پیمان ..
| دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۳۰ ب.ظ
|
۲ نظر
صبح که راه افتادم هوا ابری بود. ولی فکر نمیکردم تا ظهر تبدیل به بارانی یکریز شود. بارانی که تا نیمهشب یکروند و بدون تنبلی بارید. قشنگ بود. روی میز اتاق انتظار اربابرجوع روزنامهی خراسان دیروز بود. سالمرگ واعظ طبسی خبر صفحهی اولش بود. تعجب کردم که یک سال گذشته است. همکارهای مشهدی گفتند طبسی نه... شاه خراسان. گفتند ارباب ایران بوده این مرد. میدونی آستان قدس چهقدر پولداره؟ گفتم آره... کلی شرکت و کارخونه توی مشهد برای آستان قدسه. مثلا همین نان قدس رضوی که من خیلی بهش ارادتمندم. گفتند اینا که هیچی نیست. دولت کسری بودجه مییاره میاد از آستان قدس قرض میکنه. یعنی اندازهی کل ایران آستان قدس پول داره... گفتم آره. درست میگید. زمان جنگ ایران عراق هم آستان قدس بود که به دولت پول قرض میداد... بعد صحبت کشیده شد به این که مشهدیها پولدارند. پولدار و البته حسابگر. آقای رئیس این را میگفت. نگاه به مغازهها و رستورانها و خانهها و ماشینهای زیر پای مشهدیها بیندازی میفهمی که خوب پولدارند. ولی از آن طرف هم به شدت حسابگرند. نمیدانستم...عصری رانندهی آژانسی که من را از سر کار به هتل برمیگرداند از آن پولدارها بود. یعنی از آن پولدارها که نابود شده بود. لهجهی مشهدی غلیظی داشت. ماشینش پراید بود. آدرسها فراموشش شده بود. گفت همهاش تقصیر این پدیده است. ذهنم معیوب شده. فکر کردم تیم فوتبال پدیده را میگوید. ولی گیج بازی درنیاوردم. چیزی نگفتم. احتمال پدیدهی شاندیز را هم دادم. دومی بود. سهام پدیده. گفت اشتباه بزرگ زندگیم این بود که تمام سرمایهی زندگیمو بردم برای سهام پدیده. همهی تخممرغهایش را توی یک سبد چیده بود. گفت پولم نابود شده. گفتم احتمالا کسی باج خواسته بوده و نداده بودند و آنها هم اینطوری کلهپایش کردند. وگرنه پروژههای پدیده که همه پیشرفت داشتند... گفت منم همین فکر را میکنم. بعد شروع کرد به تعریف کردن اعتراضاتی که برای برگرداندن حق و حقوق سهامداران توی مشهد شکل گرفته. گفت دو هفتهی تو خیام شمالی بزن بزن خیابانی شد. پارسال ریختیم جلوی استانداری و بعد که به اعتراضمان توجه نکردند ریختیم توی استانداری و هر چه دستمان میآمد خرد و خاکشیر کردیم. گفت برای این پرونده یک جانبازه را گذاشتهاند که ما دلمان بسوزد. ولی صحبت 3-4 میلیارد تومان پول من است. حرف بیخود میزد من او را هم کتک زدم. حالا حسرتش این بود که محکوم به 2 سال حبس تعلیقی شده. گفت اگر حبس تعلیقی نبودم... یک سال و نیم از حبس تعلیقیم مونده تا رفع پیگرد قانونی بشم... اگر تعلیقی نبودم چنان اعتراضها رو سازماندهی میکردم... حتما طلبم رو پول میکردم. تمام زندگیم یک شبه نابود شده... نگاه نکن که الان مثل تخم چشمهام مواظب این پرایدم. من روزگاری بی ام و ال آی سوار میشدم. برگهی سهامش را از جیبش درآورد بهم نشان داد. راست میگفت. 53 هزار سهم پدیده را برای پسرش خریده بود. میگفت این 53000 را ضربدر 12000 کن... حدود 600-700 میلیون تومان پول من است. هیچی به هیچی... این تازه کوچیکهست... گفت حالا شدهام راننده آژانس. آخرسر بهش گفتم برایم یک فاکتور آژانس بده. خطش در حد اول ابتداییهای دههی شصت بود. ازم پرسید طلب را با ط دستهدار مینویسند؟ گفتم آره. و در عجب ماندم که طرف سواد نوشتن 2 تا کلمه قبض فاکتور را ندارد. چطور توانسته بود به سرمایههای چند میلیاردی برسد و بعد این جوری سرمایهاش نابود شود... آخرسر این سوال که سرمایهاش از کجا آمده بود بیخ گلویم ماند...تا لباس عوض کنم و کمی بیاسایم شب شده بود. اذان مشهد نیمساعت از تهران جلوتر است. مثل این است که همهاش نیم ساعت ساعتم عقب است. پیاده راه افتادم به سمت حرم. برنامه داشتم که هم چهارراه نادری بروم و هم میدان 17 شهریور. هنوز خرید عید انجام ندادهام برای خودم. وقت نمیشود. تا سهشنبه که درگیر اینجا ام. هفتهی بعد هم همینطور. در گوشهای دیگر. و بعد هم که دیگر عید است. بیخیالی طی کردم. کلاه کاپشن را انداختم روی سرم و د برو که رفتیم. باران صفای دیگری به شهر داده بود. زیر باران شیر داغ خوردم و حرمگردی کردم. صحنهای اطراف همه سنگی و لیز بودند. جان میدادند برای پاتیناژ و لیز لیز خوردن...