پرسه‌زن

۵ مطلب با موضوع «خراسان رضوی» ثبت شده است

بینالود: یک صعود کلاسیک

میدان راه‌آهن دنیایی از خاطره بود. نمی‌دانستم آه بکشم یا دلگرم شوم به خاطر آن حجم از خاطره‌ای که میدان راه‌آهن و کوچه‌های پشتش در من می‌ریختند. قرار ساعت 9 شب ایستگاه راه‌آهن تهران بود. من و حامد زود رسیده بودیم. بهش گفته بودم 8:25 ایستگاه متروی چهارراه ولیعصر می‌بینمت. جاست این تایم 8:25 رسیدم به ایستگاه و حامد اندر کف مانده بود. گفت برویم وسایل صبحانه‌ی فردا را بخریم که با خودمان است. گفتم بلدم راه‌آهن را. بردمش آن گوشه‌ی شمال شرقی میدان، ردیف چایخانه‌های میدان که طبقه‌ی بالای همه‌شان مسافرخانه است. بین چایخانه‌ها یک بقالی هم بود. به حامد نگفتم که این بقالی شروع ماجراها بوده برای من. بار اولی که آمده بودیم این‌جا و من یک بقچه‌ی بزرگ از لحاف و تشک همراهم بود. می خواستیم کبریت بخریم. مرد ترکمنی عصا به دست و هیز و معتاد آمده بود به سمتم و گیر داده بود به جنس پارچه‌ی بقچه. پارچه‌ی قرمز او را یاد روزهای کارگری‌اش در شوروی انداخته بود. از دست هیزی‌اش فقط پناه آورده بودیم به کوچه‌ی سرد پشتی که پر بود از عارفان بالفطره‌ای که از سردی هوا نشسته بودند دور یک پیت حلبی آتش. سرشان در گریبان بود و فقط دود سفید باریکی از بالای سر هر کدام شان به سمت آسمان سرد زمستانی بالا می‌رفت... راه‌آهن صورت دیگری از تهران بود که "ما" دیده بودیمش...خواستم به حامد جماعت عارفان بالفطره‌ی راه‌آهن را نشان بدهم. کوله‌های‌مان پر بود و سنگین و وقت هم تنگ بود. قناعت کردیم به دو تا چای دیشلمه و راه افتادیم سمت ایستگاه. 10 نفر بودیم. 9 نفر دیگر هم را به خوبی می‌شناختند. من غریبه‌ی جمع بودم. نیازی به مراسم معارفه نبود. همین برایم قشنگش کرد. به جز حامد بقیه برایم ناآشنا بودند و من کم‌کم کشف‌شان می‌کردم. از آخر به اول آمده بودم. اول بامرام و جوان‌دل بودن آقای علیزاده را دیدم و آخرسر فهمیدم که این مرد ورودی 67 متالورژی شریف است. آقای علیزاده سرپرست گروه بود. مرد 45 ساله‌ای که موهایش ریخته بود. ولی یک عمر کوهنوری و سنگوردی چابکی غریبی به او داده بود و از نظر بدنی و سرزندگی هیچ چیز از یک جوان 20 ساله کم نداشت. شوخ بود. عاشق آب بود. توی کوه کافی بود به چشمه‌ای برسیم تا شیطنتش گل کند و شروع کند به خیس کردن تک تک همنوردهاش. در چشم‌هایش شیطنت یک پسربچه‌ی تخس 8 ساله و مهربانی یک پیرمرد 60 ساله را یک‌جا می‌دیدی. کارش همین بود: سرپرستی گروه‌های دانشجویی برای صعود به قله‌های مختلف ایران. قبلا مهندس هم بود. در کارخانه‌ای کار می‌کرد. آخر هفته‌هایش مختص کوه و کمر بود. یک بار که رفته بود کوه، گم شده بودند و برنامه‌ی 3 روزه یک هفته طول کشیده بود. وقتی برگشت حکم اخراجش را زدند و او هم زد زیر همه چیز و دل داد به کوه‌نوردی و سنگنوردی. شوخی‌ها و استعاره ساختن‌ها و تیکه انداختن‌هاش به یادماندنی شدند.سید محمد هماهنگ‌کننده‌ی بچه‌ها بود. دانشجوی سال آخر باستان‌شناسی و عجیب عاشق رشته‌اش بود.با بقیه کم‌کمک آشنا شدم.سوار بر قطار ساعت 21:30 تهران- مشهد شدیم. بلیت 4 نفرمان به نام خودمان نبود. آقای علیزاده با دوز و کلک از گیت ورودی ردمان کرد. (به خانم متصدی کنترل کارت شناسایی و کارت دانشجویی 6 نفر را نشان داد و گفت بقیه یادشان رفته کارت بیاورند.) قطار 4 تخته‌ی بن‌ریل برای ما که کوهی بودیم لاکچری بود. بالشت داشت. پتو داشت. تخت خواب داشت. آب معدنی داشت. بیسکوییت هم داشت. برای‌مان آبمیوه و نسکافه هم آوردند. 8 نفر توی یک کوپه نشستیم و گپ زدیم. قشنگ‌ترین ویژگی قطار همین است: فرصت گپ و گفت. فرصت گفتن خاطره‌ها، پیدا کردن مشترکات (مثلا فهمیدم که سعید عضو انجمن اسلامی دانشگاه تهران است و من چند نسل بزرگ‌تر از او بودم و به قول خودش ادواری محسوب می‌شدم)، از کوه‌ها گفتیم و منوچهر ستوده و ایرج افشار و ایرانگردی. تا که خواب‌مان گرفت و هر کدام رفتیم توی کوپه‌ی خودمان و خوابیدیم.6:30 صبح: رسیدیم به ایستگاه قطار نیشابور. از 5 صبح منتظر بودیم که برسیم به نیشابور و جا نمانیم. تا که رسیدیم به ایستگاه قطار خودمانی نیشابور. از ایستگاه که زدیم بیرون یک نیسان آبی انتظارمان را می‌کشید. کوله‌ها را گذاشتیم روی تاج نیسان و خودمان نشستیم کف نیسان و د برو که رفتیم. توی شهر نباید می‌ایستادیم. پلیس اگر می‌دید پیاده‌مان می‌کرد. دست‌اندازهای خیابان ما را بالا و پایین می‌کرد و نیسان چنان ضربه‌هایی به ماتحت و کت و کول‌مان می‌زد که فحش‌کشش می‌کردیم. ولی وقتی از شهر خارج شدیم، وقتی که وارد جاده خاکی‌ها شدیم،‌وقتی که از رودخانه‌ها و ناهمواری‌ها رد می‌شدیم، آن وقت بود که به نیسان آبی یقین‌ آوردیم. کینگ آف د رود جاده‌های ایران، پلنگ آبی جاده‌خاکی‌های ایران، با عرضه‌تر از هر چه شاسی بلند چند صد میلیونی، بی‌رقیب جاده‌های ایران...سوار بر نیسان آبی از کوچه‌های روستای عیش‌آباد رد شدیم. از زیر درخت‌های گردو و گیلاس و آلبالو رد شدیم و وارد جاده‌ای خاکی و باریک شدیم که ما را می‌رساند به اول مسیر کوه‌نوری به سوی قله‌ی بینالود.7:30: از زیر درخت توتی رد شدیم که از یکی از شاخه‌هایش موشی را دار زده بودند. با طناب از یکی از شاخه‌ها آویزانش کرده بودند. و جوری آویزان کرده بودند که اگر حواس‌مان نمی‌بود موش می‌خورد به سر و کله‌مان...7:45: زیر درختی کنار رود، چوپانی در سایه‌ دراز کشیده و غنوده بود. سگ گله‌اش روی دو پا نشسته بود و گوسفندها مشغول چریدن بودند. 