به هم‌دیگر نگاه کردیم. به کسانی که قرار بود هم‌سفرمان باشند و در دقیقه‌ی آخر ما را پیچاندند فکر کردیم. ما آن‌جا در ارتفاعات اشترانکوه چه کار می‌کردیم آخر؟ بی‌خیال. راه بیفت که باید قبل از شب دریاچه باشیم‌ها...بعد از گردنه‌ی پنبه‌کار مسیر سرپایینی شد. یک سرپایینی با شیب تند که فقط با زانوهای‌مان ترمز می‌گرفتیم که یک موقع بی‌اختیار نشویم و نرویم ته دره. امید سراپای وجودمان را در بر گرفته بود. صدای آب می‌آمد. صدای ریزش آب رودخانه وجودمان را خنک می‌کرد، دل‌مان را برای ادامه دادن گرم می‌کرد و امید را به تن عرق‌کرده‌مان برمی‌گرداند. صدای آب می‌آمد. بطری‌های آب معدنی‌مان در حال ته کشیدن بود... باید به چشمه پنبه‌کار می‌رسیدیم. سبز شدن مسیر نوید آب را می‌داد. مسیری که قبلن فقط خاک و صخره‌ها بود، حالا درخت‌دار شده بود. درخت‌های بلوط. درخت‌هایی که خشکی تابستان تن‌شان را سوزانده بود. درختی که نصف تنش سبز بود و نصف تنش خشک شده بود. درخت‌هایی که مسیر را سایه کرده بودند... و بعد، ناگهان چشمه‌ی پنبه‌کار. لذیذترین آبی که در زندگی‌ام نوشیدم همین‌جا بود. آب چشمه‌ی پنبه‌کار. آبی که به راحتی هوا وارد تن می‌شد و انگار که هوای خالص باشد بی هیچ ضربه‌ای وارد معده می‌شد. آب تگری چشمه پنبه‌کار. قبل از رسیدن به چشمه از پیرمردی پرسیده بودیم که آیا آب چشمه خوردنی است؟ نمی‌دانستیم داریم در مورد چه حرف می‌زنیم. پیرمرد به‌مان گفته بود: آن آب طلاست. خوردنی چیه... و وقتی رسیدیم به چشمه و آب نوشیدیم و بطری‌های‌مان را پر از آب کردیم فهمیدیم که آب یعنی چه.... آب گوارا یعنی چه... کنار چشمه یک حوض بود. 2تا چادر سیاه بود که مغازه بودند. قیمت‌ها 50درصد گران‌تر از قیمت معمول بود. چیپس 1000تومانی مثلن بود 1500تومان. آب‌انگور 2000تومانی بود 3000تومان. آن مسیر دشوار و طاقت‌فرسا این قیمت‌ها را توجیه می‌کرد. آن طرف‌تر هم یک چادر بود. رویش نوشته‌بودند پاسگاه نیروی انتظامی. کنار چشمه‌، سربازی چمباتمه زده بود و داشت ظرف می‌شست. پیرهن سربازی پوشیده بود با شلوار کردی سیاه. سرگروهبانی هم برای خودش راه می‌رفت. مایع ظرفشویی‌اش تمام شده بود و از ما پرسید که مایع ظرف‌شویی دارید؟ نداشتیم. آب چشمه را خوردیم و انرژی گرفتیم و از پل میانه‌ی مسیر رد شدیم و  سربالایی ادامه‌ی مسیر را تا گردنه‌ی خداقوت ادامه دادیم. غروب شده بود. آخرین اشعه‌های نور خورشید روی دامن کوه‌های روبه‌رو می‌افتاد و تکه‌ای از دامن‌شان را روشن می‌کرد. کوه‌های اطراف مسیر دامن بلندی داشتند. دامنی یک‌دست و خاستنی. خورشید خانم در کار غروب بود و دامن کوه‌ها خاستنی بود و جهان چه جای زنانه‌ای بود و من خبر نداشتم. -میثم خسته‌ای؟-نه.-این بادی که توی صورت‌مون می‌وزه، این سربالایی ملایم، این کوه‌های دو طرف، اون خورشید پشت‌سرمون یه حس خوبی می‌ده...-آره...بالاخره به 100متر آخر سربالایی رسیدیم. همان جایی که بهش می‌گویند گردنه‌ی خدا قوت. شیب تندی داشت و آهسته و آرام شیب را بالا رفتیم و بعد سرپایینی را گرفتیم آمدیم پایین. شب شده بود که به دریاچه رسیدیم. همه جا تاریک بود. هیچ اثری از پروژکتور یا نور چراغ برق یا همچو چیزی نبود. به کناره‌ی دریاچه نزدیک شدیم. مردم با نور چراغ‌قوه‌های‌شان مشغول رفت و آمد بودند. زیاد شلوغ نبود. کورمال کورمال کنار دریاچه چادرمان را برپا کردیم و گوش سپردیم به صداهای اطراف. خسته بودیم. فقط خسته شده بودیم. 