پیمان ..
| سه شنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۵۳ ق.ظ
|
۱ نظر
میدان راهآهن دنیایی از خاطره بود. نمیدانستم آه بکشم یا دلگرم شوم به خاطر آن حجم از خاطرهای که میدان راهآهن و کوچههای پشتش در من میریختند. قرار ساعت 9 شب ایستگاه راهآهن تهران بود. من و حامد زود رسیده بودیم. بهش گفته بودم 8:25 ایستگاه متروی چهارراه ولیعصر میبینمت. جاست این تایم 8:25 رسیدم به ایستگاه و حامد اندر کف مانده بود. گفت برویم وسایل صبحانهی فردا را بخریم که با خودمان است. گفتم بلدم راهآهن را. بردمش آن گوشهی شمال شرقی میدان، ردیف چایخانههای میدان که طبقهی بالای همهشان مسافرخانه است. بین چایخانهها یک بقالی هم بود. به حامد نگفتم که این بقالی شروع ماجراها بوده برای من. بار اولی که آمده بودیم اینجا و من یک بقچهی بزرگ از لحاف و تشک همراهم بود. می خواستیم کبریت بخریم. مرد ترکمنی عصا به دست و هیز و معتاد آمده بود به سمتم و گیر داده بود به جنس پارچهی بقچه. پارچهی قرمز او را یاد روزهای کارگریاش در شوروی انداخته بود. از دست هیزیاش فقط پناه آورده بودیم به کوچهی سرد پشتی که پر بود از عارفان بالفطرهای که از سردی هوا نشسته بودند دور یک پیت حلبی آتش. سرشان در گریبان بود و فقط دود سفید باریکی از بالای سر هر کدام شان به سمت آسمان سرد زمستانی بالا میرفت... راهآهن صورت دیگری از تهران بود که "ما" دیده بودیمش...خواستم به حامد جماعت عارفان بالفطرهی راهآهن را نشان بدهم. کولههایمان پر بود و سنگین و وقت هم تنگ بود. قناعت کردیم به دو تا چای دیشلمه و راه افتادیم سمت ایستگاه. 10 نفر بودیم. 9 نفر دیگر هم را به خوبی میشناختند. من غریبهی جمع بودم. نیازی به مراسم معارفه نبود. همین برایم قشنگش کرد. به جز حامد بقیه برایم ناآشنا بودند و من کمکم کشفشان میکردم. از آخر به اول آمده بودم. اول بامرام و جواندل بودن آقای علیزاده را دیدم و آخرسر فهمیدم که این مرد ورودی 67 متالورژی شریف است. آقای علیزاده سرپرست گروه بود. مرد 45 سالهای که موهایش ریخته بود. ولی یک عمر کوهنوری و سنگوردی چابکی غریبی به او داده بود و از نظر بدنی و سرزندگی هیچ چیز از یک جوان 20 ساله کم نداشت. شوخ بود. عاشق آب بود. توی کوه کافی بود به چشمهای برسیم تا شیطنتش گل کند و شروع کند به خیس کردن تک تک همنوردهاش. در چشمهایش شیطنت یک پسربچهی تخس 8 ساله و مهربانی یک پیرمرد 60 ساله را یکجا میدیدی. کارش همین بود: سرپرستی گروههای دانشجویی برای صعود به قلههای مختلف ایران. قبلا مهندس هم بود. در کارخانهای کار میکرد. آخر هفتههایش مختص کوه و کمر بود. یک بار که رفته بود کوه، گم شده بودند و برنامهی 3 روزه یک هفته طول کشیده بود. وقتی برگشت حکم اخراجش را زدند و او هم زد زیر همه چیز و دل داد به کوهنوردی و سنگنوردی. شوخیها و استعاره ساختنها و تیکه انداختنهاش به یادماندنی شدند.سید محمد هماهنگکنندهی بچهها بود. دانشجوی سال آخر باستانشناسی و عجیب عاشق رشتهاش بود.با بقیه کمکمک آشنا شدم.سوار بر قطار ساعت 21:30 تهران- مشهد شدیم. بلیت 4 نفرمان به نام خودمان نبود. آقای علیزاده با دوز و کلک از گیت ورودی ردمان کرد. (به خانم متصدی کنترل کارت شناسایی و کارت دانشجویی 6 نفر را نشان داد و گفت بقیه یادشان رفته کارت بیاورند.) قطار 4 تختهی بنریل برای ما که کوهی بودیم لاکچری بود. بالشت داشت. پتو داشت. تخت خواب داشت. آب معدنی داشت. بیسکوییت هم داشت. برایمان آبمیوه و نسکافه هم آوردند. 