پرسه‌زن

تب بس - 7 (کال جنی)

کیلومتر 23 جاده‌ی طبس به بشرویه. دقیقا روبه‌روی کشتارگاه طبس، کنار ردیف قنات‌ها، یک جاده‌ خاکی بی‌نام و نشان است که به نظر ره به بی‌راهه و ناکجا می‌برد. ولی نه... این جاده‌ی خاکی راه رسیدن به کال جنی است. 3کیلومتر در جاده‌ی خاکی راندیم و انتهای جاده بساط کردیم و چای جوش آوردیم و تخم‌مرغ‌ها را آب‌پز کردیم و زیر آفتاب خنک بهاری صبحانه زدیم.کله‌ی صبح بود و هیچ کس دیگری به غیر از ما نبود. پوتین‌های‌مان را پوشیدیم و راه افتادیم به سمت کال‌های انتهای جاده. نمی‌دانستیم که کدام یک از کال‌های انتهای جاده ره به کال جنی می‌برند. حتا نمی‌دانستیم که کال با دره فرق می‌کند. این را بعد از چند ساعت فهمیدیم. کال اولی، مسلما کال جنی نبود. کم‌عمق و بچه بود. جای رد تایر ماشین هم داشت. آن را رد کردیم و یکهو جلوی‌مان کال عمیقی را دیدیم. کالی با دیواره‌های عمودی. حتم کال جنی در امتداد همین کال باید باشد. باید یک جوری به پایین می‌رسیدیم. 3کیلومتر آن طرف‌تر، از کنار جاده‌ی اصلی، اصلا به تصور نمی‌آمد که چند دقیقه آن طرف‌تر زمین این طور عمیق شکاف خورده باشد... گشتیم. باید راه ورودی آدمیزادی به کال پیدا می‌کردیم. در امتداد کال تا اولین کوه رفتیم. آن‌جا مسیل آبی بود. از آن پایین رفتیم. ولی در انتها باید از یک ارتفاع 4متری می‌پریدیم. خطر نکردیم. دوباره برگشتیم. نزدیک همان جایی که ماشین را پارک کرده بودیم، با یک زاویه‌ی 45 درجه نسبت به انتهای جاده‌ی خاکی، یک مسیل عبور آب بود. پر از سنگ‌ریزه و قلوه سنگ بود. از آن پایین رفتیم و با شیب نسبتا خوبی وارد کال شدیم. آن پایین یک درخت نخل بزرگ و سبز بود که آب چشمه‌مانندی از زیرش می‌غلتید و می‌رفت. آن درخت نخل نشانه‌ی خوبی برای ورود به کال جنی است.1ساعت‌مان کارمان فقط پیدا کردن راه ورود به کال بود. گفتیم برگشتنی با اسپری بنویسیم که راه ورود به کال این جا است. ولی بعد گفتیم، نه،‌هرگز. تمام مزه‌اش به همین سعی و تلاش است. حتا اگر روبه‌روی آن کشتارگاه تابلو بزنند کال جنی، خبط بزرگی است. آدم‌ها باید کشف کنند. لذت کشف چیز دیگری است.و همین لذت کشف بود که باعث شد به جای کال به سوی دره برویم. کال وسیع و عریض و عمیق بود. دیواره‌های عمودی 2 طرف‌مان را پوشانده بودند. ما به سمت چپ حرکت کردیم. به سمت کوه‌هایی که آب سیلابی جاری از آن‌ها طی سال‌ها چنین شکاف‌های عمیقی در سطح زمین ایجاد کرده است. دره،‌فرو رفتگی بین 2 کوه است و کال شکاف عمیقی که در سطح زمین ایجاد می‌شود. ما به سمت دره‌های بالای کال جنی حرکت کردیم. کم کم دیواره‌های دو طرف به هم نزدیک شدند. جایی بود که فقط به اندازه‌ی عبور 2نفر عرض داشت. دو طرف دیواره‌ها پر بود از غارهای کوچک. پر بود از درخت‌های انجیر وحشی. پر بود از شکل‌های مواجی که آب طی سال‌ها ساخته بود. سفره‌های آب زیرزمینی جابه‌جا از دل دیواره‌ها بیرون زده بودند و آب از آن‌ها جاری بود. نیزارها و علفزارها به وجود آمده بودند. فقط ما 4نفر بودیم و سکوت عمیقی که در دره حکم‌فرما بود و هو هوی باد که گاه به گاه از میان سنگ‌ها عبور می‌کرد و یادمان می‌آورد که این‌جا خانه‌ی جنیان است. به سمت دره‌ها پیش می‌رفتیم. کم کم دیواره‌های دو طرف از حالت مخلوط گل و سنگ خشک‌شده به صورت سنگ‌ها رسوبی درآمد. کف دره پر شد از سنگ‌های آهکی. سنگ‌های آهکی پله پله با شکل‌های غریب‌شان ما را به بالا رفتن تشویق می‌کردند. به یک جایی رسیدیم که سنگ های آهکی به شکل یک آمفی‌تئاتر درآمده بودند. پله پله بالا رفته بودند و پایین‌دست یک محوطه‌ی دایره‌ای شکل را به وجود آورده بودند. کم کم شیب زیادتر شد. سنگ‌های آهکی آبگیرهایی را به وجود آورده بودند که پر از آب بودند. بعضی ازین آبگیرها عمیق بودند. باید خیلی محتاط و آهسته از لبه‌ی بالایی سنگ‌ها رد می‌شدیم. یک جایی ترسیدم که توی آب بیفتم و افتادم. سنگ‌های تیز دستم را خراشیدند و خون از ساعد دستم جاری شد. یک جایی هم رفتم بالای صخره. ولی عینکم سر خورد روی دماغم. موقعیت نافرمی شد. نمی‌توانستم دستم را از صخره جدا کنم و عینکم را بدهم بالاتر. از آن طرف هم نمی‌توانستم حرکتی کنم. پایم را هم اشتباه گذاشته بودم. گیر کرده بودم. آن بالا در ارتفاع 2متری از زمینی که کفش پر بود از سنگ‌های تیز و دندانه‌ دندانه‌ی آهکی گیر کرده بودم. میثم و احسان به کمکم رسیدند. احسان نگهم داشت تا بتوانم برگردم. بعد پایم را درست گذاشتم. ولی ترس رفته بود توی تنم و نمی‌توانستم از صخره عبور کنم. میثم پایم را گرفت و گذاشت روی لبه‌ای که باید می‌رفت. او پایم را حرکت داد و بعد جستم و توانستم از صخره پایین بیایم. صخره‌نوردی سنگینی شده بود. از چندین حوضچه‌ی کم‌عمق و پرعمق‌ رد شدیم. کار باران دیروز بود. اگر پری‌‌روز می‌آمدیم که باران نیامده بود این جا خشک بود و می‌توانستیم بی‌خطر عبور کنیم. هر چه‌قدر رفتیم دره ادامه داشت. تحقیقات می‌گفت که باید به یک سری خانه‌گبر برسیم. خانه گبرهایی در ارتفاع 20-30متری. ولی ما داشتیم به قله‌ی کوه‌ها نزدیک می‌شدیم. برگشتیم. صخره‌نوردی کردیم و به خاطر خطر سر خوردن روی سنگ‌های آهکی و خیس مو به تن‌مان خیس شد تا توانستیم برگردیم به سر جای‌ اول‌مان. مسیر را ادامه دادیم. به سوی کال جنی رفتیم این بار. 3:30 ساعت بود که داشتیم صخره‌نوردی و دره‌نوردی می‌کردیم و خسته شده بودیم. پایین‌تر از درخت نخل نشانه، یکهو کال پر از آب شد. آب چشمه‌ و آبی که از کالی دیگر به سمت پایین جاری بود زنده و پرسر و صدا پیش می‌رفت. دیواره‌های کال پر از سوراخ و شکل‌های غریب و عجیب بودند. شصت‌مان خبردار شد که کال جنی معروف،‌ همان کال مخوف و وهم‌انگیز همین‌جاست... همین‌جا که حالا پر از آب است. پر از نیزار است. دیواره‌های کال به هم نزدیک شدند و ما به آب زدیم. خسته بودیم، ولی به آب زدیم. انعکاس نور بر آب و دیواره‌های مواج کال خیال‌انگیز بود. توی آب پر از ماهی‌های ریز بود. تا زانو و بالاتر در آب فرو رفتیم. ماهی‌های کوچولوی سیاه و خاکستری دور پاهای‌مان وول می‌خوردند. خاک کف کال نرم بود. پای‌مان بر کف کال فرو می‌رفت. کمی جلوتر یک ماهی بزرگ، خیلی بزرگ به چشم‌مان خورد. از پایین دست کال داشت به سمت‌مان می‌آمد. قشنگ به اندازه‌ی هیکل یک بچه‌ی 7ساله بود. سیاه با شکم سفید. به جایی از کال رسیده بودیم که آب داشت عمیق‌تر می‌شد. ماهی بزرگ مارپیچ حرکت می‌کرد. در نزدیکی سطح سبز رنگ آب هم حرکت می‌کرد. به نزدیکی ما که رسید، یکهو متوجه حضور ما شد انگار. رفت زیر آب. از سطح آب رفت زیر آب. آب سبزرنگ آن قدر شفاف بود که بتوانیم ببینیم که آن زیر سنگر گرفته است. قدم برداشتیم. ولی کف خاکی و گلی کال کارمان را ساخت. با هر قدم برداشتن‌مان آب گل‌آلود و گل‌آلودتر شد. هیچ وسیله‌ای برای صید کردنش نداشتیم. اصلا نمی‌دانستیم که آن ماهی چی هست. شکم سفید و پوست سیاهش را دیده بودیم. تیز و کشیده بود. کوسه نبود؟! ولی چرا این‌قدر بزرگ بود؟ همچه‌ ماهی بزرگی توی همچه کالی؟ جن نبود؟ خود جن بود! خسته بودیم. کمی هم نگران آن ماهی بزرگ بودیم. با هر قدمی که برمی‌داشتیم آب عمیق‌تر می‌شد و گام برداشتن سخت‌تر. 4ساعت بود که داشتیم پرسه می‌زدیم و از طبیعت گرندکانیونی لذت برده بودیم... به خانه‌گبرها نرسیده بودیم فقط. به خیال‌ها و وهم‌های کال جنی اما رسیده بودیم... برگشتیم. از راهی که به سمت بالا می‌رفت، بالا رفتیم و کنار دیواره‌ی کال پشتی نشستیم. زیر آفتاب، لبه‌ی دیواره‌ی عمودی کال نشستیم و نفس تازه کردیم. زل زدیم به دیواره‌ی روبه‌رو که پر از شکاف بود. پیامبر خدا شدیم و دستور دادیم که ای کوه شکافته شو. در شکاف کال تصویرهای چند روز گذشته را یکی یکی دیدیم. از شکاف‌های کال شترهای باغ گلشن یکی یکی بیرون آمدند، در شکاف‌های کوه روبه‌رو صحن امامزاده حسین پیدا شد، با همه‌ی درختان بهارنارنج و نخلش، از زیر شکاف کوه آب داغ و یخ چشمه‌ی مرتضی علی جاری شد و سبزی شالیزارهای پای نخل‌های ازمیغان را دیدیم. کوه روبه‌رو به دستور ما شکافته شد و خانه‌های پلکانی نای‌بند و خشت‌های سد 700ساله‌ی کریت خودشان را نشان دادند.... سر ظهر بود و خسته و گرسنه بودیم. سریع برگشتیم به طبس. توی شهر ناهار خوردیم. روی سکوهای کنار بلوار پر از درخت‌های نخل واعظ طبسی استراحت کوتاهی کردیم. بعد راه افتادیم به سمت انارک. جاده‌ی خلوت کویری را با سرعت 120 تا راندم. خلوت خلوت بود. پلیسی در آن میانه کمین کرده بود و مچم را گرفت که سرعت غیرمجاز می‌رفتی. با زبان بی‌زبانی تقاضای رشوه کرد. سر صحبت را باز کرد که رشوه بگیرد. ولی من برایش از چند روزی که در طبس گذراندیم تعریف کردم. بی‌خیال شد! گفت پسر خوبی هستی. جریمه‌ی سرعت غیرمجاز برایم ننوشت. جریمه‌ی نبستن کمربند عقب را برایم نوشت. 2 ساعت هم در شب راندم. توقف‌های کوتاه مدت برای خوردن چای و نگاه کردن به آسمان شفاف و پرستاره‌ی کویر... آهنگ شب، سکوت و کویر شجریان... شب را در انارک اتراق کردیم و سپیده‌ی سحر نزده راه افتادیم به سمت تهران. @@@ خلاصه‌ی سفر به طبس و حوالی: روز اول: حرکت از تهران. عبور از قم, کاشان, اردستان, نایین, انارک, خور و بیابانک و رسیدن به طبس. (12:30 ساعت طول کشید). باغ گلشن طبس و امامزاده حسین، برادر تنی امام رضا. روز دوم: چشمه‌ی آب‌گرم مرتضا علی در روستای خرو و روستای ازمیغان. روز سوم: روستای نای‌بند. چشمه‌ی آب‌گرم دیگ رستم. سد تاریخی کریت. روستای اصفهک. روز چهارم: باران در طبس. رفتن به سوی عشق‌آباد و گشت و گذار در روستای آب‌خورگ. روز پنجم: کال‌جنی. برگشت به سوی تهران. اتراق شبانه در انارک. روز ششم: ساعت 1ظهر تهران بودیم. همرهان: اسماعیل زکی‌پور, احسان عاشوری, میثم پیروزی. مَرکَب: سفیدبرفی (پراید صندوق‌دار مدل 88) اقامت: 3 شب در چادر مسافرتی، 1 شب در خانه‌ی اقوام میثم در طبس، 1 شب در خانه‌ی کاهگلی روستای آبخورگ هزینه‌ها: 170هزار تومان بنزین و 380 هزار تومان سایر مخارج برای 4نفر.

سفر به ایساتیس -1

شک داشتم که بروم یا نروم. امکاناتم جور نبود. تا به حال چله‌ی زمستان قله‌ی ۴۰۰۰متری را تجربه نکرده بودم و ترس داشتم. تنها هم بودم. کسی را نمی‌شناختم. ولی دل را به دریا زدم. یزد جایی بود که خیلی وقت بود دلم می‌خواست بروم. و به بهانه‌ی شیرکوه هم که شده باید می‌رفتم. امین گفت من هم می‌آیم. بچه‌ی یزد بود و تا به حال شیرکوه نرفته بود. ولی گفت فقط شیرکوه را می‌آیم. توی جلسه‌ی توجیهی تنها نبودم. با هم رفتیم. سرپرست برنامه و مسئول فنی برنامه خلاصه‌ای از سفر ۵روزه گفتند و الزامات و باید و نباید‌ها و ترس و لرز‌ها. گروه کوه دانشگاه شریف نظم خوبی داشت و همین جذبم کرد که حتما بروم... ۳-۴روز مانده به شروع حرکت ایمیل‌های هماهنگی شروع شد:  «بسم رب الشهداهم اکنون که دارین این ایمیلو می‌خونین به این معناست که برای برنامه انتخاب شدین. تا اینجا تیم ۲۷ نفره که طی روزهای آتی چن نفر نیز اضافه می‌شن. در گام نخست به خاطر مشکلاتی که معمولا با کنسل کردن بچه‌ها پیش می‌اد اونایی که هنوز پیش پرداختاشونو ندادن به علیرضا باقری، مسوول مالی برنامه بدن تا حضورشون قطعی بشه. طی چن روز آتی مسوولین غذایی و فرهنگی باهاتون تماس می‌گیرن باهاشون همکاری کنین. سعی کنین ایمیلاتونو این چن روز حتما حتما چک کنین. کلیه‌ی غذای برنامه گروهی می‌باشه به جز ناهار روز اول. به دنبال این ایمیل یه لینک هوا‌شناسی و چن تا گزارش برنامه از شیرکوه براتون می‌فرستم که با دید خوب بیاین. تو این چن روزی که تا برنامه هست بیاین همینجا ایده هاتونو بدین. تو کویر زمان زیادی داریم و کلی حرکت می‌شه زد. بیاین بگین چی کار می‌تونیم بکنیم: اتیش بازی٫ جوجه بازی٫ اقا شماعی‌زاده... علیرضا خوش قدم، سرپرست گروه.» بعد ایمیل مسئول فنی اردوی یزد، که خیلی جدی بود:  «سلام به همنوردان عزیز و دلبرمسئول فنی برنامه (محمد خرمی- کوچیک شما) صحبت می‌کنه. آقایون عزیز خواهشمندم به نکاتی که در ادامه توضیح می‌دهم توجه فرمایید تا برنامه‌ای خوبی در کنار هم داشته باشیم. با توجه به وضعیت پیش بینی شده آب و هوا و شرایط کلی شیرکوه تجهیزات زیر الزامیه و حتما صبح برنامه چک خواهد شد. در صورتی که کسی یکی از مواردی رو که با رنگ قرمز نشون داده شده نداشته باشه ناچار توی پناهگاه میمونه و صعود نخواهد کرد. - کفش ساقدار کوهنوردی (هنگام حرکت از دانشگاه چک می‌شه) - کوله (۴۵ لیتری به بالا) - کیسه خواب (حتما توی دو تا پلاستیک بزرگ آب بندی بشه که رطوبت بهش نفوذ نکنه) + فوم (می‌تونید از اتاق پایین بخرید). - دستکش (دارای لایه بادگیر و ضد آب) - پانچو یا بادگیر ضد آب- لباس و شلوار گرم (ترجیحا پلار) - کلاه گرم (ترجیحا طوفان که جلوی صورت رو بگیره) - یک دست لباس خشک اضافی - جوراب خشک اضافی ضمنا یک سری وسایل عمومی مورد نیازه که یاد آوری می‌کنم: - عینک (مهم) و کلاه آفتابی و کرم ضد آفتاب – بطری یک و نیم لیتری خالی (مهم) – قاشق و لیوان و ظرف سبک غذا –وسایل شخصی (دارو – مسواک) – پلاستیک – پول نقد برای تسویه حساب و هزینه‌های برنامه– دستمال یک بار مصرف – دمپایی سبک – هدلامپ (با باطری). به علاوه بیمه ورزشی هم همراتون باشه که صبح حرکت چک می‌شه و اگر کسی نداشته باشه به ناچار از صعود جا میمونه. لباس هام جور نبود. افتادم دنبال جور کردن لباس‌ها. از حمید دستکش پلار گرفتم. از تهمتن بادگیر گرفتم. از حسام یخ شکن گرفتم. (محض محکم کاری). کوله‌ی ۴۵ لیتری و کیسه خواب گایا و فوم و گتر را هم از اتاق کوه دانشگاه اجاره کردم. یکشنبه غروب کوله و ساکم را بستم و آماده‌ی سفر بودم. حرکت 6:30 صبح دوشنبه بود. ساعت 5:30 از خانه بیرون زدم و راس 6:30 دانشگاه بودم. هم سفر هام را نمی‌شناختم. ولی آن موقع سحر، وقتی که هنوز خورشید سپیده نزده بود، مطمئنا فقط نازنین‌ترین آدم‌های دانشگاه سر و کله‌شان جلوی اتاق کوه پیدا می‌شود. نشناخته به هم لبخند زدیم و صبح به خیر گفتیم. کوله‌ها و وسایل را توی اتوبوس جا ساز کردیم و ساعت ۸صبح دوشنبه ۶ بهمن رهسپار جاده‌ها شدیم. ۲۳ نفر بودیم. ساختار اردو و مسئولیت‌ها مشخص بود. محمد مسئول فنی صعود به قله بود. کسی که راه‌ها و جلودار و عقب دار را تعیین می‌کرد و به کمک او باید به قله می‌رسیدیم. امین مسئول آموزش بود. بنیامین مسئول فرهنگی بود. علیرضا و پویا مسئول غذایی بودند. مهیار کوله بند بود و مسئول پخش وسایل مورد نیاز توی کوله‌های افراد برای رسیدن به قله. و علیرضا سرپرست گروه بود. هماهنگ کننده‌ی اصلی و مدیر. بعد‌ها که به آخر سفر رسیدم تازه به سیستم تقسیم کار آفرین گفتم... سوار اتوبوس شدیم و اتوبوس به آرامی توی اتوبان تهران قم افتاد. صبحانه زدیم: نان بربری تازه و پنیر و خیار. بعد از صبحانه همه‌مان توی قسمت جلوی اتوبوس جمع شدیم تا معارفه شویم. اسم همدیگر را یاد بگیریم. از گذشته‌مان بگوییم. اینکه چه رشته‌ای می‌خوانیم و قبلا کدام دانشگاه بوده‌ایم. اهل کدام شهریم و... وجه مشترکمان دانشگاه شریفی بودنمان بود. آقای اصلانی ورودی سال ۵۲ شریف بود و من ورودی سال ۹۳ شریف! توی آن هیر و ویر یکهو محمدحسین را شناختم. همین که گفت ساکن پردیسم شناختمش. بهش گفتم ابتدایی کجا بوده. او هم یادش آمد. هم کلاسی سوم و چهارم دبستانم را پیدا کرده بودم! آن هم کجا، وسط جاده‌ی تهران قم، حین سفر به شهر ایساتیس... کلی خندیدیم. همدیگر را بغل کردیم و مثل چی مات و مبهوت ماندیم که عجب دنیای کوچکی است و بقیه هم همین طور مانده بودند. بعد از ۲ساعت که معارفه شدیم، دیگر با هم دوست شده بودیم...
دوشنبه‌ی وسط هفته بود و اتوبان خلوت و ساعت 11:30 به نزدیکی‌های کاشان رسیدیم. عجله نداشتیم. اتوبوس به سمت نیاسر و مشهد اردهال رفت. سر دوراهی به سمت نیاسر پیچید تا ناهار را در کوه پایه‌های کرکس مهمان آبشار نیاسر باشیم. بالای آبشار پیاده شدیم. از بین رستوران‌ها بالای آبشار که همگی این موقع سال تعطیل بودند رد شدیم. حتم روزهای تابستان که کویر کاشان تفتیدگی‌اش را به رخ کویرنشینان می‌کشد، اهالی کاشان به نیاسر زیاد پناه می‌برند. پارک بالای آبشار خلوت بود. آبی که از چشمه‌های کوه‌های کرکس می‌آمد از وسط پارک تا عمارت صفوی بالای آبشار جاری بود. و از آنجا به پایین سرازیر می‌شد. به غیر از آبشار، نیاسر غار و چشمه هم داشت. غارش به غارنوردی نیاز داشت و چشمه هم وقتش نبود. باید می‌رفتیم... پارک پر از ساعت‌های چهارطرفه‌ای بود که هر کدامشان یک زمانی را نشان می‌دادند. عمارت صفوی بالای آبشار باصفا بود و سندی بود بر گشادی اجداد ما که می‌نشستند این بالا و دشت و گرمای سوزانش را نگاه می‌کردند و از خنکای آب حظ می‌بردند و می‌خوابیدند و می‌خوابیدند. از پله‌های کنار آبشار پایین رفتیم و به زیر آبشار رسیدیم. هوا سرد نبود و آبشار به شکوه جاری بود. خزه‌های سبز پایین آبشار و شاخه‌های خشک و زمستانی درخت‌های اطراف آبشار. مسجد نیم ساخته‌ی نیاسر زیر آبشار بود. عکس یادگاری انداختیم. عکس تکی‌های دسته جمعی. ناهار‌هایمان را بیرون آوردیم و پای آبشار نشستیم به ناهار خوردن. ناهار روز اول با خودمان بود. هر کس چیزی آورده بود و شریک بودیم در انواع غذا‌ها. قرار بود ساعت ۱:۱۵  راه بیفتیم که دیدیم بنیامین و مصطفی نیستند. چه شده‌اند؟ هیچ. در کوچه پس کوچه‌های اطراف آبشار نیاسر گم شده‌اند. از کوچه‌های نیاسر زیاد کامیون آمد و شد می‌کرد. کامیون‌های مصالح ساختمانی. شهر در حال ساخت و ساز بود. مثل هر جای دیگر ایران. بناهای قدیمی و کاهگلی هم بودند. اما خانه‌ها و رستوران‌ها و مغازه‌های آجری داشتند به سرعت ساخته می‌شدند. ولی هنوز کوچه‌ها به‌‌ همان سبک قدیم پر پیچ و خم بودند. ۴۰ دقیقه منتظر بنیامین و مصطفی شدیم تا از بین کوچه‌های پر پیچ و خم نیاسر محل پارک اتوبوس را پیدا کنند. بعد راه افتادیم سمت کاشان و حمام فین. سر بلیط چانه زدیم که آقا دانشجوییم و دانشجویی حساب کن. نصف قیمت با‌هامان حساب کرد. تورلیدربازی در آوردم و بچه‌ها را دور خودم جمع کردم که در مورد باغ فین و حمام فین برایشان قصه بگویم. باغ فین از قدیم الایام وجود داشته. از زمان آل بویه حتا. ولی این آل صفویه بودند که این باغ را به این شکل آباد کردند. سبک معماری‌اش مثل خیلی از باغ‌های ایرانی دیگر است و یکی از پر آب‌ترین باغ‌های ایران. در هر دوره‌ی حکومتی چیزهایی به این باغ اضافه شده است. مثلا در دوران صفویه، کوشک صفوی که همین اولین بنا است ساخته شد. در زمان قاجار حمام بزرگ ساخته شد و به حمام کوچک اضافه شد. در زمان پهلوی موزه‌ی کاشان به این باغ اضافه شد و در زمان جمهوری اسلامی هم اتفاقی که افتاد این بود که این باغ در میراث جهانی یونسکو ثبت جهانی شد. سال ۱۳۸۹. به غیر از بچه‌های خودمان، چند نفر دیگر از بازدیدکننده‌ها هم دورم جمع شده بودند! بعد هم برای اینکه بگویم باغ فین خیلی شاخ است شروع کردم به گفتن اینکه ایران زیاد اثر تاریخی دارد، ولی فقط ۱۰ تایشان ثبت جهانی یونسکو است. (آخرین باری که افتاده بودم دنبالش ۱۰ تا بود. الان فهمیدم ۱۷تا شده! ولی باز هم نسبت به تعداد آثار تاریخی ایران خیلی کم است...). فقط برای جلب توجه به باغ این را گفته بودم، اما آقا اصلانی (ورودی ۵۲ دانشگاه که پیر جواندل جمع ما بود) خیلی جدی گرفت و من را به چالش انداخت: پسرم آن ۹تای دیگر را هم می‌گویی؟ من هم که حافظه تعطیل. ۵تا را که رفته بودم گفتم و بقیه را یادم نیامد. بچه‌ها کلی خندیدند و رفتیم به زیارت باغ فین. همین جوری که داشتیم عکس می‌انداختیم و برای خودمان سیب گاز می‌زدیم یکهو به یک گروه خانم توریست چینی برخوردیم. تورلیدرشان هم چینی بود و پای هر تابلوی باغ می‌ایستاد و به چینی چیزهایی بلغور می‌کرد. نگاه نگاه کردیم. قلقلکمان آمده بود که با خارجی‌ها عکس بیندازیم. درست است که دختر موطلایی فرانسوی نبودند. ولی به هر حال خانم خارجی که بودند! مردی که همراه‌شان بود ایرانی بود. یکی از بچه‌ها صحبت کرد که با‌هاشان عکس بیندازیم. به ما هم گفت. بچه‌ها یک حالت بی‌خیالی طی کردند و به ادامه‌ی بازدید پرداختند که یکهو دیدیم دو سه تا از خانم‌های چینی داد می‌زنند عکس عکس... جمع شدیم زیر گنبدی که حوضچه‌ی آب داشت و عکس یادگاری انداختیم. خانم‌های چینی رله بودند و تقاضای تعویض جا و اختلاط در عکس می‌کردند. اولش ما پسر‌ها یک طرف ایستاده بودیم و آن خانم‌ها یک طرف دیگر. بعد که آن‌ها تقاضای بی‌شرمانه کردند با هم مخلوط شدیم.‌‌ رها که کردیم، دیدیم خانم‌های چینی‌‌ رها نمی‌کنند. شروع کرده بودند با موبایل‌‌هایشان از ما پسر‌ها عکس انداختن. کلی پسرندیده بازی راه انداختند. قدشان کوتوله بود. از خودمان می‌پرسیدیم که از چی ما دارند عکس می‌گیرند؟ یعنی ما این قدر جذابیم؟ رفتیم به حمام فین. مجسمه‌های قتل‌گاه امیرکبیر، خلاقیت‌های بچه‌ها در زمینه‌ی بازسازی صحنه‌های تاریخی را بدجور شکوفا کرد.... یکی از بچه‌های دانشگاه که ساکن کاشان و از اهالی قدیم گروه کوه بود به دیدنمان آمد. بستنی مهمانش شدیم و بعد رفتیم به دیدن تپه‌های سیلک. جالب نبود. سند تاریخ ۸۰۰۰ ساله‌ی کاشان بود. ولی ما که حافظه‌ی تاریخیمان به ۴۰ سال هم قد نمی‌دهد، ۸۰۰۰ سال را می‌خواستیم چه کنیم؟ تعدادی تپه‌ی کاهگلی بود و مقداری پیاده راه که با چوب درست کرده بودند و از میان تپه‌ها می‌گذشت. تپه‌ها زیر آفتاب لمیده بودند و هیچ چیزی برای کنجکاوی نداشتند. راهنما و قصه گو هم که در آثار باستانی ایران محلی از اعراب ندارد... ۳ تا اسکلت آدم از چند صد سال پیش هم آنجا باقی مانده بود. تنها جذابیت تپه‌های سیلک شاید همین اسکلت‌های به حالت جنینی خفته بود. نزدیک غروب بود. سوار اتوبوس شدیم. مسئول آموزش یادآوری کرد که برای کوهنوردی سه تا «ب» را یادتان نرود: خوب بخوابید. خوب بخورید. و ب سوم را هم توی کوه بهتان می‌گویم. بچه‌ها ساکت و آرام چرت زدند. برای صعود به شیرکوه باید خوب می‌خوابیدیم... بعد از اردستان به سمت نایین راهی شدیم تا شب را در نایین سپری کنیم.

