پیمان .. | جمعه, ۲۴ آذر ۱۳۹۶، ۰۵:۵۱ ق.ظ |
گلشهر چهرهی دیگری از مشهد بود. محلهای جداافتاده در شمال شرقی مشهد که وقتی برای رفتن به آن جا از مرکز شهر مشهد با موبایلت درخواست تپسی میکردی هیچ کس حاضر به رفتن نمیشد. راننده تاکسیها دندانگردی میکردند. کرایهی گران میگفتند. دو برابر قیمت میگفتند و وقتی میفهمیدند از مرحله پرت نیستی کمی پایین میآمدند و به فاصلهی 30 دقیقه تو را میرساندند به بلوار شهید آوینی. اولین چیزی که توجهت را جلب میکند ساختمان تجاری چند طبقه و بزرگ اول بلوار است: ساختمان تجاری ملل. که نیمهکاره است و مجلل و مدرن. ولی بلافاصله کوچههای باریک و بدون پیادهرو، چهارراهیها و ششراهیهای نامنظم و خانههایی با نمای آجری و کاهگلی و سیمانی تضاد چشمگیری ایجاد میکند و حقیقت محلهی گلشهر را عیان میکند. با رفتن به سوی فلکهها و خیابانهای مرکزی گلشهر ردیف بیشمار مغازهها، تنوعشان و آدمهای توی کوچهها و خیابانها توجه را جلب میکند: چشمهای بادامی آدمهای توی کوچه و خیابان به یادت میآورد که وارد محلهی خاصی از مشهد شدهای: محلهای که محل تمرکز 45 درصد از جمعیت افغانهای مقیم مشهد است. محل سکونت هراتیها،قندهاریها و هزارهایهای مهاجر به ایران. شلوغی کوچهها و خیابانها تو را میگیرد. مغازهها زیادند، رستورانهایی که قابلیپلو میفروشند، مغازهی دونبشی که کارگاه نخریسی است، سبزیفروشیها و میوهفروشیها، موبایلفروشیها و کافینتها، لباسفروشیها، مؤسسات آموزشی. پیرمردهای افغان که مغازههایی محقر دارند. جوانهای افغان که مغازههایی شیک و مدرن دارند. زنها و دخترها همه چادری.مشهدیها خودشان به گلشهر میگویند کابلشهر.اینجا گلشهر است، با جمعیتی بالغ بر 130 هزار نفر یکی از متمرکزترین جمعیتهای شهر مشهد. شهرکی که کمی از انقلاب اسلامی ایران پیرتر است و با آن بالیده و رشد کرده. @@@ساعت 8:50 به سوی تهران بلیت هواپیما داشتیم. دلمان میخواست بیشتر بمانیم. هنوز کوچه پس کوچههای زیادی از گلشهر مانده بود که پرسه بزنیم. ببینیمشان. چند نفر از اعضای خانهی هنرمندان افغانستان را دیده و گپ و گفت کرده بودیم. سری به مسجد ابوالفضلی زده بودیم. پای صحبتهای امام جماعت جوان مسجد نشسته بودیم. توی شلوغبازار و کوچه پس کوچههای اطراف رها شده بودیم. جمعیت بالای گلشهر و مراکز خودجوش افغانهای مقیم و هزار هزار مشکل و قصهای که میدیدیم ما را وامیداشت که باز هم کنکاش کنیم. ولی باید دل میکندیم. برمیگشتیم به مشهد. کولههایمان را برمیداشتیم و روانهی تهران میشدیم.فلکهی دوم گلشهر پر بود از ماشین و تاکسی. با یکیشان طی کردیم که به 10 هزارتومان ما را برساند به چهارراه نادری. به توافق رسیدیم و سوار پراید سفیدی شدیم که 182هزار کیلومتر کار کرده بود.