پرسه‌زن

۵ مطلب با موضوع «کرمان» ثبت شده است

کرمان-1

جاده‌ی کرمان سیرچ شهداد - اسفند ۱۳۹۰

کرمان-2 (به سوی کرمان)

ساعت ۶غروب بود که راه افتادیم. سوار بر اتوبوس دوطبقه‌ای که ما را با سرعت حداکثر ۹۰کیلومتر بر ساعت بعد از ۱۴ساعت به کرمان رساند. طبقه‌ی دوم نشسته بودیم و تصویری که از جاده‌ها و خیابان‌ها می‌دیدم جدید و نو و سرگرم کننده بود. به خصوص اینکه درپوش‌های سقفی اتوبوس هم در تمام طول سفر باز بود و آسمان را بالای سرم می‌دیدم و جاده را هم از ارتفاع ۳ متری رصد می‌کردم... توی تهران از صندلی‌ها بالا می‌رفتم و از بالای سقف به خیابان‌ها نگاه می‌کردم و خوش خوشانم می‌شد. انگار که بر ماشینی سان روف دار سوار شده باشم. از تهران که خارج شدیم و وارد جاده‌های کویری شدیم قرص ماه شب چهارده و ستاره‌های درخشان بودند که از دریچه‌ی سقف دیده می‌شدند و نرمه باد خنکی که از سقف می‌وزید. و اگر این دریچه‌های سقفی نبودند عجیب هوای داخل طبقه‌ی دوم گرم و خفه می‌شد... نزدیکی‌های کرمان بودیم که علی حبیبا یکهو دریچه‌ی سقف را بست و ما هر چه قدر زور می‌زدیم نمی‌توانستیم بازش کنیم. من که دستم به پیچ‌های تیزش گیر کرد و زخمی هم شد. بعد که توی پلیس راه باغین ایستادیم کمک راننده آمد و دریچه را به راحتی باز کرد. ما هی زور می‌زدیم تا دریچه را به طرف بالا هل بدهیم و بازش کنیم. در حالی که باید آن را به طرف پایین می‌کشیدیم. مشتی مهندس مکانیک در یک اتوبوس جمع شده بودیم و عرضه نداشتیم یک درپوش سقفی را باز کنیم... من و مهدی فقط هفتی هستیم. بقیه همه نهی هستند. به علاوه‌ی ۴-۵تا ارشد. اتوبوسه خیلی آرام می‌رفت. توی جاده وقتی به سختی و آرامی از یک بنز ده تن سبقت می‌گرفت با بچه‌ها کلی جیغ و داد می‌کشیدیم و البته بیشتر کامیون‌ها و تریلی‌ها از ما سبقت می‌گرفتند و ما از طبقه‌ی دوم سبقت گرفتنشان را از بالا نگاه می‌کردیم. ۴تا از ارشد‌ها وی آی پی یعنی‌‌ همان ردیف اول طبقه‌ی بالا را اشغال کرده بودند و پشتش هم ما بودیم و دید خوبی داشتیم. علی توی اتوبوس تخمه پخش کرد و بعدش چند تا از بچه‌ها آمدند جلوی اتوبوس شروع کردیم به بازی هفت خبیث... بلد نبودم. خیلی‌هامان بلد نبودیم. ساجد توضیح داد و شروع کردیم به بازی. یک می‌آوردی نفر بعدی باید یک می‌آورد وگرنه باید رد می‌داد. دو می‌آوردی می‌توانستی یک نفر را یک کارت جریمه کنی. هفت می‌آوردی نفر بعدی باید هفت می‌آورد در غیر این صورت باید دو کارت جریمه می‌شد و اگر هفت می‌اورد نفر بعدی‌اش باید هفت می‌اورد و اگر نمی‌اورد چهار کارت جریمه می‌شد و الخ... هشت می‌اوردی جایزه داشت. ده می‌اوردی جهت بازی عوض می‌شد. سرباز می‌اوردی می‌توانستی نوع کارت را تغییر بدهی. یا باید هم شماره می‌گذاشتی وسط یا هم نوع برگه... جالب بود. هر وقت هم تک برگ می‌شدی باید خبر می‌دادی در غیر این صورت جریمه می‌شدی. و من چه قدر سر همین یک ثانیه دیر گفتن تک برگ شدنم جریمه شدم... از یک جایی به بعد هر کس کلمه ی من را به کار می برد جریمه می کردیم...ولی بالاخره شانسی شانسی برنده شدم... عقب اتوبوس بچه‌های اراذل اوباش و شوخ و شنگ و پرسرو صدای نهی جمع شده بودند. با خودشان لپ تاپ و اسپیکر اورده بودند و اهنگ‌ها ی شاد و تند پخش می‌کردند و می‌رقصیدند و اواز می‌خاندند... هر از گاهی هم می‌زدند زیر فریاد که آبم می‌یاد... آبم می‌یاد بر وزن خابم می‌یاد و دلشان خوش بود که صدایشان به دختر‌ها که طبقه‌ی اول نشسته‌اند می‌رسد و از این بوی فحل بلند شدن‌های تازه دانشجویی و تازه دختردیدگی... پانتومیم هم بازی کردیم. از سفسطه تا شازده قجر و کن فیکون و بیگانه را با ادا و اصول اجرا کردیم و خسته شدیم برای خودمان. خابیدن روی صندلی‌های اتوبوسه عذاب عظمایی بود برای خودش...