پرسه در زاگرس - 1: دریاچه گهر

ریق‌مان در آمده بود. همین‌طور سینه‌کش بود که پی‌درپی ادامه داشت. رفتن در کوره‌راه این سینه‌کش‌ها ریق‌مان را در آورده بود. شر و شر عرق می‌ریختیم. هر چند دقیقه یک بار می‌ایستادیم و نفسی تازه می‌کردیم. آبی می‌نوشیدیم و بعد ادامه می‌دادیم. بعد از 2کیلومتر راه رفتن به معجزه‌ی لیموترش ایمان آوردیم. وقتی که یک لیموترش کوچک را نصف کردیم و شروع کردیم به چلاندنش در دهان‌مان.تشنگی‌مان کمتر شد. ولی هم‌چنان نفس نفس می‌زدیم و پیش می‌رفتیم. دامنه‌های اشترانکوه دور تا دورمان را فرا گرفته بودند. هنوز به گردنه‌ی پنبه‌کار نرسیده بودیم. آن دور دامنه‌های کوه‌ها ترکیب رنگ عجیبی را ساخته بودند. کوه زیر پای‌مان با علف‌های زرد رنگش پایین رفته بود تا رسیده بود به دامنه‌ی کوه دیگری که درخت‌های بلوط داشت. سبزی درختان و بوته‌ها خودشان را می‌رساندند به صخره‌های قهوه‌ای رنگ یک کوه دیگر و در پس همه‌ی این‌ها آن کوه بنفش قرار داشت. زرد و سبز و قهوه‌ای و بنفش. بالای کوه بنفش هم آسمان آبی بود و ابرهای سفید...صبح راه افتاده بودیم. کمی دیر شد. ساعت 9 راه افتادیم و یک کله راندیم تا قم و اراک و ازنا و دورود. ناهار را در دورود خوردیم و بعد پرسیدیم که راه دریاچه گهر از کدام طرف است. توی شهر تابلویی نبود که بگوید دریاچه گهر از کدام طرف باید رفت. از مردم می‌پرسیدیم. به‌مان گفتند که بروید سمت پارک جنگلی. بپرسید پارک جنگلی چه‌طور باید رفت. وقتی رسیدید به پارک جنگلی همان جاده را ادامه بدهید تا برسید به در آستانه. از آن‌جا هم بروید تا پارکینگ و بعد هم کوه‌نوردی تا خود دریاچه...منطقه‌ی حفاظت‌شده‌ی اشترانکوه. حمل سلاح ممنوع. بعد از روستای در آستانه گیت ایست و بازرسی که برای ورود به منطقه‌ی اشترانکوه نفری 2000تومان می‌گرفت. 2000تومانی که نوشته بودند صرف نگه‌داری و ارائه‌ی سرویس‌های بهداشتی و جمع‌آوری و بازیافت زباله‌های اطراف دریاچه گهر می‌شود. پارکینگِ آخر جاده هم برای یک شبانه‌روز 5000تومان پول می‌گرفت. لاک‌پشت را کاشته بودیم همان‌جا. کوله‌های‌مان را انداخته بودیم روی دوش‌مان و راه افتاده بودیم سمت دریاچه. می‌دانستیم که 13کیلومتر پیاده‌روی داریم. اول مسیر چند تا سیاه‌چادر بود و چند تا خر. خرها را اجاره می‌دادند. هر خر تا دریاچه 40هزار تومان. اگر هم خرچران (به قول خودشان کارگر) همراه می‌شد، هزینه 2برابر می‌شد. برای ما 2نفر پولش زیاد می‌شد. گفتیم تا گردنه پنبه‌کار برویم، بعد از آن مسیر سرپایینی می‌شود...اما هنوز به گردنه پنبه‌کار نرسیده بودیم و ریق‌مان درآمده بود. حرف نمی‌زدیم. نفس نفس می‌زدیم و می‌رفتیم. کمی دیر شده بود. باید قبل از شب به دریاچه می‌رسیدیم. شنیده بودیم که توی راهش حیوان وحشی زیاد دارد. از گراز بگیر تا خرس. اصل سربالایی‌های تیز مسیر رفت هم قبل از گردنه پنبه‌کار بود. مسیر خلوت بود. روز وسط هفته بود و وقت عصر و کسی مشغول رفتن نبود. تردد کم بود. آدم‌ها به هم وقع می‌نهادند. وقتی به کسانی که از دریاچه برمی‌گشتند می‌رسیدیم سلام می‌کردیم و خسته نباشید می‌شنیدیم و می‌گفتیم. می‌پرسیدیم که تا گردنه پنبه‌کار چه قدر مانده. راهنما‌یی‌مان می‌کردند. به‌مان می‌گفتند که بعد از این گردنه دیگر موبایل آنتن نمی‌دهد. خود دریاچه هم آنتن نمی‌دهد. اگر می‌خاهید به کسی زنگ بزنید همین الان زنگ بزنید. کسی را نداشتیم که بهش زنگ بزنیم. بعد از سینه‌کش آخر بالاخره به گردنه پنبه‌کار رسیدیم. تپه‌ای که بالاترین نقطه‌ی مسیر حرکت مان بود. از گردنه‌ی پنبه‌کار ادامه‌ی مسیرمان تا کیلومترها مشخص بود. راه درازی مانده بود. انگار این همه راه که تا گردنه پنبه‌کار آمده‌ بودیم هیچ بوده. به هم‌دیگر نگاه کردیم. به کسانی که قرار بود هم‌سفرمان باشند و در دقیقه‌ی آخر ما را پیچاندند فکر کردیم. ما آن‌جا در ارتفاعات اشترانکوه چه کار می‌کردیم آخر؟ بی‌خیال. راه بیفت که باید قبل از شب دریاچه باشیم‌ها...بعد از گردنه‌ی پنبه‌کار مسیر سرپایینی شد. یک سرپایینی با شیب تند که فقط با زانوهای‌مان ترمز می‌گرفتیم که یک موقع بی‌اختیار نشویم و نرویم ته دره. امید سراپای وجودمان را در بر گرفته بود. صدای آب می‌آمد. صدای ریزش آب رودخانه وجودمان را خنک می‌کرد، دل‌مان را برای ادامه دادن گرم می‌کرد و امید را به تن عرق‌کرده‌مان برمی‌گرداند. صدای آب می‌آمد. بطری‌های آب معدنی‌مان در حال ته کشیدن بود... باید به چشمه پنبه‌کار می‌رسیدیم. سبز شدن مسیر نوید آب را می‌داد. مسیری که قبلن فقط خاک و صخره‌ها بود، حالا درخت‌دار شده بود. درخت‌های بلوط. درخت‌هایی که خشکی تابستان تن‌شان را سوزانده بود. درختی که نصف تنش سبز بود و نصف تنش خشک شده بود. درخت‌هایی که مسیر را سایه کرده بودند... و بعد، ناگهان چشمه‌ی پنبه‌کار. لذیذترین آبی که در زندگی‌ام نوشیدم همین‌جا بود. آب چشمه‌ی پنبه‌کار. آبی که به راحتی هوا وارد تن می‌شد و انگار که هوای خالص باشد بی هیچ ضربه‌ای وارد معده می‌شد. آب تگری چشمه پنبه‌کار. قبل از رسیدن به چشمه از پیرمردی پرسیده بودیم که آیا آب چشمه خوردنی است؟ نمی‌دانستیم داریم در مورد چه حرف می‌زنیم. پیرمرد به‌مان گفته بود: آن آب طلاست. خوردنی چیه... و وقتی رسیدیم به چشمه و آب نوشیدیم و بطری‌های‌مان را پر از آب کردیم فهمیدیم که آب یعنی چه.... آب گوارا یعنی چه... کنار چشمه یک حوض بود. 2تا چادر سیاه بود که مغازه بودند. قیمت‌ها 50درصد گران‌تر از قیمت معمول بود. چیپس 1000تومانی مثلن بود 1500تومان. آب‌انگور 2000تومانی بود 3000تومان. آن مسیر دشوار و طاقت‌فرسا این قیمت‌ها را توجیه می‌کرد. آن طرف‌تر هم یک چادر بود. رویش نوشته‌بودند پاسگاه نیروی انتظامی. کنار چشمه‌، سربازی چمباتمه زده بود و داشت ظرف می‌شست. پیرهن سربازی پوشیده بود با شلوار کردی سیاه. سرگروهبانی هم برای خودش راه می‌رفت. مایع ظرفشویی‌اش تمام شده بود و از ما پرسید که مایع ظرف‌شویی دارید؟ نداشتیم. آب چشمه را خوردیم و انرژی گرفتیم و از پل میانه‌ی مسیر رد شدیم و  سربالایی ادامه‌ی مسیر را تا گردنه‌ی خداقوت ادامه دادیم. غروب شده بود. آخرین اشعه‌های نور خورشید روی دامن کوه‌های روبه‌رو می‌افتاد و تکه‌ای از دامن‌شان را روشن می‌کرد. کوه‌های اطراف مسیر دامن بلندی داشتند. دامنی یک‌دست و خاستنی. خورشید خانم در کار غروب بود و دامن کوه‌ها خاستنی بود و جهان چه جای زنانه‌ای بود و من خبر نداشتم. -میثم خسته‌ای؟-نه.-این بادی که توی صورت‌مون می‌وزه، این سربالایی ملایم، این کوه‌های دو طرف، اون خورشید پشت‌سرمون یه حس خوبی می‌ده...-آره...بالاخره به 100متر آخر سربالایی رسیدیم. همان جایی که بهش می‌گویند گردنه‌ی خدا قوت. شیب تندی داشت و آهسته و آرام شیب را بالا رفتیم و بعد سرپایینی را گرفتیم آمدیم پایین. شب شده بود که به دریاچه رسیدیم. همه جا تاریک بود. هیچ اثری از پروژکتور یا نور چراغ برق یا همچو چیزی نبود. به کناره‌ی دریاچه نزدیک شدیم. مردم با نور چراغ‌قوه‌های‌شان مشغول رفت و آمد بودند. زیاد شلوغ نبود. کورمال کورمال کنار دریاچه چادرمان را برپا کردیم و گوش سپردیم به صداهای اطراف. خسته بودیم. فقط خسته شده بودیم. 5ساعت از تهران تا دورود آمده بودیم و 4ساعت هم تا دریاچه کوه‌نوردی کرده بودیم. حال شام خوردن هم نداشتیم.صدای خیزابه‌های دریاچه می‌آمد. صدای آواز خاندن پسرهای چادر بغلی می‌آمد. بلند بلند آواز می‌خاندند. آن دورها صدای کل کشیدن زن‌ها و دست‌زدن و آوازخاندن‌شان می‌آمد. آواز لری می خاندند. روی یک تشت یا دبه، ضرب گرفته بودند و می‌زدند و می‌خاندند و شاید می‌رقصیدند. تاریک بود. نمی‌شد دید چیزی. صدای برخورد موج‌ها به ساحل می‌آمد. دریاچه گهر 2کیلومتر طول داشت و 600متر عرض و آن‌قدر بزرگ نبود که جذر و مد داشته باشد... تنها نور مربوط بود به ساختمان پاسگاه محیط زیست. دستشویی‌ها هم تاریک بودند... شب را خابیدیم. بادی که از سطح دریاچه به سمت‌مان می‌وزید خنکای مطبوعی داشت. از آن خنکی‌ها که پتو را لذت‌بخش‌ترین شی روی زمین می‌کند. صبح که بیدار شدیم تازه فهمیدیم وارد چه بهشتی شده‌ایم... صبح با صدای رررررررررر گفتن پسربچه‌ی چادر بغلی‌مان بیدار شدیم. رررررررر می‌گفت و می‌آمد. وقتی به چادر ما رسید داد زد که بابا، بیا ببین، رفتم الاغه رو گرفتم آوردم. اون دورا وایستاده بود. باباش غرید که: ولش کن بذار بره. صاحاب داره بچه. پسره گفت: داره علف می‌خوره. اوه. پیاز خورد. اوه. بابا داره می‌دوه می‌ره... این‌ها را که گفت بیدار شدم. روبه‌رویم آن طرف چادر، دریاچه با خنکای نور صبح لبخند می‌زد.آب دریاچه تمیز بود. دور و سخت بودن مسیرش آن را از چرک و کثافت‌کاری‌ها نجات داده بود. همین‌که هیچ ننه قمری نمی‌توانست با ماشین بیاید تا لب دریاچه یک دنیا ارزش داشت. آبش زلال بود. آن جاهایی که عمق به 28متر می‌رسید تاریک‌تر بود. مردم لخت می‌شدند و می‌افتاند توی آب. خیلی‌ها با خودشان قایق بادی آورده بودند. آن را با تلمبه باد می‌کردند و می‌رفتند وسط دریاچه. آدم‌هایی که مجوز ماهی‌گیری داشتند مشغول ماهی‌گیری بودند. هوا خنک بود. اشترانکوه دامن خاستنی و دورش را آن طرف دریاچه به آب زده بود. کفش‌مان را درآوردیم و پاچه‌ها را بالا زدیم و خودمان را به آب دریاچه سپردیم. با خودمان مایو نیاورده بودیم. حداقل کاری که می‌توانستیم بکنیم همین بود که بگذاریم خنکای آب دریاچه تا مغز استخان‌های‌مان نفوذ کند... یک ساعتی حوالی دریاچه چرخیدیم. به منظره‌های اطراف دریاچه نگاه کردیم. بعد از آن همه کوه خشک و بی‌‌بر و بار که رد کرده بودیم، دیدن دریاچه‌ای به این وسعت عجیب و خیره‌کننده بود. آن طرف‌تر، پشت ردیف چادرهای لب ساحل، چند تا سکو زده بودند. چند تا سکو برای بر پا کردن چادر. حالا که روز شده بود دیدیم کنار هر سکو یک چراغ برق و یک سلول خورشیدی هم هست. یعنی که برقش قرار است از سلول‌های خورشیدی تامین شوند. ولی به حول قوه‌ی الاهی هیچ کدام‌شان کار نمی‌کردند و در شب، در اطراف دریاچه تاریکی مطلق پا بر جا بود. به دلیل تاریکی مطلق احتمالن هیچ کس هم از آن سکوها برای چادر زدن استفاده نمی‌کرد. از لب ساحل هم کمی دور بودند...دستشویی هم اوضاع چندان مناسبی نداشت. از 8تا دستشویی فقط 3تای‌شان قابل استفاده بودند. در شب هم که تاریکی مطلق بود...یک ساعتی اطراف دریاچه قدم زدیم. از طبیعت بکرش لذت بردیم. کلی خدا را شکر کردیم که راه دسترسی به دریاچه گهر دشوار است و گند نخورده است بهش و بعد راه برگشت را در پی گرفتیم. راه برگشتی که سخت‌تر از رفتن بود. مخصوصن فاصله‌ی چشم‌ پنبه‌کار تا گردنه‌ی پنبه‌کار که یک سربالایی وحشتناک پیوسته بود. سربالایی‌ای که حتا خرها هم تویش می‌ماندند و نمی‌توانستند ادامه بدهند و بالا بروند. به نفس نفس می‌افتادند و چموشی به سرشان می‌زد و همان‌جا که بودند می‌ماندند...مرتبط: راهنمای صعود به دریاچه گهر

پرسه در زاگرس - 2: بروجرد

روز دوم قرار گذاشته بودیم که با قطار به بیشه برویم. صبح اطراف دریاچه‌ی گهر قدم زدیم و هوای خنک خوردیم. برای رفتن به دریاچه‌ی کوچک گهر که در 5کیلومتری دریاچه‌ی اصلی بود وقت نداشتیم. برگشتیم. اما سربالایی‌های تیز چشمه پنبه‌کار تا گردنه‌ی پنبه‌کار سرعت رفتن‌مان را کم کرده بودند. نتوانستیم خودمان را به قطار ساعت 1 بعد از ظهر برسانیم. به قطار ساعت 3بعد از ظهر می‌توانستیم برسیم. اما وقتی به دورود رسیدیم خستگی پیرمان را درآورده بود و رمقی برای‌مان نگذاشته بود. رفتیم به پارک آزادگان و 2 ساعتی دراز کشیدیم و چرت زدیم. تصمیم گرفتیم برنامه را پس و پیش کنیم. به خرم‌آباد نمی‌توانستیم برسیم. اما بروجرد نزدیک بود. بروجرد را انداختیم برای عصر و شب دوم و قطار سواری تا آبشار بیشه را انداختیم به روز سوم. از دورود تا بروجرد 55کیلومتر راه بود و بعد از نیم ساعت به بروجرد رسیدیم. بروجرد نسبت به دورود خیلی شهرتر بود. خیابان‌ها، مغازه‌های اطراف، سرسبز بودن شهر، نظم و ترتیب. یک راست راندیم به طرف تپه چوغای شهر. وقت زیادی نداشتیم. عصر بود و وقت نمی‌شد که سری به آثار تاریخی شهر(مسجد شاه و مسجد امام) بزنیم. تپه چوغا را نباید از دست می‌دادیم فقط.تپه چوغا همان تپه‌ای‌ست که حضرت نوح کشتی‌اش را روی آن ساخت. همان تپه‌ای است که سیل الهی تمام زمین‌های اطرافش را پر از آب کرد و کشتی حضرت نوح و سرنشینانش روی این تپه جان سالم به در بردند... جایی این را نگفته‌اند. ولی به نظر من همین‌طور است. بروجرد در دشت سیلاخور بنا شده است. یک شهر دشتی که خوب گسترده شده است. یک شهر در دشتی در میان سلسله کوه‌های زاگرس. خیلی از شهرهای ایران در پناه یک کوه بنا شده‌اند. مثلن تهران در پناه توچال و کلکچال و پلنگچال و... است. کوه‌ها آقا بالا سرهایی هستند که شهر در دامن‌شان ساخته شده. وقتی ارتفاع می‌گیری، شهر زیر پایت است. اما پشت سرت هم‌چنان کوهی بلند ایستاده است. اما تپه‌ی چوغا آقا بالاسر بروجرد نبود. تپه‌ای مرتفع بود در میانه‌ی شهر. جوری که از همه طرفش می‌توانستی به بروجرد نگاه کنی. یک دید 360درجه‌ی کامل به تو می‌داد. آن دورها روستاها و دهکده‌ها بودند. آن دور خانه‌های مسکن مهر بودند. آن دور گنبد امامزاده جعفر بروجرد بود. آن دور شهر در دشت پهن شده بود...با ماشین یک دور بالا و پایین تپه را دور زدیم. بعد حوالی تپه شروع کردیم به راه رفتن. استخری ساخته بودند و قایق‌های پدالی و زوج‌های عاشق وسطش مشغول آسایش بودند. فواره‌ی استخر چند متری بالا می‌رفت و بعد پایین می‌ریخت. تندیس آرش کمانگیر را ساخته بودند که تیرش را به سوی انتهای شهر هدف گرفته بود. بالای دیواره‌ی صخره‌ای هم خرسی در حال انداختن یک سنگ بزرگ به استخر پای صخره بود. جوی و آب‌نما ساخته بودند. جوی سنگ‌چین شده از دو طرف صخره‌ی بلند پایین می‌آمد و پر آب بود. کنارش هم پله‌ها تو را به بالاترین نقطه‌ی تپه چوغا می‌رساندند... جوی زیبایی بود. کنارش نشستیم و هندوانه خوردیم. ولی مهندسی‌ساخت نبود. دبی آب عبوری از جوی و طبقه‌ طبقه‌اش بیشتر از حجم طبقه‌های جوی بود. در نتیجه آب سرریز می‌شد و می‌ریخت روی پله‌ها و مسیر پیاده‌روی و گند می‌زد. پایین‌تر از ما پسر و دختری روی پله‌ای نشسته بودند و سر به شانه‌ی هم گذاشته بودند. شهر زیر پاها‌ی‌شان بود. آن طرف خانواده‌ها می‌آمدند و توی آلاچیق‌های کنار استخر بساط می‌کردند. مسیرهای پله‌پله‌ای تو را به پای تپه می‌رساندند. پایین رفتیم. مغازه‌ای به شکل 1 سیب گنده و 2 تا آلبالوی قرمز آن‌جا بود. آهنگ‌های لری پخش می‌کرد. قلیان و چای داشت. قلیانی گرفتیم و یک قوری چای. صاحب مغازه به‌مان یک پتوی سوراخ سوراخ هم داد که بروید روی چمن بنشینید و بیاسایید. چای خوردیم. میثم قلیان کشید. پایین‌تر از ما پسر و دختری نشسته بودند و قلیان می‌کشیدند. آهنگی پخش شد و رفت ترک بعدی. پسر گفت: آقا می‌شه آهنگ قبلی رو دوباره بذاری؟!- چشم. حتمن.این‌طرف چند پسر نشسته بودند. لیوان پلاستیکی‌های‌شان را تا نیمه عرق می‌ریختند و عرق می‌خوردند. برگشتیم بالا. پسر و دختری زیر درخت بید مجنونی نشسته بودند. دخترهای بروجرد هیچ کم از دخترهای آلامد تهران کم نداشتند. بروجردبه بروجرد می‌گویند پاریس کوچولو. مثل پاریس رودی در میان شهر رد نمی‌شد. ولی شهر قشنگی بود. چرا به بروجرد می‌گویند پاریس کوچولو؟ توی این وبلاگه نوشته است که چرا بهش می‌گویند پاریس کوچولو:1- اگر کسی از بام به غروب بروجرد نگاه کند متوجه وجود  دهکده‌هایی در اطراف شهر می‌شود که فقط در اروپا چنین صحنه‌ای قابل دیدن است.2- شما در هر فصل سال که از بروجرد دیدن کنید متوجه می‌شوید که تمام فصل ها با نظم تغییر می کند. یعنی بر اساس تعریف هر فصل تغییر فصل داریم. بهار جای خود را به تابستان به پاییز و همین طور پاییز به زمستان می دهد و این موضوع باعث شده 75درصد میوه های ایران در این شهر قابل پرورش باشد که این موضوع نشان از وجود باغ های فراوان در این منتطقه است.3- پست بودن اطراف شهر بر اساس توپوگرافی نزدیک به شهر پاریس است که دلیل وسعت پاریس همین موضوع می‌باشد. وجود کوه‌های فراوان با تنوع ارتفاع وشیب این شهر را تبدیل به پای‌تخت کوهنوردی ایران تبدیل کرده است. کوه‌ها نه خیلی از شهر دورهستند نه خیلی نزدیک می‌باشند که اگر جایی نیاز به ساخت پیست اسکی و تله کابین باشه بروجرد از همه جا مستعدتر است وجود چشمه سارهایی در کنار این کوه ها سبب تشکیل رودخانه هایی شده است.پاریس4- به نظر داشتن آب وهوای مناسب در یک شهر ، وجود بیش از 165 اثر تاریخی  طبیعت منحصر به فرد،  می تواند زیرساختی برای آن باشد که بروجرد را به عنوان  منطقه ویژه گردشگری انتخاب کند.5- در پاریس میانگین دما 15 درجه ودر بروجرد14.4 درجه می یاشد.6- شهر پاریس از دیرباز مهد مد در اروپا بوده و بروجرد هم  یکی از معدود شهرهای ایران است که به نوع لباس و مد بسیار اهمیت می دهند .شام را باید کوبیده‌ی بروجردی می‌خوردیم. بروجرد است و کوبیده‌هایش. مغازه‌های کبابی جای جای شهر هستند و کوبیده‌های باکیفیت‌شان شهره‌ی عام و خاص است. مهدی می‌گفت بروید اطراف امامزاده جعفر کوبیده‌ی بروجردی بخورید. اما دم غروب بود و خیابان‌های شهر ترافیک عجیبی داشتند. بروجرد مثل خیلی از شهرهای کوچک ایران بودکه دم غروبی همه‌ی مردم با هم ماشین‌های‌شان را بیرون می‌آورند و خیابان‌های کوچک‌شان دچار ترافیک می‌شود. بی‌خیال امامزاده جعفر شدیم و همان حوالی کوبیده زدیم.شب را همان بروجرد ماندیم. هوا خنک بود. چمن‌های تپه‌چوغا سکو‌های چادر و زیرانداز پهن کردن داشت. زیرانداز انداختیم و زیر درخت بید مجنون خاب رفتیم. کله‌ی سحر راه افتادیم تا به قطار صبح دورود به بیشه برسیم.

پرسه در زاگرس - 3: قطار و آبشار بیشه

روزی سه تا قطار محلی از درود به سمت سپیددشت حرکت می‌کند. یکی ساعت 6:30 صبح. یکی ساعت 13 و یکی هم ساعت 15. برای رفتن به آبشار بیشه باید سوار یکی از این قطارهای محلی شد. از درود تا خرم‌آباد 85کیلومتر راه است و از خرم‌آباد تا آبشار بیشه 65 کیلومتر. اما با قطار این مسیر خیلی کوتاه‌تر است. عاقلانه و به صرفه است که با قطار رفت. تازه آن مسیری که قطار ازش رد می‌شود، دنیای دیگری است... قطار محلی، یک قطار درجه‌ی 2 اتوبوسی است. مسافرانش روستایی‌ها و عشایر و لرها. بلیطی نیست. پولی است. نفری 700تومان. سوار قطار می‌شوی و هر جا که دلت خاست می‌توانی بنشینی. روستایی‌ها مسافر همیشگی این قطاراند. راس ساعت 6:30 دقیقه‌ی صبح بود که قطار راه افتاد. بی‌هیچ تاخیری راه افتاد. از شهر دورود دور شد. وارد رشته‌کوه‌‌های زاگرس شد. تمام مسیر از کنار رودخانه و کوه‌های پرشیب و درخت‌های بلوط می‌گذشت. گه‌گاهی سمت کوه هم چشمه‌های آب جاری بودند و به سمت ریل می‌ریختند. قطار آرام می‌رفت. هنوز روز برنیامده بود و هوا خنک بود. ما خاب‌مان می‌آمد. صبحانه را می‌خاستیم دم آبشار بیشه بخوریم. روبه‌روی‌مان پیرمردی روستایی نشسته بود و با بغل‌دستی میانه‌سالش با لهجه‌ی لری حرف می‌زد. عاشق کشاورزی بود و متنفر از زندگی شهری. می‌گفت کشاورزی و باغ و درخت آدم را راست‌گو و صادق و بااخلاق می‌کند. می‌گفت ماشین و دود و دم آدم را دروغگو می‌کند! خودش بازنشسته‌ی همین راه‌آهن جنوب بود. از سال 1346تا 1376 توی راه‌آهن کار کرده بود و بعد از آن کشاورز شده بود. مردی توی قطار راه می‌رفت و کیک و ساندیس می‌فروخت. بچه‌های خاب‌آلود صندلی جلویی با شنیدن صدای کیک و ساندیس بیدار شدند و از بابا‌ی‌شان آویزان شدند که برای ما کیک و ساندیس بخر... مسیر کوهستانی بود. از لابه‌لای دره‌ها رد می‌شدیم. رودخانه همراه همیشگی‌مان بود. مسیر پر از تونل بود. تونل‌های کوچک. تونل‌های دراز و طویل... بعد از 25 تا تونل به روستای بیشه رسیدیم. سر تونل 18 پیرمرد روبه‌رویی اشاره داد به کنار مسیر و گفت. قبلن قطار از تونل بغلی رد می‌شد. اما اون تونل رانش داشت و این یکی را ساختند. بعد گفت پشت آن کوه معدن مس پیدا کرده‌اند. این پلی هم که می‌بینی روی رودخانه زده‌اند برای صاحب آن معدن است. می‌خاهد چند وقت دیگر استخراج را شروع کند... بعد از تونل 25 سرسبزی روستای بیشه خودش را به ما نشان داد. از قطار پیاده شدیم. دقیقن 45دقیقه طول کشیده بود تا برسیم به بیشه.تا آبشار راه چندانی نبود. سرچشمه‌های آبشار از زیر ایستگاه راه‌آهن رد می‌شد و بعد به دیواره‌ی صخره‌ای 50متری می‌رسید و از آن بالا می‌ریخت به رودخانه‌ی سزار... از رطوبت همیشگی آب جاری، صخره‌های زیر آبشار همه خزه‌بسته بودند. روبه‌روی آبشار سکوهای چادر زدن بود و ملت نشسته بودند و چادر زده بودند. در طول مسیر دهیاری روستای بیشه یک سری تابلو این طرف و آن طرف علم کرده بود. 2تا مضمون هم بیشتر نداشتند تابلوها: یکی این‌که خطر غرق شدن در رودخانه جدی است. و یکی هم حفظ حجاب اسلامی. لطفا حجاب اسلامی را رعایت کنید و ارزنده‌ترین زینت زن حفظ حجاب است. خنده‌مان گرفت. حتا یک تابلوی لطفا آشغال نریزید هم نزده بودند. حتا یک تابلوی حفظ محیط زیست و تلاش برای پاک نگه داشتن حریم رودخانه و آبشار نزده بودند.... حجاب اسلامی از آن آبشار و آن منظره‌ی طبیعی زیبا خیلی برای‌شان مهم‌تر بود. وقتی دیدیم که یکی از مغازه‌دارهای کنار آبشار کیسه‌ی آشغالش را خیلی راحت وسط رودخانه پرتاب کرد متوجه شدیم که بله محیط زیست چه‌قدر مهم است این‌جا. ولی از حق نگذریم نسبت به آبشارها و رودخانه‌های شمال و گیلا و مازندران به مراتب تمیزتر و کم‌زباله‌تر بود. شاید چون که سر و کله‌ی تهرانی‌ها زیاد آن‌جا پیدا نیست...کنار آبشار نشستیم. صبحانه خوردیم. زیرش ایستادیم و عکس یادگاری انداختیم. مبهوت زیبایی منظره‌اش شدیم و بعد به سمت ایستگاه راه‌آهن برگشتیم تا با قطار ساعت 11 به دورود برگردیم. ایستگاه بیشه جای جالبی بود. یک ایستگاه راه‌آهن خیلی سرسبز با درختان سر به فلک کشیده‌ای که تونل سبز بلندی روی ایستگاه ساخته بودند. بعد انگار قطار مثل متروهای تهران چیز خطرناکی نبود. توی ایستگاه صندلی برای نشستن و انتظار نبود. عوضش مردم می‌رفتند لب خط‌آهن و روی هره‌ی ایستگاه می‌نشستند به انتظار. قطار هنوز نیامده بود. ماشین آشغالی روستا آمده بود دقیقن وسط ریل‌های راه‌آهن ایستاده بود. ماشین آشغالی روستا یک تراکتور بود که به راحتی می‌توانست از روی خطوط راه‌آهن رد شود. ایستاده بود و مشغول جمع‌آوری آشغال‌ها بود. هیچ عجله‌ای هم نداشت که الان ممکن است قطار بیاید. یعنی حفظ بود که قطار کی‌ می‌آید. چون در آن زمانی که تراکتور روی ریل وسطی ایستاده بود از ریل کناری یک قطار باری دراز و طویل آمد و رد شد و رفت... بالاخره قطار آمد. مسیر برگشت را هم بعد از عبور از 25تا تونل سیاه، 45دقیقه‌ای برگشتیم. این‌بار هوای داخل قطار خیلی گرم‌تر شده بود. (به ظهر نزدیک شده بودیم.) قطار شلوغ‌تر بود. زن‌ها و مردهای عشایری خودشان را به شهر می‌رساندند. صدای زن‌ها و بچه‌ها قطار را پر کرده بود. مردهای توی قطار با هم آشنا بودند. قطار دوست‌داشتنی بود...پس نوشت: عکس های مربوط به قطارها از خبرگزاری فارس-خلیل غلامی