پیرمرد نمونهی کاملی از یک مهاجر افغان در سرزمین ایران بود. نمونهی کاملی از سعی و تلاش بیوقفه و مظلومیت. گلشهر شروع و پایان بسیاری از مهاجران افغان است. خیلیها با گلشهر شروع کردند و بعد به نقاط دیگر رفتند، حتی به کشورهای دیگر رفتند. و دوباره برمیگردند به گلشهر. پیرمرد هم همینطور بود. 18 سال در تهران بود. از نوجوانی تا انتهای جوانیاش را در شریفآباد و ورامین و مامازن گذرانده بود. هر نوع کارگری که بگویی کرده بود. زخم تمام حقارتها را چشیده بود. هنوز هم یادش مانده بود که وقتی در ورامین بود به او و امثال او حتی افغان هم نمیگفتند. میگفتند افی. میگفتند افعی... یادش مانده بود که ورامینیها وقت و بیوقت جلوی راه او و همشهریهایش را میگرفتند و جیبهایشان را به زور چاقو و تهدید به مرگ خالی میکردند. چه بسیار روزها که دستمزد از خروسخوان تا شغالخوان کارکردن را به اجبار تقدیم قوم ایرانی کرده بود...کارگری کرده بود. از صفر شروع کرده بود و کم کم پله پله افتاده بود تو کار خرید و فروش آهن. میرفت تهران و چند تریلی آهن میخرید و میآورد مشهد. میفروخت به مشهدیها. میفروخت به شهرهای اطراف: نیشابوریها، سرخسیها، جاجرمیها... زن گرفته بود. به خاطر زنش بود که برگشته بود گلشهر. هم از احمدینژاد ناراضی بود هم از روحانی. احمدینژاد بود که داستان پاسپورت و تمدید هر ساله و سه ماه علافی و کلی پول خرج کردن را راه انداخته بود و روحانی بود که کسبوکار را از رونق انداخته بود. رکود آورده بود. آهنهایش بدون فروش ماندند. چکهایش برگشت خوردند... و به طرز غریبی قربان امام رضا میرفت. هست و نیست زندگیاش و تمام بودنش را لطفی میدانست که امام رضا (ع) نصیبش کرده بود.گلشهر پر بود از ماشین و مغازه و خانه. دو طرف تمام خیابانها پر بود از انواع ماشینها: پراید و پژو و پرشیا و ماشینهای چینی. حتی کوچه پس کوچهها. گلشهر پر بود از مغازههایی که بغل به بغل هم چسبیده بودند و تا فرعیترین کوچهها هم ادامه داشتند. و خانههایی که گاه چند طبقه بودند. برایمان سؤال بود. میدانستیم که افغانها حق مالکیت ندارند. قوانین مهاجرت در ایران حق مالکیت را از آنها سلب کرده بود. از امام جماعت مسجد ابوالفضلی هم پرسیده بودیم که افغانها برای مالکیت چه میکنند. گفته بود اعتماد و باورمان نشده بود.ولی واقعاً همینطور بود. پیرمرد راننده هم تصدیق کرده بود. اعتماد تنها کلیدواژهی افغانها برای مالکیت بود. اعتماد به یک ایرانی. به ایرانی همکار یا همسایه. به خصوص برای خانهدار شدن، باید دست یک ایرانی قابل اعتماد را میگرفتند و میبردند محضر و خانه را به نام او میکردند. در بهترین حالت این ایرانی میتوانست همسرشان باشد، خانمی که شناسنامهای ایرانی داشت... مالباختگی قصهی متواتر افغانها بود. هم رانندهی تاکسی و هم امام جماعت مسجد ابوالفضلی، قصهها داشتند از مالباختگی افغانها به خاطر همین قوانین مالکیت. آقای راننده قصهی یکی از رفقایش را تعریف کرد. همو که با خون دل خوردن و جنم داشتن پول جمع کرده بود و رفته بود در یکی از محلات مشهد یک خانهی چند طبقه خریده بود به قیمت 1 میلیارد و 800 میلیون تومان. او تا ریال آخر پول را داده بود و سند همهی طبقات خانه شده بود به نام یک ایرانی... یک همکار و شریک چند ساله که به گمانش دوست آمده بود. همکاری که بعد از 1 سال به راحتی طبقات آن خانه را فروخته بود. همکاری که خیانت کرد و آن مرد افغان به خاطر این خیانت سکته کرد. دق کرد. مرد.