پرسه‌زن

۱ مطلب با موضوع «مازندران» ثبت شده است

قطارباز

من دیوانه­ ی قطارم. دیوانه­ ی واگن­‌ها، کوپه­‌ها و لکوموتیوی که به پیش می‌­راندش. من دیوانه­ ی راه­ رفتن توی راه­ روهای قطارم و ایستادن توی راه­ رو‌ها، کنار پنجره. دیوانه­ ی اینم که پنجره را پایین بیاورم تنه­ ام را بیندازم روی پنجره بگذارم باد بزند توی صورتم و نگاه کنم به منظره­ هایی که از پیش رویم می‌­روند و می‌­روند. دیوانه­ ی صدای تلق تولوق مداومش هستم که «آیریلیق آیریلیق» هم می‌­توانم بشنومش…و آن قدر دیوانه­ اش بودم که فقط و فقط به خاطر او برای خودم و اسی تور مازندران گردی راه بیندازم…وقتی آن روز با اسی رفتیم شرکت مسافرتی «زرین­ گشت» و دو تا بلیط قطار برای ساری خریدیم به قیمت هر بلیط ۱۴۵۰ تومان توی ذهنم رویایی بودنش را حدس می‌­زدم. اما فکرش را نمی‌­کردم که به خاطرش آن همه دعا به جان رضاشاه کبیر بکنم…۶نفری که توی یک کوپه بودیم بلیط­ مان یک ویژگی مشترک داشت. توی قسمت توضیحاتش نوشته بود: ویژه­ ی برادران. من تهرانی بودم و اسی لاهیجانی و یکی مشهدی و یکی اراکی و آن یکی اردبیلی و آن یکی که کم حرف‌تر از هم ه­مان بود ماسالی. مشهدیه و اراکیه سرباز بودند و دم به دقیقه سیگار می‌­کشیدند. اردبیلیه و ماسالیه دانشجو بودند. و من و اسی هم فقط مسافر بودیم. برای هیچ کاری به ساری نمی‌­رفتیم. هدف­ مان‌‌‌ همان چیزی بود که برای آن چهارتا وسیله بود. دو تا کوپه آن طرف­ ترمان دو تا خارجکیه هم بودند. فارسی بلد نبودند. افسوس خوردم که چرا انگلیسی بلد نیستم بروم با‌هاشان گپ بزنم. حدس می‌­زدم مثل من و اسی باشند. در پی یک رویا. برای فرار از جهان مزخرفی که درش زندگی می‌­کردند…و قطار از تهران راه افتاد و به گرمسار رفت و بعد به فیروزکوه. سر راه‌مان کویر و برهوت بود و بعد کوه­ های عجیب غریب و فیروزکوه چند ده­ دقیقه‌ای علاف شدیم. میان کوه­‌ها و باد خنکی که می‌­وزید. اردبیلی که پای ثابت قطار تهران ساری بود می‌­گفت اینجا قطار می‌­ایستد تا لکوموتیوش را تقویت کنند تا بتواند از کوه بالا برود. و بعد راه افتادیم. مسیر پرپیچ­ و خم بود. کنار پنجره ایستاده بودم و سر پیچ­‌ها با خوشحالی به لکوموتیو و ته قطار نگاه می‌­کردم. پیرمرد‌ها و بچه­ هایی که کنار خط آهن ایستاده بوند دست تکان می‌­دادند. برایشان بای بای کردم. توی یکی از روستاهای کنار خط آهن مادری بچه­ اش را بغل کرده بود آورده بود کنار ریل و به بچه­ هه یاد می‌­داد که برای قطار و مسافر‌هایش بای بای کند…و بعد تونل­‌ها شروع شدند. یکی از تونل­‌ها خیلی طولانی بود. چندین دقیقه فقط تاریکی بود و تاریکی. انگار تونل نمی‌­خواست تمام بشود. توی تونل ظلمات محض بود. چشم چشم را نمی‌­دید. و وقتی تونل تمام شد… یک رویا بود. دقیقن یک رویا بود. قطار داشت از میان مه‌ها حرکت می‌­کرد. از بین کوه­ هایی به هم چسبیده. آن قدر به نزدیک که انگار کوه­‌ها فقط برای عبور قطار صبر کرده­ اند و به هم نچسبیده­ اند و مه. مه. مه. و بعد درخت­‌ها و سبزه­‌ها. و درخت­‌ها. درخت­‌ها. درخت­‌ها. بوی باران. و به پنجره که تکیه می‌­دهی برای دیدن مناظر بیرون حس می‌­کنی صورتت دارد خیس می‌­شود. و از باران نیست. از این است که حالا تو وسط ابر‌ها داری به پیش می‌­روی…قطار از بالای بالای کوه می‌­رود. جاده­ ی آسفالته ته دره است. خیلی خیلی پایین. و تو ماشین­‌ها را دقیقن اندازه­ ی قوطی کبریت می‌­بینی و خودت از بالای کوه­‌ها و جنگل­‌ها می‌­روی…هیجان­ انگیز بود. آن­قدر هیجان­ انگیز که اسی موبایلش را دربیاورد و وسط راهروی قطار آهنگ بگذارد. آن­قدر هیجان­ انگیز که هر شش نفرمان از کوپه بزنیم بیرون و بچسبیم به پنجره­ ی راهرو و مست و ملنگ شویم…و بعد قطار کم کم شروع کرد به پایین آمدن از قله­‌ها. مسیر پرپیچ­ و خم­‌تر از همیشه بود. سر قطار را که نگاه می‌­کردم نمی‌­دانم چرا خیلی از یادهای دوران کودکی­ ام داشت توی دلم زنده می‌­شد. یاد یکی از کتاب­های دوست­ داشتنی دوران بچگی­م افتادم. یاد "جیم دگمه و لوکاس لوکوموتیوران". بعد یاد "بچه­ های راه آهن" افتادم و از خوشی خندیدم. قطار از زیر پل ورسک رد شد و بعد راهش از راه جاده­ ی آسفالته جدا شد. رفت وسط جنگل. رفت وسط درخت­‌ها. دل جنگل. جاهایی که وقتی از پنجره نگاه می‌­کردم گاهی اوقات فقط یک رنگ را می‌­دیدم: رنگ سبز برگ­‌ها و علف­‌ها و درخت­‌ها را. نه از این سبز معمولی­‌ها. نه. سبز اردیبهشتی. قطار از جاهایی رد می‌­شد که دست آدمیزاد‌ها به آنجا‌ها نرسیده بود تا به گند بکشانندش. سبز رادیبهشتی و آسمان ابری شمال و… و من دیوانه­ ی قطارم. من دیوانه­ ی قطار تهران ساری توی اردیبهشتم…دیوانه­ ی دیوانه!