پرسه در زاگرس - 4: حواشی

1-نامردی کردند. قرار بود 4نفر باشیم. قرار بود 4نفره برویم دریاچه گهر و 4نفره گشت و گذار کنیم. 4نفره بهینه‌ترین نوع سفر می‌شد. تمام ظرفیت ماشین تکمیل می‌شد و هزینه‌ها سرشکن می‌شد. حوصله‌مان از هم سر نمی‌رفت. خسته نمی‌شدیم. همیشه چیزی برای حرف زدن پیدا می‌شد. ولی نامردی کردند. روز آخر 2نفرشان من را قال گذاشتند. هر کدام به بهانه‌ای. دقیقن در روز آخر و یکی‌شان حتا در ساعت‌های آخر. قرار بود یکی از آن 2 نفر ماشین بهتری از لاک‌پشت خودم بیاورد. مالید. چیزی نگفتم. چیزی نمی‌توانستم بگویم. فحش‌‌شان نمی‌توانستم بدهم. ولی عجیب خورده بود توی حالم. هی به اسم‌ها و آدم‌ها فکر می‌کردم که به‌شان زنگ بزنم بگویم همین فردا صبح داریم می‌رویم، پایه هستی؟ به این پسره بگویم؟! نه. این که برای یک پیاده‌روی توی شهر کلی ناز و نوز می‌کند. تا گهر نمی‌تواند بیاید که...این یکی؟ نه. یک موقع وسط راه کم بیاورد، حسرت دریاچه را به دلم می‌گذارد. این یکی؟ نه. پراید پوست کپلش را خراش می‌دهد. غر زدنش می‌ماند به جان من... به 2نفر زنگ زدم. اصلن گوشی‌شان را جواب ندادند. به 2 نفر دیگر هم زنگ زدم، بهانه‌هایی آوردند. یکی‌شان کلاس چسکی گذاشت که حالم از خودم به هم خورد که چرا به این آدمی که این جور چس‌کلاس‌بازی در می‌آورد و خودش را سرشلوغ و آدم مهم نشان می‌دهد زنگ زده‌ام. کسی را نیافتم. برنامه‌ریزی روی ماشین بهتری بود. ولی من باید می‌رفتم. من تصمیم گرفته بودم و حتا 1 نفر هم برایم کافی بود. من تصمیم گرفته بودم و فقط باید کارم را می‌کردم. فکر کردن به نامردی دیگران، به امکانات ناچیزم، به نشدن، به خطر، به نتوانستن باید بی‌معنا می‌بود. و بی‌معنا شد. با میثم سوار لاک پشت شدیم و راه افتادیم و یک کله راندم و وقتی به اراک رسیدم و از تهران به حد کافی دور شدم یک حس گرمی از راسخ بودن، از اراده داشتن زیر پوستم دوید. گرمایی که کم کم توانست بر سرمای نامردی‌ها، بی‌محلی‌ها، سوسول‌بودن‌ها، چس‌کلاس‌بازی‌ها و... اثر بگذارد.2-لُرها بلند بلند حرف می‌زنند. ناهار را در پارک دانشجوی شهر دورود خوردیم. پارک این طرف کوچه بود و خانه‌ها آن طرف کوچه. صدای حرف زدن اعضای خانواده از پنجره‌های خانه تا این طرف کوچه هم می‌آمد. دریاچه گهر که رفتیم دوباره این را تجربه کردم. وقتی که صدای حرف زدن مردها و زن‌های 4-5چادر آن طرف‌تر را هم به وضوح می‌شنیدم. آواز خاندن پسرهای چادر بغلی هیچ. آواز می‌خاندند خب. ولی آدم‌های چند چادر آن‌ طرف‌تر در مورد شام‌شان داشتند صحبت می‌کردند. مرد رفته بود و از بوفه‌ی کنار دریاچه کالباس خریده بود و در مورد این بحث می‌کردند و من به طور کامل در جریان وقایع چادرشان قرار می‌گرفتم....توی قطار هم که نشسته بودم، پیرمرد روبه‌رویی و بغل‌دستی‌اش آن قدر بلند حرف می‌زدند که حتا در تونل‌ها که صدای عبور قطار تشدید می‌شد، باز هم من می‌توانستم کامل بشنوم که چی دارند می‌گویند به هم و در مورد چه چیزی بحث می‌کنند. یک جوری اصلن حس کردم دارند برای من حرف می‌زنند و برای‌شان مهم است که منی که با فاصله‌ی 1متری‌شان نشسته‌ام بشنوم حرف‌های‌شان را.هیچی، لُرها بلند بلند حرف می‌زنند. همین.3-آن‌جا کنار دریاچه گهر هیچ برقی نبود. تاریکی مطلق بود و آدم‌ها برای رفت و آمد از چراغ قوه استفاده می‌کردند. داشتم از تپه‌ای پایین می‌آمدم. چراغ قوه‌ی موبایلم سوی راهم بود. جلویم زن و مردی راه می‌رفتند. موبایل دست زن بود. چراغ قوه‌اش خیلی ضعیف بود. فقط یک کورسو بود. من پشت‌شان راه می‌رفتم و نور چراغ‌قوه‌ام زیاد بود، آن‌قدر که بتواند حتا جلوی آن 2نفر را هم روشن کند. سبقت نمی‌گرفتم. به طرز ابلهانه‌ای احساس برتری می‌کردم. احساس قدرت. من می‌توانم کاری کنم که سایه‌تان جلوی پای‌تان بیفتد...! به پایین تپه رسیدیم. راهم را کج کردم تا به چادرمان برسم. آن 2 نفر در تاریکی گم شدند. یکهو گم شدند. انگار صخره‌ای را پیدا کردند و رویش نشستند و چراغ‌قوه‌شان را هم خاموش کردند و دست همدیگر را گرفتند و به تاریکی خیره شدند. یکهو احساس تنهایی کردم. نه. احساس ضعف کردم. راه جلویم مشخص بود. نور می‌انداختم و می‌توانستم جلو بروم. ولی انگار وا مانده بودم. دیگر خبری از احساس برتری آن چند لحظه‌ی پیش نبود. یک احساس تنهایی ناگهانی، یک جور به خود رها شدن بد جایش را گرفته بود. 4-از دیالوگ‌های آدرس پرسیدن: این خیابانه مستقیم می‌ری، می‌رسی به یه پیچ پیچی، تو می‌خوری می‌ری سمت چپ (با دستش سمت راست را نشان می‌دهد)،  بعد اون‌جا یه دوراهی بی، می‌پرسی بهت می‌گن چه طور باید بری...پیچ‌پیچی یکی از جالب‌ترین تعبیرهایی بود که در مورد میدان شنیده بودم.5-وقتی سوار قطار دورود به بیشه شدم، مثل حاج سیاح توی سفرنامه‌اش شروع کردم به شمردن تونل‌ها که بعدها ذکر کنم که بعد از عبور از چند تونل به مقصد رسیدم! 25تا تونل را رد کردیم تا به بیشه رسیدیم.6-توی پارک آزادگان دورود دراز کشیده بودیم و استراحت می‌کردیم که صدای نوحه خاندن آمد. بعد مداح شروع کرد به صحبت کردن. تشییع جنازه‌ی یک نفر بود. مداح رفته بود بالای سقف وانتی که بلندگو بهش وصل بود و داشت ماشین‌هایی را که قرار بود پشت آمبولانس مشایعت‌کننده باشند سر و سامان می‌داد. تعداد ماشین‌ها زیاد بود. اول باید ماشین‌های سواری باشند. بعد مینی‌بوس‌ها و بعد اتوبوس‌ها. صبر کنید تا یک اتوبوس دیگر هم برسد بعد حرکت می‌کنیم.تشییع جنازه‌ی ماشینی تا قبرستان. بار اول نبود که همچو چیزی می‌دیدم. ولی خب زیاد بودن تعداد ماشین‌ها من را به فکر برد: جایگاه اتومبیل. ماشین‌ها با آدم‌ها چه کار می‌کنند؟ آیا این تشییع جنازه‌ی ماشینی معناها و پیام‌هایی ندارد؟ اتومبیل‌ها جای خودشان را تا کجاها در زندگی آدم‌ها باز کرده‌اند... با خودم گفتم اگر برگشتم حتمن باید در این مورد چیزهایی بخانم. حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم کتاب "فرهنگ اتومبیل در شهر تهران" نوشته‌ی طاهره هوشنگی از انتشارات تیسا را دست گرفته‌ام. تا این جایش کتاب جالبی بوده. در مورد تاثیرات فرهنگی اتومبیل‌ها بر زندگی و رابطه‌ی دیالکتیک اتومبیل و آدم‌ها (یعنی که هم اتومبیل‌ها روی منش آدم‌ها تاثیر می‌گذارند و هم آدم‌ها به عنوان یکی تکنولوژی روی آن تاثیر می‌گذارند و ارتباط یک طرفه بین‌شان برقرار نیست...) خوب چیزهایی نوشته.7-و تصویرهای زیادی که نمی‌دانم بعدها به درد کجای زندگی‌ام می‌خورد و در ذهنم ثبت شده است...

جا پای ناصرخسرو (منجیل - طارم - زنجان -1)

بعضی شهرها هستند که باید تو گوش‌شان داد زد: تو بیش از اینی. انگار مردمان‌شان بلد نیستند تو گوش شهر خودشان داد بزنند که تو بیش از اینی. به نظرم منجیل ازین شهرهاست. شهری که شاید برای مسافران اتوبان قزوین رشت در روزهای تعطیل یک معنا بیشتر ندارد: یک ترافیک طولانی احمقانه! آیا منجیلی‌ها ازین ترافیک طولانی احمقانه استفاده می‌کنند؟ سوپرمارکت‌های کنار خیابان و 2-3تا رستوران کنار خیابان و آن دکه‌های قبل از تونل شاید نهایت بهره‌ای باشد که منجیلی‌ها می‌برند.منجیل شهر جالبی است. یک شهر نیروگاهی ایران است. آن هم نه از نوع نیروگاه‌های دودزای هوا کثیف کن. بلکه یک شهر نیروگاهی پاک. منجیل شهر توربین‌های بادی است. فرفره‌های غول‌پیکری که با بادهای تندرآسای این شهر می‌چرخند. و شهر سد سفیدرود است. سد سفیدرودی که توربین‌های آبی پای سد با حرکت جریان آب می‌چرخند و برق تولید می‌کنند. شهر سرو هزارساله است. سرو هرزویل. و شهری ست که یک جاده‌ی کم رفت و آمد دارد که من دوست دارم آن را جاده‌ی صلح بنامم. جاده‌ای که اگر مردمانش بخاهند راحت می‌توانند آن را به اندازه‌ی جاده چالوس، آباد و مشهور و پول‌درآور کنند... راستش اگر سیاستمدار و کاره‌ی این مملکت بودم محض نماد و پیغام برای تمام دنیا هم که شده، سفرای کشورهای مختلف را سوار ماشین‌شان می‌کردم و می‌بردم به جاده‌ی منجیل زنجان. آن‌ها را وامی‌داشتم تا آن همه درخت زیتون با برگ‌های نقره‌ای (نماد صلح و دوستی) را نگاه کنند و توی سربالایی‌های طارم آرام آرام برانند و به آن همه منظره چشم بدوزند و از سکون و آرامش جاده لذت ببرند و خیلی چیزها را بفهمند ...@@@می‌گویند برای این‌که یک کتاب جدید بنویسی باید یک کتاب قدیمی بخانی. ما 8نفر بودیم. 8نفر بودیم که پا به همان مسیری گذاشتیم که ناصر خسروی قبادیانی  1000سال پیش به آن راه رفته بود:"دوازدهم محرم سنه ثمان و ثلثین و اربعمایه از قزوین برفتم به راه بیل و قبان که روستای قزوین است. و از آن جا به دیهی که خرزویل خوانند. من و برادرم و غلامکی هندو که با ما بود زادی اندک داشتیم. برادرم به دیه در رفت تا چیزی از بقال بخرد. یکی گفت که چه می‌خواهی که بقال منم، گفتم هر چه باشد ما را شاید که غریبیم و برگذر. گفت هیچ چیز ندارم. بعد از آن هر کجا کسی از این نوع سخن گفتی گفتمی بقال خرزویل است. چون از آن جا برفتم نشیبی قوی بود چون سه فرسنگ برفتم دیهی از حساب طارم بود برزالخیر می‌گفتند. گرمسیر و درختان بسیار از انار و انجیر بود و بیشتر خودروی بود. و از آن جا برفتم رودی آب بود که آن را شاهرود می‌گفتند. بر کنار دیهی بود که خندان می‌گفتند و باج می‌ستاندند از جهت امیر امیران و او از ملوک دیلمیان بود و چون آن رود از این دیه بگذرد به رودی دیگر بپیوندد که آن را سپیدرود گویند و چون هر دو رود به هم پیوندند به دره‌ای فرو رود که سوی مشرق است از کوه گیلان و آن آب به گیلان می‌گذرد و به دریای آبسکون می‌ریزد و گویند که 1400رودخانه در دریای آبسکون می‌ریزد و گفتند 1200فرسنگ دور است و در میان دریا جزایر است و مردم بسیار و من این حمایت از مردم بسیار شنیدم. اکنون با سر حکایت و کار خود شوم:از خندان تا شمیران سه فرسنگ بیابانکی است همه سنگلاخ و آن قصبه‌ی ولایت طارم است و به کنار شهر قلعه‌ای بلند بنیادش بر سنگ خاره نهاده است سه دیوار در گرد او کشیده و کاریزی به میان قلعه فرو بریده تا کنار رودخانه که از آن جا آب برآورند و به قلعه برند و هزار مرد از مهترزادگان ولایت در آن قلعه هستند تا کسی بیراهی و سرکشی نتواند کرد و گفتند آن امیر را قلعه‌های بسیار در ولایت دیلم باشد و عدل و ایمنی تمام باشد چنان که در ولایت او کسی نتواند که از کسی چیزی ستاند و مردمان که در ولایت وی به مسجد آدینه روند همه کفش‌ها راب بیرون مسجد بگذارند و هیچ کس کفش آن کسان را نبرد و این امیر نام خود را بر کاغذ چنین نویسد که مرزبان‌الدیلم خیل جیلان ابوصالح مولی‌ امیرالمومنین و نامش جستان ابراهیم است.در شمیران مردی نیک دیدم از دربند بود نامش ابوالفضل خلیفه بن علی الفلسوف. مردی اهل بود و با ما کرامت‌ها کرد و کرم‌ها نمود و با هم بحث‌ها کردیم و دوستی افتاد میان ما. مرا گفت چه عزم داری. گفتم سفر قبله را نیت کرده‌ام. گفت حاجت من آن است که به وقت مراجعت گذر بر این‌جا کنی تا تو را باز بینم...."سفرنامه‌ی ناصرخسرو/به تصحیح محمود غنی‌زاده/ به اهتمام محسن خادم/ نشر ققنوس/ ص124 و 125

سرو هرزویل (منجیل - طارم - زنجان -2)

منجیل شهر درختان کج است. بادهای همیشگی کوه های اطراف منجیل درختان این شهر را به عقب نشینی وامی دارد. ولی این درختان هرگز سر به زمین نمی سایند...اولین هدف‌مان بعد از رسیدن به منجیل دیدن سرو هرزویل بود. پرسان پرسان رفتیم تا به دهکده‌ی هرزویل رسیدیم. دهی که بالاتر از شهر منجیل به سوی دل کوه است. هرزویل در دوره‌های مختلف تاریخی وجود داشته و جالبش این است که بارها با خاک یکسان شده و دوباره ساخته شده. هر بار هم که از نو ساخته شده به رود سپیدرود و شهر منجیل نزدیک‌تر شده. یعنی هر چه قدر در دل کوه‌های شمال منجیل پیش‌تر بروی هرزویل‌های قدیم‌تر را مشاهده خاهی کرد. آخرین بار هم در زلزله‌ی سال 1369 با خاک یکسان شد و هرزویل جدید در اطراف سرو مشهور هرزویل شکل گرفته...سرو هرزویل تنها بود. تنهاتر از هر تنهایی. در میان آن همه درخت زیتون با برگ‌های نقره‌ای، در وسط محوطه‌ای که فنس‌کشی شده بود، در میان خانه‌هایی که دور تا دور میدان‌گاهی بزرگ درخت را احاطه کرده بودند، مثل یک پیرمرد با پاهای سترگ ایستاده بود. قدش مثل چنارهای جوان خیابان ولیعصر بود. ولی وقتی بهش نزدیک می‌شدی و شاخه‌های درهم پیچیده‌اش را می‌دیدی کهنسالی‌اش را درک می‌کردی. دلت می‌خاست بروی و به تنه‌اش دست بکشی. سرت را بهش تکیه بدهی بهش بگویی که تو از نوادری. بهش بگویی این ایران خاک در خاک است. برای پیدا کردن گذشتگان هی باید لایه‌های خاک را کنار زد. هر چه قدر خاک را بیشتر کنار بزنی به گذشته بیشتر می‌رسی. اما تو درخت نازنین، تو این جوری نیست. تو به لایه لایه خاک را برداشتن و دست و رو را کثیف کردن نیاز نداری. تو گذشت سالیان درازی... بندهای پارچه‌های دخیل سالیان دور هنوز بر شاخه‌های پیچ در پیچ درخت مانده بود. این درخت نظرکرده است. نظرکرده‌ی کی؟! نذرها را هم ادا می‌کرده؟! حالا که فنس کشیده‌اند و کسی نمی‌تواند برود دخیل ببندد به انگشتان درخت و خون را در شریان‌های بدنش بند بیاورد... ولی حسرت در آغوش کشیدن این درخت پیر به دل آدم می‌ماند با این فنس‌ها...

جاده بازی (منجیل - طارم - زنجان -3)

برای رفتن از منجیل به سوی رودبار باید از 3تا تونل تاریک و همیشه دودآلود بگذری. تونل‌ها را که رد کنی سمت چپت رودخانه‌ی سپیدرود را می‌بینی. یک ساختمان هم می‌بینی که زندان شهر منجیل است. یک زندان در حاشیه‌ی رود سپیدرود... کنار زندان یک راه حاشیه‌ای است که جاده‌ی کنار گذر سد است. باید دور بزنی و به سوی آن جاده‌ی کنارگذر بروی. 200متر که جلو بروی قبل از سد یک پل آهنی باریک یک طرفه است که به آن سوی سپیدرود می‌رود. اگر ماشین از روبه رو بیاید باید صبر کنی تا رد شود بعد نوبت عبور تو برسد. بعد از آن 2 راه داری. اگر سمت راست بروی می‌رسی به رودبار و اگر از سمت چپ بروی می‌افتی توی جاده‌ی منجیل زنجان. روی پل ایستادیم و در بهترین کادر از سد و رودخانه‌ی سبز سپیدرود قرار گرفتیم. داشتیم عکس یادگاری می‌گرفتیم که یکهو دیدیم از انتهای پل یک تریلی 18چرخ اسکانیا دارد می‌پیچد تا از روی پل رد شود. ترسیدیم. پل باریک بود. آن قدر باریک که آن تریلی مماس با نرده‌های دو طرف پل داشت به سمت‌مان می‌آمد. همه‌مان یک طرف جمع شدیم و خودمان را از پشت چسباندیم به نرده‌های پل. تریلی به سمت‌مان آمد و مماس بر نوک دماغ‌مان رد شد. پاشنه‌ی پاهای‌مان را هم افقی و مماس بر نرده‌ها کرده بودیم. اگر پاهای‌مان را جفت می‌گذاشتیم لاستیک‌های تریلی... راننده و آقایی که کنارش نشسته بود به‌مان خندیدند و دست تکان دادند و به آرامی رد شدند...ما 8نفر بودیم و هر کدام اطلاعاتی داشتیم برای خودمان که وقتی روی هم می‌گذاشتیم چیزهایی شنیدنی می‌شد. جاده‌ی آن سوی سپیدرود از کنار دریاچه‌ی بزرگ سد سپیدرود می‌گذشت. کنار تاج سد ایستادیم. به سرریزهای نیلوفری نگاه کردیم. سرریز نیلوفری را من یکی بلد نبودم. میثم که عمران خانده و محمدرضا که پروژه‌ی کارشناسی‌اس تاج سد بوده گفتند. سرریز نیلوفری دایره‌های بتونی در حاشیه‌ی دیواره‌ی سد هستند که وقتی آب سد خیلی زیاد شود، آب اضافی از طریق آن‌ها و نه از روی سد به آن سوی سد منتقل می‌شود. سرریزهای نیلوفری بودند. دریاچه‌ی سبز سد بود. بعد توربین‌های بادی نیروگاه‌های بادی منجیل بودند. بعد بادهای شدید منجیل بود که توی صورت‌مان می‌وزید و پیراهن‌های‌مان را به تن‌مان می‌چسباند...دریاچه‌ی کنار سد خلوت بود. هیچ کس نبود. هیچ چیزی هم نبود. هیچ امکاناتی هم نبود. تو بگو حتا یک سوپرمارکت برای فروختن رانی و آب‌میوه. فقط چند تا درخت زیتون بود و ساحل و آن جاده‌... منجیلی‌ها انگار نمی‌خاهند از این دریاچه سودی ببرند...دریاچه‌ی سد منجیل بزرگ بود. خیلی بزرگ‌تر از آن چیزی که فکرش را می‌کردم. چندین کیلومتر از جاده در حاشیه‌ی این دریاچه ادامه دارد و بعد نوبت می‌رسد به سنگلاخ و کوه‌های طارم. کوه‌های قهوه‌ای و قرمز طارم. درخت‌های سبز و نقره‌ای زیتون هر از گاهی مثل یک گله کنار جاده پیدا می‌شوند. ممکن است پسر نوجوانی را ببینی که کنار جاده ایستاده و 3-4تا ماهی کپور بزرگ جلویش گذاشته. آن‌ها را از دریاچه‌ی سد سپیدرود صید کرده. کار خودش است. کسی نمی‌داند که دریاچه ماهی‌هایی به آن بزرگی دارد. من آدم‌هایی را دیده‌ام که عشق ماهی‌گیری‌اند و قلاب دارند و دوست دارند بنشینند کنار آب و زل بزنند به آب تا قلاب‌شان به دهان یک ماهی گیر کند. ولی ندیده‌ام که آن‌ها برای ماهی‌گیری بروند منجیل...جاده فراخ‌تر می‌شود. قهوه‌ای می‌شود. سرخ می‌شود. اخرایی می‌شود. سبزهای گوناگون می‌شود. جاده جنگلی نیست. در نگاه اول دلت لک می‌زند برای یک جاده‌ی جنگلی. اما... دقت که می‌کنی تعداد رنگ‌هایی که در اطراف جاده می‌بینی ده برابر رنگ‌های سبز هر جاده‌ی جنگلی است... دشت... فراخی... دید گسترده...به گیلوان که می‌رسیم راه دو تکه می‌شود. یک تکه می‌رود به سوی آب‌بر و از کنار قزل اوزن و چند رودخانه‌ی دیگر که به هم ریهیده می‌شوند و سپیدرود را می‌سازند می‌گذرد. یک تکه هم می‌رود به سوی روستای سرخه دیزج و به سوی زنجان...به سوی زنجان می‌رویم. جاده ارتفاع می‌گیرد. جاده یک‌هو ارتفاع می‌گیرد و پر پیچ و خم می‌شود. لحظه به لحظه بالا و بالاتر می‌رویم. ماشین‌هایی که از روبه‌رو و در سرپایینی می‌آیند همه بوی لنت ترمز می‌دهند.نه. همین‌طور داریم ارتفاع می‌گیریم. نمی‌شود نایستیم و نگاه به منظره‌ی دشت‌های زیر پای‌مان نیندازیم. بالاتر می‌رویم. آن قدر بالا می‌رویم که یکهو می‌بینیم یک سرزمین زیر پای‌مان است. سرزمین طارم. آن دورها منجیل است. آن رودخانه سپیدرود است. آن بالا آب‌بر است. آن انتها را می‌بینی؟ پشت آن کوه ماسوله است. پشت آن یکی کوه خلخال است... کل طارم از ارتفاع این جاده دیده می‌شود...جاده‌ای که از جاده چالوس هم خفن تر است. پیچ‌ها و سربالایی‌های این جاده کجا و جاده چالوس کجا؟هر چه به سمت زنجان می‌رویم جاده سبزتر می‌شود. کوه‌ها پر از علف می‌شوند. عکس که می‌اندازیم شبیه تپه‌ی سبز ویندوز ایکس پی می‌شود! انتهای جاده می‌رسد به اتوبان زنجان قزوین. می‌رسد به 15کیلومتری زنجان...پس نوشت: به عنوان یک تجربه، جاده ی منجیل- زنجان را باید از سمت زنجان آمد. 15کیلومتر مانده به زنجان پیچید توی این جاده و از منظره هایش سرشار از روح و زندگی شد. از سمت زنجان چند تا خوبی دارد. یکی این که مناظر سرسبز جاده در ابتدای مسیرند. در انتهای مسیر هم سد سپیدرود انتظار خیلی خوبی خاهد بود. یکی دیگر هم این که مسیر سرپایینی خاهد شد و روی ماشین فشار چندانی نخاهد آمد و...

املت حسن (منجیل - طارم - زنجان- 4)

سخت می‌گرفتند. هماهنگ نمی‌شدیم. 8نفر بودیم و هر کس چیزی می‌گفت و به یک نتیجه‌ی مشترک رسیدن فرآیندی شده بود. به‌شان گفته بودم که با خودتان لباس گرم بیاورید، شاید شب را در کوی و برزن صبح کنیم. یعنی خب دوست داشتم که شب را در کوی و برزن به سر بریم. دوست داشتم آتش روشن کنیم و دور آتش بنشنیم. طارم سرزمین آتش بوده. آتشکده‌های کوچک زیادی از روزگار باستان در این سرزمین به جا مانده. دوست داشتم بزنم تو خط آتش. گرما. زردی تو از من سرخی من از تو... اگر هم خطرناک بود نهایت دلم می‌خاست برویم مهمانِ خانه‌های روستایی شویم...  ولی نشد. گفتند شب را برویم زنجان. آمدیم زنجان. گفتیم پارک دارد. چادر مسافرتی هم داریم. می‌توانیم شب را زیر آسمان پرستاره‌ی زنجان بیدار بمانیم. گفتند نه. حتمن باید زیر سقف بخابیم. گشتیم دنبال مسافرخانه. پول هتل نداشتیم. میدان آزادی مرکز شهر زنجان است. دور و بر میدان چند تا مسافرخانه است. مسافرخانه‌ی نمونه بداخلاق بود. برای 8نفر 80هزار تومان می‌خاست بگیرد و وقتی ازش خاستیم که اتاق‌هایش را ببینیم نگذاشت. صاحبش پسر جوان ترکی بود که روی صندلی‌اش یک پوست پشمی گوسفند پهن کرده بود. بداخلاق بود. مسافرخانه‌ی حافظ می‌خاست ازمان 160هزار  تومان بگیرد. فرقش این بود که دستشویی‌اش توی راهرو نبود و برای اتاقش هم دستشویی داشت. به خاطر یک شب دستشویی دو برابر داشت حساب می‌کرد. مسافرخانه‌ی فردوسی و خیام هم توی خیابان بودند. جفت‌شان را رفتیم. آقای مسافرخانه‌ی فردوسی گفت برای 8نفر 45هزار تومان. ترک بود. ولی از آن ترک‌های متعصب نبود. نگاه به فارسی حرف زدن من نکرد. حسن هم که آمد و باهاش ترکی حرف زد از 45هزار تومانش پایین نیامد. همراه با حسن و محمدرضا کمی دیکتاتوری به خرج دادیم و گفتیم همین. ارزان‌تر هم بود. مسافرخانه‌ها با هم زیاد فرقی ندارند. همه‌شان یک تخت جیر جیری دارند با ملافه‌های سفید که تار موی طلایی و بلند یک زن جزء جدانشدنی تخت‌شان است. قیمت‌شان به مرام صاحب مسافرخانه بستگی دارد. همه چیز بر پایه‌ی مرام است. نباید سخت گرفت.  مصیبت بعدی شام بود. یکی می‌گفت برویم رستوران. یکی می‌گفت من املت نمی‌خورم. یکی می‌گفت ژامبون. یکی می‌گفت من کلاب می‌خاهم. دقایق زیادی صرف این شد که بابا بچه تهرانی بازی درنیاورید. رستوران از کجایمان دربیاوریم توی شهر غریب آن هم این موقع شب؟! حضرت به خیال تهران بود که ساعت 10شب اول شبش است! آخرش همه به املت رضایت دادند. قرار شد برای یک نفر هم ژامبون بگیریم! نان سنگک خریده بودم آورده بودم. من و حسن و مقداد راه افتادیم توی شهر. ساعت 10:30 شب بود و زنجان در خاب بود. همه‌ی مغازه‌ها بسته بودند. کلی راه رفتیم تا به یک مغازه‌ی باز رسیدیم. تخم‌مرغ‌ها را خریدیم و برگشتیم. انتقاد(!) اول این بود که چرا نوشیدنی آب‌انگور ساندیس خریده‌اید؟ خوب نیست این. چیزی نگفتیم.  انتقاد(!) دوم این بود که مسافرخانه‌ی آن دست خیابان که شبی 60هزار تومان می‌خاست بگیر تخت بهتری داشت! چه باید می‌گفتیم؟! رها کردیم. با حسن رفتیم پایین. آقای صاحب مسافرخانه یک اجاق گاز داشت که رویش چای دم می‌کرد. ازش خاستیم چند دقیقه از اجاقش استفاده کنیم. کارها را سپردم به حسن و خودم در نقش دستیار ظاهر شدم. رُب و روغن را مقداد آورده بود. ماهی‌تابه هم را هم میثم آورده بود. (تقسیم کار از خودم بود!) حسن هم مسئولیت آشپزی را به عهده گرفت. منتظر بودیم روغن گرم شود و تخم‌مرغ‌ها را توی ماهی‌تابه بشکنیم. آقای مسافرخانه‌دار مرد طاس 50-55ساله‌ای بود که لهجه‌ی غلیظ ترکی داشت. به شیشه‌ی روغن‌مان که نگاه کرد یاد یک خاطره افتاد. با همان لهجه‌اش گفت: زنم که مُرد، اولین بار توی عمرم مجبور شدم املت درست کنم. گوجه‌ها رو خرد کردم ریختم توی ماهی‌تابه و بعد هم تخم‌مرغ‌ها رو ریختم. اصلن نمی‌دونستم که املت روغن هم می‌خاد.... بدون روغن املت درست کردم بار اول. بهش لبخند زدیم. چیزی که تعریف کرده بود به هر چه هتل و مسافرخانه‌ی گران‌‌قیمت می‌ارزید... املت را که درست کردیم توی اتاق یک قوم گرسنه منتظرمان بودند. سفره را پهن کردیم. املت وسوسه‌کننده‌ای شده بود. زردی و قرمزی املت روح آدم را جلا می‌داد و دل را به قر و قمیش وامی‌داشت. حسن زن زندگی بود. همه‌مان اعتراف کردیم که حسن زن زندگی است. مثیم املت‌ها را تقسیم کرد و همه دو لپی مشغول خوردن املت شدیم. یکی از لذیذترین شام‌های عمرم بود...

