جواب تست کروناها که آمد از هتل زدیم بیرون. عصر بود. خنکای اتاق و راهرو و لابی و فضاهای هتل بدجور گولمان زد. همین که از در هتل زدیم بیرون انگار وارد یه استخر آب جوش شده باشیم. عرق از هفت بندمان جاری شد. صورت و بدنمان در آبی گرم فرو رفت. از رو نرفتیم و برنگشتیم. مقصد پارک زعبیل بود. گوگل کرده بودم و دیده بودم که پای پیاده حدود ۴ کیلومتر با ما فاصله دارد و میشود رفت و دیدش.
محلهی هتل ما سراسر آپارتمان بود. حتی یک خانهی تکطبقه هم دیده نمیشد. نظم آپارتمانها هم جالب بود. همه تقریبا همطراز بودند و یکی کوتاه یکی بلند نبود. مجتمع مسکونی اگر بگویم درستتر است. هر کدامشان هم نامی داشتند برای خودشان.
عابر پیاده تک و توک دیده میشد. همه یا ماشینسوار بودند و یا دوچرخهسوار. تعداد دوچرخهها توجهم را جلب کرد. جلوی خیلی از آپارتمانها دوچرخه پارک بود. به امان خدا رها بودند. چند تایشان لاستیک را به تنه قفل کرده بودند. کاری که در ایران مضحک است. چون در کسری از ثانیه دوچرخه را با قفلش بلند میکنند میبرند یا انبر قفلی و قیچی آهنبر دستشان میگیرند و سریع قفل را پاره میکنند و دوچرخه را میبرند. اما اینها... من توی تهران همیشه دغدغهام این است که اگر دوچرخه ببرم به کی بسپرم که مواظبش باشد. اما اینجا...
تابلوهای راهنمایی رانندگی مخصوص دوچرخهسوارها هم بود. مثلا نزدیک چهارراه که شدیم دیدم یک تابلو دایره قرمز هست که دوچرخهسواری ممنوع. دقیقا در ۲۰ متری چهارراه بود. پایینش هم یک تابلوی آبی رنگ زده بود دوچرخهسوار را دوچرخه به دست نشان میداد. یعنی که در چهارراه دوچرخهسوار باید پیاده شود و مثل عابر پیاده از چهارراه عبور کند.
به خیابان اصلی که رسیدیم دیدم خط مخصوص دوچرخه هم بعضی جاها وجود دارد. همه جور دوچرخهای هم وجود داشت. از دوچرخه سهمارهای ۲۸ بگیر تا دوچرخه تاشو و دوچرخههای دو کمکفنره. یک چیزی که جالب بود برایم این بود که دوچرخهها هم انگار طبقاتی بودند. مثلا بنگلادشیهای قدکوتاه دوچرخه کوهستانهای بدون دندهی قدیمی زنگزده و درب و داغان سوار میشدند. هندیها معمولا دوچرخه سهمار (همان دوچرخه لحافدوزی خودمان) سوار میشدند. چینیها و شرق آسیاییها دوچرخههایشان بهتر بود. اغلب دوچرخه تاشو سوار میشدند. دوچرخه تاشوهایی که لاستیکهای کوچکی داشتند و به راحتی قابل حمل با یک دست هم بودند. توی یک هفته اقامتم در دبی ندیدم که یک هندی یا بنگلادشی دوچرخه تاشو سوار شود.
