پیمان ..
| يكشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۲۷ ب.ظ
|
۱ نظر
ساعت 4 صبح بیدار شدم. باید صبح زود میرفتم. محمد میگفت ایرانایر معمولاً کمتر تأخیر دارد. به موقع توی فرودگاه باش. تنهایی رفتن یک جوریام بود. زیاد پیش نیامده که تنهایی بخواهم مسافرت بروم. ولی این بار کاری بود و به ناچار. صحرا میگفت خدا خیلی دوستت دارد. همین چند وقت پیش بود که غر زده بودم 5سال است مشهد نرفتهام. اصلاً طلسم شده. و بعد به ناگاه این کار جدید جور شد: مصاحبه با مشتریان یک شرکت و تهیهی نقشهی ذهنی آنها. کار جدید و نویی بود. توی ایران فقط یکی دو مورد اجرا شده بود. از پرسشنامه و نظرسنجی به مراتب بهتر بود. باید مصاحبههای نیمساعته و عمیقی انجام میدادم... خروجیهایش هم مدیرپسندتر بود. 4 صبح بیدار شدم. تا ریشم را با ماشین بزنم و مسواک بزنم و لباسها را بپوشم ساعت شده بود 4:30. و تا سوار ماشین شوم و برسم به ترمینال دوی مهرآباد ساعت شد 5:15. همان موقع رفتم توی صف گرفتن کارت پرواز و مناسک قبل از پرواز. صفی برای دریافت کارت پرواز. بعد درآوردن کت و کمربند و گذاشتن موبایل و کوله و کیف پول توی سبد برای گذر از گیت بازرسی. بعد کنده شدن سربرگ بلیط. پایین رفتن از رمپها. سوار اتوبوسهای cobus شدن و رسیدن به پلکان ورودی ایرباس 330. مناسک قبل از پرواز برایم معناهای زیادی داشت. خیلی نمادین بود. انگار که اگر آن صف دریافت کارت بلیط و بازرسی و رمپها و اتوبوس سوار شدن نبود، هواپیما آن حس شکوه را از دست میداد...هواپیما را دوست نداشتم. ایضاً هواپیما را هم 5 سال بود که سوار نشده بودم. چه لحظههای برخاستنش که دل و رودهام به هم پیچید و دردی عجیب تمام مغزم را پر کرد و چه آن وسطها که باز در حالت خودکار پرواز هم بالا پایین میشد و دلم هری میریخت پایین... 1 ساعت پرواز بود و به خیالم میتوانستم 1 ساعت بخوابم. ولی دریغ از یک لحظه چشم بر هم گذاشتن. دلم هی هری میریخت پایین و ژلاتین توی کلهام در تلاطم دائم بود. صبحانه و لبخندهای ملیح مهماندارها هم چارهی کار نبودند.توی هواپیما مستند تهرانگردی گذاشته بودند. نمیدانم چرا. چون مقصد مشهد بود. قاعدتاً باید جاذبههای مشهد را معرفی میکردند. ولی داشتند جاذبههای تهران را معرفی میکردند: متروی تهران. کاروانسرای قصر بهرام که نرفته بودم و دلم خواست...رسیدم به فرودگاه مشهد. به صحرا و خانواده خبر دادم که زنده رسیدهام. ای زمین محکم زیر پا چهقدر تو نعمتی... با رانندهی شرکت که آمده بود دنبالم یک راست رفتم به شرکت. با آقای مدیر چای خوردم و کمی گپ زدیم. خودش کرد بود و حالا آمده بود مشهد. مأموریتهای اینجوری را دوست نداشت. میگفت شما بچه و زن نداری برات مشکلی نیست. چیزی نگفتم. وسایلم را توی اتاقی که برایم در نظر گرفته بودند چیدم و شروع به کار کردم.از همه بیشتر یکی از مشتریها یادم ماند. وسط صحبتها گرم نظرهای کارشناسی خودش شده بود: اینجوری میشه که ما وارد دموکراسیهای اداری و معطلیهاش میشیم... نخندیدم. توی دلم قربانش رفتم که بوروکراسی و دموکراسی برایش یک واژه بودند.