پرسه‌زن

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

سفر به ایساتیس -1

شک داشتم که بروم یا نروم. امکاناتم جور نبود. تا به حال چله‌ی زمستان قله‌ی ۴۰۰۰متری را تجربه نکرده بودم و ترس داشتم. تنها هم بودم. کسی را نمی‌شناختم. ولی دل را به دریا زدم. یزد جایی بود که خیلی وقت بود دلم می‌خواست بروم. و به بهانه‌ی شیرکوه هم که شده باید می‌رفتم. امین گفت من هم می‌آیم. بچه‌ی یزد بود و تا به حال شیرکوه نرفته بود. ولی گفت فقط شیرکوه را می‌آیم. توی جلسه‌ی توجیهی تنها نبودم. با هم رفتیم. سرپرست برنامه و مسئول فنی برنامه خلاصه‌ای از سفر ۵روزه گفتند و الزامات و باید و نباید‌ها و ترس و لرز‌ها. گروه کوه دانشگاه شریف نظم خوبی داشت و همین جذبم کرد که حتما بروم... ۳-۴روز مانده به شروع حرکت ایمیل‌های هماهنگی شروع شد:  «بسم رب الشهداهم اکنون که دارین این ایمیلو می‌خونین به این معناست که برای برنامه انتخاب شدین. تا اینجا تیم ۲۷ نفره که طی روزهای آتی چن نفر نیز اضافه می‌شن. در گام نخست به خاطر مشکلاتی که معمولا با کنسل کردن بچه‌ها پیش می‌اد اونایی که هنوز پیش پرداختاشونو ندادن به علیرضا باقری، مسوول مالی برنامه بدن تا حضورشون قطعی بشه. طی چن روز آتی مسوولین غذایی و فرهنگی باهاتون تماس می‌گیرن باهاشون همکاری کنین. سعی کنین ایمیلاتونو این چن روز حتما حتما چک کنین. کلیه‌ی غذای برنامه گروهی می‌باشه به جز ناهار روز اول. به دنبال این ایمیل یه لینک هوا‌شناسی و چن تا گزارش برنامه از شیرکوه براتون می‌فرستم که با دید خوب بیاین. تو این چن روزی که تا برنامه هست بیاین همینجا ایده هاتونو بدین. تو کویر زمان زیادی داریم و کلی حرکت می‌شه زد. بیاین بگین چی کار می‌تونیم بکنیم: اتیش بازی٫ جوجه بازی٫ اقا شماعی‌زاده... علیرضا خوش قدم، سرپرست گروه.» بعد ایمیل مسئول فنی اردوی یزد، که خیلی جدی بود:  «سلام به همنوردان عزیز و دلبرمسئول فنی برنامه (محمد خرمی- کوچیک شما) صحبت می‌کنه. آقایون عزیز خواهشمندم به نکاتی که در ادامه توضیح می‌دهم توجه فرمایید تا برنامه‌ای خوبی در کنار هم داشته باشیم. با توجه به وضعیت پیش بینی شده آب و هوا و شرایط کلی شیرکوه تجهیزات زیر الزامیه و حتما صبح برنامه چک خواهد شد. در صورتی که کسی یکی از مواردی رو که با رنگ قرمز نشون داده شده نداشته باشه ناچار توی پناهگاه میمونه و صعود نخواهد کرد. - کفش ساقدار کوهنوردی (هنگام حرکت از دانشگاه چک می‌شه) - کوله (۴۵ لیتری به بالا) - کیسه خواب (حتما توی دو تا پلاستیک بزرگ آب بندی بشه که رطوبت بهش نفوذ نکنه) + فوم (می‌تونید از اتاق پایین بخرید). - دستکش (دارای لایه بادگیر و ضد آب) - پانچو یا بادگیر ضد آب- لباس و شلوار گرم (ترجیحا پلار) - کلاه گرم (ترجیحا طوفان که جلوی صورت رو