پرسه در زاگرس - 1: دریاچه گهر
پیمان .. | جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۲، ۰۲:۵۴ ق.ظ |
ریقمان در آمده بود. همینطور سینهکش بود که پیدرپی ادامه داشت. رفتن در کورهراه این سینهکشها ریقمان را در آورده بود. شر و شر عرق میریختیم. هر چند دقیقه یک بار میایستادیم و نفسی تازه میکردیم. آبی مینوشیدیم و بعد ادامه میدادیم. بعد از 2کیلومتر راه رفتن به معجزهی لیموترش ایمان آوردیم. وقتی که یک لیموترش کوچک را نصف کردیم و شروع کردیم به چلاندنش در دهانمان.تشنگیمان کمتر شد. ولی همچنان نفس نفس میزدیم و پیش میرفتیم. دامنههای اشترانکوه دور تا دورمان را فرا گرفته بودند. هنوز به گردنهی پنبهکار نرسیده بودیم. آن دور دامنههای کوهها ترکیب رنگ عجیبی را ساخته بودند. کوه زیر پایمان با علفهای زرد رنگش پایین رفته بود تا رسیده بود به دامنهی کوه دیگری که درختهای بلوط داشت. سبزی درختان و بوتهها خودشان را میرساندند به صخرههای قهوهای رنگ یک کوه دیگر و در پس همهی اینها آن کوه بنفش قرار داشت. زرد و سبز و قهوهای و بنفش. بالای کوه بنفش هم آسمان آبی بود و ابرهای سفید...صبح راه افتاده بودیم. کمی دیر شد. ساعت 9 راه افتادیم و یک کله راندیم تا قم و اراک و ازنا و دورود. ناهار را در دورود خوردیم و بعد پرسیدیم که راه دریاچه گهر از کدام طرف است. توی شهر تابلویی نبود که بگوید دریاچه گهر از کدام طرف باید رفت. از مردم میپرسیدیم. بهمان گفتند که بروید سمت پارک جنگلی. بپرسید پارک جنگلی چهطور باید رفت. وقتی رسیدید به پارک جنگلی همان جاده را ادامه بدهید تا برسید به در آستانه. از آنجا هم بروید تا پارکینگ و بعد هم کوهنوردی تا خود دریاچه...منطقهی حفاظتشدهی اشترانکوه. حمل سلاح ممنوع. بعد از روستای در آستانه گیت ایست و بازرسی که برای ورود به منطقهی اشترانکوه نفری 2000تومان میگرفت. 2000تومانی که نوشته بودند صرف نگهداری و ارائهی سرویسهای بهداشتی و جمعآوری و بازیافت زبالههای اطراف دریاچه گهر میشود. پارکینگِ آخر جاده هم برای یک شبانهروز 5000تومان پول میگرفت. لاکپشت را کاشته بودیم همانجا. کولههایمان را انداخته بودیم روی دوشمان و راه افتاده بودیم سمت دریاچه. میدانستیم که 13کیلومتر پیادهروی داریم. اول مسیر چند تا سیاهچادر بود و چند تا خر. خرها را اجاره میدادند. هر خر تا دریاچه 40هزار تومان. اگر هم خرچران (به قول خودشان کارگر) همراه میشد، هزینه 2برابر میشد. برای ما 2نفر پولش زیاد میشد. گفتیم تا گردنه پنبهکار برویم، بعد از آن مسیر سرپایینی میشود...اما هنوز به گردنه پنبهکار نرسیده بودیم و ریقمان درآمده بود. حرف نمیزدیم. نفس نفس میزدیم و میرفتیم. کمی دیر شده بود. باید قبل از شب به دریاچه میرسیدیم. شنیده بودیم که توی راهش حیوان وحشی زیاد دارد. از گراز بگیر تا خرس. اصل سربالاییهای تیز مسیر رفت هم قبل از گردنه پنبهکار بود. مسیر خلوت بود. روز وسط هفته بود و وقت عصر و کسی مشغول رفتن نبود. تردد کم بود. آدمها به هم وقع مینهادند. وقتی به کسانی که از دریاچه برمیگشتند میرسیدیم سلام میکردیم و خسته نباشید میشنیدیم و میگفتیم. میپرسیدیم که تا گردنه پنبهکار چه قدر مانده. راهنماییمان میکردند. بهمان میگفتند که بعد از این گردنه دیگر موبایل آنتن نمیدهد. خود دریاچه هم آنتن نمیدهد. اگر میخاهید به کسی زنگ بزنید همین الان زنگ بزنید. کسی را نداشتیم که بهش زنگ بزنیم. بعد از سینهکش آخر بالاخره به گردنه پنبهکار رسیدیم. تپهای که بالاترین نقطهی مسیر حرکت مان بود. از گردنهی پنبهکار ادامهی مسیرمان تا کیلومترها مشخص بود. راه درازی مانده بود. انگار این همه راه که تا گردنه پنبهکار آمده بودیم هیچ بوده. به همدیگر نگاه کردیم. به کسانی که قرار بود همسفرمان باشند و در دقیقهی آخر ما را پیچاندند فکر کردیم. ما آنجا در ارتفاعات اشترانکوه چه کار میکردیم آخر؟ بیخیال. راه بیفت که باید قبل از شب دریاچه باشیمها...بعد از گردنهی پنبهکار مسیر سرپایینی شد. یک سرپایینی با شیب تند که فقط با زانوهایمان ترمز میگرفتیم که یک موقع بیاختیار نشویم و نرویم ته دره. امید سراپای وجودمان را در بر گرفته بود. صدای آب میآمد. صدای ریزش آب رودخانه وجودمان را خنک میکرد، دلمان را برای ادامه دادن گرم میکرد و امید را به تن عرقکردهمان برمیگرداند. صدای آب میآمد. بطریهای آب معدنیمان در حال ته کشیدن بود... باید به چشمه پنبهکار میرسیدیم. سبز شدن مسیر نوید آب را میداد. مسیری که قبلن فقط خاک و صخرهها بود، حالا درختدار شده بود. درختهای بلوط. درختهایی که خشکی تابستان تنشان را سوزانده بود. درختی که نصف تنش سبز بود و نصف تنش خشک شده بود. درختهایی که مسیر را سایه کرده بودند... و بعد، ناگهان چشمهی پنبهکار. لذیذترین آبی که در زندگیام نوشیدم همینجا بود. آب چشمهی پنبهکار. آبی که به راحتی هوا وارد تن میشد و انگار که هوای خالص باشد بی هیچ ضربهای وارد معده میشد. آب تگری چشمه پنبهکار. قبل از رسیدن به چشمه از پیرمردی پرسیده بودیم که آیا آب چشمه خوردنی است؟ نمیدانستیم داریم در مورد چه حرف میزنیم. پیرمرد بهمان گفته بود: آن آب طلاست. خوردنی چیه... و وقتی رسیدیم به چشمه و آب نوشیدیم و بطریهایمان را پر از آب کردیم فهمیدیم که آب یعنی چه.... آب گوارا یعنی چه... کنار چشمه یک حوض بود. 2تا چادر سیاه بود که مغازه بودند. قیمتها 50درصد گرانتر از قیمت معمول بود. چیپس 1000تومانی مثلن بود 1500تومان. آبانگور 2000تومانی بود 3000تومان. آن مسیر دشوار و طاقتفرسا این قیمتها را توجیه میکرد. آن طرفتر هم یک چادر بود. رویش نوشتهبودند پاسگاه نیروی انتظامی. کنار چشمه، سربازی چمباتمه زده بود و داشت ظرف میشست. پیرهن سربازی پوشیده بود با شلوار کردی سیاه. سرگروهبانی هم برای خودش راه میرفت. مایع ظرفشوییاش تمام شده بود و از ما پرسید که مایع ظرفشویی دارید؟ نداشتیم. آب چشمه را خوردیم و انرژی گرفتیم و از پل میانهی مسیر رد شدیم و سربالایی ادامهی مسیر را تا گردنهی خداقوت ادامه دادیم. غروب شده بود. آخرین اشعههای نور خورشید روی دامن کوههای روبهرو میافتاد و تکهای از دامنشان را روشن میکرد. کوههای اطراف مسیر دامن بلندی داشتند. دامنی یکدست و خاستنی. خورشید خانم در کار غروب بود و دامن کوهها خاستنی بود و جهان چه جای زنانهای بود و من خبر نداشتم. -میثم خستهای؟-نه.-این بادی که توی صورتمون میوزه، این سربالایی ملایم، این کوههای دو طرف، اون خورشید پشتسرمون یه حس خوبی میده...-آره...بالاخره به 100متر آخر سربالایی رسیدیم. همان جایی که بهش میگویند گردنهی خدا قوت. شیب تندی داشت و آهسته و آرام شیب را بالا رفتیم و بعد سرپایینی را گرفتیم آمدیم پایین. شب شده بود که به دریاچه رسیدیم. همه جا تاریک بود. هیچ اثری از پروژکتور یا نور چراغ برق یا همچو چیزی نبود. به کنارهی دریاچه نزدیک شدیم. مردم با نور چراغقوههایشان مشغول رفت و آمد بودند. زیاد شلوغ نبود. کورمال کورمال کنار دریاچه چادرمان را برپا کردیم و گوش سپردیم به صداهای اطراف. خسته بودیم. فقط خسته شده بودیم. 