پرسه‌زن

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تب بس» ثبت شده است

تب بس - 1

کله‌ی سحر راه افتادیم. 1000کیلومتر را باید می‌رفتیم و برای 1 روز آن‌قدر زیاد بود که حوصله‌ی حتا اندکی شلوغی را هم نداشته باشیم. هنوز آسمان سپیده نزده راه افتادیم و طلوع خورشید (سورمه‌ای و آبی شدن آسمان, قرمز و نارنجی و صورتی و گل‌بهی رنگ شدن آسمان در آن انتهای شرقی، محو شدن یکی یکی ستاره‌ها) را وسط جاده‌ی قم کاشان با سرعت 120کیلومتر بر ساعت به تماشا نشستیم. صبحانه را صحرایی در استراحت‌گاه امیرکبیر، روی کاپوت ماشین خوردیم و پیش از ظهر به نایین رسیدیم. جایی که جاده‌ی اتوبان یزد را رها کردیم و افتادیم توی جاده‌ی بیابانی دو طرفه که در نگاه اول یکنواخت و خسته‌کننده بود, ولی دقت که می‌کردی تعداد رنگ‌هایی که می‌دیدی خیلی بیشتر از یک جاده‌ی جنگلی بود. جاده سیخ و بی‌پیچ و خم پیش می‌رفت و فقط استراحت‌های کوتاه ما کنار جاده برای خوردن چای بود که کمی هوای‌مان را عوض می‌کرد. نایین را رد کردیم و بعد از عبور از یک جاده‌ی سیخ بی‌پیچ و خم کم کم به انارک رسیدیم. شهری که در پای کوه مشرف بر کویر، با باروهای کاهگلی‌ و خاک سرخ رنگش تا دوردست‌ها را به تماشا نشسته بود. و به وضوح هوایش از سایر نقاط اطراف بهتر بود. توقف نکردیم. از میان کوه‌های اطراف انارک و جاده‌ی کمی پیچ و خم‌دارش عبور کردیم و دوباره به جاده‌ی سیخی رسیدیم که تا خور و بیابانک می‌رفت. از آبادی‌های چاه ملک و فرخی هم رد شدیم. آبادی‌هایی که پمپ‌بنزین‌شان مغازه ای بود. یک مغازه‌ی کوچک که شیلنگ بنزین را از پنجره‌اش می‌دادند بیرون تا تو بتوانی 20لیتر بنزین بزنی. پمپ بنزین نداشتند. مغازه‌ی بنزین‌فروشی داشتند. ناهار را در خور و بیابانک خوردیم. در کنار امامزاده داوود که آلاچیق‌های خوبی داشت. نان و کوکو سیب‌زمینی دل‌چسبی بود.   و بعد کله کردیم سمت طبس. جاده‌ای که 50سال پیش ایرج افشار در سفرنامه‌اش در توصیف آن نوشته بود: "راهی است که موج و ناهمواری و دست‌انداز کم ندارد. راننده‌ای یزدی که در قهوه‌خانه‌ی پشت بادام ترید آبگوشت و پیاز می‌خورد به لهجه‌ی غلیظ در جواب سوال ما گفت: راه بَدُک (به ضم دال) نیست, خیلی موج داره, یه تا یه تا موج‌ها را مِشمارم و میام!"بعد از 50 سال موج موج جاده هم‌چنان پابرجا بود. ولی این بار لذت‌بخش بود. جاده آسفالت بود و عبور از آب‌نماهایی که در 100-150کیلومتری طبس زیاد و زیادتر می‌شدند لذت‌بخش بود. پیچ و خم نداشت. ولی آب‌نماهایی داشت که هیجان‌انگیز بودند. با سرعت می‌راندی و وارد فروافتادگی جاده می‌شدی و دلت خودت و همسفرانت هُرّی می‌ریخت پایین. انگار که سوار سرسره‌ی آبشار شهربازی شده باشی. با همان حس ریختن دل و حس تعلیق. جاده پر بود از تابلوهای خطر عبور شتر. و میثم می‌گفت خطرناک‌ترین حالت همین آب‌نماهاست. جایی که تو 100متر جلوترت را از پس تپه‌ی پیش‌رو نمی‌بینی و با سرعت وارد آب‌نما می‌شوی و حالش را می‌بری و یکهو بعد از آب‌نما می‌بینی شتری ملچ مولوچ‌کنان وسط جاده ایستاده و تو با 100تا سرعت مگر می‌توانی ترمز کنی؟! جاده پر بود از آب‌انبارهایی که کنار همه‌شان بلااستثنا یک اتاق نمازخانه هم ساخته بودند.آب‌انبار و نمازخانه. هر چند کیلومتر به چند کیلومتر. بوی دین و مذهب می‌داد جاده.   و مناظر اطراف؟ بیابان‌هایی که رنگ عوض می‌کردند. شوره‌زارهای پر از نمک سفید یکدست. زمین سفت کویری با چندضلعی هایی که نمک‌ها ساخته بودند. و بعد ماسه‌ها و شن‌های روان و درختان گز و بوته‌ها و خارها. و بعد آبگیرهایی وسط ماسه‌ها که باران‌های این یکی دو روز ساخته بودند... کنار جاده ایستادیم و با چندضعلی های نمکی که سطح بیابان را تا چشم کار می‌کرد پوشانده بودند عکس یادگاری انداختیم. از آن عکس‌ها که می‌پری در هوا و سرعت شاتر را تا جایی که می‌شود می‌بری بالا تا عکس‌هایی معلق در هوا بگیری...از باران‌های این چند روز پوسته‌ی نمکی خاک کویر با چندضلعی های نامنظمش ور آمده بود. هر کدام از چندضلعی های خشک گل‌آلود شده بودند و خاک یکدست زیرش از گوشه‌های ورآمده‌ی چندضلعی پیدا شده بود. به این فکر کردم که آدم‌ها هم همین‌اند. باران‌ها که ببارند, ماسک سخت و خشک و شور صورت‌شان تکه تکه ورمی‌آید تا لایه‌ی یک‌دست و مهربان زیری بیرون بزند. فقط باید باران‌ها هم‌چنان ببارند تا لایه‌ی خشک رویی نرم شود. پوسته پوسته شود. ور بیاید و گوشه‌های چندضلعی‌ها ور بیایند و کنده شوند... و بعد از کیلومترها بیابان کم کم سِواد شهر طبس پیدا شد. سیاهه‌ی سبزی میان کویر بی‌پایان اطراف. سبز شدن مناظر اطراف جاده و درختان بی‌شمار نخل نزدیک شدن طبس را خبر می‌دادند. و بیهوده نبود که اسم شهر را گذاشته بودند تب بس. تب عبور از بیابان‌ها با رسیدن به این شهر بس می‌شد.   ساعت 4:30 عصر وارد شهر شده بودیم و وقت برای گشت و گذار در شهر داشتیم. آسمان در طبس گسترده بود. خانه‌ها بلندمرتبه و قوطی‌کبریتی نبودند. خیابان ها هیچ کدام تنگ و تاریک نبود. از میان خیابان‌ها رد شدیم و به میدان پلیکان رسیدیم و وارد باغ گلشن شدیم. جزء باغ‌های ایرانی که ثبت جهانی شده‌اند. از در بالا وارد شدیم. جایی که چند شتر پیر مسافران نوروزی را سوار کوهان‌های‌شان می‌کردند و یک دور می‌چرخاندند. خود باغ هم جالب بود. بوی بهارنارنج می‌داد. دیدن درخت‌های نخل در کنار درخت‌های بهارنارنج لذت‌بخش بود. همه جور درختی بود تقریبا! از سروها و کاج‌های بلندمرتبه بگیر تا بید مجنون و نخل‌های سر به فلک‌کشیده. و اطراف و اکناف باغ هم پر شده بود از پلاکاردهایی در باب حفظ حجاب که بعضی‌های‌شان خنده‌دار بودند. ("پوشیدگی دوامی برای زیبایی است." با عکسی از دو سیب. یکی سیب پوست‌کنده و قهوه‌ای شده. یکی سیب با پوست و براق. به نظرم عکس هلو را می‌گذاشت بهتر بود.)   در حوض بزرگ وسط باغ چشم‌گرداندیم پلیکان‌های مشهور باغ گلشن را ببینیم. ولی پیدای‌شان نبود. رفتیم جلوتر دیدیم 3تا پلیکان را کرده‌اند توی یک قفس 2متر در 2متر و پلیکان‌های بیچاره هم افسرده و بی‌حال لم داده بودند کف زمین. 2تای‌شان چرت می‌زدند و آن یکی هم خیلی بی‌حال با منقارش لای پرهایش را تمیز می‌کرد. گمان کردیم که به خاطر شلوغی این چند روزه‌ی باغ آن‌ها را زندانی کرده بودند تا ملت اذیت‌شان نکنند.حوالی 40سال پیش, 2 تا پلیکان مهاجر در راه بین دریاچه‌ی هامون و دریاچه‌ی ارومیه راه گم کردند و گذارشان افتاد به کویر طبس. و وسط کویر برای نجات خودشان گذارشان افتاد به باغ گلشن. باغی سرسبز و مربعی شکل با آب فراوان و انواع و اقسام درختان و ماندگار شدند. آن‌قدر ماندگار که یکی از میدان‌های مرکزی شهر به نام‌شان شد. آن‌ها زاد و ولد کردند و نسل پلیکان‌های باغ گلشن پابرجا ماند.ما کشته‌مرده‌ی توضیحات بالای قفس در مورد پلیکان شده بودیم. پلیکان سفید, دارای کیسه جلویی منقار آویخته, گوشت‌خوار. محل زندگی:آب‌های بزرگ, باتلاق‌ها و مرداب‌ها. پراکندگی در ایران: دریاچه‌ی هامون و دریاچه‌ی ارومیه. نوع زندگی: دسته جمعی منظم در ارتفاع زیاد. رفتار تولید مثلی: ایجاد کاکل مجعد در پشت سر.حدود 10دقیقه منتظر ماندیم ببینیم کاکل کدام‌شان در پشت سر مجعد می‌شود. تغییری ایجاد نشد و کاکل مجعد در طول سفر برای‌مان اسم رمز و استعاره شد.   نزدیکی‌های غروب بود که راه افتادیم سمت امامزاده حسین. برادر امام‌رضا. جایی که طبسی‌ها به خاطر آن شهرشان را میقات‌الرضا نامیده‌اند. و عجب باصفا بود این امامزاده. منظم و مرتب. وسط یک میدان خیلی بزرگ. در بیرونی‌ترین دایره‌ی میدان, پارکینگ ماشین‌ها بود. و پیاده‌رویی بزرگ برای چادر زدن. در لایه‌ی درونی‌تر درخت‌های نخل بودند و بعد دیوارهای بیرونی محوطه‌ی امامزاده. با 4ورودی و معماری اسلامی و مثل مشهدالرضا, مناره‌ها دور از هم و در گوشه‌ها. 4طرف محوطه‌ی امامزاده حجره حجره بود. حجره‌هایی که برای کارهای اداری نبودند. اتاق‌هایی بودند که به خانواده‌ها و زوار اجاره داده می‌شد. و صحن امامزاده... بوی بهارنارنج بود که مست و ملنگت می‌کرد. درختان بی‌شمار بهارنارنج در کنار درختان سر به فلک‌کشیده‌ی نخل... دم غروب بود و صحن را پر از فرش کرده بودند تا نماز مغرب و عشا به پا شود. آسمان کویر در کار غروبی باصفا بود و ما در صحن امامزاده به آرامشی عجیب رسیده بودیم...

