سوار متروی آخر شب هستیم و داریم برمیگردیم به هتل. گوینده اسم ایستگاهها را با لهجهی عربی به دو زبان عربی و انگلیسی میگوید. از پنجرهی بزرگ مترو، نورباران خانهها و خیابانهای شهر را که تا کنارهی دریا خزیده نگاه میکنیم.
جوان سیاهپوست قدبلندی اسکوتر برقیاش را تا کرده و کنارمان ایستاده و از هندزفریاش آهنگ گوش میدهد. نگاهش خیره و بیاحساس است. مثل نگاه آدمها توی همهی متروهای جهان. مرد دیگری آن سوتر ایستاده که قیافهاش به پاکستانیها و هندیها میخورد. آقایی که آن گوشه تکیه داده احتمالا بنگلادشی است. قیافهاش شبیه هندیها و قدش کوتاه است. خانمی که کنارم ایستاده و موبایلش را توی جیب عقبش گذاشته چینی است. یعنی نمیدانم دقیقا. دور و بر ما چند نفر با چشمهای بادامی ایستادهاند که تابلو است هر کدام اهل یک کشورند. قشنگ شیرفهم شدهام که چشمبادامیها هم با هم خیلی از نظر ظاهری فرق دارند. همانطور که اقوام مختلف خاور میانه از نظر ظاهری خیلی با هم فرق دارند، آنها هم همینجوریاند. شاید اگر کمی دیگر توی دبی بمانم با یک نگاه بفهمم که این چشمبادامی چینی است یا هنگکنگی یا تایلندی یا کامبوجی یا لائوسی یا ویتنامی یا اندونزیایی یا مالزیایی یا فیلیپینی یا ژاپنی یا کرهای یا....
مترو ساکت است. من توی ایران بیش از یک سال است که به خاطر کرونا و این داستانها مترو سوار نشدهام. قبل از کرونا هم مترو کم سوار میشدم. از وقتی به دوچرخه روی آوردهام مترو را بیخیال شدهام. راستش دلم هم برای فضای متروی تهران حتی بعد از یک سال تنگ نشده. فکر نکنم تا آخر عمرم هم دلم برای متروی تهران تنگ شود. یک هفتهای است که توی خیابانها و کوچههای دبی نه پژو دیدهام و نه پراید. روز قبل از آمدنم به دبی وقتی که داشتم میرفتم نان بخرم از این خوشحال بودم که یک هفته به سرزمینی میروم که در آن نه پراید و پژو میبینم و نه مشتقات این دو تا را. همین که یک هفته است که این دو تا ماشین و مشتقاتشان را ندیدهام حالم را کمی بهتر کرده است...
یاد دستفروشهای مترو توی تهران میافتم. به این فکر میکنم که اینجا اگر یک دستفروش بخواهد دستفروشی کند به چه زبانی باید داد بزند و محصولش را تبلیغ کند؟ به عربی؟ هیچ کدام از آدمهایی که دور و برم توی مترو ایستاده و نشستهاند عرب نیستند. اصلا ما توی این یک هفته به ندرت عرب دیدهایم. فقط توی فرودگاه و هنگام کنترل پاسپورتهایمان عرب دیدیم و چند نفری هم توی دبیمال و چند بار هم سوار بر ماشینهای لوکس... در کوچه و خیابان و بازار و ساحل و مترو و این طرف و آن طرف خبری از صاحبان اصلی این شهر نبود... کجا بودند؟ البته این که نبودند طبیعی بود. وقتی بیش از ۹۰ درصد جمعیت یک شهر مهاجرانی از همهی کشورهای دنیا هستند نباید هم بومیان آن شهر دیده شوند. از گوگل در مورد مدارس دبی پرسیده بودم. نوشته بود که در دبی کودکانی از ۱۸۷ کشور مختلف دنیا مشغول به درس خواندن در مدارس دولتی و غیردولتیاند... دستفروش متروی دبی اگر میخواست جنسش را آب کند باید به زبان انگلیسی داد و بیداد میکرد. اما... این آدمهایی که دور و بر من هستند، این ۷۲ ملتی که اینجا دارند کار میکنند و پول درمیآورند و دبی را میسازند و میسازند، خودشان را اهل کجا میدانند؟ مسلما آنها اهل کشوری به اسم امارات متحدهی عربی نیستند. مسلما آنها آنجور که ایرانیها یا ترکها یا روسها خودشان را یک ملت میدانند، نمیتوانند خودشان را یک ملت بنامند. بعید میدانستم که این آدمهای دور و بر من حاضر باشند در راه وطنی به نام دبی و امارات متحدهی عربی جانفشانی کنند... آنها موقتی بودند.
