بزرگراه نواب را مستقیم رفتیم پایین. تندگویان و دستواره فقط تغییر نام راه مستقیم ما بود. بعد وارد بزرگراه آزادگان شرق شدیم و بعد هم از خیابان رجایی جنوبی آمدیم پایین تا که رسیدیم به میدان نماز و خیابان امام حسین. ماشین را نزدیک خیابان دیلمان پارک کردیم. به یاد محمد افتادم که خانهشان همین خیابان دیلمان بود. و پیاده راه افتادیم برای شهر ری گردی.
چشمه علی و برج و باروی شهر ری
مقصد اول چشمه علی و برج و باروی شهر ری بود. اول به قبرستان ابنبابویه رسیدیم. بعد خیابان غیوری را بالا رفتیم و از پل عابر پیادهی بزرگراه کریمی رد شدیم و آن دست بزرگراه، یکهو از میان کوچه پس کوچهها و خانهها، چشممان خورد به یک صخرهی بزرگ که بالایش دیواری کاهگلی و عظیم بالا رفته بود. به برج و باروی شهر ری رسیده بودیم. از صخرههای کناری بالا رفتیم تا پشت برج و بارو دربیاییم. همینطور آهسته آهسته از آن بالا رفتیم. برج و بارو تمیز بازسازی شده بود و به شکوه قبلی خودش برگشته بود. هر چند این برج و بارو در اصل به دور شهر بوده و الان فقط چند صد متر بازسازی شده است. پشت برج و بارو را به سبک ایتالیایی مرمت کرده بودند. قسمتهایی از برج و باروی مرمت نشده را هم عیان کرده بودند که بگویند اصل بنا چه بوده و چه شده. به دروازهی نگهبانیاش رسیدیم. سرمان را از دروازه بیرون آوردیم و به پارک زیر پایمان و آدمهایی که از بالا کوچولو بودند نگاه کردیم. شهر ری روبهرویمان خوابیده بود. چشمه علی زیر صخرهای بود که ما بر فراز باروی بزرگ بالای آن ایستاده بودیم.
برج و بارو و بالا و پایین رفتن از دیوارها و دروازههایش خیال انگیز بود. پس از چند صد قرن، حالا دیگر این سو و آن سوی برج و بارو هر دو یک حس میدادند: برانگیخته شدن حس بازیگوشی. ولی کمی که فکر میکردی، امینت و گرانبها بودن آن را درمییافتی. این که در روزگاری نه چندان دور امنیت چه دُر گرانبهایی بوده. آن قدر گران بوده که به خاطرش چنان دیوارهای بلندی میساختهاند. آن قدر کمیاب بوده که شهری به خاطر این برج و باروها در سراسر تاریخ جاودانه میشده.
از برج و باروی شهر ری آمدیم پایین و روانه شدیم سمت چشمه علی که از زیر صخرهها میجوشید. بیشتر شبیه قنات بود. آخر آدم جوشش آب را نمیتوانست از زیر صخرهها دریابد. و بالای چشمه هم سنگنگارهی فتحعلیشاه قاجار. چیزی به تقلید از سنگنگارههای شاهان هخامنشی: پادشاهی نشسته بر تخت و غلامان و زیردستان گوش به فرمان. قشنگ بود. ترگ برداشته بود. ولی ته ته ماجرا که نگاه میکردی مضحک بود. شاه هخامنشی با هزار ظلم و زورگویی تخت جمشیدی بنا نهاده بود و سنگنگاره بر جا گذاشته بود. یا جنگی عظیم را پیروز شده بود و سنگنگارهی یادبود ساخته بود. فتحعلیشاه قاجار زیر ویرانههای برج و باروی قدیم ری و بالای چشمه علی چه کار کرده بود آخر؟! آهو نمیشوی بدین جست و خیز گوسپند...
ولی خوراک بچهها بود. بچههای کوچک از بالای برج و بارو از روی صخرهها میآمدند پایین، از پلههای کوچک کنار سنگ نگاره میآمدند و مینشستند روی تخت مانندی که کنار سنگ نگاره ساخته بودند. و پادشاهی میکردند. حجم خیالی را که چنین مکانی برای مغز یک کودک 6-7-8ساله میسازد نمیتوان اندازه گرفت.
برج طغرل
بعد از پل عابر پیاده آمدیم به سوی قبرستان ابن بابویه. برج طغرل آن سو خودنمایی میکرد. رفتیم به سمتش و راستش فکر نمیکردیم آن برج آجری ساده آن قدر اعجاب برانگیز باشد.
آقای قنبری، مسئول حفاظت از برج بعد از بدرقه کردن مهمانهایش به سمت ما آمد. لفظ قلم حرف میزد. اشاره داد به دوربین عکاسیام که گفتهاند ممنوع باشد، ولی شما میتوانید استفاده کنید، به شرطی اینکه کسی نبیند و این حرفها. نفری 1500 تومان ورودیمان را هم گرفت. بهمان گفت که بروید پشت برج تابلوی راهنما را بخوانید. تابلوی راهنما را خواندیم و فهمیدیم که اینجا آرامگاه طغرل بیک سلطان دورهی سلجوقیان است و در زلزلهی شهر ری گنبدش از بین رفته و ناصرالدین شاه دستور به بازسازیاش داده و همین.
میرفت که هیچ یک از عجایب آن را درنیابیم. بعد دیدیم آقای قنبری دارد پرههای برج را برای دو نفر میشمارد و بعد ساعت را میگوید و میپرسد که درست گفته یا نه. درست میگفت. پرههای برج و تابش آفتاب بر آنها معنادار بودند. برج یک ساعت 24 پرهی خیلی بزرگ با ارتفاع 22 متر بود. وقتی آفتاب بر روی پرهای مماس بتابد، یعنی که باید برای فهمیدن زمان آن را بشماریم و برویم تا جایی که برسیم به پرهای که آفتاب ندارد یا آفتاب بر آن نیمه تابیده. تازه اگر نیمه تابیده باشد، از روی کنگرهها و مقرنسهای بالای پره میشود نیم ساعت، یک ربع را هم مشخص کرد!
وقتی که تیغهی آفتاب روی بدنهی یکی از پــرّههای برج مماس شود یک ساعت را نشان میدهد.
اما برج طغرل، فقط آرامگاه طغرل بیک و یک ساعت آفتابی بزرگ نبود. یک تقویم دقیق هم بود. طوری که میشود از روی آن دقیقا روز اول تابستان و روز اول بهار و روز اول زمستان را مشخص کرد. تابش خورشید به درون برج و زاویهی تابش برج طغرل را به یک تقویم دقیق هم تبدیل کرده است. طوری که در روز اول تابستان، آفتاب در نیمروز دقیقا روی نقطهی وسط برج میتابد.
و نقطهی وسط برج. آن هم اعجوبهای بود. نقطهی وسط برج جوری است که وقتی کسی در آنجا شروع به حرف زدن میکند، صدا اکو میشود. اکو شدن صدا فقط مختص به درون برج هم نیست. تا شعاع 30 متری برج، صدای سخنرانی کسی که در نقطهی وسط برج حرف میزند رسا و واضح شنیده میشود. هر چه هم از مرکز برج فاصله گرفته شود، صدا ضعیفتر و ضعیفتر میشود. مرکز برج طغرل محلی برای سخنرانیهای بزرگ بوده.
سقف آزاد و رها و بدون گنبد برج طغرل یک جور خاصیت تلسکوپی هم دارد. آقای قنبری میگفت دو بار در طول سال ماه دقیقا بالای برج طغرل قرار میگیرد و اگر شما در نقطهی مرکزی برج باشید حتی میشود تپهماهورهای ماه را هم دید. یا که اگر شما در نقطهی مرکزی باشید و چرخبالی(خودش به چرخبال تاکیید داشت.) از بالای برج رد شود، شما میتوانید دقیقا نوشتههای زیر چرخبال را بخوانید. در حالیکه در حالت عادی این غیرممکن است.
بعد آقای قنبری دست ما را گرفت و برد جلوی در شمالی، جای پای گربهای بر کف زمین را نشان داد. گفت بایستید اینجا و به بالا نگاه کنید. شیر خفته و غمگین برج را مشاهده خواهید کرد!
قبرستان ابن بابویه
از برج طغرل خارج شدیم و راه افتادیم سمت قبرستان ابن بابویه. قبرهای نامنظم برای صحرا معنای خوبی می دادند. قبرهای نامنظم یعنی این که باید برگشت و بهترش کرد. منظم ترش کرد... مزار شیخ صدوق تبدیل شده بود به یک امامزاده. رهایش کردیم و راه افتادیم سمت آرامگاه تختی. آن گوشه بالاتر از آرامگاه جهان پهلوان مردی تکیه داده بود به دیوار و در خودش کنجله شده بود. تکان نمیخورد. کلاه کاپشن پاره پورهاش را کشیده بود پایین و هیچ از صورتش معلوم نبود و حالت نعشهاش نشان میداد که حال و روزش خیلی خراب است. آمده بود بالای مزار تختی نشسته بود شاید جوانمردی کمکش کند...