تب بس - 2 (چشمه ی مرتضا علی)

شب را خانه‌ی دخترخاله صبح کردیم. دخترخاله‌ی میثم لطف کرد و خانه‌اش را در اختیار ما 4 تا قرار داد. بعد از نماز دور امامزاده گشتی زدیم. دلال‌هایی بودند که داد می‌زدند سوییت و خانه‌ی اجاره‌ای. ازشان پرسیدیم شبی چند؟ گفتند 30 هزار تومان. ولی به مجرد نمی‌دهیم. ما هم گفتیم خیلی دل‌تان بخواهد و مزاحم دخترخاله شدیم. شام را هم مهمانش شدیم! بعد از شام آن قدر خسته بودیم که حال و حوصله‌ی بازی و سرگرمی نداشتیم. هر کدام‌مان افتادیم یک گوشه از خانه و دِ بخواب. کله‌ی سحر برپا شدیم و پوتین‌ها و دمپایی‌های مان را دم دست گذاشتیم. نان روغنی مخصوص طبس را هم دخترخاله شب قبل برای‌مان آورده بود. با پنیر و حلواشکری زدیم تو رگ و سوار سفیدبرفی شدیم. راندیم سمت میدان معلم طبس و از آن‌جا وارد جاده‌ی روستای خرو شدیم و بعد از 33کیلومتر از کویر طبس عبور کردیم و به کوه‌پایه‌های شمالی طبس رسیدیم: روستای خرو. از کنار سد نهرین گذشتیم و روستای ییلاقی به ما رخ نشان داد. ورودی روستا همان اول صبح چند نفر قبض به دست ایستاده بودند. 3هزار تومان عوارض پسماند ازمان گرفتند و 1 کیسه زباله‌ی سیاه و 1 نقشه‌ی شهرستان طبس کف دست‌مان گذاشتند. جاده را ادامه دادیم تا که جاده‌ی آسفالت تمام شد و به پارکینگ خاکی چشمه‌ی مرتضا علی رسیدیم. نرسیده‌ به انتهای جاده‌ی آسفالت یک جاده خاکی فرعی سمت راست جاده وجود داشت که به پارکینگ پایینی چشمه می‌رسید. با تجربه‌ها از آن طرف رفته بودند.هیجان‌انگیز بود. چشمه‌ی مرتضا علی هیجان‌انگیز بود. از کالِ پک و پهن وارد مسیر رودخانه شدیم. پله‌ی سنگ‌کاری شده داشت و نیاز به کوه‌نوردی و پوتین و کفش جدی نبود. آخر پارکینگ دمپایی می‌فروختند که قبلا آمارش را داشتیم و با خودمان دمپایی آورده‌ بودیم. کال دره‌هایی است که بر اثر عبور سیلاب‌های فصلی ایجاد شده است. فرقش با خود دره این است که دره بین دو کوه واقع شده است و کال بین دو سطح از زمین واقع شده است و هر کالی را که ادامه بدهی آخرش به دره می‌رسی. چین و واچین دیواره‌های اطراف کال‌های طبس دیدنی است. اول مسیرمان وسایل دبی‌سنجی چشم‌مان را گرفته بود. میثم عمران آب خوانده بود و خوب سر در می‌آورد. پل تله‌فریک ازین طرف مسیر به آن طرف آویزان بود. همان ارابه‌هایی که اهالی روستایی در چهارمحال و بختیاری از آن به عنوان پل آدم‌رو استفاده می‌کردند و نصف بیشترشان انگشت‌های دست‌شان را به خاطر این ارابه‌ی دبی‌سنجی آب از دست داده بودند. آن قدر بالا بود که باورمان نمی‌آمد این دره‌ی فراخ روزی آن‌قدر پرآب شود که آن پل تله‌فریک هم کارایی پیدا کند. ولی سیلاب‌های فصلی مثل این که جدی‌تر ازین حرف‌ها بودند. چین و واچین دیواره‌های اطراف, شکل‌های غریب و عجیبی که عبور آب در طی سالیان ایجاد کرده بود. مخلوط خاک و سنگی که دیواره‌ها را تشکیل داده بودند و تو گاه در عجب می‌ماندی که آن سنگ به آن بزرگی چگونه تالاپ از آن بالا فرو نمی‌غلتد. یعنی خاک و گل این‌قدر چسبناک هستند که آن را این طور نگه داشته‌اند؟اول مسیر زورمان می‌آمد خیس شویم. از خشکی‌های رودخانه رد می‌شدیم و از نهرهای آب می‌پریدیم که خیس نشویم. ولی وقتی به دیواره‌های اصلی چشمه رسیدیم... سر راه, کنار دیواره‌هایی که خط‌کش چند متری برای دبی‌سنجی داشت, مردی بساط کتری آتشی به پا کرده بود و چای آویشن می‌فروخت. ارزان. خیلی ارزان. هر چای دم‌کشیده‌ی آتشی 750 تومان... چای آویشنش در هوای کنار آب رود دلچسب بود و خودش بسیار مهمان‌نواز. بعد از دیواره‌های خاک و سنگ, کال تنگ و تنگ‌تر شد و به دره تبدیل شد. تا به آن‌جا که از عرض چند ده‌متری به عرض 6-7متری رسید. و جنس دیواره‌های دو طرف هم تغییر کرد. سنگی شد. و این همان‌جایی بود که فهمیدیم چه‌قدر ابله بوده‌ایم که زور می‌زدیم که خیس نشویم. باید به آب می‌زدیم. به چشمه‌های آب گرم رسیده بودیم و آب آن‌قدر بالا بود که باید تا کمر به آب می‌زدیم تا رد شویم. و به آب زدیم. مثل بقیه. کفش‌های‌مان را درآوردیم و دمپایی‌ها را پوشیدیم و به آب زدیم. آبی که از کنار دیواره‌های سنگی می‌جوشید داغ بود. ولی آبی که از وسط رد می‌شد ولرم بود. بالاتر که رفتیم آب کنار دیواره‌ها داغ بود و آب جاری در وسط زمهریر. طوری که تو با یک دستت آب داغ را لمس می‌کردی و با دست دیگرت آب تگری را. یک پای‌مان در آب داغ بود و پای دیگر در آب یخ. و جلوتر عمق آب بیشتر شد و هر کس که به آن‌جا می‌رسید ناخودآگاه جیغ می‌زد. چه مرد چه زن. و ما هم رسیدیم ناخودآگاه جیغ زدیم. حجم آب سردی که یکهو لای پاهای‌مان را دربر گرفت چنان مور مورمان کرد که باید جیغ می‌زدیم... صبح زود آمده بودیم و هنوز شلوغ نشده بود. از کنار دیواره‌های گرم رد شدیم. از یک دیواره‌ی 2-3متری بالا رفتیم و یکهو چشم‌مان خورد به یک بنای خشتی: طاق عباسی. جنس دیواره‌های دو طرف طاق, سنگی به شدت محکم بود که با بقیه‌ی دیواره‌ها فرق داشت. باشکوه بود. یک همچین بنای قدیمی‌ای این‌جا؟! یادگار دوران صفویه بود و از عجایب. یک بند تاخیری برای جلوگیری از سیلاب و سیل. و آبی که از زیر طاق رد می‌شد آن قدر سرد و یخ بود که مو را بر تن سرد می‌کرد و پای آدم را منجمد. از طاق عباسی رد شدیم و بالادست‌ آن روی تخته‌سنگی آفتاب‌خور نشستیم. تخمه شکستیم و پر و پاچه را آفتاب دادیم. و دوباره به آب زدیم و برگشتیم. دوباره تا کمر توی آب گرم و سرد فرو رفتیم و این بار دیگر آب‌دیده شده بودیم. تمام سیر برگشت تا پارکینگ را از توی آب برگشتیم. هیچ جا زور نمی‌زدیم که از خشکی‌ها رد شویم. شلپ شلوپ‌کنان از وسط آب رد می‌شدیم. تازه به خانم‌ها و آقایانی هم که زور می‌زدند خیس نشوند می‌خندیدیم. وقتی که داشتیم برمی‌گشتیم کال پر از آدم شده بود. مرد و زن و دختر و پسر. خدا را شکر کردیم که کله‌ی سحر راه افتاده‌ایم. وگرنه در کنار این همه آدم از آن دره‌ی تنگ و پرآب رد شدن والذاریاتی می‌شد. به پارکینگ که نزدیک می‌شدیم چند تا خانه‌گبر در دیواره‌ی کال چشم‌مان را گرفت. با احسان جستیم و رفتیم بالا. یک ارتفاع مثلا 30 متری را بالا رفتیم. خانه‌گبرها 3تا سوارخ در دیواره بودند. 3تا سوراخ غارمانند که با پشگل گوسفندها فرش شده بودند. 2 تای‌شان به هم راه داشتند و یک جورهایی برای خودشان خانه بودند. تاقچه داشتند و اتاق‌های جدا جدا. ولی از پشگل گوسفندها پیدا بود که الان کاربردشان پناه‌گاه گوسفندها در شرایط نامساعد است. شاید قدیمی‌تر ازین حرف‌ها بودند. شاید. نشستیم جلوی آن 3تا سوراخ و از بالا به ملتی که در حال رفتن و آمدن بودند نگاه کردیم. و به شکاف‌های دیواره‌ی روبه‌رو... باد می‌وزید و هوا آن‌قدر خشک بود که تا رسیدن به سفیدبرفی لباس‌های خیسم بر تنم خشک شد.چشمه‌ی مرتضا علی هیجان‌انگیز بود...