5ساعت از تهران تا دورود آمده بودیم و 4ساعت هم تا دریاچه کوه‌نوردی کرده بودیم. حال شام خوردن هم نداشتیم.صدای خیزابه‌های دریاچه می‌آمد. صدای آواز خاندن پسرهای چادر بغلی می‌آمد. بلند بلند آواز می‌خاندند. آن دورها صدای کل کشیدن زن‌ها و دست‌زدن و آوازخاندن‌شان می‌آمد. آواز لری می خاندند. روی یک تشت یا دبه، ضرب گرفته بودند و می‌زدند و می‌خاندند و شاید می‌رقصیدند. تاریک بود. نمی‌شد دید چیزی. صدای برخورد موج‌ها به ساحل می‌آمد. دریاچه گهر 2کیلومتر طول داشت و 600متر عرض و آن‌قدر بزرگ نبود که جذر و مد داشته باشد... تنها نور مربوط بود به ساختمان پاسگاه محیط زیست. دستشویی‌ها هم تاریک بودند... شب را خابیدیم. بادی که از سطح دریاچه به سمت‌مان می‌وزید خنکای مطبوعی داشت. از آن خنکی‌ها که پتو را لذت‌بخش‌ترین شی روی زمین می‌کند. صبح که بیدار شدیم تازه فهمیدیم وارد چه بهشتی شده‌ایم... صبح با صدای رررررررررر گفتن پسربچه‌ی چادر بغلی‌مان بیدار شدیم. رررررررر می‌گفت و می‌آمد. وقتی به چادر ما رسید داد زد که بابا، بیا ببین، رفتم الاغه رو گرفتم آوردم. اون دورا وایستاده بود. باباش غرید که: ولش کن بذار بره. صاحاب داره بچه. پسره گفت: داره علف می‌خوره. اوه. پیاز خورد. اوه. بابا داره می‌دوه می‌ره... این‌ها را که گفت بیدار شدم. روبه‌رویم آن طرف چادر، دریاچه با خنکای نور صبح لبخند می‌زد.آب دریاچه تمیز بود. دور و سخت بودن مسیرش آن را از چرک و کثافت‌کاری‌ها نجات داده بود. همین‌که هیچ ننه قمری نمی‌توانست با ماشین بیاید تا لب دریاچه یک دنیا ارزش داشت. آبش زلال بود. آن جاهایی که عمق به 28متر می‌رسید تاریک‌تر بود. مردم لخت می‌شدند و می‌افتاند توی آب. خیلی‌ها با خودشان قایق بادی آورده بودند. آن را با تلمبه باد می‌کردند و می‌رفتند وسط دریاچه. آدم‌هایی که مجوز ماهی‌گیری داشتند مشغول ماهی‌گیری بودند. هوا خنک بود. اشترانکوه دامن خاستنی و دورش را آن طرف دریاچه به آب زده بود. کفش‌مان را درآوردیم و پاچه‌ها را بالا زدیم و خودمان را به آب دریاچه سپردیم. با خودمان مایو نیاورده بودیم. حداقل کاری که می‌توانستیم بکنیم همین بود که بگذاریم خنکای آب دریاچه تا مغز استخان‌های‌مان نفوذ کند... یک ساعتی حوالی دریاچه چرخیدیم. به منظره‌های اطراف دریاچه نگاه کردیم. بعد از آن همه کوه خشک و بی‌‌بر و بار که رد کرده بودیم، دیدن دریاچه‌ای به این وسعت عجیب و خیره‌کننده بود. آن طرف‌تر، پشت ردیف چادرهای لب ساحل، چند تا سکو زده بودند. چند تا سکو برای بر پا کردن چادر. حالا که روز شده بود دیدیم کنار هر سکو یک چراغ برق و یک سلول خورشیدی هم هست. یعنی که برقش قرار است از سلول‌های خورشیدی تامین شوند. ولی به حول قوه‌ی الاهی هیچ کدام‌شان کار نمی‌کردند و در شب، در اطراف دریاچه تاریکی مطلق پا بر جا بود. به دلیل تاریکی مطلق احتمالن هیچ کس هم از آن سکوها برای چادر زدن استفاده نمی‌کرد. از لب ساحل هم کمی دور بودند...