نمیدانستم که تختی 3تا مدال المپیک دارد. فهمیدم. از پیرمردی پرسیدم که شهدای 30 تیر کجا هستند؟ گفت نمیدانم. بعد از 30 ثانیه سکوت مرد معتاد آن طرفی با صدای تو دماغیاش گفت، بالاتر از در اول شرقی، اون جااند... خندهمان گرفت. بیدرنگ یاد داستان خسرو توی کتابهای درسیمان افتادم که آدم باهوشی بود ولی بعد معتاد و نابود شده بود... مزار تختی من را یاد بابک تختی هم انداخت. تنها فرزند تختی که یادم است یک کتاب داستان هم چاپ کرده بود و یک انتشاراتی به اسم نشر قصه هم داشت. بعد دیگر از او هیچ خبری هیچ جا نخواندم. یحتمل از ایران رفته... فرزند جهان پهلوان و کشتیگیر نویسندهای لطیف شده بود.
راه افتادیم که شهدای 30 تیر را پیدا کنیم. ابن بابویه خوراک قبرخوانی است. سرگرمی بچگی خیلی از ماها.... این که روی قبر خانمهای جوان نوشته بودند دوشیزهی ناکام فلانی برایمان دردناک بود. گفتم آنهایی هم که نوشتهاند جوان ناکام منظورشان همان شب زفاف است. یعنی که طرف جوانی بوده که کام نگرفته. دوشیزهی ناکام هم تاکید دوبله بوده. هم دوشیزه بودن و هم ناکام بودن...
قبرستان ابن بابویه پر است از قبرهای خانوادگی. بعضیهایشان دیوار دارند و حیاط و مثل یک خانهاند با ساکنینی در زیر خاک و بعضیهایشان هم در و دیوار ندارند. بعضی از قبرهای ابن بابویه خود اثر هنریاند... قبرهایی عجیب و غریب.
آرامگاه خانوادگی دهخداها هم جذاب بود. علیاکبر دهخدا نویسندهی فرهنگ لغت دهخدا در کنار خاندانش آنجا آرمیده بود. راستش وارثین او هم برایم سوال شد. این که پسر علیاکبر دهخدا چه شد؟ دخترش کی بود؟ نوادگانش مثل خودش شدند یا آدمهایی معمولی شدهاند و به محاق فراموشی رفتهاند؟ نمیدانستم.
آرامگاه شیخ رجبعلی خیاط هم همان نزدیکی بود. صحرا شیخ رجبعلی را نمیشناخت. من هم چیزی از او نخوانده بودم. فقط چند کتاب در موردش دیده بودم که عارف مسلک بوده و با کنج عزلت نشینیاش درس اخلاقها داده و... عرفا را دوست ندارم. آدمهایی که تنهایی حالش را بردهاند و با کنج عزلت نشینی فقط جهان خودشان را زیبا کردهاند و چیزی به جهان حال ما اضافه نکرده اند. مولانا قصهاش فرق میکند. عرفایی مثل شیخ رجبعلی خیاط و قدیمتر را میگویم که گویا از زندگی لذت بردهاند. ولی میراثی که برای ما گذاشتهاند اصلا چیز دلگرمکنندهای نیست.
مزار شهدای 30 تیر را جستیم. چند تا از قبرها بینام و نشان بودند. چند تایی فقط یک نام بودند. بیهیچ توضیح اضافهای... 30 تیر 1331. زمانی که مصدق به خاطر تقلب در انتخابات استعفا داده بود و شاه قبول کرده بود و بعد گروه های مختلف مردمی در حمایت از مصدق در خیابانها تظاهرات کرده بودند و ارتش کشت و کشتار راه انداخته بود... شهدایی که اکثرا جوان بودند (18-19ساله تا نهایت 36-37 ساله...). بنای یابودی هم ساخته بودند (شبیه بنای یادبود شهدا در پردیس مرکزی دانشگاه تهران) که از گذر ایام تالاپ افتاده بود و شکسته بود... فقط با پرس و جو توانستیم شهدای 30 تیر را بیابیم...
قبرهای دیگری را هم میتوانستیم بجوییم. قبر شهدای 16 آذر دانشگاه تهران مثلا... سه آذر اهورایی. ولی گرسنهمان شده بود. از روی قبری خلاقانه گذشتیم. نمودار عمر. خطی که شروع را به پایان وصل کرده بود. شروع در سطحی بالاتر و پایان در سطحی پایینتر... من بودم به جای صاحبان آن قبر، جای تولد و مرگ را برعکس میگردم... زندگی آنقدر هم چیز گندی نیست...
راه افتادیم به سمت بازارچهی پشت حرم شهر ری تا دلی از عزا دربیاوریم. سر راهمان از جلوی مسجد فیروزآبادی رد شدیم. مزار جلال آل احمد توی این مسجد است. وقتی وارد مسجد میشوی، سمت چپ، تعداد زیادی قبر است. وارد سالن که بشوی، دست راست، نزدیکیهای گوشهی سالن آرامگاه سادهی این مرد ناآرام تو را به خودش دعوت میکند. نشستیم سر مزارش و از سادگی سنگ قبرش گفتیم و از عکسی که بیخود بالای مزار چسبانده بودند و فاتحه خواندیم. آرزو کردیم که روزی هم برویم سر مزار صادق هدایت و غلامحسین ساعدی...
پشت حرم
بازارچهی پشت حرم سرشار است از شور زندگی. از خوردنیها، پوشیدنیها، همهمهی جمعیت. پر است از مغازههای کبابی با نان داغ که همهشان وسوسهانگیزند.
تعریف کبابی حضرتی را شنیده بودیم. رفتیم و نشستیم روی تخت و 2 پرس کوبیدهی بازاری زدیم به رگ. نان داغ هم به راه بود. ارزان هم افتاد. 2 پرس کوبیده با ماست و دوغ و زیتون و نان 25000 تومان. البته اوضاع دستشویی رستوران جالب نبود. یک چیزی که توی کبابی برایم جالب بود تخت کناریمان بود: یک خانوادهی افغان. پدر و مادر و 4-5تا بچهی بزرگ و کوچک. خیلی از کارگران افغان در ایران، فقط کارگری میکنند. پول ناچیزی درمیآورند و آن را میفرستند برای خانوادهشان در افغانستان. خیلیهایشان حق تشکیل خانواده در ایران ندارند. میز کناری ما یک خانوادهی افغان بودند که مرز آنها را از هم جدا نکرده بود. بعد مثل خیلی جاهای دیگر با آنها برخورد توهینآمیز نشده بود. آنها هم این حق را داشتند که مثل ما بر سر تختی بنشینند و در یک رستوران کوبیده به رگ بزنند. اصلا چیز عجیبی نبود. به هیچ وجه. ولی از بس برخورد توهینآمیز و نژادپرستانه دیدهام، وجود با صفا و آرامش آنها برایم خوشحالکننده بود.
استودان زرتشتی ها
کباب خوردیم. کیک کشمشی خریدیم. آلبالو خشکه خریدیم و دیدیم زمان زیادی نداریم که یک یادگاری خوب بخریم. رفتیم سمت ماشین و راه افتادیم به سوی سه راه تقیآباد. تقریبا از شهر ری خارج شدیم و به کوههای جنوب شهر ری نزدیک شدیم. افتادیم توی جاده ورامین. میخواستیم استودان زرتشتیها را ببینیم. گفته بودند که از کنار جاده، نگاه کنی میفهمی کجاست. و پیدا کردیم. برج کوچکی بر فراز کوه و پلههای طویلی که به آن برجک می رسید... دور زدیم و دوباره وارد بلواری شدیم و تا نزدیکیهای بی بی شهربانو هم رفتیم و دور زدیم و رسیدیم به پای کوهی که برجک را دیده بودیم. برجکی که شبیه آتشکده بود... ماشین را پارک کردیم. عصر جمعه بود و خلوت. به جز ما کسی نبود. پای کوه چند خانه بود و آن ته هم 7-8 نفر مرد نشسته بودند داشتند با هم پاسور بازی میکردند. یکیشان موتور کراس داشت. وقتی به کمرگاه کوه رسیدیم با موتور کراسش آمد از کوه بالا... ترسمان گرفت. ولی کاریمان نداشت. فقط میخواست بگوید که موتوری دارم که تیزتر از بز کوه و کمر را بالا میرود.
به استودان زرتشتیها رسیدیم. یک دایرهی آجری در کمرگاه کوه که به جز چند خشت چیزی از آن باقی نمانده بود. زیاد بزرگ نبود. استودان صورت ساده شدهی کلمهی استخواندان است... زرتشتیها اعتقاد داشتند که جنازه را نباید در خاک دفن کرد. دفن کردن یعنی آلوده کردن آب و خاک و باد و آتش. جنازه را در بلندیها میگذاشتند تا گوشتش طعمهی حیوانات شود. بعد استخوانهای باقیمانده را در وسط یک چاله میریختند، چالهای که گاه خیلی بزرگ بوده. به آن چاله استخواندان و بعدها استودان میگفتند. استودان شهر ری زیاد بزرگ نبود... ولی منظرهی عجیبی داشت... بر فراز کوهی که شهر ری و آن دوردستها پالایشگاه نفت تهران زیر پاهایت بود...