کرمان-3(باغ شاهزاده)

ارزشش را دارد؟ آیا اینکه هزار کیلومتر از تهران دور شوی ارزشش را دارد؟ اینکه این هزار کیلومتر دور شدن به سمت شمال و غرب و سرسبزی و کوهستان هم نباشد و رو به کویر و بیابان‌های بی انتهای ایران باشد، ارزشش را دارد؟ حالا که نگاه می‌کنم ارزشش را داشته... همیشه وقتی خاسته‌ام از سفری چیزی بنویسم، این سوال و دوراهی توی ذهنم تاب خورده که الان من باید به ترتیب توالی زمان بنویسم یا درهم و برهم و هر تصویر وچیز خاصی که دیده‌ام و به ذهنم می‌رسد؟ اگر به ترتیب زمانی بنویسم و بگویم که کی حرکت کردیم و کی رسیدیم و در فلان موقع چه کردیم و الخ، یک تصویر جامع و شامل برای خودم می‌سازم و یک جور تاریخ نگاری دقیق. اما این جوری خیلی از برجستگی‌ها یادم می‌رود یا ذکرشان حالت برجستگی پیدا نمی‌کند... گور بابای نظم و ترتیب. ارزشش را دارد. سفر که می‌روی روز‌ها خاصیتشان را از کف می‌دهند. شنبه و ۱شنبه و ۲شنبه و... برای دنیایی است که تو ازش دل کنده‌ای و آمده‌ای به سفر که ۳شنبه یا ۴شنبه بودن یک روز توفیری ندارد. وقتی می‌روی سفر روز‌ها و اسم روز‌ها معنایشان را از دست می‌دهند و مبدا تاریخی جدیدی توی ذهنت شکل می‌گیرد و این خودش از عجایب سفر است. پس اینکه من بگویم ۵شنبه‌ای اسفندی بود که راه افتادیم به سمت باغ شاهزاده‌ی کرمان، ۵شنبه بودنش یک حشو خیلی تابلو است. اما اسفندی بودنش، نه. هوای کرمان در اسفند به قاعده بود. نه گرم و نه سرد. و جاده‌ی کرمان به ماهان و بهتر بگویم کرمان به بم از آنجاده‌های کویری بود. شاید بخشی از آن رویای آمریکایی است که هالیوود در ناخودآگاه ما ساخته است. شاید هم واقعن یک ناخودآگاه جمعی و حس مشترکی از رهایی باشد که آمریکایی‌ها فیلمش را ساختند و مجسمش کرده‌اند... جاده‌های کویری... نور زلال و شدید و مستقیم خورشید. کویری که از ۲ طرف جاده تا افق ادامه پیدا کرده است. تک و توک علف‌ها و خار مغیلان که شن‌ها و خاک کویر را گله گله کرده‌اند. و جاده‌ای که صاف و مستقیم پیش می‌رود. صاف و مستقیم امتداد دارد. می‌رود تا آن دور‌ها که سراب و دریاچه‌ای حتم خیالی انتظارش را می‌کشد و هرم گرمای آفتاب که همه چیز را پیچ واپیچ می‌کند. هیچ کسی در جاده نیست. هر از چندگاهی نسیمی است که می‌وزد. توی فیلم‌های آمریکایی قهرمان فیلم سوار بر ماشینی است که سقف ندارد و باد مو‌هایش را افشان می‌کند و او می‌رود و می‌رود. و فقط هم او است و جاده‌ی کویری. و البته همه‌ی جاده‌های کویری خلوت‌اند. اتوبوسی هم سوارش بودیم دریچه‌ی سقفش را تا ته باز کرده بودیم و نسیم کویری از‌‌ همان دریچه توی اتوبوس می‌زد و نور خورشید هم به چشم‌‌هایمان...