ترکمن صحرا-1: گرگان، ناهارخوران، زیارت

"نرده‌های خانه‌ات تو را از کوچه‌ها جدا می‌سازد. من دیگر در زیر باران تند فروردین و در میان بادهای آذری ننشسته‌ام که بیایی. و من بار دیگر نخواهم گفت: هلیا! گریز، اصل زندگی‌ست.گریز از هر آن‌چه که اجبار را توجیه می‌کند. بیا بگریزیم. کلبه‌های چوبین، کنار دریا نشسته‌اند.و ما با مرغان سپید دریایی سخن خواهیم گفت.ما جاده‌های خلوت شب را خواهیم رفت.و به آواز دوردست روستاییان گوش خواهیم داد.و به هر پرنده‌ی رهگذر سلام خواهیم گفت.از عابران نشانه یک مهمان‌خانه‌ی متروک را خواهیم گرفت و آن‌ها هر چه بگویند ما نخواهیم شنید..."بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم/ نادر ابراهیمی/ ص26و 27@@@ما 3نفر بودیم. من بودم و محمد بود و لاک‌پشت. به هر کسی گفتم پایه نشد. میثم سربازی بود. میثم اگر بود نه نمی‌گفت. ولی سربازی بود و لعنت به این خدمت نظام. حمید برایش کار پیش آمد. صادق گفت می‌خاهم 5شنبه بروم چیتگر دوچرخه سواری. محمدرضا گفت می‌خاهم بروم ولایت. مهدی گفت درسِ بسیار دارم. ممد گفت چه جوری می‌خای بری؟ گفتم فعلن با لاک‌پشت. اگه ماشین بهتری پیدا شد با ماشین بهتر. گفت خودکشیه. تو دلم گفتم: تو که دلش را نداری یک سفر 1000کیلومتری تو خاک وطن خودت بروی و برگردی، رفتنت به آمریکا و کانادا و آلمان و ایتالیا و این‌ها گه‌خوری اضافه است. نگفتم. سرم را پایین انداختم و تو دلم گفتم: من کار خودم را می‌کنم.محمد پایه بود. 2نفری راه افتادیم. سبد ظرف و ظروف و کوله‌ها و زیرانداز و چادرمسافرتی را انداختیم روی صندلی عقبِ لاک‌پشت و صبح علی‌الطلوع راه افتادیم. محمد کنارم نشست. کتاب راه‌یاب ایرانش را درآورد. پیشانی‌نوشت کتاب را برایم خاند. همان که برایش نوشته بودم که روزی او را می‌نشانی کنارت و می‌زنید به جاده‌ها... اویی که روز تولدش بهش گفته بودم کس دیگری بود، نه خودم... راه افتادیم. حرف زدیم. آهنگ گوش دادیم. بی این که چشم در چشم هم بدوزیم، کنار هم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم و از شهر کثیف دور می‌شدیم. همانی بود که عباس کیارستمی توصیفش کرده بود:"وقتی توی ماشین نشسته ام وکسی در کنارم است احساس بسیارراحتی دارم.ما در راحت ترین صندلی ها هستیم چون چشم در چشم هم نداریم اما در کنار هم نشسته ایم. به همدیگر نگاه نمی کنیم و تنها هنگامی این کار را می کنیم که بخواهیم.آزادیم که نه به تندی بلکه به ملایمت به دوروبربنگریم. پرده بزرگی درپیش روی مان داریم وهمینطور دیدهای جانبی را.سکوت سنگین و دشواربه نظر نمی رسد. هیچ کس از دیگری پذیرایی نمی کند. و جنبه های بسیار دیگر.موضوع بسیار مهم تر این که ماشین ما را از جایی به جای دیگر می برد."صبحانه را در پل‌سفید خوردیم. زیر یکی از آلاچیق‌ها. در کنار رودخانه‌ای که ساحل آن طرفش ریل راه‌آهن بود و وقتی داشتیم لقمه می‌گرفتیم صدای پرهیاهوی لکوموتیو قطار را شنیدیم که با دود سیاهش از آن سوی رود رد شد. جاده‌ی فیروزکوه- قائم‌شهر و ساری- گرگان و سبز و سبزتر شدن جاده و جنگل‌ها و مناظر.ساعت دو و نیم عصر بود که رسیدیم به گرگان. هوا بوی باران داشت. شیشه‌ی ماشین آرام آرام پر از قطره‌های ریز باران می‌شد. و دشت‌ها و تپه‌های سراسر سبز، مه‌آلود و رویایی بودند. "باران بوی دیوارهای کاهگلی را بیدار کرده است.کنار پل مردی آواز می‌خواند.و یک مرد برای گریستن به خانه می‌رود.زمین، عابران پایان شب را می‌مکد. گل‌ها کفش‌ها را سنگین‌ می کند..."آرام آرام حاشیه‌‌ی شهر را گرفتیم و راندیم به سمت ناهارخوران و از انبوهی سبزی درختان کنار جاده، از صدای خوشحال و مست و ویرانِ پرنده‌ها، از بوی رطوبت هوا و جاده‌ی پیچ در پیچ ناهارخوران دیوانه شدیم. ناهارخوران را رفتیم و رفتیم. باید به روستای زیارت می‌رسیدیم. انتهای جاده‌ی جنگلی ناهارخوران بعد از 10کیلومتر به روستای زیارت می‌رسد. بعد از آن 10کیلومترِ رویایی، سِوادِ روستای زیارت نومیدکننده و ضدحال بود. اولین تصویر از روستای زیارت چهره‌ی آپارتمان‌های چند طبقه‌ی در حال ساخت و ماشین‌های ساختمان‌سازی(لودر و کامیون) بود و ماشین‌های مدل بالایی که پیدا بود جز هوای خوبِ زیارت از هیچ چیز دیگری سر در نمی‌آوردند و نمی‌فهمند. شهرسازی بی‌در و پیکر. آپارتمان‌های چند طبقه‌ی من در آوردی در دامنه‌ی کوه و کنار جاده. هوا مه‌الود بود. کمی هم سرد بود. وارد روستا شدیم. از کوچه‌های سنگفرش شده رد شدیم و آخرش به امامزاده عبدالله رسیدیم. ماشین را پارک کردیم و رفتیم به پیاده‌روی.بقعه‌ی امامزاده عبدالله تازه ساخت بود. کنار رودخانه بود و سیل بقعه‌ی قدیمی را از بین برده بود. ساختمان هنوز نیمه‌کاره بود. قبرستان روستا هم اطراف ساختمان امامزاده بود. هوای عصر پنج‌شنبه. زنانی که روی قبرها فاتحه می‌خواندند. خلوتی. صدای رودخانه. چشمه‌ی آبگرم آن طرف رودخانه. مسافرانی که با ماشین توی حیاط امامزاده آمده بودند. مغازه‌های اطراف امامزاده هر چیزی که بودند مشاور املاک هم بودند. قصابی و مشاور املاک. سوپرمارکت و مشاوراملاک. وقتی از گوگل در مورد زیارت سوال کردم به وبلاگ روستای زیارت هم که رسیدم پیشانی‌نوشت وبلاگ مشاوره‌ی املاک بود...راه افتادیم توی روستا. از کوچه‌های سنگ‌فرش روستا بالا رفتیم. به خانه‌های قدیمی و جدیدساخت نگاه کردیم. به مردان روستا سلام گفتیم. از کنار حمام عمومی روستا و بوی گازوییل و بوی آب داغش و صدای جیغ و ویغ زن‌های توی حمام رد شدیم. خانه‌های قدیم اسکلت چوبی داشتند با دیوارهای کاهگلی. نمای شاخه‌های کوچک و به هم پیچیده‌ی درختان. مردی که با تبر هیزم خرد می‌کرد. تبر را می‌برد بالای سرش و با قدرت و مهارت می‌کوبید بر سر کنده و کنده ی درخت از وسط به دو نیم می‌شد. حتم برای سوختن در بخاری هیزمی خانه‌ی مرد. مردهایی که تر و تازه و تمیز و ترگل ورگل از حمام بیرون می‌آمدند و به سمت خانه‌های‌شان می‌رفتند. خانه‌های سیمانی جدید که برای قشنگی با شاخه‌های کوچک و به هم پیچیده‌ی درخت بزک شده بودند. کوچه‌های پیچ در پیچ و باریک و...برگشتیم به سمت ناهارخوران. کنار جاده آش می‌فروختند. ایستادیم و آش خوردیم. پیرمرد و پیرزن، فرقونی را پر از هیزم کرده بودند و رویش دیگ آش را بار گذاشته بودند. مهربان بودند. کلی خوش‌آمدمان گفتند. کنار جاده میز و صندلی پلاستیکی هم گذاشته بودند. قبل از ما یک خانواده‌ مشتری‌شان بودند. ما را که دیدند به‌مان نان تعارف کردند که نان تازه است و با آش می‌چسبد. تشکر کردیم. محمد گفت: آدم‌ها زیر بارون توی این جاده مهربون می‌شن.نشستیم روی صندلی‌ها و زیر بارانی که خرد خرد زمین را ترگونه می‌کرد آش خوردیم.از پیرمرد و پیرزن در مورد زیارت و آبشارش پرسیدیم. پیرزن گفت: ها. آبشار داره. ولی ماشین شما اگه بره حیف می‌شه. بعضی ماشین گنده‌ها تا پای آبشار می‌رن، اما ماشین شما حیف می‌شه. من اندر کف این مانده بودم که چرا این پیرزن مهربان نمی‌گوید ماشین شما نمی‌تونه و ناتوانی‌اش را به رخ نمی‌کشد و هی می‌گوید حیف می‌شه. این طور حرف زدنش از یک چیزی مایه می‌گرفت که من دوست دارم اسمش را بگذارم اصل غم‌خاری. یک جور غم‌خاری مهربانانه‌ی برای من نایاب در حرف زدن و برخوردش بود که خیلی انسانی بود... برنامه‌ی آبشار زیارت را فاکتور گرفتیم. که آبشارهایی اعجاب‌برانگیزتر در پیش‌رو داشتیم... برگشتیم به سمت گرگان. هوا خنک‌تر و مرطوب‌تر از آن بود که شب را در چادر سر کنیم. توی این فکرها بودیم: شب را کجا برویم؟ اگر مرکز شهر برویم یحتمل مسافرخانه‌ای جایی که بشود ارزان شب را صبح کرد پیدا می‌شود. حالا برویم شهر گرگان را بگردیم. پسر ساعت 5 عصر شده هنوز ناهار نخوریم... توی این فکرها بودیم و بلوار ناهارخوران گرگان را پایین می‌آمدیم که چشم‌مان خورد به چند تا پارچه‌نوشته کنار خیابان: سوئیت اجاره‌ای و خانه‌ی اجاره‌ای و شماره تلفن. درنگ نکردیم. زنگ زدیم که قیمت بپرسیم. مرد گرگانی بدو آمد، یک نگاه به ما و یک نگاه به لاک‌پشت انداخت و سوار شد ما را برد خانه را نشان داد. سوئیت 3تخته و یخچال و حمام و ماهواره و پارکینگ برای لاک‌پشت و این حر‌ف‌ها. گفت شبی 40 تومن و گفتیم شبی 20 تومن و سر 25 تومن به توافق رسیدیم.خرد و خسته و گرسنه بودیم. بار و بنه را از ماشین درآوردیم و بی‌درنگ بساط ناهار را برپا کردیم و...@@@ای کاش می‌شد با نوشتن و عکس گرفتن و فیلم گرفتن و نقاشی کشیدن و راه‌های ثبت یک پدیده، بوی یک شهر را هم منتقل کرد. گرگان بوی خاصی داشت. بویی که توی تک تک کوچه‌های پیچ در پیچ و خیابان‌ها و پیاده‌روهایش موج می‌زد و تو هی دلت می‌خاست هر چند قدم که راه می‌روی یک نفس عمیق بکشی و آن بوی خاص را تا فیهاخالدونت به درون ببلعی. بوی درختان نارنج و بوی یاس و بوی رطوبتِ پس از باران. خیابان‌ها و پیاده‌روها مشتاق پاهای ما بودند. گرگان هم مثل تمام شهرهای مرکز استان ایران شهوت عجیبی در مثلِ تهران شدن دارد. نامگذاری خیابان‌ها بارزترین نشانه‌ است. خیابان ولیعصر. خیابان امام خمینی. خیابان پاسداران. خیابان رسالت. بلوار صیاد شیرازی. انگار که خود سرزمین گلستان هیچ اهمیتی در نامگذاری خیابان‌ها ندارد. آخر صیاد شیرازی را چه به گرگان که اسم بلوار به آن طویلی را... ظرافت در نام‌گذاری کوچه‌ها هم به انتها رسیده بود. تمام کوچه‌های خیابان ولیعصر و بلوار ناهارخوران یک اسم داشتند: عدالت. عدالت نهم. عدالت سی و ششم. عدالت هفتاد و هشتم و...از خیابان ولیعصر شروع کردیم. خیابانِ مغازه‌‌های شیک و ساختمان‌های چند طبقه‌ی مرکز خرید. خیابانِ دخترهای آرایشِ غلیظ و پسرهای ابرو برداشته. مغازه‌های مرکز خریدها شیک و خیلی تهرانی بودند. پیاده‌روها مثل پیاده‌روهای همه‌ی شهرهای ایران. موزاییک‌های تکه به تکه و هفتاد نوع. چراغ‌های تیر برق هم عوض روشن کرده پیاده‌رو مشغول روشن کردن سواره‌رو. خیابان زیاد گل و گشاد نبود. ولی عشق لایی کشیدن‌ها و عشق گازینگ گوزینگ‌ها  توی همان خیابان تنگ و پر از عابر پیاده مشغول عرض اندام بودند. گرگانی‌ها هم مثل مازندرانی‌ها و گیلانی‌ها از آرامشِ آرام رانندگی کردن بوی چندانی نبرده‌اند. از میدان ولیعصر به سمت خیابان 5آذر رفتیم. خلوت‌تر و دولتی‌تر بود. فرمانداری گرگان و سازمان انتقال خون و بیمارستان فوق تخصصی توی این خیابان بود. سر کج کردیم به سمت خیابان پاسداران. دیگر شب شده بود. ساختمان کاخ موزه‌ی گرگان در تاریکی پارک خاموش نشسته بود. از خیابان پاسداران رسیدیم به خیابان امام خمینی. زرق و برق مغازه‌ها کمتر شد. مغازه‌ها سطح پایین‌تر شدند. عابران توی پیاده‌رو هم تغییر ظاهر دادند. زنان چادری بیشتر شدند. همین طور خیابان امام خمینی را داشتیم متر می‌کردیم که یکهو یاد بافت تاریخی شهر گرگان و وصفی که ازش شنیده بودیم راه افتادیم. سر یکی از کوچه‌ها پیچیدیم توی کوچه و وارد هزارتوی کوچه‌های گرگان شدیم. سر کوچه فلش زده بود بقعه‌ی بی‌بی نور و بی‌بی حور.کوچه‌ها در هم و بر هم و مارپیچ ما را به درون خودشان می‌کشیدند. ماشین‌ها توی کوچه‌ها گاز می‌دادند. ما تعجب می‌کردیم که چرا  ماشین‌های عبوری توی این کوچه‌ها تنگ و باریک این قدر گاز می‌دهند و می‌خاهند سرعت بروند و مگر نمی‌دانند که شاید عابر پیاده‌ای هم در این کوچه‌ها رد بشود... همین طور که مارپیچ کوچه‌ها را جلوتر و جلوتر می‌رفتیم کوچه‌ها برای‌مان خیالی‌تر می‌شدند. محمد خیالاتی شده بود و می‌گفت الان می‌چسبه که با این هوا و بوی گرگان یهو سر یکی از کوچه‌ها به یه میدون‌چه برسیم که چند تا میز و صندلی داشته باشه و یه کافه باشه و بعد از این همه راه رفتن برامون نوشیدنی بیاره...ما در گرگان رها شده بودیم. یکهو توی کوچه‌ی دارویی 6 چشم‌مان خورد به دیواری که برگ‌های پیچک تمام دیوارش را پوشانده بود. جلو و جلوتر که رفتیم یکهو دیدیم برگ‌های پیچک تمام نمای یک ساختمان 2طبقه‌ی آجری با پنجره‌های چوبی و سقف حلبی را پوشانده. ساختمان آجری بزرگ بود و قدیمی و بهت‌برانگیز. چند دقیقه همین طور به پنجره‌های چوبی‌اش زل زده بودیم. به آجرهای نارنجی و نم‌گرفته‌ی نمایش نگاه می‌کردیم. یعنی روزگاری این تکه از شهر گرگان که پر است از خانه‌های زشت و بدترکیبِ سیمانی، پر بوده ازین خانه‌های زیبا؟جلوتر که رفتیم رسیدیم به آرامگاه نوادگان حضرت موسی‌بن جعفر: سید ابراهیم و بی‌بی نور و بی‌بی حور. اول ماندیم که چرا نوشته‌اند نواسه‌گان. آرامگاه فقط یک بقعه‌ی کوچه بود که از کوچه یک پنجره‌فولاد هم داشت. در آرامگاه قفل بود. ساعت 9شب بود و دیر شده بود انگار. نگاه به پشت آرامگاه انداختیم و در تاریکی درختان یک باغ بزرگ را شناختیم. به سمت راست‌مان نگاه کردیم. درختان پشت یک چینه‌ی کاهگلی پنهان شده بودند و چینه‌ی کاهگلی همان طور امتداد داشت تا که می‌رسید به یک ساختمان کاهگلی بزرگ 2طبقه. یک ساختمان بزرگ اعیانی با ورودی هلالی شکل و ستون‌های گچ‌بری شده و نرده‌های چوبی در طبقه‌ی دوم. مات‌مان برده بود که این خانه به این بزرگی این جا وسط شهر چطور پس از سالیان دراز برپا مانده...در چوبی بزرگی داشت و کنار در کلید یک زنگ بود. یعنی توی این خانه به این قدمت و به این درندشتی کسی هم زندگی می‌کند؟محمد کلید زنگ را فشرد.بعد از چند دقیقه یک دختر نفس‌نفس زنان در را باز کرد. سربرهنه بود. ما را که دید جا خورد و خودش را پشت در پنهان کرد و سرش را بیرون آورد و کجکی نگاه‌مان کرد. سلام دادیم. نمی‌دانم چند ساله بود. شاید دبیرستانی. شاید راهنمایی. محمد گفت: ببخشید. ما مسافریم. اومدیم این‌جا دیدیم پشت بقعه‌ی بی‌بی نور و حور یه باغ بزرگه. بعد کسی نبود ازش بپرسیم. این باغی پشت بقعه به این خونه راه داره؟ دختر کمی فکر کرد و مودب گفت: بله.محمد گفت: شما توی این خونه زندگی می‌کنید؟دختر دوباره کمی فکر کرد و مودب گفت: بله.محمد گفت: ما می‌خاستیم باغ پشت بقعه رو ببینیم. بعد از خونه‌ی شما هم به این باغه راه داره. درسته؟دختر گفت: ممممم، بله.خنده‌مان گرفت. محمد داشت غیرمستیم می‌گفت که می‌تونیم وارد خونه‌تون بشیم. و دختر خیلی مودب بود. اذیتش نکردیم و ازش تشکر کردیم و رفتیم. همین که فهمیده بودیم توی این خانه به این قدیمی خانواده‌ای زندگی می‌کند که خانه‌شان ته باغ است و برای باز کردن در باید مسافت زیادی را از بین درختان و شاید یک حوض بزرگ و عمیق تا در بدوند برای‌مان به حد کافی خیال‌انگیز بود...دیگر خسته شده بودیم. به سمت بلوار ناهارخوران و خانه‌مان راه افتادیم. وقتی رسیدیم به خانه دیدیم صدای آواز و آهنگ یک عروسی توی کوچه پیچیده. از پنجره نگاه کردیم. دیدیم بله... عروسی است. اول تعجب کردیم که عه ایام فاطمیه است و توی تهران غم از سر و روی شهر می‌بارد. بعد یادمان آمد که آهان توی گلستان اهل تسنن زیادند... آهنگ‌ها و هلهله‌ها رقص محلی ترکمن‌ها با لباس‌های محلی‌شان را توی ذهن‌مان مجسم می‌کرد. خسته بودیم. باید برای فردا که روز پرماجراتری بود آماده می‌شدیم....

ترکمن صحرا 2: آبشار کبودوال

باید به خودم فکر کنم؟ حالا که صدای عبور آب از میان سنگ‌ها و ریزشش از میان خزه‌ها می‌آید و هیچ صدای تکراریِ مزاحمی وجود ندارد باید به خودم فکر کنم؟ باید در سکوت و آرامش این‌جا به خودم فکر کنم؟ به روزهای آینده؟ نقشه بکشم؟ تصمیم بگیرم؟ نمی‌توانم... نمی‌توانم... فقط می‌توانم نگاه کنم.سبزی درخشان درختان انبوه چشمانم را روشن کرده‌اند. آن بالاتر باز هم درختان هستند. شاخه در شاخه در شیب کوه ایستاده‌اند و تنه به تنه‌ی هم داده‌اند و در مهی که خودش را آرام به برگ‌ها می‌مالد و رد می‌شود جادویی شده‌اند. این‌جا کجاست؟ من کی هستم؟ چه مسیری آمده‌ایم... هیچ کسی نیست. به غیر از خودمان هیچ کسی نیست. مبهوت و گیج شده‌ام. از خودم جدا شده‌ام. محمد هم مبهوت و گیج است...گرگان هنوز در خاب صبح جمعه است که ما راه می‌افتیم و 40کیلومتر بعد به علی‌آباد می‌رسیم. علی‌آباد در پای کوه‌های پوشیده در مه جادویی‌تر از هر شهری است. جاده‌ی علی‌آباد کبودوال رویایی است. آسفالت صاف جاده ماشین را آرام آرام از انحناهای تنش عبور می‌دهد و پیچ در پیچ می‌چرخاند و لحظه به لحظه سبزی درختان را انبوه و انبوه‌تر می‌کند. دوچرخه‌سوارهای اول جاده سحرخیزترین دورچرخه‌سواران عالم‌اند. پیرمردهایی که در کنار جاده پیاده‌روی می‌کنند سرحال‌ترین پیرمردهای عالم‌اند. دریاچه‌ی سد علی‌آباد با رنگ سبزآبی‌اش بزرگ و پهناور است. نسیم خنک صبح‌گاهی از روی دریاچه می‌گذرد و موج اندر موج روی سطح دریاچه و بعد همان نسیم است که صورت و تن آدم را نوازش می‌کند... آی نوازش می‌کند...رسیده‌ایم به پارک جنگلی کبودوال. آلاچیق‌ها و سکوها. گرسنه‌مان است. مگر می‌شود این همه سبزی درختان را فرو بلعید و گرسنه نشد؟ زیرانداز را پهن می‌کنیم. چای می‌نوشیم و با نان گرمی که همان صبح زود گرفته‌ایم صبحانه می‌خوریم. صدای چهچه‌ی پرندگان می‌آید. این‌ها چه پرنده‌هایی هستند. این صدای کلاغ است. این صدای چه پرنده‌ای است؟ آن یکی صدای چه پرنده‌ای است؟نمی‌دانیم. راه می‌افتیم. به سوی آبشار کبودوال راه می‌افتیم. مسیر ساخته و پرداخته است. پله‌های سنگی زیبا. پل قوسی‌ای که بودنش بر روی رودخانه زیباست. آی پل قوسی، تو را کی این‌جا ساخته؟ پله‌های سنگی و چوبی؟ آی پله‌های چوبی که زیر پاهای ما جیر جیر می‌کنید و ما را به سوی ریزش قطره‌های آب از روی تنها ابشار خزه‌ای ایران بالا می‌برید، شما را کی این جا ساخته؟ آی زن و شوهری که دست در دست هم دارید بالا می‌آیید، من پلاک ماشین‌تان را دیده‌ام. ایران12. آی زن و شوهری که ایستاده‌اید از هم عکس می‌گیرید چه کسی شما را از مشهد به این جا آورده؟ خیال‌تان راحت، به زیر آبشار که برسد محمد ازتان عکس دو نفره خاهد گرفت... آی پسرهایی که پوتین سربازی پوشیده‌اید و مسیر ساخته و پرداخته را به هیچ گرفته‌اید و دارید از مسیر رودخانه و از میان تخته‌سنگ‌ها بالا می‌آیید و آبشارنوردی و کوه‌نوری می‌کنید، شما هم مجنون این همه طراوت سبز درختان و آبشار خزه‌ای شده‌اید که این همه سختی به خودتان می‌دهید؟می‌رویم. از پله‌ها بالا می‌رویم. از حاشیه‌ی گلی رودخانه رد ‌می‌شویم. کفش‌ها و پاچه‌های شلوارمان گلی می‌شوند. چه باک؟ حالا که ایستاده‌ایم این‌جا زیر آبشار و به درختان شاخه در شاخه‌ی اطراف نگاه می‌کنیم مگر می‌توانیم به چیزی غیر از زیبایی پیش روی‌مان فکر کنیم؟ مگر می‌شود زیر آبشار کبودوال ایستاد و به چیزی غیر از او فکر کرد؟...پس‌نوشت: این و این و این و این و این و این

ترکمن صحرا-3: گنبد کاووس

شهر به نام برج آجری بلندی بود که 1000سال پابرجا مانده بود و بعد از 1000سال هنوز بر ترکمن‌صحرا فخر می‌فروخت و مایه‌ی مباهات یک کشور در جهان بود.(در شهریور ماه 1391 گنبد قابوس جزء فهرست میراث جهانی یونسکو قرار گرفت.) 130کیلومتر از گرگان دور شدیم و رسیدیم به گنبد کاووس. به شهری که روزگاری گرگان قدیم بود و پایتخت یک کشور. یک راست راندیم به سوی برج قابوس و نفری 1500تومان سلفیدیم و از تپه‌ی برج بالا رفتیم تا به زیارت گنبد قابوس برویم. اگر خارجکی بودیم باید 3دلار می‌سلفیدیم، یعنی 10هزار تومان. روی تپه دور برج چرخیدیم و عظمت برج مخروطی را نظاره کردیم. تابلونوشته‌های اطراف برج را خاندیم. 70متر ارتفاع برج و 15متر فنداسیون برج و طول قطر استوانه‌ی برج و مخروطش و... چیزی در مورد کاربرد بنا و عجایب دیگرش ننوشته بود. دور برج چرخیدیم و به نوشته‌های آجری دورتادور نگاه کردیم: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم، هذا القصر العالی، الامیر شمس‌المعالی، الامیربن الامیر، قابوس بن وشمگیر، امر به نبائه فی حیاتی،سنه سبع و خمسین و ثلثماته قمریه،و سنه خمس و سبعین و ثلثماته. کلمه‌ی بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم بالای در ورودی نبود! آیا در ورودی قدیمی این برج همین جایی بوده که این در هست؟ نمی‌دانستیم. کسی نبود که ازش بپرسیم. رفتیم توی گنبد. محمد رفت در مرکز برج ایستاد و داد زد: برای چی اینو ساختی؟ این به این گندگی و درازی، برای چی ساختیش؟ آقای قابوس‌بن وشمگیر برای چی ساختیش؟ صدایش هی اکو شد و هی طنین انداز شد... هر چه قدر از مرکز برج دور می‌شدیم و حرف می‌زدیم صدای‌مان کمتر اکو می‌شد و فقط نقطه‌ی مرکزی برج بود که اکو شدن صدا در آن جادویی بود. بعد از برج آمدیم بیرون و در میدان‌گاهی روبه‌روی در برج که چند متر پایین‌تر بود ایستادیم. آن‌جا یک دایره‌ی آجری بود. من و محمد روی محیط دایره ایستادیم و شروع کردیم به حرف زدن. صداهای‌مان برای هم اکو می‌شد. برای کسی که بیرون دایره بود صدا اکو نمی‌شد. ولی کسی که روی محیط دایره بود صدا را پرطنین و با اکو شدن می‌شنید... عجب! یعنی به گنبد قابوسی که 30متر آن طرف‌تر ایستاده ربط داشت؟ یا که به دیواره‌ی دایره‌ای اطراف ربط داشت؟نمی‌دانستیم. عکس گرفتیم. محمد گفت بیا از اون سربازه بپرسیم.سرباز دور تا دور برج قدم‌رو می رفت و پاسپانی می‌کرد. گفتم: از سرباز جماعت انتظارت بالاست ها!ولی چرت گفتم. سرباز داناتر از هر تورلیدری برای خودش آن‌جا قدم‌رو می‌رفت. وقتی ازش پرسیدیم که این برج به چه دردی می‌خورده، مثل یک استاد تاریخ شروع به توضیح دادن کرد که: 3نظریه به عنوان چرایی وجود این برج مطرح شده. یکی این که این برج در زمان پادشاهی قابوس برای جاودانگی و به یادگار ماندن حکومتش ساخته شده. یکی دیگر این که این برج مقبره‌ و محل دفن جنازه‌ی قابوس بن وشمگیر بوده. در زیر برج و در سرداب دور تا دور برج حفاری‌های زیادی صورت گرفته. ولی به هیچ جنازه‌ای برخورد نشده. روایته که می گن جنازه‌ی قابوس در یک تابوت شیشه‌ای از سقف مخروطی برج آویزان بوده. تا همین چند سال پیش هم زنجیرهایی از سقف آویزان بود. ولی دزدان فرهنگی اون زنجیرها رو به یغما برده‌ن. نظریه‌ی سوم هم اینه که ترکمن‌صحرا وسیع بوده و جرجان مرکز ترکمن‌صحرا بوده. کاروان‌ها و مسافرانی که به ترکمن‌صحرا می‌یومدن برای جلوگیری از گم شدن و راهنمایی‌شون به جرجان نیاز به یه برج بلند داشتن که از چندین فرسخی در دشت دیده بشه. بنابریان این گنبد عظیم برای راهنمایی ساخته شده...بعد توضیحات تکمیلی هم ارائه داد که این برج بازسازی شده است. در زمان جنگ جهانی دوم برج قابوس محل کنسولگری روسیه بوده و مقر فرماندهی روس‌ها. به عکس‌های قدیمی برج هم اگه نگاه کنید قلعه و بارو و خونه‌های ساخت روس‌ها در اطراف برج رو می‌تونین تشخیص بدین. روس‌ها به این برج خیلی صدمه زده‌ن. بعدها رضا خان در بازسازی گنبد قابوس خیلی زحمت کشید...یک خدابیامرزی به رضاخان دادیم و از سرباز تشکر کردیم و راه افتادیم توی شهر گنبد.خیابان‌های گنبد صاف و مستقیم بودند و پیاده‌روها گله‌گشاد. پیاده‌روها جوری بودند که هیچ وقت مجبور نمی‌شدی برای رفت و آمد به سواره‌رو بروی. کوچه‌ها و خیابان‌ها مرتب و منظم و شطرنجی‌وار بودند. بعدها که از گوگل پرسیدم جواب داد که معماری گنبد کار آلمانی‌هاست و به خاطر همین یکی از مرتب و منظم‌ترین معماری‌های شهری ایران را دارد. از آن طرف هم گنبد مرکز استان نشده بود و بیخودی شلوغ پلوغ نشده بود و شهوت مثل پایتخت شدن را نداشت و خوب شهری مانده بود. و گنبد شهر زنان و دختران کشیده و بالابلند و بُله‌باریک ترکمن بود.زنان و دخترانی با چشم‌های مورب ترکمنی که لباس‌های رنگابه رنگ و یکسره‌ و تنگ ترکمنی می‌پوشند و شال ترکمنی به سر می‌گذارند و دو پر شال را هم هیچ‌گاه گره نمی‌زنند. رها و آزاد در خیابان روانه هستند و چشمان مردان ترکمن پاک‌تر ازین حرف‌هاست که بخاهند با نگاه‌شان... زنان و دختران گنبدی با لباس‌های آبی و سبز و قهوه‌‌ای و قرمز و زرد و شال‌های طرح‌دار ترکمنی چشم را خیره می‌کردند و تو دلت می‌خاست نگاه‌شان کنی... وقتی توی خیابان‌های گنبد راه می‌رفتیم و دختران گنبدی را نگاه می‌کردیم یاد آتش بدون دود نادر ابراهیمی افتاده بودم و یاد سولماز. آن تکه از کتاب که نادر ابراهیمی می‌گفت: "اگر جوانی به او خیره می‌شد، سولماز می‌ایستاد و فرصت می‌داد. بعد می‌گفت: پسر! خوب نگاه کردی؟ حلالت باشد! گناهت پای من! دلت می‌خواست سولماز اوچی را ببینی، و دیدی. اما اگر دفعه‌ی دیگر که از مقابلت رد می‌شوم سرت را پایین نیندازی، به گالان می‌گویم چشم‌هایت را از کاسه دربیاورد و برای مادرت بفرستد..." (آتش بدون دود- جلد دوم- ص18)جمعه بود و شهر تعطیل بود و فقط چند مغازه‌ی قماش‌فروشی باز بودند. وقت ناهار شده بود و گرسنه بودیم. روبه‌روی برج گنبد قابوس یک پیتزافروشی به سبک تهران بود با قیمت‌های تهرانی. آن طرف‌تر هم یک کبابی بودیم. گفتیم یک دور دیگر توی شهر بزنیم تا برای ناهار یک فکری بکنیم. سوار ماشین شدیم و از گنبد قابوس دور شدیم. کمی جلوتر چشم‌مان خورد به یک مسجد تک‌مناره که شبیه کلیسا بود. رفتیم به سمتش. مسجد ئیل‌محمد بیک‌زاده بود. یک مسجد برای اهل تسنن. به این فکر کردم که زندگی در میان ‌آدم‌هایی که همه‌شان یک مذهب را دارند و ندیدن تنوع در قومیت‌ها و مذاهب بدجور برایم عادت شده. یک جور دگم‌اندیشی ناخاسته را در وجودم حس کردم... توی شهر گشتیم و کمی جلوتر از برج قابوس رفتیم توی کبابسرای وحدت. چند تا کبابی دیگر را هم دیده بودم. ولی نمی‌دانم چرا از پیرمرد سفیدموی ترکمن که چشم‌های موربش را یک عینک ته استکانی بزرگ پوشانده بود خوشم آمد. وقتی وارد مغازه‌اش شدیم خوب با ما تا کرد و ازمان مهلت خاست تا برود نان داغ بخرد و برگردد. مغازه‌اش تر و تمیز بود. پشت مغازه‌اش چند تا آلاچیق هم داشت. بغل مغازه‌اش هم یک کوچه‌ی باریک بود که دیوارهایش رنگ آبی داشتند و وسط کوچه را هم پر از گلدان‌های گل کرده بود... ناهار را مهمانش شدیم...وقتی حساب کردیم از مغازه‌اش بیرون آمد و ما را بدرقه کرد. ازش پرسیدیم که برای رفتن به خالد نبی باید چه جوری برویم. لهجه‌ی خیلی جالبی داشت. به‌مان گفت که انتهای همین بلوار بروید به سمت کلاله و بعد به سمت قره تمزتوزی و... به کلاله می‌گفت آکلاله... ازش در مورد جاده‌ی اینچه‌برون هم پرسیدیم. گفت که 70کیلومتر است و اگر بخاهید مثل من لاک‌پشتی بروید 1 ساعت طول می‌کشد، ولی برادرم 20دقیقه‌ای از این‌‌جا به اینچه‌برون می‌رسد. بستگی دارد که چه‌جور راننده‌ای باشید دیگر...ازش تشکر کردیم و راه افتادیم...