8 نفر توی یک کوپه نشستیم و گپ زدیم. قشنگترین ویژگی قطار همین است: فرصت گپ و گفت. فرصت گفتن خاطرهها، پیدا کردن مشترکات (مثلا فهمیدم که سعید عضو انجمن اسلامی دانشگاه تهران است و من چند نسل بزرگتر از او بودم و به قول خودش ادواری محسوب میشدم)، از کوهها گفتیم و منوچهر ستوده و ایرج افشار و ایرانگردی. تا که خوابمان گرفت و هر کدام رفتیم توی کوپهی خودمان و خوابیدیم.6:30 صبح: رسیدیم به ایستگاه قطار نیشابور. از 5 صبح منتظر بودیم که برسیم به نیشابور و جا نمانیم. تا که رسیدیم به ایستگاه قطار خودمانی نیشابور. از ایستگاه که زدیم بیرون یک نیسان آبی انتظارمان را میکشید. کولهها را گذاشتیم روی تاج نیسان و خودمان نشستیم کف نیسان و د برو که رفتیم. توی شهر نباید میایستادیم. پلیس اگر میدید پیادهمان میکرد. دستاندازهای خیابان ما را بالا و پایین میکرد و نیسان چنان ضربههایی به ماتحت و کت و کولمان میزد که فحشکشش میکردیم. ولی وقتی از شهر خارج شدیم، وقتی که وارد جاده خاکیها شدیم،وقتی که از رودخانهها و ناهمواریها رد میشدیم، آن وقت بود که به نیسان آبی یقین آوردیم. کینگ آف د رود جادههای ایران، پلنگ آبی جادهخاکیهای ایران، با عرضهتر از هر چه شاسی بلند چند صد میلیونی، بیرقیب جادههای ایران...سوار بر نیسان آبی از کوچههای روستای عیشآباد رد شدیم. از زیر درختهای گردو و گیلاس و آلبالو رد شدیم و وارد جادهای خاکی و باریک شدیم که ما را میرساند به اول مسیر کوهنوری به سوی قلهی بینالود.7:30: از زیر درخت توتی رد شدیم که از یکی از شاخههایش موشی را دار زده بودند. با طناب از یکی از شاخهها آویزانش کرده بودند. و جوری آویزان کرده بودند که اگر حواسمان نمیبود موش میخورد به سر و کلهمان...7:45: زیر درختی کنار رود، چوپانی در سایه دراز کشیده و غنوده بود. سگ گلهاش روی دو پا نشسته بود و گوسفندها مشغول چریدن بودند. 8:45: پایان نیسان سواری. اول مسیر صعود به بینالود. کولههایمان را پیاده کردیم. صبحانهمان را درآوردیم و دور هم نشستیم و صبحانه زدیم به بدن. گرسنهمان بود و هوای خوش کوهستان اشتهایمان را باز کرده بود. 9:30 کولهبندی و گذاشتن وسایل عمومی (اجاق گازها،جا تخممرغیها، چادرهای خواب،کتری و قابلمهها و...) توی کولهها و شروع حرکت. جلودار آقای علیزاده بود. عقبدار حمید بود. حمید کرد بود. دانشجوی مهندسی شیمی بود. در اوج کارهای پایاننامهاش بود. ولی یکهو پیچانده بود و آمده بود. سید علی هم همین طور بود. با هم با یک استاد پایاننامه داشتند. ولی برای فرار از بار پایاننامه جیم زده بودند. شروع مسیر نفسگیر بود. اسمش را گذاشتهاند: نردبان کتل. کتلی که مثل نردبان است. شیب زیادی را یکهو باید بالا میرفتیم. شیبی که تمام شدنی هم نبود. به نفس نفس انداخت ما را. ولی بیتوقف رفتیم. 10:30 اولین استراحت. بعد از تمام شدن نردبان کتل استراحت لازم بودیم و چیزی که زندهمان کرد شربت خاکشیر و شاهدانه بود. تشنهمان شده بود. زبان مثل کاغذ به کف دهانمان چسبیده بود. قندمان افتاده بود. و شربت خاکشیر و شاهدانه معجزه بود. شربت را مادر سجاد درست کرده بود. سجاد نیشابوری بود. صبح که آمدیم پدرش هم توی ایستگاه راهآهن به استقبالمان آمد و شربت را او رساند. شربتی که تازه از یخچال در آمده بود و یخش باز شده بود و خنکایش فراموش نشدنی بود.11:30 توقف دوم. بعد از نردبان کتل مسیر مستقیم بود. پستی بلندیهای ملایمی را پشت سر گذاشتیم. چند مارمولک و بزمجه دیدیم. قلهی بینالود که اول مسیر قابل دیدن نبود به ما رخ نشان داد. توقف دوم کنار چشمه بود. چشمهای که از دل کوه زده بود بیرون و خنکایش دلچسب بود. آن قدر خنک که آقای علیزاده بطری آبش را پر کند و شروع کند به آب پاشیدن و آب بازی و خنک کردن تک تک مان. 12:15 پناهگاه دو شهید. بعد از چشمه دوباره افتادیم توی سربالایی. یال کوه را کشیدیم بالا و تپه تپه آمدیم بالا تا که 45 دقیقه بعد رسیدیم به پناهگاه دو شهید. پناهگاه دو طبقه