پرسه‌زن

۱ مطلب با موضوع «مرکزی» ثبت شده است

غار چال نخجیر

شب قبلش میثم آمده بود دنبالم که برویم خرید. تصمیم گرفتیم که ناهارمان ناگت مرغ باشد. صبحانه هم که نان و پنیر و چای. با ماشین آمد دنبالم. باران نم نم می‌بارید و نمی‌بارید. من گفتم که فردا هوا خوب خاهد بود. هواشناسی یاهو گفته که از فردا دیگر برف نخاهد آمد. نهایت باران ببارد. گفت یاهو هم چرند می‌گه. ولی دیگر امیر پورمیرزا علی می‌آمد و ماشین هم که پرشیای مقداد بود و زیاد باکش نبود. رفتیم نان سنگگ خریدیم. ناگت مرغ خریدیم. خیارشور خریدیم. بعد قرار گذاشتیم که ساعت 6صبح حرکت کنیم. 5صبح بیدار شدم. دیدم خیابان‌ها سفیدپوش بودند. اسمس زدم به میثم و مقداد که بریم آیا؟ آخر هفته‌ی پیش که برنامه را کنسل کردیم به خاطر همچین آب و هوایی بود. میثم گفت من مشکلی ندارم. مقداد هم گفت ایشالا خیره. پس شال وکلاه کردم. زیر شلوار لی‌ام شلوار کردی پوشیدم که سردم نشود! سویی‌شرت یقه‌پرچم‌ایرانم را هم گذاشتم توی کوله‌ام و مجله‌ی "سرزمین من" به‌دست ساعت 6صبح سوار پرشیا شدم. بابا آمد بدرقه که مواظب باشید. جاده برفی است. سُر است. اگر قرار بود با لاک‌پشت برویم عمرن اگر می‌گذاشت... رفتیم دم خانه‌ی میثم. کمی معطل کرد. برف‌های روی کاپوت ماشین را گلوله گلوله کردیم و به محض این که از در خانه آمد بیرون رگبار گلوله برف‌ها را به سمتش شلیک کردیم... مات و متحیر مانده بود که این چه وضع استقبال است...رفتیم امیر را هم سوار کردیم و راه افتادیم. مقداد پشت فرمان بود. من دوربین به دست جلو نشسته بودم. فرت و فرت از جاده‌ی زمستانی، از آبی و خاکستری سحر، از ماشین‌ها و نور قرمز چراغ‌عقب‌های‌شان، از این طرف و آن طرف رفتن برف پاک کن ، از قطره‌های باران روی شیشه‌ی ماشین، از جاده و از جاده و از جاده عکس می‌گرفتم. یک فلش آهنگ هم آورده بودم که نمی‌دانم چه بلایی سر فرمت کردن فلش‌هام آورده بودم که یو اس بی ضبط مقداد نمی‌خاندش و حسرت آهنگ‌های در و بی‌در توی فلش، از یان تیرسن و هانس زیمر تا مهستی به دلم ماند. امیر چرت و پرت می‌گفت. آدم چرت و پرت گو سفر را کوتاه‌تر می کند. عکس‌هایی که از نقاشی‌های زمان بچگی‌ام گرفته بودم به‌شان نشان دادم. سر فرصت نشستند نگاه‌شان کردند. زوم می‌کردند و جز جز نقاشی‌ها را نگاه می‌کردند و می‌خندیدند. سوژه خنده توی نقاشی های 6سالگی ام زیاد بود.صبحانه را بعد از عوارضی قم خوردیم. نمی‌دانم به چه مناسبتی (یحتمل به خاطر دهه‌ی فجر یا میلاد پیامبر) عوارضی قم تعطیل بود. نه رفتنی عوارض دادیم نه برگشتنی. بعد از عوارضی چند تا آلاچیق کنار جاده بود. ایستادیم و بند و بساط صبحانه را بردیم توی آلاچیق. سرد بود. لب‌هامان را با صدا می‌لرزاندیم و به سبک یکی از این کلیپ‌های بلوتوثی می‌گفتیم س س س سرده. بعد که کمی نشستیم روی زیرانداز عادت کردیم. چای گرم را هم که خوردیم و نان و پنیر را، گرم گرم شدیم. و عجب چسبید این صبحانه‌ی 8صبحی...