تب بس - 3 (ازمیغان)

از جاده‌ی روستای خرو به طبس برگشتیم. رفتیم سمت میدان زغال‌سنگ و وارد جاده‌ی بشرویه شدیم. 25 کیلومتر بعد, جاده‌ی روستای ازمیغان در سمت راست پیدا شد. جاده‌ای که مستقیم به دل کوه‌پایه می‌زد تا ما را به روستای ییلاقی برساند. ازمیغان همه‌جوره ناهمگون بود. روستا از دور با درخت‌های نخلش پیدا می‌شد. ولی وقتی به نخل‌ها می‌رسیدی زیر نخل‌ها شالیزار و یونجه‌زار می‌دیدی. مزرعه‌هایی با ساقه‌های سبز و در حال رشد شالی. آب چشمه‌های بالادست و قرار گرفتن در پای کوه و ارتفاعی بالاتر از کویر آن‌را خنک و مطبوع کرده بود. ولی خشکی کویر را هم داشت. وارد روستا که می‌شدی گنبدها و دیوارهای کاه‌گلی می‌گرفتت. ولی سنگ‌فرش توی کوچه‌ها و خیابان‌ها توی ذوق می‌زد. آخر روستای سنتی و کاهگلی با سنگ‌فرش اروپایی جور است؟ سمت راستت خانه‌ی کاهگلی با گنبد و بادگیر کوچک می‌دیدی. سمت چپت یکهو خانه‌ی آجری با سقف ویلایی قرمز می‌دیدی. جاده‌ی روستا تازه‌آسفالت شده بود و اولش هم 3هزار تومان عوارض پسماند ازمان گرفتند. 2راهی بود. راه سمت چپ می‌رسید به امامزاده و راه سمت راست بعد از چند پیچ و خم و عبور از رودخانه‌ی کنار روستا می‌رسید به خود روستا. وارد روستا شدیم. ولی نمی‌دانستیم تا به کجا باید برویم. یک نیسان آبی وحشی هم توی کوچه‌های روستا با سرعت می‌راند و نزدیک بود بزند سفیدبرفی ما را آش و لاش کند. بی‌خیال خود روستا شدیم و پناه بردیم به رود کنار روستا. زیر سایه‌ی نخلی بساط کردیم و ناهار خوردیم. بعد از ناهار هم توی کتری گل‌منگلی‌ام آب جوش آوردیم و چای زدیم. قدر در اطراف رودخانه و میان مزرعه‌های زیر نخل‌ها که تویش انواع سبزی و کاهو و چغندر و... کاشته بودند قدم زدیم. چرتی زدیم. گفتند برای آب‌تنی می‌توانید بروید تخت عروس که بالاتر از روستا است. چشمه‌ی پرآبی است با تخته‌سنگ‌های فراوان و محل مناسبی برای آب‌تنی. کمی خسته بودیم و حال آب‌تنی نداشتیم. بی‌خیالش شدیم.سر غروب بود که برگشتیم به طبس. شب قبل را شرمنده‌ی دخترخاله‌ی میثم شده بودیم. من و احسان خجالتی بودیم و گفتیم که امشب را کنار امامزاده می‌مانیم. هوا خوب است و چادر می‌زنیم. میثم گفت که شب کویر یخ‌بندان است و خیلی سرد می‌شودها. گفتیم لباس گرم می‌پوشیم. آمدیم کنار امامزاده و بساط چادر را برپا کردیم. می‌خواستم روغن ماشین را عوض کنم. همان دور امامزاده مغازه‌ی تعویض روغنی بود. رفتیم روی چال. آقای اگزوزساز مغازه‌ی همسایه هم آمد و سر صحبت را باز کرد. پرسید ایران-99 برای کجاست؟ گفتیم تهران. گفت که چند سالی تهران کار می‌کرده. آدرس هم داده که توی سمنگان اگزوزسازی کار می‌کرده. پرسیدیم چه شد که ساکن طبس شدی؟ گفت زنم. قانع شدیم و گفتیم کار خوبی کرده. از پراید صحبت کرد و این که سال 87 یکی مثل سفیدبرفی را صفر کیلومتر خریده بود به قیمت 5میلیون و 600. باهاش کلی جا رفت و 1سال بعدش آن را فروخت. به همان قیمتی که خریده بود. پولش را برداشت سال 89 یک تکه زمین توی شهر طبس خرید. بعد با تبختر گفت حالا همان زمینی که 4سال پیش خریدم 5میلیون تومان, شده 100میلیون تومان. بهش باریکلا گفتیم. طبس تا 2سال پیش هم گاز شهری نداشت و لوله‌کشی گاز به این شهر قیمت ملک و املاک را با جهشی خیلی شدیدتر از دیگر جاهای ایران بالا برده بود.شام را اسماعیل درست کرد. سیب‌زمینی‌ها را قطعه قطعه و سرخ کرد و تخم‌مرغ را هم مخلوط کرد و با نان و آب‌انگور گازدار زدیم توی رگ. خسته بودیم. چپیدیم توی چادر و زیر پتو‌های‌مان و دِ بخواب!

