لاکچری اندر لاکچری. بهترین تفریح برای آدمهای پولدار. مجللترین مغازههای دنیا. نمایندگی خفنترین مارکهای پوشاک و لباس در دنیا. تجلی سرمایهداری. دبیمال را میگویم. بازار بزرگی که جایزهی قرعهکشی خرید محصولات ازش لامبورگینی بود. آنقدر بزرگ و پیچ در پیچ بود که آدمی با شم جغرافیایی قوی همچون من تویش گم و گور شده بودم. اصلا نفهمیدم سرش کجاست. تهش کجاست. حتی دقیقا نفهمیدم چند طبقه دارد.
کارت مترو خریدیم به قیمت ۲۵ درهم. ۱۰ درهم قیمت خود کارت و ۱۵ درهم هم شارژش. سوار مترو شدیم و ایستگاه برج خلیفه پیاده شدیم. متروی دبی از زیرزمین حرکت نمیکند. از بالای زمین حرکت میکند. وسط بزرگراه ۱۲ لاینهی اصلی شهر پل زدهاند و این مترو از روی پل حرکت میکند. یک طرفش منظرهی دریاست در دورست و یک طرفش منظرهی ساختمانها و محلههای گوناگون دبی.
طولانیترین خط متروی بدون رانندهی جهان هم هست. راننده ندارد. ایستگاههایش درهای شیشهای دارند و تا وقتی قطار وارد ایستگاه نشده فضای ریل قابل دسترسی نیست. وقتی قطار متوقف میشود هم در قطار و هم درهای شیشهای ایستگاه همزمان باز میشوند. به گمانم برای جلوگیری از خودکشی این کار را کردهاند. چون اگر مثل متروی تهران بود احتمالا خیلیها خودشان را جلوی قطار میانداختند و راننده هم آدم نیست ترمز ناگهانی نمیزند. طرف را له میکرد.
متروی دبی هم مثل جامعهاش طبقاتی است. یک تعداد از واگنها عادیاند. یک واگن مخصوص زنها و کودکان است و یک واگن طلایی هم دارد که مخصوص پولدارهاست. توی واگن طلایی جای ایستادن زیاد نیست. همهاش مبل است. مثل قسمت ویژهی هواپیما میماند. همیشه هم خالی است. چون قیمت بلیطش دو برابر قیمت بلیط عادی است.
از ایستگاه متروی برج خلیفه تا دبیمال یک کیلومتر راه بود. عین این یک کیلومتر را یک تونل گل و گشاد و خنک بالای خیابان ساخته بودند با مسیرهای برقی سرعتی که توریست جماعت یک موقع زحمت پیادهروی هم نکشد. بایستد و خود به خود هدایت شود به سوی بازار. دو طرفش هم شیشهای بود و منظرههایی از محلههای اطراف برج خلیفه و خود برج خلیفه را به ملت نشان میداد.
محلههای اطراف هتل ما پر بود از هندی و بنگلادشی و چینی و ویتنامی و اندونزیایی و... اما از مترو که پیاده شدیم یکهو دیدیم کلی توریست سفید و خوشگل اروپایی دور و برمان روانهاند به سوی دبیمال. این اروپاییهای پولدار احتمالا ساکن همین هتلهای ۵ ستارهی همین حوالی بودند. ماسک زدنشان هم به درد عمهشان میخورد. ماسک را جلوی دهانشان زده بودند. دماغ آویزان بود. بعضیهایشان ماسک زیر چانهشان بود اصلا. من و حمید بهشان بلند بلند فحش میدادیم که عوضیها واکسن زدهاند آمدهاند عشق و حال، برایشان ماسک مهم نیست دیگر. خوبیاش این بود که فارسی نمیفهمیدند. وگرنه دعوا میشد فکر کنم. از خوبیهای خارج همین است: پشت سر آدمها بلند بلند حرف میزنی و نمیفهمند.