بعد هم سر خر را کج کردیم سمت سه‌راه سلفچگان. جاده دوبانده شده بود. دیگر اثری از برف نبود. ابرهای تیره بودند و گاه به گاه از هم جدا می‌شدند و روشنایی خورشید از پس‌شان می‌زد بیرون و جاده از آن جاده‌های زمستانی پاییزی و دو بانده... میثم جلو نشسته بود. من عقب. کنار جاده دست‌فروش‌ها بودند که انار ساوه می‌فروختند. انارها را روی تابلوهایی دانه دانه چیده بودند انگار که فرشی از انار را کنار جاده آویخته باشند... هر چه قدر نزدیک‌تر می شدیم من نگران‌تر می شدم که نکند ورودی غار بسته باشد. نکند ضایع شوم. این همه راه را برویم و بعد غار بسته باشد چه خاکی تو سرم بریزم؟! رسیدیم دلیجان. بعد هم به سمت نراق. 10کیلومتر که به سمت نراق راندیم. یک جاده‌ی فرعی بود. افتادیم تویش. اول صبح که راه افتاده بودیم توی آزادگان جاده 4-5بانده بود. توی اتوبان قم جاده 3بانده شده بود. بعد که به سمت سلفچگان و دلیجان آمدیم جاده 2بانده شد و بعد از دلیجان جاده دو طرفه و تک بانده... باریک و باریک تر... جاده‌ی فرعی به سمت کوه‌ها می رفت. غار چال نخجیر توی همان کوه‌هایی بود که به سمت‌شان می‌رفتیم. به دلیجان که رسیدیم سر هر میدان یک تابلو بود که فلش زده بود که برای رفتن به غار نخجیر باید کدام طرف برویم. دلیجان شهر کوچکی بود. خیلی کوچک. و فکر کنم برای رفتن به نخجیر تمام میدان‌ها وخیابان‌هایش را هم دور زدیم... میثم و مقداد و امیر تهدیدم می‌کردند که وای به حالت اگر غار بسته باشد... مقداد تو راه قصه‌ی آن 3تا راننده‌ی نیسان را که پشت دانشگاه آزاد قائمشهر یک پسر و دختر را که با هم خلوت کرده بودند گیر آوردند و بعد اول پسره و بعد دختره را نمودند برای‌مان تعریف کرده بود توی جاده. میثم و امیر و مقداد می گفتند اگر غار بسته باشد ما می شیم اون 3تا راننده نیسان...! ما را سیاه زمستانی کجا کشانده‌ای آخر؟!قرار بود من دیروز زنگ بزنم بپرسم غار باز هست یا نه. زنگ نزده بودم و همین‌جوری راه افتاده بودیم. فلسفه‌ام هم این بود که مهم این است که رفته باشیم... رفته باشیم... خدا خدا می‌کردم غار باز باشد... آبرویم نرود. آن‌ها هم تهدید می‌کردند.رسیدیم به آخر جاده‌ی اختصاصی تونل چال نخجیر. بعد پارکینگ بود. هیچ ماشین دیگری آن‌جا نبود. اولین ماشینی بودیم که وارد پارکینگ می‌شدیم. بالاخره رسیدیم... کوه مثلث شکل آن روبه‌رو در میان مه فرو رفته بود... پارکینگ در بالادست بود. ماشین را که پارک کردیم و از پله‌ها آمدیم پایین تونل ورودی غار را دیدیم. این طرف چند آلاچیق بود و بوفه. آن طرف چند تا سوییت ویلایی پیش‌ساخته و یک کانتینر... کسی نبود. رفتیم دم ورودی غار. در کشویی گذاشته بودند جلویش و بسته بود. رفتیم طرف کانتینر. امیر داد وبی‌داد کرد که کسی هست؟ آهای کسی هست؟ بعد یک نفر آمد. یک بسته بلیط هم دستش بود. آخخخخییی... نفسی به راحتی کشیدم که بیهوده نیامده‌ایم. نفری 5هزار تومان  پول بلیط شد. بلیط خریدیم و قرار شد یک ربع دیگر بیاییم تا برویم داخل غار. رفتیم دستشویی. دستشویی هم تمیز. کیف داد. فقط ما بودیم و آن محوطه... به سرمان زد که یک سوییت هم اجاره کنیم. یک سوییت مخصوص مدیریت بود. یکی برای امور اداری و آموزش و 3تا هم برای اجاره دادن. آسمان ابری بود و میثم می‌گفت برای تا عصر یکی از این ها را اجاره کنیم یه دست پاسور بزنیم. از دستشویی که برگشتیم پرسیدیم که شبی چه قدر است؟ گفتند شبی 50تومان. تا 40تومان هم راه می آمد. گفتیم تا عصر چه قدر؟ گفت 25-20تومان. بعد از یک‌ربع آقایی چراغ  قوه‌به‌دست با یک بلوز خالی آمد به طرف‌مان و ما را به غار برد. راهنمای ما بود. آقای حسینی. اسمش را تو راه برگشت پرسیدیم. غار را سال 1368کشف کرده بودند. سازمان آبی ها که دنبال آب برای شهر دلیجان بودند کشفش کردند. و از سال 1389 بازدیدش برای عموم فراهم شد. خوب توضیح می‌داد. کارمند میراث فرهنگی بود و کارش محافظت از غار. می‌گفت این غار و بازدیدش را به بخش خصوصی داده‌اند. آن سوییت‌ها و محوطه‌ی تر و تمیز بیرون مسئولیتش با بخش خصوصی بود... از پله‌های غار رفتیم پایین. و دیواره‌های آهکی و عجیب و غریب و خیال‌انگیز غار. غار سفره‌های آب هم داشت. 60متر زیرتر از سطح کنونی غار بخش آبی هم داشت. می‌گفت راهِ رفتن به بخش آبی‌اش خیلی تنگ است. نمی‌شود رفت بدون لوازم. باید یک کاری کنیم که برای عموم قابل رفت و آمد بشود. کار ما نیست. قرار بود آبان ماه یک گروه غارشناس از لهستان بیایند و برای بخش آبی این غار یک کارهایی بکنند اما آبان ماه آمد و الان که بهمن ماه است.... شاید هم هنوز آبان ماه نیامده...می‌گفت که اگر بخش آبی و قایقرانی این غار راه بیفتد غار علیصدر را می‌گذارد توی جیبش. چون غار علی صدر از نظر زیبایی دیواره‌های آهکی و این بلورهای شاخ نباتی و گل کلمی دیواره‌ها اصلن به پای غار نخجیر نمی‌رسد. و انصافن زیبا بود. دالان‌ها تنگ و باریک... استالاگتیت ها و استالاگمیت ها. نحوه‌ی تهویه ی هوای غار، جوری است که همیشه دمای داخلی آن ثابت و حدود 15درجه است. می‌گفت در فصل بهار و مخصوصن تابستان به خاطر نفوذ آب‌های حاصل  از برف و باران فصل‌های پاییز و زمستان از سقف غار آب به داخل می‌چکد و هوای داخل غار شرجی می‌شود... شکل‌های خیال‌انگیز دیواره‌ها و حجم‌های آهکی. لاک‌پشت سنگی. سر تمساح. یک جا هم میثم یکی از حجم‌های آهکی را که از دیوار بیرون زده بود نشان داد و گفت