8:45: پایان نیسان سواری. اول مسیر صعود به بینالود. کوله‌های‌مان را پیاده کردیم. صبحانه‌مان را درآوردیم و دور هم نشستیم و صبحانه زدیم به بدن. گرسنه‌مان بود و هوای خوش کوهستان اشتهای‌مان را باز کرده بود. 9:30 کوله‌بندی و گذاشتن وسایل عمومی (اجاق گازها،‌جا تخم‌مرغی‌ها، چادرهای خواب،‌کتری و قابلمه‌ها و...) توی کوله‌ها و شروع حرکت. جلودار آقای علیزاده بود. عقب‌دار حمید بود. حمید کرد بود. دانشجوی مهندسی شیمی بود. در اوج کارهای پایان‌نامه‌اش بود. ولی یکهو پیچانده بود و آمده بود. سید علی هم همین طور بود. با هم با یک استاد پایان‌نامه داشتند. ولی برای فرار از بار پایان‌نامه جیم زده بودند. شروع مسیر نفس‌گیر بود. اسمش را گذاشته‌اند: نردبان کتل. کتلی که مثل نردبان است. شیب زیادی را یکهو باید بالا می‌رفتیم. شیبی که تمام شدنی هم نبود. به نفس نفس انداخت ما را. ولی بی‌توقف رفتیم. 10:30 اولین استراحت. بعد از تمام شدن نردبان کتل استراحت لازم بودیم و چیزی که زنده‌مان کرد شربت خاکشیر و شاهدانه بود. تشنه‌مان شده بود. زبان مثل کاغذ به کف دهان‌مان چسبیده بود. قندمان افتاده بود. و شربت خاکشیر و شاهدانه معجزه بود. شربت را مادر سجاد درست کرده بود. سجاد نیشابوری بود. صبح که آمدیم پدرش هم توی ایستگاه راه‌آهن به استقبال‌مان آمد و شربت را او رساند. شربتی که تازه از یخچال در آمده بود و یخش باز شده بود و خنکایش فراموش نشدنی بود.11:30 توقف دوم. بعد از نردبان کتل مسیر مستقیم بود. پستی بلندی‌های ملایمی را پشت سر گذاشتیم. چند مارمولک و بزمجه دیدیم. قله‌ی بینالود که اول مسیر قابل دیدن نبود به ما رخ نشان داد. توقف دوم کنار چشمه بود. چشمه‌ای که از دل کوه زده بود بیرون و خنکایش دلچسب بود. آن قدر خنک که آقای علیزاده بطری آبش را پر کند و شروع کند به آب پاشیدن و آب بازی و خنک کردن تک تک مان. 12:15 پناهگاه دو شهید. بعد از چشمه دوباره افتادیم توی سربالایی. یال کوه را کشیدیم بالا و تپه تپه آمدیم بالا تا که 45 دقیقه بعد رسیدیم به پناهگاه دو شهید. پناهگاه دو طبقه بود. چشمه‌ی آب داشت و یک دستشویی کوچک. گروهی در راه برگشت از قله بودند. نه‌خسته‌ای گفتند و گفتیم و در سایه‌ی پناهگاه ولو شدیم. هوا فوق‌العاده بود. آفتاب با شدت می‌تابید. ولی خنکای نسیم‌های گاه به گاه دلچسبش می‌کردند. میله‌ای که یحتمل روزگاری سطل آشغال بود مایه‌ی خلاقیت و سرگرمی شد. نشستن روی میله و عکس گرفتن. عکس‌هایی که بعدها با فتوشاپ تبدیل می‌شدند به عکس‌های عارفانه و مرتاضانه. سر راه سید محمد چای کوهی دیده و چیده بود. پیک‌نیک‌ها به راه شدند. چاه کوهی دم گذاشتند. چای نوشیدیم. به ابرهای رونده‌ای که بر سینه‌ی کوه‌های روبه‌رو سایه می‌انداختند نگاه کردیم. به سایه‌هایی که هر کدام شکلی بودند: یکی شبیه لاک‌پشتی بود که داشت به سرعت از سینه‌ی کوه بالا می‌رفت و به قله ‌اش می‌رسید. سعید آهنگ ساقی هایده را گذاشت. عجیب دلچسب بود آهنگش و حالی به حالی کرد ما را:همه به جرم مستی سر دار ملامتمیمیریم و میخونیم سر ساقی سلامتناهار خوردیم. چرتی زدیم و بعد آماده شدیم برای صعود به قله‌ی بینالود.. ساعت 2 بود که حرکت کردیم به سمت قله.ساعت 15:داستان عشایر بینالود و رییس‌جمهور روحانی. ساعت 16: استراحت دوم. بالاخره رسیدیم به اول یال. راه‌مان دور شد. ولی واقعا نمی‌شد مستقیم به طرف قله رفت. دامنه‌ی تند و تیزی داشت. میوه خوردیم. آب خوردیم و عزم‌مان را جزم کردیم برای صعود به قله. مناظر اطراف بینالود فوق‌العاده بود. رودی که از پشت بینالود جاری شده بود و در دره‌‌ی پایین با شکوه تمام به سمت قوچان می‌رفت. ساعت17: فتح قله‌ی بینالود. اول آقای علیزاده رسید به قله. بعد گفت که والیبالی دست بدهید. نفر دوم به آقای علیزاده دست داد و نه خسته گفت و کنارش ایستاد. نفر سوم به آقای علیزاده و نفر دوم و همین طور تا به حال. با تابلوی قله‌ی بینالود شروع کردیم عکس‌ انداختن. ایوب ساقه‌طلایی پخش کرد. بی‌ساقه‌طلایی هیچ جا نباید رفت. سید محمد سورپرایز قله داشت: دستمبوی زرد و شیرین. نفری 2 تا به‌مان رسید. لش کردیم روی قله‌ی بینالود و دستمبو خوردیم، شکلات خوردیم، ساقه‌طلایی خوردیم و دلی از عزا در آوردیم. بعد هم حلقه زدیم دور قله و سرود ای ایران را دسته‌جمعی خواندیم:ای ایران ای مرز پر گهرای خاکت سرچشمه هنردور از تو اندیشه بدانپاینده مانی و جاودان...ساعت 19:30. بازگشت به پناهگاه. راه رفته را به سرعت برگشتیم. دوغ تازه ی گوسفندی بدجوری دلچسب است. شب در راه است. پناهگاه شلوغ شده است. شب جمعه است و چند گروه عصرانه خودشان را به پناهگاه رسانده اند تا صبح جمعه به قله برسند. به ما خسته نباشید می گویند. برای ما جا نیست. چادرهای مان را کنار پناهگاه برپا می کنیم. کله برقی های مان را سرمان می کنیم و زیر آسمان پرستاره می نشینیم به شام خوردن وگفتن و خندیدن. آقای علیزاده به کنسروهای تون ماهی بی اعتقاد است. روی پیک نیک با قابلمه ی خودش اشکنه درست می کند. سعید پزشکی می خواند. آقای علیزاده سر به سرش می گذارد که هر وقت سر بچه ها ته بچه ها درد گرفت آن وقت تو دکتری. در باقی مواقع دکتر نیستی. سید محمد یادمان می دهد که توی شب چطور ستاره ی شمال را پیدا کنیم. از روی دب اکبر و انتهای ملاقه ی بزرگ به راحتی می شود ستاره ی شمال را پیدا کرد. می گویند بینالود بادهای شدیدی دارد. سر قله هم انتظار داشتیم که باد جاکن کند ما را. ولی باد شدید نبود. بعد از شام بادهای توفنده وزیدن می گیرند. توی هر چادر فقط 4 نفر جا می شوند. آقای علیزاده و سعید کیسه خواب های خوبی دارند. زیر آسمان پرستاره در فضای بین 2 چادر می خوابند. بقیه می رویم توی چادرها و 4 نفر 4 نفر بغل به بغل هم توی کیسه خواب ها می خوابیم. خسته ایم. خواب عجیب می چسبد... یک صعود کلاسیک و بی دردسر به قله ی بینالود.

