نشستهایم بر صندلیهای رستوران و منتظریم تا پیتزایی که سفارش دادهایم حاضر شود. غروب شده است. صندلیها در فضای بازند. نزدیکمان قایقهای تفریحی زیادی در آبنا پارک شدهاند و برجهای مارینا دبی اطرافمان را فرا گرفتهاند. چراغهای برجهای دور و برمان یکی یکی روشن میشوند. برخلاف تصورمان خالی از سکنه نیستند. پدر و پسر دوچرخهسواری میآیند طرفمان. قیافهشان به اروپاییها میخورد. از دوچرخه پیاده میشوند و چند پلهی پشتسرمان را دوچرخه به دست پایین میروند. پشتمان در ورودی یکی از برجهاست. کلید میاندازند و واردش میشوند. حتم توی این برج از خودشان خانه دارند.
تب و تاب گرمای روز میخوابد و شرجی هوا شدت میگیرد. خستهایم. ساعتهای زیادی را در حاشیهی آبنای بین برجهای مارینا دبی قدم زدهایم. این آبنا هم مثل خور دبی است. منتها این یکی مصنوعی است. خودشان کانالکشی کردهاند. رودخانهای پیچاپیچ و عریض را به وجود آوردهاند و آب خلیج فارس را به آن وارد کردهاند و دور تا دورش را برج ساختهاند. ونیز با برجهایی بلند مرتبه. و بین برجها و آبنا فاصلهای عریض برای پیادهروی و دوچرخه و اسکوتر سواری. ماشینبرقیهای کوچک هم هستند. حداکثر سرعت مجاز برای دوچرخه و اسکوتر و ماشینبرقیها ۱۲ کیلومتر بر ساعت است. دوچرخههای اجارهای کریم بایک هم اینجا فت و فراواناند.
آن قدر قدم زدیم تا به نزدیکی ساحل خلیج فارس رسیدیم و برگشتیم. برجها را همزمان ساخته بودند. همه یک زمان بالا رفته بودند. معلوم بود که پس و پیش نیستند. در آبنای قایقهای تفریحی زیادی دم غروبی روانهی دریا بودند. مشتریهایشان اروپاییها بودند. روی سقف قایق ایستاده بودند و مینوشیدند و میرقصیدند و میخندیدند و قایق شتابان با سرعت آنان را رو به خورشید در حال غروب دریا میبرد و باد در بلندای موهایشان میپیچید. توی بعضی قایقها یک آشپز هم مشغول درست کردن کباب بود.
در کنار رستورانی که سراغش رفته بودیم تعداد زیادی قایق سفید تفریحی پارک بودند و هنوز دل به دریا نزده بودند. برجها هم هر کدام برای خودشان تشخصی داشتند. صدای ماشینها نمیآمد. خیابانها پشت برجها پیچ و تاب میخوردند. این فضای کنار آب مختص پیادگان بود.
از مترو که پیاده شدیم دو به شک بودیم که سوار تراموا بشویم یا نه. مارینا دبی و اطرافش تراموا دارد. تراموایی که در بین ساختمانها و محلات مارینا دبی و نزدیک جزیرهی پالم میچرخد. ۳ درهم بود کرایهاش. اما بیخیالش شدیم. تراموای دوبی هم مثل مترویش بود. این یکی آرامتر و کنار ماشینها حرکت میکرد. جزیرهی پالم را بیخیال شدیم. جزیرهای مصنوعی به شکل نخ که از فضا هم معلوم بود. ورودی داشت. هر کدام از برگهای آن جزیرهی مصنوعی مجموعهای از ویلاها بود. برای از ما بهتران بود. یک مسئلهی دیگر هم بود: دیگر داشتیم به اشباع میرسیدیم. دبی شهری بود که ساخته شده بود. آجر آجر برجهایش و سلول سلول درختهایش و حتی قطره قطرهی آبهایش ساخته شده بود. همه چیزش را ساخته بودند. سعی کرده بودند همه جوره بسازند. سعی کرده بودند نهایت توانمندی بشریت را به کار بگیرند. سرمایه طبیعت را به زانو در آورده بود. زیبا بود. ساختن فعل ستایشبرانگیزی است. دبی ستایشبرانگیز بود برای من. اما... نمیدانم حس من این طور بود یا واقعا خیلیها اینطورند. زیباییهای مصنوعی علیرغم تمام و کمال بودن بعد از مدتی خستهکننده میشوند. در درون آدم به اتمام میرسند. شاید چون چیز بیشتری برای کشف ندارند. نمیدانم. دبی داشت برای ما به تکرار میرسید. این شهر تمیز و زیبا و ساخته شده داشت در ما به تکرار میرسید. خیلی جاهای دیگر را هم میتوانستیم برویم. زیباییهای «ساخته شده» تمامی نداشتند انگار. اما همهشان «ساخته شده» بودند...
پیشخدمت فیلیپینی یا نمیدانم کجای شرق آسیایی پیتزا را با مهر و محبت آورد جلویمان گذاشت. حس خوبی داشتیم. آرامش عجیبی برقرار بود. حاج سیاح توی سفرنامههایش هر وقت میخواست از لذتی که محیط یک کشور به او داده این جمله را تکرار میکرد: کسی را با کسی کار نباشد. و من هم دقیقا در مارینا دبی و حین پیتزا خوردن به همان داشتم فکر میکردم.