این هم شبیه سر سگ است. خود راهنمای غار کشف نکرده بود. آن شکل‌هایی را که شبیه بودند کنارش تابلو زده بودند که سر تمساح. کله ی فیل. لاک پشت سنگی. برای لاک پشته با زغال چشم و دهان هم گذاشته بودند که مشخص‌تر بشود... جایی از غار آب چکه چکه روی سنگی می‌چکید. از بس روی سنگ چکیده بود، روی سنگ یک چاله‌ی کوچک درست کرده بود. آقای حسینی می‌گفت که آبی که از سقف می‌چکد قابل آشامیدن نیست. اما این آبی که در چاله‌ی روی سنگ جمع شده چون املاح آهکی آن ته نشین شده‌اند قابل خوردن و آب معدنی است. یک جای دیگر هم یک سنگ را نشان‌مان داد که آن هم از سقف رویش آب می‌چکید. گفت که این غار نخجیر یک غار زنده است. هر 100سال 2سانتی متر رشد می‌کند. این گل‌کلم ها رشد می‌کنند. گل‌کلم ها و شاخ‌نباتی‌های آهکی هر کدام‌شان رنگ خاصی داشتند. نورپردازی غار رنگ‌های کاذب زرد و قرمز و آبی و سبز به‌شان داده بود. ولی اگر آن‌ها هم نبودند می‌دیدی که رنگ گل‌کلم‌ها و شاخ نباتی های دیواره‌های مختلف با هم فرق می‌کند... ترگ های روی دیوار را نشان‌مان داد که آب‌بندی شده بودند. می‌گفت خود غار این کار را با خودش می‌کند. ترگ که ایجاد می‌شود بعد از مدتی انگار که بخاهد جلوی خونریزی خودش را بگیرد در محل ترگ‌ها آهک ترشح می‌کند. یک ترگ پر نشده و یک ترگ پرشده را هم نشان‌مان داد... طول مسیر بازدید 1200متر بود. یعنی یک دهم مسافتی از غار که کشف شده بود. 12کیلومتر از غار کشف شده بود. آخرین جایی از غار که رفتیم تالار کنفرانس نام داشت که سقفش بلند بود و صدا تویش اکو می‌شد و سقفش از رگه‌های آهن اکسید شده سیاه بود. بعد از آن غار سه راهی می‌شد. یک راهش می‌رفت به تالار عروس که شکل آهک‌های کف و دیواره هایش پیچ پیچی بود و چون این پیچ پیچی‌ها زیر پا خرد می‌شوند ورود بهش ممنوع بود. راه دوم شاهراه اصلی بود که 10-11کیلومتر ادامه داشت و آخرش به یک جایی رسیده بود که آب شدت زیادی داشت و نمی‌شد ازش رد شد. به خاطر همین هنوز انتهای غار کشف نشده بود. راه سوم فرعی‌ای بود که بعد از یکی دو کیلومتر به شاهراه اصلی ختم می‌شد. آقای حسینی گفت که این که می‌گویند 12کیلومتر غار کشف شده، راه‌های فرعی را هم حساب می‌کنند. این جوری نیست که 12کیلومتر راه اصلی را کشف کرده باشند. سر راه‌مان کلی مسیر میان بر بود که زنجیر گذاشته بودند که نرویم. ولی آن راه‌ها هم مسافت‌شان حساب می‌شد. یعنی این که ما 1200متر که رفتیم ممکن است 1800متر از غار کشف شده را رفته باشیم و....