ساعت 4:15 کار را تعطیل کردم. با رانندهی شرکت رفتیم به هتلی که رزرو کرده بودند. ناهار افتضاحی بهم داده بودند. همیشه از رستورانهایی که جوجه را میتوانند به بدترین شکل و غیرقابل خوردن کباب کنند حرصم گرفته. حالا من عاشق گوجه هم هستم و بی گوجه برایم رنج است... ولی هتل هم به گروه خونیام نمیخورد. مجللتر ازین حرفها بود. ساک کهنه و درب و داغان و کولهپشتیام اصلاً با فضای ورودی هتل و مبلمانها همخوانی نداشت. وارد قصر شده بودم. پادشاهی بلد نبود. گدایی هم بلد نبودم. تمام درد این است که نه پادشاهم و نه گدا. میانهی میانهام و چه درد بزرگیست میانمایه بودن. من را دعوت کردند که بروم بنشینم توی لابی. بعد یک خانم خیلی خندانی آمد و خوشامد گفت و کارت ملی من را گرفت. رفت دنبال کارها. برایم آبپرتقال هم آوردند. تو دلم گفتم نه به آن همه مسافرتم که چادرخواب و بیابانخواب بودم، نه به این یکی. همان خانمه آمد دنبالم. خیلی میخندید و سعی میکرد خوشرو باشد. تو دلم میگفتم رو آب بخندی. خنده داره مگه؟ تا طبقهی دهم همراهیم کرد. آسانسورهاش هوشمند بودند. 8 تا آسانسور داشت. بعد روی یک تابلو شماره طبقهات را میزدی و نزدیکترین آسانسور به تو معرفی میشد تا سوارش شوی. یاد آسانسورهای دانشکده جدید مکانیک دانشگاه تهران افتادیم که 6 تا بودند و این سیستم را نداشتند و چه اتلاف انرژی وحشتناکی داشت. چون هر کس برای خودش آسانسورها را بالا پایین میکرد و گاه همزمان چند آسانسور میرسیدند... توضیح داد که منفی یک صبحانه میدهند و سه و چهار شام و ناهار میدهند و سونا و جکوزی و ماساژ ترکی چه ساعتی است. و در اتاق کارتی است و 600 مگابایت اینترنت دارید و فلان و بهمان. زیادی مجلل بود. حوصلهام سر رفت. تشکر کردم ازش. دست از سرم برنداشت. روی یک کارت هتل، شماره اتاق من را و اسم و شماره موبایل خودش را هم نوشت که اگر کار داشتی بزنگ. بالاخره دست از سرم برداشت و رفت.سرم درد میکرد. کورخواب شده بودم. حال و حوصلهی خواب را نداشتم. با خانواده حرف زدم. و همینطور با حامد که رفته بود زاهدان. زاهدان را هم دوست داشتم. ولی بین مشهد و زاهدان باید یکی را انتخاب میکردم. صحرا نبود. حضور فیزیکی چیز دیگری است. تنهایی اذیت کننده بود. باید میرفتم حرم و اظهار ارادت میکردم. راه افتادم. از هتل سوپرلوکس 5 ستاره تا حرم 20 دقیقه پیاده راه بود. 2 کیلومتری میشد. یک راست رفتم حرم. برایم مشهد هنوز تنها معنای حرم امام رضا را دارد و هنوز با خیابانهای دیگرش غریبهام. این تکهی فلکهی آب تا بابالرضا حس ناامنی بهم میدهد. حس جیببرها و مغازههای بنجل و آشغال بنداز. و بعد میرسم به دروازههای حرم و احساس امنیت تمام وجودم را میگیرد... سلام علیک میکنم و آرام آرام راه میافتم.از بابالرضا رفتم سمت موزههای فرش و موزهی آستان قدس. تعطیل بودند. از بدیهای سفرهای ماموریتی همین است. شهرهای ایران هنوز به سبک قدما در روز زنده هستند. حتی در غروب آفتاب هم زنده نیستند. میمیرند. ارائهی خدمات فقط در روز صورت میگیرد. نه به موزه فرش میرسیدم و نه به مجموعه موزههای آستان قدس.