عشایر بینالود و انتخابات ریاست جمهوری

بعد از ظهر بود. ناهار را در پناهگاه خورده بودیم و کوله‌ها را دو تا یکی کرده بودیم و سبک‌بار به سمت قله روانه بودیم. آن ‏دوردست‌ها گله‌های گوسفند مرتب و منظم لابه‌لای چمن‌ها می‌چریدند. پرنده‌هایی که روی ستیغ‌ها می‌نشستند نگاهمان را ‏خیره می‌کردند. لحظه به لحظه ارتفاع می‌گرفتیم. برای این‌که به قله برسیم, باید به سمت صخره‌های زرگران می‌رفتیم و ‏بعد از چمنزار می‌گذشتیم و کمی راهمان را دور می‌کردیم تا از یال قله‌ی بینالود بکشیم بالا و آهسته آهسته به قله برسیم. ‏ توی چمنزار دقیقاً پای قله‌ی بینالود چند چادر عشایری به چشم می‌خورد. چند چادر و دیواری سنگ‌چین برای گله‌شان. ‏سیاه‌چادر نبودند. نزدیک و نزدیک‌تر که شدیم صدای سگ‌های گله بلند شد. روی یکی از چادرها با اسپری رنگ نوشته ‏بودند روحانی. برایمان عجیب بود. در چنین نقطه‌ی دوردستی که هیچ وسیله‌ی نقلیه‌ای را یارای آمدن نبود شعار انتخاباتی ‏نوشته بودند؟ بعد صدای شلیک گلوله‌ی یک تفنگ بلند شد. تیر هوایی. ترسیدیم. راهمان را از چادرها  دور کردیم. سرمان ‏را پایین انداختیم و رد شدیم. می‌خواستیم از چادرها عکس بگیریم ولی صدای تفنگ تهدیدکننده بود. راهمان را دور کردیم. ‏ولی وقتی از چادرها دور شدیم دیدیم مردی از میان چادرها داد می‌زند: بفرمایید, بفرمایید.‏دقیقاً برعکس فهمیده بودیم. تیر خوش‌آمد گویی بود, الکی ترسیده بودیم. تیر تهدید نبود. تیر خوشحالی بود. ‏ گوسفندها راهی چرا می‌شدند. یواش‌یواش به چادرها نزدیک شدیم. سگ‌های گله ترسناک بودند. هاپ هاپ شان شکوه ‏داشت. قلاده‌های دور گردنشان پر از مخروط‌های تیز فلزی بود. یکی‌شان شبیه شیر بود. صورت آن یکی شبیه خرس بود. ‏آقای علیزاده بزرگ گروه بود. او اول وارد محوطه‌ی چادرها شد. سراغ ماست و دوغ و کشک گرفت. و بعد ما آهسته ‏آهسته وارد محوطه‌ی چادرها شدیم. 2 مرد بودند و 2 زن. پوشش خاصی نداشتند. مثل خانم‌های شهری لباس پوشیده ‏بودند.شلوار و مانتو و روسری. یکی از آقاها هم سویی شرت با نقش پرچم انگلیس پوشیده بود. خانم بزرگ‌تر خوش‌رو بود. ‏چادرهایشان بی‌نهایت ساده. وسایل زندگی‌شان کاملاً ابتدایی. حتی فرش هم توی چادرهایشان پهن نبود. زیلو مسافرتی پهن ‏بود. غریب‌نواز بودند. خانم بچه به بغل وقتی دید از عکس گرفتن خجالت می‌کشم گفت اگر می‌خواهی برو توی چادر از ‏وسایل عکس بگیر. عیبی ندارد.‏ بره‌ای لابه‌لای پاهایمان می‌چرخید. کور بود. نمی‌دید. ناز بود. و از او نازتر بزغاله‌های توی محوطه‌ی سنگچین بودند. ‏بزغاله‌های شیطانی که از دیوارهای سنگ‌چین بالا می‌رفتند، با همدیگر کشتی می‌گرفتند و تالاپ پرتاب می‌شدند کف آغل.  ‏حمید یکی‌شان را بغل گرفت و عکس گرفتم. ‏ بچه‌ها بطری‌هایشان را از دوغ تازه‌ی ترش پر می‌کردند. راه زیادی آمده بودیم. سربالایی‌های زیادی را کوله به دوش طی ‏کرده بودیم. عرق کرده بودیم. آب بدنمان کم شده بود. از آب چشمه‌های سر راه نوشیده بودیم. ولی نمک و املاحی که از ‏بدنمان کم شده بود را باید از راه دیگری جبران می‌کردیم: خوردن دوغ ترش و شور ایلیاتی.‏ عجیب‌ترین نکته‌ی چادرهای عشایر برایمان شعار روحانی بر دیواره‌ی یکی از چادرها بود. پرسیدیم که آیا به روحانی رأی ‏دادید؟ گفتند آره. گفتیم چرا روحانی؟ دلیلشان ساده بود: چون در طول این چهار سال علوفه‌ی زمستانی گوسفندهایشان ‏گران نشده بود و این‌که وقتی رفتند بیمارستان برخلاف سال‌های قبل‌تر هزینه‌ها کمرشکن نبود.‏ زندگی ساده بود. خواسته‌های آن‌ها کوچک و شفاف بود. می‌دانستند چه می‌خواهند. دقیقاً می‌دانستند که چه می‌خواهند و ‏خواسته‌شان را با شعار روحانی روی چادرشان فریاد زده بودند. تا 3 ماه بعد آن‌ها در دامنه‌ی بینالود بودند و بعد کوچ ‏می‌کردند به سمت نیشابور. نزدیک چادرشان چشمه‌ی آبی بود و منظره‌ی روبه‌رویشان دشت سبزی گسترده در میان ‏کوه‌ها... ازشان کشک خریدیم. هر چه قدر اصرار کردیم که پول دوغ‌ها را هم حساب کنند نکردند. مهربانی‌شان را ‏به‌یادماندنی کردند.‏

خیام طرب انگیز و عطار فرح بخش

راننده‌ی آژانس پیرمردی بی‌ذوق بود. از همان صندوق عقب ماشینش معلوم بود که بی‌ذوق است. زاپاس ماشین را توی ‏جازاپاسی نخوابانده بود. همان جور یلخی انداخته بود توی صندوق و جایی برای کوله‌های ما نداشت. شانس‌مان باربند ‏داشت. کوله‌ها را سوار سقف ماشینش کردیم. برای گشت و گذار کوله به دوشی سخت‌مان بود. کوله‌ها را بردیم خانه‌ی ‏سجاد گذاشتیم و به سوی آرامگاه خیام روانه شدیم. تا رسیدیم به مزار خیام راننده‌ی تاکسی گفت: خیام هیچی نداره. برای ‏چی اومدید این‌جا؟ هیچی نداره. برای ما که هیچی نداره.