پیمان .. | پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۰۰ ق.ظ |
کوه اصفهان صفه است. شبه تیزی که از هر جای اصفهان قابل مشاهده است و تیزی ستیغهایش برایت این سوال را به وجود میآورد که چرا صفه؟ مگر صفه به زمین تخت سنگی نمیگویند؟ صبح علیالطلوع کلید اتاق مسافرخانهی جهان را تحویل دادم. ماشین را توی یکی از گاراژها پارک کرده بودم. سوارش شدم و رفتم دنبال صحرا و راه افتادیم سمت صفه. پارک جنگلی پای کوه صفه صبح جمعه شلوغ بود. پر بود از خانوادههایی که زنبیل و زیرانداز به دست داشتند میرفتند تا چمنی جایی گیر بیاورند و یک جمعهی بهاری زمستانی را در پارک جنگلی صفه بگذرانند. برادران و خواهران امر به معروف و نهی از منکر هم حضور داشتند. جو پارک صبح جمعه دختر پسری نبود. مسیر کوهنوردی سنگچین شده و مهیا بود. خیلیها به چشم پیادهروی نگاهش میکردند و با سرعتهای مختلف در شیب آرام پای کوه صفه رفت و آمد میکردند. ستیغ قلهی صفه بالای سرمان بود. یک صخرهی بلند که عمود بر مسیر ایستاده بود و مغرورانه به اصفهان و دشتهای دوردست نگاه میکرد.
دورش زدیم. از مسیر پای کوه آرام بالا رفتیم و به تنگهی گردنه باد رسیدیم. تلهکابین هم بود. مسیری که پیاده در آرامترین شکل نیم ساعت طول میکشید تلهکابین هم داشت. آبشار مصنوعی پای کوه صفه هم بود که کار نمیکرد. در گردنه باد یک توربین باد گذاشته بودند. فقط یکی بود. باد آرام میوزید و توربین هم آرام میچرخید. قشنگ بود. ولی یک توربین بادِ تنها، چهقدر مگر برق تولید میکند؟ همان حسی را به من داد که تلهکابین داده بود: یک جور بزک کردن.
به تنگهی گردنه باد که رسیدیم چند تا آلاچیق بود. دورترینشان خالی بود. رفتیم و نشستیم. صحرا زیرانداز آورده بود. پهن کردیم و مشغول صبحانه خوردن شدیم. اول در سایهی آلاچیق نشستیم. بعد سردمان شد و آمدیم سمت آفتاب. صبحانهی دلچسبی شد: نان جو و گوجه و خیار و پنیر و عسل و کرهی محلی و شیرکاکائو... صبحانه را خوردیم. به تنگهی کوه و تلهکابین بالای سرمان نگاه کردیم. پاهایمان را دراز کردیم و حرف زدیم. خیلی حرف زدیم. از روزهای نزدیک آینده. از کارهایی که باید بکنیم. از کارهایی که نمیکنیم. از نگرانیها. از تلف شدنها... بعد کولههایمان را جمع کردیم و راه افتادیم سمت قلهی صفه. دو تا خارجکی هم جلویمان میرفتند. انگلیسی حرف نمیزدند با هم. نمیدانم کجایی بودند. پدر و پسر به نظر میآمدند. دوست داشتم فکر کنم مجارستانیاند و صبح جمعه آمدهاند تا برسند به قلهی صفه. پدره خوب بلد بود. راه را مثل کف دستش میشناخت.
بعد از تنگهی باد صخرههای کوه صفه بودند که گام به گام ما را بالا میبردند. جنس کوه صفه با تمام زمینهای اطراف فرق داشت. سنگی بود و صخرهای. مسیر کوه عمود بالا میرفت. تنها خوبیاش این بود که خاکی نبود. آدم سر نمیخورد و سنگها جای پا و دست داشتند و زیر پای آدم قرص و محکم بود. صحرا بلد بود. به یال کوه که رسیدیم از هم عکس گرفتیم. درههای اطراف زیر پایمان بودند. سیمهای دکلهای تلهکابین عکسهایمان را خراب میکردند. ولی چارهای نبود. یال کوه را گرفتیم و رفتیم بالا. به نزدیکی قله که رسیدیم شک کردیم که برویم یا نرویم. صخرهها عمودی شده بودند. بالا رفتن ازشان راحت بود. دستها را میگرفتی و جای پاها هم محکم بود. اما برگشتن چه؟ پایین آمدن چه؟ چشممان را بستیم و به قلهی صفه صعود کردیم. ارتفاع قلهی صفه زیاد نیست: 2257 متر. ولی مسیر صعودش چالشبرانگیز است. کلکچال ارتفاع بالاتری دارد. ولی چالش صعود ندارد. راه را میگیری و میروی بالا...
