پیمان .. | يكشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۱۸ ق.ظ |
از دهانهی ورودی ایستگاه مترو در میدان بسیج مشهد پایین رفتم. خبری از دستفروشها و دوناتفروشها نبود. دوناتها را دکههای نان قدس رضوی میفروشند و از دکه های روزنامه فروشی هم فت و فراوانترند. اولین چیزی که توجهم را جلب کردم، تبلیغات روی پلکان بود. سرم را که برگرداندم دیدم عه،چه جالب... آدمها به دیوارهای اطراف پلکان آن قدر توجه ندارند. ولی به فضای زیر پایشان چرا. مشهدیها از فضای زیر پلکان برای تبلیغات استفاده کرده بودند. و البته نه تبلیغات بازرگانی، تبلیغاتی در مورد احترام به سالمندان و بازیافت زباله و اینها.تا وارد فضای زیرزمین شدم دیدم متروی سمت راستم است. ولی هر چی گشتم باجهی بلیطفروشی را پیدا نکردم. خدایا. این گیت ورودی، این هم گیت خروجی. این نگهبانی. پس بلیط فروشی کجاست؟ از مسئول نظافتی که جارو خاک انداز به دست مشغول بود پرسیدم. گفت برو از کتابفروشیه بگیر. اول فکر کردم سرکارم میگذارد. کمی صبر کردم. نگاهش کردم. یک خانم و آقا هم همین سوال را ازش پرسیدند. به آنها هم کتابفروشی را نشان داد. رفتم سمت کتابفروشی و دیدم بله... آقای کتابفروش بلیط فروش هم هستند!ایستگاه مترو حالتی خودمانی داشت. قطارهای دو واگنهی مترو هم مزید بر علت شده بودند. کوچولوهای دوست داشتنی. حس کردم آقای رانندهی مترو برای همهی آدمهای توی ایستگاه صبر میکند تا سوار شوند. هول دادنی نبود. توی مترو هم خبری از دستفروش نبود. ولی خب... آن نور مهتابی توی واگنهای مترو غریبگی میآورد. آدمها را به سکوت وامیدارد...ایستگاه پارک ملت پیاده شدم. درست جایی که مترو از زیرزمین به بالای زمین میآید و از وسط بزرگراه راه خودش را میگیرد و میرسد تا وکیلآباد. بالای ایستگاه پر بود از مغازه. همه جوره: اسنک فروشی، ساندویچی، کتابفروشی، لوازمالتحریر، لوازم خانگی، لباس فروشی... روی در لباس فروشی نوشته بود "فروش لباس زیر زنانه از ساعت 14 به بعد". حکمتش را نفهمیدم. یاد این افتادم که مغازهدارهای مشهدی شکم سیری کار میکنند. ظهر هدایایی که باید بعد از هر مصاحبه به مشتریان شرکت میدادم تمام شده بود. خواستم همان موقع بروم چیزی بخرم که لنگ نمانم. ساعت 2 بود. هر مغازهای میرفتم بسته بود. بسته در حد پایین بودن کرکره... آقای رییس میگفت مغازهدارهای مشهدی از صبح تا ظهر کار میکنند. از ساعت 1-2 تا ساعت 4-5 هم تعطیل میکنند. خواستم توی پارک ملت چرخ بزنم. گفتم چیزی ندارد. وقتت محدود است. کمی اطراف اتوبوسهای شرکت واحد تاب خوردم. روی شیشه اتوبوسها مبدا و مقصدشان بود. ولی خبری ازین که قیمت چه قدر است نبود. شنیده بودم که مشهد یکی از کاملترین خطوط اتوبوسرانی شهرهای ایران را دارد و در این زمینه به مراتب از تهران بهتر است. تجربه نداشتم. برای تجربه کردنش هم وقت زیادی میخواست. بیخیال شدم.رفتم سمت بوستان کتاب. فضای بزرگی بود که از زیر بزرگراه و ریلهای مترو رد میشد و دو طرف پارک را به هم متصل میکرد. کتاب نمیخواستم بخرم. ولی باز جذب کتابفروشیها شدم. هدیه برای مشتریها مانده بود. صنایع دستی و لوازم دکوری موجود بود. ولی به سقف قیمتی که برایم تعیین شده بود نمیخورد.