دستشویی هم اوضاع چندان مناسبی نداشت. از 8تا دستشویی فقط 3تای‌شان قابل استفاده بودند. در شب هم که تاریکی مطلق بود...یک ساعتی اطراف دریاچه قدم زدیم. از طبیعت بکرش لذت بردیم. کلی خدا را شکر کردیم که راه دسترسی به دریاچه گهر دشوار است و گند نخورده است بهش و بعد راه برگشت را در پی گرفتیم. راه برگشتی که سخت‌تر از رفتن بود. مخصوصن فاصله‌ی چشم‌ پنبه‌کار تا گردنه‌ی پنبه‌کار که یک سربالایی وحشتناک پیوسته بود. سربالایی‌ای که حتا خرها هم تویش می‌ماندند و نمی‌توانستند ادامه بدهند و بالا بروند. به نفس نفس می‌افتادند و چموشی به سرشان می‌زد و همان‌جا که بودند می‌ماندند...مرتبط: راهنمای صعود به دریاچه گهر

پرسه در زاگرس - 2: بروجرد

روز دوم قرار گذاشته بودیم که با قطار به بیشه برویم. صبح اطراف دریاچه‌ی گهر قدم زدیم و هوای خنک خوردیم. برای رفتن به دریاچه‌ی کوچک گهر که در 5کیلومتری دریاچه‌ی اصلی بود وقت نداشتیم. برگشتیم. اما سربالایی‌های تیز چشمه پنبه‌کار تا گردنه‌ی پنبه‌کار سرعت رفتن‌مان را کم کرده بودند. نتوانستیم خودمان را به قطار ساعت 1 بعد از ظهر برسانیم. به قطار ساعت 3بعد از ظهر می‌توانستیم برسیم. اما وقتی به دورود رسیدیم خستگی پیرمان را درآورده بود و رمقی برای‌مان نگذاشته بود. رفتیم به پارک آزادگان و 2 ساعتی دراز کشیدیم و چرت زدیم. تصمیم گرفتیم برنامه را پس و پیش کنیم. به خرم‌آباد نمی‌توانستیم برسیم. اما بروجرد نزدیک بود. بروجرد را انداختیم برای عصر و شب دوم و قطار سواری تا آبشار بیشه را انداختیم به روز سوم. از دورود تا بروجرد 55کیلومتر راه بود و بعد از نیم ساعت به بروجرد رسیدیم. بروجرد نسبت به دورود خیلی شهرتر بود. خیابان‌ها، مغازه‌های اطراف، سرسبز بودن شهر، نظم و ترتیب. یک راست راندیم به طرف تپه چوغای شهر. وقت زیادی نداشتیم. عصر بود و وقت نمی‌شد که سری به آثار تاریخی شهر(مسجد شاه و مسجد امام) بزنیم. تپه چوغا را نباید از دست می‌دادیم فقط.تپه چوغا همان تپه‌ای‌ست که حضرت نوح کشتی‌اش را روی آن ساخت. همان تپه‌ای است که سیل الهی تمام زمین‌های اطرافش را پر از آب کرد و کشتی حضرت نوح و سرنشینانش روی این تپه جان سالم به در بردند... جایی این را نگفته‌اند. ولی به نظر من همین‌طور است. بروجرد در دشت سیلاخور بنا شده است. یک شهر دشتی که خوب گسترده شده است. یک شهر در دشتی در میان سلسله کوه‌های زاگرس. خیلی از شهرهای ایران در پناه یک کوه بنا شده‌اند. مثلن تهران در پناه توچال و کلکچال و پلنگچال و... است. کوه‌ها آقا بالا سرهایی هستند که شهر در دامن‌شان ساخته شده. وقتی ارتفاع می‌گیری، شهر زیر پایت است. اما پشت سرت هم‌چنان کوهی بلند ایستاده است. اما تپه‌ی چوغا آقا بالاسر بروجرد نبود. تپه‌ای مرتفع بود در میانه‌ی شهر. جوری که از همه طرفش می‌توانستی به بروجرد نگاه کنی. یک دید 360درجه‌ی کامل به تو می‌داد. آن دورها روستاها و دهکده‌ها بودند. آن دور خانه‌های مسکن مهر بودند. آن دور گنبد امامزاده جعفر بروجرد بود. آن دور شهر در دشت پهن شده بود...