از پلهها بالا رفتیم. برجک شبیه آتشکده بود. یعنی زیرزمین داشت. من از سوراخ زیرزمینش وارد شدم. انگار که برجی باشد و آتش را از زیر برمیافروختند. ولی هیچ راهنمایی وجود نداشت که به ما بگوید آیا این بنا آتشکده بوده؟ شاید هم همین برجک استودان بوده. مرده ها را روی دایره ی پایینی که فکر کردیم استودان است می چیده اند و بعدها استخوان ها را می آورده اند می ریخته اند به آن مغاکی که من واردش شده بودم... بعد فهمیدم که به آن برجک کوه نقاره خانه می گویند و البته هیچ اطمینانی در مورد کاربرد آن وجود ندارد...برای لحظاتی ایستادیم و به مشقتها و معنای فروزان نگه داشتن آتش فکر کردیم...
از کوه آمدیم پایین و از میان دشتهای صیفیکاری جنوب شهر ری به سمت تهران برگشتیم.
کولهام را بستم و تنها راه افتادم. اولین بارم بود که مسیری کمی دور به شهری غریب را تنها میرفتم.
و باید هم تنها میرفتم.
5 صبح راه افتادم. ماشینم را پشتنویسی کردهام. پشت شیشه عقب نوشتهام: هر چیز که در پی آنی آنی... وقتی راه میافتادم به جملهی پشت ماشین فکر میکردم و توی جاده از خودم میپرسیدم بقیه هم میفهمند این جمله را؟!
6:30 صبح قم بودم. هنوز آفتاب نزده بود. صحرا منتظرم بود و شوق رفتن داشتم و به تنهایی فکر نمیکردم. یک ربعی کنار عوارضی قم چرت زدم و بعد چای خوردم و دوباره راه افتادم. فیکس 120 تا میرفتم. سرگرمیام این بود که جوری 120تا بروم که بوق بوق سرعت غیرمجاز بلند نشود. مثل بازیهای سنجش اعصاب برنامههای تلویزیونی دههی 70 که باید عصایی را روی مارپیچهایی عبور میدادند بدون آنکه عصا به میلهها بخورد و بوق بوق کند. از قم تا کاشان جاده برهوت بود. حتا تریلیها و کامیونها (بالانشینهای جاده) هم خبری ازشان نبود. وسط اتوبان قم کاشان آفتاب زمستانی مثل زردهی یک نیمروی عسلی طلوع کرد. و بعد فقط آهنگهای ضبطم بودند که من را حالی به حالی میکردند. تنها بودم و تنها میراندم و صدای ضبط ماشین را تا به آخر بلند کرده بودم و به کل از جهان بیرون رها شده بودم. جهان بیرون فقط سلسله مناظر یکنواختی بود که با سرعت 120 تا از جلوی چشمهایم کنار میرفتند. داریوش برایم سنگین خواند, بعد پوررضا برایم آهنگهای گیلکی خواند. با مهستی مثل تموم عالم حال منم خرابه را بلندخوانی کردم و از نطنز رد شدم و یکهو که عوارضی اصفهان وسط جاده پیدایش شد تعجب کردم. به صحرا گفتم که من آمدهام. و بعد همراه تریلیها و کامیونهای جادهی میمه- اصفهان شدم و از شاهینشهر و پالایشگاه گز برخوار و نیروگاه دودآلود آن دوردست رد شدم و به ورودی شهر اصفهان رسیدم. از جلوی ترمینال کاوه رد شدم و کنار پارک محلی اول بزرگراه شهید ردانیپور اتراق کردم. صبحانهی دیرهنگام را به بدن زدم: نان و عسل و کره و شیرکاکائو. هیچ برنامهای نداشتم جزء آن که صحرا را ببینم.
@@@
راه افتادیم به سمت کوچهپسکوچههای جلفا. قرارمان راه رفتن بود. ما با راه رفتن شروع کرده بودیم و با راه رفتن ادامه پیدا میکردیم.
خاقانی و محلهی جلفا پولدارنشین اصفهان بود و مثل محلههای پولدارنشین تهران تنگ و باریک. ولی اولین چیزی که آدم را میگرفت پیدا بودن آسمان بود. شهرداری اصفهان بلندمرتبهسازی را در محلههای قدیمی ممنوع کرده بود. یک ممنوعیت دیگر هم داشت که دوستش داشتم. ساختمانها نباید در نمای ظاهری خودشان صد در صد سنگ به کار ببرند. ساختمانهای با نمای آجر سه سانتی و آجری یک حس سادگی غریبی به آدم منتقل میکرد. البته شهرداری اصفهان هم مثل تهران در قبال دریافت پول از قوانینش کوتاه میآمد و نتیجهاش چند خانه با نمای زشت سنگی در هر کوچه بود. هنوز هم نمیفهمم که چرا ایرانیها در نمای ساختمانهایشان سنگهای بزرگ به کار میبرند. الکی ساختمان را سنگین میکنند، الکی ساختمان را به نشست کردن وامیدارند، الکی بعد از چند سال سنگهایشان دانه دانه میافتد و جان عابرین پیاده را به خطر میاندازد و الکی مجبور میشوند که کلی پول خرج کنند و سنگها را به خانهشان پیچ کنند... ساختمانهای نما آجری و سه سانتی دوستداشتنی بودند.
جلفا ارمنی نشین اصفهان است و این را میشد از عروسکهای بابانوئلی که خانه به خانه از بالکنها آویزان بودند فهمید. شاهعباس صفوی 400 سال پیش عدهی زیادی از ارامنهی منطقهی جلفای آذربایجان را همراه خودش به اصفهان آورده بود. به آنها اسکان داده بود و آنها را در عمل به دین خودشان آزاد گذاشته بود. نتیجهی آن چه بود؟ اصفهان،شاه شهرهای جهان در قرن 16 میلادی با استعداد غریب ارامنه در امر تجارت و بازرگانی روز به روز پررونقتر شده بود. ارامنهی جلفا در اصفهان کلیساهای زیادی ساختند و از آن طرف هم دروازههای تجارت را به روی اصفهان گشودند. نکتهی جالبش این است که منطقهی جلفای اصفهان بعد از 400 سال هنوز هم اعیانینشین است.
کوچهی سنگتراشها پر بود از خانههای قدیمی. صحرا دانشکدههای دانشگاه هنر اصفهان را که در کل محله پراکنده بودند هم نشانم داد. خانههای قدیمی جدا از هم را با حوض بزرگ وسطشان و اتاقهای بیشمار دور حوض کرده بودند دانشکدههای مختلف. دانشکدههای دانشگاه هنر اصفهان تا پشت میدان نقش جهان هم ادامه داشتند. پراکنده بودن دانشکدهها هم حسن بود و هم عیب. عیبش این بود که یک هویت مشترک به نام دانشگاه هنریهای اصفهان را به وجود نمیآورد. خوبیاش این بود که بدجور با بافت معماری و هنری و تاریخی اخت میشدند و در فضای مربوط درس میخواندند.
کوچههای تنگ و باریک و سنگفرش جلفا دوستداشتنی بودند. فقط عبور ماشینها آدم را اذیت میکرد. ماشینها هر چند زیاد نبودند، اما همان عبور گاه به گاهشان آدم را اذیت میکرد. پریشان میکرد.
اصفهان است و مادیهای این روزها بیآبش. در بافت سنتی که راه میروی جا به جا با مادیها روبهرو میشوی: جویهایی که مثل رودخانههایی کوچک با انحناهایی زنانه در وسط کوچهها و خیابانهای سنتی اصفهان جا خوش کردهاند. مادیها برای تقسیم آب زایندهرود در شهر طراحی شده بودند. میگویند طرح شیخ بهایی بوده و حتا افسانه ساختهاند که به خاطر حضور مویرگی مادیها در اصفهان این شهر نسبت به زلزله مقاوم شده است. وسط چله بزرگهی زمستان بودیم و هوای اصفهان بهاری بود،ولی مادیهای منطقهی جلفا خالی از آب بودند. کنار مادی نزدیک خیابان مطهری، 2 پسر زیر درختی نشسته بودند و گیتار میزدند. کمی جلوتر، کنار مادی شایج نشستیم و سیب خوردیم. و برای ادامهی روزمان و روزهای آینده برنامهریزی کردیم که کجاها برویم و چهقدر زمان صرف کنیم...
ناهار را نزدیک کلیسای وانک توی رستوران خوانگستر به بدن زدیم. از آن رستورانهایی بود که دربان دارند و صحرا میگفت برای اصفهانیها مثل رستوران نایب تهرانیها میماند و مهمان صحرا شدم. و خب گران بود...