- بعد از فرستادن رزمندههای مدافع حرم و شهادت خیلیهایشان وضع ما بهتر شده...این را آقای حیدری میگفت. یکی از اعضای خانهی هنر افغانستان. برای مالکیت وضع از قبل بهتر شده بود. آقای راننده هم تصدیق میکرد. ازش پرسیده بودیم که ماشینت را به نام چه کسی کردهای؟ یک ایرانی صاحب این ماشین است؟ گفت نه. به نام خودم است. چون پاسپورت دارم نیروی انتظامی میگذارد که ماشین به نام خودم باشد. ته و توی قصهی سیمکارت و بلیت قطار را از شلوغبازار درآورده بودیم. این قصهی مشهور که یک افغانستانی در ایران حتی نمیتواند یک سیمکارت داشته باشد یک جورهایی هم حقیقت داشت و هم نداشت. برای کسانی که تابعیت ایران را گرفته بودند و کارت آمایش داشتند حقیقت بود. آنها نمیتوانستند حتی یک سیمکارت 5هزار تومانی ایرانسل به نام خودشان داشته باشند. اما برای کسانی که پاسپورت داشتند این امکان فراهم شده بود که حداقل یک سیمکارت ایرانسل به نامشان باشد. بلیت قطار مشکلی نداشت. با شمارهی کارت آمایش و شمارهی پاسپورت میشد به راحتی بلیت قطار خرید.زمین اما نباید به نام افغانها باشد. اگر به افغانها زمین بدهیم ایران فلسطین میشود.این استدلال تنها توجیه نکتهای بود که پیرمرد راننده میگفت. در گلشهر چندین خانه ساخته بود. اما همه این طور بودند که طبقهی همکف و زمین باید به نام یک ایرانی باشد و طبقات بالا میتوانست به نام افغانها باشد...میگفت جاهای دیگر دنیا این طور نیست. میگفت یک پسرش استرالیا است. پسر دیگرش سوئد. یک دخترش هلند. پسر دومش کانادا. میگفت آن پسرم که کانادا است الآن توی نیروی دریایی کانادا کار میکند. بهش یک ماشین دادهاند دربست. یک ماشین هم خودش خریده. آن یکی ماشین را داده به یک راننده برایش کار میکند و پول اجاره میدهد.آخرین دخترش ماه پیش رفت آمریکا. توی گلشهر با یک پسر افغان دیگر ازدواج کرد و رفتند ترکیه و از آنجا رفتند آمریکا. میگفت به محض این که یکی از دانشگاههای آمریکا قبولش کردند و ویزایش پذیرفته شد آنها را بردند توی یک هتل. الآن توی آمریکا بهشان خانه دادهاند...ولی هیچ شکایتی نداشت. تمام دردش این بود که فحش نمیداد. راضیا مرضیه بود. حتی دریغ هم نمیگفت. اگر میگفت پسرها و دخترهایم توی استرالیا و سوئد و هلند و آمریکا و کانادا این طوری دارند جوانی میکنند، ولی من بدبخت توی ایران چه طوری جوانی کردم آدم کمی خالی میشد. میگفت که حق دارد فحش بدهد. ولی هیچ نگفت. فقط گفت قربان امام رضا که همین زندگی را برایم فراهم کرد...- شبها که یاد بچههایمان میافتیم زنم آن طرف برای خودش گریه میکند و من هم این طرف خانه برای خودم اشک میریزم. همهشان از ایران رفتند.این را آقای راننده میگفت. گلشهر همانطور که مهاجرنشین بزرگی است، مهاجرفرست بزرگی هم هست. خیلی از جوانان و دختران و پسران گلشهری وقتی به زندگی پدران و مادران خودشان و آیندهی خودشان در ایران نگاه میکنند به گزینهی دیگری فکر میکنند: مهاجرت به غرب. نرخ مهاجرت مهاجران از ایران هم پدیدهای است که در گلشهر میتوان سراغش را گرفت.