پیمان .. | چهارشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۲، ۰۶:۴۹ ق.ظ |
منجیل شهر درختان کج است. بادهای همیشگی کوه های اطراف منجیل درختان این شهر را به عقب نشینی وامی دارد. ولی این درختان هرگز سر به زمین نمی سایند...اولین هدفمان بعد از رسیدن به منجیل دیدن سرو هرزویل بود. پرسان پرسان رفتیم تا به دهکدهی هرزویل رسیدیم. دهی که بالاتر از شهر منجیل به سوی دل کوه است. هرزویل در دورههای مختلف تاریخی وجود داشته و جالبش این است که بارها با خاک یکسان شده و دوباره ساخته شده. هر بار هم که از نو ساخته شده به رود سپیدرود و شهر منجیل نزدیکتر شده. یعنی هر چه قدر در دل کوههای شمال منجیل پیشتر بروی هرزویلهای قدیمتر را مشاهده خاهی کرد. آخرین بار هم در زلزلهی سال 1369 با خاک یکسان شد و هرزویل جدید در اطراف سرو مشهور هرزویل شکل گرفته...سرو هرزویل تنها بود. تنهاتر از هر تنهایی. در میان آن همه درخت زیتون با برگهای نقرهای، در وسط محوطهای که فنسکشی شده بود، در میان خانههایی که دور تا دور میدانگاهی بزرگ درخت را احاطه کرده بودند، مثل یک پیرمرد با پاهای سترگ ایستاده بود. قدش مثل چنارهای جوان خیابان ولیعصر بود. ولی وقتی بهش نزدیک میشدی و شاخههای درهم پیچیدهاش را میدیدی کهنسالیاش را درک میکردی. دلت میخاست بروی و به تنهاش دست بکشی. سرت را بهش تکیه بدهی بهش بگویی که تو از نوادری. بهش بگویی این ایران خاک در خاک است. برای پیدا کردن گذشتگان هی باید لایههای خاک را کنار زد. هر چه قدر خاک را بیشتر کنار بزنی به گذشته بیشتر میرسی. اما تو درخت نازنین، تو این جوری نیست. تو به لایه لایه خاک را برداشتن و دست و رو را کثیف کردن نیاز نداری. تو گذشت سالیان درازی... بندهای پارچههای دخیل سالیان دور هنوز بر شاخههای پیچ در پیچ درخت مانده بود. این درخت نظرکرده است. نظرکردهی کی؟! نذرها را هم ادا میکرده؟! حالا که فنس کشیدهاند و کسی نمیتواند برود دخیل ببندد به انگشتان درخت و خون را در شریانهای بدنش بند بیاورد... ولی حسرت در آغوش کشیدن این درخت پیر به دل آدم میماند با این فنسها...