با ماشین یک دور بالا و پایین تپه را دور زدیم. بعد حوالی تپه شروع کردیم به راه رفتن. استخری ساخته بودند و قایق‌های پدالی و زوج‌های عاشق وسطش مشغول آسایش بودند. فواره‌ی استخر چند متری بالا می‌رفت و بعد پایین می‌ریخت. تندیس آرش کمانگیر را ساخته بودند که تیرش را به سوی انتهای شهر هدف گرفته بود. بالای دیواره‌ی صخره‌ای هم خرسی در حال انداختن یک سنگ بزرگ به استخر پای صخره بود. جوی و آب‌نما ساخته بودند. جوی سنگ‌چین شده از دو طرف صخره‌ی بلند پایین می‌آمد و پر آب بود. کنارش هم پله‌ها تو را به بالاترین نقطه‌ی تپه چوغا می‌رساندند... جوی زیبایی بود. کنارش نشستیم و هندوانه خوردیم. ولی مهندسی‌ساخت نبود. دبی آب عبوری از جوی و طبقه‌ طبقه‌اش بیشتر از حجم طبقه‌های جوی بود. در نتیجه آب سرریز می‌شد و می‌ریخت روی پله‌ها و مسیر پیاده‌روی و گند می‌زد. پایین‌تر از ما پسر و دختری روی پله‌ای نشسته بودند و سر به شانه‌ی هم گذاشته بودند. شهر زیر پاها‌ی‌شان بود. آن طرف خانواده‌ها می‌آمدند و توی آلاچیق‌های کنار استخر بساط می‌کردند. مسیرهای پله‌پله‌ای تو را به پای تپه می‌رساندند. پایین رفتیم. مغازه‌ای به شکل 1 سیب گنده و 2 تا آلبالوی قرمز آن‌جا بود. آهنگ‌های لری پخش می‌کرد. قلیان و چای داشت. قلیانی گرفتیم و یک قوری چای. صاحب مغازه به‌مان یک پتوی سوراخ سوراخ هم داد که بروید روی چمن بنشینید و بیاسایید. چای خوردیم. میثم قلیان کشید. پایین‌تر از ما پسر و دختری نشسته بودند و قلیان می‌کشیدند. آهنگی پخش شد و رفت ترک بعدی. پسر گفت: آقا می‌شه آهنگ قبلی رو دوباره بذاری؟!- چشم. حتمن.این‌طرف چند پسر نشسته بودند. لیوان پلاستیکی‌های‌شان را تا نیمه عرق می‌ریختند و عرق می‌خوردند. برگشتیم بالا. پسر و دختری زیر درخت بید مجنونی نشسته بودند. دخترهای بروجرد هیچ کم از دخترهای آلامد تهران کم نداشتند. بروجردبه بروجرد می‌گویند پاریس کوچولو. مثل پاریس رودی در میان شهر رد نمی‌شد. ولی شهر قشنگی بود. چرا به بروجرد می‌گویند پاریس کوچولو؟ توی این وبلاگه نوشته است که چرا بهش می‌گویند پاریس کوچولو:1- اگر کسی از بام به غروب بروجرد نگاه کند متوجه وجود  دهکده‌هایی در اطراف شهر می‌شود که فقط در اروپا چنین صحنه‌ای قابل دیدن است.2- شما در هر فصل سال که از بروجرد دیدن کنید متوجه می‌شوید که تمام فصل ها با نظم تغییر می کند. یعنی بر اساس تعریف هر فصل تغییر فصل داریم. بهار جای خود را به تابستان به پاییز و همین طور پاییز به زمستان می دهد و این موضوع باعث شده 75درصد میوه های ایران در این شهر قابل پرورش باشد که این موضوع نشان از وجود باغ های فراوان در این منتطقه است.3- پست بودن اطراف شهر بر اساس توپوگرافی نزدیک به شهر پاریس است که دلیل وسعت پاریس همین موضوع می‌باشد. وجود کوه‌های فراوان با تنوع ارتفاع وشیب این شهر را تبدیل به پای‌تخت کوهنوردی ایران تبدیل کرده است. کوه‌ها نه خیلی از شهر دورهستند نه خیلی نزدیک می‌باشند که اگر جایی نیاز به ساخت پیست اسکی و تله کابین باشه بروجرد از همه جا مستعدتر است وجود چشمه سارهایی در کنار این کوه ها سبب تشکیل رودخانه هایی شده است.