ترکمن صحرا-4: خالد نبی

آن‌جا آخر دنیا بود. آن بالا بر فراز کوه گوگجه داغ (قدرت)، هزار تپه را زیر پایت می‌دیدی که همین طور تا افق رفته بودند و انتهای‌شان پیدا نبود. تا چشم کار می‌کرد تپه‌‌ها بودند و تپه‌ها. جاده تمام شده بود. آخر جاده می‌رسید به پای کوه گوگجه داغ (قدرت). تو بقعه و گنبدی را از آن پایین می‌دیدی و دلت قنج می‌رفت که اوووه باید برسم به آن بالا... آن بالای بالا... عصر جمعه بود و آخر دنیا شلوغ شده بود. ما غریبه بودیم. ماشین‌های زیادی آن همه راه را کوبیده بودند آمده بودند تا برسند به آخر دنیا، به بقعه‌ی خالد نبی. مینی‌بوس‌های زیادی برای خالد نبی زائر آورده بودند. همه ترکمن بودند. وقتی به پارکینگ پای کوه رسیدیم مرد نگهبان جمله‌ای را به ترکی به‌مان گفت. هاج و واج نگاه‌ش کردیم. ولی رفتارش مثل ترک‌های تبریز نبود که جمله‌شان را به ترکی دوباره برایت تکرار می‌کنند. گفت: آها، شما ترک نیستید؟ گفتم اگر ماشین می‌خاهید ببرید تا آن بالا صبر کنید. شلوغ است. جای پارک نیست. وگرنه همین پارکینگ پای کوه پارک کنید. گفتیم: پای پیاده تا بالا می‌رویم.عصر جمعه بود و زنان و مردان ترکمن برای زیارت آمده بودند. چند نفر پای کوه چادر زده بودند و توی چادر به ترکمنی آواز می‌خاندند. آن طرف یک خانواده زیلو پهن کرده بودند و غذا می‌خوردند. یک چیزی مثل آفتابه‌ی فلزی بدون لوله هم داشتند که تویش چیزی را دود می‌دادند. نفهمیدیم چیست. چشم گرداندیم ببینیم آیا قلیان هم می‌بینیم؟ قلیانی وجود نداشت. ترکمن‌ها قلیان نمی‌کشند. پای کوه دستشویی هم بود. پرسیدیم گفتند بالا هم هست. گفتیم برویم بالا. راه افتادیم و از سربالایی رفتیم بالا. هر چه بالا می‌فتیم شلوغ‌تر می‌شد. ماشین‌ها تا بالای بالای کوه هم آمده بودند و پارک کرده بودند. با خودمان می‌گفتیم که نباید ماشین‌ها را تا این بالا راه بدهند که. پرایدها و پژوها و مینی‌بوس‌ها در سراشیبی دامنه‌ی کوه کیپ تا کیپ پارک بودند. خبری از ماشین‌های گران‌قیمت نبود اصلن...بعد از ماشین‌ها بازارچه‌ی محلی بود. یک بازارچه‌ی کوچک با اسباب‌بازی‌های پلاستیکی ارزان‌قیمت و خوردنی‌های ارزان و منسوجات(شانه و برس و گل سر و...) پلاستیکی. یک جور جمعه‌بازار خیلی حقیر. محمد از یکی از فروشند‌ه‌ها یک بسته کشک خرید.بعد رفتیم سمت دستشویی. دستشویی‌ها آب لوله‌کشی نداشتند. یک منبع آب آن‌جا بود که انگار آبش از پایین کوه(چشمه‌ی خضر دندان؟) پمپ می‌شد. آبی که زلال نبود و رنگ زردی داشت. جلوی هر دستشویی یک آفتابه یا یک بطری پلاستیکی بود که باید از منبع آب آبش می‌کردی و برای قضای حاجت با خودت می‌بردی... مردم وضو را هم با همان آفتابه‌ی آب می‌ساختند.ایران سرزمین پیامبران نیست. ایران سرزمین امامزاده‌هاست. این دومین پیامبری بود که در ایران به سراغ مقبره‌اش می‌رفتم (قبل از این به سراغ قیدار نبی رفته بودم) و تعجب می‌کردم که چرا این قد حقیرش داشته‌اند و چرا بهش هیچ نمی‌رسند و امزاده‌های فزرتی را آن همه خرج می‌کنند و امکانات رفاهی برای‌شان می‌گذارند ولی پیامبر خدا را...  هر چند که بقعه ی خالد نبی در آخر دنیاست. جایی است که فقط در ماه های فروردین و اردیبهشت می توان به زیارتش رفت و بقیه ی سال گرما و سرمای وحشتناکی بر منطقه حاکم است...روانه شدیم به سمت بقعه‌ی خالد نبی، بر فراز کوهی که هزار تپه زیرش بود و تو دلت می‌خاست دقیقه‌ها بنشینی آن‌جا و به عظمت دنیای زیر پایت نگاه کنی. این چه منظره‌ای ست خدایا؟ خالد نبی یکی از 4پیامبری بوده که بین حضرت مسیح و حضرت محمد مبعوث شده بودند. 3تای دیگر بنی‌اسرائیلی بودند و این خالد نبی چهارمی بوده که تبلیغ دین حضرت مسیح را می‌کرده... ولی آخر پیغمبر خدا، تو که متولد یمن بوده‌ای این جا بر فراز کوهی که آخر دنیاست چه کار می‌کنی؟آمده‌ای آخر دنیا که چه بشود؟! تو کجا، دشت ترکمن‌صحرا و سرزمین جرجان کجا؟!بقعه‌ی خالد نبی مثل ضریح‌های مکانیزه‌شده‌ی امامزاده‌های ایران نبود. سنگ قبری بود پشته‌ای و سنگی که رویش پر بود از شال‌های زنان ترکمن که حتم نذر پیامبر خدا کرده بودند. سقف بقعه هم گنبدی ساده بود و در و دیوار هم ساده و محقر. خیلی ساده و محقر. بی هیچ کتیبه‌ای و آلایشی. کف بقعه هم پر بود از نمدهای ترکمن. گرم بودند و نرم بودند و حتم نذری. نمد روی نمد کف بقعه را پوشانده بود. بیشتر زائران خالد نبی اهل تسنن بودند. می‌آمدند و دعایی می‌خاندند و بعد روی همان نمدها نماز می‌خاندند. از گرفت‌و‌گیرهای احمقانه‌ی امامزاده‌های ایران هم خبری نبود. زن‌ها با همان لباس‌های رنگارنگ‌شان به زیارت می‌آمدند و چادر سیاه اجباری نبود!آمدیم از بقعه‌ی خالد نبی و بعد به سراغ بقعه‌ی چوپان آتا رفتیم. همان که در لبه‌ی کوه بود و عکس‌خورش ملس بود. از قله‌ی کوه می‌توانستی از گنبد بقعه‌ی چوپان آتا که بر فراز هزارتپه بود عکس بگیری و به این فکر کنی که چه‌قدر عکسی که گرفته‌ای خفن‌نماست!بعد از بقعه‌ی چوپان آتا سمت شرق کوه قدرت بقعه‌ی عالم بابا بود که پدرزن خالد نبی بوده و کمک‌یارش.و بعد از آن... پرجاذبه‌ترین گورستان ایران در دشت پای کوه انتظارمان را می‌کشید...

ترکمن صحرا-5: سنگ‌قبرهای قبیح

خدمت برادر والاگهر و خجسته‌اختر حمیدمیرزای قائم‌مقامسلامٌ‌ لکم. کیف احوالاتکم؟ جهت مخفی و مستور مماندن حالات و احوالات ما در نزد شما، عارضیم به خدمت همایونی که هم‌چنان در سرزمین جرجان به سر می‌بریم و امروز پس از زیارت پیغامبر خدا حضرت خالد نبی، به دیدن گورستانی در همان حوالی شتافتیم. گورستان در دره‌ی سمت شرق کوه گوگجه‌داغ و در میان چند تپه از هزارتپه‌ی اطراف واقع شده بود و گورستانی بس عجیبٌ‌غریب. از کوه سرازیر شدیم و سراشیبی کوه به قدری تند بود که برای پرهیز از سرعت گرفتن و بعد سقوط در دره، هی بایست با زانوهای‌مان ترمز می‌گرفتیم و این باعث داغ و بیژ بیژ کردن زانوهای‌مان شده بود. بالا آمدن از این سراشیبی هم خود حکایتی سنگین است... جای همایونی خالی، وقتی سواد گورستان از پایین تپه پیدا شد شوقی عظیم در ما برای دیدن سنگ‌قبرها پدید آمد و گاماس گاماس به سوی سنگ‌قبرها شتافتیم و هر چه قدر به سنگ‌قبرها نزدیک‌تر شدیم حیرت بیشتر ما را در بر گرفت. آن‌جا چندین نوع سنگ قبر به چشم می‌خورد. غالب سنگ‌قبرها استوانه‌هایی بودند که کلاهک داشتند و وقتی از نزدیک به اولین‌شان رسیدیم شرم و حیا ما را فرا گرفت:آن گورستان پر بود از تمثال‌های قبیحه. بله قربان‌تان بشوم، تمثال‌های قبیحه. وقتی به آن استوانه‌ها و شکل تراش کلاهک‌شان نگریستیم بی‌درنگ دریافتیم که این تمثال‌ها همان آلت ما مردان است به هنگام ظهور مردانگی. بله حضرت همایونی، شما باید می‌بودید و می‌دیدید که چه‌طور چندین تپه پر شده است از تمثال‌هایی آن چنان قبیح. آن هم در اندازه‌های گوناگون. ارتفاع برخی به دو و نیم متر و ارتفاع برخی به نیم متر می‌رسید و چاکرتان در عجب مانده بود که این سنگ‌قبرها چگونه این چنین خوش‌تراش به مانند واقع ساخته شده‌اند!در میان آن همه ابولِ سنگی که از زمین سر برآورده بودند، میله‌هایی صلیب‌گونه هم بودند که در دو طرف شان دو دایره‌ی سنگی شکل داده شده بود. اگر آن دوایر سنگی به شکل دو نیم‌کره‌ی سنگی بودند لافوت‌وقت می‌شد گفت که سنگ‌قبرهایی متعلق به زنان بوده‌اند. ولی آن صلیب‌های دایره‌ای به پروانه‌های سنگی هم شباهت داشتند. البته می‌شد گفت که سازندگان این سنگ‌قبرها در ساختن ظرافت‌های زنانه مهارت چندانی نداشته‌اند. علاوه بر این 2گونه سنگ قبر یک گونه‌ی دیگر هم بود که شباهت عظیمی به شاخ پیچ در پیچ قوچ داشت.ما در میان آن سنگ‌قبرها تفحص و تماشا می‌کردیم. مطلعان محلی و چاکران آستان ملائک می‌گفتند که 12سال پیش وقتی این گورستان به فهرست میراث ملی ایران راه یافت بالغ بر 600سنگ قبر داشت. ولی چشمان ما منور به این بود که تعداد زیادی از آن تمثال‌های قبیح را شکسته و خرد شده و رها شده در میان خاک ببیند. خداوند آلت‌شان را بشکند که این چنین آلت‌های سنگی را شکسته‌اند... نبش قبر هم الی‌ماشاءالله صورت گرفته بود. هر از چند قدمی یکهو یک چاله زیر یکی از ابول‌های سنگی می‌دیدی. از این میان 2 گور بودند که نبش قبرشان کاملن تازه و نوبرانه بود. یک قبر متعلق به مرد و یک قبر متعلق به زن. در میان خاک‌های تلنبار شده که جست‌وجو کردیم چشمان‌مان به چند تکه از استخان که نبش‌قبرکنندگان وحشیانه آن‌ها را خرد کرده بودند منور شد. یک تکه استخان انگشت بود و یک تکه استخان مهره‌ی کمر. باستان‌شناسان از روی همین دو تکه حداقل می‌توانند قدمت این گورستان را معین کنند.اما این گورستان از برای چه و از برای که بود؟چاکر حضرت‌تان می‌دانست که شما بعد از شنیدن این عجایب این سوال را خاهی کرد. اما پیش از آن بگذارید از مشاهدات غریب خود باز هم بسرایم.عصر جمعه‌ی فروردین ماه بود و زائران خالد نبی فراوان بودند و تعدادی‌شان هم به سوی این گورستان آمده بودند. در این میان عده‌ای بودند که می‌رفتند و با آن تمثال‌های قبیحه، آن ابول‌های سنگی عکس یادگاری می‌کشیدند. در این میان خانواده‌ای را دیدیم که همه‌ی اعضا(زن و بچه‌ها) به طرز غریبی یکی از تمثال‌های قبیحه را در آغوش گرفتند و سیبی گفتند و چند عکس یادگاری بسیار خوشحال و خندان کشیدند. ما آن‌ها را مشاهده می‌نمودیم و قاه قاه می‌خندیدیم که آیا این عکس را می‌توانند به کسی هم نشان بدهند؟! همایونی باید می‌بودید و از آن صحنه طنزنبشته‌ها می‌ساختید... حالا بچه‌ها هیچ، آیا زن خانواده تصوری از شباهت آن سنگ قبر با عامل به وجودآورنده‌ی فرزندانش نداشت؟! یا مرد خانواده که عکس می‌کشید...برای رفع کنجکاوی حضرت همایونی ما مرد خانواده را به حرف گرفتیم و از گورستان و احوالاتش پرس و جو کردیم. چیزهایی گفت که به مغز ما اصلن خطور نکرده بود! دیدیم اصلن از مغز شباهت‌جوی ما هیچ بهره‌ای ندارد و در این باغ‌ها به سر نمی‌برد. می‌گفت که سیمای گلستان یک بار یک برنامه در مورد این جا پخش کرد. قصه این طوری است که در زمان‌های قدیم این‌جا جنگی رخ داده و همه‌ی سربازان و فرماندهان کشته شده‌اند. این سنگ‌هایی که کوله‌‌پشتی دارند(همان سنگ‌قبرهای زنانه یا حداکثر پروانه‌ای را می‌گفت)، این‌ها سربازان معمولی بوده‌اند. آن سنگ‌قبرهایی که کلاه‌خود دارند مربوط به سربازان مرتبه‌ی بالاتر بوده‌اند و هر چه‌قدر ارتفاع ‌سنگ‌قبر و کلاهخودش بیشتر نشان‌گر مقام بالاتر فرماندهی بوده... ما گفتیم عجب! ولی هر‌چه‌قدر بیشتر به کلاه‌خودها نگاه کردیم به شباهت‌شان با کلاهک‌های مردانه بیشتر پی بردیم.چاکر همایونی دست به دامن حکایت‌های روستاییان ترکمن‌صحرا هم شد. افسانه این طور است که می‌گوید حضرت خالد نبی دشمنانی داشته که قصد جانش را کرده بودند. یک دسته از زن و مرد تشکیل شده بودند تا به جنگ خالد نبی بروند و او را بکشند. حضرت خالد نبی هم آن‌ها را نفرین کرده و آن‌ها در جا تبدیل به آن تمثال‌های قبیحه شده‌اند!با رجوع به ویکی‌پدیا حکایت دیگری را در باب فلسفه‌ی وجودی این گورستان یافتیم. پاسبان فدوی خاص دولت‌تان حضرت ویکی‌پدیا می‌گفت که این گورستان متعلق به فرقه‌ای بوده که احلیل‌پرست بوده‌اند. یعنی آلت‌پرست بوده اند و آلات تناسلی را به دلیل مهد زایایی و ادامه‌ی نسل‌ها و عامل پویایی جسم و جان مرد و زن می‌پرستیده‌اند و به همین دلیل سنگ‌قبرهای‌شان آن چنان تمثال‌های قبیحه‌ای بوده. زنان سنگ قبر خاص خودشان و مردان هم سنگ قبر خودشان را داشته‌اند. از طرفی این احلیل‌پرستی مربوط به چند هزار سال قبل است (2تا 3هزارسال قبل) و خب این‌ها اجداد ترکمن‌ها بوده‌اند. و ترکمن‌های ترکمن‌صحرا از قدیم‌الایام به قوچ و اسب ارادت ویژه‌ای داشته‌اند و از جمله حیواناتی بوده‌اند که برای‌شان یک‌سر ه فایده است و به همین دلیل قوچ را مقدس می‌شمرده‌اند...این حکایتِ فدوی خاص شما حرف‌های زیادی دارد که باز هم نمی‌شود به این راحتی‌ها قبولش کرد. البته این حکایت می‌تواند تودهنی محکمی باشد به دهانِ پردندان آن دسته از ناسیونالیست‌های پتیاره‌ای که نژاد ایرانی را برتر از هر نژادی می‌دانند و بر این باورند که ایرانی‌ها هیچ گاه در طول تاریخ به غیر از نیک‌پرستی و یکتا پرستی کاری نکرده‌اند و پاک‌ترین و فلان‌ترین‌اند و...باری... گورستانی که در میان هزارتپه در نزدیکی بقعه‌ی خالد نبی واقع شده یکی از اسرارآمیزترین گورستان‌های ایران است که امروز چاکر حضرت‌تان به نیابت از شما به دیدارش نائل آمدیم.

ترکمن صحرا-6

بعد از یک روز پرکار شب به گنبد کاووس برگشته بودیم. دنبال جایی برای شب ماندن می‌گشتیم. 3تا گزینه بیشتر نداشتیم: شهرک فرهنگیان، هتل قابوس یا مسافرخانه‌ی خیام. هر چه‌قدر از رهگذران و راننده‌های تاکسی شهر پرسیدیم که آیا می‌توانیم جایی خانه یا سوئیت گیر بیاوریم جواب‌شان نه بود. به شهرک فرهنگیان زنگ زده بودیم. (شماره تلفن: 01725555147). جواب نداده بودند. بعد هتل قابوس(شماره تلفن: 01723345404). گفت که شبی 55هزار تومان می‌گیرد. اگر قرار بود شبی 55هزار تومان هزینه‌ی اقامت بدهیم که با پراید هاچ‌بک نمی‌آمدیم مسافرت... و در نهایت مهمان مسافرخانه‌ی خیام شدیم. یک اتاق 2تخته، شبی 12500تومان. آقای مسافرخانه‌دار کلید اتاق و کلید دستشویی را به‌مان داد. مسافرخانه بالای یک پاساژ بود. طبقه‌ی اول مغازه‌های پاساژ بود که آن موقع شب بسته بود و طبقه‌ی دوم هم اتاق‌های مسافرخانه بودند. برای این‌که دستشویی عمومی نباشد در دستشویی را مثل در اتاق خانه کلیددار کرده بودند. بدون کلید دستشویی نمی‌شد رفت... جلوی دستشویی و داخلش هم یک پیام بهداشتی هی تکرار شده بود: لطفا بعد از طهارت یک آفتابه آب بریزید. مثل همه‌ی مسافرخانه‌هایی که توی عمرم رفته بودم تار مویی بلند از زنی موطلایی روی بالش یکی از تخت‌ها خودنمایی می‌کرد. ولی آدم خسته فقط یک بالش می‌خاهد تا بخاهد. اتاق خالی بود و اولش کمی سرد بود. خاستیم بخاری گازی را روشن کنیم. نتوانستیم. لوله‌ی گازش شیر نداشت. آقای مسافرخانه‌دار عوض شده بود و کس دیگری جایش آمده بود. صدایش زدیم تا بخاری را روشن کند. آمد و شیر آورد و بخاری را با فندکش روشن کرد و رفت. بعد از چند دقیقه که من رفتم سراغ ماشین تا آب خوردن بیاورم محمد به لوله‌ی بخاری نگاه کرد. بله... اقدامات ایمنی برای کشتار ما در شبی خنک از شب‌های فروردین ماه گنبد کاووس صورت گرفته بود...آن پایین توی خیابان کمی جلوتر از چهارراه میهن میدان انقلاب بود. تنها نقطه‌ای از شهر که بوی عزای فاطمیه می‌داد همان جا بود. هیچ جایی دیگر از شهر نه سیاه بود و نه سیاه‌پوش. برادران چند آمپلی فایر را در میدان انقلاب شهر نصب کرده بودند و نوحه پخش می‌کردند. فقط همین. بقیه‌ی شهر در خاموشی بود. ساعت نه و نیم شب صدای اذان عشا از مسجدهای تک‌مناره‌ی  شهر بلند شد... دم‌دمای صبح هم صدای اذان همین مسجدهای تک‌مناره‌ی شهر بود که بیدارمان کرد. همان اذانی که تویش حی علی خیر العمل نمی‌گویند و عوضش می‌گویند الصلات خیرٌ من النوم.و من تا صبح فقط خاب جاده‌هایی را که آن روز رفته بودم می‌دیدم.خاب جاده‌ی گنبد به آق‌آباد و حاجی‌قوشان و کلاله و بعد خالد نبی را می‌دیدم.خاب دریاچه‌ی سد گلستان را می‌دیدم که 12کیلومتر بعد از گنبد یکهو کنار جاده دیده بودیمش و از بزرگی‌ و زیبایی‌اش در عجب مانده بودیم.خاب آن سگی را می‌دیدم که وقتی کنار جاده ایستادیم تا به دیدن دریاچه‌ی سد گلستان برویم، از پشت ساقه‌های گندم سرش را بیرون آورد. همان سگ سفیدی که از پشت ساقه‌های سبز گندمزار با ما دالی بازی می‌‌کرد.خاب موتورسوارهای توی جاده‌های خلوت را می‌دیدم که با شال سر و صورت‌شان را پوشانده بودند و با سرعت باد از کنارم رد می‌شدند.خاب جاده‌ی پرپیچ و خم خالد نبی را می‌دیدم. خاب محمد و خودم را می‌دیدم که وسط جاده‌ی خلوت در میان سبزی بی‌پایان تپه‌ماهورها برای خودمان راه می‌رفتیم و عکس می‌انداختیم.خاب پیچ‌های جاده را می‌دیدم.خاب گندمزارهای سبز در دشت‌ها را می‌دیدم.خاب غروب خورشید در آن سوی هزارتپه را می‌دیدم...آن قدر خاب دیدم تا با صدای اذان مسجدهای تک مناره‌ی شهر گنبد بیدار شدم...

ترکمن صحرا-7: اینچه‌برون

مرز یعنی راننده تریلی‌هایی که سیگار را کج بر لب می‌گذارند و کاپشن بر دوش از شاه‌نشین خانه‌های‌شان پیاده می‌شوند و هوای صبحگاهی را با طعم گس سیگارهای‌شان می‌بلعند. مرز یعنی انتظار. انتظار تریلی‌ها با بارهای مختلف‌شان در صف ترخیص. انتظار آدم‌ها برای باز شدن مرز. مرز یعنی مرد و زنی که یشرکش با پژویی کرایه تا مرز آمده‌اند و حالا باید صبر کنند تا مرزداران اجازه‌ی عبور بدهند. مرز یعنی ردیف ماشین‌هایی که به انتظار کسانی یا مسافرانی از سفر بازگشته نشسته‌اند. مرز یعنی دیدن بهترین تریلی‌های جاده‌ها در صف انتظار. مرز یعنی جاده‌ی گنبد- اینچه‌برون. دیگر خبری از جنگل‌های انبوه نبود. خبری هم از گندمزارها نبود. جاده از دل ترکمن‌صحرا می‌گذشت. دشت اندر دشت. با پوشش گیاهی و علف‌ها و بوته‌ها. و هوایی که هر از گاهی بوی باران داشت و قطره‌های ریز باران شیشه‌های ماشین را مشجر می‌کرد و هر از گاهی آرام و همراه بود. جاده، اسیر لاستیک‌های لاک‌پشت بود و 2-3تا ماشین دیگر و چند تا تریلی ترانزیت. همین و همین. جاده در غروق گله‌های گاو و شتر و اسب ترکمن بود. یکهو می‌دیدی یک دشت شتر مشغول چرا هستند. یکهو می‌دیدی چند تا گاو وسط جاده دارند دنبال هم می‌دوند و دنبال‌بازی می‌کنند. یکهو گاو آرامی را می‌دیدی که بی نگاه کردن به چپ و راست آرام و با طمانینه دارد از وسط جاده عبور می‌کند. یکهو می‌دیدی چوپانی دارد گله‌ی گوسفندانش را از حاشیه‌ی جاده جمع و جور می‌کند.اینچه‌برون روی نقشه و تابلوهای راهنما نام شهری بود. ولی وقتی ماشین را راندیم به طرفش دیگر شهر نبود. خانه‌ها بزرگ و بی‌دیوار بودند. هر خانه یک ساختمان داشت، یک حیاط ولنگ و باز و یک محوطه‌ی محصور برای گاو و گوساله‌ها و گوسفندها. از خودشان هم که می‌پرسیدیم نمی‌گفتند شهر اینچه‌برون. می‌گفتند روستای اینچه‌برون. باید بنزین می‌زدیم. صبحانه هم باید می‌خوردیم. از مردی که یک تاکسی پراید زرد داشت و عرقچین به سر گذاشته بود پرسیدیم که کجا بنزین می‌توانیم بزنیم. آدرس داد. ازش آدرس تالاب آلما گل را هم پرسیدیم. خوب با ما تا کرد. وقتی ازش خداحافظی کردیم دستی به نشانه‌ی دوستی به‌مان داد. من هم گفتم: یا علی و راه افتادم. بعد زدم به پیشانی‌ام که احمق، این مردی که عرقچین به سر گذاشته شیعه نیست که این جور داری بهش می‌گویی یا علی! پمپ بنزین اینچه‌برون یک مغازه بود. یک ساختمان که فقط یک پمپ بنزین داشت و یک پمپ گازوییل و یک دفتر. پیرمرد متصدی پمپ بنزین خودش برایم بنزین زد. مثل تهرانی‌ها هم نبود که انعام بگیرد برای کارش. با لهجه‌ی ترکمنی ازم پرسید: برای چی اومدی این‌جا؟ گفتم: محض دیدن اینچه‌برون. گفت: روستای ما هیچ چی نداره! در این بین محمد رفته بود توی دفتر پمپ‌بنزین و با جوانی که آن‌جا بود گرم گرفته بود و ازش پرسیده بود که آیا کتاب آتش بدون دود را خانده‌ای؟ برایش تعریف کرده بود که این کتاب 7جلد است و محل وقوع تمام این 7جلد همین اینچه‌برون شماست. پسر یک جور عجیبی خوشحال شده بود و با ناباوری گفته بود: اینچه‌برون؟! نخانده بود. اصلن خبر نداشت که یک کتاب 7جلدی وجود دارد که همه‌اش توی اینچه‌برون می‌گذرد. اسم کتاب و ناشرش را روی یک تکه کاغذ نوشت. اگر خبر داشتم که پسر با شنیدن نام اینچه‌برون در یک کتاب این طور شگفت‌زده می‌شود، حتم یک دوره‌ی 7جلدی آتش بدون دود را از تهران می‌خریدم و می‌بردم تحویلش می‌دادم...تالاب آلماگل همان نزدیکی مزر اینچه‌برون بود. بعد از روستای تنگلی. همان روستایی که یک مسجد داشت به نام مسجد حضرت علی(رضی‌الله عنه). صبح شنبه بود و تالاب خلوت خلوت بود. هیچ بنی‌بشری پیدا نبود. دورتادور تالاب پر بود از نی‌زارها و صدای غورباقه‌ها و پرنده‌ها. روی تابلوی ورودی تالاب هم نوشته بودند که قایق‌سواری و شناکردن در تالاب ممنوع است و این تالاب تحت حفاظت سازمان محیط زیست است. خلوت بود. سکوت بود. سکوت محضی که فقط غور غور قورباغه‌ها آن را می‌شکست. از نبودن آدمیزاد حوصله‌مان سر رفت. دانش پرنده‌شناسی‌مان هم در حد تشخیص کلاغ و گنجشک بود. وگرنه می‌توانستیم اردک سر سفید و اردک سر سیاه و اردک تاجدار و غاز پیشانی‌سفید و عقاب دریایی دم‌سفید را که همه از گونه‌های در معرض انقراض بودند بشناسیم و ببینیم!راندیم به سوی مرز. بازارچه‌ی مرزی اینچه‌برون کوچک‌تر از آن بود که نامش در ذهن طنین می‌اندازد. یک بازارچه بود با چند مغازه که لباس می‌فروختند  و وسایل آشپزخانه و اسباب‌بازی و... خیلی از مغازه‌ها هم با آن که ساعت 10صبح بود بسته بودند. این که دراین بازارچه اجناس روسی می‌فروشند هم قابل تشخیص نبود برای‌مان! صبحانه را در همان بازارچه‌ی مرزی خوردیم و بعد به مرز فکر کردیم. به آن جاده‌یی که ادامه می‌یافت و بعد از چند کیلومتر به یک کشور دیگر می‌رسید. اگر پاسپورت داشتیم آن جاده را ادامه می‌دادیم. آن جاده به بخش بزرگ‌تر ترکمن‌صحرا می‌رسید. به کشوری می‌رسید که اسمش به نام ترکمن‌ها بود. به شهری می‌رسید که پایتخت ترکمن‌ها بود: عشق‌آباد. حسرت خوردیم که چرا باید 24ماه از جوانی‌مان را تقدیم کنیم و چرا این‌قدر هزینه‌ی سنگینی باید بپردازیم برای کمی آزاد بودن...

