پرسه در زاگرس - 3: قطار و آبشار بیشه
پیمان .. | چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۲۹ ب.ظ |
روزی سه تا قطار محلی از درود به سمت سپیددشت حرکت میکند. یکی ساعت 6:30 صبح. یکی ساعت 13 و یکی هم ساعت 15. برای رفتن به آبشار بیشه باید سوار یکی از این قطارهای محلی شد. از درود تا خرمآباد 85کیلومتر راه است و از خرمآباد تا آبشار بیشه 65 کیلومتر. اما با قطار این مسیر خیلی کوتاهتر است. عاقلانه و به صرفه است که با قطار رفت. تازه آن مسیری که قطار ازش رد میشود، دنیای دیگری است... قطار محلی، یک قطار درجهی 2 اتوبوسی است. مسافرانش روستاییها و عشایر و لرها. بلیطی نیست. پولی است. نفری 700تومان. سوار قطار میشوی و هر جا که دلت خاست میتوانی بنشینی. روستاییها مسافر همیشگی این قطاراند. راس ساعت 6:30 دقیقهی صبح بود که قطار راه افتاد. بیهیچ تاخیری راه افتاد. از شهر دورود دور شد. وارد رشتهکوههای زاگرس شد. تمام مسیر از کنار رودخانه و کوههای پرشیب و درختهای بلوط میگذشت. گهگاهی سمت کوه هم چشمههای آب جاری بودند و به سمت ریل میریختند. قطار آرام میرفت. هنوز روز برنیامده بود و هوا خنک بود. ما خابمان میآمد. صبحانه را میخاستیم دم آبشار بیشه بخوریم. روبهرویمان پیرمردی روستایی نشسته بود و با بغلدستی میانهسالش با لهجهی لری حرف میزد. عاشق کشاورزی بود و متنفر از زندگی شهری. میگفت کشاورزی و باغ و درخت آدم را راستگو و صادق و بااخلاق میکند. میگفت ماشین و دود و دم آدم را دروغگو میکند! خودش بازنشستهی همین راهآهن جنوب بود. از سال 1346تا 1376 توی راهآهن کار کرده بود و بعد از آن کشاورز شده بود. مردی توی قطار راه میرفت و کیک و ساندیس میفروخت. بچههای خابآلود صندلی جلویی با شنیدن صدای کیک و ساندیس بیدار شدند و از بابایشان آویزان شدند که برای ما کیک و ساندیس بخر... مسیر کوهستانی بود. از لابهلای درهها رد میشدیم. رودخانه همراه همیشگیمان بود. مسیر پر از تونل بود. تونلهای کوچک. تونلهای دراز و طویل... بعد از 25 تا تونل به روستای بیشه رسیدیم. سر تونل 18 پیرمرد روبهرویی اشاره داد به کنار مسیر و گفت. قبلن قطار از تونل بغلی رد میشد. اما اون تونل رانش داشت و این یکی را ساختند. بعد گفت پشت آن کوه معدن مس پیدا کردهاند. این پلی هم که میبینی روی رودخانه زدهاند برای صاحب آن معدن است. میخاهد چند وقت دیگر استخراج را شروع کند... بعد از تونل 25 سرسبزی روستای بیشه خودش را به ما نشان داد. از قطار پیاده شدیم. دقیقن 45دقیقه طول کشیده بود تا برسیم به بیشه.تا آبشار راه چندانی نبود. سرچشمههای آبشار از زیر ایستگاه راهآهن رد میشد و بعد به دیوارهی صخرهای 50متری میرسید و از آن بالا میریخت به رودخانهی سزار... از رطوبت همیشگی آب جاری، صخرههای زیر آبشار همه خزهبسته بودند. روبهروی آبشار سکوهای چادر زدن بود و ملت نشسته بودند و چادر زده بودند. در طول مسیر دهیاری روستای بیشه یک سری تابلو این طرف و آن طرف علم کرده بود. 2تا مضمون هم بیشتر نداشتند تابلوها: یکی اینکه خطر غرق شدن در رودخانه جدی است. و یکی هم حفظ حجاب اسلامی. لطفا حجاب اسلامی را رعایت کنید و ارزندهترین زینت زن حفظ حجاب است. خندهمان گرفت. حتا یک تابلوی لطفا آشغال نریزید هم نزده بودند. حتا یک تابلوی حفظ محیط زیست و تلاش برای پاک نگه داشتن حریم رودخانه و آبشار نزده بودند.... حجاب اسلامی از آن آبشار و آن منظرهی طبیعی زیبا خیلی برایشان مهمتر بود. وقتی دیدیم که یکی از مغازهدارهای کنار آبشار کیسهی آشغالش را خیلی راحت وسط رودخانه پرتاب کرد متوجه شدیم که بله محیط زیست چهقدر مهم است اینجا. ولی از حق نگذریم نسبت به آبشارها و رودخانههای شمال و گیلا و مازندران به مراتب تمیزتر و کمزبالهتر بود. شاید چون که سر و کلهی تهرانیها زیاد آنجا پیدا نیست...کنار آبشار نشستیم. صبحانه خوردیم. زیرش ایستادیم و عکس یادگاری انداختیم. مبهوت زیبایی منظرهاش شدیم و بعد به سمت ایستگاه راهآهن برگشتیم تا با قطار ساعت 11 به دورود برگردیم. ایستگاه بیشه جای جالبی بود. یک ایستگاه راهآهن خیلی سرسبز با درختان سر به فلک کشیدهای که تونل سبز بلندی روی ایستگاه ساخته بودند. بعد انگار قطار مثل متروهای تهران چیز خطرناکی نبود. توی ایستگاه صندلی برای نشستن و انتظار نبود. عوضش مردم میرفتند لب خطآهن و روی هرهی ایستگاه مینشستند به انتظار. قطار هنوز نیامده بود. ماشین آشغالی روستا آمده بود دقیقن وسط ریلهای راهآهن ایستاده بود. ماشین آشغالی روستا یک تراکتور بود که به راحتی میتوانست از روی خطوط راهآهن رد شود. ایستاده بود و مشغول جمعآوری آشغالها بود. هیچ عجلهای هم نداشت که الان ممکن است قطار بیاید. یعنی حفظ بود که قطار کی میآید. چون در آن زمانی که تراکتور روی ریل وسطی ایستاده بود از ریل کناری یک قطار باری دراز و طویل آمد و رد شد و رفت... بالاخره قطار آمد. مسیر برگشت را هم بعد از عبور از 25تا تونل سیاه، 45دقیقهای برگشتیم. اینبار هوای داخل قطار خیلی گرمتر شده بود. (به ظهر نزدیک شده بودیم.) قطار شلوغتر بود. زنها و مردهای عشایری خودشان را به شهر میرساندند. صدای زنها و بچهها قطار را پر کرده بود. مردهای توی قطار با هم آشنا بودند. قطار دوستداشتنی بود...پس نوشت: عکس های مربوط به قطارها از خبرگزاری فارس-خلیل غلامی