و قلهی صفه... صخرهای که بر قلهاش ایستاده بودیم از سمت دیگر عمود پایین رفته بود و ترسناک بود. دستههای کلاغ مثل کرکسها و لاشخورها در میانهی درهی زیر پایمان میچرخیدند. دلش را نداشتم که بروم لبهی صخره و به زیر پایم نگاه کنم. ترس از ارتفاع گرفته بودم. رفتیم و کنار دکل مخابراتی نوک قله نشستیم. اصفهان و تمام دشتهای دوردست زیر پاهایمان بود. اصفهان در دود و مه غلیظی فرو رفته بود. قلههای اطراف کوتاهتر بودند و دشت اصفهان تا دوردستها پیدا بود. صحرا از توی کولهاش پرتقال درآورد و پوست کند. روی قله نشستیم و پرتقال خونی خوردیم. چند دقیقه نشستیم. بعد آرام آرام از صخرهها آمدیم پایین. من جلوتر پایین میآمدم که به خیالم اگر صحرا سُر خورد جلویش باشم. ولی احتمال سر خوردن خودم بیشتر بود تا او! آرام آمدیم پایین و تا برسیم به پارک صفه ساعت شده بود 3 بعد از ظهر.
صحرا جایی در میدان نقش جهان را برای ناهار نشان کرده بود. سفرهخانه سنتی نقش جهان پشت مسجد شیخ لطفالله. رفتیم نقش جهان. قرار نبود ببینیمش. نقش جهان برای برنامهی فردا بود. از گرسنگی به قار و قور افتاده بودیم. تندی رفتیم پشت مسجد شیخ لطفالله. ساعت 4 شده بود و سفرهخانه تعطیل بود. بیخیال شدیم. آمدیم توی خیابان پشت عمارت عالیقاپو. پیتزا مگسی باز بود. صحرا بهش میگفت پیتزا مگسی. دقیقا روبهروی دانشکدهشان بود و سالهای تحصیل دورهی لیسانس تجربهاش کرده بود. دیگر طاقت گرسنگی نداشتم. گفتم برویم همینجا. رفتیم و دو تا هاگداگ خوردیم. صحرا کمغذ است. نصف هاتداگش را اضافه آورد. آن را هم دولپی خوردم! پشت سرمان 3-4نفر خارجکی بودند. 2 تا همراه ایرانی هم داشتند. همراهان ایرانی میخواستند شب آنها را ببرند نجفآباد خانهی نمیدانم کی. خارجکیها با تور نیامده بودند و هتل نرفته بودند. خودشان آمده بودند و با ایرانیها رفیق و مهمان شده بودند. خوشم آمد. ازین ارتباطات بینالمللی و کوچ سرفینگی بود. وسطهای هاتداگ خورانمان دو تا هیپی خارجی هم آمدند. دختر و پسر فیلم بودند اصلا. موهای جفتشان فرفری و سیاه پرکلاغی بود و شلوارشان پاره و پاره و انگشترهای توی دستشان آهنی و دختره النگو پلاستیکی به گوشش آویزان کرده بود. اینها را هم نفهمیدیم کجایی بودند. همبرگر سفارش دادند و ما هم از مغازه زدیم بیرون. ولی پیتزا مگسی پشت میدان نقش جهان خیلی بینالمللی بود.
پیاده راه افتادیم سمت زایندهرود. یعنی اول رفتیم سمت خیابان چهارباغ شمال و من از خیابانی که بلوار آدمروی وسطش از خیابان آسفالتش بزرگتر بود بینهایت لذت بردم. بعد به جاهایی از چهارباغ رسیدیم که برای پروژهی لعنتی مترو کارگاه ساختمانی شده بود. این مترو پدر سی و سه پل را درآورده بود. متهی متروی اصفهان 8 درجه انحراف پیدا کرده بود و هنوز قطارهای مترو راه نیفتاده سی و سه پل ترگ برداشته بود. نفرتانگیزترین چیز در شهرستانهای بزرگ ایران این است که میخواهند ادای تهران را دربیاورند. آن خرابشدهی بی در و پیکر، تهران، ابلهانهترین ساختار شهری در دنیا را دارد. برای چه اصفهان که ساختار شهری 500 سالهاش چند سر و گردن از تهران بالاتر است بخواهد ادای تهران را دربیاورد و مترو بزند؟ تهران هویت ندارد که برایش ترگ برداشتن سی و سه پل مهم باشد... متروی اصفهان هنوز راهنیفتاده برایم نفرتانگیز بود!
