تا خلیج پارس-1
پیمان .. | چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۷، ۰۴:۱۲ ق.ظ |
۱ نظر
ساعت چهار و نیم صبح بود که بیدار شدم. خوابم میآمد. روزهای پرفشاری را از سر گذرانده بودم. روزها تا عصر کار و تا شب کلاس زبان و سفرهای درونشهری طولانی و هوای مزخرف و آدمهای چرند تهران خستهام کرده بود. روز قبلش هم صبح با یک راننده تاکسی دعوایم شده بود و هم عصرش با یک رانندهی دیگر. صبحی شاکی بود که چرا کرایه 1350 تومنش را با فون پی پرداخت کردهام و 1500 نقدی ندادهام و رانندهی عصر پررو پررو میگفت کرایه 4500 تومانی کم است، باید 5000 تومان بدهی. به هیچکدامشان باج نداده بودم و خسته بودم. ولی وقت خواب نبود. باید میرفتم. باید میرفتیم. حالا که همسفرهای همراه پایه شده بودند باید به جاده میزدم.کیومیزو را به راه کردم و رفتم دنبال حمید و بعد حامد و امیرحسین و ساعت 5:30 صبح بود که از دروازههای تهران بیرون زدیم. مگر جنگ است؟ هیچکداممان حال و حوصلهی ترافیک شروع تعطیلات را نداشتیم. حامد و امیرحسین اهل کوه بودند و حمید همسالهاست که به سحرخیزی عادت کرده است. پس زودتر زدیم بیرون که حجم ماشینها به پرمان نخورند.قرار بود برویم یزد و بعد ابرکوه و بعد شیراز و جم و پارسیان. مقصد اصلی را گذاشته بودیم سواحل تبن در کنارهی خلیجفارس. میخواستیم روز اول تا ابرکوه برویم و سرو 4000ساله و بادگیر دوطبقهی پشت اسکناسهای 2000تومانی را ببینیم و بعد راه بیفتیم سمت شیراز. اما این سفر از آن سفرهای برنامهریزی دقیق نبود... همهچیز پیدرپی تغییر کرد...یککله تا قم راندم. بعد از قم بچهها از خواب صبحگاهی بیدار شدند. توی ماشین به چند تا پادکست گوش دادیم. پادکستهای رادیو دیو و رادیو کورون و خانههای من و رادیو گیک. چند تا پادکست کورون داشتم که آهنگهای پیشدرآمد علی عظیمی و میگذرد کاروان شهرام ناظری و گنجشکک اشیمشی را تحلیل میکرد. شنیدنشان جذاب بود. جاده را کوتاه میکردیم. از پادکستها که خسته شدیم سرنخ بازی کردیم. توی ماشین دوبهدو ضربدری تیم شدیم. من و امیرحسین یک تیم بودیم. حمید و حامد یک تیم. حامد یک کلمه انتخاب میکرد. به امیرحسین میگفت. امیرحسین باید یک کلمه به من میگفت تا من که جلو نشسته بودم کلمهی حامد را حدس بزنم. اگر در همان بار اول کلمهی اصلی را حدس میزدم 2 امتیاز میگرفتیم و اگر حدس نمیزدم نوبت خود حامد میشد که یک کلمهی سرنخ دیگر بگوید تا حمید کلمهی اصلی را حدس بزند. قشنگیاش به این بود که باید فقط یک کلمه سرنخ میدادی. تا اردستان بازی کردیم.وقت صبحانه شده بود. حامد از شب قبل عدسی درست کرده بود. نان نداشتیم. کج کردیم سمت اردستان که نان بخریم. کتاب گلگشت در وطن را هم با خودم آورده بودم. کتاب بالینی سفرم بود. ایرج افشار توی اردستان رفیق زیاد داشت و هر بار با آنها میرفت سوراخ سنبههای شهر را میگشت. ما دوست اردستانی نداشتیم. بیخیال سوراخ سنبههای شهر شدیم.اردستان یک بلوار ورودی طولانی بود و بعد یک خیابان باریک تا میدان مرکزی شهر. بیشتر از نانوایی معمولی نان خشک فروشی در شهر دیدیم. نزدیک میدان مرکزی شهر شلوغ بود. مردم جلوی قصابیها صف ایستاده بودند که گوشت یارانهای بگیرند. ایستادیم و نان تافتون خریدیم. خواستیم راه بیفتیم که یک پیرزن زد به شیشه که کمکم کنید. نگاهش کردم. یاد مادربزرگ خدابیامرز خودم افتادم. یک اسکناس 5000 تومانی بهش دادم. گفت: مادرجان اومدم صف گوشت بهم گوشت ندادن. منو می رسونی تا نزدیک خونه م؟ گفتم: ما مستقیم می ریم ها.گفت: خوبه ننه جان.سوار ماشین شد. رساندیمش. بعد هم نشستیم توی بلوار ابتدای شهر اردستان به صبحانه خوردن: نان و عدسی.کلی خندیدیم که ملت با ماشین دختر جوان سوار میکنند، ما پیرزن سوار میکنیم. گفتم: دونت وری، بیمهی سفرمان بود. حمید میگفت: این پیرزن در روزگار جوانی زیبا بوده...راه افتادیم سمت نائین و یزد. توی ذهنم بود که ناهار را برویم رستوران تالار یزد که رستوران خیلی خوبی است. به پمپبنزین قبل ظفرقند که رسیدیم امیرحسین به نقشه نگاه کرد و گفت میتوانیم از ورزنه هم به ابرکوه برسیم ها... نزدیکتر هم هست. خوشم آمد. راه جدید پیشنهاد کرد. برنامهی یزد را بیخیال شدیم. به خروجی کوهپایه و نهوج که رسیدیم کج کردیم سمت جادهی فرعی. جادهای که فقط خودمان بودیم و خودمان. یکهو از خیل ماشینهای توی اتوبان جدا شدیم و افتادیم توی جاده نخیها... یکهو دیدیم مناظر کنار جاده و تکدرختها و 3-4تا درختهای کنار جاده دارند شبیه تابلوهای نقاشی سهراب سپهری میشوند...نزدیک سناباد کنار یک باغ گردو ایستادیم و حس کردیم که وارد جادهای جادویی شدهایم: باغ گردو متروک بود. وسط بیابان چنین باغ گردوی بزرگی متروک افتاده بود. جلوی باغ گردو یک استخر بزرگ بود و دو طرفش هم یکخانهی کاهگلی با سردری سنتی و هلالی که به کاروانسرا میزد. استخر پر از آب بود. ساعت 11 ظهر بود. ولی سطح آب کامل یخزده بود و برف سفیدی هم مثل خاکه قند روی این قشر یخ ریخته شده بود. وارد خانه شدیم. کسی نبود. متروکه بود. پشت خانه سرپوش قناتی دیده میشد. آب استخر از قنات آمده بود. آنطرفتر هم کلی پهن گاو خشکشده ریخته بودند. خانه گنبدی بود. رفتیم بالای پشتبام و از بالا به باغ گردو و جاده و استخر و منظرههای اطراف نگاه کردیم.خیلی دل بود. لذت کشف یک مکان تاریخی را داشت. مکانی را که کتابها و فیلمها و سایتها به ما پیشنهاد نداده بودند. خودمان کشفش کرده بودیم...باغ پر بود از درختهای گردو و بادام که در سرمای زمستان لختوعور خودشان را بغل کرده بودند. خیلی از درختها آفتزده بودند. حمید نشانمان داد. کرم خراط دمار از روزگار درختهای باغ درآورده بود و همهشان را سوراخسوراخ کرده بود...بعد از سناباد از نهوج و علون آباد و کیچی رد شدیم و به کوهپایه رسیدیم. از کوهپایه جاده مستقیم به سمت ورزنه میرفت. اما پیشنهاد دادم که حالا برویم روستای جشوقان را ببینیم و ازآنجا به ورزنه برسیم. جشوقان را سالها بود که یار پیشنهاد میداد و نرفته بودم. افتادیم توی جادهی 62 (جادهی اصفهان-نائین). حمید بالاخره راز این تابلوهای کنار جاده را که فقط یک شماره مینویسند و شمال و جنوبش را مشخص میکنند بهمان گفت. جادههای اصلی ایران هرکدام یک شمارهدارند. آن شمال جنوب هم جهت جاده است. جادهی اصفهان به نائین جادهی شمارهی 62 است. جادهی شهرضا به آباده شماره 65 است و... به تودشک رسیدیم و بعد کج کردیم سمت جادهی جشوقان... روستایی که فکر نمیکردم آنقدر جذاب باشد...