بعد راه افتادیم به سمت کلیساهای جلفا. جلفا پر است از کلیسا و کافههای دنج. همهی کلیساها قابل بازدید نیستند. از جلوی چندتایشان رد شدیم که بسته بودند. صحرا یادش رفته بود کارت معماریاش را بیاورد. با کارت معماریاش میشد وارد همهی کلیساها شد. بیشتر دوست داشتم وارد فضایی شوم که نیمکتهای کلیسا و دعاخوانی کشیشها و اتاقک اعتراف را ببینم. نکتهی جالب کلیساهای جلفای اصفهان این بود که از همهی فرقههای مشهور مسیحیت (کاتولیکها، پروتستانها و ارتدوکسها) کلیسا وجود داشت.
کلیسای بیتاللحم برای بازدید عموم باز بود. بلیط ورودیاش نفری 2 هزار تومان بود. ولی خبری از نیمکت و کشیش و اتاقک اعتراف نبود. از در چوبی قدیمی که میگذشتی، صدای در حال پخش گروه کر کلیسا تو را یاد فیلمهای کیشلوفسکی میانداخت. و همان حس رعب و وحشتی که عکسهای کلیساهای قرون وسطایی به آدم القا میکنند.
دیوارهای بلند 4 طرف کلیسا پر بود از نقاشیهای بهشت و جهنم و عیسیمسیح و به صلیب کشیده شدن و شام و آخر. بهشتی که در آن همه آرام و متین کنار هم نشسته بودند و جهنمی که پر بود از زنان برهنهی در حال مجازات شدن و مردانی که سر و ته شده بودند و کوزههای اسید به سوی وسط پاهایشان روانه.
در قسمت محراب (؟!) کلیسا هم تابلو فرشی از عیسی مسیح بود. نقاشیهای دیوارها را کنار میگذاشتی کلیسا شباهت غریبی داشت به مسجد. دیوارها بالا میرفتند و میرسیدند به طاقها و بعد به گنبدی که در نقش و نگارهای و پنجرههای نورگیرش مثل مسجد بود. فضای کلیسا تیز و رعبانگیز نبود. (به جز آهنگ در حال پخش که آن هم بعد از مدتی فقط حس شکوه را به تو القا میکرد.) تنها فرقش با مسجد نقش و نگارهای آدمیان بر دیوارها بود.
بیرون کلیسا، نمای آجری و گنبددار کلیسای بیتاللحم بیش از هر چیز شباهت دینها به هم و یکی بودنشان را به تو یادآوری میکرد.
بعد راه افتادیم به سوی کلیسای وانک که بزرگتر بود و بلیط ورودیاش 5000 تومان. کمی در محوطهی کلیسا نشستیم و حرف زدیم. ناقوس کلیسا و گنبد آجریاش حس سادگی غریبی را به آدم القا میکرد. مثل خیلی از جاهای دیدنی دیگر ایران، جاهای به نظر خوب شده بود برای امور اداری و ورود عموم ممنوع بود. مثلا ما دوست داشتیم برویم طبقهی دوم و از بالا از نمای بیرونی کلیسا عکس بگیریم. ولی ممنوع بود. بعدها فهمیدم که قسمت اداری کلیسای وانک یک فرقی با قسمت اداری مثلا کاخ گلستان تهران دارد. این که قسمت اداری کلیسای وانک مرکز خلیفهگری ارامنهی جنوب ایران است و ارامنه برای کلیهی کارهایشان (مثلا عقد ازدواج) میآیند اینجا. در حالیکه در تهران تو هیچ وقت نمیفهمی که اداریهای کاخ گلستان چه کار خاصی انجام میدهند که ورود برای عموم ممنوع شده است.
اول رفتیم موزهی کلیسای وانک. یا درستترش: موزهی خاچاطور کساراتسی. موزهای شامل چند بخش در مورد تاریخ ارامنهی ایران. ماشینچاپ قرن هجدمی برای چاپ انجیل و زبور و کتابهای مذهبی دیدنی بود. بر بالای ماشین چاپ مجسمهی بزرگی از یک عقاب فلزی را جاساز کرده بودند. برای قشنگی،هر چند بیربط که نشان از ارزشمند بودن ماشینچاپ داشت. لباسهای سنتی ارامنه و عروسکهای زشت دارا و سارا و بعد ردیفی از تابلوهای نقاشی.
نقاشی "جزیره و دریاچه سوان" بدجور من را گرفت. رنگ غالب بر فضای بزرگ تابلو سورمهای بود و کلیسای لب دریاچه و کوه دوردست یک حس شکوه غریبی را در من زنده میکرد و اصلا نمیدانستم چرا وسط آن همه تابلوی نقاشی با این یکی این جور ارتباط برقرار کردم. یک چیزی هست که من اسمش را میگذارم نیروی اعجابانگیز زحمت کشیدن. مطمئنا من مشابه آن تابلوی نقاشی عکسهای زیادی دیده بودم. عکسهایی که با دوربینهای عکاسی تا بن دندان مسلح گرفته شده بودند. ولی همهی آن عکسها یادم رفته بود. من آن لحظه، کنار صحرا روبهروی تابلوی نقاشی ایستاده بودم و حس دمدمههای سحر و آن حالت گرگ و میش پایان یک شب مهتابی را داشتم. رنگ روغن تابلوی نقاشی و بزرگیاش یک حسی را به من میداد که مطمئنا تا مدتها فراموشش نخواهم کرد. اگر آن تابلو فقط پوستر یک عکس بود، من سریع میگذشتم و احتمالا سریع فراموش میکردم. ولی زحمتی که پای کشیدن آن تابلو رفته بود، آن را در جانم حک میکرد. کارهایی که با زحمت انجام میشوند، روی آدم تاثیر میگذارند. در روح آدم حک میشوند...
آن طرفتر ردیفی از انجیلهای قدیمی بود. انجیلهایی با نقاشیهای رنگی که بر پوست نوشته شده بودند و دیدنی بودند. صحرا یاد جملهای از فیلم 21 گرم افتاد که از آن دعاهای دوستداشتنی بود: یکی از فرازهای انجیل: خدایا نمیخواهم مشکلاتم را برایم حل کنی به من شمشیری قوی عطا کن تا به جنگ مشکلاتم بروم.
یادبود نسلکشی ارامنه در ترکیه و کتابها و عکسهای مربوطه هم آدم را تکان میداد. ناخودآگاه آدم آن را مقایسه میکرد با آشوویتس و یهودیها و از مظلومیت ارامنه دلگیر میشد. طبقهی دوم به هنرهای تجسمی اختصاص داشت و بخشی هم به یپرم خان، یاور ستارخان در انقلاب مشروطیت.
بعد رفتیم سراغ کلیسای وانک. یا درستترش: کلیسای هوسپ آرماتاتسی. از کلیسای بیتاللحم بزرگتر بود. ولی ساختار مثل همان بود. دیوارهایی بلند که به گنبدی ایرانی و پرشکوه ختم میشد. بر دیوارهای بلند همه طرف کلیسا هم نقاشیهایی از طبقات بهشت و جهنم و قدیسان و عیسیمسیح. و در قسمت محراب کلیسا هم نقاشیهایی از عیسی مسیح و حواریون. وقتی وارد کلیسا میشدی، ناخودآگاه بیخیال زیر پایت میشدی. ناخودآگاه سرت بالا میرفت و به نقاشیها خیره میشد و از پس نقاشیها میگذشت و به انحنای طاقهای بالای دیوارها و بعد گنبد میرسید. نگاهت از 4دیوارها و گوشههای فراوان لیز میخورد و میرسید به مرکز گنبد بالای سرت. یک جور از کثرت به وحدت رسیدن و فلسفهی گنبد در معماری ایرانی همین است اصلا.
تمامی نقاشیها بازسازیشده و خوشآب و رنگ بودند. محیط درونی کلیسای وانک با آن همه نقاشی جشنوارهای از رنگ شده بود و اصلا آدم یادش میرفت که از اتاقک اعتراف و دعا خواندن سراغ بگیرد. کمی احساس اغراقشدگی داشتم. کارکرد مذهبی کلیسا زیر بار آن همه رنگ فراموش شده بود. آن قدر فراموش که من برانگیخته نشدم که بروم تاریخ کلیسا را یاد بگیرم... ولی قشنگ بود. همین را میشود گفت....
بیرون کلیسا، گوشهی حیاط، پشت ناقوس کلیسا شمعخانه بود. اتاقکی کوچک با میزی در وسط که پر بود از شمع. دو تا شمع روشن کردیم و بعد راه افتادیم به سمت کافههای جلفا...