پاریس4- به نظر داشتن آب وهوای مناسب در یک شهر ، وجود بیش از 165 اثر تاریخی  طبیعت منحصر به فرد،  می تواند زیرساختی برای آن باشد که بروجرد را به عنوان  منطقه ویژه گردشگری انتخاب کند.5- در پاریس میانگین دما 15 درجه ودر بروجرد14.4 درجه می یاشد.6- شهر پاریس از دیرباز مهد مد در اروپا بوده و بروجرد هم  یکی از معدود شهرهای ایران است که به نوع لباس و مد بسیار اهمیت می دهند .شام را باید کوبیده‌ی بروجردی می‌خوردیم. بروجرد است و کوبیده‌هایش. مغازه‌های کبابی جای جای شهر هستند و کوبیده‌های باکیفیت‌شان شهره‌ی عام و خاص است. مهدی می‌گفت بروید اطراف امامزاده جعفر کوبیده‌ی بروجردی بخورید. اما دم غروب بود و خیابان‌های شهر ترافیک عجیبی داشتند. بروجرد مثل خیلی از شهرهای کوچک ایران بودکه دم غروبی همه‌ی مردم با هم ماشین‌های‌شان را بیرون می‌آورند و خیابان‌های کوچک‌شان دچار ترافیک می‌شود. بی‌خیال امامزاده جعفر شدیم و همان حوالی کوبیده زدیم.شب را همان بروجرد ماندیم. هوا خنک بود. چمن‌های تپه‌چوغا سکو‌های چادر و زیرانداز پهن کردن داشت. زیرانداز انداختیم و زیر درخت بید مجنون خاب رفتیم. کله‌ی سحر راه افتادیم تا به قطار صبح دورود به بیشه برسیم.

پرسه در زاگرس - 3: قطار و آبشار بیشه

روزی سه تا قطار محلی از درود به سمت سپیددشت حرکت می‌کند. یکی ساعت 6:30 صبح. یکی ساعت 13 و یکی هم ساعت 15. برای رفتن به آبشار بیشه باید سوار یکی از این قطارهای محلی شد. از درود تا خرم‌آباد 85کیلومتر راه است و از خرم‌آباد تا آبشار بیشه 65 کیلومتر. اما با قطار این مسیر خیلی کوتاه‌تر است. عاقلانه و به صرفه است که با قطار رفت. تازه آن مسیری که قطار ازش رد می‌شود، دنیای دیگری است... قطار محلی، یک قطار درجه‌ی 2 اتوبوسی است. مسافرانش روستایی‌ها و عشایر و لرها. بلیطی نیست. پولی است. نفری 700تومان. سوار قطار می‌شوی و هر جا که دلت خاست می‌توانی بنشینی. روستایی‌ها مسافر همیشگی این قطاراند. راس ساعت 6:30 دقیقه‌ی صبح بود که قطار راه افتاد. بی‌هیچ تاخیری راه افتاد. از شهر دورود دور شد. وارد رشته‌کوه‌‌های زاگرس شد. تمام مسیر از کنار رودخانه و کوه‌های پرشیب و درخت‌های بلوط می‌گذشت. گه‌گاهی سمت کوه هم چشمه‌های آب جاری بودند و به سمت ریل می‌ریختند. قطار آرام می‌رفت. هنوز روز برنیامده بود و هوا خنک بود. ما خاب‌مان می‌آمد. صبحانه را می‌خاستیم دم آبشار بیشه بخوریم. روبه‌روی‌مان پیرمردی روستایی نشسته بود و با بغل‌دستی میانه‌سالش با لهجه‌ی لری حرف می‌زد. عاشق کشاورزی بود و متنفر از زندگی شهری. می‌گفت کشاورزی و باغ و درخت آدم را راست‌گو و صادق و بااخلاق می‌کند. می‌گفت ماشین و دود و دم آدم را دروغگو می‌کند! خودش بازنشسته‌ی همین راه‌آهن جنوب بود. از سال 1346تا 1376 توی راه‌آهن کار کرده بود و بعد از آن کشاورز شده بود. مردی توی قطار راه می‌رفت و کیک و ساندیس می‌فروخت. بچه‌های خاب‌آلود صندلی جلویی با شنیدن صدای کیک و ساندیس بیدار شدند و از بابا‌ی‌شان آویزان شدند که برای ما کیک و ساندیس بخر... مسیر کوهستانی بود. از لابه‌لای دره‌ها رد می‌شدیم. رودخانه همراه همیشگی‌مان بود. مسیر پر از تونل بود. تونل‌های کوچک. تونل‌های دراز و طویل... بعد از 25 تا تونل به روستای بیشه رسیدیم. سر تونل 18 پیرمرد روبه‌رویی اشاره داد به کنار مسیر و گفت. قبلن قطار از تونل بغلی رد می‌شد. اما اون تونل رانش داشت و این یکی را ساختند. بعد گفت پشت آن کوه معدن مس پیدا کرده‌اند. این پلی هم که می‌بینی روی رودخانه زده‌اند برای صاحب آن معدن است. می‌خاهد چند وقت دیگر استخراج را شروع کند... بعد از تونل 25 سرسبزی روستای بیشه خودش را به ما نشان داد. از قطار پیاده شدیم. دقیقن 45دقیقه طول کشیده بود تا برسیم به بیشه.