‏و ما چه قدر به بی‌ذوقی‌اش خندیدیم. ‏شاید راست می‌گفت. اگر معماری بنای روی مزار خیام نبود شاید راست می‌گفت. معماری چیز دیگری است. معنابخش ‏است. خیام خفن بوده. خیلی هم خفن بوده. از تقویم جلالی بگیر تا قضیه‌ی خیام-پاسکال و رباعیاتش و دستگاه فکری‌اش در ‏مورد زندگی. ولی مرگ و سنگ مزار چیزی است که آدم‌ها را مثل هم می‌کند. شکوه و جلال‌شان را زیر سوال می‌برد. و ‏قشنگی کار انجمن آثار ملی ایران ساخت بنای یادبود بر سر مزار خیام بوده. هوشنگ سیحون سازنده‌ی بنای یادبود خیام بر ‏سر مزارش است. طراح مسیر درختزار بین آرامگاه خیام و عطار بوده. و کارش به حق شایسته‌ی تقدیر است. ‏بنایی که تو را وامی‌دارد تا حتما عکسی به یادگار بگیری. تو را وامی‌دارد که حتما رفتن به سر مزار خیام را یک اتفاق بشماری. ‏تو را وامی‌دارد که با دقت و احترام به سر مزار خیام بروی. تو را وامی‌دارد که سنگ مزار را با دقت بخوانی. شکل‌های ‏هندسی بنا یادت می‌آورد که خیام ریاضیدان بوده. حفره‌های منظمی که بالای بنا آسمان را تکه تکه کرده‌اند تو را به یاد ‏ستاره‌شناس بودن این مرد می‌اندازد و شعرهایی که با کاشی‌ها روی بنا ثبت شده‌اند...‏عصر جمعه بود و فضای اطراف آرامگاه خیام بویی از غم نداشت. صدای شاملو که مشغول خواندن رباعیات خیام بود در ‏سراسر باغ طنین‌انداز بود. دانشجوهای عکاسی آمده بودند به باغ و گله به گله مشغول عکس انداختن بودند. دخترهای‌شان ‏خوشگل و پسرهای‌شان ژیگول بودند. در فیگور گرفتن استاد بودند. دخترها برای این که از حفره‌های بالای بنای یادبود ‏عکس بگیرند روی سنگ قبر خیام دراز می‌کشیدند و لنگ و پاچه‌ها را آفتاب می‌دادند تا عکس هنری بگیرند. درک‌شان ‏نمی‌کردیم. می‌خواستیم به‌شان بگوییم اصل کار خیام است. خوش‌تان می‌آید شما هم مردید یک نفر بیاید روی سنگ‌قبرتان ‏دراز بکشد و از یک ساختمان عکس بگیرد؟ بعد یادمان آمد که خیام اهل دل بوده. گفتیم دارد آن زیر حالش را می‌برد. او ‏راضی، دانشجو هم راضی، کون لق ناراضی... ‏فقط برای‌مان سوال شد که این دانشجوهای خوش‌تیپ از بی‌مبالاتی‌های سر خاک خیام هم عکس می‌گیرند یا نه؟ مثلا ‏کاشی‌هایی که تکه تکه کنده و تخریب شده‌اند. انگار کسی به قصد مرض داشته و افتاده به جان بعضی از کاشی‌ها. ‏یا نمای بیرونی بنای یادبود. خزه‌هایی که روی کاشی‌ها بسته شده. این خزه‌ها کار باد است. تخم خزه‌ها را باد است که با ‏وزیدنش این سو و آن سو می‌پراکند و کاشی‌های بنای یادبود محملی فوق‌العاده برای رشد این خزه‌ها شده بودند. خزه‌هایی ‏که ویرانگرند. کاشی‌ها را نابود می‌کنند و ما در عجب مانده بودیم که چرا کسی عین خیالش نیست که این خزه‌ها را از بین ‏ببرد. ‏آن طرف آب‌نماهای اطراف مزار سنگ یادبود طرح ساخت آرامگاه حکیم عمر خیام و احیای آرامگاه عطار و احداث خیابان ‏مشجر بین این دو آرامگاه نصب بود. ولی نیمی از نام‌ها را با تیشه پاک کرده بودند. مشهورترین نام محمدرضای پهلوی بود ‏و چه کار زشتی...‏سید محمد از حفظ چند تا از رباعیات خیام را برای‌مان خواند. ‏من هم قبلا رباعیات را خوانده بودم و برای خودم خیام به روایت پیمانی هم ساخته بودم: @@@در باغ گشتی زدیم. بعد پیاده راه افتادیم به سوی بقعه‌ی عطار. قبرستان شهر نیشابور هم سر راه‌مان بود. از درخت‌های ‏بلندبالا و سایه‌های گسترده‌شان لذت بردیم و خدابیامرز گفتیم به هوشنگ سیحون و انجمن آثار ملی ایران که دیگر وجود ‏خارجی ندارد.‏و بقعه‌ی عارف بزرگ عطار به گونه‌ای دیگر بود. آن هم باغ بود. ولی گنبد داشت و بوی امامزادگی می‌داد. قبل از عطار به ‏سراغ کمال‌الملک رفتیم و باز هم بنای یادبود سر مزار کمال‌الملک بود که ما را به خودش کشید. بنایی که هندسه‌ای ‏فوق‌العاده زیبا داشت. آبی فیروزه‌ای کاشی‌ها تو را به خودش فرا می‌خواند. ولی این بنا هم اسیر بی‌مبالاتی بوده. تکه‌هایی از ‏کاشی‌ها کنده شده بودند. حتی اثر یادگارنویسی هم باقی بود و چه‌قدر ناراحت‌کننده.‏و بعد رفتیم به سراغ عطار. سید محمد گفت که گنبد آرامگاه دو پوش است. 8 ضلعی بنای آرامگاه را با فرشی 8ضلعی ‏پوشانده بودند. چرا گنبدها را دو پوش می‌ساختند؟ یک دلیل اصلی به خاطر فضای درونی بوده. اصل تناسب باید رعایت ‏می‌شده. هم اصل تناسب و هم اصل انرژی. نباید یک بنا ارتفاع بی‌تناسبی می‌داشت. هم سرمایش گرمایشش دچار مشکل ‏می‌شد و هم بی‌قوار می‌شد. به خاطر همین گنبد درونی بنا را با ارتفاعی پایین‌تر و متناسب می‌ساختند. اما گنبد باید از بیرون ‏نشانگر شکوه و جلال می‌بود. برای این‌که این شکوه و جلال را برساند گنبد بیرونی را بلندتر می‌ساختند. عطار از قدیم‌الایام ‏مورد احترام بود. عارفی به نام بود و از همان زمان زندگانی‌اش به نامش قسم می‌خوردند. مغول‌ها او را کشته بودند و این ‏داستان را تراژیک می‌کرد. از همان سال‌های پس از مرگش گنبد و بارو داشت تا به الان.