غروب. به جنب و جوش افتادن کوچههای سنگفرش جلفا. ظهر و عصر کوچهپسکوچهها خلوت بودند. روشن شدن یکی یکی چراغ کافهها و حسی عجیب از یک شهر اروپایی با هوای بهاری یک شهر کویری در دل زمستانی گرم. میدان مرکزی جفا پر بود از توریستهایی که 3-4 نفری روی نیمکت یا سکوی وسط میدان نشسته بودند و با هم اختلاط میکردند. خانمهای موطلایی و پسرهای چشمآبی خارجی و ما که از کنار کافهها و ماشینهای پارک شده میگذشتیم.
پشتنوشتهی پاترولی که کنار کلیسای وانک پارک شده من را خنداند: YOU CAN GO FAST I CAN GO EVERY WHERE. میتوانست آن وسط یک BUT مغرورانه هم بگذارد. ولی نگذاشته بود و ازین چشمپوشی هوشمندانه خوشم آمد. بوی کافهها و شربتخانهای که چشممان را گرفت. رفتیم نشستیم. پنجرهی کافه رو به ساختمانی با نمای آجری بود و خورشید روی دیوار آجریاش در کار غروب بود.
حرف زدیم. از گذشته حرف زدیم. از روزهایی که گذشته بود. از اشتباهاتی که کردیم. از آدمهایی که بودیم. ازین که شب را باید کجا بمانم؟ ازینکه چرا کافههای جلفا حسشان خوب است؟ ازینکه این کافهها بوی ادا و اطوارهای کافههای تهران را نمیدهند و آدمها اغراقشده نیستند. نرماند. خودشاناند و مثل کافههای تهران جزئی اضافهشده به محله نیستند. بودهاند. هستند. خواهند بود. یکهو دیدیم مزه مزه کردن چایمان یک ساعت تمام طول کشیده... وقت به سرعت میگذشت.
راه افتادیم سمت زایندهرود. شب شده بود و من کمی خسته بودم و فرصتی برای یک پیادهروی طولانی در حاشیهی رود نبود. با دیدن زایندهرود بیدرنگ یاد کتاب گاوخونی جعفر مدرس صادقی افتادم. دقیقا یاد پدر راوی داستان. همان بابایی که روزگاری بهترین خیاط شهر بود و غرغرهای زنش را تحمل میکرد و هیچ نمیگفت و فقط به یک چیز در زندگیاش ایمان داشت: این که هر روز صبح، ساکش را بردارد و به بهانهی حمام بیاید لب زایندهرود و آبتنی کند. تابستان و بهار و پاییز و زمستان. صبح زود بیاید لب زایندهرود و آبتنی کند. چه هوا گرم باشد و چه یخبندان باشد... با او به شدت همذاتپنداری کرده بودم. آن شخصیت فوقالعاده بود. بعضی آدمها همینجوریاند. چیز زیادی از زندگی نمیخواهند. پول نمیخواهند. شهرت نمیخواهند. دوست ندارند برای چیزی حرص بزنند. همه چیز را تحمل میکنند. فقط چند تا چیز کوچک دارند که باید با ایمانی راسخ انجامش بدهند. مثلا این که هر روز صبح بروند زایندهرود و تحت هر شرایطی آبتنی کنند. همین و بس... زایندهرودی که میدیدم زایندهرود کتاب گاوخونی نبود. کم آب بود. ولی وقتی آن عرض از رودخانه را حالا هر چند خشک میبینی یاد کتابهایی که در موردش خواندهای میافتی...
باید جایی برای شب ماندن پیدا میکردم. سوییتها گران بودند. هتلها هم زیر 80 هزار تومان نبودند. صحرا لیست مسافرخانهها را برایم یافته بود. مسافرخانههای خیابان شهید بهشتی و حول و حوش محلهی لنبان در جاهای خوشنامتری از شهر واقع بودند. خیابان بهشتی پر بود از مغازههای لوازم یدکی و گاراژها. مهمانپذیر حقیقت شبی 30 هزار تومان میگرفت. اتاقش بخاری گازی داشت. مهمانپذیر بالاتر از آن هم شبی 35 هزار تومان بود و تر و تمیزتر. کمی بالاتر رفتم. مهمانپذیر جهان کنار مادی محلهی لنبا تر و تمیز بود. شوفاژ داشت و احتمال خفه شدن در آن صفر بود! 25 هزار تومان سلفیدم و اتاق 3تخته را اجاره کردم. همسایه بغلیام 2 تا خوزستانی پر سر و صدا بودند. آواز عربی میخواندند و خوش بودند. مادی محلهی لنبان پایین پنجرهی اتاقم بود. نگاهش کردم. خشک و بیآب بود. یک لحظه احساس تنهایی کردم. ولی خسته بودم و خوابم گرفت. فردایش روز پرباری در انتظارم بود و تنهایی ام موقت بود!
کوه اصفهان صفه است. شبه تیزی که از هر جای اصفهان قابل مشاهده است و تیزی ستیغهایش برایت این سوال را به وجود میآورد که چرا صفه؟ مگر صفه به زمین تخت سنگی نمیگویند؟ صبح علیالطلوع کلید اتاق مسافرخانهی جهان را تحویل دادم. ماشین را توی یکی از گاراژها پارک کرده بودم. سوارش شدم و رفتم دنبال صحرا و راه افتادیم سمت صفه. پارک جنگلی پای کوه صفه صبح جمعه شلوغ بود. پر بود از خانوادههایی که زنبیل و زیرانداز به دست داشتند میرفتند تا چمنی جایی گیر بیاورند و یک جمعهی بهاری زمستانی را در پارک جنگلی صفه بگذرانند. برادران و خواهران امر به معروف و نهی از منکر هم حضور داشتند. جو پارک صبح جمعه دختر پسری نبود. مسیر کوهنوردی سنگچین شده و مهیا بود. خیلیها به چشم پیادهروی نگاهش میکردند و با سرعتهای مختلف در شیب آرام پای کوه صفه رفت و آمد میکردند. ستیغ قلهی صفه بالای سرمان بود. یک صخرهی بلند که عمود بر مسیر ایستاده بود و مغرورانه به اصفهان و دشتهای دوردست نگاه میکرد.
دورش زدیم. از مسیر پای کوه آرام بالا رفتیم و به تنگهی گردنه باد رسیدیم. تلهکابین هم بود. مسیری که پیاده در آرامترین شکل نیم ساعت طول میکشید تلهکابین هم داشت. آبشار مصنوعی پای کوه صفه هم بود که کار نمیکرد. در گردنه باد یک توربین باد گذاشته بودند. فقط یکی بود. باد آرام میوزید و توربین هم آرام میچرخید. قشنگ بود. ولی یک توربین بادِ تنها، چهقدر مگر برق تولید میکند؟ همان حسی را به من داد که تلهکابین داده بود: یک جور بزک کردن.
به تنگهی گردنه باد که رسیدیم چند تا آلاچیق بود. دورترینشان خالی بود. رفتیم و نشستیم. صحرا زیرانداز آورده بود. پهن کردیم و مشغول صبحانه خوردن شدیم. اول در سایهی آلاچیق نشستیم. بعد سردمان شد و آمدیم سمت آفتاب. صبحانهی دلچسبی شد: نان جو و گوجه و خیار و پنیر و عسل و کرهی محلی و شیرکاکائو... صبحانه را خوردیم. به تنگهی کوه و تلهکابین بالای سرمان نگاه کردیم. پاهایمان را دراز کردیم و حرف زدیم. خیلی حرف زدیم. از روزهای نزدیک آینده. از کارهایی که باید بکنیم. از کارهایی که نمیکنیم. از نگرانیها. از تلف شدنها... بعد کولههایمان را جمع کردیم و راه افتادیم سمت قلهی صفه. دو تا خارجکی هم جلویمان میرفتند. انگلیسی حرف نمیزدند با هم. نمیدانم کجایی بودند. پدر و پسر به نظر میآمدند. دوست داشتم فکر کنم مجارستانیاند و صبح جمعه آمدهاند تا برسند به قلهی صفه. پدره خوب بلد بود. راه را مثل کف دستش میشناخت.
بعد از تنگهی باد صخرههای کوه صفه بودند که گام به گام ما را بالا میبردند. جنس کوه صفه با تمام زمینهای اطراف فرق داشت. سنگی بود و صخرهای. مسیر کوه عمود بالا میرفت. تنها خوبیاش این بود که خاکی نبود. آدم سر نمیخورد و سنگها جای پا و دست داشتند و زیر پای آدم قرص و محکم بود. صحرا بلد بود. به یال کوه که رسیدیم از هم عکس گرفتیم. درههای اطراف زیر پایمان بودند. سیمهای دکلهای تلهکابین عکسهایمان را خراب میکردند. ولی چارهای نبود. یال کوه را گرفتیم و رفتیم بالا. به نزدیکی قله که رسیدیم شک کردیم که برویم یا نرویم. صخرهها عمودی شده بودند. بالا رفتن ازشان راحت بود. دستها را میگرفتی و جای پاها هم محکم بود. اما برگشتن چه؟ پایین آمدن چه؟ چشممان را بستیم و به قلهی صفه صعود کردیم. ارتفاع قلهی صفه زیاد نیست: 2257 متر. ولی مسیر صعودش چالشبرانگیز است. کلکچال ارتفاع بالاتری دارد. ولی چالش صعود ندارد. راه را میگیری و میروی بالا...