ترنجستان خلیج فارس توجهم را جلب کرد. فکر کردم حتما همان فروشگاههای زنجیرهای کتابفروشی است که در مقابل شهر کتابها راه افتادهاند. یک شعبهی بزرگشان توی تهران خیابان شریعتی پایینتر از میرداماد بود... و تف به هر چیزی که بویی از حمایت دولت و حکومت را دارد.چه اتفاقی افتاد؟ ماگ قشنگی بود. انگار که یک لحاف چهل تکه را دورش دوخته باشند. قیمتش هم خوب و مناسب بود. پرسیدم که این ماگها جعبه دارند؟ گفتند نه. تعداد نسبتا بالایی میخواستم. 20 تا. بدون جعبه نمیشد. گشتم و ماگ دیگری را پیدا کردم. ساده بود و قاشق هم همراهش بود. سورمهای بود با زمینهای از ستارههای سفید و هشت پر. گفتم اینها جعبه دارند؟ گفتند بله دارند. گفتم 20 تا میخواهم. آقای فروشندهی ترنجستان نگاه کرد دید از آن 20 تا ندارد. دیدم جعبههای زیادی از ماگهای دیگر هم دارد. گفتم میشود جبعههای اینها را بدهی با آن ماگ چهل تکه ببرم؟ ماگ چهل تکه گرانتر هم بود. گفت آن وقت اینها خودشان بیجعبه میمانند که! جوابش این قدر ابلهانه بود که لحظهای درنگ نکردم. زدم از مغازه بیرون. کاسب نبود. اگر کاسب بود دو دو تا چهارتا میکرد. پیش خودش حساب میکرد که آن بدون جعبهها گرانترند و جعبهدارها ارزانترند و اگر کسی هم بخواهد دانه دانه بخرد زیاد در بند جعبه داشتن نداشتن نخواهد بود... استدلال نکرد دیگر. کاسب نبود. حقوقش تامین بود. 20 تا کمتر بیشتر برایش مساله نبود. 250 هزار تومان کمتر بیشتر فروختن در یک روز مساله نبود برایش... سر همین است که میگویم تف به دولت و حمایت دولت.سوار مترو شدم و برگشتم سمت میدان شریعتی. این بار توی مترو سر و کلهی یک گدا پیدا شده بود. ملت هم کمکش میکردند و پول میدادند بهش. سر میدان سوار تاکسی شدم به مقصد کوهسنگی. 1000 تومان گرفت. پارک کوهسنگی در شب اسفندماهی خلوت بود. حتم دو هفتهی دیگر غلغله میشد. ولی حالا خلوت بود. جان میداد برای پسردخترها که در تاریکی راه بروند و از وجود داشتن همدیگر لذت ببرند. ولی خبری نبود. حراست و نگهبانهای پارک همه جا بودند. بیسیم به دست برای خودشان میچرخیدند. گه گاه صدای خندههای زنانهی گروهی بلند میشد. از چایخانههای توی پارک بود. جمعهای چند نفرهی دختر پسری که مشغول قلیان کشیدن بودند. پارک کوه سنگی استخر و حوضهای بزرگ زیاد داشت. همهشان هم خشک بودند. سوال برایم این بود که در زمان رونق مسافر این حوضها را با چه آبی پر میکنند؟ از کوه سنگی کشیدم رفتم بالا. تمام مصنوعی شده بود. همه پلکان و نرده. درخت هم کاشته بودند. در خاکی که آن هم اضافهشده به فضای کوه بود. کوه سنگی: ورقلمبیدگی سنگی زمین مشهد در میانهی شهر. فکر میکردم از بالای کوهسنگی میتوانم شهر را ببینم. 5 دقیقهای رسیدم بالا. مزار شهدای گمنام بود و ماکتی از شهر مشهد و گنبد حرم امام رضا و راهآبههایی که به سوی حرم جاری بودند. ولی شهر مشهد تمام و کمال زیر پایم نبود. اولین معارض همان برج اول پارک کوه سنگی بود که هر منظرهای را کور کرده بود. تف به شهرداریها که به خاطر دو زار پول گند میزنند به هر چه منظره. باد شدیدی میوزید. بادش سوز داشت. بادگیرم در مقابلش تنم را گرم نگه میداشت. ولی صورت و گوشهایم زمهریر شده بودند. سریع سک سک کردم و دویدم آمدم پایین. باید شام میخورم. نمیدانستم کجا شام بخورم. راه افتادم