ترکمن صحرا-8: بازگشت

1-خلاصه‌ی مسیرهای رفته:روز اول: تهران، فیرزکوه، قائم‌شهر، ساری، گرگان(400کیلومتر) - گرگان، ناهارخوران، زیارت (10کیلومتر)روز دوم: گرگان، علی‌آباد کتول، کبودوال(45کیلومتر)- علی‌آباد کتول، گنبد کاووس(90کیلومتر)- گنبد کاووس، خالد نبی(90کیلومتر) و برگشت به گنبدروز سوم: گنبد کاووس، اینچه‌برون(70کیلومتر) – اینچه‌برون، آق‌قلا، بندر ترکمن(140کیلومتر) و بندرترکمن، بندر گز و اتوبان گرگان-ساری و برگشت به تهران2-جاده‌ی اینچه‌برون به آق‌قلا. وارد شوره‌زار ترکمن‌صحرا شده‌ایم. دو طرف جاده دیگر نه گندم‌زار است و نه بوته‌زار و نه جنگل و نه هیچ. دو طرف جاده فقط نمک‌زار است و دشت کم‌حاصل. جاده در غوروق تریلی‌ها و کامیون‌های ترانزیت است و چند تا پراید با پلاک ایران 59. مو به تنم سیخ شده است. خبری از پلیس و دوربین سرعت‌سنج و جاده‌ی شلوغ و گرفت و گیر نیست. جاده به فرمان من است. سرعتم بیش از حد مجاز است. 100تا می‌رفتم. حالا دارم 120تا می‌روم و بیش از آن‌که چشمم به جلو و جاده‌ی روبه‌روم باشد، چشمم به تریلی ترانزیتی است که سایه به سایه‌ام دارد می‌آید و هی بهم نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. مگر این تریلی‌ها محدودیت سرعت ندارند؟! مرسدس آکسور است. از پرایدی که دارد 100تا می‌رود سبقت می‌گیرم. برایم نوربالا می‌زند که هووی چه خبرته با این سرعت؟! اما تا نوربالای چراغش خاموش می‌شود تریلی ترانزیت را می‌بینم که با آن هیکل و طولش دارد از بغلش سبقت می‌گیرد. جاده برایش تنگ است. یک چرخش می‌رود توی شانه‌ی خاکی جاده و گرد و خاک می‌کند. ولی جمعش می‌کند و بی‌این که یک کیلومتر از 120تایش پایین بیاید سبقتش را می‌گیرد. تو دلم دل و جرئت راننده و بعد مهندسی ساخت آن تریلی را که با یک طرف در خاکی و یک طرف در آسفالت آن طور بی‌نقص توانست رد شود تحسین می‌کنم. پراید اگر بود سیستم فرمانش قرم‌قاط می‌زد و چپه می‌شد... توی آینه بغل ماشین دارم سبقت گرفتنش را تماشا می‌کنم و مو به تنم سیخ شده است. رسمن خایه‌فنگ شده‌ام. آن پرایدی که برایم نوربالا زد را دیگر نمی‌دانم... به آق‌قلا که نزدیک می‌شویم جاده بارانی و لغزنده می‌شود. سرعتم را می‌آورم روی 90تا. دوست دارم تریلیه ازم سبقت بگیرد و با خاک یکسانم کند. دوست دارم تسلیمش بشوم دیگر.3-4نوع سیستم ترمز ضدقفل در شرایط گوناگون جاده‌ای روی ماشینش است که حتا یکی از آن‌ها را هم من روی لاک‌پشتم ندارم. باید هم لنگ بیاندازم... ولی سبقت نمی‌گیرد. سرعتش را کم می‌کند. ازم سبقت نمی‌گیرد. از لغزنده بودن جاده ترسیده یا این که نمی‌خاهد غرورم را بشکند! نمی‌دانم...3-تحقیقات پیش از سفرم در مورد بندر ترکمن ناقص است. وقت نشده بود که آمارش را دربیاورم. سپرده بودم به رفتن به آن‌جا. سر ظهر است که به بندر ترکمن می‌رسیم. می‌رویم به اسکله. باران می‌آید و از سمت دریای خزر باد می‌وزد. ساحل بندر ترکمن گل‌آلود است. یک دور تا اسکله پیاده‌روی می‌کنیم و برمی‌گردیم. امکانات رفاهی چندانی وجود ندارد. دستشویی؟ نه. مغازه؟ نه. یک رستوران دم ساحل است که نوشابه‌ی 1400تومانی را 2000تومان می‌فروشد. حالا خودت حساب غذا را بکن دیگر. آن طرف هم اداره‌ی گمرک است. بندر ترکمن زیباست. ساحل دارد. اسکله دارد. خطوط ریل آهن از کناره‌ی شهر و نزدیکی ساحل می‌گذرد. مسجد تک‌مناره‌ی شهر بسیار بزرگ و دیدنی است. ولی بندر ترکمن به توی مسافر چیز چندانی عرضه نمی‌کند. تا ندانی چی به چی است به تو هیچ چیزی عرضه نمی‌کند. بعد از برگشتن به تهران بود که فهمیدم تنها جزیره‌ی ایرانی دریای خزر در نزدیکی بندر ترکمن است. یعنی ‌از اسکله می‌شد دید که آن دور خشکی است. گفتیم میان‌کاله است حتم. ولی نه. میان‌کاله از سمت مازندران باید رفت. این جزیره‌ی آشوراده است که در نزدیکی بندر ترکمن است و با این که چند سال است بنا به تصمیم دولت قرار است توریستی و مردم‌رو شود، ولی هنوز در غوروق شیلات است. نیمی از ماهیان خاویار ایران در همین جزیره صید صید می‌شود و ساختمان‌های آن قدمت تاریخی دارند. نرفتیم. یعنی نمی‌دانستیم و نتوانستیم هم که بدانیم برای رفتن به آن‌جا باید سوار بارکاس(آن کشتی کوچولوهای شبیه یدک‌کش) شویم و برای خودش برنامه‌ی زمانی دارد و...توی یکی از آلاچیق‌ها زیلو را پهن می‌کنیم و ناهار می‌خوریم: نان و تون ماهی. هم من خسته‌ام و هم محمد. حین خوردن به دختر تنهایی که هی اسکله را می‌رود و می‌آید نگاه می‌کنیم. پسری هم با فاصله‌ی چند قدم از او هی می‌رود و می‌آید. هوا بارانی است. از خودمان می‌پرسیم این‌ها چرا دست هم را نمی‌گیرند؟ دختره قهر کرده؟ پسره کرم داره؟ چرا هی می‌روند و می‌آیند؟! ناهار را که می‌خوریم از بندر ترکمن می‌زنیم بیرون. دیگر وقت برگشتن است.4-بعد از بندر گز وارد جاده‌ی اصلی و اتوبان ساری-گرگان می‌شویم. انتهای استان گلستان و ورودی استان مازندران بسیجی‌ها اتوبان را بسته‌اند. ایست و بازرسی. تا می‌آیم رد شوم مرد سیاه‌پوش ریشو تابلوی ایست را برایم تکان می‌دهد. می‌گیرم سمت راست که بایستم. یکی‌شان داد می‌زند چپ چپ. آهان. سمت چپ را مانع گذاشته‌اند و بسته‌اند. آن‌جا هم می‌شود ایستاد. ولی همیشه در حاشیه‌ی راست جاده می‌ایستند دیگر. بعد یکی دیگرشان داد می‌زند راست راست. می‌روم سمت راست و کجکی پشت کامیونی پارک می‌کنم که آن‌ها کارشان را بگویند. یکی دیگرشان گیر می‌دهد که راست پارک کن. پسرک ریشویی 17-18ساله‌ای را به سراغم می‌فرستند. غرغر می‌کند که چرا حرف گوش نمی‌کنی و بهت می‌گویند چپ راست می‌روی؟ می‌گویم: هیچ جای دنیا سمت چپ جاده توقف نمی‌کنند که. قشنگ معلوم است که محض نمایش اراده و قدرت بساط کرده‌اند. احمق است. به جای این‌که اول از همه احوال کارت ماشین را نگاه کند که یک موقع ماشین دزدی نباشد و ازین کارها می‌گوید صندوقت را بالا بزن. صندوق را نگاه می‌کند. سبد ظرف و ظروف است و سبد روغن و آچار و قطعات ماشین و کوله‌پشتی‌ام. شروع می‌کند به به هم ریختن سبد ظرف و ظروف. قوطی روغن مایع را می‌کشد بیرون نگاه می‌کند. قوطی ریکا را هم. آیا ریکا ندیده است تا به حال؟ قابلمه و ماهی‌تابه را هم می‌کشد بیرون و نگاه می‌کند. دنبال هیچ چی نیست به خدا. بعد شروع می‌کند به ور رفتن با سبد روغن موتور و آچارها. آن‌ها را هم به هم‌ می‌ریزد. کفرم درمی‌آید. بعد می‌گوید کوله‌ات را باز کن. باز می‌کنم. فقط چند تا لباس است. خالی است اصلن. با نگاه کردن راضی نمی‌شود. دست می‌کند توی کوله‌ام و تک تک لباس‌ها را درمی‌آورد و لمس می‌کند. بهش می‌گویم: شورتم کثیفه. بهش دست نزن. دست می‌زند. تکه‌ام برایش سنگین است. می‌گوید: می‌خای نگهت دارم؟ به ریش‌های جوانش نگاه می‌کنم. دلم می‌خاهد جواب بدهم: آن که حساب پاک است از محاسبه چه باک است. اما می‌دانم که به عنوان یک آدم عادی من یک مجرم و گناه‌کار بالفطره‌ام. می‌گویم: نه نمی‌‌خام. می‌پرسد: از کجا می‌یای؟ نگاهش می‌کنم. زورم می‌آید بهش بگویم کجاها بوده‌ام و چه چیزها دیده‌ام. نزدیک‌ترین شهر رد شده را می‌گویم: بندر گز. می‌پرسد: چی کار می‌کردی؟ می‌گویم: سیر و سیاحت. بعدن که سوار ماشین می‌شویم محمد دعوایم می‌کند که چرا بهش راستش را نگفتی که مثلن از گنبد می‌آییم. زورم می‌آمد خب. صندوق را که نگاه کرد رفت سراغ صندلی عقب. زیپ روکش صندلی‌ها را باز کرد و همه‌ی کاغذهای توی آن را درآورد. لیست قطعات تعویضی و روغن‌های ماشین و تاریخ و کیلومتر عوض‌شدن‌شان بود و یک سری کاغذ دیگر. بعد پتو و بالش و کیسه‌ی خوراکی‌ها و آب و همه را وارسی کرد. بعد هم سراغ داشبورد رفت. فکر کنم دیگر خسته شده بود. چون توی داشبوردم شلوغ بود و همان فندک توی داشبوردم می‌توانست مورد گیر او قرار بگیرد... ولی رها کرد.5-بعد از شوره‌زاری که آمده بودم نگاه کردن به مناظر جنگل‌های انبوه جاده‌ی قائم‌شهر فیروزکوه حالم را سر جا می‌آورد...بعد از قائم شهر تا خود تهران باران می بارد و برف پاک کن ماشین قیژ و قیژ مشغول انجام وظیفه می شود...

جاده نخی ها-1(گنبد سلطانیه)

ساعت ۶صبح بود که راه افتادیم. آن زمان که تهران و تهرانیان در خاب نازند و هنوز ماشین‌‌هایشان خیابان‌ها و بزرگراه‌ها را سرب آلود نکرده، باید ازین شهر بیرون زد. این قانونی است که برای خودم گذاشته‌ام و راستش اگر همسفر‌هایم به این قانون احترام نگذارند سگرمه‌هایم در هم می‌روند. یک ربع به ۶ میثم آمد دنبالم و سوار شدیم و رفتیم دنبال امیر زحمتی و امیر پورمیرزا و پیش به سوی جاده‌ها. اتوبان تهران-قزوین را به سرعت طی کردیم. خروجی جاده قدیم رشت-قزوین، نرسیده به محمودآباد، مسجد و استراحتگاهی است که آلاچیق‌هایش برای صبحانه خوردن مناسبِ مناسب‌اند. قزوینی‌ها به آنجا می‌گویند ناصرآباد. صبحانه را خوردیم و رفتیم به سمت زنجان. ۳۵-۴۰کیلومتری زنجان که رسیدیم حواسمان بود که تابلوی سلطانیه را ببینیم و بعد از خروجی‌اش بپیچیم و وارد جاده نخی‌های این سفر بشویم. گنبد سلطانیه در سمت چپ جاده از آن فاصله‌ی دور نمایان بود... آرامگاه سلطان محمد خدابنده یا‌‌ همان سلطان الجایتو در دشت سلطانیه خودنمایی می‌کرد. قطاری در دشت داشت رد می‌شد. بعد از دقایقی که به خود گنبد رسیدیم و بزرگی‌اش را دیدیم تازه فهمیدیم که قرن‌ها پیش در دشت سلطانیه چه اتفاقی افتاده است. بزرگ‌ترین گنبد آجری جهان، و سومین گنبد بزرگ جهان که ثبت جهانی هم شده بود انتظارمان را می‌کشید. وارد محوطه شدیم. روز جمعه بود و موزه‌ی مجموعه‌ی سلطانیه تعطیل بود. وارد ساختمان گنبد شدیم. یک ساختمان ۵۰متری عظیم. آرامگاه شاه ایلخانی سلطان محمد خدابنده، الجایتو. خانده‌های پیش از سفر می‌گفت که حضرتش این شاهکار را ساخته تا پیکر امام علی را از نجف به اینجا بیاورد و عزت و احترام بگذاردش. ۲نفر می‌رغضب جلوی ورودی انتظارمان را می‌کشیدند. نفری ۵۰۰تومانمان را که دادیم ر‌هایمان کردند تا در ساختمان برای خودمان بچرخیم.اول نگاهی به سقف انداختیم تا عظمت آن گنبد آبی را بفهمیم. اما هر چه قدر چشم گرداندیم جز انبوهی داربست فلزی چیزی ندیدیم. رفتیم توی سرداب و کمی نگاه نگاه کردیم. یک زیرزمین بود پر از یادگار نوشته‌ها. بعد به سمت بالا رفتیم. خانده‌های پیش از سفر می‌گفت که این حجره‌های دور تا دور طبقه‌ی دوم، حجره‌های زنان و بانوان به هنگام انجام مراسم دینی بوده. دور تا دور هشت ضلعی را گشت زدیم. توی یکی از حجره‌ها دختر پسری نشسته بودند و خلوت کرده بودند. مزاحمشان شدیم. مشغول صحبت‌های مقدسی بودند. دیوارنگاری‌ها از بین رفته بودند. ولی‌‌ همان ویرانه‌ها نشان می‌داد که چه هنری در این ساختمان خرج شده است. طبقه‌ی دوم را‌‌ رها کردیم و از پله‌های مارپیچی دویدیم سمت ایوان گنبد سلطانیه.از ایوان گنبد سلطانیه کل شهر سلطانیه و دشت سلطانیه معلوم بود. قلمرو پادشاهی پایتخت ایلخانان زیر نگاه ما بود. طاق‌ها و گچ بری‌های و سقف نگاره‌هایی که زیبا بودند. هندسه و نظم و ترتیبشان. ریزه کاری‌‌هایشان. گچ بری‌هایی هنرمندانه. پنجره‌های کوچکی که به درون گنبد باز می‌شدند. روی دیوار‌ها و پنجره‌ها پر از یادگار نوشته‌های احمقانه بود. از پنجره هم که نگاه می‌کردی جز انبوهی داربست فلزی چیزی نمی‌دیدی. تمام ۸ ضلع را می‌گشتیم و نگاه می‌کردیم... دیوار‌ها و سقف‌ها جا به جا ترک خورده بودند. بست‌های گچی جا به جا جلوی بیشتر ترک خوردنشان را می‌گرفت. روی هر بست تاریخ زده شدن آن بست گچی هم نوشته شده بود. از سال ۵۹ و ۶۹ تا سال ۹۱ بست‌های گچی جا به جا روی ترک‌ها دیده می‌شدند. رفتیم جلوی ایوان اصلی گنبد ایستادیم. از ارتفاع ۵۰متری به کارگرهایی که زیر پایمان داشتند در محوطه‌ی باستانی اطراف گنبد کار می‌کردند نگاه کردیم. محوطه‌ی باستانی اطراف گنبد قصر و تشکیلات درباری فرماندهی سلطان الجایتو بود... بعد به بالای گنبد نگاه کردیم. باد شدید زنجان تکانمان می‌داد. شدید و وحشی می‌وزید. به مناره‌های کنار گنبد آبی نگاه کردیم. یکیشان نیمه خراب بود. اما آن یکی که سالم بود... لحظه‌ای فکر کردیم منار جنبان است. انگار که با هر تکان باد آن منار ۱۸متری هم سر جایش چون بید می‌لرزید... ولی شاید هم این خودمان بودیم که با هر وزش باد تکان تکان می‌خوردیم و فکر می‌کردیم که مناره‌ی گنبد سلطانیه می‌لرزد... همه‌ی سوراخ سنبه‌های گنبد را که نگاه کردیم به پایین روان شدیم. امیر فانوس نفت سوزی به یادگار خرید. هنوز وقت ناهار نشده بود. سوار شدیم راه افتادیم به سمت قیدار. سر راه از یک وانتی میوه فروش گرمک خریدیم. انار سیاه رنگ شیرینی هم داشت که تا به حال به عمرمان ندیده بودیم. می‌گفت خاصیت دارویی دارد! انار سیاه شیرین...

جاده نخی ها-2(قیدار نبی)

جاده باریک و پیچ در پیچ و خلوت است. میثم پشت فرمان نشسته است و می‌راند. گندمزار‌ها تا دور دست‌ها ادامه دارند. آن دور‌ها تپه‌ها با دامن‌های پر چین و شکنشان خاستنی‌اند. هر از گاهی گله‌ی گوسفندی با چوپانش دیده می‌شود. هر از گاهی تک درخت‌ها. بعد باغ‌های میوه. سیب‌های زرد. زردآلو. درخت‌های گردو. بعد کامیونی که با سرعت لاک پشتی، سینه کش گردنه‌ای را بالا می‌رود. باد در دشت زنجان شدید می‌وزد. تراکتور‌ها سر بعضی زمین‌ها مشغول شخم زدن‌اند...یک ساعت بعد از سلطانیه به قیدار می‌رسیم. روی نقشه نوشته است قیدار. اما قیداری‌ها با اصراری عجیب نام شهرشان را قیدار نمی‌گویند. به شهر خدابنده خوش آمدید. دادگستری خدابنده. پاسگاه نیروی انتظامی خدابنده. فرمانداری خدابنده... عجیب است. آخر چرا خدابنده؟! قیدار قرن‌ها نام این شهر بوده. به خاطر آرامگاه قیدار نبی. و آن وقت حضرات برداشته‌اند نام پیامبری از پیامبران خدا را از شهرشان پاک کرده‌اند و اسم پادشاهی که ۴۰کیلومتر آن طرف‌تر گنبدی برای خودش ساخته گذاشته‌اند روی شهرشان. سلطان محمد خدابنده را چه به قیدار آخر؟!ظهر جمعه است و شهر تعطیل. کنار یک ساندویچی می‌ایستیم و نوشابه می‌خریم و آدرس آرامگاه قیدار نبی را می‌پرسیم. کمی جلو‌تر به سمت راست می‌پیچیم و وارد خیابانی می‌شویم که به آرامگاه قیدار نبی می‌خورد. کمی که در خیابان بالا می‌رویم به چیزی برنمی خوریم. دوباره سوال می‌کنیم. امیر پورمیرزا ترکی بلد است. می‌گوید: مشهدی باقوشدا و ترکی می‌پرسد و ترکی جواب می‌شنود. ترکی بلد بودنش بعضی جا‌ها خیلی به درد می‌خورد. می‌رویم جلو‌تر و بعد کوچه‌ها را رد می‌کنیم. گنبد آجری و کاهگلی آرامگاه قیدار نبی را می‌بینیم و دوباره برمی گردیم. کوچه‌ی تنگ و باریکی است که به آرامگاه می‌رسد. اول کوچه یک گودال عظیم کنده شده. میثم به سختی و با ترس اینکه کف ماشین توی این گودال به زمین گیر کند ماشین را رد می‌دهد...آرامگاه قیدار نبی با آنچه که در ذهنمان ساخته‌ایم زمین تا آسمان فرق می‌کند. زمین خاکی جلوی آرامگاه. آشغال‌هایی که‌‌ رها شده‌اند. جوی آبی که همین طور روان است. ظهر جمعه است و بقعه‌ی قیدار نبی عجیب اندوهناک. پیرمرد‌ها و پیرزن‌ها آرام آرام و در سکوت مشغول رفت و آمدند. گنبد آرامگاه به شدت مهجور نشان می‌دهد. گنبد زنگوله‌ای که یادگار قرن‌ها است، خاکی و بی‌رنگ بر فراز بقعه‌ی قیدار نبی نشسته. توی گنبد کوچک است. ضریحی که توی عکس‌ها دیده بودم ضریحی چوبی و قدیمی بود. اما توی بقعه دیگر خبری از آن ضریح خاص و چوبی نیست. ازین ضریح‌های برنجی که توی همه‌ی امامزاده‌های واقعی و الکی ایران ساخته‌اند گذاشته‌اند. و خیلی پر زرق و برق و مضحک و در تضاد با فضای آرامگاه. گچ بری‌ها قدیمی و ساده‌اند. خبری از آینه کاری نیست. بهتر. فقط‌ ای کاش یک دستی به سر و روی این بقعه می‌کشیدند و این دیواره‌های گچی این قدر سیاه و کثیف نمی‌بودند. کتیبه‌های قرن‌های پیش هنوز پا بر جاست. چند نفر مشغول نماز خاندن‌اند. سنگینی فضای عصر جمعه توی محوطه و توی بقعه یک جوری است... قیدار نبی پسر اسماعیل بود. نوه‌ی حضرت ابراهیم و جد بزرگ حضرت محمد. قیدار یعنی سیاه پوست. روی دیوار بقعه استفتایی از آیت الله مرعشی نجفی زده‌اند در مورد صحت اینکه اینجا آرامگاه قیدار نبی است... ولی انگار قیداری‌ها ر‌هایش کرده‌اند. همین که اسم شهرشان را از قیدار به خدابنده تغییر داده‌اند خیلی حرف است...اطراف آن بقعه‌ی قدیمی حجره‌های حوزه‌ی علمیه‌ی امام صادق شهر قیدار است. جلوی حجره‌ها را می‌رویم و به داخلشان و جلویشان نگاه می‌کنیم. یک اتاق کوچک با فرش و پشتی و مخده و بخاری. مثل عکس‌های تبعید امام خمینی به نجف اشرف. جلوی یک حجره ریکا و اسکاچ است. جلوی حجره‌ی دیگر یک کتابخانه پر از کتاب‌های عربی و قرآن و مفاتیح و عکس رهبر جمهوری اسلامی در فضای باز. جلوی یک حجره‌ی دیگر خیلی مغرورانه نوشته: وقت بیکاری شما وقت مطالعه ی ماست...حمام حوزه علمیه درش باز است. رختکن کثیف. گربه‌ای که مشغول رفت و آمد است. سقف حلبی راهروی حمام‌ها. کثیف و در هم بر هم... بوی خوبی نمی‌دهد... برمی گردیم. چند عکس به یادگار از بقعه‌ی قیدار نبی می گیریم برمی گردیم و سوار ماشین می‌شویم و به سوی گرماب و غار کتله خور راه می‌افتیم...

جاده نخی ها-3(غار کتله خور)

۸۰کیلومتر دیگر هم رفتیم تا به غار کتله خور رسیدیم. جاده‌‌ همان جاده‌ی نخی بود با گندمزارهایی که ۲ طرف جاده تا به افق گسترده شده بودند. از کنار کارخانه سیمان زنجان و سیلوهای گندم گذشتیم. به درخت‌های لخت شده از باد پاییزی نگاه کردیم. امیر می‌گفت غم انگیز‌ترین تصویر دنیا، حمله‌ی دسته جمعی کلاغ‌های سیاه به شاخه‌های یک درخت لخت توی پاییز است. از کنار راه‌های روستایی گذشتیم. ورودی روستای سازین، خانه‌ای بود. زنی فرش خانه‌اش را روی آسفالت جاده پهن کرده بود و می‌شستش. فارغ از دار دنیا. انگار نه انگار که آنجا جاده است... یک جاده‌ی نخی... به گوگجه ییلاق رسیدیم. بعد روستای پیر مرزبان و آغوزلو. روی پشت بام خانه‌های کاهگلی، تپه‌های «سامان» بالا رفته بود. امیر می‌گفت اسمشان «سامان» است. سامان با تکیه بر اولین الف. مثل اینکه بخاهی بگویی سیمان. سامان تکه‌های خرد شده‌ی ساقه‌ی گندم و کاه‌ها بودند که روستایی‌ها برای تامین غذای دام‌‌هایشان برای زمستان آن‌ها را جمع می‌کردند و روی سقف خانه‌‌هایشان کپه می‌کردند. هنوز هفته‌ی سوم مهر بود. اما آن‌ها به استقبال زمستان سخت می‌رفتند. روستای قشقجه. ۲ پسر نوجوان که از جاده‌ی اول روستا پای پیاده به سمت روستایشان می‌رفتند. دست هر کدامشان یک کیسه با آرم قلمچی و به کانون بیایید بود... بعد از زرین رود به سمت راست پیچیدیم و به سوی گرماب و غار کتله خور رفتیم. راه مستقیم به کبودرآهنگ و همدان می‌رفت...ساعت ۳:۳۰ عصر بود که به محوطه‌ی جلوی غار کتله خور رسیدیم. ناهار نخورده بودیم. توی راه هر جا خاسته بودیم بایستیم باد شدیدی می‌وزید و گرد و خاک مزارع تازه شخم زده را به روی جاده می‌پاشاند. عصر جمعه بود و توی پارکینگ چند تا ماشین بود. یک اتوبوس هم بود. مقصد اولمان دستشویی بود. بعد رفتیم یکی از آلاچیق‌های جلوی غار را اشغال کردیم تا ناهار بخوریم و بعد برویم توی غار. امیر رفت دنبال بلیط. گفت که آخرین سانس بازدید از غار ساعت ۴:۱۵دقیقه است. چه کنیم چه نکنیم؟ گرسنه‌مان بود. اما این همه راه را از تهران آمده بودیم که این غار را ببینیم. بی‌خیال ناهار شدیم و بلیط گرفتیم. نفری ۴۰۰۰هزار تومان. غار‌ها از عجایب‌اند. از دیدنی‌هایی که هیچ‌گاه هیچ‌گاه نباید از دست دادشان. شگفت انگیزی و اعجابشان. خیال انگیز بودنشان. اینکه تو فکر کنی این غاری که در دل کوه طی میلیون‌ها سال شکل گرفته محل زندگی آبا و اجدادت بوده.... و «غار کتله خور» هم غاری بود که ارزشش را داشت که ۵۰۰کیلومتر از شرق تهران تا آنجا را بروی. و ارزشش را داشت که ناهارت را یک چند ساعتی به تعویق بیندازی. ورودی غار نوشته بود که ورود افراد مجرد، ۵شنبه‌ها و جمعه‌ها بعد از ساعت ۵. گرچه کمی توهین آمیز بود. ولی ما از خدایمان بود که بعد از ساعت ۵بیاییم. ولی بلیط را به ما فروخته بودند. آقای راهنمای غار تهدید هم کرد که لطفن پراکنده نشوید. چون بعد از خروج گروه چراغ‌های داخل غار خاموش می‌شوند.دالان ورودی غار بی‌شکوه بود. دالانی که پیدا بود برای عبور و مرور راحت‌تر کاملن تخریب شده و به شکل یک راهروی بی‌روح درآمده. اما هر چه قدر که در غار بیشتر جلو می‌رفتی شگفتی غار بیشتر تو را می‌گرفت...بعد از دالان ورودی آقای راهنما که لهجه‌ی شیرین ترکی هم داشت شروع کرد به توضیح دادن:کتله خور معانی مختلفی مثل تپه خورشید، روستای بدون خورشید و غیره دارد که مناسب‌ترین معنی بدست آمده یک کاربرد ترکی بوده که کتله به معنی پستی و بلندی و ناهمواری‌های داخل غار و خور به معنی راحتی و آسانی است که به صورت کلی به معنی پستی و بلندی‌های راحت و دنج است.غار به طول تقریبی ۱۰ کیلومتر در بهار سال ۱۳۳۱ هجری شمسی توسط یک هیئت کوهنوردی و با همکاری مرحوم سید اسدالله جمالی شناسایی و کشف شد.طبق نظریه‌های علمی و نقشه‌های زمین‌شناسی غار کتله خور در دل کوه ساقیزلو در آهک‌های الیگومیوسن مربوط به دوران سوم زمین‌شناسی بوجود آمده و تقریبا حدود ۳۰ میلیون سال می‌تواند قدمت داشته باشد.سال پیدایش این غار برای اولین بار توسط انسان معلوم نیست ولی مردمان این منطقه از سال پیدایش در این غار رفت و آمد داشته‌اند. گفته‌های افراد مسن منطقه حاکی از آن است که پدران آنان نیز در این غار رفت و آمد داشته و داستان‌های مختلفی در این باره تعریف می‌کرده‌اند. دهانه ورودی غار کتله خور به صورت طاق مثلثی شکل به قطر ۷۰ سانتی‌متر تنها راه دسترسی به داخل غار بوده و هست.هم اکنون این غار به صورت سه طبقه خشک و طبقه چهارم به بعد مسیرهائی نیز به صورت آب بوده و زمین‌شناسان احتمال تشکیل چهار طبقه دیگر را تا سفره آب زیرزمینی داده‌اند که در سال ۲۰۰۳ میلادی حدود ۳۰ کیلومتر از مسیرهای متعدد غار توسط زمین‌شناسان آلمانی و سوئیسی نقشه برداری شد و از سال ۷۲ تاکنون تقریبا ۵. ۲ کیلومتر آن به صورت رفت و برگشت آماده بازدید شده است...بعد شروع کردیم به راه رفتن در مسیر ۲کیلومتری غار. هر چه قدر که جلو‌تر می‌رفتیم، سنگ‌ها و استلاگتیت‌ها و استلاگمیت‌ها زیبا‌تر می‌شدند. جلو‌تر که می‌رفتیم ریزش قطرات آب بر روی کف غار را می‌دیدیم و می‌شنیدیم. چند بار هم قطرات آب زا سقف روی سر و یقه‌مان چکیدند... مجسمه‌های طبیعی شیر خابیده، پنجه‌ی شیر، پای فیل، راهروی لباس عروس، سگ شکاری، نخل سوخته، مریم مقدس، تونل قندیلی و بعد در آخر غار: تالار قصر عروسی. سفره‌ی عقد، ش‌تر با جهاز، و ۲ استلاگمیتی که مثل ۱ عروس و داماد کنار هم ایستاده بودند... وسط راه امیر شیطانی‌اش گل کرد. چند جا مسیر غار دو راهی می‌شد. راه اصلی آن بود که روشن بود و راه دیگر تاریک بود. امیر به جای اینکه راه اصلی را برود زد به دل تاریکی. ما هم جلو رفتیم. گفتیم خب این‌ها به هم راه دارند دیگر. کمی جلو‌تر به ما می‌رسید. کمی جلو رفته بودیم که یکهو آقای راهنما به‌مان رسید. دست امیر را گرفته بود و با عصبانیت به ترکی جمله‌هایی را به ما می‌گفت. وقتی هاج و واج نگاهش کردیم به فارسی گفت: این رفیق تون با شماست؟ شیطونی می‌کنه‌ها. بعد برای اینکه تعدیل کرده باشد گفت: البته شما پسرهای خوبی هستید. مواظب باشید فقط. خندیدیم. امیر تعریف کرد که وقتی آقای راهنما بهش رسیده ازش پرسیده مجردی؟ این هم گفته آره. او هم گفته همین دیگه. فقط مجرد‌ها ازین کار‌ها می‌کنن. کلی خندیدیم... از آن ضد مجرد‌ها بود راهنمای غار... وقتی به نرده‌های آهنی آخر مسیر بازدید عمومی رسیدیم به خودمان گفتیم‌ای کاش غارنورد و غار‌شناس بودیم.‌ای کاش می‌شد آن ۳طبقه‌ی دیگر این غار را رفت و نوردید.‌ای کاش...گرسنه‌مان بود. سریع برگشتیم. همه تقریبن رفته بودند که ما کز کردیم توی یک آلاچیق. میثم و امیر فلافل‌ها و قارچ‌ها را سرخ کردند و گوجه و خیارشور را خرد کردند. میثم خودش ساندویچ‌ها را درست کرد و بعد شروع کردیم به لمباندن... ساعت ۵:۳۰بود که ما ناهار خوردیم!خورشید که غروب کرد همه جا سرد شد. شروع کردیم به سگ لرز زدن. دو تا امیر‌ها گفتند برگردیم تهران. من و میثم مخالف بودیم. کل روز در جاده بودیم و شب در آنجاده‌ی نخی، آن هم با این خستگی راندن خطرناک بود. قرار شد که بگردیم دنبال اتاقی، مسافرخانه‌ای، سوئیتی. اگر قیمتش مناسب بود شب را بمانیم. اگر نه که به نوبت رانندگی کنیم و برگردیم به تهران. رفتیم سراغ سوئیت‌های‌‌ همان محوطه‌ی غار. امیر جلو رفت و به ترکی با صاحب سوئیت‌ها شروع کرد به حرف زدن. از عجایب این بود که تک تک جملات رد و بدل شده بینشان را فهمیدم! یک روز بیشتر نبود که به میان آذربایجانی‌ها رفته بودم، اما گوشم به واژه‌ها آشنا شده بود! صاحب سوئیت‌ها گفت که شبی ۶۰تومان ۴تخته‌ها را اجاره می‌دهم. ولی اینجا گران است. گرانی‌اش هم دست من نیست. قیمتش تصویب شده است و به ۱۰۰۰نفر باید جواب بدهم. اما اگر ارزان‌تر می‌خاهید بروید گرماب پیش آقای معصومی. به گرماب که رسیدید همین اول، سمت راستتان توی اولین کوچه را نگاه کنید پیدایش می‌کنید. از خونگرمی و جوانمردی‌اش خوشمان آمد. کاملن انسان دوستانه عمل کرد. مثل یک لاشخور نبود که بگوید فقط خودم هستم و ارزان‌ترین جا من هستم. تورمان نکرد. از غار کتله خور تا گرماب ۵کیلومتر بیشتر راه نیست. رفتیم گرماب و جلوی خانه‌ی آقای معصومی. زنگ زدیم و آمد. خانه‌ی خوبی بود. دوبلکس با ۴تخت و آشپزخانه و حمام و دستشویی. برای ما ۴نفر که شاهانه بود. سر قیمت هر چه قدر خاستیم طی کنیم آقای معصومی چیزی نگفت. به‌مان گفت: یک شب اجاره دادن این خانه نه من را پادشاه می‌کند و نه شما را فقیر. هر چه قدر دوست داشتید بدهید. اصلن یک ۱۰۰۰تومانی هم بدهید برایم کافی است.راضی شدیم. برخورد آقای معصومی خیلی دوستانه بود. فقط یک شرط برای ما گذاشت. به‌مان گفت که اینجا منطقه‌ی محرومی است. با اینکه غار کتله خور یکی از زیبا‌ترین غارهای جهان است، کسی تبلیغش را نمی‌کند. صدا و سیما به اینجا کاملن بی‌توجه است... وقتی برگشتید توی محیط مجازی و اینترنت حتمن از اینجا نام ببرید...شب را در گرماب ماندیم.پس نوشت: الان اگر از من بپرسید کجا بروم برای مسافرت ۱۰۰در ۱۰۰ یکی از پیشنهادهای من غار کتله خور خاهد بود. غاری که از دیدنش پشیمان نخاهید شد. اگر گذارتان به گرماب و غار کتله خور افتاد و خاستید شب را بمانید، خانه‌ی اجاره‌ای آقای معصومی جای خوبی است. این شماره‌ی موبایل آقای معصومی برای هماهنگی: ۰۹۱۲۵۴۲۴۸۲۷پس نوشت۲: بروشور غار کتله خورپس نوشت ۳: این وبلاگ‌های محلی بهتر از هر دایرت المعارف و دفترچه راهنمایی در مورد محلشان اطلاعات ارائه می‌دهند. وبلاگ غار کتله خور ازین دست وبلاگ هاست: غار کتله خورپس نوشت۴: عکس های طبقات زیرین غار کتله خور

جاده نخی ها-4(برج میلاد شهر بیجار)

گاهی اوقات پیش می­آمد که وارد شهر کوچکی بشوی و به یک میدان برسی که ماکتی از برج آزادی وسطش ساخته­اند و اسمش را گذاشته­اند میدان آزادی. این برای قبل­ها بود. حالا دیگر ثابت شده که آزادی طاغوتی بود. برج میلاد نماد شده. سرنوشت برج میلاد و ماکت­هایش اما جور دیگری است... توی یکی از پارک­های شهر بیجار این را دیدیم...