تا آبشار راه چندانی نبود. سرچشمه‌های آبشار از زیر ایستگاه راه‌آهن رد می‌شد و بعد به دیواره‌ی صخره‌ای 50متری می‌رسید و از آن بالا می‌ریخت به رودخانه‌ی سزار... از رطوبت همیشگی آب جاری، صخره‌های زیر آبشار همه خزه‌بسته بودند. روبه‌روی آبشار سکوهای چادر زدن بود و ملت نشسته بودند و چادر زده بودند. در طول مسیر دهیاری روستای بیشه یک سری تابلو این طرف و آن طرف علم کرده بود. 2تا مضمون هم بیشتر نداشتند تابلوها: یکی این‌که خطر غرق شدن در رودخانه جدی است. و یکی هم حفظ حجاب اسلامی. لطفا حجاب اسلامی را رعایت کنید و ارزنده‌ترین زینت زن حفظ حجاب است. خنده‌مان گرفت. حتا یک تابلوی لطفا آشغال نریزید هم نزده بودند. حتا یک تابلوی حفظ محیط زیست و تلاش برای پاک نگه داشتن حریم رودخانه و آبشار نزده بودند.... حجاب اسلامی از آن آبشار و آن منظره‌ی طبیعی زیبا خیلی برای‌شان مهم‌تر بود. وقتی دیدیم که یکی از مغازه‌دارهای کنار آبشار کیسه‌ی آشغالش را خیلی راحت وسط رودخانه پرتاب کرد متوجه شدیم که بله محیط زیست چه‌قدر مهم است این‌جا. ولی از حق نگذریم نسبت به آبشارها و رودخانه‌های شمال و گیلا و مازندران به مراتب تمیزتر و کم‌زباله‌تر بود. شاید چون که سر و کله‌ی تهرانی‌ها زیاد آن‌جا پیدا نیست...کنار آبشار نشستیم. صبحانه خوردیم. زیرش ایستادیم و عکس یادگاری انداختیم. مبهوت زیبایی منظره‌اش شدیم و بعد به سمت ایستگاه راه‌آهن برگشتیم تا با قطار ساعت 11 به دورود برگردیم. ایستگاه بیشه جای جالبی بود. یک ایستگاه راه‌آهن خیلی سرسبز با درختان سر به فلک کشیده‌ای که تونل سبز بلندی روی ایستگاه ساخته بودند. بعد انگار قطار مثل متروهای تهران چیز خطرناکی نبود. توی ایستگاه صندلی برای نشستن و انتظار نبود. عوضش مردم می‌رفتند لب خط‌آهن و روی هره‌ی ایستگاه می‌نشستند به انتظار. قطار هنوز نیامده بود. ماشین آشغالی روستا آمده بود دقیقن وسط ریل‌های راه‌آهن ایستاده بود. ماشین آشغالی روستا یک تراکتور بود که به راحتی می‌توانست از روی خطوط راه‌آهن رد شود. ایستاده بود و مشغول جمع‌آوری آشغال‌ها بود. هیچ عجله‌ای هم نداشت که الان ممکن است قطار بیاید. یعنی حفظ بود که قطار کی‌ می‌آید. چون در آن زمانی که تراکتور روی ریل وسطی ایستاده بود از ریل کناری یک قطار باری دراز و طویل آمد و رد شد و رفت... بالاخره قطار آمد. مسیر برگشت را هم بعد از عبور از 25تا تونل سیاه، 45دقیقه‌ای برگشتیم. این‌بار هوای داخل قطار خیلی گرم‌تر شده بود. (به ظهر نزدیک شده بودیم.) قطار شلوغ‌تر بود. زن‌ها و مردهای عشایری خودشان را به شهر می‌رساندند. صدای زن‌ها و بچه‌ها قطار را پر کرده بود. مردهای توی قطار با هم آشنا بودند. قطار دوست‌داشتنی بود...پس نوشت: عکس های مربوط به قطارها از خبرگزاری فارس-خلیل غلامی

پرسه در زاگرس - 4: حواشی