و قلهی صفه... صخرهای که بر قلهاش ایستاده بودیم از سمت دیگر عمود پایین رفته بود و ترسناک بود. دستههای کلاغ مثل کرکسها و لاشخورها در میانهی درهی زیر پایمان میچرخیدند. دلش را نداشتم که بروم لبهی صخره و به زیر پایم نگاه کنم. ترس از ارتفاع گرفته بودم. رفتیم و کنار دکل مخابراتی نوک قله نشستیم. اصفهان و تمام دشتهای دوردست زیر پاهایمان بود. اصفهان در دود و مه غلیظی فرو رفته بود. قلههای اطراف کوتاهتر بودند و دشت اصفهان تا دوردستها پیدا بود. صحرا از توی کولهاش پرتقال درآورد و پوست کند. روی قله نشستیم و پرتقال خونی خوردیم. چند دقیقه نشستیم. بعد آرام آرام از صخرهها آمدیم پایین. من جلوتر پایین میآمدم که به خیالم اگر صحرا سُر خورد جلویش باشم. ولی احتمال سر خوردن خودم بیشتر بود تا او! آرام آمدیم پایین و تا برسیم به پارک صفه ساعت شده بود 3 بعد از ظهر.
صحرا جایی در میدان نقش جهان را برای ناهار نشان کرده بود. سفرهخانه سنتی نقش جهان پشت مسجد شیخ لطفالله. رفتیم نقش جهان. قرار نبود ببینیمش. نقش جهان برای برنامهی فردا بود. از گرسنگی به قار و قور افتاده بودیم. تندی رفتیم پشت مسجد شیخ لطفالله. ساعت 4 شده بود و سفرهخانه تعطیل بود. بیخیال شدیم. آمدیم توی خیابان پشت عمارت عالیقاپو. پیتزا مگسی باز بود. صحرا بهش میگفت پیتزا مگسی. دقیقا روبهروی دانشکدهشان بود و سالهای تحصیل دورهی لیسانس تجربهاش کرده بود. دیگر طاقت گرسنگی نداشتم. گفتم برویم همینجا. رفتیم و دو تا هاگداگ خوردیم. صحرا کمغذ است. نصف هاتداگش را اضافه آورد. آن را هم دولپی خوردم! پشت سرمان 3-4نفر خارجکی بودند. 2 تا همراه ایرانی هم داشتند. همراهان ایرانی میخواستند شب آنها را ببرند نجفآباد خانهی نمیدانم کی. خارجکیها با تور نیامده بودند و هتل نرفته بودند. خودشان آمده بودند و با ایرانیها رفیق و مهمان شده بودند. خوشم آمد. ازین ارتباطات بینالمللی و کوچ سرفینگی بود. وسطهای هاتداگ خورانمان دو تا هیپی خارجی هم آمدند. دختر و پسر فیلم بودند اصلا. موهای جفتشان فرفری و سیاه پرکلاغی بود و شلوارشان پاره و پاره و انگشترهای توی دستشان آهنی و دختره النگو پلاستیکی به گوشش آویزان کرده بود. اینها را هم نفهمیدیم کجایی بودند. همبرگر سفارش دادند و ما هم از مغازه زدیم بیرون. ولی پیتزا مگسی پشت میدان نقش جهان خیلی بینالمللی بود.
پیاده راه افتادیم سمت زایندهرود. یعنی اول رفتیم سمت خیابان چهارباغ شمال و من از خیابانی که بلوار آدمروی وسطش از خیابان آسفالتش بزرگتر بود بینهایت لذت بردم. بعد به جاهایی از چهارباغ رسیدیم که برای پروژهی لعنتی مترو کارگاه ساختمانی شده بود. این مترو پدر سی و سه پل را درآورده بود. متهی متروی اصفهان 8 درجه انحراف پیدا کرده بود و هنوز قطارهای مترو راه نیفتاده سی و سه پل ترگ برداشته بود. نفرتانگیزترین چیز در شهرستانهای بزرگ ایران این است که میخواهند ادای تهران را دربیاورند. آن خرابشدهی بی در و پیکر، تهران، ابلهانهترین ساختار شهری در دنیا را دارد. برای چه اصفهان که ساختار شهری 500 سالهاش چند سر و گردن از تهران بالاتر است بخواهد ادای تهران را دربیاورد و مترو بزند؟ تهران هویت ندارد که برایش ترگ برداشتن سی و سه پل مهم باشد... متروی اصفهان هنوز راهنیفتاده برایم نفرتانگیز بود!
نزدیک غروب شده بود. پلگردی را با سی و سه پل شروع کردیم و راستش در آبی و سورمهای دم غروب این پل رویایی بود. از پل رد شدیم. وسطهای پل یکهو احساس کردم وسط فیلم آمارکورد فلینی ایستادهام. به همان رویایی و با همان آهنگ. آسمان، آبی تیره شده بود و صحرا کنارم دوربین به دست می آمد و روی پل شلوغ بود که یکهو یک دستهی بزرگ از مرغهای دریایی را بالای سرمان دیدیم. خیلی زیاد بودند. مرغهای سفید مهاجر در دستهای بزرگ بالای سرمان قیقاج میرفتند و عجیب رویایی بودند...
در حاشیهی زایندهرود، در نزدیکترین پیادهرو به رود راه رفتیم. از آن پیادهروهای دونفره بود. ماه شب چهارده آسمان را روشن کرده بود. زایندهرود خشک بود و آبی نداشت. صحرا میگفت روزهایی که آب سد را باز گذاشته بودند و رود آب داشت تا همین لب پر از آب بود. رویاییتر بود... خوبیاش این بود که لب رودخانه از خیابان فاصله داشت و صدای ماشینها نمیآمد. صدای گازینگ گوزینگ ماشینها، صدای نفرتانگیز موتورسیکلتها، صدای بوق بوقشان، همه و همه از زایندهرود دور بود و ما راه میرفتیم. به پل جویی رسیدیم. دهنههایش از سی و سه پل گشادتر بود. فکر کردیم وسط پل کافه راه انداختهاند. کافه نبود. کتابفروشی بود. چرخی زدیم. ولی چیزی نخریدیم و راه افتادیم به سمت پل خواجو... زایندهرود با انحنای ظریف ما را به سمت پل خواجو میبرد.
پل خواجوی غروب جمعهی اصفهان دیدنی بود. فرق سی و سه پل با خواجو این جوری است:
سی و سه پل آهنگش این طوری است: دینگ دینگ دینگ دینگ دینگ دینگ دینگ... تا آخرش همینطور دینگ دینگ.
پل خواجو با دینگ دینگ دینگ شروع میکند. به وسطش که میرسد میگوید دالالالام... و بعد دوباره با دینگ دینگ دینگ ادامه میدهد.
غروب جمعه بود بود و دهنههای زیر پل خواجو شلوغ بود. چرا؟ آوازهخوانهای اصفهانی زیر دهنههای پل معرکه گرفته بودند. توی دهنهی اول چند نفر به نوبت ترانه میخواندند. ترانههای شاد و رقصآور. مردم همراه ترانهها دم میگرفتند و دست میزدند. چند دهنه آن طرفتر پیرمردی زده بود زیرآواز و سنتی میخواند و چه خوش صدا هم بود. چند دهنه آن طرفتر چند نفر دستهجمعی آواز میخواندند. مثل یک مراسم مذهبی.
توی دهنهی اول ایستاده بودیم و به ترانه خواندنها گوش میدادیم و میخندیدیم که یکهو کسی گفت اومدن اومدن. ترانهخوان جمع یکهو ساکت شد و پرید وسط جمعیت و خودش را پنهان کرد و از دهنههای پل بیرون رفت. همینطور که ما دهنه به دهنه میرفتیم جلو خبر اومدن اومدن همهی خوانندهها را ساکت میکرد. به ناگهان ساکت میشدند و خودشان را لابهلای جمعیت جا میدادند و از زیر پل بیرون میآمدند... چه شده بود؟ هیچی. نیروی انتظامی بگیر ببند داشت. یک وقتهایی خیلی بگیر ببند داشت. میآمد آوازهخوانان زیر پل خواجو را دستگیر میکرد. یک وقتهایی آزادشان میگذاشت که دل ملت را شاد کنند... آدم یاد معین و آهنگ دلم میخواد به اصفهان برگردم میافتاد. لحظهای تصور کردم که معین برگردد ایران و عصر جمعه برود زیر پل خواجو و بخواند، همهی آهنگهایش را بخواند... برایم آواز خواندن مردم یک جور مبارزهی شاد و شنگولی به نظر آمد. هر چه بود قشنگ بود. دیدنی بود...