سروکله‌ی باغ شاهزاده وسط همین کویر بی‌انتها پیدا می‌شود. تکه‌ای از خاک کویر که به گونه‌ای دیگر است. هوایش خنک‌تر است. درخت‌هایش زیادند و وسط زردی بی‌انتهای خاک کویر دیدن تن درخت‌های این باغ که دارند کم کم جوانه می‌زنند و کاج‌ها و صنوبر‌هایش هم که همیشه سبزند... هنوز برف‌های روی کوه‌های تیگران در بالادست باغ ذوب نشده‌اند تا حوض‌های باغ را پر از آب کنند و فواره‌هایش را به بالا و پایین بردن آب وادار کنند... ۵۰-۶۰نفر ما هستیم. ۴-۵تا مینی بوس هم جلوی باغ پارک‌اند. توی باغ که می‌رویم می‌فهمیم مینی بوس‌ها برای دخترمدرسه‌ای‌های کرمان هستند که آمده‌اند اردوی باغ شاهزاده.گشت می‌زنیم. آبی که توی حوض‌ها است هوا را خنک کرده. دور باغ می‌چرخیم. دیوارهای کاهگلی دورتادور باغ. عمارت باغ که با پنجره‌های سبک دوران قاجار جالب است. زیرزمینش باز است. می‌رویم توی تاریکی زیرزمین برای خودمان می‌چرخیم. خوراک قایم باشک است زیرزمین خنک عمارت باغ شاهزاده. طبقه‌ی اول نمایشگاه عکس‌های دوران قاجار است و صنایع دستی کرمان. عکس‌های سازنده‌های باغ و والی‌های کرمان در دوران قاجار. عکس ناصرالدوله حاکم کرمان که دستور ساخت باغ را داده. عکس دختر‌ها و زن‌های چاق و سبیلوی دوران قاجار که سوگلی حاکم‌ها و پادشاه‌های دوران قاجار بوده‌اند. باغ را سال ۱۲۷۶ساخته‌اند. یعنی ۱۱۴سال پیش... مرتضا مطلق می‌گفت که وقتی خبر مرگ ناگهانی ناصرالدوله را به ماهان می‌برند، بنّایی که مشغول تکمیل سردر ساختمان بود تغار گچی را که در دست داشته محکم به دیوار کوبیده و کار را‌‌ رها کرده و فرار کرده. به خاطر همین جاهای خالی کاشی‌ها را بر سردر ورودی می‌شود دید. موقع برگشتن از جای خالی کاشی‌های سردر باغ شاهزاده عکس می‌گیرم. عکس دیدنی‌ها کرمان از کلوت‌های کویر شهداد تا ارگ راین و ارگ بم قبل و بعد از زلزله هم هست....طبقه‌ی دومش را بسته‌اند. راه پله‌هایی که به طبقه‌ی دوم راه دارند با دیوار پیش ساخته دیوارکشی شده‌اند. همیشه همین طور است. هر مکان تاریخی که توی ایران بروی یک سری در‌ها هستند که بسته‌اند. یک سری راهرو‌ها و اتاق‌ها هستند که تو نمی‌توانی ببینیشان. توی هر موزه‌ای که توی ایران بروی از موزه‌ی گلستان بگیر تا نیاوران و سعدآباد تا خانه‌های تاریخی و همین باغ شاهزاده. همیشه درهایی