ایرانایرتور لعنتی (دبی-۱)
کولهام را میاندازم روی دوشم. دستهی چمدان خلبانیام را با دست چپ و پلاستیک نانها را با دست راست میگیرم و پشت سر حمید وارد سالن فرودگاه میشوم. اولین بار است که از فرودگاه امام میخواهم سوار هواپیما شوم. فرودگاه امام همیشه برایم محل بدرقه بوده. محل فرستادن رفقا به آن سوی آبها و آخرین خداحافظی و گپ و گفتها و مرور خاطرات گذشته برای سبک کردن بار خداحافظی. همیشه فکر میکردم خودم بیبدرقهکننده باید بروم.
فرودگاه حالت نیمهتعطیل دارد. به شلوغی سالهای پیش نیست. پسرک دوچرخهسواری توجهم را جلب میکند. ۱۲-۱۳ ساله است. سوار دوچرخهاش توی سالن میچرخد.
کمربند را درمیآورم و کنار موبایل و کیف پول و کوله و چمدان و بستهی نان میگذارم. ۴۰ تا نان گرفتهام که در یک هفته اقامتمان در دبی از گرسنگی نمیریم. توی چمدانم هم پر از کنسرو است! هیچ فلزی در من نیست و دروازهی الکترونیکی سروصدایی نمیکند. اما مرد پلیس اعتماد نمیکند. من را میگردد. زیربغل و پاها و رانها. راضی نمیشود. دستش را لای پاهایم میآورد و محکم لمس میکند. ویرم میگیرد چیزی بگویم: احمق اون دستگاه بهت نشون داد که تو من هیچی نیست. الان دست لای پای من کردی که چی رو بررسی کنی؟ چپ چپ نگاهش میکنم. چیزی نمیگویم. عصبانی شدهام. حوصلهی علافی ندارم. بهش اعتراض کنم من را میبرند آن پشت مشتها و شاید این قدر علافم کنند که هواپیما پرواز کند برود و من هم دستم به جایی بند نباشد. پلیس احمق. پلیسهای احمق. به درد نخورها...
پسرک دوچرخهسوار را دوباره میبینم. عه. دوچرخه را توی هواپیما هم راه میدهند مگر؟ پدر و مادر و فامیلهایش همراهش هستند. مسافر استانبولاند. باید یک جستوجو کنم که شرایط حمل دوچرخه با هواپیما چگونه است. دنبال گیت ایرانایرتور میگردیم و پیدایش میکنیم. صف میایستیم. پاسپورت و تست کرونای منفیمان را نشان میدهیم. کارت پرواز میگیریم. چهار نفر هندی و بنگلادشی هم هستند. آنها را جدا نگه میدارند و کارت پروازشان را مثل بقیهی ایرانیها نمیدهند. نمیدانم چرا. ازشان میپرسند که پرواز بعدیتان ساعت چند است و به مقصد کجا. کارگرند به گمانم. دمپایی و پیراهن و شلوار پوشیدهاند و همین. انگلیسیشان هم حتی خوب نیست. ساعت ۹:۳۰ شب از دبی به مقصد هند بلیط دارند.
از گیتهای عوارض خروج از کشور و سپاه رد میشویم. سوار هواپیما میشویم. مینشینیم. شصتمان خبردار میشود که چرا پرواز ایرانایرتور به دبی از بقیه ارزانتر است: همهمان را کنار هم مینشانند. بدون فاصله. گوسفندی.
فیلمهای نحوهی بستن کمربند و استفاده از ماسک اکسیژن و درهای خروج اضطراری و... از تلویزیون جلوی هواپیما پخش میشود. خلبان خوشآمد میگوید. هواپیما کمی حرکت میکند و بعد میایستد. دوباره فیلمهای نحوهی بستن کمربند و استفاده از ماسک اکسیژن و درهای خروج اضطراری و سرسرههای پیاده شدن در مواقع اضطراری و... را برایمان پخش میکنند. هواپیما دوباره چند متری حرکت میکند و دوباره میایستد. گرم است. سر ظهر است. بوی گازوئیل توی هواپیما پخش میشود. مگسهای زیادی جولان میدهند و هی روی سر و کلهی آدمها مینشینند. همه هم با ماسک.