تب بس - 4 (نای‌بند و دیگ رستم)

از طبس تا نای‌بند 230کیلومتر راه بود و به غیر از روستای اصفهک و پلیس‌راه و امامزاده‌ی دیهوک و سه‌راه راهداران و 3-4تا آب‌انبار کنار جاده، فقط برهوت می‌دیدی. آن‌قدر برهوت که دیدن 3-4درختی که دور از جاده‌ واحه‌ای را شکل داده بودند یک اتفاق بود. و بعد از 2 ساعت به نای‌بند رسیدیم. نای‌بند: ماسوله‌ی کویر یا روستای بالانشینان جاده. از دور ساختار ماسوله‌وار روستا که در دامنه‌ی کوهی کم‌ارتفاع، مشرف بر کویرِ بی‌انتها ساخته شده بود چشم را می‌گرفت. خانه بالای خانه در دامنه‌ی کوه ساخته شده بود. ماشین را در ورودی روستا کنار چند تا خاور و کامیون پارک کردیم و پیاده راه افتادیم توی روستا. بعد از پارکینگ کامیون‌ها، اولین منظره‌ی روستا قبرستان کوچک آن بود و بعد ردیف خانه‌ها شروع می‌شد. خانه‌هایی که هر کدام یک جوری بالا رفته بودند و ساختار تو در تویی را ایجاد کرده بودند. بعضی‌های‌شان آجری بودند. بعضی کاهگلی. بعضی نمای طبقه‌ی اول‌شان کاهگلی شده بود و نمای طبقه‌ی دوم آجری مانده بود. آغل‌ها و طویله‌ها هم معمولا در طبقه‌ی هم‌کف یا زیرزمین بود. کوچه‌ها باریک و مارپیچ و پر از دالان و گذرهایی که بالای‌شان خانه بود. همان اول روستا  3-4تا از بچه‌های روستا آمدند سراغ مان. 7-8ساله بودند. بازجویی کردند که با اتوبوس آمده‌اید؟ گفتیم نه. مثل این‌که خانم‌ها و آقایان توریست اتوبوسی برای‌شان سرگرمی خوبی بودند. گفتند با چی آمده‌اید؟ برایم عجیب بود که نوع ماشین ما برای‌شان جای سوال باشد. گفتیم پراید. گفتند قلعه اگر می‌خواهید بروید از آن طرف بروید. گفتیم باشه. روی دیوارهای کاهگلی و کنار گذرهت شعارنویسی کرده بودند. یعنی شعرهای پشت کامیونی نوشته بودند: دیدنت بی‌تابم کرد/ رفتنت ویرانم کرد. رفتیم سمت باروی قلعه. روی تخته‌سنگی بنا شده بود و تا دوردست‌های کویر را از بالای آن می‌شد دید. بچه‌ها هم آمدند. ازشان عکس یادگاری انداختیم. بابای 3تای‌شان راننده کامیون بود و بابای چهارمی هم تعمیرکار کامیون بود. می‌گفتند اگر شما 2-3روز قبل می‌آمدید جلوی روستا جای پارک نبود. همه‌ی کامیون‌ها چسبیده به هم بودند. باباهای ما همه راننده کامیون‌اند. میثم ازشان پرسید بزرگ که شدید می‌خواهید چه کاره شوید؟ 2تای‌شان گفتند می‌خواهیم پلیس شویم. یکی‌شان گفت می‌خواهم دکتر شوم و یکی‌شان هم گفت می‌خواهد مغازه‌دار شود! دوباره راه افتادیم توی کوچه‌پس‌کوچه‌ها. خانه‌ها بالا و پایین بودند و به حیاط همدیگر دید داشتند. ولی هیچ نظمی وجود نداشت. تو در تو و خیال‌انگیز بود. زیر صخره‌ی باروی قلعه سوراخ سوراخ بود. هزارتو بود. غارهایی به وجود آورده بودند که آغل بزها و گوسفندها بود. و خیلی‌های‌شان هم خالی بود. غارهایی تارعنکبوت بسته بودند. عجیب خیال‌انگیز و بعضی وقت‌ها وهم‌انگیز بود.هر جای نای‌بند که می‌رفتیم، تایر کامیون می‌دیدیم. پای شیر آب، محل ریختن علوفه‌ی بزها، درِ طویله‌ها همه‌شان تایر کامیون بود. پای قلعه طویله‌ای بود که در آن خر فرتوتی مظلومانه از کنار تایر کامیون گردنش را کج کرده بود تا مگس‌هاش را بتارانیم. سری به نخلستان پشت نای‌بند هم زدیم. پای درخت‌های نخل دیم‌کاری کرده بودند. سیر کاشته بودند، گندم و یونجه کاشته بودند. درخت‌های گز و نارنج هم فراوان بودند. بعد دوباره وارد روستا شدیم. کوچه‌ها هزارتو بودند و می‌خواستیم به اول روستا برگردیم. بچه‌ها راهنمایی‌مان کردند و از کوچه‌های بالا بلند روستا عبورمان دادند. تا پارکینگ اول روستا مشایعت‌مان کردند. با شکلات ازشان پذیرایی کردیم و آن‌ها با لبخند ازمان خداحافظی کردند.بعد از نای‌بند 10کیلومتر دیگر راندیم تا به دیگ رستم رسیدیم. دیگ رستم استراحت‌گاه جاده‌ی طبس به راور است. مسجد و دستشویی دارد. پمپ‌بنزین دارد و چشمه‌ی آب گرم دیگ رستم... سر ظهر و هوا گرم بود. کنار پمپ بنزین راهدارخانه است و کنار راهدارخانه باغ درخت‌های نخل که به چشمه‌ی آب‌گرم می‌رسد. چرا دیگ رستم؟ نفهمیدم. ولی خب،‌ میان آن برهوت که 1 درخت برای خودش حادثه است، هم‌چه چشمه‌ای باید هم به افسانه‌ها و اسطوره‌ها پیوند بخورد. ولی دیگ رستم مثل اسمش افسانه و اسطوره نبود. شلوغ نبود. ولی زیر نخل‌های آن کپه کپه بطری و پلاستیک و آشغال جمع شده بود. استخر هم زده بودند. 2تا محوطه‌ را با بلوک جدا کرده بودند و استخر مردانه و زنانه راه انداخته بود. پسربچه‌ای را هم گذاشته بودند جلوی راه که 1 طناب به درخت روبه‌رو بسته بود و 1000تومان می‌گرفت تا طناب را بیاورد پایین و ماشین‌ها را راه بدهد به محوطه‌ی داخل نخلستان. قبض نداشت و سر گردنه داشت پول زور می‌گرفت. ندادیم. جوی آبی که از آب چشمه جاری بود، رسوب زرد و سبز داشت. می‌خواستم بروم سرچشمه‌ی اصلی و سنگ‌های آتشفشانی چشمه‌ی اصلی را ببینم. وسط آن برهوت سنگ آذرین و سرچشمه‌ی آب داغ دیدن عجیب بود. جوی آب از بالای تپه‌ی روبه‌رو می‌آمد. باید مسیرش را پی می‌گرفتم تا به سرچشمه‌ی اصلی برسم. خواستم از تپه بالا بروم که چند نفر های و هوی‌ کردند که نرو. هو... بیا پایین ببینم. لعنتی‌ها. استخر زنانه‌شان هم مثل مردانه سقف باز بود و رسیدن به سرچشمه رگ غیرت‌ها را می‌غلمباند. بی‌خیال شدیم. سایه‌ی نخلی گیر آوردیم و ناهار زدیم. دیگ رستم بیش از هر کسی برای راننده‌های کامیون و تریلی این جاده است که از هرم گرما پناه می‌آورند به آب گرم و تنی به آب می‌زنند و سبک می‌شوند و به ادامه‌ی جاده‌ی کویری می‌پردازند.پمپ بنزین دیگ رستم 2تا پمپ بیشتر نداشت و 4ردیف ماشین در صف بودند. و تا 240 کیلومتر آن‌طرف‌تر پمپ‌بنزینی در کار نبود. نیم ساعت طول کشید تا 15لیتر بنزین زدیم و راه افتادیم به سمت بند کریت...

