زائران هورامان - 4
پیمان .. | پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۳۲ ق.ظ |
شب را
کنار زریبار صبح کردیم. خسته بودیم و خنکای نسیم هایی که از زریبار می گذشتند
خوابیدن در کیسه خواب و توی چادر مسافرتی را دلچسب تر می کردند.
شب
گذشته حوالی گرگ و میش بود که از هورامانات به کنار دریاچه رسیدیم. تا گشتی کنار
دریاچه بزنیم خسته و گرسنه شده بودیم. جاده ی
مرز باشماق از شمال دریاچه می گذشت. خیابان های سمت دریاچه در جهت عکس حرکت
ما ترافیک بودند. مریوانی ها عصر جمعه شان را کنار دریاچه به سر برده بودند و همه
در کار برگشتن به سوی شهر بودند. ما اما عصر جمعه را در جاده های پر پیچ و خم
هورامان گذرانده بودیم...
ماشین
بازی های شارژی کنار دریاچه. ماشین های تک سرنشین مناسب برای بچه های 5-6 ساله...
هم فرمان داشت و هم خوب گاز می خورد. زنی که که مونوپدی به دست گرفته بود و هی ژست
می گرفت و هی از خودش عکس می گرفت و شوهرش کیف او را به دست گرفته بود و سیگار می
کشید و دنبالش می رفت. زن عکس دو نفره هم نمی گرفت حتی. هر سه قدم راه رفتن مساوی
بود با یک ژست و یک عکس... آدم های عجیب، زوج های غریب... مردم
شاد بودند، کنار دریاچه آهنگ گذاشته بودند و گروهی رقص کردی می کردند...
پرسه در
کنار دریاچه، صبح سبز درخشان اردیبهشتی، ماهی های توی دریاچه، زیارت یک مارماهی
بزرگ از نزدیک، چند نفری که با دوچرخه اول صبحی کنار دریاچه رکاب می زدند. ما از
جنگل کنار دریاچه بالا رفته بودیم و عکس می گرفتیم که آن چند نفر تن به آب زدند. بعد
از دوچرخه سواری، شنای صبحگاهی...
قایق
های پدالی و کایاک هنوز بیدار نشده بودند که ما به جاده زدیم.
جاده
هایی پر پیچ و خم...
در
میانه ی سنندج و مریوان، در سروآباد صبحانه زدیم. صف نانوایی سنگکی شهر. مردانی با
شلوار کردی در صف. لباس های زن ها دوگانه شده بود. پیرزنی (پیرزن که می گویم به
خاطر صورت پیرش بود وگرنه کمرش به هیچ وجه خم نبود و مثل خیلی از زن های کرد از بُله
باریکی به سرو می مانست...) که توی صف بود لباس محلی بلند داشت و آن جلیقه ی سیاه
کوچک که جزء جدانشدنی لباس های زنان کرد است.... پول نان را از جیب کوچک توی همان
جلیقه درآورد و داد. ولی دختری که از بیرون مغازه برای نانوا اشاره داد مانتویی
خردلی و کوتاه پوشیده بود. نانوا اشاره اش را دریافت و نانی پرکنجد را برایش کنار
گذاشت...
جاده از
میان دره ها می گذشت. دره هایی در میان کوه هایی همه سبز، سرتاسر سبز، پوشیده از
درخت های بلوط با سبزهایی پررنگ. طیفی از رنگ های سبز همه طرف جاده را گرفته بود. و
پیچ و خم های جاده تمامی نداشتند، تا که به نِگِل رسیدیم...
نگل بود
و پیرمردهای لباس سنتی پوش روستا. حاضر شدند با ما عکس یادگاری بیندازند.
قرآن
نگل عامل شهرت روستای نگل بود. قرآنی که در مسجد عبدالله بن عمر نگهداری می شد و
هستی مردم روستا با وجودش گره خورده بود. نگهبانی از آن قرآن یک جورهایی آرمان
مردمان روستا بود...
وارد
مسجد که شدیم اول باید کفش و جوراب مان را در می آوردیم. هم جاکفشی بود و هم
جاجورابی. بعد پاشویه های وضوگیری اهل سنت بود و بعد هم فضای مسجد. این که وضوخانه
جزءی از مسجد بود و نه جزئی از دستشویی قشنگ بود...