‏از زیارت بقعه‌ی عطار که بیرون آمدیم رفتیم به سراغ درخت‌زار پشت بقعه. عصر جمعه بود. خورشید در کار فرود آمدن ‏بود. و نسیم می‌وزید. نسیمی بهاری و زندگی‌بخش. فرحناک. نسیم می‌وزید و توت‌ها را از بالای درخت توت‌ها می‌تکاند ‏پایین. بچه‌ها مغشول توت تازه خوردن شدند. اما خنکای بادی که از میان درختان می‌وزید خلسه‌آور بود. آدم را وامی‌داشت ‏که روی نیمکتی بنشیند. خودش را رها کند در بادی که صورت را نوازش می‌داد. آن قدر نور خورشید و بادی که در پشت ‏بقعه‌ی عطار می‌وزید خواستنی و خلسه‌آور بود که نمی‌شد جز نشستن و زل زدن کاری کرد. حتم عرفان از همین‌جاها سر بر ‏آورد. حتم عطار در این گونه نسیم‌های بهاری می‌نشست و از غور و تفحص در درون به انتهای لذت می‌رسید... کسی نبود. ‏خلوت بود. خودمان بودیم. و جالبی‌اش این بود که همه‌ با هم دل‌مان می‌خواست در میان درخت‌ها بنشینیم و خودمان را به ‏باد بسپریم. 15دقیقه-20 دقیقه همین بود کارمان... و فرح‌انگیزی بقعه‌ی عطار را با تمام وجود تجربه کردیم...‏

مشهد - 3

از دهانه‌ی ورودی ایستگاه مترو در میدان بسیج مشهد پایین رفتم. خبری از دست‌فروش‌ها و دونات‌فروش‌ها نبود. دونات‌ها ‏را دکه‌های نان قدس رضوی می‌فروشند و از دکه های روزنامه فروشی هم فت و فراوان‌ترند. اولین چیزی که توجهم را جلب ‏کردم، تبلیغات روی پلکان بود. سرم را که برگرداندم دیدم عه،‌چه جالب... آدم‌ها به دیوارهای اطراف پلکان آن قدر توجه ‏ندارند. ولی به فضای زیر پای‌شان چرا. مشهدی‌ها از فضای زیر پلکان برای تبلیغات استفاده کرده بودند. و البته نه تبلیغات ‏بازرگانی، تبلیغاتی در مورد احترام به سالمندان و بازیافت زباله و این‌ها.‏تا وارد فضای زیرزمین شدم دیدم متروی سمت راستم است. ولی هر چی گشتم باجه‌ی بلیط‌فروشی را پیدا نکردم. خدایا. ‏این گیت ورودی، این هم گیت خروجی. این نگهبانی. پس بلیط فروشی کجاست؟ از مسئول نظافتی که جارو خاک انداز به ‏دست مشغول بود پرسیدم. گفت برو از کتابفروشیه بگیر. اول فکر کردم سرکارم می‌گذارد. کمی صبر کردم. نگاهش کردم. ‏یک خانم و آقا هم همین سوال را ازش پرسیدند. به آن‌ها هم کتابفروشی را نشان داد. رفتم سمت کتابفروشی و دیدم بله... ‏آقای کتابفروش بلیط فروش هم هستند!‏ایستگاه مترو حالتی خودمانی داشت. قطارهای دو واگنه‌ی مترو هم مزید بر علت شده بودند. کوچولوهای دوست داشتنی. ‏حس کردم آقای راننده‌ی مترو برای همه‌ی آدم‌های توی ایستگاه صبر می‌کند تا سوار شوند. هول دادنی نبود. توی مترو هم ‏خبری از دستفروش نبود. ولی خب... آن نور مهتابی توی واگن‌های مترو غریبگی می‌آورد. آدم‌ها را به سکوت وامی‌دارد...‏ایستگاه پارک ملت پیاده شدم. درست جایی که مترو از زیرزمین به بالای زمین می‌آید و از وسط بزرگراه راه خودش را ‏می‌گیرد و می‌رسد تا وکیل‌آباد. بالای ایستگاه پر بود از مغازه. همه جوره: اسنک فروشی، ساندویچی، کتابفروشی، ‏لوازم‌التحریر، لوازم خانگی، لباس فروشی... روی در لباس فروشی نوشته بود "فروش لباس زیر زنانه از ساعت 14 به بعد". ‏حکمتش را نفهمیدم. یاد این افتادم که مغازه‌دارهای مشهدی شکم سیری کار می‌کنند. ظهر هدایایی که باید بعد از هر ‏مصاحبه به مشتریان شرکت می‌دادم تمام شده بود. خواستم همان موقع بروم چیزی بخرم که لنگ نمانم. ساعت 2 بود. هر ‏مغازه‌ای می‌رفتم بسته بود. بسته در حد پایین بودن کرکره... آقای رییس می‌گفت مغازه‌دارهای مشهدی از صبح تا ظهر کار ‏می‌کنند. از ساعت 1-2 تا ساعت 4-5 هم تعطیل می‌کنند. ‏خواستم توی پارک ملت چرخ بزنم. گفتم چیزی ندارد. وقتت محدود است. کمی اطراف اتوبوس‌های شرکت واحد تاب ‏خوردم. روی شیشه اتوبوس‌ها مبدا و مقصدشان بود. ولی خبری ازین که قیمت چه قدر است نبود. شنیده بودم که مشهد یکی ‏از کامل‌ترین خطوط اتوبوس‌رانی شهرهای ایران را دارد و در این زمینه به مراتب از تهران بهتر است. تجربه نداشتم. برای ‏تجربه کردنش هم وقت زیادی می‌خواست. بی‌خیال شدم.‏رفتم سمت بوستان کتاب. فضای بزرگی بود که از زیر بزرگراه و ریل‌های مترو رد می‌شد و دو طرف پارک را به هم متصل ‏می‌کرد. کتاب نمی‌خواستم بخرم. ولی باز جذب کتاب‌فروشی‌ها شدم. هدیه برای مشتری‌ها مانده بود. صنایع دستی و لوازم ‏دکوری موجود بود. ولی به سقف قیمتی که برایم تعیین شده بود نمی‌خورد.‏ترنجستان خلیج فارس توجهم را جلب کرد. فکر کردم حتما همان فروشگاه‌های زنجیره‌ای کتاب‌فروشی است که در مقابل ‏شهر کتاب‌ها راه افتاده‌اند. یک شعبه‌ی بزرگ‌شان توی تهران خیابان شریعتی پایین‌تر از میرداماد بود... و تف به هر چیزی ‏که بویی از حمایت دولت و حکومت را دارد.‏چه اتفاقی افتاد؟ ‏ماگ قشنگی بود. انگار که یک لحاف چهل تکه را دورش دوخته باشند. قیمتش هم خوب و مناسب بود. پرسیدم که این ‏ماگ‌ها جعبه دارند؟ گفتند نه. تعداد نسبتا بالایی می‌خواستم. 20 تا. بدون جعبه نمی‌شد. گشتم و ماگ دیگری را پیدا کردم. ‏ساده بود و قاشق هم همراهش بود. سورمه‌ای بود با زمینه‌ای از ستاره‌های سفید و هشت پر. گفتم این‌ها جعبه دارند؟ گفتند ‏بله دارند. گفتم 20 تا می‌خواهم. آقای فروشنده‌ی ترنجستان نگاه کرد دید از آن 20 تا ندارد. دیدم جعبه‌های زیادی از ‏ماگ‌های دیگر هم دارد. گفتم می‌شود جبعه‌های این‌ها را بدهی با آن ماگ چهل تکه ببرم؟ ماگ چهل تکه گران‌تر هم بود. ‏گفت آن وقت این‌ها خودشان بی‌جعبه می‌مانند که! جوابش این قدر ابلهانه بود که لحظه‌ای درنگ نکردم. زدم از مغازه ‏بیرون. کاسب نبود. اگر کاسب بود دو دو تا چهارتا می‌کرد. پیش خودش حساب می‌کرد که آن بدون جعبه‌ها گران‌ترند و ‏جعبه‌دارها ارزان‌ترند و اگر کسی هم بخواهد دانه دانه بخرد زیاد در بند جعبه داشتن نداشتن نخواهد بود... استدلال نکرد ‏دیگر. کاسب نبود. حقوقش تامین بود. 20 تا کمتر بیشتر برایش مساله نبود. 250 هزار تومان کمتر بیشتر فروختن در یک ‏روز مساله نبود برایش... سر همین است که می‌گویم تف به دولت و حمایت دولت.‏سوار مترو شدم و برگشتم سمت میدان شریعتی. این بار توی مترو سر و کله‌ی یک گدا پیدا شده بود. ملت هم کمکش ‏می‌کردند و پول می‌دادند بهش. سر میدان سوار تاکسی شدم به مقصد کوه‌سنگی. 1000 تومان گرفت. پارک کوه‌سنگی در ‏شب اسفندماهی خلوت بود. حتم دو هفته‌ی دیگر غلغله می‌شد. ولی حالا خلوت بود. جان می‌داد برای پسردخترها که در ‏تاریکی راه بروند و از وجود داشتن همدیگر لذت ببرند. ولی خبری نبود. حراست و نگهبان‌های پارک همه جا بودند. بی‌سیم ‏به دست برای خودشان می‌چرخیدند. گه گاه صدای خنده‌های زنانه‌ی گروهی بلند می‌شد. از چایخانه‌های توی پارک بود. ‏جمع‌های چند نفره‌ی دختر پسری که مشغول قلیان کشیدن بودند. پارک کوه سنگی استخر و حوض‌های بزرگ زیاد داشت. ‏همه‌شان هم خشک بودند. سوال برایم این بود که در زمان رونق مسافر این حوض‌ها را با چه آبی پر می‌کنند؟ ‏از کوه سنگی کشیدم رفتم بالا. تمام مصنوعی شده بود. همه پلکان و نرده. درخت هم کاشته بودند. در خاکی که آن هم ‏اضافه‌شده به فضای کوه بود. کوه سنگی: ورقلمبیدگی سنگی زمین مشهد در میانه‌ی شهر. فکر می‌کردم از بالای کوه‌سنگی ‏می‌توانم شهر را ببینم. 5 دقیقه‌ای رسیدم بالا. مزار شهدای گمنام بود و ماکتی از شهر مشهد و گنبد حرم امام رضا و ‏راه‌آبه‌هایی که به سوی حرم جاری بودند. ولی شهر مشهد تمام و کمال زیر پایم نبود. اولین معارض همان برج اول پارک ‏کوه سنگی بود که هر منظره‌ای را کور کرده بود. تف به شهرداری‌ها که به خاطر دو زار پول گند می‌زنند به هر چه منظره. ‏باد شدیدی می‌وزید. بادش سوز داشت. بادگیرم در مقابلش تنم را گرم نگه می‌داشت. ولی صورت و گوش‌هایم زمهریر شده ‏بودند. سریع سک سک کردم و دویدم آمدم پایین. ‏باید شام می‌خورم. نمی‌دانستم کجا شام بخورم. راه افتادم سمت میدان شریعتی. وقت کم بود. کمی در طول خیابان به سمت ‏میدان شریعتی راه رفتم. شاید که ماشینی برایم بوق بزند و سوارم کند. 200 متر راه رفتم. هیچ ماشینی برایم نایستاد. همین ‏جوری از کنارم رد می‌شدند. رسم نبود انگار که مسافر سوار کنند. بی‌خیال شدم. از کنار چند تا رستوران خلوت رد شدم تا که ‏دکور یک تهیه‌ غذای خانگی من را گرفت. خلوت خلوت هم بود. هیچ مشتری‌ای نداشت. کشته مرده‌ی نمای چوبی‌اش شدم. ‏وارد شدم. مادر و دختری پشت دخل نشسته بودند. غذای روز دوشنبه‌شان استانبولی بود. سفارش دادم به همراه یک ماست ‏و نشستم روی نزدیک‌ترین صندلی رو به خیابان. با صحرا کمی گپ زدم که آمده‌ام شام و این حرف‌ها. بعد هم شام را ‏آوردند و خوردم. بدوک نبود. ایده‌ی کمی لوبیا چیتی ریختن کنار گوشت روی استانبولی را پسندیدم.‏رفتم میدان شریعتی. یک مغازه‌ای همه جور شلوار می‌فروخت 38 تومان. شلوار لی‌هایش را نگاه کردم دیدم همه دگمه‌ای و ‏فاق‌کوتاه. طلبکار به طرف گفتم آقا فاق‌بلند نداری؟ آماده بودم که مثل ترنجستان خلیج فارس با عزت نفس از مغازه بزنم ‏بیرون. این یکی ولی کاسب بود. من را برد آن طرف مغازه و گفت این‌ها فاق‌بلندند. جنسش جور بود. یک شماره 44 ‏پوشیدم و بعد یک شماره 46 و دومی اندازه‌ام بود. پولش را سلفیدم و دلم خوش شد که شب عیدی درسته وقت ندارم ولی ‏نونوار می‌شوم.‏از یک فروشگاه عرضه‌ی محصولات سفال همدان هم 10 تا بشقاب سفالی پایه‌دار خریدم. باید برای‌شان کادو می‌گرفتم. ‏افتادم پی کاغذ کادو. اسم خیابانه هم دانشگاه بود. فکر می‌کردم چون اسمش دانشگاه است به هر حال لوازم‌التحریرفروشی ‏و کتاب‌فروشی خواهد داشت... ولی دریغ. کفش‌فروشی‌های شیک. عرضه‌ی محصولات چرم مشهد. برج آلتون و پاساژهای ‏چند طبقه. رستوران پسران کریم. حسرت خوردم که چرا برای شام رفتم آن رستوران کوچک خانگی. می‌توانستم بروم ‏رستوران خفن مشهد. ولی بعد گفتم صفای آن‌جا بیشتر بود. روزی‌رسان خداست. قسمت آن مادر و دختر بوده که یک شام ‏بیشتر بفروشند. این بازی‌های رزق و روزی آدم‌ها همیشه عجیب غریب و مبهوت‌کننده بوده...