وارد ساختمان دبیمال که شدیم فهمیدم اسکناس ۱۰۰ درهمی که توی جیبم گذاشته بودم نیست. لعنت بر شانس شخمی من. یک ۱۰۰ درهم گذاشتم تو جیبم و یکی هم توی کیفم. تو کیفیه بود اما توی جیبم نبود. افتاده بود. به حمید گفتم برگردیم شاید توی مسیر افتاده باشد. یکجایی که موبایلم را درآوردهام احتمالا افتاده است. ۱۰۰ درهم بود. به پول ایران میشد ۶۵۰ هزار تومان. توی دبی هزینهی یک وعده شام هم نمیشدها. ولی برای منی که با جیب خالی آمده بودم دبی خیلی پول بود. به خودم لعنت فرستادم که چشمت رفت به پر و پاچهی لخت و پتی این زنهای اروپایی و هیزبازی درآوردی و حواست پرت شد و ببین چه غلطی کردی.
کل یک کیلومتر مسیر خنک دبی مال تا ایستگاه مترو را سکیدم. همه بالا را نگاه میکردند و برج خلیفه و اینها را نشان هم میدادند. من کف زمین را نگاه میکردم. نخیر.... تو بگو یک پوست شکلات زمین نیفتاده بود که بروم سمتش. لعنت بر تمیزی دبی. کل یک کیلومتر مسیر را سک زدم و هیچ چیزی نیافتم. توی مترو افتاده بود یعنی؟ کدام ایستگاه؟ کسی برنداشته بود یعنی؟ هر کسی باشد برمیدارد دیگر. از اینش زورم گرفت که احتمالا طرف پول را برداشته انداخته تو صندوق صدقات. دبی هم یک موسسهای داشت که توی دبی مال و ایستگاه متروها صندوقهای شیشهای جمعآوری پول داشت. آبسردکن جلوی پارک زعبیل هم که آب آشامیدنی مجانی در اختیار همگان گذاشته بود برای همین موسسه بود. ۱۰۰ درهم برای آنان صدقه بود. اما برای من... حالم گرفته شد. تسلیم شدم و گفتم برویم این دبیمال لعنتی را ببینیم. وسط راه داشتیم میرفتیم و راستش من هنوز هم داشتم زمین را با دقت نگاه میکردم که اسکناس کوچک ۱۰۰ درهمیام را ببینم. یکهو یک آقای کت شلواری سیاهپوستی آمد کنارمان به انگلیسی گفت مشکلی پیش آمده؟ حمید گفت: این دوستم اسکناس ۱۰۰ درهمی گم کرده داریم میگردیم ببینیم پیدا میشه یا نه. آقای کت شلواری گفت: دقیقا یادتون هست کجا گم شده؟ گفتیم نه. نمیدونیم دقیقا کجا افتاده. مودبانه گفت: اگر فکر میکنید کمکی از دستم برمیاد بگید حتما. چیزی نگفتیم و سرمان را انداختیم پایین و وارد دبیمال و لاکچری بازیهایش شدیم.
سرم را که بالا گرفتم دیدم چهقدر دوربین امنیتی در جاهایی که اصلا توجه برنمیانگیزد کار گذاشتهاند. چند روزی که دبی بودیم واقعا پلیس کم دیدیم. توی دبیمال و ایستگاه متروها که اصلا پلیس ندیدیم. جالب بود برایم. حس کردم از عمد حضور فیزیکی مشهود نداشت پلیس. حضور فیزیکی الکی پلیس بوی ناامنی میدهد. تنشزاست. اما سر ۱۰۰ درهمی خودم بهم ثابت شد که خیلی حواسشان هست. جوری که وقتی یک نفر خلاف بقیه به جای آسمان زمین را نگاه میکند بهش مشکوک شوند.