نزدیک غروب شده بود. پلگردی را با سی و سه پل شروع کردیم و راستش در آبی و سورمهای دم غروب این پل رویایی بود. از پل رد شدیم. وسطهای پل یکهو احساس کردم وسط فیلم آمارکورد فلینی ایستادهام. به همان رویایی و با همان آهنگ. آسمان، آبی تیره شده بود و صحرا کنارم دوربین به دست می آمد و روی پل شلوغ بود که یکهو یک دستهی بزرگ از مرغهای دریایی را بالای سرمان دیدیم. خیلی زیاد بودند. مرغهای سفید مهاجر در دستهای بزرگ بالای سرمان قیقاج میرفتند و عجیب رویایی بودند...
در حاشیهی زایندهرود، در نزدیکترین پیادهرو به رود راه رفتیم. از آن پیادهروهای دونفره بود. ماه شب چهارده آسمان را روشن کرده بود. زایندهرود خشک بود و آبی نداشت. صحرا میگفت روزهایی که آب سد را باز گذاشته بودند و رود آب داشت تا همین لب پر از آب بود. رویاییتر بود... خوبیاش این بود که لب رودخانه از خیابان فاصله داشت و صدای ماشینها نمیآمد. صدای گازینگ گوزینگ ماشینها، صدای نفرتانگیز موتورسیکلتها، صدای بوق بوقشان، همه و همه از زایندهرود دور بود و ما راه میرفتیم. به پل جویی رسیدیم. دهنههایش از سی و سه پل گشادتر بود. فکر کردیم وسط پل کافه راه انداختهاند. کافه نبود. کتابفروشی بود. چرخی زدیم. ولی چیزی نخریدیم و راه افتادیم به سمت پل خواجو... زایندهرود با انحنای ظریف ما را به سمت پل خواجو میبرد.
پل خواجوی غروب جمعهی اصفهان دیدنی بود. فرق سی و سه پل با خواجو این جوری است:
سی و سه پل آهنگش این طوری است: دینگ دینگ دینگ دینگ دینگ دینگ دینگ... تا آخرش همینطور دینگ دینگ.
پل خواجو با دینگ دینگ دینگ شروع میکند. به وسطش که میرسد میگوید دالالالام... و بعد دوباره با دینگ دینگ دینگ ادامه میدهد.
غروب جمعه بود بود و دهنههای زیر پل خواجو شلوغ بود. چرا؟ آوازهخوانهای اصفهانی زیر دهنههای پل معرکه گرفته بودند. توی دهنهی اول چند نفر به نوبت ترانه میخواندند. ترانههای شاد و رقصآور. مردم همراه ترانهها دم میگرفتند و دست میزدند. چند دهنه آن طرفتر پیرمردی زده بود زیرآواز و سنتی میخواند و چه خوش صدا هم بود. چند دهنه آن طرفتر چند نفر دستهجمعی آواز میخواندند. مثل یک مراسم مذهبی.
توی دهنهی اول ایستاده بودیم و به ترانه خواندنها گوش میدادیم و میخندیدیم که یکهو کسی گفت اومدن اومدن. ترانهخوان جمع یکهو ساکت شد و پرید وسط جمعیت و خودش را پنهان کرد و از دهنههای پل بیرون رفت. همینطور که ما دهنه به دهنه میرفتیم جلو خبر اومدن اومدن همهی خوانندهها را ساکت میکرد. به ناگهان ساکت میشدند و خودشان را لابهلای جمعیت جا میدادند و از زیر پل بیرون میآمدند... چه شده بود؟ هیچی. نیروی انتظامی بگیر ببند داشت. یک وقتهایی خیلی بگیر ببند داشت. میآمد آوازهخوانان زیر پل خواجو را دستگیر میکرد. یک وقتهایی آزادشان میگذاشت که دل ملت را شاد کنند... آدم یاد معین و آهنگ دلم میخواد به اصفهان برگردم میافتاد. لحظهای تصور کردم که معین برگردد ایران و عصر جمعه برود زیر پل خواجو و بخواند، همهی آهنگهایش را بخواند... برایم آواز خواندن مردم یک جور مبارزهی شاد و شنگولی به نظر آمد. هر چه بود قشنگ بود. دیدنی بود...