‏رسیدم به میدان شهدا. آدرس گرفتم. گفتند برو جلوتر بعد از مدرسه یک لوازم‌التحریرفروشی هست. رفتم و رفتم. تا که ‏رسیدم به فروشگاه شازده کوچولو: عرضه‌ی بازی‌های فکری کودکان و لوازم‌التحریر. مغازه زیرزمین بود. پله می‌خورد ‏می‌رفتی پایین. نورپردازی قوی‌ای نداشت. چند تا مهتابی مغازه را روشن کرده بودند. توی مغازه چند پدر و مادر بودند و ‏بچه‌های 4-5 ساله‌ای که تاتی تاتی می‌کردند. مشغول دیدن و خریدن بودند. کاغذکادو خریدم و داشتم راه می‌افتادم از ‏مغازه بزنم بیرون که عکس‌های توی راه‌پله جذبم کردند... واااای... من وارد یک مغازه‌ی تاریخی شده بودم. عکس صاحب ‏مغازه با مصطفی رحماندوست بود و دو تا عکس کنار هم که من را تکان داد: عکس بازدید بچه‌های مهدکودک در سال ‏‏1363 از فروشگاه شازده کوچولو. بچه‌های قد و نیم‌قد بودند و کاپوت یک پیکان جوانان قناری هم گوشه‌ی عکس افتاده ‏بود. و از همان زاویه عکس دیگری در سال 1393... ستایش‌برانگیز بود. این که یک مغازه آن هم از نوع کودک و نوجوان ‏‏30 سال دوام آورده ستایش‌برانگیز بود... خیلی حال کردم...‏سوار آخرین متروی شب اسفندی مشهد شدم و خودم را به هتل رساندم. خیلی راه رفته بودم. بی هیچ بهانه‌ای خواب رفتم.‏

مشهد - 2

صبح که راه افتادم هوا ابری بود. ولی فکر نمی‌کردم تا ظهر تبدیل به بارانی یکریز شود. بارانی که تا نیمه‌شب یک‌روند و ‏بدون تنبلی بارید. قشنگ بود. روی میز اتاق انتظار ارباب‌رجوع روزنامه‌ی خراسان دیروز بود. سالمرگ واعظ طبسی خبر ‏صفحه‌ی اولش بود. تعجب کردم که یک سال گذشته است. همکارهای مشهدی گفتند طبسی نه... شاه خراسان. گفتند ارباب ‏ایران بوده این مرد. می‌دونی آستان قدس چه‌قدر پولداره؟ گفتم آره... کلی شرکت و کارخونه توی مشهد برای آستان ‏قدسه. مثلا همین نان قدس رضوی که من خیلی بهش ارادتمندم. گفتند اینا که هیچی نیست. دولت کسری بودجه می‌یاره میاد ‏از آستان قدس قرض می‌کنه. یعنی اندازه‌ی کل ایران آستان قدس پول داره... گفتم آره. درست می‌گید. زمان جنگ ایران ‏عراق هم آستان قدس بود که به دولت پول قرض می‌داد... بعد صحبت کشیده شد به این که مشهدی‌ها پولدارند. پولدار و ‏البته حسابگر. آقای رئیس این را می‌گفت. نگاه به مغازه‌ها و رستوران‌ها و خانه‌ها و ماشین‌های زیر پای مشهدی‌ها بیندازی ‏می‌فهمی که خوب پول‌دارند. ولی از آن طرف هم به شدت حسابگرند. نمی‌دانستم...‏عصری راننده‌ی آژانسی که من را از سر کار  به هتل برمی‌گرداند از آن پولدارها بود. یعنی از آن پولدارها که نابود شده ‏بود. لهجه‌ی مشهدی غلیظی داشت. ماشینش پراید بود. آدرس‌ها فراموشش شده بود. گفت همه‌اش تقصیر این پدیده است. ‏ذهنم معیوب شده. فکر کردم تیم فوتبال پدیده را می‌گوید. ولی گیج بازی درنیاوردم. چیزی نگفتم. احتمال پدیده‌ی شاندیز ‏را هم دادم. دومی بود. سهام پدیده. گفت اشتباه بزرگ زندگیم این بود که تمام سرمایه‌ی زندگیمو بردم برای سهام پدیده. ‏همه‌ی تخم‌مرغ‌هایش را توی یک سبد چیده بود. گفت پولم نابود شده. گفتم احتمالا کسی باج خواسته بوده و نداده بودند و ‏آن‌ها هم این‌طوری کله‌پایش کردند. وگرنه پروژه‌های پدیده که همه پیشرفت داشتند... گفت منم همین فکر را می‌کنم. ‏بعد شروع کرد به تعریف کردن اعتراضاتی که برای برگرداندن حق و حقوق سهام‌داران توی مشهد شکل گرفته. گفت دو ‏هفته‌ی تو خیام شمالی بزن بزن خیابانی شد. پارسال ریختیم جلوی استانداری و بعد که به اعتراض‌مان توجه نکردند ریختیم ‏توی استانداری و هر چه دست‌مان می‌آمد خرد و خاکشیر کردیم. گفت برای این پرونده یک جانبازه را گذاشته‌اند که ما ‏دل‌مان بسوزد. ولی صحبت 3-4 میلیارد تومان پول من است. حرف بیخود می‌زد من او را هم کتک زدم. حالا حسرتش این ‏بود که محکوم به 2 سال حبس تعلیقی شده. گفت اگر حبس تعلیقی نبودم... یک سال و نیم از حبس تعلیقیم مونده تا رفع ‏پیگرد قانونی بشم... اگر تعلیقی نبودم چنان اعتراض‌ها رو سازماندهی می‌کردم... حتما طلبم رو پول می‌کردم. تمام زندگیم ‏یک شبه نابود شده... نگاه نکن که الان مثل تخم چشم‌هام مواظب این پرایدم. من روزگاری بی ام و ال آی سوار می‌شدم. ‏برگه‌ی سهامش را از جیبش درآورد بهم نشان داد. راست می‌گفت. 53 هزار سهم پدیده را برای پسرش خریده بود. ‏می‌گفت این 53000 را ضربدر 12000 کن... حدود 600-700 میلیون تومان پول من است. هیچی به هیچی... این تازه ‏کوچیکه‌ست...  گفت حالا شده‌ام راننده آژانس. آخرسر بهش گفتم برایم یک فاکتور آژانس بده. خطش در حد اول ‏ابتدایی‌های دهه‌ی شصت بود. ازم پرسید طلب را با ط دسته‌دار می‌نویسند؟ گفتم آره. و در عجب ماندم که طرف سواد ‏نوشتن 2 تا کلمه قبض فاکتور را ندارد. چطور توانسته بود به سرمایه‌های چند میلیاردی برسد و بعد این جوری سرمایه‌اش ‏نابود شود... آخرسر این سوال که سرمایه‌اش از کجا آمده بود بیخ گلویم ماند...