هتل عباسی دقیقا چیزی بود که صحرا اسمش را گذاشته بود معماری درونگرا. دیروز که از کنارش رد شدیم، تصمیم گرفته بودیم که فردا صبح را بیاییم اینجا. و تصمیممان را عملی کردیم. در نگاه اول مشهور و 5ستاره بودن هتل عباسی باورکردنی نمیآمد. یک ساختمان بزرگ نما آجری چطور میتواند یک هتل 5ستاره باشد آخر؟ دیروز از کنارش رد شده بودیم. از پیادهرویی که بخارهای سونا و جکوزیاش بیرون میزد هم رد شده بودیم. ولی باز هم باورم نمیشد که این ساختمان ساده چنین شهرت عالمگیری داشته باشد. صحرا میگفت هتل عباسی یعنی معماری درونگرای ایرانی. یعنی که از بیرون سادگی محض و از درون دنیایی غنی و پر آب و رنگ. صحرا میگفت زن اصیل ایرانی هم همینطوری است. سادگی عبورپذیر بیرونی و دنیای پر آب و تاب و رنگین درونیاش...
تصمیم گرفتیم صبحانه را برویم هتل عباسی. و وقتی دربان هتل ما را به سمت رستوران هتل راهنمایی کرد تازه فهمیدم که معماری درونگرا یعنی چه.خاتمکاری قسمت پذیرش هتل و سقف طبقهی همکف و مبلهای شاهانه و سبک صفویهی توی لابی و بعد آینهکاری سقف و دیوارها و نگارههای این جا و آنجا. صبحانهی هتل عباسی سلفسرویس بود. خانمی که جلوی در رستوران بود ازمان شمارهی اتاقمان را پرسید. گفتیم برای صبحانه آمدهایم فقط. نفری 27هزار تومان از ما سلفید و راهنماییمان کرد به سمت میزهای رستوران.
در و دیوار و سقف خاتمکاری و شاهانهی رستوران من را گرفته بود. دلم میخواست همینجوری راه بروم و به در و دیوار شاهانه نگاه کنم. انگار کن معماری دوران صفویه را نه در ساختمانهایی خاک دوران خورده، که در شیکترین و تمیزترین میز و صندلیها ببینی. روی میزهای دیگران خارجکیها نشسته بودند و نمیشد زیاد ضایع بازی و ذوقمرگی نشان داد. پس مثل دو تا خانم و آقای متشخص رفتیم سراغ سلفسرویس صبحانهی هتل عباسی تا نهایت استفاده را از پولی که سلفیده بودیم ببریم. خوبیاش این بود که صحرا هم از آن آدمهای صبحانهای بود و میتوانستم بیترس بیکار ماندن طرف مقابلم تا میتوانم بلمبانم. نفری یک املت کوهی و نیمرو و مربای آلبالو و خامه و 5 دانه سوسیس و یک پر کالباس گوشت و یک پر پنیر گودا و نان جودار و شیرینی و چای و برشتوک شکلاتی برداشتیم و راند اول صبحانهمان را شروع کردیم. برشتوکها را توی شیر هم زدیم و بلعیدیم. من نتوانسته بودم از نان سنگک بگذرم. وسط انواع و اقسام نانهای خارجکینما انصافا سنگک کنجددار را نمیتوانستم کنار بگذارم. من را جان به جان کنی ایرانیام و نان سنگک و مربای آلبالو را نمیتوانم رها کنم. شیر داغ را هم همینطور.. در راند دوم سراغ کمپوت آناناس و کمپوت هلو و حلوا ارده و نان سنگک و گریپ فوروت و نارنگی و آب انگور و آب پرتقال هم رفتیم. میتوانستیم راند سوم را هم شروع کنیم و به سراغ ناخوردههای دیگر برویم. ولی یکهو دیدیم یک ساعت گذشته و وقت زیادی برای ادامهی روز نداریم...
دوباره آمدیم توی لابی. نمیشد عکس یادگاری نینداخت. در و دیوار هتل عباسی آدم را به عکس یادگاری انداختن وامیداشتند. آن تابلو نگارهی بانوی ایرانی و تزئینات دیوارها... صحرا لباس قشنگهاش را پوشیده بود. دامن بلند چهارخانه پوشیده بود و به قدری آلاپلنگ شده بود که حیفم میآمد هی از او در پسزمینهی در و دیوار پر از تزئینات هتل عباسی عکس نگیرم. بقیه هم همین طور بودند. آن هایی که فقط برای صبحانه آمده بودند نمی توانستند بر میل به عکاسی غلبه کنند...
دیرمان شده بود. میتوانستیم توی حیاط هتل عباسی هم برویم. حیاط بزرگی که در وسط ساختمان واقع بود و از بیرون هیچ دیدی نداشت (معماری درون گرا...) و یک باغ بزرگ بود برای خودش... ولی باید دیدنیهای دیگری را میدیدیم. روز آخر ماندنم در اصفهان بود و خیلی جاها مانده بود که هنوز ندیده بودم...
خیابان کنار هتل عباسی(خیابان باغ گلدسته) را که بالا بروی میرسی به باغ هشت بهشت. از پس حوضی بزرگ با فوارههایی رنگینکمانی، میرسی به ساختمان بزرگی به نام کاخ هشت بهشت. ورود ممنوع است و فقط باید از بیرون به شکوهش نگاه کنی. شرحش را که بعدها بخوانی، حسرت دیدن مقرنسهای تالار مرکزی کاخ به دلت میماند. کاخ هشت بهشت یک جورهایی یک آپارتمان بزرگ 8 واحدی 2 طبقه بوده است. 8 واحدی که میگویند برای 8 حوری منتخبِ شاهی از شاهان صفوی بوده. 4 واحد در 4گوشهی طبقهی اول و 4 واحد در 4گوشهی طبقهی دوم.
از توی باغ که به اتاقهای طبقهی بالای کاخ نگاه میکنی یک چیزی توجهت را جلب میکند: اتاقهای موسیقی. در دل دیوارها گنجههایی ساختهاند که محل قرار گرفتن جامهای آب و شراب بوده. گنجههایی که دقیقا به شکل جامهای آب و شراب هم تراش خوردهاند. صحرا این گنجهها را نشانم داد و آزمایشی دور از دوران ابتدایی را به یادم آورد. توی درس علوم تجربی یک آزمایش ساده داشتیم که چند لیوان شیشهای را کنار هم میگذاشتیم. در هر کدام مقدار متفاوتی آب میریختیم. یکی را پر میکردیم. یکی را خالی میگذاشتیم. یکی تا نیمه پر. بعد وقتی با قاشق به این لیوانها میزدیم صداهای مختلفی پخش میشد و صداها اکو میشدند. ساختار گنجههای اتاقهای موسیقی کاخهای صفوی هم همینگونه بوده. گنجهها را پر میکردهاند از جامهای آب و شراب. بعد وقتی خنیاگران مینواختهاند صدای تار و تنبورشان در این گنجهها و جامهای پر و نیمهپر میپیچیده و اکو میشده و چه حسی ایجاد میکرده... وقتی به طبقهی آخر عالیقاپو رسیدیم آن حس و حال اکوستیک را بیشتر درک کردم...
روبهروی باغ هشت بهشت کتابخانه مرکزی شهر اصفهان قرار دارد که معماری نمای ظاهریاش ارزش نگاه کردن را دارد. ولی از شکوه و عظمت معماری صفوی در آن خبری نیست... صحرا میگفت در هر دورهای معماری فاخر از آن چیزی است که بیشترین اهمیت را در زندگی مردم آن دوره داشته. در عصر صفوی مسجد و حکومت بیشترین نقش را داشته. پس معماری فاخر از آن مسجدها و کاخهای شاهنشاهی بوده. در عصر ما کتابخانهها بیشترین اهمیت را ندارند. نباید هم معماری کتابخانهها فاخر و خیرهکننده باشد. مسجدها هم همینطور. در عصر ما بیشترین فخر سعی میشود که در بانکها و شعب بانکها به کار گرفته شود...
ما ایرانیها نمیتوانیم به تیمهای فوتبال و ورزشیمان افتخار کنیم، نمیتوانیم فیلمهای سینمایی و تلویزیونیمان را سر دست بگیریم، نمیتوانیم خودروهای ساخت صنایع بزرگ کشورمان را با تبختر به جهانیان نشان بدهیم. راستش چیزهایی که سر دست بگیریم و با افتخار بگوییم که این ماییم، این ایران و ایرانی است خیلی کم است. این یکی ازین چیزهای کمشمار میدان نقش جهان است. اثری که 40 سال پیش جزء میراث بشری یونسکو شد.
نقش جهان 4 اثر معماری بزرگ دارد و هر کدام نماد چیزی هستند.
عالیقاپو نماد حکومت است، سردر بازار قیصریه نماد بازار است، مسجد شیخ لطفالله نماد دین است و مسجد جامع نماد مردم. همهی اینها در کنار هم نقش جهان را شکل دادهاند.