هستند که به رویت بسته‌اند. جاهایی هستند که معلوم نیست چرا ممنوع‌اند... می‌رویم تا دم دیوارهای راه پله‌ها. من و مهدی. بقیه‌ی بچه‌ها هم دارند برای خودشان توی باغ فر می‌خورند. دیوار است. لعنتی دیوار است. توی‌‌ همان ایوان کنار راه پله می‌ایستیم و از بالا به باغ و حوض‌های باغ که طبقه طبقه پایین رفته‌اند نگاه می‌کنیم. عجب ایوانی است لامصب.... منظره‌ی حوض‌های طبقه طبقه‌ی باغ و آسمان آبی بالای سرمان و آن دوردور‌ها کوه‌هایی که از برف تقریبن سفیدپوش هستند و این طرف هم جاده‌ی کویری که از کوه‌ها دور می‌شود و به سمت کویر بی‌پایان می‌رود... قارقار کلاغ. جیک جیک گنجشک‌ها. صدای پرنده‌هایی که اسمشان را نمی‌دانم. صدای دخترمدرسه‌ای‌ها که جیغ و ویغ می‌کنند. پنجره‌ای که از دیوار کناری ایوان باز است. پنجره‌ی چوبی با نیمدایره‌ی بالایش... مهدی می‌نشیند روی صندلی. صندلی کناری‌اش یک پایه‌اش شکسته. صندلی آن طرفی خونی است. نمی‌دانم چرا خونی است. لعنتی. صندلی شکسته را تکیه می‌دهم به دیوار و با مهدی می‌نشینیم به نگاه کردن و حرف زدن... حرف زدن... حرف زدن... چه کار کنم؟ سال ۹۱ دارد می‌آید... آینده دارد می‌آید... ساجد و شهاب سروکله‌شان آن پایین پیدا می‌شود. بستنی لیس می‌زنند. نگاه‌شان به ما می‌افتد که برای خودمان توی ایوان خلوت کرده‌ایم. می‌خندند که این ۲تا را نگاه کن تو رو خدا... یک پایه‌ی صندلی‌ام که شکسته انگار به مهدی تکیه داده‌ام.... می‌روند. ۲تا دختر با روپوش‌های سورمه‌ای سروکله‌شان پیدا می‌شود. ما را این بالا روی ایوان نمی‌بینند. دبیرستانی‌اند حکمن. ۲تا پسر هم دنبالشان هستند. کاپشن پوشیده‌اند. من و مهدی با تی شرت نشسته‌ایم این بالا. هوا به این خوبی. حتم کرمانی‌اند. دختر‌ها برمی گردند به پسر‌ها نگاه می‌کنند. دوروبرشان را نگاه می‌کنند و یکیشان سریع برمی گردد به پسر تکه کاغذی می‌دهد و می‌خندد. دختر‌ها می‌روند به سمت پشت عمارت. پسر‌ها هم برمی گردند یک طرف دیگر می‌روند... عجب... آسمان چه قدر آبی است.ناهار را می‌رویم قسمت شاه نشین باغ که آن طرف‌تر و با فاصله از عمارت اصلی باغ است. حجره حجره و پر از اتاق است. حجره‌ها را کرده‌اند رستوران سنتی و وسطش هم یک حوض با فواره کاشته‌اند و بالایش هم یک چادر به سبک تکیه دولت علم کرده‌اند. از‌‌ همان چادرهای تکیه‌ی دولت ناصرالدین شاهی که که عکس شیر و خورشید دارد و بعد کناره‌هایش نوشته‌اند یا حسین و لعنت بر یزید و.... باغ شاهزاده ارزشش را دارد....