تب بس - 5 (بند کریت و روستای اصفهک)

برای رسیدن به سد 700ساله‌ی کریت باید وارد جاده‌ی روستای چیروک می‌شدیم. تابلوی روستای چیروک در 5کیلومتری روستای اصفهک، در سمت کوه‌پایه‌ها پیدا می‌شود و بعد از 4کیلومتر به خود روستا می‌رسیم و از آن عبور می‌کنیم و وارد جاده‌ی پر پیچ و خم و باریکی می‌شویم که دقیقا بعد از 10کیلومتر ما را به محل سد کریت می‌رساند. جاده‌ای که ریزش کوه زیاد داشته و هر آن احتمال ریزش کوه در آن وجود دارد. سد کریت در میانه‌ی کوه‌ها قرار دارد و تو به جست‌وجوی سدی 700ساله می‌روی، ولی در نگاه اول فقط یک دیوار بتنی می‌بینی. یک دیوار بتنی زشت و کریه که سند زنده‌ی سفاهت سدسازان این بوم و بر و سیاستمداران حامی آن‌هاست.آقای نگهبان سد اسم و فامیلم را نوشت و گفت که این جاده خاکی را می‌روی پایین، از آبگیر و جنگل رد می‌شوی، بعد هم می‌روی روی تاج سد. از سد پایین نروید لطفا. جایی که او آدرس می‌داد،‌دقیقا مخزن سد بود. اول خندیدیم که جنگل یعنی چه آخر؟ این‌جا مخزن سد است. میثم با تعجب می‌گفت آخر مخزن سد که نباید این همه درخت‌چه و علفزار داشته باشد. ترسیدم با ماشین از توی آبگیر پشت سد رد شوم و به تاج سد برسم. پیاده شدیم و پوتین‌ها را پوشیدیم و زدیم به آب گل‌آلود و بعد رفتیم روی تاج سد. ترسم بیهوده بود. عمق آب تا زانوی‌مان هم نیم‌رسید! بله... بند تاریخی کریت آن پشت بود. سد بتنی و زشت با دیواره‌ی بلندش چسبیده بود به آن و آن را در خود مدفون کرده بود. خود بند 700ساله هم در میان داربست‌ها ناپیدا شده بود. روی تاج قوسی سد راه رفتیم و به مخزن خشک و برهوتش نگاه کردیم.فقط کمی آب گل‌آلود پشت سد جمع شده بود که ارتفاع آن به اندازه‌ی ارتفاع بند 700ساله‌ی ساخت دولت صفویه هم نبود. یعنی آن‌هایی که 700سال پیش آن سد قوسی را با خشت و ساروج ساخته‌ بودند کارشان مهندسی‌تر و حساب کتاب شده‌تر بود تا سدسازان امروزی. با کمال وقاحت اول سد،‌ تابلویی را هم زده بودند که سد کریت با این ویژگی‌ها در سال 1384 توسط مهندس بی‌طرف افتتاح شده است و فلان و بیسار. وزیر نیروی دولت اصلاحات یزدی بود و طبس هم آن زمان جزء استان یزد و سد ساختن هم از نمادهای پیشرفت و توسعه. و چه حماقتی.از آقای نگهبان پرسیدیم که این سد از زمان افتتاحش تا به حال پر شده است؟ گفت نه، هرگز. بالاترین ارتفاع آبش به اندازه‌ی همان بند 700ساله بوده. خشکسالی بوده این سال‌ها. بعدش هم مخزن این سد خورندگی آب زیاد دارد. 2-3سال پیش یک گروه آمدند مطالعات زمین‌شناسی کردند دیدند زمین مخزن این سد به سفره‌های آب زیرزمینی متصل است و آب پشت سد جمع نخواهد شد! یک ماشین دیگر آمد و رفتند لابه‌لای درختچه‌های گز. گفت آمده‌اند دنبال قارچ. قبل از این که این سد را بسازند، این‌جا جنگل بود. جنگل درخت‌های گز. هر کدام از درخت‌هایش 200-300سال عمر داشتند و کت و کلفت بودند. برای ساختن سد همه‌ی درخت‌های گز را بریدند و از بین بردند. ولی یکی دو سال بعد از افتتاح سد،‌این درختچه‌های گز به جای آن درختان 200-300ساله بالا آمدند. بدون هیچ کاشتنی خودشان روییدند. ما هم دیدیم پشت این سد آبی جمع نمی‌شود دیگر از بین نبردیم‌شان. ولی الان دیگر قارچ پیدا نمی‌شود. قدیم‌ها که این‌جا جنگل بود قارچ پیدا می‌شد.ازش خواهش کردیم که بگذارد روی تاج بند تاریخی هم برویم. گفت پایین رفتن از تاج سد ممنوع است. گفتیم ما به خاطر این سد نیامدیم این‌جا. به خاطر آن بند 700ساله آمده‌ایم. قبول کرد. از پله‌های آن طرف سد بتنی پایین رفتیم و چند تا عکس از بند تاریخی هم انداختیم. بعد از آقای نگهبان نحوه‌ی ساخت و کارکرد آن سوراخ دراز و بلند وسط سد را پرسیدیم. توضیح داد. فیلم توضیحات بند تاریخی کریت همان‌هایی است که او به‌مان گفت: مستند بند کریت   مرد آگاه و خوش‌برخوردی بود. تشکر کردیم و برگشتیم سمت طبس.  راه زیادی نبود. نزدیک غروب بود. روستای اصفهک چسبیده به جاده بود. اصفهک قدیم با خانه‌های کاهگلی و معماری 400ساله‌اش متروکه شده بود و اهالی‌اش اصفهک جدید را چسبیده به آن تاسیس کرده بودند و ساکن شده بودند. لابه‌لای خانه‌های متروکه چرخیدیم. روستایی که زلزله‌ی سال 57 آن را خالی از سکنه کرده بود. به سوراخ تنور نان خانه‌ای زل زدیم که دیگر هیچ کسی به دیواره‌اش نان نمی‌چسباند و سال‌ها بود که دیگر بوی نان از آن بلند نبود. به بادگیرهای کوتاه و بلند نگاه کردیم. به گنبدهای کاهگلی... همه‌ی این‌ها برای آدمیزاد بود. ولی وقتی آدمیزادی نباشد که از آن‌ها کار بگیرد... بی‌معنا شده‌ بودند.