اما... این بد بود؟ این که آدم موقتی باشد بد است؟ این که در راه حفظ محل سکونتش نیاز به جانفشانی نداشته باشد بد است؟ عمیقا دچار شک شده بودم. دبی داشت مدل دیگری از یک شهر و کشور را به من نشان میداد. مدلی که قبلا هم بهش فکر کرده بودم... دبی بوی آینده را میداد.
چند قرن است که مرزهای بین کشورها تبدیل به هویتبخشترین عنصر اهالی جغرافیاهای مختلف کرهی زمین شده است. ایرانیها خودشان را از افغانستانیها و پاکستانیها و عراقیها و ترکها جدا میدانند. چون با این کشورها مرز دارند. مرزهایی که باعث ایجاد تفاوتهایی در زبان و نحوهی حکمرانی و بهرهمندی از امکانات و... شده است. آلمانیها خودشان را از تمام کشورهای اروپایی برتر میدانند. چون در داخل مرزهای آلمان اقتصاد بهتر کار میکند و آدمها ثروت بیشتری تولید میکنند و زندگی بهتری دارند. عنصر وحدتبخش اهالی محصور در مرزهای تعیینشده تقابل با دیگری است. آلمانی در جنگ با لهستانیها و دیگران آلمانی میشوند. ایرانیها در جنگ با عراقیها ایرانی میشوند. افغانستانیها در بدگویی از ایران افغانستانی میشوند. تنها این نیست. مرزها در خیلی از موارد طبیعی و به خواست خود مردم آن جغرافیا نبوده. مرزهای اکثر کشورهای خاورمیانه و آفریقا را خودشان تعیین نکردهاند. خیلی از جنگ و دعواها از همین طبیعی نبودن مرزهاست... اما چند سال است که مرزها به چالش کشیده شدهاند. دو نیروی اصلی یکی مهاجراناند و یکی شرکتهای چند ملیتی. تعداد مهاجران دنیا دارد روز به روز افزایش پیدا میکند. آدمهایی که در سرزمین دیگری به دنیا آمدهاند و در سرزمین دیگری دارند زندگی و رشد میکنند. این دوگانگیها مرزها را به هم ریخته. معنا و مفهوم مرز و دیگری به چالش کشیده شده. شرکتهای چند ملیتی هم همیناند. وقتی ژاپن و فرانسه و کره صاحب یک شرکت مشترکاند تعریف خودشان در نفی دیگری بیمعنا میشود... مجبورند به صلح و رفت و آمد و مجبورند به بیمعنا کردن مرزها... و دبی هم انگار به این سمت حرکت کرده. خیلی هم عمدی نبوده به نظرم. اعراب و مسلمانان قرنهاست که عادت به بردهداری دارند. استفاده از ظرفیت مهاجران هم یک جورهایی ادامهی سنت بردهداری است. اما مهاجران جدید دیگر مثل بردگان گذشته سرسپرده نیستند... تغییراتی رخ داده. مهم این نیست. مهم باز بودن دروازههای شهر است... مهم این است که الان من مترویی سوار شدهام که شاید اهالی بیش از ۲۰ کشور جهان در آن همسفر من شدهاند. مهم این است که شاید هیچ کدام اینها حاضر به جانفشانی در راه دبی و امارات نباشند، اما با سعی و تلاش روزانهی خود دارند شهری را میسازند که در مقابل بسیاری از شهرهای جهان مدنیت بیشتری دارد...
***
برای برگشتن از هتل به فرودگاه دیگر از کنار خیابان تاکسی نمیگیریم. اهل دبی شدهام. اپ کریم را نصب کردهام و از کریم درخواست ماشین میکنم. یک تویوتای شاسیبلند میآید دنبالمان. در دبی اوبر خیلی گرانتر است. روز قبلش رفتیم به یک بیمارستان نزدیک هتلمان و تست کرونا دادیم. جفتمان کرونا نگرفته بودیم.
یک ربعه به فرودگاه میرسیم. فرودگاه عظیم دبی. دم در ورودی یک خانم چشمبادامی خیلی محترمانه ازمان ساعت و مقصد و شرکت هواپیمایی پروازمان را میپرسد. با ناز و ادا راهنماییمان میکند که به گیت ۱ برویم. جلوتر یک مأمور پلیس سیاهپوست هم همینها را ازمان میپرسد و راهنماییمان میکند. سمت راستمان گیشههای کنترل الکترونیک است. مسافرهایی که زیاد به دبی رفت و آمد دارند و اروپاییها برای اینکه توی صف کنترل مدارک علاف نشوند میروند سمت گیشههای کنترل الکترونیک، گذرنامههایشان را به دستگاه میدهند و اثر انگشت و عکسشان را دستگاه به صورت خودکار ثبت میکند و مهر خروج میخورند و میروند. فرودگاه زیاد شلوغ نیست. فرودگاه ساکتی است. بلندگوها مقصدها را اعلام نمیکنند. همه چیز روی تابلوهای راهنما نشان داده میشود. راستش ممکن هم نیست که هی مقصدها را اعلام کنند. یک هفتهی پیش که داشتیم از فرودگاه بینالمللی امام خمینی به دبی میآمدیم فقط ۴ تا مقصد وجود داشت: دبی، استانبول، ایروان و کلن. اما تابلوی پروازهای فرودگاه دبی میگفت که تا ساعت ۱۲ که پرواز ما بود ۴۸ تا پرواز دیگر به مقصد ۴۸ تا پایتخت مختلف جهان انجام میشد. از سنگاپور و پکن بگیر تا تلاویو و تهران.