آماری وجود ندارد. مهاجرت خیلی از جوانان گلشهری به آن سوی مرزهای ایران به طرق غیرمجاز است. ولی وجود 25 موسسهی آموزش زبان رسمی و معلوم نیست چند ده موسسهی آموزش غیررسمی در گلشهر یک نشانهی بزرگ است. جوانها به هر طریقی که شده میخواهند بروند.حاج آقا موسوی امام جماعت مسجد ابوالفضلی میگفت اکثر پیرمردهایی که در این مسجد مشاهده میکنید حداقل یک پسر یا دخترشان به کشورهای خارجی رفتهاند. میگفت ماه رمضان سؤالات و استفتائات ملت از من در مورد مسائل شرعی در کشورهای دیگر مثل سوئد و استرالیا و هلند و آمریکا و کانادا است. میگفت این قدر که من در مورد مسائل و احکام اسلام در کشورهای غیراسلامی سؤال جواب دادهام و تخصص پیدا کردهام امام جماعتهای سایر نقاط مشهد تخصص ندارند.برخلاف سایر نقاط ایران در گلشهر فقط آموزش زبان انگلیسی نیست که مشتری دارد. آموزش زبانهای آلمانی و فرانسوی و هلندی و عربی هم رواج بسیار دارد.گلشهر مهاجرنشین است. مهاجران به این دلیل که از حمایت نهادهای اجتماعی و دولتی در ایران برخوردار نیستند، برای حمایتهای فکری، اقتصادی و اجتماعی شبکههای اجتماعی بسیار خوبی را بین خودشان ساختهاند. کیفیت سطح تعاملات شبکههای دوستانه، عمق روابط خویشاوندی و استحکام روابط همکاری بین افغانهای ساکن گلشهر مثالزدنی است. این شبکهها در مهاجرت دختران و پسران جوان هم بسیار تأثیرگذارند. افغانهایی که به کشورهای اروپا و آمریکا و اقیانوسیه مهاجرت میکنند شبکههای ارتباطی خود با دوستان، آشنایان، خویشاوندان و همکاران خود در گلشهر حفظ میکنند. به آنها کمک میکنند که مراحل مهاجرت را راحتتر طی کنند و مهاجرت این مهاجران را سرعت میبخشند.گلشهر امروز پر است از قصهی مهاجرت دوبارهی مهاجران... پر است از قصههای موفقیت و شکست در مهاجرت.مردی که چیزی برای از دست دادن نداشته باشد از رفتن هیچ باکی ندارد. جواد برای پناهندهی اروپا شدن غیرقانونی به ترکیه رفت. در آنجا نتوانست به مرزهای اروپا برسد و چرخ روزگار طوری چرخید که دوباره از مرز جنوب شرق و سیستان و بلوچستان به ایران برگشت. در آنجا آدمرباها گروگان گرفتندش. زنگ زدند به خانوادهاش در گلشهر که 100 میلیون تومان بدهید تا آزادش کنیم. ولی خانوادهی جواد در گلشهر چنین پولی نداشتند. نمیتوانستند به پلیس هم خبر بدهند. رها کردندش... ولی شانس آورد که آدمرباها او را نکشتند. وقتی دیدند کسی برای او پولی نمیدهد و خودش هم پولی ندارد رهایش کردند به امان خدا. او برگشت به گلشهر...دو دختر نوجوان افغان به دام شیادان افتادند. دو خواهر 14 و 16ساله از یک خانوادهی 8 نفرهی افغان. دو پسر ایرانی آنها را فریب دادند که اگر پول جور کنید میتوانیم شما را بفرستیم به ترکیه و از آنجا بروید به اروپا. سودای مهاجرت به اروپا دو خواهر را واداشت تا طلاهای مادرشان را بدزدند و تقدیم آن دو پسر کنند و بعد از خانه فراری شوند... پسرها طلاها را گرفتند و مثل آب رفتند توی زمین. دخترهای نوجوان در شهر مشهد فراری از خانه شدند. نه توانستند بروند به خارج از مرزهای ایران و نه روی آن را داشتند که برگردند به خانه... دختر فراری شدند... جراید و صفحات حوادث روزنامههای خراسانی پر است از چنین ماجراهایی...