سمت میدان شریعتی. وقت کم بود. کمی در طول خیابان به سمت میدان شریعتی راه رفتم. شاید که ماشینی برایم بوق بزند و سوارم کند. 200 متر راه رفتم. هیچ ماشینی برایم نایستاد. همین جوری از کنارم رد میشدند. رسم نبود انگار که مسافر سوار کنند. بیخیال شدم. از کنار چند تا رستوران خلوت رد شدم تا که دکور یک تهیه غذای خانگی من را گرفت. خلوت خلوت هم بود. هیچ مشتریای نداشت. کشته مردهی نمای چوبیاش شدم. وارد شدم. مادر و دختری پشت دخل نشسته بودند. غذای روز دوشنبهشان استانبولی بود. سفارش دادم به همراه یک ماست و نشستم روی نزدیکترین صندلی رو به خیابان. با صحرا کمی گپ زدم که آمدهام شام و این حرفها. بعد هم شام را آوردند و خوردم. بدوک نبود. ایدهی کمی لوبیا چیتی ریختن کنار گوشت روی استانبولی را پسندیدم.رفتم میدان شریعتی. یک مغازهای همه جور شلوار میفروخت 38 تومان. شلوار لیهایش را نگاه کردم دیدم همه دگمهای و فاقکوتاه. طلبکار به طرف گفتم آقا فاقبلند نداری؟ آماده بودم که مثل ترنجستان خلیج فارس با عزت نفس از مغازه بزنم بیرون. این یکی ولی کاسب بود. من را برد آن طرف مغازه و گفت اینها فاقبلندند. جنسش جور بود. یک شماره 44 پوشیدم و بعد یک شماره 46 و دومی اندازهام بود. پولش را سلفیدم و دلم خوش شد که شب عیدی درسته وقت ندارم ولی نونوار میشوم.از یک فروشگاه عرضهی محصولات سفال همدان هم 10 تا بشقاب سفالی پایهدار خریدم. باید برایشان کادو میگرفتم. افتادم پی کاغذ کادو. اسم خیابانه هم دانشگاه بود. فکر میکردم چون اسمش دانشگاه است به هر حال لوازمالتحریرفروشی و کتابفروشی خواهد داشت... ولی دریغ. کفشفروشیهای شیک. عرضهی محصولات چرم مشهد. برج آلتون و پاساژهای چند طبقه. رستوران پسران کریم. حسرت خوردم که چرا برای شام رفتم آن رستوران کوچک خانگی. میتوانستم بروم رستوران خفن مشهد. ولی بعد گفتم صفای آنجا بیشتر بود. روزیرسان خداست. قسمت آن مادر و دختر بوده که یک شام بیشتر بفروشند. این بازیهای رزق و روزی آدمها همیشه عجیب غریب و مبهوتکننده بوده...رسیدم به میدان شهدا. آدرس گرفتم. گفتند برو جلوتر بعد از مدرسه یک لوازمالتحریرفروشی هست. رفتم و رفتم. تا که رسیدم به فروشگاه شازده کوچولو: عرضهی بازیهای فکری کودکان و لوازمالتحریر. مغازه زیرزمین بود. پله میخورد میرفتی پایین. نورپردازی قویای نداشت. چند تا مهتابی مغازه را روشن کرده بودند. توی مغازه چند پدر و مادر بودند و بچههای 4-5 سالهای که تاتی تاتی میکردند. مشغول دیدن و خریدن بودند. کاغذکادو خریدم و داشتم راه میافتادم از مغازه بزنم بیرون که عکسهای توی راهپله جذبم کردند... واااای... من وارد یک مغازهی تاریخی شده بودم. عکس صاحب مغازه با مصطفی رحماندوست بود و دو تا عکس کنار هم که من را تکان داد: عکس بازدید بچههای مهدکودک در سال 1363 از فروشگاه شازده کوچولو. بچههای قد و نیمقد بودند و کاپوت یک پیکان جوانان قناری هم گوشهی عکس افتاده بود. و از همان زاویه عکس دیگری در سال 1393... ستایشبرانگیز بود. این که یک مغازه آن هم از نوع کودک و نوجوان 30 سال دوام آورده ستایشبرانگیز بود... خیلی حال کردم...سوار آخرین متروی شب اسفندی مشهد شدم و خودم را به هتل رساندم. خیلی راه رفته بودم. بی هیچ بهانهای خواب رفتم.