5ساعت از تهران تا دورود آمده بودیم و 4ساعت هم تا دریاچه کوهنوردی کرده بودیم. حال شام خوردن هم نداشتیم.صدای خیزابههای دریاچه میآمد. صدای آواز خاندن پسرهای چادر بغلی میآمد. بلند بلند آواز میخاندند. آن دورها صدای کل کشیدن زنها و دستزدن و آوازخاندنشان میآمد. آواز لری می خاندند. روی یک تشت یا دبه، ضرب گرفته بودند و میزدند و میخاندند و شاید میرقصیدند. تاریک بود. نمیشد دید چیزی. صدای برخورد موجها به ساحل میآمد. دریاچه گهر 2کیلومتر طول داشت و 600متر عرض و آنقدر بزرگ نبود که جذر و مد داشته باشد... تنها نور مربوط بود به ساختمان پاسگاه محیط زیست. دستشوییها هم تاریک بودند... شب را خابیدیم. بادی که از سطح دریاچه به سمتمان میوزید خنکای مطبوعی داشت. از آن خنکیها که پتو را لذتبخشترین شی روی زمین میکند. صبح که بیدار شدیم تازه فهمیدیم وارد چه بهشتی شدهایم... صبح با صدای رررررررررر گفتن پسربچهی چادر بغلیمان بیدار شدیم. رررررررر میگفت و میآمد. وقتی به چادر ما رسید داد زد که بابا، بیا ببین، رفتم الاغه رو گرفتم آوردم. اون دورا وایستاده بود. باباش غرید که: ولش کن بذار بره. صاحاب داره بچه. پسره گفت: داره علف میخوره. اوه. پیاز خورد. اوه. بابا داره میدوه میره... اینها را که گفت بیدار شدم. روبهرویم آن طرف چادر، دریاچه با خنکای نور صبح لبخند میزد.آب دریاچه تمیز بود. دور و سخت بودن مسیرش آن را از چرک و کثافتکاریها نجات داده بود. همینکه هیچ ننه قمری نمیتوانست با ماشین بیاید تا لب دریاچه یک دنیا ارزش داشت. آبش زلال بود. آن جاهایی که عمق به 28متر میرسید تاریکتر بود. مردم لخت میشدند و میافتاند توی آب. خیلیها با خودشان قایق بادی آورده بودند. آن را با تلمبه باد میکردند و میرفتند وسط دریاچه. آدمهایی که مجوز ماهیگیری داشتند مشغول ماهیگیری بودند. هوا خنک بود. اشترانکوه دامن خاستنی و دورش را آن طرف دریاچه به آب زده بود. کفشمان را درآوردیم و پاچهها را بالا زدیم و خودمان را به آب دریاچه سپردیم. با خودمان مایو نیاورده بودیم. حداقل کاری که میتوانستیم بکنیم همین بود که بگذاریم خنکای آب دریاچه تا مغز استخانهایمان نفوذ کند... یک ساعتی حوالی دریاچه چرخیدیم. به منظرههای اطراف دریاچه نگاه کردیم. بعد از آن همه کوه خشک و بیبر و بار که رد کرده بودیم، دیدن دریاچهای به این وسعت عجیب و خیرهکننده بود. آن طرفتر، پشت ردیف چادرهای لب ساحل، چند تا سکو زده بودند. چند تا سکو برای بر پا کردن چادر. حالا که روز شده بود دیدیم کنار هر سکو یک چراغ برق و یک سلول خورشیدی هم هست. یعنی که برقش قرار است از سلولهای خورشیدی تامین شوند. ولی به حول قوهی الاهی هیچ کدامشان کار نمیکردند و در شب، در اطراف دریاچه تاریکی مطلق پا بر جا بود. به دلیل تاریکی مطلق احتمالن هیچ کس هم از آن سکوها برای چادر زدن استفاده نمیکرد. از لب ساحل هم کمی دور بودند...دستشویی هم اوضاع چندان مناسبی نداشت. از 8تا دستشویی فقط 3تایشان قابل استفاده بودند. در شب هم که تاریکی مطلق بود...یک ساعتی اطراف دریاچه قدم زدیم. از طبیعت بکرش لذت بردیم. کلی خدا را شکر کردیم که راه دسترسی به دریاچه گهر دشوار است و گند نخورده است بهش و بعد راه برگشت را در پی گرفتیم. راه برگشتی که سختتر از رفتن بود. مخصوصن فاصلهی چشم پنبهکار تا گردنهی پنبهکار که یک سربالایی وحشتناک پیوسته بود. سربالاییای که حتا خرها هم تویش میماندند و نمیتوانستند ادامه بدهند و بالا بروند. به نفس نفس میافتادند و چموشی به سرشان میزد و همانجا که بودند میماندند...مرتبط: راهنمای صعود به دریاچه گهر