1-نامردی کردند. قرار بود 4نفر باشیم. قرار بود 4نفره برویم دریاچه گهر و 4نفره گشت و گذار کنیم. 4نفره بهینه‌ترین نوع سفر می‌شد. تمام ظرفیت ماشین تکمیل می‌شد و هزینه‌ها سرشکن می‌شد. حوصله‌مان از هم سر نمی‌رفت. خسته نمی‌شدیم. همیشه چیزی برای حرف زدن پیدا می‌شد. ولی نامردی کردند. روز آخر 2نفرشان من را قال گذاشتند. هر کدام به بهانه‌ای. دقیقن در روز آخر و یکی‌شان حتا در ساعت‌های آخر. قرار بود یکی از آن 2 نفر ماشین بهتری از لاک‌پشت خودم بیاورد. مالید. چیزی نگفتم. چیزی نمی‌توانستم بگویم. فحش‌‌شان نمی‌توانستم بدهم. ولی عجیب خورده بود توی حالم. هی به اسم‌ها و آدم‌ها فکر می‌کردم که به‌شان زنگ بزنم بگویم همین فردا صبح داریم می‌رویم، پایه هستی؟ به این پسره بگویم؟! نه. این که برای یک پیاده‌روی توی شهر کلی ناز و نوز می‌کند. تا گهر نمی‌تواند بیاید که...این یکی؟ نه. یک موقع وسط راه کم بیاورد، حسرت دریاچه را به دلم می‌گذارد. این یکی؟ نه. پراید پوست کپلش را خراش می‌دهد. غر زدنش می‌ماند به جان من... به 2نفر زنگ زدم. اصلن گوشی‌شان را جواب ندادند. به 2 نفر دیگر هم زنگ زدم، بهانه‌هایی آوردند. یکی‌شان کلاس چسکی گذاشت که حالم از خودم به هم خورد که چرا به این آدمی که این جور چس‌کلاس‌بازی در می‌آورد و خودش را سرشلوغ و آدم مهم نشان می‌دهد زنگ زده‌ام. کسی را نیافتم. برنامه‌ریزی روی ماشین بهتری بود. ولی من باید می‌رفتم. من تصمیم گرفته بودم و حتا 1 نفر هم برایم کافی بود. من تصمیم گرفته بودم و فقط باید کارم را می‌کردم. فکر کردن به نامردی دیگران، به امکانات ناچیزم، به نشدن، به خطر، به نتوانستن باید بی‌معنا می‌بود. و بی‌معنا شد. با میثم سوار لاک پشت شدیم و راه افتادیم و یک کله راندم و وقتی به اراک رسیدم و از تهران به حد کافی دور شدم یک حس گرمی از راسخ بودن، از اراده داشتن زیر پوستم دوید. گرمایی که کم کم توانست بر سرمای نامردی‌ها، بی‌محلی‌ها، سوسول‌بودن‌ها، چس‌کلاس‌بازی‌ها و... اثر بگذارد.2-لُرها بلند بلند حرف می‌زنند. ناهار را در پارک دانشجوی شهر دورود خوردیم. پارک این طرف کوچه بود و خانه‌ها آن طرف کوچه. صدای حرف زدن اعضای خانواده از پنجره‌های خانه تا این طرف کوچه هم می‌آمد. دریاچه گهر که رفتیم دوباره این را تجربه کردم. وقتی که صدای حرف زدن مردها و زن‌های 4-5چادر آن طرف‌تر را هم به وضوح می‌شنیدم. آواز خاندن پسرهای چادر بغلی هیچ. آواز می‌خاندند خب. ولی آدم‌های چند چادر آن‌ طرف‌تر در مورد شام‌شان داشتند صحبت می‌کردند. مرد رفته بود و از بوفه‌ی کنار دریاچه کالباس خریده بود و در مورد این بحث می‌کردند و من به طور کامل در جریان وقایع چادرشان قرار می‌گرفتم....توی قطار هم که نشسته بودم، پیرمرد روبه‌رویی و بغل‌دستی‌اش آن قدر بلند حرف می‌زدند که حتا در تونل‌ها که صدای عبور قطار تشدید می‌شد، باز هم من می‌توانستم کامل بشنوم که چی دارند می‌گویند به هم و در مورد چه چیزی بحث می‌کنند. یک جوری اصلن حس کردم دارند برای من حرف می‌زنند و برای‌شان مهم است که منی که با فاصله‌ی 1متری‌شان نشسته‌ام بشنوم حرف‌های‌شان را.