جاده نخی ها-5(تکاب)

صبح بود. خیابان‌ها و کوچه‌های گرماب پر شده بود از بچه مدرسه‌ای‌ها. دختر‌ها روپوش‌های صورتی پوشیده بودند و پسر‌ها روپوش‌های آبی نفتی. صبح شنبه بود و دیدنشان واقعن لذت بخش بود. دیدنشان چشیدن لذت آزادی بود. اینکه صبح شنبه است و تو مجبور نیستی که کله‌ی سحر با چشم‌های پف کرده بروی بنشینی سر کلاس. می‌توانی کار‌هایت را به تعویق بیندازی. می‌توانی بپیچانی. می‌توانی بشمار ۳ از خاب بیدار شوی، سوار ماشین شوی، بروی نانوایی بربری گرماب را بجویی، نان داغ بخری و راه بیفتی به سمت بیجار. جاده نخیِ گرماب - بیجار خلوت بود. به جز ما تقریبن هیچ ماشینی در این جاده نمی‌راند. هوا سرد بود. آفتاب مهرماه می‌تابید، ولی پنجره‌ی ماشین را نمی‌شد داد پایین. کم کم ارتفاع می‌گرفتیم. جایی کنار یک رودخانه‌ی فصلی که خشک بود ایستادیم و صبحانه را خوردیم و راه افتادیم. اسم روستا‌ها تغییر کرده بود. روستای اولی بیگ. روستای محمد شاهلو. چشمه تاتار. روستای پیرتاج. دیدن همین روستا‌ها قبل از تابلوی راهداری به‌مان فهماند که از استان زنجان خارج شده‌ایم و به کردستان رسیده‌ایم. کم کم دیدن لباس مردان و زنان هم این را به‌مان فهماند. به بیجار که رسیدیم دیگر به شلوار کردی پوشیدن مردان عادت کرده بودیم. در بیجار توقف نکردیم. شهر ایران ۶۱ را به سرعت رد کردیم و به دوراهی انتهای شهر رفتیم. یک راه به طرف مرکز استان و بانه می‌رفت. راه اصلی آن بود. چند پلیس هم ایستاده بودند و ماشین‌ها را بازرسی می‌کردند. راه دیگر فرعی بود. تابلویی هم نداشت. حس کردم راه تکاب باید آن باشد. از پیرمردی که دستار به سر و پانتول به پا داشت پرسیدیم. (پانتول‌‌ همان شلوار گشاد کردی است که پاچه‌هایش تنگ است). با لهجه‌ی کردی به‌مان گفت که راه تکاب‌‌ همان راه بدون تابلو است. به عنوان نقشه خان گروه، بعد از رسیدن به تکاب بود که فهمیدم چه سوتی بدی دادم...میثم به طرف تکاب راند. جاده کوهستانی شد. گردنه‌ها و سربالایی‌ها. یک جاهایی، جاده از میان دو تپه‌ی به هم چسبیده رد می‌شد. معلوم بود که آن تپه را کنده‌اند و جاده را از می‌انش عبور داده‌اند. یک جور حس تاریخی به‌مان دست می‌داد. حس می‌کردیم که باید بالای این تپه‌ها راهزنان منتظرمان باشند. حس می‌کردیم آن جلو چند نفر دو طرف تپه ایستاده‌اند و وقتی ما به آنجا برسیم با تفنگ ما را به رگبار می‌بندند... امیر حوصله‌اش سر رفت. گفت: کرمم گرفته. شروع کرد از پشت به گوش من تلنگر زدن. هر چه قدر فرار می‌کردم باز به گوشم تلنگر می‌زد. همچنان جاده خلوت بود. ماشینی هم اگر بود تریلی یا کامیونی بود که خسته خسته سربالایی و سرپایینی را می‌رفت. بعد از چند سربالایی دوباره جاده دشتی شد. رنگ سرخ کوه‌های اطراف جاده، رنگ اخرایی دشت‌ها، رنگ زرد علف‌های خشک شده، رنگ قهوه‌ای و بنفش کوه‌های دوردست. اگر دقت می‌کردی همه‌ی این رنگ‌ها را می‌دیدی و اگر دقت نمی‌کردی منظره‌ی دو طرف جاده، منظره‌ای یکنواخت بود. سر و کله‌ی باغ‌های میوه هم پیدا شد. درخت زارهای سیب زرد و سیب قرمز. همه‌ی درخت‌ها پر بار بودند. آن قدر پر بار بودند که زیر شاخه‌ی همه‌ی درخت‌ها دو شاخه‌های بزرگی اهرم شده بودند تا شاخه‌ی درخت‌ها نشکند. هر جا نهری بود کنارش سبزه و چمن و درخت بود. روستای خوش مقام را هم رد کردیم. بعد روستای سبیل. بعد روستای تمای... جاده خلوت بود و میثم سرعت می‌رفت. جر و منجرمان شد که سرعت نرود. جاده نخی بود و هر لحظه امکان داشت سگی، روباهی، گاوی، گوسفندی وسط جاده سبز شود. ولی جاده به طرز وسوسه کننده‌ای خلوت هم بود... استان کردستان هم تمام شد و وارد آذربایجان غربی شدیم. درخت‌های میوه در دو طرف جاده زیاد شده بودند. گله‌های گوسفندان هم مشغول چرا بودند. یک جا کنار جاده یک گله‌ی گاو دیدیم. ۳۰-۴۰تا گاو با یک چوپان مشغول چرا بودند... و به تکاب رسیدیم. اگر از من بخاهند تکاب را در یک جمله توصیف کنم می‌گویم شهری که مردمانش ترکی حرف می‌زنند اما با لهجه‌ی کردی جواب سوالت را می‌دهند. قد و قامت مردمان شهر بلند و رشید بود. خیلی‌ها شلوار کردی (پانتول) به پا داشتند. جامانه و دستار هم پیرمرد‌ها به سر داشتند. و زن‌ها... چند زن را دیدیم با لباس‌های محلی کرد،‌‌ همان لباس‌های بلند و یکسره که دامنشان تا به پا‌هایشان می‌رسد (کراس) که زیبا بودند... آن قد و قامت بلند کردی و آن لباس‌های کردی... یک چیزهایی هست ته ذهنم که هیچ دلیلی برای بودنشان ندارم. اما هستند. مثلن اینکه همیشه فکر کرده‌ام شلوار چیزی مردانه است. مثلن اینکه همیشه ته ذهنم این جوری بوده که در نظرم زن‌هایی که دامن می‌پوشند زن ترند، خاستنی ترند و آن زنان کرد با آن لباس یک سره و بلند... بچه مدرسه‌ای‌های شهر تکاب هم عجیب و دیدنی بودند. همه‌شان این طور نبودند. ولی بعضی‌‌هایشان بودند. لباس فرم مدرسه نداشتند. به جای پیراهن و شلوار، لباس محلی پوشیده بودند. شلوار گشاد کردی، با شالی که به کمر گره زده بودند و کوله پشتی‌ای که به دوش انداخته بودند. سیمای آن پسرک دانش آموزی که با شلوار کردی و شال و لباس کردی خاکی رنگ و کوله پشتی همرنگ لباس‌هایش به دوش، با انگشتری نقره به انگشت و ساعت طلایی به مچ و سر از ته تراشیده، از آن تصویرهاست که هیچ وقت از یادم نمی‌رود... وارد شهر که شدیم چشممان به ماشین قدیمی‌هایی افتاد که گوشه و کنار شهر زیاد بودند. جیپ شهباز. لندرورهای قدیمی. تویوتاهای زمان جنگ. چند تایی پاترول. پاترول بین آن همه ماشین قدیمی، ماشین پولداری بود. دیدن آن همه جیپ شهباز یک جور حس موزه را بهم می‌داد. جیپ شهباز. ماشین دهه‌ی ۱۹۶۰. همه‌شان قدیمی بودند. آمبولانس‌های جنگی.‌‌ همان تویوتا‌هایی که توی عکس‌ها و فیلم‌های جنگ دیده می‌شوند. با‌‌ همان شکل توی خیابان‌ها رفت و آمد می‌کردند. جالبش این بود که آن آمبولانس‌ها انگار به عنوان ماشین مسافرکشی استفاده می‌شدند. ماشینی که توی قسمت عقبش تعداد زیادی زن و مرد و بچه از روستاهای اطراف به تکاب می‌رسیدند. توی شهر گشتیم و آدرس غار کرفتو را پرسیدیم. به‌مان آدرس می‌دادند که این بلوار را مستقیم برو. بعد این میدان را بپیچ. پرسان پرسان به یک جاده‌ی نخی دیگر افتادیم... ۵کیلومتر که در این جاده پیش رفتیم تازه فهمیدیم که چرا توی تکاب آن همه ماشین قدیمی پیدا می‌شود. ماشین‌هایی که طاقتشان زیاد است. فنربندی خشکشان و موتور پرزورشان یارای جاده خاکی‌ها و جاده‌های پر از قلوه سنگ را دارد... جاده‌های کردستان جایی است که پراید و پژو و ماکسیما تویش به زایمان می‌افتند... به یک جاده خاکی برخوردیم. اول جاده خاکی ایستادیم که حالا چه کار کنیم. مرد کردی دستار به سر، سوار بر موتور سیکلت پیدایش شد. ازش پرسیدیم غار کرفتو همین طرف می‌روند؟ گفت آره. پرسیدیم جاده خاکی است؟ گفت آره. گفتیم غار کرفتو ارزشش را دارد که با این ماشین جاده خاکی برویم؟ گفت آره. خیلی غار عجیبیه... تشکر کردیم و رفت. زنگ زدم به مقداد که بپرسم چند کیلومتر جاده خاکی دارد این غار کرفتو؟ تازه اینجا بود که به عمق سوتی‌ای که داده بودم پی بردم. برای رفتن به غار کرفتو از سمت بیجار، نباید می‌آمدیم تکاب. باید از بیجار می‌رفتیم دیواندره و جاده سقز. از آن طرف یک جاده‌ی آسفالته به غار کرفتو می‌رسید. از تکاب تا غار کرفتو ۳۵کیلومتر راه بود. میثم سر و ته کرد. آن جاده خاکی ماشین را نابود می‌کرد... ساعت ۱۱بود. تصمیم گرفتیم برویم سمت تخت سلیمان. دیدنی‌های آنجا هم کم نبود. قبل از ادامه‌ی رفتن باید فکری به حال ناهارمان می‌کردیم. به اندازه‌ی یک ناهار دیگر فلافل آماده داشتیم. باید گوجه و خیارشور و نان می‌خریدیم. گوجه و خیارشور را خریدیم. اما نان... هر جا می‌رفتیم فقط نان لواش داشتند. دنبال نان بربری و نان سنگک بودیم. اما نبود. از یک ساندویچی پرسیدیم که آیا نان داری؟ نان لواش داشت فقط. تکاب شهری که ساندویچی‌هایش، ساندویچ با نان لواش تحویل مردم می‌دهند... نان لواشی‌ها هم سر ظهری کمی شلوغ بودند و باید صف می‌ایستادیم... تنبلی ذاتی نگذاشت که در صف بایستیم. از بودن اسم تخت سلیمان روی نقشه حدس زدیم که آنجا یحتمل یک آبادی هست که می‌شود درش نان پیدا کرد. پس بی‌خیال نان لواش خریدن در تکاب شدیم. راه افتادیم به سمت تخت سلیمان... اما...

جاده نخی ها-6(زندان سلیمان)

بالا رفتن از آن مخروط ۱۱۰متری یکی از دهشتناک‌ترین تجربه‌های زندگی‌ام بود. نه... به خاطر ارتفاعش نه. به خاطر منظره‌ای که آن بالا غافلگیرم کرد. ۴۰کیلومتر از تکاب دور شده بودیم و داشتیم به تخت سلیمان نزدیک می‌شدیم که منظره‌ی مخروط از دور نمایان شد. بالایش انگار ساختمان نیمه خرابی بود که حدس می‌زدیم دژی قلعه‌ای چیزی باشد. یعنی منظره‌اش از دور داد می‌زد که باید چیزی آن بالا باشد. اما دور و بر آن مخروط کسی و چیزی نبود. تا که جاده به پای مخروط رسید. داشتیم رد می‌شدیم که چشممان افتاد به یک تابلوی کوچک زنگ زده: زندان سلیمان. همین و بس. رد شده بودیم. به همین راحتی. چند ده متر بعد ایستادیم و دور زدیم و برگشتیم. گفتیم برویم آن بالا. برویم ببینیم چه خبر است. هیچ کسی نبود. فقط ما بودیم. میثم کفش کوهش را پوشید. امیر هم کتانی‌اش را. آن جلو یک ساختمان نیمه ساخته بود. یک کانکس هم بود. کسی توی کانکس نبود. ساختمان نیمه ساخته هم دستشویی بود. هنوز قابل بهره برداری (!) نشده بود. یال مخروط را گرفتیم و رفتیم بالا. شیب نفس گیری داشت. آن بالا‌ها پلکانی می‌رفت بالا. بقایای سنگ‌های بزرگی که دژ را می‌ساختند عمودی می‌رفت بالا. لای سنگ‌ها پر بود از مارمولک‌ها و مورچه‌ها و جک و جانور‌ها. انتظار داشتیم با چیزی مثل قلعه‌ی الموت روبه رو شویم. یعنی یک دژی که خراب و نابود شده باشد و چند تا سنگ از بقایایش باشد و ‌‌نهایت چند تا اتاقک و دهلیز و این حرف‌ها... اما وقتی به نوک مخروط رسیدیم... شگفت انگیز بود. آن قدر شگفت که فریادی که کشیدیم کاملن ناخودآگاه بود. خدایا... این دیگر چیست؟!انگار کن به نوک یک قله‌ی آتشفشانی رسیده باشی. نه. آنجا ساختمانی نبود. زندان یا دژی هم نبود. آنجا نوک یک قله‌ی آتشفشانی بود. یک قله‌ی توخالی. به‌‌ همان اندازه که بالا آمده بودیم توخالی بود. یک دره‌ی دهشتناک آنجا بود. بوی گندی به مشاممان خورد. بوی اعماق زمین بود. بوی تعفن بود. از نوک قله، روی سنگ‌ها خپ می‌کردیم و زور می‌زدیم ته دره را ببینیم. سنگ‌ها صاف و قاچ خورده تا اعماق زمین رفته بودند... و شگفتش این بود که وسط آن بوی تعفن در اعماقِ آن دره، ۲تا پرنده‌ی سفید داشتند پرواز می‌کردند. دقت که کردم دیدم آن پایین که دره گشاد‌تر و گشاد‌تر می‌شد لانه دارند... ایستادن لب آن دره‌ی دایروی، روی آن قله، پاهای آدم را به لرزش می‌انداخت. هر آن حس می‌کردی الان است که بادی برخیزد و هولت بدهد به درون مخروط و تو تا اعماق زمین سقوط کنی. ترسناک بود. وقتی داشتم از میثم و امیر و امیر عکس می‌گرفتم پاهای خودم می‌لرزید و شگفت زدگی را توی چشم‌‌هایشان می‌دیدم.زندان سلیمان. بعد فهمیدم که چرا آنجا را زندان سلیمان می‌نامند. محلی‌ها می‌گویند حضرت سلیمان وقتی دیوهای شرور را می‌گرفته، آن‌ها را توی این مخروط ترسناک می‌انداخته و آن‌ها را این تو زندانی می‌کرده. اما اهلش چیز دیگری می‌گویند. می‌گویند که این مخروط هزار‌ها سال عمر دارد. هزار‌ها سال پیش این مخروط پر از آب بود. بعد کم کم آب و املاح درون آن به درون زمین نفوذ می‌کنند و کم کم چشمه‌ی درون این مخروط خشک می‌شود و این مخروط پر از آب تبدیل می‌شود به یک مخروط توخالی. املاح آن آب و آهک، مواد اعماق این مخروط را تشکیل می‌دهد و این بوی تعفن بوی املاح گوناگون است. می‌گویند که این مخروط ۲۰۰۰سال پیش یکی از مکان‌های مقدس ایران زمین بوده. نیایشگاه مانوی‌ها بوده. جایی بوده که موبدان زرتشتی قربانی‌های خودشان را از جای جای ایران می‌آورده‌اند روی نوک این مخروط و قربانی می‌کرده‌اند... صحرای عرفاتی بوده برای خودش... زندان سلیمان جایی عجیب بود...

جاده نخی ها-7(تخت سلیمان)

آخ... نان گیر نیامد. رسیدیم به تخت سلیمان. به روستای تخت سلیمان. البته ساختمان بخشداری تخت سلیمان اندازه‌ی یک فرمانداری بود. سراغ تنها نانوایی آن محل رفتیم و با در بسته مواجه شدیم. سر ظهر بود. اما در نانوایی بسته بود. پیرمردی که مغازه داشت گفت نانوایی چند وقت است که خراب شده بسته است. خودش اغذیه فروشی داشت. وقتی دید عاطل و گرسنه داریم نگاهش می‌کنیم گفت چند تا نان می‌توانم به‌تان بدهم. ولی خودم ساندویچی دارم نمی‌شود همه‌ی نان‌ها را بدهم. ۴عدد نان لواش تقدیممان کرد. به نان لواش‌ها نگاه کردیم. ۴تا نان لواش لاغر و کوچولو کجای شکم ما ۴تا را می‌گرفت آخر؟! بی‌خیال ناهار شدیم. گفتیم برویم به دیدار خود تخت سلیمان... آخ... فقط ما بودیم. هیچ ماشین دیگری آنجا پارک نبود و هیچ بازدیدکننده‌ی دیگری هم نبود. به سمت دیواره‌های قطور مجموعه‌ی تخت سلیمان راه افتادیم. سنگ نوشته‌ی ثبت میراث جهانی تخت سلیمان‌‌ همان اول راه بود: "یونسکوسازمان آموزشی علمی و فرهنگی ملل متحدمعاهده‌ی مربوط به حفاظت از میراث فرهنگی و طبیعی جهانیکمیته‌ی میراث جهانی تخت سلیمان را در فهرست میراث جهانی ثبت کرده است. ثبت در این فهرست موید ارزش استثنایی و جهانی یک مجموعه‌ی فرهنگی و طبیعی است که لازم است به نفع تمام بشریت حفظ شود. تاریخ ثبت در فهرست میراث جهانی: ۵جولای ۲۰۰۳-۱۴تیر ۱۳۸۲"از پله‌ها رفتیم بالا. جوی زردرنگ «اژدهای سلیمان» جلوی در ورودی جاری بود. از دروازه‌های دژ وارد شدیم. نفری ۵۰۰تومان را سلفیدیم و... آخ... ر‌هایمان کردند در مجموعه‌ی تخت سلیمان. ر‌هایمان کردند تا چند هکتار زمینی را که روزگاری جزء مقدس‌ترین خاک‌های ایران زمین بود خودمان ببینیم. راهنمایی نبود. کسی نبود که برایمان توضیح بدهد. حتا کسی نبود که مواظب ما باشد. می‌توانستیم تک تک آجرهای آتشکده‌ی آذرگشنسب و معبد آناهیتا و کاخ ایلخانیان را لمس کنیم. حتا اگر دیوانگانی می‌بودیم که محض شوخی لگد به در و دیوار می‌انداختیم باز هم کسی نبود. و تخت سلیمان جزء ۱۲مکانی است که از ایران زمین ثبت جهانی یونسکو شده است... ویکی پدیا که بروی یک بحث طولانی در مورد اینکه تخت سلیمان‌‌ همان جایی است که چند ۱۰۰۰سال پیش شیز می‌نامیده‌اند می‌بینی. و شیز‌‌ همان جایی است زرتشت متولد شده. از پیاده روهای چوبی که بوی گازوییل می‌دادند گذشتیم و به دریاچه‌ی وسط مجموعه‌ی تخت سلیمان رسیدیم. خیره کننده بود. وسط آن همه دشت و کوه و خشکی و ویرانه‌های اعصار یکهو چشمت به آبیِ دریاچه‌ای بیفتد و بعد بفهمی که این دریاچه نیست. این یک چشمه‌ی خیلی عمیق است. چشمه‌ای که ۱۱۰متر عمق دارد. یعنی یک چیزی مثل‌‌ همان مخروطی که زندان سلیمان نامیده می‌شود، اما پر از آب. یک آب آبی رنگ با خاصیت اسیدی و پر از املاح و گوگرد که نه برای خوردن خوب است و نه برای کشاورزی. به درد چه می‌خورد؟ به درد تقدیس آب به عنوان یکی از عناصر چهارگانه‌ی سازنده‌ی طبیعت... در زمان ساسانیان که دین رسمی ایران زرتشتی بوده سه آتشکده‌ی بزرگ در ایران وجود داشته. آتش هر کدام از این آتشکده‌ها یک نامی داشته. یکی «بُرزین مهر» به معنای آتش عشق والا و ویژه برزیگران بود که در نزدیکی نیشابور خراسان در آتشکده‌ی «آذربرزین» بود. دومی فَربغ بود به معنای آتش فرّ ایزدی که در کاریان فارس و ویژه موبدان و بلندپایگان بود و نام آتشکده‌اش هم «آذرفرنیخ» بود. سومی آتشکده آذرگشنسپ که در تکاب آذربایجان قرار داشت. آتشکده آذرگشنسپ ویژه ارتشیان و پادشاهان بود و در شهر و محلی بنام شیز یا گَنجَک بر روی کوه اَسنَوند (محلی که الان بهش می‌گویند تخت سلیمان) قرار داشت. آذرگشنسپ یعنی اسب نر. علت آذرگشنسپ نامیدنش هم این بود که کیخسرو به هنگام گشودن بهمن دژ در نیمروز با تیرگی شبانه که دیوان با جادوی خود به وجود آورده بودند روبرو شد. آن وقت آتشی بر یال اسبش فرود آمد و جهان را دوباره روشن کرد و کیخسرو پس از پیروزی و گشودن بهمن دژ، به پاس این یاوری اهورایی، آتش فرود آمده را آنجا نهاد و آن آتش و جایگاه به نام آتش اسب نر (گشسب یا گشنسب) نامیده شد. در امپراطوری ساسانی رسم بر این بود که پادشاهان ساسانی باپای پیاده و اعطای انواع نذورات به این اتشکده می‌رفتند وقدرت ونصرت می‌طلبیدند وپس از انجام هر جنگی وکسب پیروزی در آن بخشی از غناییم به دست امده را به این اتشکده هدیه می‌کردند. وقتی در میان ویرانه‌ها پیش رفتیم به محل آتشکده هم رسیدیم. فقط چند خشت و چند آجر بازسازی شده بود. بدون هیچ دیواره‌ای. مربعی بود که نوشته بود محل نگه داری آتش جاویدان. می‌گویند ساختمان اصلی آتشکده به عنوان اصلیترین محل عبادت ۴ستون و یک گنبد از جنس طلا و فیروزه داشته... کنارش هم معبد آناهیتا بوده برای تقدیس کردن آب... آتشکده برای آتش و معبد آناهیتا برای آب... اما در کرانه‌های آن چشمه‌ی خیلی بزرگ بقایای ایوان‌های شرقی و شمالی کاخ‌های سلاطین ساسانی برقرار بود... آن سو‌تر از محل آتشکده دالان نگه داری اشیاء مقدس بود. یک دالان بازسازی شده که راه رفتن تویش حس غریبی بهت می‌داد. این سو‌تر ستون‌های سالن‌های مختلف کاخ ساسانی پا برجا بود. سالن غذاخوری عام. سالن غذاخوری ارتشیان و صاحب منصبان. حمام‌ها و... آخ...‌ای کاش کسی بود که برایمان قصه می‌گفت که آن موقع آدم‌ها چطوری حمام می‌رفتند. چه جوری توی آن آتشکده جمع می‌شدند و چه جوری نیایش می‌کردند. چه جوری توی آن سالن‌ها با آن ستون‌های عظیم غذا می‌خوردند. چه می‌خورند. چطور می‌خوردند... با انقراض حکومت ساسانیان آتشکده‌ی آذرگشنسب و کاخ ساسانی با همه‌ی تقدس و شکوه و جلالش ویرانه شد. هجوم رومیان و مسلمانان آتشکده را با خاک یکسان کرد. چند صد سال آتشکده‌ای که روزگاری پادشاهان به خاطرش پای پیاده هزاران گز راه می‌رفتند یک مخروبه بود. جز ویرانه‌هایی که بعد از ۱۴۰۰سال ما به دیدنشان رفتیم چیزی باقی نماند....گذشت و گذشت تا هجوم مغول‌ها به ایران. بعد از چند صد سال این مغول‌ها بودند که شروع کردند به آباد کردن تخت سلیمان. ایلخانیان و در زمان اباخان در محدوده‌ی تخت سلیمان شروع کردند به ساختمان ایوان‌ها و طاق‌ها و کاخ‌های ۸ضلعی و کاخ‌های ۱۲ضلعی. بخش دیگر تخت سلیمان کاخ‌ها و آثار به جا مانده از زمان ایلخانیان است که آن‌ها هم دیدنی‌اند. مخصوصن اینکه صحیح و سالم‌تر از بخش‌های آتشکده و کاخ ساسانی‌اند... هر چند طاق اصلی نیمه ویران شده. توی عکس های موزه که نگاه می کردیم این یک طاق کامل بود. ولی مثل این که در طول عملیات اکتشاف گند زده اند و فقط یک دیواره اش مانده و آن دیواره را هم یک عالمه داربست زده اند که نیفتد و ویران نشود...بیش از ۹۰دقیقه در میان ویرانه‌های تخت سلیمان چرخیدیم. پیش خودمان بار‌ها آخ گفتیم. جایی به این عظمت و با این تاریخ چرا این قدر مهجور است؟ چرا همه فقط تخت جمشید را بلدند. تخت جمشید هم که به اندازه‌ی اینجا ویرانه است. آن چند تا سرستون‌ها را ازش بگیری یک مشت میله است دیگر. تخت سلیمان که از آنجا تاریخی‌تر و پرماجرا‌تر است... بعد وارد ساختمانی شدیم که مجموعه عکس‌های تخت سلیمان بود. پوسترهای قشنگ قشنگ. عکس‌های قدیمی. عکس هوایی قبل از خاک برداری از مجموعه. به غیر از دریاچه‌ی وسط تخت سلیمان هیچ چیزی پیدا نبود. عکس بعد از خاک برداری که تازه بنا‌ها مشخص شده بودند. تاریخ کشف مجموعه‌ی تخت سلیمان. خارجی‌هایی که شناختندش. تیم‌های خاک برداری و مطالعه‌ی مختلف و...فقط تخت سلیمان نیست. فقط این دریاچه یا چشمه‌ی شگفت انگیز نیست. سرت را که بالا بگیری آن کوه‌های روبه رو در ارتفاع ۳۵۰۰متری تخت بلقیس است. ویرانه‌های کاخی که بین دو قله واقع شده و در فصل‌های پرآب بین آن دو قله دریاچه‌ی فصلی به وجود می‌آید. فکرش را بکن.... آخ... فکرش را بکن... بر فراز یک قله‌ی ۳۵۰۰متری... فکرش را بکن. آخ. بیایی اینجا. بیایی تخت سلیمان را ببینی. آن را بازسازی کرده باشند. از زرتشتی‌های ایران کمک گرفته باشند و آتشکده را به‌‌ همان شکل باستانی‌اش بازسازی کرده باشند و بعد راهنماهایی گذاشته باشند که برایت از روزگاران شکوه و تقدس اینجا برایت روایت کنند. کاخ‌های ایلخانی را هم کامل بازسازی کرده باشند. بعد از مجموعه‌ی تخت سلیمان بیایی بیرون. با جوی آبی که از چشمه‌ی وسط تخت سلیمان از دیواره‌های دژ بیرون آمده و بهش می‌گویند اژدهای سلیمان همراه شوی. بعد برسی به یک تله کابین. تله کابینی که تو را به آن ارتفاع می‌برد. برسی آن بالا. یک گشت بزنی. به دریاچه‌ی فصلی و تخت بلقیس نگاه کنی و برگردی... به آن می‌گویند یک میراث جهانی، نه...وقتی آمدیم بیرون یک آخ دیگر هم گفتیم. به جز ماشین ما یک ماشین دیگر هم بود. یک ماشین با پلاک اتحادیه‌ی اروپا. یعنی اینکه طرف ایرانی نبوده و به این میراث جهانی سر زده...