تب بس - 6 (عشق آباد و روستای آبخورگ)

خدا خدا می‌کردیم که صبح روز چهارم باران نبارد. می‌خواستیم برویم کال جنی و اگر باران می‌بارید نمی‌شد. خطرناک می‌شد.شب سوم را هم کنار امامزاده اتراق کردیم. پارکینگ امامزاده پر بود از ماشین‌هایی که مثل ما توی پیاده‌رو چادر برپا کرده بودند. دستشویی امامزاده نزدیک بود و در دایره‌ی بیرونی میدان امامزاده هم همه‌جور مغازه‌ای بود. از نانوایی تا تعویض روغنی. حمام نمره‌ی امامزاده هم بود که آن‌قدر خسته بودیم که حال حمام رفتن را نداشتیم.و ساعت 4صبح بود که شد آن‌چه که نباید می‌شد. باد وحشی وزیدن گرفت و چادرمان را لرزاند و بعد صدای باریدن قطره‌های باران روی چادر بلند شد. بارانش شلاقی و تند نبود. آهسته می‌‌بارید. اسماعیل بیدارم کرد که پاشو بارون می‌یاد. جمع کن بریم. سرمایی بود و از باران می‌ترسید. دلداری‌اش دادم که چادر ضد آب است. بخواب. مشکلی نیست. تازه داشتم از صدای باریدن قطره‌های باران بر سقف بالای سرم لذت می‌بردم. کجا برویم؟ کال جنی مالیده بود و خسته هم بودیم و کله‌ی سحر بیدار نشدیم. از ساعت 4صبح باران یک‌ریز بارید. آرام و نم نم ولی پیوسته. خوابیدیم. ساعت 8 صبح وسایل را جمع کردیم و نشستیم توی ماشین. کمی توی خیابان‌های بارانی طبس دور دور کردیم. باران و سبزی بهاری درخت‌ها و نخل‌های خیس منظره‌ی عجیبی بودند... نمی‌دانستیم چه کنیم. گفتم برویم بیرجند. میثم گفت می‌توانیم برویم خانه‌ی دخترخاله‌ام. فردا برویم کال جنی. پرس و جو کردیم از هواشناسی یاهو که فردا چگونه است؟ آفتابی بود. باید امروز بارانی را طوری سر می‌کردیم و فردا می‌رفتیم کال جنی... بیرجند دور بود. 300کیلومتر رفتن و آمدن در 1 روز، آن هم در جاده‌ای سراسر بارانی عاقلانه نبود. یکهو تصمیم گرفتیم برویم عشق‌آباد و روستای آبخورگ. خانه‌ی مامان‌بزرگ مرحوم میثم در آن‌جا بود و کسی هم ساکن آن‌جا نبود. روستای دور کویری انتظارمان را می‌کشید... 105 کیلومتر از طبس تا عشق‌آباد بود. جاده‌ی عشق‌آباد بشرویه را راندم و به ده محمد رسیدیم و رفتیم به سوی عشق‌آباد. مرکز بخش دستگردان طبس. برای ناهار کباب حاضری بسته‌بندی شده خریدیم و 15 کیلومتر دیگر راندم و به آبخورگ رسیدیم. روستایی که میثم می‌گفت آخر دنیا همین‌جاست. بعد از آن هیچ چی نیست... سر ظهر بود که رسیدیم. خانه‌ی کاهگلی تر و تمیز منتظرمان بود. وسایل را از توی ماشین برداشتیم. پوتین‌های خیس‌مان را در آفتاب حیاط گذاشتیم تا خشک شوند. خانه‌ی کاهگلی یک حیاط داشت و 6اتاق. 1 اتاق انباری و دستشویی بود. 1 اتقاق آشپزخانه بود. 1 اتاق برای بادگیر و تابستانه بود و 2 اتاق تو در تو هم اتاق‌های اصلی خانه. هر کدام هم سقفی بلند و گنبدی داشتند. 1 اتاق دیگر هم انباری بود. و حیاطی بزرگ و پرآفتاب. ساده و باصفا. جاگیر که شدیم، میثم من را برد بیرون از خانه. رفتیم کوچه‌ی پشتی. چند تا پله‌ از دیوار پشتی خانه بالا می‌رفت. رفتیم روی سقف خانه، کنار 2 گنبد اتاق‌ها و بادگیر3سوراخه و از آن‌جا به حیاط خانه و خانه‌های دیگر روستا و کویری که آن دور دورها روبه‌روی‌مان گسترده شده بود نگاه کردیم.آسمان با تمام وسعتش پیدا بود.ناهار را خوردیم و برخلاف روزهای قبل، بعد از ناهار استراحتکی هم کردیم و بعد راه افتادیم توی کوچه‌های روستا. آقای علی محمدی هم همراه‌مان شد و ما را به بخش قدیم روستا(که به آن قلعه می‌گفتند) برد و قصه‌ها تعریف کرد. آبخورگ در پای کوه واقع شده بود و مشرف به کویر طبس. روستایی که در سال 1342، 750 نفر جمعیت داشت و این روزها فقط 130 نفر جمعیت دارد. فقط عیدها و محرم‌هاست که جمعیت روستا به سال‌های دور برمی‌گردد. روستایی که همه از آن مهاجرت کرده بودند و رفته بودند به شهرهای دور و نزدیک و فقط در عیدها و محرم‌ها بود که اهالی دوباره به زادگاه‌شان برمی‌گشتند و دوباره آن را زنده می‌کردند. سمت قبرستان قدیم و جدید روستا رفتیم. 2 تا شهید داشتند که به خاطر یکی از شهدا در ادبیات اداری و استانی نام روستا عوض شده بود. از آبخورگ تبدیل شده بود به رضویه. (به یاد شهید رضوی از اهالی این روستا). ولی آبخورگ قشنگ‌تر و بااصالت‌تر بود. آب‌خور کوچک. انتهای قبرستان 2 تا قبر مشهور داشتند. یکی آرامگاه پیر روستا. مرد نیک‌نامی از گذشته که قبرش با تپه‌ای از سنگ مشخص شده بود. گویا به خواب یکی از اهالی آمده بود و گفته بود که اهالی با تکه سنگ انداختن روی مزارم من را از فراموشی نجات دهند. و در طول سال‌ها هر کسی تکه سنگی بزرگ و کوچک انداخته بود و یک تپه‌ی بزرگ از سنگ به وجود آمده بود. تپه‌ای به نام پیر آبخورگ. روی سنگ ها شمع نذری هم روشن کرده بودند... کنار تپه‌ی سنگی هم یک بنای کاهگلی گنبددار پابرجا بود. قبر خانوادگی یکی از خان‌های قدیم روستا بود که به خاطر بزرگی و پولداری همچه‌ بنایی هم برایش قدیم‌ها ساخته بودند و پابرجا مانده بود. برایم جالب بود که به خاطر پیر روستا نزده بودند بنای مزار خان را نابود کنند.بعد میان کوچه‌های بخش تاریخی روستا راه رفتیم. طویله‌ها و آغل‌هایی که زیر زمین حفر کرده بودند. خانه‌های کاهگلی که متروکه شده بودند. حسینیه‌ی قدیم روستا که از مسجد قدیم روستا بزرگ‌تر بود و آن هم به امان خدا رها شده بود. محل کاریز و قنات روستا که خشک شده بود. و روزگاری که آدم‌ها کنار این کاریز جمع می‌شدند و شست و شو می‌کردند. زن‌ها لباس‌ها و ظرف‌ها را می‌آوردند می‌شستند و بچه‌ها این‌جا آب‌بازی می‌کردند. توی کوچه‌های پیچ در پیچ، جا به جا شیرهای آبی هم وجود داشت. شیرهایی از آب قنات که آب‌خوری آدم‌ها بود. برای تقسیم آب برای کشاورزی در زمین‌های پایین دست روستا از همین کاریز و قنات استفاده می‌کردند. آب جیره‌بندی بود و واحد اندازه‌گیری داشت. پُنگون. یه پُنگون آب بده... یه پُنگون آب برداشت... یونجه می‌کاشتند، انواع سبزی‌جات و صیفی‌جات. زعفران و بادام زمینی هم می‌کاشتند.انتهای قبرستان جاده‌ی خاکی‌ای بود که به یک معدن باریت می‌رسید. گوشه کنار آبادی هم پر از گیاهان صحرایی بود. آقای محمدی گیاهی را از زمین کند. به‌مان داد که بو کنیم. خیلی بدبو بود. گفت بهش می‌گویند انغوزه. یا کوما. خیلی بدبو است. ولی خوشمزه است. برای روده خیلی خوب است. اهالی این‌جا با آن آش درست می‌کنند. قدیم‌ها که بیماری‌های روده زیاد بود و کرم آسکاریس توی آب قنات‌ها بود،‌کوما دوای درد بود. بعد رفتیم سمت بخش نوی روستا. جایی که خانه‌های آجری با حیاط‌های بزرگ داشت. رفتیم سمت مدرسه‌ی راهنمایی روستا. صبحش اهالی روستا همایش پیاده‌روی برگزار کرده بودند. از اول روستا تا پوزه‌ی کمر. پوزه‌ی کمر اول مسیر کوه بالای آبادی بود. جایی که می‌گفتند قرار است در آینده در سراشیبی‌اش حوض و فواره بزنند و قشنگ و توریست‌پسندش کنند. ساختمان رصدخانه را هم آن حوالی راه انداخته بودند. آسمان آبخورگ همین‌جور‌ش تمام ستاره‌ها را نشانت می‌دهد. چه برسد به این‌که رصدخانه هم شروع به کار کند... توی مدرسه‌ی راهنمایی نمایشگاه قاب خاطره راه انداخته بودند. نمایشگاهی از عکس‌های قدیمی اهالی روستا و وسایل قدیمی. کلون‌های چوبی، چراغ بتریموس‌ها، وسایل دوغ زدن و کوزه و الک کردن و کاشت و برداشت محصولات کشاورزی. عکس‌ها را نگاه کردیم. عکس‌های اهالی روستا در سال‌های دور. هر کدام شخصیتی بودند و قصه‌ای. و مراسم‌های مختلف. عکس‌های رقص با چوب در مراسم عروسی. عکس‌های 13به در اهالی در سال‌های دور در کوه‌های بالای آبادی: تنگل سرخه، تنگل انجیر و...، عکس‌های دسته‌ی عزاداری راه انداختن در عاشورا برای رفتن به نزدیک‌ترین روستای همسایه (روستای بم در 5کیلومتری آبخورگ)، عکس‌های اهالی با موتور اژ که روزگاری نماد پولداری و توانگری بوده، مینی‌بوس آبی روستا که روزگاری تنها راه ارتباطی با جامعه‌ی بزرگ‌تر (بخش عشق‌آباد و شهر طبس) بوده. دکتر ابراهیمی و معجزه‌های درمانی‌اش در روستا. محمدعلی کور و شغل گل اندود کردن دیوارهای کاهگلی خانه‌ها. نابینایی که زمان را مثل ساعت می‌فهمید. بهش می‌گفتی الان ساعت 11:30 دقیقه است. 5ساعت بعد ازش ساعت می‌پرسیدی می‌گفت ساعت 4:30 است! کربلایی روستا، 2 تا شهید روستا. خشت مالیدن برای خانه ساختن و....ایده‌ی قشنگ و جالبی بود. می‌خواستیم یک کوه‌‌نوردی کوتاه هم داشته باشیم. می‌خواستیم برویم تنگل سرخه و تنگل انجیر. ولی آبخورگ گردی، عصرمان را غروب کرده بود و دیگر وقت نداشتیم. به خانه‌‌ی کاهگلی برگشتیم. خاله‌ی میثم یک سطل آش کوما برای‌مان فرستاده بود. غلیظ و پر از کوما نبود. ولی مزه‌ی جالبی داشت. بوی کوما با پخته شدن هم از بین نرفته بود! بعد هم شام مهمان شدیم. راضی به زحمت نبودیم... بعد از 4روز به 1تلویزیون 14 اینچ رسیده بودیم. توی خانه‌ی کاهگلی موبایل آنتن نمی‌داد. ولی تلویزیون به راه بود. دراز کشیدیم و نشستیم به تماشای کلاه قرمزی. ولی هنوز به انتها نرسیده خواب‌مان برد!