رفت و برگشت‌مان در غار یک ساعت و نیم طول کشید. رفتنی وسط‌های غار که بودیم بلندگوهای داخل غار شروع کردند به خش خش کردن و آقای حسینی را صدا کردن که 2نفر جدید آمده‌اند. آن ها را هم با خودت ببر. ما را وسط غار گذاشت و رفت آن‌ها را هم آورد. ما هم تا او بیاید شروع کردیم به عکس یادگاری انداختن با فلش. عکس انداختن ممنوع بود. ولی من بدون فلش چند تایی انداختم. با فلش زیاد قشنگ نمی‌شد. هر چند بدون فلشش هم زیاد جالب نبود. آن غاری که من می‌دیدم، آن خیال‌انگیزی و آن قدمت و هزارتوهای سال‌ها اصلن توی عکس‌هام نمود نداشتند... آن 2نفر هم پسر و دختری یعنی زن و شوهری بودند که ماشین زیرپای‌شان هم پاترول نمره تهران بود... آمدیم بیرون غار. جلوی دهانه‌اش چند تایی عکس یادگاری انداختیم. بعد چه کنیم چه نکنیم. بوفه‌هه بسته بود. ولی آلاچیق‌ها بودند. هوا هم ابری بود. ولی خبری از برف و باران نبود... رفتیم توی یکی از آلاچیق‌ها جاگیر شدیم. یک دست پاسور زدیم. من تو پاسور بازی کردن ابلهم. یک ابله تمام عیار. من و پورمیرزا با هم بودیم. مقداد و میثم هم با هم. حکمن حکم بازی کردیم دیگر. اسم‌های برگه‌ها را نمی‌توانم یاد بگیرم. گیشنیز داریم و لوزی و قلب و برگ نارون دیگر. خشت چی است و نمی‌دانم چی چی های دیگر چه می‌دانم. نمی‌توانم یاد بگیرم! ... کلی هم این‌ها زدند توی سر من و مسخره‌ام کردند. مطابق معمول تیمی که من تویش نبودم برنده شد. میثم این‌ها 6به 5 ما  را بردند. بعد بساط ناهار را به پا کردیم. اجاق گاز سفری مقداد. نان باگت و ناگت مرغ و ماهی تابه ی امیر و ساندویچ‌هایی که میثم درست‌شان کرد...بعد از ناهار میثم و امیر رفتند دنبال قلیان. مسئول بوفه آمده بود. سرخوش بودند. مشتری نداشتند. یک پسر و یک دختر یا بهتر بگویم یک زن و یک مرد جوان بودند. برای خودشان می‌پلکیدند. امیر و میثم یک قلیان ناصرالدین‌شاهی گرفتند. من و مقداد هم رفتیم به پیاده روی اطراف کوه نخجیر.کوه و ردیف درخت‌های پشت تپه و گوسفندها و بزهایی که چوپانی آن‌ها را آورده بود به دامنه‌ی کوه‌های نخجیر... حرف زدیم. از ماشین خریدن. که می‌گفت پاترول بخرم و گفتم بابام نمی‌خرد و ماشین خریدنم موکول شده است به سرکار رفتنم و پول درآوردنم که پراید برای بابام بهتر است و او نمی‌خرد ماشین دیگری. در مورد کار آینده حرف زد. ازم پرسید دوست داری چه جور کاری داشته باشی. نمی‌دانستم. واقعن هیچ تصوری از آینده ام ندارم. از کار برای شرکت نفت در عسلویه و 2هفته کار و 2هفته استراحت گفتم. ولی آن هم سخت است. او از کار طراحی گفت. دوست دارد سفارش بگیرد و بعد بنشیند خودش بسازد... چند تا عکس گرفتیم. از 4دیواری سیمانی که گویا آب دلیجان را تامین می‌کند حرف زدیم. از خاک نرم آن اطراف. از آن تک گنبد روی کوه که چه است؟ ندانستیم و حدس هم نتوانستیم بزنیم.هوا خوب بود. از آن هواهای دوست‌داشتنی. ملس. سرد نبود. ابرهای تیره. آسمان فراخ. دشت و دمن. فقط خبری از سبزه و چمن نبود.... بیشتر پاییز بود.تا عصر آن‌جا بودیم و بعد به سمت تهران برگشتیم...