هیچی، لُرها بلند بلند حرف می‌زنند. همین.3-آن‌جا کنار دریاچه گهر هیچ برقی نبود. تاریکی مطلق بود و آدم‌ها برای رفت و آمد از چراغ قوه استفاده می‌کردند. داشتم از تپه‌ای پایین می‌آمدم. چراغ قوه‌ی موبایلم سوی راهم بود. جلویم زن و مردی راه می‌رفتند. موبایل دست زن بود. چراغ قوه‌اش خیلی ضعیف بود. فقط یک کورسو بود. من پشت‌شان راه می‌رفتم و نور چراغ‌قوه‌ام زیاد بود، آن‌قدر که بتواند حتا جلوی آن 2نفر را هم روشن کند. سبقت نمی‌گرفتم. به طرز ابلهانه‌ای احساس برتری می‌کردم. احساس قدرت. من می‌توانم کاری کنم که سایه‌تان جلوی پای‌تان بیفتد...! به پایین تپه رسیدیم. راهم را کج کردم تا به چادرمان برسم. آن 2 نفر در تاریکی گم شدند. یکهو گم شدند. انگار صخره‌ای را پیدا کردند و رویش نشستند و چراغ‌قوه‌شان را هم خاموش کردند و دست همدیگر را گرفتند و به تاریکی خیره شدند. یکهو احساس تنهایی کردم. نه. احساس ضعف کردم. راه جلویم مشخص بود. نور می‌انداختم و می‌توانستم جلو بروم. ولی انگار وا مانده بودم. دیگر خبری از احساس برتری آن چند لحظه‌ی پیش نبود. یک احساس تنهایی ناگهانی، یک جور به خود رها شدن بد جایش را گرفته بود. 4-از دیالوگ‌های آدرس پرسیدن: این خیابانه مستقیم می‌ری، می‌رسی به یه پیچ پیچی، تو می‌خوری می‌ری سمت چپ (با دستش سمت راست را نشان می‌دهد)،  بعد اون‌جا یه دوراهی بی، می‌پرسی بهت می‌گن چه طور باید بری...پیچ‌پیچی یکی از جالب‌ترین تعبیرهایی بود که در مورد میدان شنیده بودم.5-وقتی سوار قطار دورود به بیشه شدم، مثل حاج سیاح توی سفرنامه‌اش شروع کردم به شمردن تونل‌ها که بعدها ذکر کنم که بعد از عبور از چند تونل به مقصد رسیدم! 25تا تونل را رد کردیم تا به بیشه رسیدیم.6-توی پارک آزادگان دورود دراز کشیده بودیم و استراحت می‌کردیم که صدای نوحه خاندن آمد. بعد مداح شروع کرد به صحبت کردن. تشییع جنازه‌ی یک نفر بود. مداح رفته بود بالای سقف وانتی که بلندگو بهش وصل بود و داشت ماشین‌هایی را که قرار بود پشت آمبولانس مشایعت‌کننده باشند سر و سامان می‌داد. تعداد ماشین‌ها زیاد بود. اول باید ماشین‌های سواری باشند. بعد مینی‌بوس‌ها و بعد اتوبوس‌ها. صبر کنید تا یک اتوبوس دیگر هم برسد بعد حرکت می‌کنیم.تشییع جنازه‌ی ماشینی تا قبرستان. بار اول نبود که همچو چیزی می‌دیدم. ولی خب زیاد بودن تعداد ماشین‌ها من را به فکر برد: جایگاه اتومبیل. ماشین‌ها با آدم‌ها چه کار می‌کنند؟ آیا این تشییع جنازه‌ی ماشینی معناها و پیام‌هایی ندارد؟ اتومبیل‌ها جای خودشان را تا کجاها در زندگی آدم‌ها باز کرده‌اند... با خودم گفتم اگر برگشتم حتمن باید در این مورد چیزهایی بخانم. حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم کتاب "فرهنگ اتومبیل در شهر تهران" نوشته‌ی طاهره هوشنگی از انتشارات تیسا را دست گرفته‌ام. تا این جایش کتاب جالبی بوده. در مورد تاثیرات فرهنگی اتومبیل‌ها بر زندگی و رابطه‌ی دیالکتیک اتومبیل و آدم‌ها (یعنی که هم اتومبیل‌ها روی منش آدم‌ها تاثیر می‌گذارند و هم آدم‌ها به عنوان یکی تکنولوژی روی آن تاثیر می‌گذارند و ارتباط یک طرفه بین‌شان برقرار نیست...) خوب چیزهایی نوشته.7-و تصویرهای زیادی که نمی‌دانم بعدها به درد کجای زندگی‌ام می‌خورد و در ذهنم ثبت شده است...