4 اثر معماری بزرگ نقش جهان متقارن نیستند. عالیقاپو و مسجد شیخ لطفالله به مسجد جامع نزدیکترند. (معنای استعاری هم میتواند داشته باشد.) قصهاش ولی این بوده که در دوران صفویه، کاروانهای تجاری و خارجی از سمت مسجد عتیق وارد میشدند و از بازار بزرگ اصفهان میگذشتند و به نقش جهان میرسیدند. همهی آنها از سردر قیصریه وارد نقش جهان میشدند. معماران بزرگ عصر صفوی (گل سرسبدشان استاد علیاکبر اصفهانی، معمار شهر اصفهان) سعی کردند جوری عالیقاپو و مسجد شیخ لطفالله را بسازند که در نظر تاجر تازهوارد شکوه و عظمتی دوچندان داشته باشد. پس پرسپکتیو را به کار گرفتهاند و با ساخت نامتقارن میدان، سعی کردهاند ابهت را بیشتر القا کنند.
از حکومت شروع کردیم. از عمارت عالیقاپو. نفری 3 هزار تومان بلیطمان شد. طاق ورودی عمارت با ساختار گنبدی و ظریفش، همان اول کار ما را سر به هوا کرد. ساختار قرینه و دقیق طاق جوری بود که اگر از یک گوشهاش آرام پچپچه میکردی، صدایت از کنج دیوار بالا میرفت، زیر گنبد پر نقش و نگار سُر میخورد و بعد از کنج دیگر قِل میخورد و به گوش آدمی که آن طرف در فاصلهی 10 متری ایستاده بود میرسید. ولی ما نتوانستیم حرفهای مگویمان را اینطوری به هم بزنیم. چون که عدل در 4 کنج دیوارههای شیشهای گذاشته بودند که ما این کار را نکنیم. روی دیوارههای شیشهای هم چند شماره نوشته بودند: 112. 114. سر درنیاوردیم.
وارد شدیم. از چند اتاقک که صنایع دستی میفروختند و نقشههای تکمیل عمارت عالیقاپو را به صورت سه بعدی به دیوار زده بودند رد شدیم. صحرا دیواری را نشانم داد. سیمان شده بود. ولی تکههایی از دیوار لخت و آجری بود. یک مدل خاص از مرمت که به مدل ایتالیایی مشهور است. برای استحکام بیشتر بنا، دیوار را سیمانی و به شکل امروزی درمیآورند. ولی تکههایی از آجر و ملات قدیمی و اصلی را هم عریان میگذارند تا بگویند که اصل دیوار چه شکلی بوده است.
خواستیم از پلههای عمارت عالیقاپو بالا برویم که خانمی چادری بلیطمان را خواست. تحویل دادیم. جلویش یک سبد بزرگ پر از موبایل چیده بود. یکی از موبایلها را درآورد. گفت: این راهنمای اثر است. در جای جای عمارت شمارههایی به چشمتان میخورد. آن شمارهها را روی این دستگاه وارد میکنید و راهنمای سخنگو مشخصات آن نقطه از بنا و کاربردها و تاریخش را برایتان شرح میدهد. بعد گفت: کارت شناساییتان را لطف کنید. توی دلم گفتم چه جالب. زحمت توضیح دادن و راهنمای اثر تاریخی شدن و روایت کردن را از سر خودشان باز کردهاند. کارت ملیام را که تحویل دادم گفت 5هزار تومان هم لطف کنید. تعجب کردم. به صحرا نگاه کردم. بیشتر دوست داشتم او برایم توضیح بدهد. شاید مثل این راهنمای سخنگوی ماشینی جزئیات را یادش نباشد ولی از زبان صحرا روایت شنیدن را بیشتر دوست داشتم. اصلا صحرا هم اگر نبود و قرار بود راهنمای من آن موبایله باشد، بهتر نبود که بنشینم خانه و فیلم مستندی در مورد عالیقاپو ببینم؟ هم تمرکزم بیشتر بود و هم زحمت این همه راه را نمیکشیدم... یک جور احساس گول خوردن کردم. آنها جلوی در همین 3دقیقه پیش 6 هزار تومان از ما گرفته بودند. دوباره میخواستند 5 هزار تومان بگیرند. اگر همان جلوی در اول کار 11 هزار تومان را یک جا ازم میگرفتند حس بدی نداشتم تا این که بخواهند جدا جدا بابت هر خدمت پول بگیرند. نپذیرفتم.
با صحرا از پلهها راه افتادیم رفتیم بالا. پلههایی از جنس کاشیهای رنگی و در هر پاگرد اتاقکی برای انتظار. اتاقکی که دور تا دور هره داشت. هرهای که نقاشیها و کاشیکاریها داشته، ولی نقاشیها و کاشیکاریها به مرور زمان نیست و نابود شده بودند و فقط پرهیبی ازشان مانده بود. صحرا میگفت خیلی از نابودیهای کاخهای صفوی و نقاشیها و کاشیکاریهای هنرمندانه کار قاجارها بوده. با از بین بردن آثار صفوی میخواستند بگویند که گذشته شکوه و جلالی نداشته. یاد حکایتهای ظلالسلطان حاکم اصفهان در زمان ناصرالدینشاه قاجار افتادم... فقط در ایوان عالی قاپو بود که دو نقاشی از دو خانم مینیاتوری ایران بر دیوارها سالم و صحیح مانده بود. یا چون حجاب شان اسلامی بود بازسازی شده بودند...
از پلهها بالا رفتیم. تا که رسیدیم به ایوان عالیقاپو. ایوان بزرگ با ستونهای چوبی چند صد ساله و سقف خاتمکاری و دیوارهایی با نگارههای زیبا. سقفی که مشابهش را در هتل عباسی دیده بودم. فقط این یکی غبار سالیان را به دوش میکشید و آن یکی درخشندگی نو بودن را. ایوان عالیقاپو پر بود از داربستهای فلزی. جوری که نمیشد میدان نقش جهان را با خیال راحت به نظاره نشست و احساس شاه بودن کرد. وارد اتاقی شدیم که عکسهای قدیمی اصفهان را به نمایش گذاشته بود و بعد از پلههای پشتی راهی طبقات بالای عالیقاپو شدیم. پلههای پشتی، پلههای شاهنشاهی بودند و راه به سوی اتاق موسیقی میبردند و صحرا از من جلوتر میرفت و من از پی او روان بودم...
اتاق موسیقی پر بود از گنجههای خالی جامهای آب و شراب. این اتاق موسیقی پر بود از آن گنجهها و پیدا بود که در روزگاری دور چهقدر طربانگیز بوده... جلوی تمام دیوارها و نقاشیها شیشه کشیده بودند و عملا نمیشد چیزی را از نزدیک دید. از بزرگترین صفاهای اتاق موسیقی میتوانست پنجرههایی باشد که رو به نقش جهان باز میشوند. ولی آنها هم ورود ممنوع بودند و نمیشد به پنجرهها نزدیک شد... در تالار موسیقی زیاد نماندیم. همزمان با ما یک گروه دختربچهی دبیرستانی هم جیغ و ویغکنان آمده بودند و باید میرفتیم. وقتی از پلههای پشتی که مخصوص رفت و آمد شاه بود رد میشدیم، صحرا از پنجرهی پشتی عالیقاپو ساختمان دوری را نشانم داد. ساختمانی که بالا رفتنش باعث خطر حذف شدن نقش جهان از میراث جهانی یونسکو شده بود. هتلی که با جار و جنجالهای فراوان سرانجام طبقات بالایش متوقف شد تا نقش جهان در فهرست میراث جهانی باقی بماند. ولی وقتی از طبقه ی آخر عالی قاپو نگاه می کردی تنها ساختمانی که از پس درخت ها دیده می شد همان هتل جهان نمای لعنتی بود. همیشه زیادهخواهی تعداد محدودی آدم(؟!) هزینههایی به دنبال دارد که حتی چند نسل بعد هم ممکن است از پسش برنیایند...
پشت عمارت عالیقاپو، دانشکدهی معماری دانشگاه هنر اصفهان قرار دارد. چسبیده به عالیقاپو. دیوار به دیوارش. و راستش حس میکنم معماریخواندههای اصفهان به مراتب از تهرانیها معمارتر بار بیایند. دیوار به دیوار عالیقاپو و نقش جهان و معماری برتر چند قرن اخیر ایران باشی و معمار بار نیایی؟! عمارت دانشکده معماری دانشگاه هنر اصفهان، در زمان صفویه خانهی درویشان بوده. درویشان آن موقع از مخالفان حکومت بودند و شاه عباس صفوی هم چارهی کنترل کردن آنها را در این میبیند که آنها را در نزدیکترین نقطه به مرکز حکمرانیاش قرار بدهد. دشمن هر چه نزدیکتر، خطرش کمتر...
از پلههای عالیقاپو برگشتیم پایین. رفتیم توی میدان و از نمای بیرونی عمارت عکس گرفتیم. عکسهای رهبران جمهوری اسلامی بر دو طرف عمارت عالیقاپو بیش از هر چیزی نشان جاودانگی عالیقاپو به عنوان نماد حکومت بود...