قصهی فرزندان پیرمرد راننده که حالا هر کدام در کشوری جاگیر شده بودند از قصههای موفق مهاجرت بود. دختران و پسرانی که در ایران متولد و بزرگ شدند، اما به احتمال زیاد تنها قصهای که از ایران به یادشان مانده و برای دیگران تعریف میکنند رخزنی کردنهای پلیس و نیروی انتظامی در ایران است. اسمش رخزنی است. پلیس یکهو جلوی یک اتوبوس یا مینیبوس یا یک ماشین پر از سرنشین را میگیرد، به چهرهی آدمها زل میزند و بعد آنهایی را که چشمهایی بادامی و تهچهرهای از افغان بودن دارند پیاده میکند. مدارک میخواهد. اگر پاسپورت یا کارت آمایش همراهشان نباشد دستگیرشان میکند میبرد سفیدسنگ و تا کسی پیدا شود که مدارک هویتی ببرد آنها را آنجا نگه میدارد... اگر هم غیرمجاز باشند که رد مرز...رخزنی برای خیلی از پلیسها و سربازان ممر درآمد است. افغانهایی که مدرک همراهشان نیست خیلی وقتها با خالی کردن جیبشان و تقدیم کردن دستمزد یک روزشان به یک سرباز از سفیدسنگ رفتن رها میشوند...برای یک نوجوان 15 سالهی گلشهری هیچ چیز مثل رخزنی دردناک نیست. در گلشهر مدارس زیرزمینی فراواناند. اگر مدارس ایران به کودکان افغان اجازهی تحصیل نمیدهند، این خود افغانها هستند که امکاناتش را فراهم میکنند. خودشان از بین خودشان معلم میجورند و برنامهی درسی تدوین میکنند و آخر سال امتحان میگیرند. تا 2-3سال پیش مدارس خودگردان در گلشهر سهم زیادی در آموزش و تحصیل کودکان داشتند. یک نوجوان 15سالهی گلشهری شاید به خاطر این مدارس خودگردان بتواند طعم ممنوعیت تحصیلی را تحمل کند. اما رخزنی در عنفوان نوجوانی تا پایان عمر طعم تلخ مهاجر افغان بودن را در ذهنش حک میکند. چنان کینهای در او ایجاد میکند که با یک دنیا خوبی شاید نتوان درمانش کرد.- بعد از فرستادن رزمندههای مدافع حرم و شهادت خیلیهایشان وضع ما بهتر شده...این را آقای حیدری میگفت. یکی از اعضای خانهی هنر افغانستان. دو سال پیش بود که رهبر دستور داد که همهی کودکان مهاجر (چه مهاجران مجاز و چه مهاجران غیرمجاز) باید در مدارس ایران ثبت نام شوند. تازه دو سال پیش بود که بعد از چند دهه حضور افغانها در ایران کودکانشان حق تحصیل در مدارس ایرانی را پیدا کردند. حق تحصیلی که باز هم به هزار اما و اگر است. آقای حیدری امام جماعت مسجد میگفت من سه ماههی تابستان کارم این است که برای خانوادههای افغان غیرمجاز استشهاد بنویسم که بله فرزند این آقا در ایران و ور دل ما به دنیا آمده و لطفا در مدرسه ثبت نامش کنید. میگفت یک شیفت مدرسهی ابتدایی امام صادق گلشهر،1500 محصل دارد. میگفت تمام نیمکتها 3نفره و 4 نفره است. میگفت من به آستان قدس رضوی نامه نوشتم که شما را به خدا بیایید و در گلشهر مدرسه احداث کنید. جوابشان نه بود. چرا؟ چون رفته بودند تحقیق کرده بودند که مدرسههای موجود برای تعداد کودکان ایرانی گلشهر کافی است. هر چه قدر بهشان گفتم که اکثر جمعیت گلشهر افغان است و مدرسه برای مجموع کودکان ایرانی و افغان کم است قبول نکردند...