تا آبنا و برجهای اطراف مارینا دبی را دیدیم یاد تهران و دریاچه چیتگر افتادیم. گفتیم: دریاچه چیتگر تهران کپی مارینا دبی است. این رود عظیم و دریاچهوار مصنوعی است. دریاچهی چیتگر هم مصنوعی است. دور و اطراف اینجا پر از برج است. دور و اطراف دریاچه چیتگر را هم برج ساختهاند. آن تهرانمال هم که تقلیدی مذبوحانه از دبیمال و مارینا مال است. فقط تفاوت در این بود که برجهای اطراف مارینا را همزمان ساخته بودند و بالا برده بودند و هر برج فضای اطراف خودش و منظرههای خاص خودش را داشت. اما دریاچه چیتگر اول یک ردیف برج ساخته بودند و با نمای دریاچه فروخته بودند. بعد جلوی آن برج ردیف دیگری ساخته بودند و دید قبلیها را کور کرده بودند... دریاچهای که اکوسیستم شهر تهران را به هم زده بود و برجهای اطرافش مانع از رسیدن بادهای شهریار به تهران شده بود.
- اما یه چیز دیگه هم هست: من هیچ وقت کنار دریاچه چیتگر تهران آرامشی رو که اینجا دارم نداشتم. همیشه یه استرسی داشته برام. اون قدر که الان به هیچ وجه حاضر نیستم برای تفریح برم دریاچه چیتگر. هرگز...
- تو اینجا یه دونه مأمور پلیس یا حراست هم ندیدی.
- دقیقا. هیچ کسی که بخواد به من گیر بده نبود.
- اما اطراف چیتگر شونصد نوع مأمور هستش. یکی مأمور پلیسه. یکی مأمور کشف و دستگیری زنهای بیحجابه. یکی مأمور ممانعت از ورود به سنگهای ساحلی دریاچهست...
- یه بار دعوام شد با یکی از حراستیهاشون. دوربین برده بودم که از یار عکس بگیرم. گیر داده بود که عکسبرداری با دوربین حرفهای ممنوعه. میگفتم به تو چه ربطی داره من با چه دوربینی دارم عکس میگیرم. بعدش چرا این قدر احمقی؟ الان دوربین یه آیفون از دوربین عکاسی حرفهای من خفنتره. اونی که میخواد خرابکاری کنه و اطلاعات جمع کنه که با یه آیفون کارشو بهتر و بدون جلب توجه انجام میده. به نوع دوربین عکاسی آدم هم کار دارن پفیوزا. نمیدونم چرا گیر داده بود. هنوز هم وقتی بهش فکر میکنم عصبانی میشم.
- اما اینجا کسی بهت گیر نمیده.
- در عین حال دور و برم بدون اینکه بفهمم پر از دوربینه و همهمون زیر نظریم.
- دقیقا.
- یه چیز دیگه هم هست در مورد چیتگر که باعث میشه حس آرامش نداشته باشم.
- چی؟
- من از اون ورش هم ناراحت میشم. مثلا پلیسه جلوی خانمها رو میگیره که حجاب مورد نظر خودشو دیکته کنه. یه وقتایی هم هست که پلیسه نیست. اون وقتها بعضی خانمها فقط به قصد قانونشکنی زلف بر باد میدن. میفهمی چی میگم؟ یه جور عقدهی قانونشکنی کنیم وجود داره. و این عقده که حالا که پلیس نیست هر کی هم که حجاب داره باید بهش حمله بشه و تیکه انداخته بشه... من از این هم میترسم. اینکه آدمها انگار نمیتونن خودشون باشن. یه وقتایی بهشون گیر داده میشه. و وقتی هم که گیری نیست خودشون میخوان حمله کنن، عقدهگشایی کنن، یه جوری رفتار کنن که بگن ما داریم قانون رو میشکنیم، یوها ها ها ها. این لذت از شکستن قانون اجباری هم منو میترسونه. به استرس میندازه. بعدش حس میکنم سنگ روی سنگ بند نیست... حس میکنم نمیشه به هیچ توافقی برای قانون رسید. هر کی هر کیه. من به خاطر این هم از چیتگر بدم میاد. از چیتگر که چه عرض کنم از کلیهی مکانهای عمومی تو ایران. مثلا از شمال به خاطر این چیزها بدم میاد. من شمال که میرم فقط میرم خونه خودمون و یه سری جادههای خلوت و بکر خودم. دریا نمیرم... ایرانیها برام ترسناکن. میفهمی چی میگم. اینجا نه ترس اولی وجود داره و نه ترس دومی...
- اوهوم.
پیتزا را به نیش میکشیم و بعدش هم دو لیوان موهیتو میزنیم به رگ تا گرما و شرجی هوای دبی به درونمان نفوذ نکند... ۱۳۰ درهم آب میخورد این پیتزای دلچسب در آرامش کنار آبنای مارینا دبی که البته مهمان حمید میشوم!