کرمان-4(در حسرت کلوت ها)

می‌خاستیم برویم کلوت‌های شهداد. می‌خاستیم برویم گرم‌ترین نقطه‌ی زمین را ببینیم. می‌خاستیم غروب را در کویر باشیم و آتش درست کنیم و سیب زمینی سوخته بخوریم و ستاره‌ها را تماشا کنیم. باید می‌رفتیم شهداد. به نقشه‌ی توی موبایلم که نگاه کرده بودم مسافت کرمان تا شهداد را ۹۵کیلومتر زده بود. سیرچ هم یک جایی بین راه بود. شهاب بود که سیرچ و هوشنگ مرادی کرمانی را یادم انداخت. توی کرمان هم یک خیابان به اسم هوشنگ مرادی کرمانی دیدیم. خیابان پایین هتل پارس کرمان توی بلوار جمهوری. و جاده‌ای که به سمت سیرچ و شهداد می‌رفت کوهستانی بود. اتوبوس ما آرام آرام می‌رفت. خیلی آرام. سربالایی‌ها را با حرکت آهسته بالا می‌رفت. بچه‌ها توی اتوبوس مافیا بازی می‌کردند. از این بازی اصلن خوشم نمی‌آید. هیچ وقت نتوانسته‌ام خوب نقش بازی کنم. محض بیکاری رفتم قاطیشان و بازی کردم.‌‌ همان شب اول مافیا من را کشتند. تابلو بودم که پلیسم. مافیا هم که می‌شوم پلیس‌ها خیلی راحت می‌فهمند من مافیا هستم. اصلن نمی‌توانم نقش بازی کنم.‌‌ همان دور اول شوت شدم از بازیشان بیرون. آمدم نشستم به تماشای جاده و جان کندن اتوبوس برای رساندن ۶۰نفر آدم به کویر شهداد... کوه‌های کنار جاده را نگاه می‌کردم و به خاطرات مرادی کرمانی توی کتاب شما که غریبه نیستید فکر می‌کردم. به اینکه با قاطر و پس از چند روز به شهداد رسیده بودند و اولین بار که به کرمان رفت چه قدر آن شهر برایش غریب و عجیب بود و... به سیرچ که رسیدیم توقف کردیم. کنار جاده مسجدی بود و یک دستشویی ۲طبقه. طبقه‌ی اول توالت‌ها و طبقه‌ی دوم شیرهای شستن دست و مایع دستشویی. شاهکار حرام کردن مصالح بود برای خودش آن دستشویی ۲طبقه‌ی سیرچ. بعد، سیرچ کنار جاده بود. سیرچی که مرادی کرمانی تعریف می‌کرد جایی پشت کوه‌ها بود و واقعن دورافتاده و دور از دسترس. شاید جاده آمده بود کنار‌‌ همان سیرچ و این چنین در دسترس شده بود، شاید هم اهالی سیرچ قدیم را‌‌ رها کرده بودند و آمده بودند سیرچ جدیدی کنار جاده ساخته بودند و زندگی را شروع کرده بودند. آخر خانه‌‌هایشان کلنگی و تو سری خورده نبود و خانه‌ی نوساز بینشان زیاد بود. این هم دلیل نمی‌شود البته. چون توی ایران خانه‌ها همه‌شان عمری بین ۲۵تا ۳۰ سال دارند و ۳۰ساله که می‌شوند ملت ایران به بهانه‌ی کلنگی بودن می‌زنند خانه را خراب می‌کنند و یک دانه جدیدش را می‌سازند و اینجا اروپا نیست که خانه‌ها بالای ۱۰۰سال عمر داشته باشند. اصلن به خاطر همین است که ایران جامعه‌ی کوتاه مدت است و حتا حکومت‌ها و انقلاب‌هایش هم هیچ کدام عمر طولانی ندارند. ملتی که خانه‌هایش را زود به زود خراب می‌کند و دوباره می‌سازد حکومت‌هایش را هم... چرت دارم می‌گویم. خلاصه سیرچ کنار جاده بود...