بگیره) - یک دست لباس خشک اضافی - جوراب خشک اضافی ضمنا یک سری وسایل عمومی مورد نیازه که یاد آوری می‌کنم: - عینک (مهم) و کلاه آفتابی و کرم ضد آفتاب – بطری یک و نیم لیتری خالی (مهم) – قاشق و لیوان و ظرف سبک غذا –وسایل شخصی (دارو – مسواک) – پلاستیک – پول نقد برای تسویه حساب و هزینه‌های برنامه– دستمال یک بار مصرف – دمپایی سبک – هدلامپ (با باطری). به علاوه بیمه ورزشی هم همراتون باشه که صبح حرکت چک می‌شه و اگر کسی نداشته باشه به ناچار از صعود جا میمونه. لباس هام جور نبود. افتادم دنبال جور کردن لباس‌ها. از حمید دستکش پلار گرفتم. از تهمتن بادگیر گرفتم. از حسام یخ شکن گرفتم. (محض محکم کاری). کوله‌ی ۴۵ لیتری و کیسه خواب گایا و فوم و گتر را هم از اتاق کوه دانشگاه اجاره کردم. یکشنبه غروب کوله و ساکم را بستم و آماده‌ی سفر بودم. حرکت 6:30 صبح دوشنبه بود. ساعت 5:30 از خانه بیرون زدم و راس 6:30 دانشگاه بودم. هم سفر هام را نمی‌شناختم. ولی آن موقع سحر، وقتی که هنوز خورشید سپیده نزده بود، مطمئنا فقط نازنین‌ترین آدم‌های دانشگاه سر و کله‌شان جلوی اتاق کوه پیدا می‌شود. نشناخته به هم لبخند زدیم و صبح به خیر گفتیم. کوله‌ها و وسایل را توی اتوبوس جا ساز کردیم و ساعت ۸صبح دوشنبه ۶ بهمن رهسپار جاده‌ها شدیم. ۲۳ نفر بودیم. ساختار اردو و مسئولیت‌ها مشخص بود. محمد مسئول فنی صعود به قله بود. کسی که راه‌ها و جلودار و عقب دار را تعیین می‌کرد و به کمک او باید به قله می‌رسیدیم. امین مسئول آموزش بود. بنیامین مسئول فرهنگی بود. علیرضا و پویا مسئول غذایی بودند. مهیار کوله بند بود و مسئول پخش وسایل مورد نیاز توی کوله‌های افراد برای رسیدن به قله. و علیرضا سرپرست گروه بود. هماهنگ کننده‌ی اصلی و مدیر. بعد‌ها که به آخر سفر رسیدم تازه به سیستم تقسیم کار آفرین گفتم... سوار اتوبوس شدیم و اتوبوس به آرامی توی اتوبان تهران قم افتاد. صبحانه زدیم: نان بربری تازه و پنیر و خیار. بعد از صبحانه همه‌مان توی قسمت جلوی اتوبوس جمع شدیم تا معارفه شویم. اسم همدیگر را یاد بگیریم. از گذشته‌مان بگوییم. اینکه چه رشته‌ای می‌خوانیم و قبلا کدام دانشگاه بوده‌ایم. اهل کدام شهریم و... وجه مشترکمان دانشگاه شریفی بودنمان بود. آقای اصلانی ورودی سال ۵۲ شریف بود و من ورودی سال ۹۳ شریف! توی آن هیر و ویر یکهو محمدحسین را شناختم. همین که گفت ساکن پردیسم شناختمش. بهش گفتم ابتدایی کجا بوده. او هم یادش آمد. هم کلاسی سوم و چهارم دبستانم را پیدا کرده بودم! آن هم کجا، وسط جاده‌ی تهران قم، حین سفر به شهر ایساتیس... کلی خندیدیم. همدیگر را بغل کردیم و مثل چی مات و مبهوت ماندیم که عجب دنیای کوچکی است و بقیه هم همین طور مانده بودند. بعد از ۲ساعت که معارفه شدیم، دیگر با هم دوست شده بودیم...