@@@ مسجد ابوالفضلی گلشهر نبش شلوغبازار گلشهر بود. شلوغبازار خیابان باریکی است پر از مغازه. از ابتدا تا انتها انواع مغازههای لباسفروشی و خوراکی و نان و بزازی و خرازی و موچینی و قصابی و میوه و سبزیفروشی و... شیرپرهی مزار، حلواکنجدی بلخ باستان، چای الکوزی، گُر و آبنباتهای رنگارنگی که بنا به طعم در افغانستان مشهور به «شیرینیگگ» و یا «ترشک» است، همه و همه از سوغاتیهای افغانستان هستند که در شلوغبازار به فروش میرسند. به غیر از آبنباتهای رنگارنگ که در داخل گلشهر و توسط هراتیهای مقیم تولید میشود بقیه همه از افغانستان میآیند. شیرپرهی مزارشریف شیرینی ساخته شده از شیر، شکر و مغز پسته و بادام و گردو است. گُر ساخته شده از نیشکر و در حقیقت جایگزینی برای شکر است که خاصیتی گرم دارد. میگویند گُر در اصل از پاکستان است و در سالهای جنگ که تعداد زیادی از مردم افغانستان به پاکستان مهاجرت کردند این شیرینی در میان علاقهمندیهای مردم افغانستان جای گرفت. نقل کمبار نقلی است که شیرینیاش کم است و بیشترش مغز بادام است. نقلی که برای تهنیت هر رویداد مبارک افغانها برای هم میبرند و میخورند.لباسفروشیها هم هستند. لباسهای محلی افغان حالا دیگر در دسترس نیستند. جای مغازههایی که لباسهای هزاررنگ و بلند افغانستانی را بفروشند مغازههای لباس مجلسی باز شدهاند: لباسهای نازک و بدننمای زنانه در تن مانکنهایی که بوی مدرنیسم میدهد و رنگ و بوی سنتی شلوغ بازار را کمرنگ کرده است...آن طرفتر هم باقالی و شور نخود افغانستانی میفروشند. جای خالی حلوا سرخ افغانستانی را در شلوغبازار میتوان حس کرد...مسجد ابوالفضلی در نبش شلوغبازار و جای غریبی بود. کوچک و ساده و محقر بود. دیوارهای آجریاش با سنگ نماکاری نشده بود. حیاط کوچکی داشت، وضوخانه همان دم در بود. در آهنیاش ساده و رنگریخته بود و دیوارهای گچی و رنگنشدهی توی مسجد بوی سادگی دههی شصت را میداد. سادگی اش بدجور آدم را میگرفت. موقع نماز بود که رسیدیم به مسجد و شلوغی مسجد بدجور ما را تحت تأثیر قرار داد. مسجد گوش تا گوش پر شده بود از چهرههای افغان و ایرانی. خیلی وقت بود وارد مسجدی نشده بودم که یک نماز مغرب و عشای وسط هفتهاش اینچنین پرشور باشد. از کودک 6ساله تا جوان 20 ساله و پیرمرد 90 ساله مشتری نماز مغرب و عشا بودند. امام جماعت آقای حیدری، روحانی 28 سالهای بود که 10-12 نفر روحانی افغان با سن بالا پشت او اقتدا کرده بودند. به نظر میآمد یک روحانی افغان هیچگاه نمیتواند امام جماعت مسجد شود. حتی مسجدی که 90 درصد اهالی آن افغان باشند...مسجد ابوالفضلی مقدس بود. برای اهالی گلشهر به شدت مقدس بود. در طول روز اگر جلوی در بستهی مسجد بایستی میبینی که از هر 10 نفر عابر گذری 5 نفرشان یکهو راهشان را به سمت در بستهی مسجد کج میکنند و در را میبوسند و انگار که ضریحی مطهر باشد پیشانیشان را به در میچسبانند و ذکری میگویند و میروند. همان رفتاری که مردم توی حرم امام رضا با درهای چوبی سنگین و منبتکاری و طلاکاریشدهی داخل حرم میکنند... ولی در ساده و رنگریختهی مسجد ابوالفضلی اصلاً در آن حد و حدود نیست و این درجه از اعتقاد اهالی گلشهر (به خصوص پیرزنها و پیرمردها) آدم را تحت تأثیر قرار میدهد. نه... بوسیدن در فقط کار پیرمردها و پیرزنها نیست. دخترها و پسرهای جوان هم این کار را میکنند. جای لبهای رژ زدهی دختری که در را بوسیده بود در خاطر امام جماعت مسجد مانده بود تا برایمان تعریف کند ازین درجه اعتقاد...