و چند کیلومتر بعد از سیرچ بود که رویای کلوت‌های کویر و غروب در کویر و آسمان پرستاره‌ی کویر همه‌شان پر پر شدند.... بعد از یکی از پیچ‌های جاده بود که اتوبوس به آرامی در حاشیه‌ی جاده ایستاد. چندین دقیقه ایستاد. بچه‌ها مشغول بازی بودند و نفهمیدند اصلن. بعد از چندین دقیقه کم کم همه‌مان از اتوبوس پیاده شدیم و دیدیم‌ای دل غافل. راننده و کمک راننده رفته‌اند عقب اتوبوس و دل و روده‌ی موتورش را دارند درمی آورند... چی شده چی نشده... تمام هیکل آن اتوبوس از کلاچش بگیر تا ترمزش پنیوماتیکی بوده و بادی و حالا یکی از پمپ‌های بادش ترکیده و همین که راننده توانسته اتوبوس را کنار جاده نگه دارد و نرفته‌ایم ته دره‌ای چیزی باید خدا را شکر کنیم. ایستادیم‌‌ همان جا. همه‌ی بچه‌ها از اتوبوس خسته شدند و آمدند پایین. همه‌مان کنار جاده ایستادیم. درست وسط راه بودیم. جایی بین سیرچ و شهداد. جاده در محوطه‌ی بین ۲تا کوه بود و کنار جاده هم رودخانه‌ی وسیعی بود که حتا قطره‌ای آب هم درش جریان نداشت. اما روزگاری رودخانه بوده به هر حال. کوه‌های پشت سرمان شکل عجیبی داشتند. سوراخ سوراخ بودند. به قول کرمانی‌ها کُت کُتو بودند. احسان گیر داد که چرا این کوه‌ها این شکلی‌اند؟ خودش فرضیه ارائه داد که به خاطر تفاوت دمای خیلی زیاد شب و روز این چه شکلی شده‌اند و این کوه‌ها دارند متلاشی می‌شوند و این سوراخ سوراخ شدنشان مقدمه‌ای ست بر ویرانیشان... چیزی به مغز ما نمی‌رسید. حرفش را تصدیق کردیم. بعد دکتر رحیمیان از یکی از بچه‌های اهل دود یک فندک قرض گرفت و رفت آن طرف جاده سراغ علف‌های خشک کنار جاده. فندک زد و علف‌های خشک هم آتش گرفتند. نسیم می‌وزید و آتش را میان علف‌های خشک پخش می‌کرد و نمی‌دانی چه منظره‌ی خوشگلی شده بود منظره‌ی آتش گرفتن ناگهانی یک گله علف خشک... ۷-۸نفری ایستادیم کنار جاده. یک کیسه تخمه را گذاشتیم وسط و نفری یک مشت برداشتیم و شروع کردیم به تخمه شکستن و حرف زدن. سعید قصه‌ی یکی از شهرهای کرمان را گفت به اسم نرماشیر. گفت آن طرف بم است. تازگی‌ها شهر شده. اکثرن پوستشان تیره است. گفت که اجداد این‌ها برده‌های سیاه پوستی بوده‌اند که پرتقالی‌ها با خودشان آورده بودند ایران. پرتقالی‌ها رفتند. اما این‌ها آمدند و ساکن یکی از نقاط دور کرمان شدند. زمان صفویه شاه عباس فرستاد سراغشان که برای جنگ باید مرد‌هایتان بیایند و بجنگند و زن‌‌هایتان هم پشت جبهه باشند و کارهای پشت جبهه را انجام بدهند. خلاصه، وقت جنگ، یکهو دید که زن‌‌هایشان شیر‌تر از مرد‌هایشان دارند می‌روند جلو که بجنگند و خوب هم می‌جنگند. شاه عباس گفت که این‌ها هم نر و هم ماده‌شان عین شیر جنگی‌اند و وقت جنگ که می‌شد می‌گفت بروید به نرماده شیری‌ها بگویید که بیایند. اسم آنجا شد نرماده شیر و به مرور زمان تغییر شکل داد و تبدیل شد به نرماشیر... تخمه می‌جویدیم و پوستش را تف می‌کردیم زیر پایمان. دکتر رحیمیان هم به جمعمان پیوسته بود. همه‌مان خوشحال بودیم که می‌توانیم تخمه بجویم و با خیال راحت آن را زیر دست و پایمان تف کنیم. دیگر نگران این نیستیم که پوست تخمه‌ها روی فرش می‌ریزد و مامان جانمان غر می‌زند و نگران نیستیم که پوست تخمه‌ها زیر صندلی‌های اتوبوس می‌ریزد و اتوبوس به گند کشیده می‌شود... بعد از نیم ساعت زیر پا‌هایمان فرشی از پوست تخمه پهن شده بود. ولی اتوبوس درست نشد. جاده پر از کامیون و تریلی