دوچرخه شهریهای ژاپنی هم بودند. همانها که ۶ دنده یا ۳ دندهی گیربکسی هستند. یک پیجی میشناختم توی اینستاگرام که کارش فروش دوچرخه شهریهای ژاپنی دست دوم است. توی گمرک این جور دوچرخهشهریهای ژاپنی را ندیدهام. جاینت یک سری دارد که قیمتش خیلی شخمی تخیلی است. اما این پیج اینستاگرامه تخصصی کارش فروش همین دوچرخهشهریهای ژاپنی دست دوم بود. شصتم خبردار شد که طرف همین دوچرخه ژاپنیهای اهالی دوبی را دست دوم میخرد میبرد ایران میفروشد. توی پیج عموما قیمت را ۴.۵ میلیون تومان اعلام میکرد. از گوگول پرسیدم. دیدم قیمت نوی این دوچرخهها ۶۰۰ درهم است و قیمت دستدومش بین ۱۵۰ تا ۲۵۰ درهم. نوی این دوچرخه ژاپنیها در دوبی ۴.۲ میلیون تومان بود. اما در ایران...
من تا روز آخر هضم نکردم که چرا رانندههای دبی با دیدن عابر پیاده توقف کامل میکنند تا او رد شود. این درجه احترام به قانون چرا؟ هر بار رد میشدم دور و بر را نگاه میکردم که ببینم دوربین امنیتی هست یا نیست. شاید ترس از دوربینها باشد. اما خیلی وقتها پیدا نمیکردم.
دوچرخهسوارها هم برای خودشان قانونهایی داشتند که باز ندیدم کسی آن را زیر پا بگذارد. مثلا همهشان موقع دوچرخهسواری کاور سبز فسفری شبرنگدار میپوشیدند. بلااستثناء این کار را میکردند. هر لباسی که داشتند موقع دوچرخهسواری این کاور جلیقهطور فسفری را هم رویش میپوشیدند. بعضیها حالا کامل پوشیدن را نداشتند و از جلو کاور را نمیبستند. هندیها و بنگلادشیها و پاکستانیها اینجوری بودند. چینیها و شرق آسیاییها کاور فسفری را عین لباس کامل و شیک و پیک میپوشیدند. یک جور لباس متحدالشکل بود. کارکردش را میدانستم. خودم هم توی تهران از این کاورها داشتم. برای شب عالی است. چون شبها چراغ کوچولوی دوچرخه دیدی ایجاد نمیکند. این کاور نور ماشینها را بازمیتاباند. همان لباسهایی است که رفتگران شهرداری در شب میپوشند. خودم هم چند باری پوشیدم. اما توی تهران مسخره شدم به خاطر این. علاوه بر این چند باری حس کردم که ماشینها بیمحاباتر به سمتم میآیند، به خیال این که من یک کارگر افغانستانی بدبخت بیچارهام و اگر هم بهم بزنند دستم به جایی نمیرسد و افغانستانی غلط کرده دوچرخه سوار میشود... اما در دبی این قانون شده بود و عجیبش این بود که سر صلات ظهر هم این کاورها را میپوشیدند. احترام به قوانین در چه حد...
ویرم گرفت که من هم دوچرخه سوار شوم. همان نزدیک هتلمان ایستگاه دوچرخههای اجارهای هم بود. برای کریمبایک بود. کریم یک جورهایی مثل اسنپ ایران است در کشورهای عربی. هم برای اجارهی ماشین است و هم برای سفارش غذا و یک خدمت جالب دیگر هم دارد که اسنپ در ایران ندارد: اجارهی دوچرخه.