دبیمال به درد من که نمیخورد. لاکچریبازی بود دیگر. این اروپاییهای خوشگل و پولدار هم روی مخم بودند. ۱۰۰ درهم بدون هیچ دستاوردی رفته بود توی پاچهام و این اروپاییها خرید هم میکردند. یک آکواریوم دو طبقهی بزرگ داشت که خدا تومن پول بلیتش بود. بیرونش توی فضای دبیمال ایستادم و عکس یادگاری انداختم. برای خارج شدن از دبیمال هم کلی به در و دیوار خوردیم. به معنای واقعی کلمه هزارتو بود. رقص آبفشانهای جلوی برج خلیفه را شنیده بودم. ساعت ۸ شب شده بود. شانسی شانسی دقیقا جلوی آبفشانها درآمدیم. هر نیم ساعت برنامه داشتند.
خیلی مرتب و منظم بودند. تعداد زیادی حراست خوشاخلاق داشتند. کار حراستیها فقط هدایت افراد بود. جمعیت زیاد را با فاصلهی دو متر دو متر دور حوض بزرگ جلوی برج جایگذاری میکردند و فضا که تکمیل میشد با روبان میبستند و افراد جدید را راه نمیدادند. بعد سر ساعت آهنگی شروع به نواختن میکرد و آبفشان رقص عربی میکردند و فوارهها تا فاصلهی ۵۰-۶۰ متری از زمین به آسمان پخش میشدند و منظرهای دیدنی بود. فیلم گرفتم. برج خلیفه هم برای خودش رقص نور عجیبی داشت. هر چند ثانیهای کل آن هیبت رنگ عوض میکرد و نام شرکت سازندهاش (اعمار) به زبانهای عربی و انگلیسی و چینی به نمایش درمیآمد.
گرسنهمان شده بود. گردش بیهوده در دبیمال گرسنهمان کرده بود. به حمید گفته بودم تا حالا مکدونالد نخوردهام توی زندگیام. گفت بیا برویم امتحان کنیم. توی دبیمال یک شعبهاش کار میکرد. یک همبرگر معمولی با یک نوشابه و یک ظرف سیبزمینی شد ۲۸ درهم ناقابل. خواستیم توی فضای رستورانی جلوی مکدونالد بخوریم. گفتم نع. یعنی ترسیدم این اروپاییهای واکسن زده کرونا داشته باشند. فضا خیلی شلوغ پلوغ بود. هم مشغول خوردن بودند و هم خیلیهایشان توی صف بازدید از برج خلیفه بودند. زدیم بیرون و توی محوطهی بیرون دبیمال جلوی برج خلیفه نشستیم مکدونالد سق زدیم. هنوز از شکمم پایین نرفته بود که احساس شکمدرد و اسهال کردم. مکدونالد به لعنت خدا نمیارزد...
حوضهای جلوی برج خلیفه یک جور حس ونیز بودن را القاء میکردند. آن طرفتر رقص آبفشانها بود. این طرفتر سوقالبحار وسط آبراههها و آبشارکهایی محصور شده بود. توی فضای اطراف سوقالبحار هم گشتی زدیم. معماری بازار را شبیه ساختمانهای کویری ساخته بودند. در آبراههی بین ساختمانها هم قایقها حرکت میکردند. هتلهای ۵ ستاره هم آنجا بودند. ساختمانها و برجهای اطراف هم همه کار اعمار بودند...
برگشتنی به سوی مترو از پیادهروهای اطراف برج خلیفه خودمان را به سوی مترو رساندیم. پیادهروهای اطراف هم لاکچری اندر لاکچری بودند. نخلهای کنار خیابان از ریشه تا نوک ریسهبندی شده بودند. کل خیابان از این سو به آن سو آذینبندی بود. پیادهرو گل و گشاد و تمیز بود. آسفالت خیابان که از پیادهرو هم تمیزتر بود و برق میزد. توی خیابان هم فوقلاکچریترین ماشینهای روی زمین گازینگ گوزینگ میکردند. تنها بدیاش این بود که ما همینجوری هی عرق میریختیم...