پیمان .. | پنجشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۴، ۰۶:۴۶ ق.ظ |
کلهی سحر راه افتادیم. 1000کیلومتر را باید میرفتیم و برای 1 روز آنقدر زیاد بود که حوصلهی حتا اندکی شلوغی را هم نداشته باشیم. هنوز آسمان سپیده نزده راه افتادیم و طلوع خورشید (سورمهای و آبی شدن آسمان, قرمز و نارنجی و صورتی و گلبهی رنگ شدن آسمان در آن انتهای شرقی، محو شدن یکی یکی ستارهها) را وسط جادهی قم کاشان با سرعت 120کیلومتر بر ساعت به تماشا نشستیم. صبحانه را صحرایی در استراحتگاه امیرکبیر، روی کاپوت ماشین خوردیم و پیش از ظهر به نایین رسیدیم. جایی که جادهی اتوبان یزد را رها کردیم و افتادیم توی جادهی بیابانی دو طرفه که در نگاه اول یکنواخت و خستهکننده بود, ولی دقت که میکردی تعداد رنگهایی که میدیدی خیلی بیشتر از یک جادهی جنگلی بود. جاده سیخ و بیپیچ و خم پیش میرفت و فقط استراحتهای کوتاه ما کنار جاده برای خوردن چای بود که کمی هوایمان را عوض میکرد. نایین را رد کردیم و بعد از عبور از یک جادهی سیخ بیپیچ و خم کم کم به انارک رسیدیم. شهری که در پای کوه مشرف بر کویر، با باروهای کاهگلی و خاک سرخ رنگش تا دوردستها را به تماشا نشسته بود. و به وضوح هوایش از سایر نقاط اطراف بهتر بود. توقف نکردیم. از میان کوههای اطراف انارک و جادهی کمی پیچ و خمدارش عبور کردیم و دوباره به جادهی سیخی رسیدیم که تا خور و بیابانک میرفت.
از آبادیهای چاه ملک و فرخی هم رد شدیم. آبادیهایی که پمپبنزینشان مغازه ای بود. یک مغازهی کوچک که شیلنگ بنزین را از پنجرهاش میدادند بیرون تا تو بتوانی 20لیتر بنزین بزنی. پمپ بنزین نداشتند. مغازهی بنزینفروشی داشتند. ناهار را در خور و بیابانک خوردیم. در کنار امامزاده داوود که آلاچیقهای خوبی داشت. نان و کوکو سیبزمینی دلچسبی بود.
و بعد کله کردیم سمت طبس. جادهای که 50سال پیش ایرج افشار در سفرنامهاش در توصیف آن نوشته بود: "راهی است که موج و ناهمواری و دستانداز کم ندارد. رانندهای یزدی که در قهوهخانهی پشت بادام ترید آبگوشت و پیاز میخورد به لهجهی غلیظ در جواب سوال ما گفت: راه بَدُک (به ضم دال) نیست, خیلی موج داره, یه تا یه تا موجها را مِشمارم و میام!"بعد از 50 سال موج موج جاده همچنان پابرجا بود. ولی این بار لذتبخش بود. جاده آسفالت بود و عبور از آبنماهایی که در 100-150کیلومتری طبس زیاد و زیادتر میشدند لذتبخش بود. پیچ و خم نداشت. ولی آبنماهایی داشت که هیجانانگیز بودند. با سرعت میراندی و وارد فروافتادگی جاده میشدی و دلت خودت و همسفرانت هُرّی میریخت پایین. انگار که سوار سرسرهی آبشار شهربازی شده باشی. با همان حس ریختن دل و حس تعلیق. جاده پر بود از تابلوهای خطر عبور شتر. و میثم میگفت خطرناکترین حالت همین آبنماهاست. جایی که تو 100متر جلوترت را از پس تپهی پیشرو نمیبینی و با سرعت وارد آبنما میشوی و حالش را میبری و یکهو بعد از آبنما میبینی شتری ملچ مولوچکنان وسط جاده ایستاده و تو با 100تا سرعت مگر میتوانی ترمز کنی؟! جاده پر بود از آبانبارهایی که کنار همهشان بلااستثنا یک اتاق نمازخانه هم ساخته بودند.آبانبار و نمازخانه. هر چند کیلومتر به چند کیلومتر. بوی دین و مذهب میداد جاده.
و مناظر اطراف؟ بیابانهایی که رنگ عوض میکردند. شورهزارهای پر از نمک سفید یکدست. زمین سفت کویری با چندضلعی هایی که نمکها ساخته بودند. و بعد ماسهها و شنهای روان و درختان گز و بوتهها و خارها. و بعد آبگیرهایی وسط ماسهها که بارانهای این یکی دو روز ساخته بودند... کنار جاده ایستادیم و با چندضعلی های نمکی که سطح بیابان را تا چشم کار میکرد پوشانده بودند عکس یادگاری انداختیم. از آن عکسها که میپری در هوا و سرعت شاتر را تا جایی که میشود میبری بالا تا عکسهایی معلق در هوا بگیری...از بارانهای این چند روز پوستهی نمکی خاک کویر با چندضلعی های نامنظمش ور آمده بود. هر کدام از چندضلعی های خشک گلآلود شده بودند و خاک یکدست زیرش از گوشههای ورآمدهی چندضلعی پیدا شده بود. به این فکر کردم که آدمها هم همیناند. بارانها که ببارند, ماسک سخت و خشک و شور صورتشان تکه تکه ورمیآید تا لایهی یکدست و مهربان زیری بیرون بزند. فقط باید بارانها همچنان ببارند تا لایهی خشک رویی نرم شود. پوسته پوسته شود. ور بیاید و گوشههای چندضلعیها ور بیایند و کنده شوند...