گیت کنترل مدارک و بعد چک امنیتی را هم رد کردیم. کمربند و موبایل و کوله و لپتاپ و... را توی دستگاه ایکسری گذاشتیم. کارگر هندیای بود که سبدهای پلاستیکی را جلویمان میگذاشت و راهنماییمان میکرد که کوله را توی یک سبد بگذاریم و کمربند را توی این یکی سبد بگذاریم. از چهارچوب فلزیاب رد شدیم. بوق نزد. مأمور سیاهپوست وقتی دید دستگاه بوق نزده دیگر ما را وارسی بدنی نکرد. به ما دست نزد. یاد فرودگاه امام افتادم و آن پلیس مریض و برخورد توهینآمیزش. آن طرف دستگاه هم کارگر دیگری بود که سبدهای پلاستیکی را جمع میکرد و وسایل را تقدیممان میکرد. برخوردها بیش از حد محترمانه بود... سه ساعت بعد که به فرودگاه امام خمینی رسیدم این را فهمیدم. از هواپیما پیاده شده بودیم و برگه تست منفی کرونا را تحویل داده بودیم و چمدانها را برداشته بودیم و میخواستیم از سالن خارج شویم. گیت بازرسی بود. چمدانها را توی دستگاه ایکسری گذاشتیم. کوله کوچک بود و فکر کردم نیاز نیست. داشتم میرفتم که یکهو پلیسه داد زد: جناب برای چی کولهتو تو دستگاه نذاشتی؟ لحنش جوری بود که انگار دزد گرفته...
***
از فرودگاه دبی که به پرواز درمیآیی شهر آسمانخراشها را بهتر درک میکنی. دقایقی طول میکشد تا هواپیما از بلندترین برج دنیا بالاتر برود و تو بزرگراهها و محلههای مختلف و بعد ساحل بزرگ و اسکلهها را ببینی. بعد از ساحل تعداد زیاد کشتیهای غولپیکری که به سوی بندر دوبی روانهاند چشمت را میگیرد. کمتر از پنج دقیقه به جزایر تنب بزرگ و کوچک میرسی و یکهو دریا خالی از کشتیها میشود. خلیج فارس در سوی ایران خیلی خلوت است.
بعد از دیدن دوبی دیدن تنبهای بزرگ و کوچک خیلی غمانگیز است. جزیرههایی برهوت که از بالای هواپیما نظامی بودنشان معلوم است. جادههای خاکی و سولههای مشکوک و... و ایران همین است. دوبی شهری است که سرمایههای دنیا را جذب کرده و برهوت کویر را به یکی از شهرهای زیبای جهان تبدیل کرده و ایران در فاصلهی کمتر از صد کیلومتری این شهر تاسیساتی نظامی برپا کرده. بلندترین برج دنیا به راحتی در تیررس راکتهای مستقر در جزایر سهگانه است!
نتیجه چیست؟
هواپیما به خاک ایران که میرسد از همان ساحل تو کویر و برهوت میبینی تا خود دریاچه نمک قم. دقیقا همان منظرهای که دبی سی سال پیش داشت. در یک عبور ده دقیقهای از خلیج فارس میبینی که بندر لنگه از آسمان کویر و برهوت است و بندر دوبی... تفاوت حکمرانی را میبینی. میفهمی که جنگطلب بودن چگونه باعث عقب ماندگی میشود. میفهمی که برای حکومت جنگطلب احترام گذاشتن معنا ندارد و تفاوت رفتار آدمها در فرودگاه دوبی و امام خمینی تا فیهاخالدونت فرو میرود. درد این است که نه پدر و مادرت و نه اجدادت جنگطلب نبودهاند. تاریخ ایران تاریخ تسامح بوده و درد این است که شیخ اماراتی دقیقا همان شعاری را از آن خود کرده و با آن پیشرفت کرده که قرنها و هزاران سال شیوهی زیست ایرانیان بوده... توی عکسهای یادگاری که در دبی گرفتم خندههایم همه مصنوعی بودند. خندهام نمیآمد. به خاطر همین چیزها خندهام نمیآمد...