دوچرخههای کریم سبز رنگ بودند. زین پهنی داشتند. دندهای هم بودند. دنده گیربکسی بودند. بدجور هوس تجربه کردنشان به جانم افتاد. سیم کارت امارات خریدیم. اپلیکیشن کریم بایک را نصب کردم. دیدم خوراک خودم است. در اکثر نقاط دبی ایستگاه داشت. برای آدمی که توی تهران ۴۰ کیلومتر یک نفس دوچرخهسواری میکند دوچرخهسواری در دبی کاری ندارد که. هوا شرجی است که است. بعد از دو روز شصتم خبردار شد که چرا عابرپیاده در دبی کم است و دوچرخهسوارها بیشترند. در دبی ابعاد بزرگ بودند. مثلا توی یک خیابان ۴ تا مجتمع مسکونی بیشتر نبود. همین طول همین چهار مجتمع حدود ۲۰۰ متر بود. پای پیاده آدم خسته میشد. منظره هم تکراری. سرعت عابر پیاده برای شهر دبی مناسب نیست. سرعت عابر پیاده برای سریعترین شهر دنیا بیش از حد آهسته و خستهکننده است. قیمت یک روز اجارهی دوچرخههای کریم بایک ۲۰ درهم بود. میارزید. به تجربهاش میارزید. همهی مراحل را رفتم تا اینکه... پرداخت باید الکترونیکی باشد. از بیدود خودمان راحتتر هم بود تازه. بیدود یک مبلغی را از قبل از تو میخواهد که گرو بگذاری. کریم بایک همین را هم نمیخواست. فقط واریز ۲۰ درهم به صورت الکترونیک میخواست. من که کارت بانکی بینالمللی نداشتم. اصلا تو باغ سیستمهای پرداخت بینالمللی نبودم... اصلا به این فکر نکرده بودم که امروزه روز توریستها وقتی به یک کشور دیگر میروند با خودشان کارت بانکی میبرند نه اسکناس. حس افغانستانیهایی را داشتم که توی ایران از داشتن کارت بانکی محروماند. از محمد پرسیدم که چه غلطی کنم. گفت میشود به یکی از بچههای آمریکا یا اروپا بگویی که برایت واریز کنند. ۵ دلار پول است دیگر. چیزی نیست که. اما برایشان شر میشود. چون مکان واریز و خرج خیلی دور از محل زندگیشان است. احتمالا گیر میدهند که یک دور بروند بانک و توضیح بدهند که چه شده. چون مبلغ بالایی نیست اشکالی ایجاد نمیکند. اما برای توضیح دادن باید بروند... بیخیال شدم. ارزش نداشت که به خاطر یک هوس دوچرخهسواری رفقا را توی دردسر بیندازم و بفرستمشان که حساب کتاب پس بدهند... ولی حسرتش تا روز آخر به دلم ماند. به خصوص وقتی رفتم ساحل جمیرا و خط سبز جمیرا را دیدم. ۱۲-۱۳ کیلومتر ساحل بود با شن و ماسهی خلیج فارس. بالاتر از شنزارها یک خط سبز از جنس پلی اورتان بود که پر بود از دوندههای توریست اروپایی و دوچرخه و اسکوتر سوارها... من و حمید پیاده این خط سبز را میرفتیم و هی بقیه را نگاه میکردیم و من هی حسرت میخوردم. گفتند از این موسسههایی که توی تهران پول ثبتنام تافل و آیلتس را پرداخت میکنند کمک بگیرم. آنها میتوانند ۲۰ درهم برایم پرداخت کنند تا من هم یک روز در دبی دوچرخهسواری کنم. پیام دادم و گفتم برای این کار پرداخت میخواهم. نگاه کردند و حتی زحمت جواب دادن به من را هم نکشیدند. مبلغ مورد نیاز برای واریز این قدر ناچیز بود که برایشان نمیصرفید.
یک روز کنار ساحل روی سکویی با حمید نشسته بودیم. نزدیک برجالعرب بود. فیلم یک دقیقهای از خودمان گرفتم و تویش نالیدم که چند سال است که توی ایران افغانستانیها از داشتن کارت بانکی محروماند و من در این چند سال بارها و بارها در این مورد نوشتهام و این طرف و آن طرف حرف زدهام. مشکلشان حل نشد. بیفایدگی و بیهودگی من از همین یک قلم معلوم است. اما حالا خودم هم که آمدم مملکت غریب میبینم به عنوان یک ایرانی من هم از این حق و حقوقها ندارم که مثل توریستهای هر جای دیگر دنیا کارت الکترونیک داشته باشم. من که غصهی افغانستانیها را میخورم. ولی کی غصهی من یکی را میخورد؟ هیچ کی!