جاده نخی ها-8

- گشتی دیگر در روستا می‌زنیم. شاید شاید نانوایی باز شده باشد. نه. مغازه‌ها هم نان ندارند. خانه‌ها را نگاه می‌کنیم. توی یکیشان تنوری خانگی را آتش کرده‌اند. تنوری که کنار ساختمان خانه است. تازه آتشش را روشن کرده‌اند. رویمان نمی‌شود برویم در بزنیم بگوییم نان می‌خاهیم. حتم بینشان رسم نیست که به مسافر و مثلن توریست نان محلی بفروشند، ورنه... راه می‌افتیم سمت دندی و زنجان.      - جاده نخی‌تر می‌شود. پر از پیچ و گردنه و سربالایی. ۹۰کیلومتر دیگر تا زنجان داریم. سر و کله‌ی تله کابین‌های «معدن سرب و روی انگوران» هم کنار جاده پیدا می‌شود. تله کابین‌هایی که به جای آدم سنگ‌های معدنی را جابه جا می‌کنند. طولانی‌ترین تله کابینی است که به عمرم دیده‌ام. بیش از ۱۰کیلومتر پا به پایمان سبدهای سنگ‌های معدنی روی سیم‌های تله کابین در حال رفت و آمد بودند. جاده، جاده‌ی کامیون‌های معدن است... سرعت می‌روند. با هم کورس می‌گذارند. از هم سبقت می‌گیرند و جاده پر است از دست انداز‌ها و چاله‌های نا‌به هنگام... یکی از همین چاله‌های نا‌به هنگام رینگ سمت چپ را کج و کوله می‌کنند. ادامه می‌دهیم.      - ساعت ۴به دندی می‌رسیم. نانوایی‌های اینجا هم تعطیل‌اند. به میدان مرکزی شهر می‌رسیم و از یک فروشگاه نان بسته بندی می‌خریم. آدامس اربیت را ۶۰۰تومان می‌فروشد. آدامسی که توی تهران و هر جای دیگر ۱۱۰۰ یا ۱۲۰۰تومان است. آدامسی که دارد برای ۵یا ۶ ماه پیش است. فاجعه‌ای را که رخ داده مزه مزه می‌کنیم...      - ناهار در پارک شهر دندی. به سوی زنجان. وارد اتوبان می‌شویم. خلوت و تاریک. با سرعت به سوی تهران.      - جالب‌ترین ویژگی سفر شاید این باشد که لحظه‌هایت پربار می‌شوند. زمانی را که در سفر گذرانده‌ای طولانی‌تر حس می‌کنی. پلی را موقع رفتن نگاه می‌کنی. وقت برگشتن به‌‌ همان پل که نگاه می‌کنی حس می‌کنی خیلی وقت پیش بود که آن را دیده بودی. به ساعت شاید فقط ۴۸ساعت گذشته باشد، اما اصلن حس نمی‌کنی که آن را ۲روز قبل دیده‌ای. حس می‌کنی تصویر قبلی‌ات از پل برای چند ماه پیش است...      - کرج نفرت‌گاه من است. کرج نفرت انگیز‌ترین شهر بین راهی دنیا است. کرج جایی است که شهر و آدم‌ها و روزگار به صورتم سیلی می‌زنند. کرج جایی است که یکهو به یادم می‌آورند. چیزهایی را که فراموش کرده‌ام همه را یکهو به صورتم می‌زند. اتوبان که به کرج می‌رسد یکهو شلوغ‌تر می‌شود. یکهو ترافیک می‌شود. یکهو حس می‌کنی این آدم‌هایی که در حال راندن‌اند آدم‌های قبلی جاده‌ها نیستند. حس می‌کنی مشتی روانی پر استرس دور و برت هستند. حس می‌کنی این آدم‌ها، آدم‌های دشت‌های فراخ و جاده‌های نخی نیستند. این آدم‌ها دیگر فراخی دیده ندارند. این آدم‌ها دیگر چیزهای دور را نمی‌بینند. فقط فاصله‌ی جلوی دماغشان را می‌بینند. عجله دارند. شتاب دارند. نوربالا می‌زنند. بوق می‌زنند. سرعت می‌خاهند. نه. سرعت هم نمی‌خاهند. یکهو حس می‌کنی که به خاطر ماشین زیر پایت دارند تحقیرت می‌کنند. یکهو می‌بینی دور و برت آدم‌هایی در حال راندن هستند که ۵ثانیه ای‌اند. ۵ثانیه کند‌تر بودن تو را تحمل نمی‌کنند. می‌خاهند تو نباشی. می‌خاهند بکشی کنار... می‌خاهند فقط خودشان باشند. حس می‌کنی همه‌شان رقابت دارند. رقابت بر سر چه؟! گیج و گول می‌مانی. یکهو می‌بینی که آدم‌ها در حال دویدن هستند. به کجا؟ گیج و گول می‌مانی...      - به کرج که می‌رسیم احساس غربت می‌کنم. احساس می‌کنم دوباره خودم شده‌ام. حس می‌کنم آن پیمانی که ۱۲۰۰کیلومتر را رفته و برگشته یک پیمان دیگر بوده. هیچ وقت دوست نداشته‌ام آدم وطن پرستی باشم. بدم می‌آید مثل پیرمرد‌ها بگویم وطنم وطنم وطنم... ولی خاک راه جاده‌های نخی غریبم می‌کند. یکهو احساس می‌کنم ایران جای دیگری است. این اتوبان تهران کرج و این دیوانگانی که درش در حال رفتن‌اند ایران نیستند. یکهو احساس می‌کنم ایران چیز دیگری بوده است. حس می‌کنم آن ایران زیر خاک است. آن ایران غریب است. آن ایران چیزهای دیگری برای جوش و جلا زدن دارد. آن ایران چیزهایی دارد که هیچ سرزمین دیگری ندارد. سفر می‌روم تا گم و گور شوم. یعنی سفری که درش خودم را گم و گور کنم، فراموش کنم که چه هستم و چه نیستم برایم سفر است. وقتی به کرج رسیدیم حس می‌کردم به دیدار زنی رفته‌ام که چهره‌اش خاک آلودِ خاک آلود بود. ولی وقتی نوک انگشتم را به اندازه‌ی یک خش کوچک روی صورتش کشیدم لطافت صورتش مبهوت کننده بود... وقتی به کرج رسیدیم احساس کردم آن خاک ناچیز روی انگشتم است. ولی هیچ کس نمی‌تواند ببیندش. حس کردم خیلی ناچیز است... و تازه اگر کسی پیدا می‌شد و آن ذره‌ی خاک را می‌دید، چطور لطافت آن صورت را بهش نشان می‌دادم؟! صورتی که خودم هم اصلن ندیدمش...      - می‌دانم که خبری نیست. حتم همه چیز گران‌تر شده. حتم جنون بیشتر شده. حتم کسانی که باید برایشان مهم باشد مزخرفات دیگری می‌گویند. حتم... یک چیز دیگر هم هست. به کرج و بعد تهران که می‌رسی یکهو همه چیز برایت دور‌تر می‌شود. یکهو آرزوهایی که در سرت جوانه زده دور می‌شوند. خیلی دور. یکهو جایی که رفته‌ای دور می‌شود. جاهایی که دیده‌ای و ندیده‌ای همه‌شان دور می‌شوند. صلح و مهربانی دور می‌شود. آرزوی داشتن ماشینی که توی چاله‌ها رینگش کج نشود دور و دست نیافتنی می‌شود. یکهو دوست داشتن یک زن دور و ناممکن می‌شود. هم چیز دور و ناممکن می‌شوند...      -می نشینم و حساب کتاب‌های هزینه‌ها را می‌کنم که سهم‌‌هایمان را بسلفیم... به تهران رسیده‌ایم.... بنزین: ۵۲۴۰۰تومان- خانه: ۳۰۰۰۰تومان- بلیط‌ها: ۲۰۰۰۰تومان- خورد و خوراک و دیگر هزینه‌ها: ۴۶۰۰۰تومانمیثم از هزینه‌ی بنزین معاف است. (هزینه‌ی استهلاک ماشین به اندازه‌ی کافی هست.) -نفری ۴۲۰۰۰تومان. - و...

چهارمحال و بختیاری-1

باد گرمی از پنجره‌های ماشین می‌وزید. سر ظهر بود و جاده‌ی کاشان اصفهان سینه کش‌هایی داشت که لاک پشت نمی‌توانست با حداکثر سرعت ممکن ازشان بالا برود. مقداد آهنگ‌های هچل هفتی و تخته حوضی و شاد و شنگولی گذاشته بود. از تهران دور شده بودم. کیلومتر‌ها دور شده بودم. جاده یکنواخت بود. هیچ منظره‌ای نداشت. بیابان بود و بیابان... هفته‌ی خوبی را نگذرانده بودم. هر روزش یک جواب نه یا یک شکست داشت. امتحان‌های دانشگاهم تمام شده بود و فقط تمام شده بود. باز هم فقط تمام شده بود. خاسته بودم ترم تابستانی بردارم. اصلن نمی‌دانستم که باید تا ۲۵خرداد اقدام می‌کردم. توی هیچ بوردی از این دانشکده ا ی که درش درس می‌خانم همچین قانونی را اعلام نکرده بودند و بعد یکهو وقتی که رفتم برای ترم تابستانی... بعدش هم انجمن اسلامی دانشگاه بود که فهمیدم آدم‌هایی که داعیه‌ی معترض بودن به خیلی چیز‌ها و خیلی پستی‌ها و تقلب‌ها را دارند، آدم‌هایی که خودشان را در صف اول اعتراض به نتایج انتخابات ۱۳۸۸ جا می‌زنند، خودشان پست فطرت‌تر و تمامیت خاه‌تر از هر آن کسی هستند که علیه ش فحش می‌دهند. فهمیدم که در جبهه‌ی مخالفان، در جبهه‌ای که شاید فردای جامعه در دستان آن‌ها باشد هم خبری نیست. شدیدن نومیدکننده بود. آن قدر نومیدکننده بود که حتا نتوانستم بنشینم دیده‌ها و شنیده‌های انجمن اسلامی را بنویسم و مکتوب کنم. باید به جاده می‌زدم. باید دور می‌شدم...قرار بود با میثم و مقداد برویم. قرار بودصبح جمعه حرکت کنیم. میثم گفت عروسی پسرخاله‌ام است. یک هفته عقب بیندازیم. نمی‌توانستم یک هفته‌ی دیگر هم صبر کنم. داغان‌تر از این حرف‌ها بودم. با مقداد ۲نفری راه افتادیم. شب جمعه تصمیم گرفتیم که ۲نفری برویم. بی‌هیچ برنامه‌ای. فقط یک چیز کلی می‌دانستیم که برویم شهر کرد و چهارمحال بختیاری... ۷صبح جمعه بود که راه افتادیم. سوار بر لاک پشتی که ۳۰۰۰۰۰کیلومتر شیرین کار کرده بود و باز هم قرار بود مرکب سفر من باشد. آن هم بدون کولر. توصیه‌های ایمنی همیشگی بابام را روی یک کاغذ نوشتم و چسباندم به داشبورد ماشین که همیشه جلوی چشمم باشد:عجله نکن. سرعت نرو. لج بازی نکن. بیشتر از ۱۰۰تا سرعت نرو.وسط راه، توی یکی از استراحتگاه‌های اتوبان تهران قم روغن ماشین را عوض کردم.دم عوارضی قم چند تا آلاچیق گذاشته‌اند و سایه بانی است. صبحانه را آنجا خوردیم. شب پیش نشسته بودم بازی آلمان و ایتالیا را نگاه کرده بودم و آلمان باخته بود تا هفته‌ی پر از شکست و درب و داغان من تکمیل شود. کمی خابم می‌آمد. کتاب «راه یاب ایران» را همراه خودم آورده بودم. تویش دنبال شهر کرد گشتم ببینم در موردش گشت و گذار در چهارمحال و بختیاری چه نوشته. فقط یک صفحه نوشته بود که دیدن عشایر بختیاری جالب است. شهر کرد را جز هیچ کدام از مقصد‌هایش معرفی نکرده بود. حس عجیبی داشتم. فقط داشتیم می‌رفتیم.... ساعتی بعد به کاشان رسیدیم و بعد توی اتوبان به سمت اصفهان بودیم... چند کیلومتری که از کاشان دور شدیم کنار جاده تابلوی ابیانه و آقا علی عباس را دیدم. خروجی اتوبان به سمت روستای ابیانه و شهر بادرود و مرقد آقاعلی عباس می‌رفت. هیچ کدام را نرفته بودم. گرمای جاده‌ی کویری و یکنواختی‌اش باعث شد که تصمیم بگیریم که برویم به سمت یکی از این دوتا. ابیانه اسمش را زیاد شنیده بودم. آقاعلی عباس را هم زیاد شنیده بودم. همین جوری الله بختکی کله کردم سمت آقاعلی عباس. ۳۰کیلومتری رفتیم تا رسیدیم. گنبد بزرگ و زیبای امامزاده از چند کیلومتری رخ نمایی می‌کرد. حیاط بزرگ. اتاقک‌هایی که دورتادور چیده شده بودند و مردمی که گله به گله دورتادور حیاط نشسته بودند و در گرمای ظهر تابستان سست و رخوتناک دراز کشیده بودند یا قلیان می‌کشیدند... بقعه‌ی امامزاده در مرز کویر قرار داشت و بعد از آن هیچ آبادی‌ای نبود. بزرگ‌ترین گنبد خاورمیانه شکوه خاصی داشت. البته آنجا آرامگاه ۲نفر بود. ۲برادر. آقاعلی عباس و شاهزاده محمد. هر دو برادر امام رضا و من در عجب مانده بودم که امام موسا کاظم مگر چند تا بچه داشته که هر جای ایران می‌رویم امامزاده‌ها و بقعه‌ها یک جورهایی به او ختم می‌شوند...ساعت دوازده و نیم بود که رسیدیم. وقت اذان ظهر را نمی‌دانستم. توی صحن آینه کاری و پر زرق وبرق امامزاده چشم گرداندم شاید اوقات شرعی روز را ببینم. نه.‌ای جا هم مثل خیلی مسجد‌ها و امامزاده‌های دیگر ایران بود. عرب‌های عربستان عادت ندارند مساجد با شکوه و عظمت بسازند. ولی یک عادت خوبی که دارند این است که توی همه‌ی مسجد‌هایشان اوقات شرعی روز را روی تابلوهایی نشان می‌دهند. یک جور نماد اهمیت نماز و عبادت برای آن‌ها است. اما ایرانی‌ها از این عادت‌ها ندارند. پستوی پشتی امامزاده اتاق خاب بود. همه دراز کشیده بودند و چرت می‌زدند. ما هم دراز کشیدیم و چرت زدیم. زل زدم به سقف آینه کاری شده. آن گوشه نوشته شده بود که آینه کاری از سال ۱۳۷۶شروع شده و در سال ۱۳۸۰تمام شده. یعنی این شاهکار معماری ۴سال زمان برده... از خودم می‌پرسیدم چرا؟ چرا آدم‌هایی پیدا می‌شوند که ۴سال هنر خودشان را در این نقطه‌ی دورافتاده‌ی کویر خرج کنند... عجیب بود...نماز را که خاندیم راه افتادیم به سمت اصفهان. و شکر خدا اصفهان کمربندی خوبی داشت و لازم نشد حتا وارد حومه‌ی این شهر بشویم و پرمان به پر مردمان اصفهان بخورد! از اصفهان رفتیم سمت نجف آباد و بعد زرین شهر. ناهار را در زرین شهر خوردیم. توی‌‌ همان پارک اول شهر و بعد دیگر از شر جاده‌های کویری راحت شدیم... جاده‌ی کوهستانی زرین شهر- شهر کرد آخرین تکه‌ی جاده بود برایمان... جاده‌ی کوهستانی و خنکای هوا بعد از یک روز راندن در جاده‌های کویری عجیب خوشایند بود... لاک پشت سربالایی‌ها را آرام آرام بالا می‌رفت و ما را به مرتفع‌ترین مرکز استان ایران می‌رساند... چند کیلومتری شهر کرد بودیم که یکهو باران باریدن گرفت. قطره‌های درشت باران سریع شیشه‌ی پنجره را پوشاندند. درست‌‌ همان زمان بود که فرهاد مهراد داشت توی ماشین، آهنگِ «با صدای بی‌صدا» را می‌خاند و صدایش با باران بیرون هارمونی دل انگیزی را ساخته بودند و من یکی که داشتم از باران روز نهم تیر با چاشنی آهنگ فرهاد به ‌‌نهایت خوشی نزدیک می‌شدم...

چهارمحال و بختیاری-2(پیاده روی در شهر کرد)

توی بروشور ستاد تسهیلات سفر سازمان میراث فرهنگی و گردشگری نوشته که: «نام چهارمحال و بختیاری اشاره به دو بخش چهارمحال و منطقه‌ی بختیاری دارد. چهارمحال بخشی روستانشین میان اصفهان و منطقه‌ی بختیاری بود. محال جمع مکسر محل به معنای ناحیه و مکان است و چهارمحال یعنی چهار ناحیه که عبارت بودند از: لار، کیار، می‌زدج و گندمان. در تقسیمات کنونی استان، لار و کیار در شهرستان شهر کرد، می‌زدج در شهرستان فارسان و گندمان در شهرستان بروجن قرار می‌گیرد. منطقه‌ی بختیاری نیز که از دیرباز کوچ‌گاه ایل بزرگ بختیاری بوده و هست، هم اکنون شامل شهرستان‌های کوهرنگ، فارسان، اردل و لردگان می‌باشد.جغرافیای استان چهارمحال و بختیاری از جمله مناطق کوهستانی فلات مرکزی ایران محسوب می‌شود و دارای ۱۶قله‌ی مرتفع با ارتفاع بیش از ۳۵۰۰ متر مربع می‌باشد. کوه معروف زردکوه بختیاری با ۴۵۴۸م‌تر ارتفاع در این استان قرار دارد و...»در مورد شهر کرد هم بروشور‌ها اطلاعات ویکی پدیایی دیگری رو می‌کنند. اما این چیز‌ها را بدون رفتن به شهر کرد هم می‌توان دانست. چیزهای دیگری هست که باید توی شهر راه می‌رفتیم و خیابان‌ها و کوچه‌هایش را قدم به قدم می‌گشتیم تا روح حاکم بر شهر را بیابیم. ساعت‌ها توی شهر گشتیم. راه رفتیم. از خیابان سعدی به خیابان مولوی. از خیابان فردوسی به خیابان ملت و بعد خیابان ولیعصر. راه رفتن در بلوار آیت الله کاشانی. گشت و گذار در پارک تهلیجان و بوستان مادر.عصر جمعه بود که وارد شهر شدیم. خیابان‌ها عجیب خاک عصر جمعه بر سرشان ریخته شده بود. سوت و کور و خلوت بودند. خیابان‌هایی که تنگ و باریک بودند و بیشترشان یک طرفه. نواحی مرکزی شهر این طوری بود. سمت شمال شهر و دامنه‌های شهر و بوستان‌ها که رفتیم دیدیم مردمان این شهر عصر جمعه‌شان را در پارک‌ها می‌گذرانند. گله به گله توی چمن‌های پارک‌ها نشسته بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند و قلیانی چاق می‌کردند و آجیلی می‌خوردند و آرام بودند... توی شهر هیچ خبری نبود. اما توی بوستان‌ها و پارک‌ها غلغله بود... به هر شهری که وارد می‌شوم به رانندگی آدم‌هایش دقت می‌کنم. برایم طرز رانندگی آدم‌ها خیلی معنا‌ها دارد. راستش شهر کرد اولین شهری بود در ایران که به نظرم آدم‌ها تویش خوب رانندگی می‌کردند. آرام رانندگی می‌کردند. بی‌استرس و بی‌شتاب. مثل خیلی جاهای دیگر ایران یا پراید سوار بودند یا پژو سوار. پیکان هم زیاد بود. پیکان‌های تروتمیز و روپا... اما چیزی که وجود داشت این بود که اهل شتاب گرفتن و گازینگ گوزینگ نبودند. در ۲روزی که در شهرشان بودم ندیدم که توی خیابان کسی پایش را تا ته روی پدال بفشارد و صدای غرش موتور توی خیابان بپیچد. واقعن برایم عجیب بود. سر یکی از چهارراه منظره‌ی نادری را دیدم. البته نادر در ایران. یک چهارراه را در نظر بگیرید که نصف ماشین‌ها با سبز شدن چراغ می‌خاهند به سمت چپ بروند و نصف ماشین‌ها مستقیم بروند. قاعده‌ی عقلانی‌اش این است که ماشین‌هایی که می‌خاهند به چپ بپیچند در سمت چپ توقف کنند و در سمت راست ماشین‌هایی قرار بگیرند که مستقیم می‌خاهند بروند. این طوری عبور و مرور خیلی سریع‌تر می‌شود. توی تهران همچین چیزی وجود ندارد. ماشینی که می‌خاهد به چپ بپیچد در راست‌ترین نقطه قرار می‌گیرد و موقع سبز شدن جلوی ماشین‌های دیگر می‌پیچد تا به راهش برود. تازه احساس زرنگ بازی هم می‌کنند بعضی‌هایشان. به هر حال دریای حماقت ساحل ندارد دیگر... اما توی شهر کرد سر یکی از چهارراه دیدم که توی یک ردیف همه‌ی ماشین‌ها راهنما زنان ایستاده بودند و ردیف سمت راست خالی بود... یعنی حتا خالی بودن آن لاین هم باعث نشده بود که طمع کنند و دو تا لاین‌ها را پر کنند.یک تجربه‌ی دیگر هم داشتم. به راهنما زدن تو احترام می‌گذاشتند. وسط یکی از چهارراه‌ها فهمیدم که باید سمت چپ بروم. راهنما که زدم ماشین بغلی برایم ایست کرد. در حالی که توی تهران اگر بود همین ماشین بغلی برایم بوق کشداری می‌زد و با ‌‌نهایت سرعت ممکن راهش را ادامه می‌داد...این جور چیز‌ها برای من نمادند. اینکه مردمان این شهر حریص نیستند. آزمند نیستند. آرام‌اند. اهل بخشش هستند. همه چیز را فقط برای خودشان نمی‌خاهند و خیلی چیزهای دیگر.شهر کرد چراغ قرمز زیاد دارد. چراغ قرمزهایی که چند ثانیه‌ای هستند. هنوز چراغ قرمزهای این شهر ۲ زمانه‌اند. یعنی در هر نوبت ۲ لاین با هم سبز و قرمز می‌شوند. مثل چراغ قرمزهای شهرهای بزرگ نیستند که ۴زمانه باشند و در هر بار فقط یک طرف ۴راه سبز شود. احتمال تصادف در چراغ‌های ۲زمانه بیشتر است... ولی به هر حال.مغازه‌های شیک و پر آب و رنگ با نورپردازی‌های غلیظ توی شهر کم بودند. بیشتر مغازه‌ها معمولی بودند. وقتی توی خیابان‌ها راه می‌رفتم و به مغازه‌ها نگاه می‌کردم حس می‌کردم چند سال به عقب برگشته‌ام. به عصر مغازه‌هایی که یک لامپ ۱۰۰وات داخلشان را روشن می‌کرد و ویترینشان درهم برهم و شلوغ بود و نور‌پردازی نداشت و تو اگر چیزی می‌خاستی باید می‌رفتی از فروشنده می‌پرسیدی. مغازه‌هایی که تابلوی نئون نداشتند و اسم مغازه را با رنگ پلاستیکی یک نفر خوش خط روی شیشه‌ی مغازه می‌نوشت. مغازه‌هایی که درشان فلزی بود و نه تمام شیشه‌ای...توی شهر هم که راه می‌رفتم به زن‌ها و دختر‌ها نگاه می‌کردم. زن‌های میانه سال و پیر چادری بودند و دختر‌ها بیشترشان مانتویی بودند. ولی مانتوپوشیدنشان و روسری سر کردنشان جوری بود که این شهر گشت ارشاد نداشت. آرایش غلیظ ندیدم. مانتوی تنگ؟ لباس‌های آن چنانی؟ نه. اصلن. ساده‌تر از این حرف‌ها بودند.از کنار پارک تهلیجان که رد می‌شدیم به یک آقا و خانم جوان رسیدیم که نشسته بودند کنا رجوی آب و آقا گیتار می‌زد و خانم برایش شعری به آواز می‌خاند. در تاریکی نشسته بودند. آن طرف توی پارک هم پسر و دختری روی چمن‌ها نشسته بودند. پسر سرش را روی پاهای دختر گذاشته بود و با هم حرف می‌زدند.توی کوچه پس کوچه‌ها که می‌رفتیم دو تا عروسی هم دیدیدم. از این عروسی‌های خانگی که یک خانه مردانه است و خانه‌ی همسایه زنانه. جفتشان همین جوری بود. صدای آهنگ‌های شاد از خانه‌ها بلند بود... این هم برایم یک جور نوستالژی بود. خیلی وقت بود که هیچ کجای شهر خودم عروسی‌های خانگی ندیده و نشنیده بودم... تالالرهای پذیرایی و خرج‌های میلیونی‌اش چیزی است که لرزه بر شانه‌هایم می‌اندازد...توی شهر گدا هم ندیدیم. نه در چهارراه‌ها و نه در کنار خیابان. تقریبن تمام خیابان‌های اصلی این شهر را پیاده رفتم و باز هم گدا ندیدم. آن دکه‌ی روزنامه فروشی کنار میدان فردوسی خیلی کامل بود. تمام مجله‌های درست و درمان و البته تمام مجله‌های زرد و مزخرف را داشت. البته توی شهر دیگر دکه‌ای به کاملی آن ندیدم. کتابفروشی هم ۲-۳تا دیدم که بیشتر کتاب کنکور می‌فروختند.سینمای توی خیابان ولیعصر فیلم «آزمایشگاه» را روی پرده داشت. فقط هم یک فیلم نمایش می‌داد و حس کردم تنها سینمای شهر است.قیمت غذا؟ حوالی پارک تهلیجان و توی خیابان آیت الله کاشانی که نسبت به خیابان‌های دیگر زرق و برق بیشتری داشت رستوران و ساندویچی و فست فود زیاد بود. مثلن یک رستورانی بود کنار پارک تهلیجان که سنتی بود و آلاچیق داشت و می‌رفتی در یک فضای عشقولانه زیر آلاچیق چهارزانو می‌نشستی و به پشتی تکیه می‌دادی و غذایت را می‌خوردی. اما قیمت غذا‌ها هم قیمت رستوران‌های معمولی تهران بود. انگار مثل تهرانی‌ها نبودند که پول مکان را روی قیمت غذا اضافه کنند.یک چیز دیگر که وجود داشت این بود که توی شهر من لهجه‌ی اصفهانی زیاد می‌شنیدم. به نمره پلاک ماشین‌ها که دقت می‌کردم اصلن نمره‌ی تهران ندیدم. یا ۷۱ بودند و شهر کردی یا ۱۳ بودند و اصفهانی. می‌خاهم بگویم بده بستانشان و در نتیجه تاثیر گرفتنشان از اصفهان خیلی زیاد است. مقداد می‌گفت توی برنامه‌ی ۹۰ هم که نگاه می‌کرده هوادارهای ذوب آهن و سپاهان از شهر کرد و یاسوج زیاد بودند و مصاحبه که می‌کردند می‌گفتند آن همه راه را به عشق سپاهان آمده‌اند...به ماشین‌های پارک شده کنار خیابان هم دقت می‌کردم. اکثرشان قفل فرمان نداشتند. ساعت ۱۰شب بود و از کوچه پس کوچه‌ها به سمت خابگاه‌مان حرکت می‌کردیم و به ماشین‌ها که نگاه می‌کردم می‌دیدم بیشترشان قفل فرمان نبسته‌اند. یعنی که امنیت این شهر بالا است. یعنی اینکه دزدی توی این شهر کم است. مقایسه می‌کردم با تهران که اگر کسی مثلن به پراید خودش قفل فرمان نزند امکان دزدیده شدن ماشینش به شدت بالا می‌رود و دزدهای حاضریراقی دارد این تهران...از نظر ساختمان هم، بخش‌های مرکزی و قدیمی‌تر شهر اصلن ساختمان‌های بلند نداشت. حتا ۴طبقه هم به ندرت دیده می‌شد. ولی نواحی شمال شهر که در ارتفاعات بودند و جدید‌تر ساختمان‌های چندین طبقه زیاد بود. و...

چهارمحال و بختیاری-3(محل اقامت)

به اینکه شب را کجا و چطوری سر کنیم اصلن فکر نکرده بودیم. قرارمان هم این نبود که فکر کنیم. در طول روز هم به اینکه شب را کجا سر کنیم و چطور فکر نکرده بودیم. شب شده بود و باید دنبال یک سقف می‌گشتیم... یک چیزی را یاد گرفته بودم. اینکه این جور چیز‌ها ارزش نگران شدن ندارند. از ایرج افشار یاد گرفته بودم. توی کتاب گلگشت در وطنش توی یکی از مصاحبه‌هایش از محل اقامت در سفر گفته بود. لحن تعریف کردنش چیزی بود که هرگز فراموش نمی‌کنم... ازش پرسیده بودند یکی از مشکلات ما در سفر موضوع محل اقامت است. شما که این همه سفر می‌روید در کجا اقامت می‌کنید؟جواب داده بود که: سوال خوبی است. عرض کنم که چند نوع بوده است. یک نوع به صورت رسمی است که اگر پولی باشد و هتلی باشد، خوب می‌رویم و اقامت می‌کنیم. نوع دیگر اینکه آدم طبیعتن از راه همین کاغذ و قلم و نوشتن و صحبت کردن، کم و بیش دوستانی در شهرهای کوچک پیدا می‌کند. هر‌گاه در سفر گذرش به آنجا‌ها افتاد، در منزل آن‌ها اقامت می‌کند. اما نوع دیگری هم علاوه بر این دو نوع هست. فرض کنید آدم شب برسد به یک آبادی که فقط ده خانوار جمعیت دارد. هیچ دکانی هم وجود ندارد. چه کار می‌شود کرد؟ ناچار به خانه‌ای وارد می‌شویم و می‌گوییم سلام علیکم. ما اینجا گرفتار شده‌ایم، می‌فرمایید چه کار کنیم؟ صاحبخانه با خوشرویی می‌گوید بفرمایید. در هر حال لحافی، پتویی، شمدی چیزی دارد. به صورت باید با آن زندگی ساخت. می‌رویم داخل و نانی، ماستی، پنیری، هر چه که دارد (ما حضر) می‌آورد. اما از صحبت با اوست که آدمی لذت می‌برد و می‌تواند اطلاعات به دست آورد. برای من مثل آموزشگاه است. هرگز جزوه‌ی اداره‌ی میراث فرهنگی آن قدر نمی‌تواند به من کمک کند تا از راهی که رد می‌شوم بتوانم فلان قلعه را پیدا کنم. نه، بلکه باید از این مردی که شب را در خانه‌اش به صحبت می‌گذرانم بپرسم...ازش پرسیده بودند که در سفر‌هایتان پیش می‌آید که شب در جایی در بیابان بخابید؟گفته بود بار‌ها این کار را کرده‌ام. همیشه پتویی، لحافی چیزی همراه‌مان بوده با‌‌ همان و به ناچار کنار سنگی خابیده‌ایم. این مهم نیست... آن‌هایی که به این قصد سفر می‌کنند نباید اصلن دنبال این فکر باشند که جایی هست یا نیست. با این فکر نمی‌شود سفر بیابانی کرد...عصر جمعه را در بوستان مادر شهر کرد پیاده روی کرده بودیم. یک هتل‌‌ همان نزدیکی‌ها بود. ولی پول هتل رفتن توی جیب‌هایمان نبود. توی شهر دوست و رفیقی هم نداشتم. قبل از اینکه وارد دانشگاه شوم یکی از تصویرهای خیالی‌ام این بود که توی دانشگاه دوستان و رفقایی از شهرهای مختلف ایران پیدا می‌کنم. اما کور خانده بودم. بیشتر هم دانشگاهی‌ها تهرانی درآمده بودند و آن‌هایی هم که شهرستانی بودند راستش تهرانی‌تر ازتهرانی‌ها بودند... حسابگر و بیش از حد اهل درس و مشق وبی بخار‌تر از این حرف‌ها که... هنوز هم حسرت همچین تصویری را می‌خورم... ایرج افشار گفته بود که از راه قلم و نوشتن دوستانی پیدا کرده. من که همچین دوستانی نیافته‌ام. شاید هم دوست شدن را بلد نیستم... باری، توی‌‌ همان بوستان مادر که راه می‌رفتیم به یک جایش برخوردم که آدرس حمام‌های عمومی و نمره‌ی شهر کرد را زده بود. خیابان‌های مرکزی شهر بودند. پیش خودم گفتم حکمن این حمام‌ها در جاهایی از شهر هستند که مسافرخانه‌ای پیدا می‌شود. مسافرخانه برایمان به صرفه تمام می‌شد... غروب شده بود و با ماشین راه افتاده بودیم توی خیابان ملت شهر کرد که فکر می‌کردیم تویش با توجه به آدرس حمام‌ها مسافرخانه یافت می‌شود. همین طور آرام آرام رفتیم تا رسیدیم به میدان انقلاب شهر کرد. پیاده شدم تا از فروشنده‌ی مغازه‌ای، کسی بپرسم که مسافرخانه کجا می‌توانم پیدا کنم. تا پیاده شدم یک ماشین کنارم نگه داشت و مسافرش را پیاده کرد. از راننده پرسیدم کجا می‌توانم مسافرخانه پیدا کنم؟ گفت از کجا می‌یای؟ گفتم از تهران.این سوالی بود که همه‌ی اهالی استان چهارمحال و بختیاری وقتی ازشان سوال می‌کردم از من می‌پرسیدند: از کجا می‌یای؟!بهم گفت: برو می‌دون فردوسی. بعد برو بالا تا برسی به چهارراه بازار. بعد برو به می‌دون جهاد برس. اداره‌ی کل ورزش و جوانان شهر کرد. سراغ آقای امیری رو بگیر. بگو منو آقای انصاری فرستاده. بهت اتاق می‌ده!رفتم تا رسیدم به میدان جهاد شهر کرد. اسم می‌دان، امام حسین بود. ولی همه به آن میدان جهاد می‌گفتند. از چهار پنج تا نوجوان نوشکفته پرسیدیم که اداره‌ی ورزش و جوانان کجاست؟ پشت سرشان را نشان دادند. خاستم پیاده شوم و بروم تو که گفتند با ماشین برو تو!از حراست خبری نبود. با ماشین رفتم تو. عجیب بود برایم. الان اگر اینجا تهران بود، همین حراستش کلی برای من ناز و نوز می‌کرد تا خودم را راه بدهد که با آقای امیری حرف بزنم.رفتیم و فهمیدیم آقای امیری اسم درستش آقای امیرنژاد است. نبود. به شماره موبایلش زنگ زدم و گفتم ماوقع را. پرسید که خانواده هستید؟ گفتم نه. آمد. ساختمان خابگاه تربیت بدنی شهر کرد بود که مسئولیتش با او بود. اتاقی به‌مان نشان داد و گفت راضی هستید؟ یک اتاق سه تخته بود با پتو و پشتی و رخت آویز. یک یخچال هم توی راهرو بود. گفتیم چرا راضی نباشیم؟ ساختمان خابگاه شرقی غربی بود. اتاق‌های سمت شرق در قوروق بچه‌های کشتی گیر نوجوانی بود که در اردوی آمادگی به سر می‌بردند! ازمان پرسید دانشجو هستید؟ و وقتی گفتیم بله، ما را فرستاد به قسمت غربی ساختمان. به غیر از ما کس دیگری در سمت غربی نبود و همه‌ی اتاق‌ها خالی بودند. حمام هم به راه بود. برایم عجیب بود. یک اتاق سه تخته همراه با حمام و دستشویی شبی ۱۲هزار تومان... راضی بودیم. کلن از دو دسته آدم آدرس پرسیدن و راهنمایی خاستن عاقلانه است: زن‌ها و راننده تاکسی‌ها. زن‌ها به خاطر اینکه دروغ نمی‌گویند معمولن و راننده تاکسی‌ها برای اینکه ممکن است آقای انصاری دربیایند...!