اشکال ندارد. از صحن آزادی وارد شدم. کفشهایم را درآوردم. همراه جمعیت شدم. همه به یک سمت. مردان عرب با دشداشهها. آخوندی پیر و خمیده و من با کاپشن آب و تریپ اسپرت. از همه نوع. آرام بودم. نه برتر از آنها بودم و نه کمتر. همسطح بودیم. میانمایگی آزاردهنده نبود. به ضریح نزدیک شدم. حوصلهی له کردن و له شدن نداشتم. همراه با جمعیت بیرونی به سمت خارج بارگاه رانده شدم. رفتم تا پلکانی که به زیرزمین میرفت. ضریح زیرزمین خلوت بود. خودم را چسباندم به پنجره فولاد و از تصمیمهای بزرگ زندگیام گفتم. و از خدا خواستم که کمکم کند. نمیدانستم. واقعا نمیدانستم که خوب چیست و بد چیست. آدم هیچ وقت نمیداند بد و خوبش چیست. هر چه قدر هم ابزارهایش وسیعتر و دانستههایش بیشتر و دیدش بازتر میشود باز هم نمیداند چی خوب است چی بد است. نماز خواندم. سرم گیج میرفت. همان نزدیک ضریح زیرزمین نماز خواندم و بعد بلند شدم. به در و دیوارهای مجلل و پر از آینه کاری و ریزه کاری زل زدم. مثلا به دیوار روبه رو که با استفاده از سنگ مرمرهای رنگارنگ شکل های هندسی ساخته بودند. به چه نظم و چه دقتی. در و دیوارهای حرم همه اثر هنریاند لامصب... پر از ریزهکاریهای پر تکرار که به نظرم باز هر کدام بیان کنندهی دورهای و تاریخی هستند. بیانکنندهی این که در هر سالی و در هر دورهای چه نوع از مصالح نماد تجلل و اکرام بوده... از صحن جمهوری سر درآوردم. هوا کمی سرد شده بود. رفتم صحن انقلاب. سقا طلا. تا به حال به پنجره فولاد نزدیک نشده بودم. خلوت بود. کسی را با دخیل نبسته بودند. گویا پیشرفت حاصل شده بود و این اعتقاد جا افتاده بود که دخیل به فولاد بستن جالب نیست. شاید هم از سرمای زمستان بود...از در بابالرضا آمدم بیرون... دکههای نان قدس رضوی عالیاند. دوناتهای سه تا هزارشان همهی ایستگاه متروهای تهران را پوشش میدهد. توی مشهد اما قشنگتر است. مثل دکههای روزنامه، دکههای نان قدس رضوی وجود دارد. اشترودل گرم گرفتم و به نیش کشیدم. مزهی پیتزا میداد. بعد رفتم نذر همیشگی را ادا کردم. اینکه بعد از حرم شیر داغ بخورم. هوا سرد بود. چسبید. جایش خالی بود.راه رفتم. بلوار امام رضا را راه رفتم. خواستم خودم را توی شهر رها کنم. نمیشد. حس میکردم مشهد به غیر از حرم امام رضا چیزی ندارد که به من بدهد. دنبال یک غذاخوری بودم که متفاوت باشد و من را بگیرد. مثلا تهیهی غذای خانگی. نبود. یا فلافلیهای خیلی کثیف بود یا رستورانهای لوکس. فلافلیها بوی صفا و مرام نمیدادند. حتم از حس تنهایی من بود. نمیدانم. کمی گشتم. ردیف سوغاتیها. همه کپی پیست همدیگر بودند. همه شبیه هم بودند. مغازههای اطراف حرم را هیچ وقت دوست نداشتم.رفتم سمت هتل. عجب قصری بود بیپدر. خسته بودم. چشمها و سرم درد میکرد. تخت نرم بود. عادت نداشتم. ولی خواب رفتم...
فقط اگر نگارش (پاراگراف، تیتر و...) رعایت کنید
جذاب تر میشه برای خوندن