پیرمرد کناریام خسته میشود. با لهجهی ترکیاش میگوید: سرسرهها رو باز کنید میخواهم پیاده شم.
مگسی جلویم پرواز میکند. کف دستهایم را به هم میکوبم و مگس را میکشم. بقیه چپکی نگاهم میکنند.
همه خودشان را با کاغذ باد میزنند. مهماندارها سه بار بسته شدن کمربندها را چک میکنند. نه. خبری از حرکت نیست... به ساعت نگاه میکنم. یک ساعت است که توی هواپیما نشستهایم و حرکت نکرده است. آخرسر خلبان میگوید: با عرض پوزش. در حین چک کردن متوجه ایراد کوچکی در فشار هیدرولیک شدهایم. این ایراد به زودی برطرف خواهد شد.
از هواپیما پیاده میشویم و برمیگردیم به سالن پرواز. دیگر خبری از کرو نیست. باید چند طبقه را پیاده بالا برویم. چند پیرمرد و پیرزن با عصا میآیند. سختشان است. از آن طرف هم سپاهیها درهای سالن را بستهاند. چند دقیقهای طول میکشد تا در را باز کنند. میخواهند مردم را هدایت کنند به طبقهی پایین تا با پروازهای دیگر قاطی پاطی نشویم. اما کسی نمیپذیرد. مهماندارها میآیند. مردم شروع به داد و بیداد میکنند. زنها روسریهایشان را برمیدارند. دختری داد میزند که من وقت سفارت دارم. میفهمید تأخیر شما یعنی چی؟ برای چی قبل از پرواز هواپیمایتان را بررسی نکردید؟ خیلی عصبانی است. چند نفر داد و بیداد میکنند. یک مرد اصفهانی صداکلفت صدایش را بالا میبرد. صدایش از بلندگوهای سالن هم بلندتر است. اما اتفاقی نمیافتد.
یکی میگوید ماهان ساعت ۴ و فلای دبی ساعت ۵ به دبی پرواز دارند. جایگزین کنید دیگر. اتفاقی نمیافتد.
مینشینیم. هواپیما روبهرویمان است. چند وانت میروند سمتش و دل و رودهی توربین گازش را میریزند بیرون. دو ساعت میگذرد. مردم جلوی خروجی سالن تجمع میکنند. خبری نیست. هنوز دل و رودهی هواپیما وسط باند فرودگاه ولو است. سه ساعت میگذرد. ناهار میآورند. مهماندارها توی سالن ناهار پخش میکنند. ملت آرام میشوند.
همه مینشینند و به منظرهی روبهرو نگاه میکنند. در آن دوردستها گنبد طلایی مرقد امام میدرخشد. هی به گنبد طلا و هواپیمای جلوی رویمان نگاه میکنیم. هیچ اتفاقی نمیافتد. حواسم به آن چهار نفر هندی است. فکر میکردم پیدایشان نیست و آنها را احتمالا زیرجلکی با پروازهای دیگر فرستادهاند تا از پرواز بعدی در دبی جا نمانند. اما آنها هم مثل ما علاف شدهاند.
مهماندارها میگویند باید قطعه از فرودگاه مهرآباد برسد. مردم عصبانیتر میشوند. یکی از سپاهیهای سبزپوش از انتهای سالن میآید. مردم داد میزنند «یا دبی یا اوین» و همدیگر را تشویق میکنند تا جلوی در خروجی جمع شوند. ساعت ۶ عصر شده است. مرد سپاهی با جمعیتی عصبانی روبهرو میشود. یکی از پسرها تا مرد سپاهی را میبیند عربده میکشد نیا اینجا. برو مدیر لعنتی این شرکت رو بیار اینجا. ۶ ساعته علافیم اینجا.