‏تا لباس عوض کنم و کمی بیاسایم شب شده بود. اذان مشهد نیم‌ساعت از تهران جلوتر است. مثل این است که همه‌اش نیم ‏ساعت ساعتم عقب است. پیاده راه افتادم به سمت حرم. برنامه داشتم که هم چهارراه نادری بروم و هم میدان 17 شهریور. ‏هنوز خرید عید انجام نداده‌ام برای خودم. وقت نمی‌شود. تا سه‌شنبه که درگیر اینجا ام. هفته‌ی بعد هم همین‌طور. در ‏گوشه‌ای دیگر. و بعد هم که دیگر عید است. بی‌خیالی طی کردم. کلاه کاپشن را انداختم روی سرم و د برو که رفتیم. باران ‏صفای دیگری به شهر داده بود. زیر باران شیر داغ خوردم و حرم‌گردی کردم. صحن‌های اطراف همه سنگی و لیز بودند. ‏جان می‌دادند برای پاتیناژ و لیز لیز خوردن...‏بعد از صحن جمهوری رفتم سمت خیابان طبرسی. ویرم گرفت اتوبوس سوار شوم بروم وکیل‌آباد. اما گفتم شاید آرامگاه ‏نادر باز باشد و بتوانم به بهانه‌ی آن بعدها کمی در مورد آن بخوانم و بدانم. راه افتادم. مشهد واقعا نمونه‌ی متعالی صنعت ‏گردشگری است. این حجم از هتل‌ها،‌ رستوران‌ها، بازارچه‌ها و زنجیره‌هایی که فقط و فقط به خاطر مسافران شکل گرفته ‏فوق‌العاده است. هنوز هم در حال ساخت و ساز است. برج‌هایی بزرگ‌تر و عظیم‌الجثه‌تر سعی بر خراشیدن آسمان دارند. ‏باید هم آسمان را بخراشند. این حجم از مسافر حتی در ایام آف سال ضامن وجود همه‌ی این‌هاست... و چه قدر خوب می‌شد ‏اگر شهرهای ایران هر کدام می‌توانستند خودشان باشند. می‌توانستند هویت خودشان را داشته باشند و به خاطر هویت ‏یکتای‌شان جذب مسافر کنند. چه قدر خوب می‌شد هر گوشه‌ی ایران می‌توانست جذب مسافر از همه‌ جای دنیا داشته ‏باشد... مشهد خودش است. امام رضا است. طرقبه و شاندیز است. بازارچه‌های بی‌شمار اطراف حرم است. و به خاطر خودش ‏بودن این همه مشتری دارد. باران می بارید. کلاه کاپشنم را روی سرم انداخته بودم و دست در جیب می رفتم. سریع رسیدم چهارراه نادری. یا به روایت رسمی چهارراه شهدا. مشهد هم طاقت باران نداشت. خیابان‌ها از باران استخر شده ‏بودند و راننده‌ها پیاده‌ها را نمی‌دیدند و آب می‌پاشیدند و می‌رفتند.‏ نبش چهارراه اثر هنری تجسمی جالبی به چشم می خورد. یک حلقه فیلم قدیمی که از تویش چند متر نگاتیو آمده بود و بیرون و روی نگاتیوها هم عکس های جنگ ایران و عراق و جبهه بود. پایینش هم اسم اثر (125 میلیمتری) و اسم صاحب اثر و شماره پیامکی برای رای دادن به آن. ازین کار مجلسی های شهرداری شهرهای بزرگ.دور تا دور مجموعه‌ی نادرشاهی نرده‌کشی شده بود. و بسته بود. چرا باید بسته باشد؟ حداقل پارک اطرافش می‌توانست باز ‏باشد. دور تا دور فضای سبزش نرده‌هایی بودند با طرح تبر. خشن مثل خود نادرشاه. آن درخت‌های تنومند را هم از پا ‏می‌انداختند و سرنیزه می‌کاشتند قشنگ‌تر می‌شد به نظرم. درختی که نتوانی بغلش کنی چه فایده دارد آخر؟ دور تا دور نرده ‏و ورودی نفری 2500 تومان و برای جماعت عرب هم نفری 15000 تومان.‏راه افتادم طرف خیابان آخوند خراسانی. خودم را در شهر بارانی رها کردم. بورس پرده‌ فروشی‌ها. بورس لوازم ‏الکتریک‌فروشی‌ها. بین آن همه مغازه‌ی یکسان یکهو یک لوازم‌التحریرفروشی. فروشنده‌اش مهربان نبود. وگرنه می‌رفتم ‏دفترچه یادداشت می‌خریدم. هوس دفترچه یادداشت خریدن کرده بودم. مثلا بروم دفترچه یادداشت پرتقالی بخرم. بعد ‏شروع کنم به نوشتن یک داستان عجیب و غریب از هم‌زمانی‌ها. در حد رمان‌های پل استر. ولی نشد. رفتم و رفتم تا رسیدم ‏به میدانی که بنایی با یک گنبد سبز بزرگ در وسطش بود. از آسفالت خیس و سیاه دور میدان پریدم رسیدم به خود بنا. بنای ‏گنبد سبز. دور تا دورش چرخیدم. اسیر بارش تند و تیز و به هم پیوسته‌ی قطرات باران در نور پروژکتورهای بالای گنبد ‏شدم. رفتم توی بنا. پولی نبود. با آقای نگهبان که در گرمای بخاری برقی نشسته بود سلام علیک کردم. تویش کوچک بود. ‏گنبدش بزرگ‌تر بود انگار. قبری بود و دور تا دور هم چیز خاصی نبود. زنانه مردانه هم کرده بودند. با یک پرده‌ی سبز. قبر ‏متعلق به یک آخوند صاحب کرامت بود گویا. برایم مهم نبود. از کرامتش مرا چه حاصلی گفتم و خواستم بزنم بیرون. ‏نگهبان بهم گفت بفرما چای. مرا به داخل اتاقکش تعارف زد. گفتم ممنون. گرسنه‌ام بود تا تشنه. ولی بعدش پشیمان شدم. ‏شاید خیس و تلیس بودنم حس هم‌دلی‌اش را برانگیخته بود. باران می‌بارید و من همین جوری زیر باران توی خیابان‌های ‏مشهد بالا و پایین می‌رفتم. اولین رستورانی را که یافتم واردش شدم. مشتری‌ها قریب به اتفاق عرب بودند. عرب‌هایی با ‏چفیه‌های چهارخانه‌ی قرمز. شبیه به عربستانی‌ها. پر سر و صدا غذا می‌خوردند. پیشخدمت را صدا می‌کردند. نفری دو تا غذا ‏سفارش می‌دادند. نمی‌فهمیدم چه می‌گویند. غذایم را خوردم و زدم بیرون. آمدم سمت فلکه آب. رسمی‌اش شده میدان ‏بیت‌المقدس مثل این‌ که. همان فلکه آب بهتر است. مغازه‌های اطراف حرم کسل‌کننده بودند. همه کپی پیست هم. مهر و ‏تسبیح. زرشک و نبات و کشمش نخود. سوهان. اسباب‌بازی‌های کوچولوی مسخره. انگار 4 تا مغازه را هی کپی پیست کرده ‏بودند تا آخر بازار رضا.‏پاهایم به ذوق ذوق افتاده بودند. تاکسی سوار شدم و خودم را به هتل رساندم. میدان 17 شهریور و خرید نرفتم. قبر نادر هم ‏نافرجام ماند. ولی راضی بودم. باران حالم را جا آورده بود.‏