هفتاد و دو ملت بودن دبی از همان هتل محل اقامت توی چشممان میرود. خانم قسمت پذیرش هتل چینی یا ویتنامی میزند. چشمبادامی است و قد کوتاه. مرد کناردستش آن قدر سیاهپوست است که به نظرم اهل ناف آفریقا (مثلا کنیا یا کنگو یا غنا یا ساحل عاج) است. مردی که ما را به اتاقمان راهنمایی میکند هم سیاهپوست است هم چشمبادامی. مرد قد کوتاهی که برایمان آبمعدنی میآورد بنگلادشی است و مسئول صبحانهی هتل هندی است، مردی به نام آی بو.
روز اول که رفتیم طبقهی هفتم هتل، آی بو بهمان سلام و صبحبهخیر گفت و همراهمان شد تا تک تک اقلام صبحانه را بهمان معرفی کند. پنیر و مربا و نان تست و شیر و چای را خودمان بلد بودیم. یک سری از اقلام صبحانه غذاهای تند هندی بود. هر روز صبح که میرفتیم انواع نانهای چرب هندی و غذاهای تند و تیز هم جزء اقلام صبحانه بود. اسمهای عجیب غریبی هم داشتند که یادم نماند.
میزی در گوشهی سالن را انتخاب کردیم و پشتش نشستیم. آی بو سراغمان آمد. ماسک به صورتش بود و انگلیسی را هم با لهجهی هندی صحبت میکرد. ازمان پرسید اهل کجاییم. گفتیم ایران. گفت زبان هندی با زبان فارسی اشتراک دارد. گفتیم آره. دو تا جمله به زبان هندی بهمان یاد داد.
گفت: تو مارا نام کیاهه؟
و به انگلیسی ترجمه کرد. یعنی نام تو چیست. گفتیم شبیه فارسیه تقریبا.
گفت: مه تو را پیار کرداهه.
یعنی من تو را دوست دارم. دیدیم راست میگویدها.
بهش گفتم: تو مارا نام کیاهه؟
گفت: مه؟ آیبو.
من هر روز حدودا سه برابر حمید صبحانه میخوردم. روز اول آیبو تعجب کرده بود که من چهقدر شکموام. تعجبش خیلی مودبانه بود. هم حالت دهنت سرویس چهقدر میخوری داشت هم حالت دمت گرم نوشجونت. صبحانهمان که تمام شد ما را برد کنار پنجره و اشاره داد به مجموعه برجهایی که آن دور دورها سر به فلک کشیده بودند. گفت: برج خلیفه اونه. بلندترین ساختمان را بهمان نشان داد.
روزهای بعد با آیبو بیشتر رفیق شدیم. دو سال بود که در دبی کار میکرد. برای این که این شغل را توی هتل گیر بیاورد آزمون تافل داده بود و نمرهی بالایی آورده بود. خیلی دبی را بلد نبود. مثلا کنسولگری آمریکا را که تا هتل ۲۰ دقیقه پیاده فاصله داشت نمیشناخت. خودش میگفت دو سال است که اینجا کار میکنم، اما دبی را زیاد نگشتهام. هر روز از خانه میآیم هتل و آخر شب از هتل برمیگردم خانه. همین و همین.
آیبو از آن آدمهای اهل وصل کردن بود. یک روز صبحانه را خوردیم و کمی باهاش خوش و بش کردیم و برگشتیم اتاقمان که دیدیم تلفن اتاق زنگ میزند. آیبو بود. گفت بیایید بالا. من یک ایرانی پیدا کردهام که باید ببینیدش. دوباره رفتیم طبقهی هفتم هتل. آیبو دستمان را گرفت برد سر یک میز و گفت این مجیده. هموطن شماست. کلی به کارش خندیدیم.
مجید تنها بود. وقت مصاحبهی سفارت آمریکا داشت. کنسولگری آمریکا شرط گذاشته بود که به خاطر کرونا ملت باید ده روز زودتر به دبی آمده باشند و او باید ده روز صبر میکرد تا نوبتش برسد. کلی سوال در مورد مصاحبهی سفارت پرسید و حمید هم تجربیاتش را گفت. مجید استرس عجیبی داشت که نکند من را توی مصاحبه رد کنند. پذیرش گرفته بود. نگران سربازیاش بود که امریهی سپاه شده بود. نگران فلان مقالهاش بود که با یک استاد سپاهی نوشته بود... خیلی نگران بود.
سه نفری به کار آیبو خندیدیم. آیبو از اینها بود که اگر بهش میگفتم برایم زن هندی بستان فکر کنم یک هفتهای برایم جور میکرد. احتمالا آپشن هم برایم میگذاشت که زن هندی که مثل مار میرقصد میخواهی یا زن هندی ام آی تی رفته؟ میخواستم روز آخری بهش بگویم ببینم چه میگوید. اما از شانسمان روز آخر سرش شلوغ بود و توی سالن صبحانه نبود.