انتظار همه را خسته و عاصی کرده است. مرد سپاهی نیامده برمیگردد. درهای سالن باز میشود. مردم هجوم میبرند. سریع سوار اتوبوس میشویم. ساعت ۷ است. فکر میکنیم که هواپیمای دیگری را جایگزین کردهاند. اما کور خواندهایم. دوباره سوار همان هواپیما میشویم. همان هواپیمای پر از مگس. دوباره یک ساعت توی هواپیما مینشینیم. مگسها همه را کلافه کردهاند. تا خود دبی مگسها رهایمان نمیکنند. پیرمرد ترک بغلدستیام زنگ مهماندار را فشار میدهد. مهماندار میآید. بهش میگوید: یه مگسکش مییارید بیزحمت؟ همهمان میزنیم زیر خنده. مهماندار آچمز میماند.
بالاخره پرواز میکند. حمید عرق میکند. میترسد. داریم با همان هواپیمایی میرویم که ۸ ساعت دل و رودهاش جلوی چشممان کف زمین پهن بود. سرعت و ارتفاع را نشان میدهد. ۸۹۰ کیلومتر بر ساعت در ارتفاع ۳۰ هزار پایی . ارتفاع خیلی بالایی است. ارتفاع بالا برای هواپیماها دوستداشتنی است. چون هر چهقدر بالاتر پرواز کنند مصرف سوختشان پایینتر میآید. ولی این هواپیما ترس دارد...
با ضربهی شدیدی توی فرودگاه دبی فرود میآییم. تا هواپیما به زمین مینشیند بخار غلیظی از دریچههای کولر توی کابین پخش میشود. اولش من هم مثل حمید فکر میکنم دود است و هواپیما آتش گرفته. اما بوی دود نمیدهد. فضای داخل هواپیما مهآلود میشود. شرجی هوای دبی است. به قدری رطوبت دارد که مثل مه داخل کابین میپیچد. توی مهی که چشم چشم را نمیبیند کولههایمان را برمیداریم و پیاده میشویم.
تا از هواپیما بیرون میآیم شیشههای عینکم بخار میکند و حس میکنم سر تا پایم توی آب فرو رفته است. چند قدم تا اتوبوس را خیس و تلیس میشوم. به سالن کنترل مدارک میرسیم. خانمهای همسفر لخت و پتی شدهاند و تند و تیز راه میروند. گیتهای کنترل گذرنامه. مردی عرب با لباس سفید بلند آدمها را به گیتهای مختلف هدایت میکند. توی هر گیت هم یک مرد با لباس سفید بلند یا یک زن با لباس سیاه بلند و محجبه نشستهاند و ویزا را چک میکنند و عکس میگیرند. مرد گیتپخشکن من و حمید را کنار میکشد و میگوید بروید آفیس. شک میکنیم که نکند پس بفرستندمان به ایران! پشت سرمان هم هر مردی را خانمی همراهش نیست هدایت میکند سمت آفیس. اکثر مسافرهای هواپیما مردهای مجردند. تاجران خردهپایی که برای خرید و فروش به دبی میآیند. جوانهایی که قصد سفارت آمریکا را دارند و... جلوی آفیس صف تشکیل میشود. مردها از هم میپرسند چرا ما را فرستاده اینجا و چرا مثل زنها مدارکمان را کنترل نکردند و سریع کارمان را راه نینداختند؟ خبری نیست. در آفیس یک مرد نظامی نشسته و تک تک گذرنامه و ویزا و تست کروناها را نگاه میکند و مهر ورود میزند. در سالن ۱۷-۱۸ نفر مسئول این کار بودند. در آفیس فقط یک نفر. قرار است علاف شویم.
احساس فلاکت میکنم. یاد پلیس فرودگاه امام و تأخیر ۸ ساعته و بیاهمیتی ما در ایران میافتم و حالا هم که اینجا از قصد علافمان میکنند. عجب گیری کردیم ما با این ایرانی بودنمان.
ولی صف آفیس در مقابل تأخیر هواپیما هیچ است. سریع از آنجا خلاص میشویم و هدایتمان میکنند سمت سالنی که تست کرونا میگیرند. حمید درهمها را آماده میکند که اگر هزینه تست کرونا خواستند بدهیم. اما چیزی نمیگیرند. چند نفر چینی و شرق آسیایی خیلی محترمانه مشخصاتمان را ثبت میکنند و گوشپاککنشان را توی دماغمان فرو میکنند و تمام: به دبی خوش آمدید. تا آمدن نتیجهی تست کرونا حق ندارید از هتل محل اقامتتان خارج شوید!