و بعد از کیلومترها بیابان کم کم سِواد شهر طبس پیدا شد. سیاههی سبزی میان کویر بیپایان اطراف. سبز شدن مناظر اطراف جاده و درختان بیشمار نخل نزدیک شدن طبس را خبر میدادند. و بیهوده نبود که اسم شهر را گذاشته بودند تب بس. تب عبور از بیابانها با رسیدن به این شهر بس میشد.
ساعت 4:30 عصر وارد شهر شده بودیم و وقت برای گشت و گذار در شهر داشتیم. آسمان در طبس گسترده بود. خانهها بلندمرتبه و قوطیکبریتی نبودند. خیابان ها هیچ کدام تنگ و تاریک نبود. از میان خیابانها رد شدیم و به میدان پلیکان رسیدیم و وارد باغ گلشن شدیم. جزء باغهای ایرانی که ثبت جهانی شدهاند. از در بالا وارد شدیم. جایی که چند شتر پیر مسافران نوروزی را سوار کوهانهایشان میکردند و یک دور میچرخاندند. خود باغ هم جالب بود. بوی بهارنارنج میداد. دیدن درختهای نخل در کنار درختهای بهارنارنج لذتبخش بود. همه جور درختی بود تقریبا! از سروها و کاجهای بلندمرتبه بگیر تا بید مجنون و نخلهای سر به فلککشیده. و اطراف و اکناف باغ هم پر شده بود از پلاکاردهایی در باب حفظ حجاب که بعضیهایشان خندهدار بودند. ("پوشیدگی دوامی برای زیبایی است." با عکسی از دو سیب. یکی سیب پوستکنده و قهوهای شده. یکی سیب با پوست و براق. به نظرم عکس هلو را میگذاشت بهتر بود.)
در حوض بزرگ وسط باغ چشمگرداندیم پلیکانهای مشهور باغ گلشن را ببینیم. ولی پیدایشان نبود. رفتیم جلوتر دیدیم 3تا پلیکان را کردهاند توی یک قفس 2متر در 2متر و پلیکانهای بیچاره هم افسرده و بیحال لم داده بودند کف زمین. 2تایشان چرت میزدند و آن یکی هم خیلی بیحال با منقارش لای پرهایش را تمیز میکرد. گمان کردیم که به خاطر شلوغی این چند روزهی باغ آنها را زندانی کرده بودند تا ملت اذیتشان نکنند.حوالی 40سال پیش, 2 تا پلیکان مهاجر در راه بین دریاچهی هامون و دریاچهی ارومیه راه گم کردند و گذارشان افتاد به کویر طبس. و وسط کویر برای نجات خودشان گذارشان افتاد به باغ گلشن. باغی سرسبز و مربعی شکل با آب فراوان و انواع و اقسام درختان و ماندگار شدند. آنقدر ماندگار که یکی از میدانهای مرکزی شهر به نامشان شد. آنها زاد و ولد کردند و نسل پلیکانهای باغ گلشن پابرجا ماند.ما کشتهمردهی توضیحات بالای قفس در مورد پلیکان شده بودیم. پلیکان سفید, دارای کیسه جلویی منقار آویخته, گوشتخوار. محل زندگی:آبهای بزرگ, باتلاقها و مردابها. پراکندگی در ایران: دریاچهی هامون و دریاچهی ارومیه. نوع زندگی: دسته جمعی منظم در ارتفاع زیاد. رفتار تولید مثلی: ایجاد کاکل مجعد در پشت سر.حدود 10دقیقه منتظر ماندیم ببینیم کاکل کدامشان در پشت سر مجعد میشود. تغییری ایجاد نشد و کاکل مجعد در طول سفر برایمان اسم رمز و استعاره شد.
نزدیکیهای غروب بود که راه افتادیم سمت امامزاده حسین. برادر امامرضا. جایی که طبسیها به خاطر آن شهرشان را میقاتالرضا نامیدهاند. و عجب باصفا بود این امامزاده. منظم و مرتب. وسط یک میدان خیلی بزرگ. در بیرونیترین دایرهی میدان, پارکینگ ماشینها بود. و پیادهرویی بزرگ برای چادر زدن. در لایهی درونیتر درختهای نخل بودند و بعد دیوارهای بیرونی محوطهی امامزاده. با 4ورودی و معماری اسلامی و مثل مشهدالرضا, منارهها دور از هم و در گوشهها. 4طرف محوطهی امامزاده حجره حجره بود. حجرههایی که برای کارهای اداری نبودند. اتاقهایی بودند که به خانوادهها و زوار اجاره داده میشد. و صحن امامزاده... بوی بهارنارنج بود که مست و ملنگت میکرد. درختان بیشمار بهارنارنج در کنار درختان سر به فلککشیدهی نخل... دم غروب بود و صحن را پر از فرش کرده بودند تا نماز مغرب و عشا به پا شود. آسمان کویر در کار غروبی باصفا بود و ما در صحن امامزاده به آرامشی عجیب رسیده بودیم...