تب بس - 7 (کال جنی)

کیلومتر 23 جاده‌ی طبس به بشرویه. دقیقا روبه‌روی کشتارگاه طبس، کنار ردیف قنات‌ها، یک جاده‌ خاکی بی‌نام و نشان است که به نظر ره به بی‌راهه و ناکجا می‌برد. ولی نه... این جاده‌ی خاکی راه رسیدن به کال جنی است. 3کیلومتر در جاده‌ی خاکی راندیم و انتهای جاده بساط کردیم و چای جوش آوردیم و تخم‌مرغ‌ها را آب‌پز کردیم و زیر آفتاب خنک بهاری صبحانه زدیم.کله‌ی صبح بود و هیچ کس دیگری به غیر از ما نبود. پوتین‌های‌مان را پوشیدیم و راه افتادیم به سمت کال‌های انتهای جاده. نمی‌دانستیم که کدام یک از کال‌های انتهای جاده ره به کال جنی می‌برند. حتا نمی‌دانستیم که کال با دره فرق می‌کند. این را بعد از چند ساعت فهمیدیم. کال اولی، مسلما کال جنی نبود. کم‌عمق و بچه بود. جای رد تایر ماشین هم داشت. آن را رد کردیم و یکهو جلوی‌مان کال عمیقی را دیدیم. کالی با دیواره‌های عمودی. حتم کال جنی در امتداد همین کال باید باشد. باید یک جوری به پایین می‌رسیدیم. 3کیلومتر آن طرف‌تر، از کنار جاده‌ی اصلی، اصلا به تصور نمی‌آمد که چند دقیقه آن طرف‌تر زمین این طور عمیق شکاف خورده باشد... گشتیم. باید راه ورودی آدمیزادی به کال پیدا می‌کردیم. در امتداد کال تا اولین کوه رفتیم. آن‌جا مسیل آبی بود. از آن پایین رفتیم. ولی در انتها باید از یک ارتفاع 4متری می‌پریدیم. خطر نکردیم. دوباره برگشتیم. نزدیک همان جایی که ماشین را پارک کرده بودیم، با یک زاویه‌ی 45 درجه نسبت به انتهای جاده‌ی خاکی، یک مسیل عبور آب بود. پر از سنگ‌ریزه و قلوه سنگ بود. از آن پایین رفتیم و با شیب نسبتا خوبی وارد کال شدیم. آن پایین یک درخت نخل بزرگ و سبز بود که آب چشمه‌مانندی از زیرش می‌غلتید و می‌رفت. آن درخت نخل نشانه‌ی خوبی برای ورود به کال جنی است.1ساعت‌مان کارمان فقط پیدا کردن راه ورود به کال بود. گفتیم برگشتنی با اسپری بنویسیم که راه ورود به کال این جا است. ولی بعد گفتیم، نه،‌هرگز. تمام مزه‌اش به همین سعی و تلاش است. حتا اگر روبه‌روی آن کشتارگاه تابلو بزنند کال جنی، خبط بزرگی است. آدم‌ها باید کشف کنند. لذت کشف چیز دیگری است.و همین لذت کشف بود که باعث شد به جای کال به سوی دره برویم. کال وسیع و عریض و عمیق بود. دیواره‌های عمودی 2 طرف‌مان را پوشانده بودند. ما به سمت چپ حرکت کردیم. به سمت کوه‌هایی که آب سیلابی جاری از آن‌ها طی سال‌ها چنین شکاف‌های عمیقی در سطح زمین ایجاد کرده است. دره،‌فرو رفتگی بین 2 کوه است و کال شکاف عمیقی که در سطح زمین ایجاد می‌شود. ما به سمت دره‌های بالای کال جنی حرکت کردیم. کم کم دیواره‌های دو طرف به هم نزدیک شدند. جایی بود که فقط به اندازه‌ی عبور 2نفر عرض داشت. دو طرف دیواره‌ها پر بود از غارهای کوچک. پر بود از درخت‌های انجیر وحشی. پر بود از شکل‌های مواجی که آب طی سال‌ها ساخته بود. سفره‌های آب زیرزمینی جابه‌جا از دل دیواره‌ها بیرون زده بودند و آب از آن‌ها جاری بود. نیزارها و علفزارها به وجود آمده بودند. فقط ما 4نفر بودیم و سکوت عمیقی که در دره حکم‌فرما بود و هو هوی باد که گاه به گاه از میان سنگ‌ها عبور می‌کرد و یادمان می‌آورد که این‌جا خانه‌ی جنیان است. به سمت دره‌ها پیش می‌رفتیم. کم کم دیواره‌های دو طرف از حالت مخلوط گل و سنگ خشک‌شده به صورت سنگ‌ها رسوبی درآمد. کف دره پر شد از سنگ‌های آهکی. سنگ‌های آهکی پله پله با شکل‌های غریب‌شان ما را به بالا رفتن تشویق می‌کردند. به یک جایی رسیدیم که سنگ های آهکی به شکل یک آمفی‌تئاتر درآمده بودند. پله پله بالا رفته بودند و پایین‌دست یک محوطه‌ی دایره‌ای شکل را به وجود آورده بودند. کم کم شیب زیادتر شد. سنگ‌های آهکی آبگیرهایی را به وجود آورده بودند که پر از آب بودند. بعضی ازین آبگیرها عمیق بودند. باید خیلی محتاط و آهسته از لبه‌ی بالایی سنگ‌ها رد می‌شدیم. یک جایی ترسیدم که توی آب بیفتم و افتادم. سنگ‌های تیز دستم را خراشیدند و خون از ساعد دستم جاری شد. یک جایی هم رفتم بالای صخره. ولی عینکم سر خورد روی دماغم. موقعیت نافرمی شد. نمی‌توانستم دستم را از صخره جدا کنم و عینکم را بدهم بالاتر. از آن طرف هم نمی‌توانستم حرکتی کنم. پایم را هم اشتباه گذاشته بودم. گیر کرده بودم. آن بالا در ارتفاع 2متری از زمینی که کفش پر بود از سنگ‌های تیز و دندانه‌ دندانه‌ی آهکی گیر کرده بودم. میثم و احسان به کمکم رسیدند. احسان نگهم داشت تا بتوانم برگردم. بعد پایم را درست گذاشتم. ولی ترس رفته بود توی تنم و نمی‌توانستم از صخره عبور کنم. میثم پایم را گرفت و گذاشت روی لبه‌ای که باید می‌رفت. او پایم را حرکت داد و بعد جستم و توانستم از صخره پایین بیایم. صخره‌نوردی سنگینی شده بود. از چندین حوضچه‌ی کم‌عمق و پرعمق‌ رد شدیم. کار باران دیروز بود. اگر پری‌‌روز می‌آمدیم که باران نیامده بود این جا خشک بود و می‌توانستیم بی‌خطر عبور کنیم. هر چه‌قدر رفتیم دره ادامه داشت. تحقیقات می‌گفت که باید به یک سری خانه‌گبر برسیم. خانه