دوشنبه‌ی وسط هفته بود و اتوبان خلوت و ساعت 11:30 به نزدیکی‌های کاشان رسیدیم. عجله نداشتیم. اتوبوس به سمت نیاسر و مشهد اردهال رفت. سر دوراهی به سمت نیاسر پیچید تا ناهار را در کوه پایه‌های کرکس مهمان آبشار نیاسر باشیم. بالای آبشار پیاده شدیم. از بین رستوران‌ها بالای آبشار که همگی این موقع سال تعطیل بودند رد شدیم. حتم روزهای تابستان که کویر کاشان تفتیدگی‌اش را به رخ کویرنشینان می‌کشد، اهالی کاشان به نیاسر زیاد پناه می‌برند. پارک بالای آبشار خلوت بود. آبی که از چشمه‌های کوه‌های کرکس می‌آمد از وسط پارک تا عمارت صفوی بالای آبشار جاری بود. و از آنجا به پایین سرازیر می‌شد. به غیر از آبشار، نیاسر غار و چشمه هم داشت. غارش به غارنوردی نیاز داشت و چشمه هم وقتش نبود. باید می‌رفتیم... پارک پر از ساعت‌های چهارطرفه‌ای بود که هر کدامشان یک زمانی را نشان می‌دادند. عمارت صفوی بالای آبشار باصفا بود و سندی بود بر گشادی اجداد ما که می‌نشستند این بالا و دشت و گرمای سوزانش را نگاه می‌کردند و از خنکای آب حظ می‌بردند و می‌خوابیدند و می‌خوابیدند. از پله‌های کنار آبشار پایین رفتیم و به زیر آبشار رسیدیم. هوا سرد نبود و آبشار به شکوه جاری بود. خزه‌های سبز پایین آبشار و شاخه‌های خشک و زمستانی درخت‌های اطراف آبشار. مسجد نیم ساخته‌ی نیاسر زیر آبشار بود. عکس یادگاری انداختیم. عکس تکی‌های دسته جمعی. ناهار‌هایمان را بیرون آوردیم و پای آبشار نشستیم به ناهار خوردن. ناهار روز اول با خودمان بود. هر کس چیزی آورده بود و شریک بودیم در انواع غذا‌ها. قرار بود ساعت ۱:۱۵  راه بیفتیم که دیدیم بنیامین و مصطفی نیستند. چه شده‌اند؟ هیچ. در کوچه پس کوچه‌های اطراف آبشار نیاسر گم شده‌اند. از کوچه‌های نیاسر زیاد کامیون آمد و شد می‌کرد. کامیون‌های مصالح ساختمانی. شهر در حال ساخت و ساز بود. مثل هر جای دیگر ایران. بناهای قدیمی و کاهگلی هم بودند. اما خانه‌ها و رستوران‌ها و مغازه‌های آجری داشتند به سرعت ساخته می‌شدند. ولی هنوز کوچه‌ها به‌‌ همان سبک قدیم پر پیچ و خم بودند. ۴۰ دقیقه منتظر بنیامین و مصطفی شدیم تا از بین کوچه‌های پر پیچ و خم نیاسر محل پارک اتوبوس را پیدا کنند. بعد راه افتادیم سمت کاشان و حمام فین. سر بلیط چانه زدیم که آقا دانشجوییم و دانشجویی حساب کن. نصف قیمت با‌هامان حساب کرد. تورلیدربازی در آوردم و بچه‌ها را دور خودم جمع کردم که در مورد باغ فین و حمام فین برایشان قصه بگویم. باغ فین از قدیم الایام وجود داشته. از زمان آل بویه حتا. ولی این آل صفویه بودند که این باغ را به این شکل آباد کردند. سبک معماری‌اش مثل خیلی از باغ‌های ایرانی دیگر است و یکی از پر آب‌ترین باغ‌های ایران. در هر دوره‌ی حکومتی چیزهایی به این باغ اضافه شده است. مثلا در دوران صفویه، کوشک صفوی که همین اولین بنا است ساخته شد. در زمان قاجار حمام بزرگ ساخته شد و به حمام کوچک اضافه شد. در زمان پهلوی موزه‌ی کاشان به این باغ اضافه شد و در زمان جمهوری اسلامی هم اتفاقی که افتاد این بود که این باغ در میراث جهانی یونسکو ثبت جهانی شد. سال ۱۳۸۹. به غیر از بچه‌های خودمان، چند نفر دیگر از بازدیدکننده‌ها