بعد از صحن جمهوری رفتم سمت خیابان طبرسی. ویرم گرفت اتوبوس سوار شوم بروم وکیلآباد. اما گفتم شاید آرامگاه نادر باز باشد و بتوانم به بهانهی آن بعدها کمی در مورد آن بخوانم و بدانم. راه افتادم. مشهد واقعا نمونهی متعالی صنعت گردشگری است. این حجم از هتلها، رستورانها، بازارچهها و زنجیرههایی که فقط و فقط به خاطر مسافران شکل گرفته فوقالعاده است. هنوز هم در حال ساخت و ساز است. برجهایی بزرگتر و عظیمالجثهتر سعی بر خراشیدن آسمان دارند. باید هم آسمان را بخراشند. این حجم از مسافر حتی در ایام آف سال ضامن وجود همهی اینهاست... و چه قدر خوب میشد اگر شهرهای ایران هر کدام میتوانستند خودشان باشند. میتوانستند هویت خودشان را داشته باشند و به خاطر هویت یکتایشان جذب مسافر کنند. چه قدر خوب میشد هر گوشهی ایران میتوانست جذب مسافر از همه جای دنیا داشته باشد... مشهد خودش است. امام رضا است. طرقبه و شاندیز است. بازارچههای بیشمار اطراف حرم است. و به خاطر خودش بودن این همه مشتری دارد. باران می بارید. کلاه کاپشنم را روی سرم انداخته بودم و دست در جیب می رفتم. سریع رسیدم چهارراه نادری. یا به روایت رسمی چهارراه شهدا. مشهد هم طاقت باران نداشت. خیابانها از باران استخر شده بودند و رانندهها پیادهها را نمیدیدند و آب میپاشیدند و میرفتند. نبش چهارراه اثر هنری تجسمی جالبی به چشم می خورد. یک حلقه فیلم قدیمی که از تویش چند متر نگاتیو آمده بود و بیرون و روی نگاتیوها هم عکس های جنگ ایران و عراق و جبهه بود. پایینش هم اسم اثر (125 میلیمتری) و اسم صاحب اثر و شماره پیامکی برای رای دادن به آن. ازین کار مجلسی های شهرداری شهرهای بزرگ.دور تا دور مجموعهی نادرشاهی نردهکشی شده بود. و بسته بود. چرا باید بسته باشد؟ حداقل پارک اطرافش میتوانست باز باشد. دور تا دور فضای سبزش نردههایی بودند با طرح تبر. خشن مثل خود نادرشاه. آن درختهای تنومند را هم از پا میانداختند و سرنیزه میکاشتند قشنگتر میشد به نظرم. درختی که نتوانی بغلش کنی چه فایده دارد آخر؟ دور تا دور نرده و ورودی نفری 2500 تومان و برای جماعت عرب هم نفری 15000 تومان.راه افتادم طرف خیابان آخوند خراسانی. خودم را در شهر بارانی رها کردم. بورس پرده فروشیها. بورس لوازم الکتریکفروشیها. بین آن همه مغازهی یکسان یکهو یک لوازمالتحریرفروشی. فروشندهاش مهربان نبود. وگرنه میرفتم دفترچه یادداشت میخریدم. هوس دفترچه یادداشت خریدن کرده بودم. مثلا بروم دفترچه یادداشت پرتقالی بخرم. بعد شروع کنم به نوشتن یک داستان عجیب و غریب از همزمانیها. در حد رمانهای پل استر. ولی نشد. رفتم و رفتم تا رسیدم به میدانی که بنایی با یک گنبد سبز بزرگ در وسطش بود. از آسفالت خیس و سیاه دور میدان پریدم رسیدم به خود بنا. بنای گنبد سبز. دور تا دورش چرخیدم. اسیر بارش تند و تیز و به هم پیوستهی قطرات باران در نور پروژکتورهای بالای گنبد شدم. رفتم توی بنا. پولی نبود. با آقای نگهبان که در گرمای بخاری برقی نشسته بود سلام علیک کردم. تویش کوچک بود. گنبدش بزرگتر بود انگار. قبری بود و دور تا دور هم چیز خاصی نبود. زنانه مردانه هم کرده بودند. با یک پردهی سبز. قبر متعلق به یک آخوند صاحب کرامت بود گویا. برایم مهم نبود. از کرامتش مرا چه حاصلی گفتم و خواستم بزنم بیرون. نگهبان بهم گفت بفرما چای. مرا به داخل اتاقکش تعارف زد. گفتم ممنون. گرسنهام بود تا تشنه. ولی بعدش پشیمان شدم. شاید خیس و تلیس بودنم حس همدلیاش را برانگیخته بود. باران میبارید و من همین جوری زیر باران توی خیابانهای مشهد بالا و پایین میرفتم. اولین رستورانی را که یافتم واردش شدم. مشتریها قریب به اتفاق عرب بودند. عربهایی با چفیههای چهارخانهی قرمز. شبیه به عربستانیها. پر سر و صدا غذا میخوردند. پیشخدمت را صدا میکردند. نفری دو تا غذا سفارش میدادند. نمیفهمیدم چه میگویند. غذایم را خوردم و زدم بیرون. آمدم سمت فلکه آب. رسمیاش شده میدان بیتالمقدس مثل این که. همان فلکه آب بهتر است. مغازههای اطراف حرم کسلکننده بودند. همه کپی پیست هم. مهر و تسبیح. زرشک و نبات و کشمش نخود. سوهان. اسباببازیهای کوچولوی مسخره. انگار 4 تا مغازه را هی کپی پیست کرده بودند تا آخر بازار رضا.پاهایم به ذوق ذوق افتاده بودند. تاکسی سوار شدم و خودم را به هتل رساندم. میدان 17 شهریور و خرید نرفتم. قبر نادر هم نافرجام ماند. ولی راضی بودم. باران حالم را جا آورده بود.
After all I will be subscribing to your rss feed and I hope you write once more very soon!