پیمان .. | دوشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۵۶ ب.ظ |
بعد از ظهر بود. ناهار را در پناهگاه خورده بودیم و کولهها را دو تا یکی کرده بودیم و سبکبار به سمت قله روانه بودیم. آن دوردستها گلههای گوسفند مرتب و منظم لابهلای چمنها میچریدند. پرندههایی که روی ستیغها مینشستند نگاهمان را خیره میکردند. لحظه به لحظه ارتفاع میگرفتیم. برای اینکه به قله برسیم, باید به سمت صخرههای زرگران میرفتیم و بعد از چمنزار میگذشتیم و کمی راهمان را دور میکردیم تا از یال قلهی بینالود بکشیم بالا و آهسته آهسته به قله برسیم. توی چمنزار دقیقاً پای قلهی بینالود چند چادر عشایری به چشم میخورد. چند چادر و دیواری سنگچین برای گلهشان. سیاهچادر نبودند. نزدیک و نزدیکتر که شدیم صدای سگهای گله بلند شد. روی یکی از چادرها با اسپری رنگ نوشته بودند روحانی. برایمان عجیب بود. در چنین نقطهی دوردستی که هیچ وسیلهی نقلیهای را یارای آمدن نبود شعار انتخاباتی نوشته بودند؟ بعد صدای شلیک گلولهی یک تفنگ بلند شد. تیر هوایی. ترسیدیم. راهمان را از چادرها دور کردیم. سرمان را پایین انداختیم و رد شدیم. میخواستیم از چادرها عکس بگیریم ولی صدای تفنگ تهدیدکننده بود. راهمان را دور کردیم. ولی وقتی از چادرها دور شدیم دیدیم مردی از میان چادرها داد میزند: بفرمایید, بفرمایید.دقیقاً برعکس فهمیده بودیم. تیر خوشآمد گویی بود, الکی ترسیده بودیم. تیر تهدید نبود. تیر خوشحالی بود. گوسفندها راهی چرا میشدند. یواشیواش به چادرها نزدیک شدیم. سگهای گله ترسناک بودند. هاپ هاپ شان شکوه داشت. قلادههای دور گردنشان پر از مخروطهای تیز فلزی بود. یکیشان شبیه شیر بود. صورت آن یکی شبیه خرس بود. آقای علیزاده بزرگ گروه بود. او اول وارد محوطهی چادرها شد. سراغ ماست و دوغ و کشک گرفت. و بعد ما آهسته آهسته وارد محوطهی چادرها شدیم. 2 مرد بودند و 2 زن. پوشش خاصی نداشتند. مثل خانمهای شهری لباس پوشیده بودند.شلوار و مانتو و روسری. یکی از آقاها هم سویی شرت با نقش پرچم انگلیس پوشیده بود. خانم بزرگتر خوشرو بود. چادرهایشان بینهایت ساده. وسایل زندگیشان کاملاً ابتدایی. حتی فرش هم توی چادرهایشان پهن نبود. زیلو مسافرتی پهن بود. غریبنواز بودند. خانم بچه به بغل وقتی دید از عکس گرفتن خجالت میکشم گفت اگر میخواهی برو توی چادر از وسایل عکس بگیر. عیبی ندارد. برهای لابهلای پاهایمان میچرخید. کور بود. نمیدید. ناز بود. و از او نازتر بزغالههای توی محوطهی سنگچین بودند. بزغالههای شیطانی که از دیوارهای سنگچین بالا میرفتند، با همدیگر کشتی میگرفتند و تالاپ پرتاب میشدند کف آغل. حمید یکیشان را بغل گرفت و عکس گرفتم. بچهها بطریهایشان را از دوغ تازهی ترش پر میکردند. راه زیادی آمده بودیم. سربالاییهای زیادی را کوله به دوش طی کرده بودیم. عرق کرده بودیم. آب بدنمان کم شده بود. از آب چشمههای سر راه نوشیده بودیم. ولی نمک و املاحی که از بدنمان کم شده بود را باید از راه دیگری جبران میکردیم: خوردن دوغ ترش و شور ایلیاتی. عجیبترین نکتهی چادرهای عشایر برایمان شعار روحانی بر دیوارهی یکی از چادرها بود. پرسیدیم که آیا به روحانی رأی دادید؟ گفتند آره. گفتیم چرا روحانی؟ دلیلشان ساده بود: چون در طول این چهار سال علوفهی زمستانی گوسفندهایشان گران نشده بود و اینکه وقتی رفتند بیمارستان برخلاف سالهای قبلتر هزینهها کمرشکن نبود. زندگی ساده بود. خواستههای آنها کوچک و شفاف بود. میدانستند چه میخواهند. دقیقاً میدانستند که چه میخواهند و خواستهشان را با شعار روحانی روی چادرشان فریاد زده بودند. تا 3 ماه بعد آنها در دامنهی بینالود بودند و بعد کوچ میکردند به سمت نیشابور. نزدیک چادرشان چشمهی آبی بود و منظرهی روبهرویشان دشت سبزی گسترده در میان کوهها... ازشان کشک خریدیم. هر چه قدر اصرار کردیم که پول دوغها را هم حساب کنند نکردند. مهربانیشان را بهیادماندنی کردند.