هم دورم جمع شده بودند! بعد هم برای اینکه بگویم باغ فین خیلی شاخ است شروع کردم به گفتن اینکه ایران زیاد اثر تاریخی دارد، ولی فقط ۱۰ تایشان ثبت جهانی یونسکو است. (آخرین باری که افتاده بودم دنبالش ۱۰ تا بود. الان فهمیدم ۱۷تا شده! ولی باز هم نسبت به تعداد آثار تاریخی ایران خیلی کم است...). فقط برای جلب توجه به باغ این را گفته بودم، اما آقا اصلانی (ورودی ۵۲ دانشگاه که پیر جواندل جمع ما بود) خیلی جدی گرفت و من را به چالش انداخت: پسرم آن ۹تای دیگر را هم می‌گویی؟ من هم که حافظه تعطیل. ۵تا را که رفته بودم گفتم و بقیه را یادم نیامد. بچه‌ها کلی خندیدند و رفتیم به زیارت باغ فین. همین جوری که داشتیم عکس می‌انداختیم و برای خودمان سیب گاز می‌زدیم یکهو به یک گروه خانم توریست چینی برخوردیم. تورلیدرشان هم چینی بود و پای هر تابلوی باغ می‌ایستاد و به چینی چیزهایی بلغور می‌کرد. نگاه نگاه کردیم. قلقلکمان آمده بود که با خارجی‌ها عکس بیندازیم. درست است که دختر موطلایی فرانسوی نبودند. ولی به هر حال خانم خارجی که بودند! مردی که همراه‌شان بود ایرانی بود. یکی از بچه‌ها صحبت کرد که با‌هاشان عکس بیندازیم. به ما هم گفت. بچه‌ها یک حالت بی‌خیالی طی کردند و به ادامه‌ی بازدید پرداختند که یکهو دیدیم دو سه تا از خانم‌های چینی داد می‌زنند عکس عکس... جمع شدیم زیر گنبدی که حوضچه‌ی آب داشت و عکس یادگاری انداختیم. خانم‌های چینی رله بودند و تقاضای تعویض جا و اختلاط در عکس می‌کردند. اولش ما پسر‌ها یک طرف ایستاده بودیم و آن خانم‌ها یک طرف دیگر. بعد که آن‌ها تقاضای بی‌شرمانه کردند با هم مخلوط شدیم.‌‌ رها که کردیم، دیدیم خانم‌های چینی‌‌ رها نمی‌کنند. شروع کرده بودند با موبایل‌‌هایشان از ما پسر‌ها عکس انداختن. کلی پسرندیده بازی راه انداختند. قدشان کوتوله بود. از خودمان می‌پرسیدیم که از چی ما دارند عکس می‌گیرند؟ یعنی ما این قدر جذابیم؟ رفتیم به حمام فین. مجسمه‌های قتل‌گاه امیرکبیر، خلاقیت‌های بچه‌ها در زمینه‌ی بازسازی صحنه‌های تاریخی را بدجور شکوفا کرد.... یکی از بچه‌های دانشگاه که ساکن کاشان و از اهالی قدیم گروه کوه بود به دیدنمان آمد. بستنی مهمانش شدیم و بعد رفتیم به دیدن تپه‌های سیلک. جالب نبود. سند تاریخ ۸۰۰۰ ساله‌ی کاشان بود. ولی ما که حافظه‌ی تاریخیمان به ۴۰ سال هم قد نمی‌دهد، ۸۰۰۰ سال را می‌خواستیم چه کنیم؟ تعدادی تپه‌ی کاهگلی بود و مقداری پیاده راه که با چوب درست کرده بودند و از میان تپه‌ها می‌گذشت. تپه‌ها زیر آفتاب لمیده بودند و هیچ چیزی برای کنجکاوی نداشتند. راهنما و قصه گو هم که در آثار باستانی ایران محلی از اعراب ندارد... ۳ تا اسکلت آدم از چند صد سال پیش هم آنجا باقی مانده بود. تنها جذابیت تپه‌های سیلک شاید همین اسکلت‌های به حالت جنینی خفته بود. نزدیک غروب بود. سوار اتوبوس شدیم. مسئول آموزش یادآوری کرد که برای کوهنوردی سه تا «ب» را یادتان نرود: خوب بخوابید. خوب بخورید. و ب سوم را هم توی کوه بهتان می‌گویم. بچه‌ها ساکت و آرام چرت زدند. برای صعود به شیرکوه باید خوب می‌خوابیدیم... بعد از اردستان به سمت نایین راهی شدیم تا شب را در نایین سپری کنیم.