گبرهایی در ارتفاع 20-30متری. ولی ما داشتیم به قله‌ی کوه‌ها نزدیک می‌شدیم. برگشتیم. صخره‌نوردی کردیم و به خاطر خطر سر خوردن روی سنگ‌های آهکی و خیس مو به تن‌مان خیس شد تا توانستیم برگردیم به سر جای‌ اول‌مان. مسیر را ادامه دادیم. به سوی کال جنی رفتیم این بار. 3:30 ساعت بود که داشتیم صخره‌نوردی و دره‌نوردی می‌کردیم و خسته شده بودیم. پایین‌تر از درخت نخل نشانه، یکهو کال پر از آب شد. آب چشمه‌ و آبی که از کالی دیگر به سمت پایین جاری بود زنده و پرسر و صدا پیش می‌رفت. دیواره‌های کال پر از سوراخ و شکل‌های غریب و عجیب بودند. شصت‌مان خبردار شد که کال جنی معروف،‌ همان کال مخوف و وهم‌انگیز همین‌جاست... همین‌جا که حالا پر از آب است. پر از نیزار است. دیواره‌های کال به هم نزدیک شدند و ما به آب زدیم. خسته بودیم، ولی به آب زدیم. انعکاس نور بر آب و دیواره‌های مواج کال خیال‌انگیز بود. توی آب پر از ماهی‌های ریز بود. تا زانو و بالاتر در آب فرو رفتیم. ماهی‌های کوچولوی سیاه و خاکستری دور پاهای‌مان وول می‌خوردند. خاک کف کال نرم بود. پای‌مان بر کف کال فرو می‌رفت. کمی جلوتر یک ماهی بزرگ، خیلی بزرگ به چشم‌مان خورد. از پایین دست کال داشت به سمت‌مان می‌آمد. قشنگ به اندازه‌ی هیکل یک بچه‌ی 7ساله بود. سیاه با شکم سفید. به جایی از کال رسیده بودیم که آب داشت عمیق‌تر می‌شد. ماهی بزرگ مارپیچ حرکت می‌کرد. در نزدیکی سطح سبز رنگ آب هم حرکت می‌کرد. به نزدیکی ما که رسید، یکهو متوجه حضور ما شد انگار. رفت زیر آب. از سطح آب رفت زیر آب. آب سبزرنگ آن قدر شفاف بود که بتوانیم ببینیم که آن زیر سنگر گرفته است. قدم برداشتیم. ولی کف خاکی و گلی کال کارمان را ساخت. با هر قدم برداشتن‌مان آب گل‌آلود و گل‌آلودتر شد. هیچ وسیله‌ای برای صید کردنش نداشتیم. اصلا نمی‌دانستیم که آن ماهی چی هست. شکم سفید و پوست سیاهش را دیده بودیم. تیز و کشیده بود. کوسه نبود؟! ولی چرا این‌قدر بزرگ بود؟ همچه‌ ماهی بزرگی توی همچه کالی؟ جن نبود؟ خود جن بود! خسته بودیم. کمی هم نگران آن ماهی بزرگ بودیم. با هر قدمی که برمی‌داشتیم آب عمیق‌تر می‌شد و گام برداشتن سخت‌تر. 4ساعت بود که داشتیم پرسه می‌زدیم و از طبیعت گرندکانیونی لذت برده بودیم... به خانه‌گبرها نرسیده بودیم فقط. به خیال‌ها و وهم‌های کال جنی اما رسیده بودیم... برگشتیم. از راهی که به سمت بالا می‌رفت، بالا رفتیم و کنار دیواره‌ی کال پشتی نشستیم. زیر آفتاب، لبه‌ی دیواره‌ی عمودی کال نشستیم و نفس تازه کردیم. زل زدیم به دیواره‌ی روبه‌رو که پر از شکاف بود. پیامبر خدا شدیم و دستور دادیم که ای کوه شکافته شو. در شکاف کال تصویرهای چند روز گذشته را یکی یکی دیدیم. از شکاف‌های کال شترهای باغ گلشن یکی یکی بیرون آمدند، در شکاف‌های کوه روبه‌رو صحن امامزاده حسین پیدا شد، با همه‌ی درختان بهارنارنج و نخلش، از زیر شکاف کوه آب داغ و یخ چشمه‌ی مرتضی علی جاری شد و سبزی شالیزارهای پای نخل‌های ازمیغان را دیدیم. کوه روبه‌رو به دستور ما شکافته شد و خانه‌های پلکانی نای‌بند و خشت‌های سد 700ساله‌ی کریت خودشان را نشان دادند.... سر ظهر بود و خسته و گرسنه بودیم. سریع برگشتیم به طبس. توی شهر ناهار خوردیم. روی سکوهای کنار بلوار پر از درخت‌های نخل واعظ طبسی استراحت کوتاهی کردیم. بعد راه افتادیم به سمت انارک. جاده‌ی خلوت کویری را با سرعت 120 تا راندم. خلوت خلوت بود. پلیسی در آن میانه کمین کرده بود و مچم را گرفت که سرعت غیرمجاز می‌رفتی. با زبان بی‌زبانی تقاضای رشوه کرد. سر صحبت را باز کرد که رشوه بگیرد. ولی من برایش از چند روزی که در طبس گذراندیم تعریف کردم. بی‌خیال شد! گفت پسر خوبی هستی. جریمه‌ی سرعت غیرمجاز برایم ننوشت. جریمه‌ی نبستن کمربند عقب را برایم نوشت. 2 ساعت هم در شب راندم. توقف‌های کوتاه مدت برای خوردن چای و نگاه کردن به آسمان شفاف و پرستاره‌ی کویر... آهنگ شب، سکوت و کویر شجریان... شب را در انارک اتراق کردیم و سپیده‌ی سحر نزده راه افتادیم به سمت تهران. @@@ خلاصه‌ی سفر به طبس و حوالی: روز اول: حرکت از تهران. عبور از قم, کاشان, اردستان, نایین, انارک, خور و بیابانک و رسیدن به طبس. (12:30 ساعت طول کشید). باغ گلشن طبس و امامزاده حسین، برادر تنی امام رضا. روز دوم: چشمه‌ی آب‌گرم مرتضا علی در روستای خرو و روستای ازمیغان. روز سوم: روستای نای‌بند. چشمه‌ی آب‌گرم دیگ رستم. سد تاریخی کریت. روستای اصفهک. روز چهارم: باران در طبس. رفتن به سوی عشق‌آباد و گشت و گذار در روستای آب‌خورگ. روز پنجم: کال‌جنی. برگشت به سوی تهران. اتراق شبانه در انارک. روز ششم: ساعت 1ظهر تهران بودیم. همرهان: اسماعیل زکی‌پور, احسان عاشوری, میثم پیروزی. مَرکَب: سفیدبرفی (پراید صندوق‌دار مدل 88) اقامت: 3 شب در چادر مسافرتی، 1 شب در خانه‌ی اقوام میثم در طبس، 1 شب در خانه‌ی کاهگلی روستای آبخورگ هزینه‌ها: 170هزار تومان بنزین و 380 هزار تومان سایر مخارج برای 4نفر.