مسجد ابوالفضلی گلشهر اما شهرتی جهانی دارد. شهرتی که خارج از مرزهای ایران بیشتر درک شده حتی: مستند مدافعان اسد تلویزیون بیبیسی... فیلمی که از مسجد ابوالفضلی و دفتر ثبتنام از افغانها برای اعزام به جبهههای جنگ سوریه گرفته شده بود و در آن مستند به نمایش در آمده بود. کار خود بیبیسی نبود. کار یکی از جوانهای گلشهری بود که از بیرون مسجد فیلم گرفته بود و بعد پنهانی رفته بود از صحنههای مصاحبه برای اعزام به جبههی سوریه هم فیلم گرفته بود. فیلمی که وقتی به هلند پناهنده شد توانست آن را در اختیار بیبیسی قرار دهد و بیبیسی نهایت استفاده را از آن کرد: مدافعان اسد.آقای حیدری امام جماعت مسجد ابوالفضلی همسن خودمان بود: 28 سالش بود. 4 سال بود که امام جماعت این مسجد شده بود. بعد از نماز مغرب و عشا نیم ساعتی پای صحبتهایش نشستیم و او از تجربیات 4 سال امام جماعت مسجد گلشهر بودن برایمان حرف زد. میگفت آمار مهاجرت مهاجران گلشهری اگر مورد مطالعه قرار بگیرد تکاندهنده خواهد بود. میگفت فقط این طور نیست که مهاجرت به غرب و کشورهای توسعهیافته اتفاق بیفتد. نوع دیگری از مهاجرت هم وجود دارد: مهاجرت به جبهههای جنگ سوریه. میگفت من خودم خیلی مخالف بودم که در این مسجد دفتری برای اعزام به سوریه باز شود. به نظرم مسجد جای فعالیت فرهنگی است. ولی نمیتوانستم با اهالی سپاه مخالفت کنم. آنها در ملأ عام دفتر زدند و جذب نیرو کردند و حالا هر کوچهی گلشهر حداقل یکی دو نفر شهید مدافع حرم دارد...میگفت فقط این طور نیست که از طریق ثبتنام سپاه قدس اعزام نیرو به سوریه صورت بگیرد. میگفت در همین گلشهر عدهی زیادی از افغانها هستند که اعتقادشان به انقلاب و ولایت فقیه فراتر از انتظار است. این دسته از افغانها کارشان جنگیدن در جبههی اسلام است. آنها کاری حتی به سپاه قدس هم نداشتند. خودشان خودسر عازم سوریه شدند...نمیدانستیم چه بگوییم. عجیب و غریب بود. هیچ گاه در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران روی سهم مهاجران افغان از مدافعان حرم در سوریه مانور داده نشده. هیچ گاه به طور رسمی از نقش مهم مهاجران افغان در حفاظت از آرمانهای جمهوری اسلامی نام برده نشده... ولی مهاجران افغان با جان و دل عازم جبهههای نبرد میشدند و تعدادشان آن قدر بود که در هر کوچهی گلشهر حداقلی یکی دو نفر شهید در این راه شهید شده بودند... از یک طرف مهاجرانی وجود داشتند که به هر قیمتی شده از ایران فرار میکردند و از طرف دیگر مهاجرانی بودند که برای حفظ ایران از جان مایه میگذاشتند...نظر خود اهالی گلشهر در این باره چیست؟ این جمعیت 130 هزار نفره که اکثریتشان مهاجر افغاناند چه نظری دربارهی مدافعان حرم دارند؟ چرا باید افغانها بعد از این همه محرومیت و آزار و اذیتی که در طول 3 دهه از دولت و ملت ایران دیدهاند باز هم قبول کنند که برای دفاع از آرمانهای انقلاب اسلامی ایران راهی جنگ بشوند؟ به خاطر فقر و محرومیت و قول یک زندگی بهتر برای بازماندگان؟ نه... مسلماً این نبود. که اگر این دلیل بود راحتترش این میبود که به سوی غرب مهاجرت کنند. پناهنده شوند به کشورهای غربی و آمریکا و کانادا و استرالیا...دوست داشتیم نظر خود اهالی گلشهر را در مورد مدافعان حرم بدانیم. هموطنانشان که راهی جنگ سوریه شده بودند... نظرسنجی مستقیم غیرممکن بود... ولی صفحات اینترنت و فضای آزاد اینستاگرام آینهای بود از نظرات مهاجران در مورد مدافعان حرم... جایی که افراد و مهاجران عمدتاً افغان بدون ترس و سانسور نظرشان را در این مورد نوشتهاند...صفحهی اینستاگرام Every Day GOLSHAHR بهانهی اولیهی ما برای پرسه زدن در گلشهر بود. صفحهای که گروهی از عکاسان ساکن گلشهر آن را ایجاد کرده بودند. هر روز عکسی از زندگی روزمره در گلشهر را در آن به اشتراک میگذارند. با یکی از اعضای این صفحه هماهنگ شده بودیم تا جلسهای برگزار کنیم. عکسهای این صفحه روایتگر زندگی عادی و روزمرهی مردمان گلشهر بود: یک روز زندگی مهاجران و پناهندگان افغان در ایران... صفحهای که شهرتی جهانی داشت و با همکاری گروههای عکاس روسی و ژاپنی و برزیلی و آلمانی نمایشگاههای عکس مشترک هم برگزار کرده بود. بعد از حملات داعش به مجلس شورای اسلامی و مرقد امام خمینی بیلبوردی در جای جای شهر مشهد نصب شد: عکس دو نفر از فرماندهان افغان حاضر در جنگ سوریه. و پایین عکس یک جملهی ساده: به خاطر امنیتی که داریم قدر شما را میدانیم.صفحهی اینستاگرام Every Day GOLSHAHR ازین بیلبورد عکس گرفت و آن را به اشتراک گذاشت و پرسید که نظرتان را در مورد حضور افغانستانی ها در جنگ سوریه کامنت کنید.نظرهای پای این عکس خواندنی بودند و باز هم عجیب...:1- elyas.kashefi: نظرسنجی نمیخاد دگه اشتباهه .میرفتن یکم سایه جنگو از افغانستان برمیداشتن.2- jamalsajjadi: @elyas.kashefi دولت افغانستان اجازه بده، چرا که نه، اینایی که میرن سوریه میجنگن از خداشونه که توی خاک خودشون علیه دشمن بجنگن، فقط بدبختی اینجاست که دولت ما دستش با تروریسم توی یک کاسهست و اجازه نمیده وگرنه مطمئن باش همینها که توی سوریه شهید میشن آرزو دارن با داعش توی خاک خودژشون بجنگن3- najmehgholaamiشهدا شرمنده ایم...4- m.nateghi051درود بر همه شهیدان راه حق5- mohammadreza__sharifiفقط تاسف برای ادمایی که جونشونو الکی به به فنا میدن.این رستگاری نیست دلت واسه خانوادت بسوزه واسه زن وبچت بعد تو کی نگهدار اونا باشه؟ :خدا. هه خدا بهت عقل داده چرا درست استفاده نمیکنی؟ کلی گلایه که فقط اعصاب خوردیش برای ما میمونه که اونم تقصیر دستمال کشا و ادمای پانزده امامی ان.6- saeed_rh70لایکی باتیک7- saeed_rh70بلایک8- elyas.kashefi@jamalsajjadi شما درست میگی geteditorinit("http://mihanblog.com/public","data[content1_html]",510346,1,750,350,0,0,"content1_html")