بود. چشمهی آب داشت و یک دستشویی کوچک. گروهی در راه برگشت از قله بودند. نهخستهای گفتند و گفتیم و در سایهی پناهگاه ولو شدیم. هوا فوقالعاده بود. آفتاب با شدت میتابید. ولی خنکای نسیمهای گاه به گاه دلچسبش میکردند. میلهای که یحتمل روزگاری سطل آشغال بود مایهی خلاقیت و سرگرمی شد. نشستن روی میله و عکس گرفتن. عکسهایی که بعدها با فتوشاپ تبدیل میشدند به عکسهای عارفانه و مرتاضانه. سر راه سید محمد چای کوهی دیده و چیده بود. پیکنیکها به راه شدند. چاه کوهی دم گذاشتند. چای نوشیدیم. به ابرهای روندهای که بر سینهی کوههای روبهرو سایه میانداختند نگاه کردیم. به سایههایی که هر کدام شکلی بودند: یکی شبیه لاکپشتی بود که داشت به سرعت از سینهی کوه بالا میرفت و به قله اش میرسید. سعید آهنگ ساقی هایده را گذاشت. عجیب دلچسب بود آهنگش و حالی به حالی کرد ما را:همه به جرم مستی سر دار ملامتمیمیریم و میخونیم سر ساقی سلامتناهار خوردیم. چرتی زدیم و بعد آماده شدیم برای صعود به قلهی بینالود.. ساعت 2 بود که حرکت کردیم به سمت قله.ساعت 15:داستان عشایر بینالود و رییسجمهور روحانی. ساعت 16: استراحت دوم. بالاخره رسیدیم به اول یال. راهمان دور شد. ولی واقعا نمیشد مستقیم به طرف قله رفت. دامنهی تند و تیزی داشت. میوه خوردیم. آب خوردیم و عزممان را جزم کردیم برای صعود به قله. مناظر اطراف بینالود فوقالعاده بود. رودی که از پشت بینالود جاری شده بود و در درهی پایین با شکوه تمام به سمت قوچان میرفت. ساعت17: فتح قلهی بینالود. اول آقای علیزاده رسید به قله. بعد گفت که والیبالی دست بدهید. نفر دوم به آقای علیزاده دست داد و نه خسته گفت و کنارش ایستاد. نفر سوم به آقای علیزاده و نفر دوم و همین طور تا به حال. با تابلوی قلهی بینالود شروع کردیم عکس انداختن. ایوب ساقهطلایی پخش کرد. بیساقهطلایی هیچ جا نباید رفت. سید محمد سورپرایز قله داشت: دستمبوی زرد و شیرین. نفری 2 تا بهمان رسید. لش کردیم روی قلهی بینالود و دستمبو خوردیم، شکلات خوردیم، ساقهطلایی خوردیم و دلی از عزا در آوردیم. بعد هم حلقه زدیم دور قله و سرود ای ایران را دستهجمعی خواندیم:ای ایران ای مرز پر گهرای خاکت سرچشمه هنردور از تو اندیشه بدانپاینده مانی و جاودان...ساعت 19:30. بازگشت به پناهگاه. راه رفته را به سرعت برگشتیم. دوغ تازه ی گوسفندی بدجوری دلچسب است. شب در راه است. پناهگاه شلوغ شده است. شب جمعه است و چند گروه عصرانه خودشان را به پناهگاه رسانده اند تا صبح جمعه به قله برسند. به ما خسته نباشید می گویند. برای ما جا نیست. چادرهای مان را کنار پناهگاه برپا می کنیم. کله برقی های مان را سرمان می کنیم و زیر آسمان پرستاره می نشینیم به شام خوردن وگفتن و خندیدن. آقای علیزاده به کنسروهای تون ماهی بی اعتقاد است. روی پیک نیک با قابلمه ی خودش اشکنه درست می کند. سعید پزشکی می خواند. آقای علیزاده سر به سرش می گذارد که هر وقت سر بچه ها ته بچه ها درد گرفت آن وقت تو دکتری. در باقی مواقع دکتر نیستی. سید محمد یادمان می دهد که توی شب چطور ستاره ی شمال را پیدا کنیم. از روی دب اکبر و انتهای ملاقه ی بزرگ به راحتی می شود ستاره ی شمال را پیدا کرد. می گویند بینالود بادهای شدیدی دارد. سر قله هم انتظار داشتیم که باد جاکن کند ما را. ولی باد شدید نبود. بعد از شام بادهای توفنده وزیدن می گیرند. توی هر چادر فقط 4 نفر جا می شوند. آقای علیزاده و سعید کیسه خواب های خوبی دارند. زیر آسمان پرستاره در فضای بین 2 چادر می خوابند. بقیه می رویم توی چادرها و 4 نفر 4 نفر بغل به بغل هم توی کیسه خواب ها می خوابیم. خسته ایم. خواب عجیب می چسبد... یک صعود کلاسیک و بی دردسر به قله ی بینالود.
وبلاگتون زیباست!
موفق باشید