و بعد
به زیارت قرآن نگل نائل آمدیم. (اولش برایم عجیب بود که فقط یک قرآن عامل جذابیت
یک روستا برای دیدن باشد، ولی وقتی جو روستا، جو مسجدی که قرآن تویش نگهداری می
شود، مناسک ورود به مسجد و داستان های قرآن را شنیدم، بله... ما به زیارت قرآن نگل
نائل آمدیم.)
اسم روستا
به خاطر این قرآن بود. در روزگاری دور، چوپانی مشغول چراندن گوسفندهایش بود که به
گلی زیبا برخورد. گلی یکتا. خواست آن را بکند، مجبور شد خاک را هی بکند و بکند و
آن قدر کند که به یک صندوقچه ی بزرگ رسید. صندوقچه ای که قرآن نگل در آن بود.
اهالی روستاهای اطراف را جمع کرد تا بتوانند قرآن را بیرون بیاورند و بعد به خاطر
آن قرآن مسجدی ساخته شد و به خاطر آن مسجد روستایی که به خاطر آن گل به آن گفتند
نوگل... که بعدها بر اثر لهجه و گویش شد نگل. قرآنی که می گویند یکی از چهار قرآنی
بوده که در زمان خلافت عثمان نوشته شد و به نقاط مختلف دنیا فرستاده شد...
خادم
مسجد جوانی بود که به ما خوش آمد گفت و یک برگ آ چهار در مورد تاریخ قرآن نگل به
هر کدام ما داد. بیستون رفتیم نفری 3000 تومان سلفیدیم، طاق بستان رفتیم نفری 3000
تومان سلفیدیم، غار قوری قلعه رفتیم نفری 4500 تومان سلفیدیم، ولی هیچ کدام شان
حتا یک برگه آ چهار معرفی مکان به ما ندادند. به شان حتی گفتیم و باز هم چیزی برای
معرفی ندادند. ولی مسجد قرآن نگل بی هیچ دریافتی... کار بزرگی نبود. اما برایم
نشانه بود. انگار وقتی چیزی در دست خود مردم باشد، اوضاع به سامان تر است...
نکته ی
دراماتیک قرآن نگل دزدیده شدن های 4گانه ی آن و دوباره برگشتنش به مسجد روستا بود.
یک بار زمان ناصرالدین شاه خواستند قرآن را ببرند تهران، اهالی روستا و کردهای منطقه
اعتراض کردند و نرسیده به همدان قرآن برگشت. یک بار رضا شاه خواست قرآن را ببرد
توی موزه های تهران، باز هم اهالی روستا نگذاشتند. یک بار دیگر بعد از جنگ، با
همکاری یکی از فرمانده سپاه های منطقه و خادم مسجد قرآن از مسجد دزدیده شد که باز
هم به طرز معجزه آسایی به روستا برگشت. عکس های مراسم استقبال اهالی منطقه از
بازگشت قرآن به مسجد آدم را به احترام وامی داشت... بار چهارم هم عجیب بود. چند
نفر غریبه با 206 آمدند قرآن را از مسجد دزدیدند و رفتند. بعد از چند روز یکی از
طلبه های کرد خواب دید که قرآن در کنار رودخانه است. اهالی روستا به جست وجوی قرآن
در رودخانه های اطراف رفتند و قرآن را پیدا کردند: خیس و تلیس شده بود، ولی هنوز
قرآن نگل بود. 206 دزدها سر یکی از گردنه های بی شمار جاده تصادف کرده بود و همه ی
دزدها به درک رفته بودند و قرآن در رود جاری شده بود...
قرآن
نگل را زیارت کردیم و دوباره زدیم به جاده... عقربه های ساعت سریع تر از ما حرکت
می کردند... راز دلم در جاده بود و در جهت عکس من در حرکت بود... تیز راندم، جوری
که همه ی همسفرها در حال پیچ و تاب خوردن توی ماشین بودند و سر هر پیچ به یک طرف
چپه می شدند... ناچار بودم...