بود. کامیون‌ها و تریلی‌هایی که از سمت شهداد می‌آمدند بارشان سنگ معدنی بود. سنگ‌های معدنی خیلی بزرگ که حتم برده می‌شدند به جایی تا ماده‌ی ارزشمند از تویشان استخراج شود. ایستاده بودیم آنجا و نگاه می‌کردیم به جاده و نگاه می‌کردیم به راننده و کمک راننده که موتور پمپ باد را باز کرده بودند. نگاه می‌کردیم به بچه‌ها که رفته بودند طبقه‌ی بالای اتوبوس برای خودشان آهنگ گذاشته بودند و می‌رقصیدند. نگاه می‌کردیم به دختر خوش بر و رویی که معلوم نبود چه ش شده بود. یکهو از اتوبوس آمد بیرون و رفت آن طرف جاده کنار پل برای خودش تک و تنها نشست. کمی در مورد شکست عشقی و این جور خزعبلات صحبت کردیم. بعد سر اینکه برویم و از تنهایی دربیاوریمش صحبت کردیم. ولی او از تنهایی نشستن و به کوه‌ها نگاه کردن خسته نشد. ما هم بی‌خیال شدیم و تخمه‌مان را جویدیم و پوستش را تف کردیم. غروب شد.علف‌های کنار جاده را آتش زدیم و از سردی هوا به گرمای آتش پناه بردیم. زغال‌هایی که قرار بود در کویر با‌هاشان سیب زمینی سوخته درست کنیم‌‌ همان کنار اتوبوس آتش کردیم. دور قرمزی زغال‌ها نشستیم و زیر زغال‌ها سیب زمینی‌ها را گذاشتیم. بعد حلقه زدیم و با هم حرف زدیم. آهنگ هم گذاشتیم. از آهنگ‌های معین بگیر تا مهستی و رضا یزدانی. هوا هم سرد شده بود و گرمای زغال‌های گداخته می‌چسبید. محسن و محمدجعفر آن طرف دوربین دستشان گرفته بودند و به آسمان پرستاره نگاه می‌کردند و صورت‌های فلکی و ستاره‌ها را شناسایی می‌کردند. از کرمان یک پراید آمده بود و یک قطعه برای اتوبوس آورده بود که تعمیر شود. سیب زمینی‌ها دیر می‌پختند. باید پوستشان کامل کامل می‌سوخت تا مغزپخت شوند. سیب زمینی‌ها را در آوردیم. هر کداممان یک سیب زمینی را گرفتیم دستمان. از وسط نصفش کردیم و شروع کردیم به خوردن مغزش. عجیب خوشمزه بودند... ساعت ۹شب شد. اتوبوس تعمیر نشد. بالاخره یک اتوبوس قدیمی بنز۳۰۲ رسید. همه‌مان سوارش شدیم و ۳نفری و ۴نفری روی صندلی‌هایش نشستیم تا جا بشویم. اتوبوس گرم بود. موتورش قار قار یکنواختی می‌کرد. همه‌مان از گذراندن یک عصر و غروب در کنار جاده خسته بودیم. ۳نفری ۳نفری روی صندلی‌ها همدیگر را بغل کردیم و تا خود کرمان خابیدیم...

کرمان-5(از لذایذ دنیوی)

یکی از لذت‌های دنیا می‌تواند این باشد که نیمه شبی خنک بلند شوی بروی بلوار جمهوری کرمان. بروی برسی به دانشکده‌ی فنی مهندسی دانشگاه باهنر. بروی تا برسی به سردر دانشکده‌ی فنی دانشگاه باهنر و آن چند بنای گنبدی شکل. بایستی زیر آن گنبد سردر. درست در وسط گنبد بایستی. ماشین‌ها توی خیابان با سرعت تمام رد شوند. هیچ بنی بشری توی پیاده رو نباشد. بروی در مرکز گنبد بایستی. داد بزنی‌های و بشنوی هاااااای. دو قدم این طرف و آن طرف بشوی. بفهمی که فقط در‌‌ همان نقطه است که صدایت اکو می‌شود. بعد شروع کنی به خاندن شعر رضا موتوری فرهاد. مثل فرهاد صدایت را بلند و‌‌ رها کنی و صدایت در زیر طاق گنبدی شکل اکو شود. با تمام وجودت فریاد بکشی: با صدای بی‌صدامثل یه کوه بلندمثل یه خاب کوتاهیه مرد بود یه مرد... فوق العاده ست...