پیمان .. | چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۲، ۰۹:۰۲ ب.ظ |
1-نامردی کردند. قرار بود 4نفر باشیم. قرار بود 4نفره برویم دریاچه گهر و 4نفره گشت و گذار کنیم. 4نفره بهینهترین نوع سفر میشد. تمام ظرفیت ماشین تکمیل میشد و هزینهها سرشکن میشد. حوصلهمان از هم سر نمیرفت. خسته نمیشدیم. همیشه چیزی برای حرف زدن پیدا میشد. ولی نامردی کردند. روز آخر 2نفرشان من را قال گذاشتند. هر کدام به بهانهای. دقیقن در روز آخر و یکیشان حتا در ساعتهای آخر. قرار بود یکی از آن 2 نفر ماشین بهتری از لاکپشت خودم بیاورد. مالید. چیزی نگفتم. چیزی نمیتوانستم بگویم. فحششان نمیتوانستم بدهم. ولی عجیب خورده بود توی حالم. هی به اسمها و آدمها فکر میکردم که بهشان زنگ بزنم بگویم همین فردا صبح داریم میرویم، پایه هستی؟ به این پسره بگویم؟! نه. این که برای یک پیادهروی توی شهر کلی ناز و نوز میکند. تا گهر نمیتواند بیاید که...این یکی؟ نه. یک موقع وسط راه کم بیاورد، حسرت دریاچه را به دلم میگذارد. این یکی؟ نه. پراید پوست کپلش را خراش میدهد. غر زدنش میماند به جان من... به 2نفر زنگ زدم. اصلن گوشیشان را جواب ندادند. به 2 نفر دیگر هم زنگ زدم، بهانههایی آوردند. یکیشان کلاس چسکی گذاشت که حالم از خودم به هم خورد که چرا به این آدمی که این جور چسکلاسبازی در میآورد و خودش را سرشلوغ و آدم مهم نشان میدهد زنگ زدهام. کسی را نیافتم. برنامهریزی روی ماشین بهتری بود. ولی من باید میرفتم. من تصمیم گرفته بودم و حتا 1 نفر هم برایم کافی بود. من تصمیم گرفته بودم و فقط باید کارم را میکردم. فکر کردن به نامردی دیگران، به امکانات ناچیزم، به نشدن، به خطر، به نتوانستن باید بیمعنا میبود. و بیمعنا شد. با میثم سوار لاک پشت شدیم و راه افتادیم و یک کله راندم و وقتی به اراک رسیدم و از تهران به حد کافی دور شدم یک حس گرمی از راسخ بودن، از اراده داشتن زیر پوستم دوید. گرمایی که کم کم توانست بر سرمای نامردیها، بیمحلیها، سوسولبودنها، چسکلاسبازیها و... اثر بگذارد.2-لُرها بلند بلند حرف میزنند. ناهار را در پارک دانشجوی شهر دورود خوردیم. پارک این طرف کوچه بود و خانهها آن طرف کوچه. صدای حرف زدن اعضای خانواده از پنجرههای خانه تا این طرف کوچه هم میآمد. دریاچه گهر که رفتیم دوباره این را تجربه کردم. وقتی که صدای حرف زدن مردها و زنهای 4-5چادر آن طرفتر را هم به وضوح میشنیدم. آواز خاندن پسرهای چادر بغلی هیچ. آواز میخاندند خب. ولی آدمهای چند چادر آن طرفتر در مورد شامشان داشتند صحبت میکردند. مرد رفته بود و از بوفهی کنار دریاچه کالباس خریده بود و در مورد این بحث میکردند و من به طور کامل در جریان وقایع چادرشان قرار میگرفتم....توی قطار هم که نشسته بودم، پیرمرد روبهرویی و بغلدستیاش آن قدر بلند حرف میزدند که حتا در تونلها که صدای عبور قطار تشدید میشد، باز هم من میتوانستم کامل بشنوم که چی دارند میگویند به هم و در مورد چه چیزی بحث میکنند. یک جوری اصلن حس کردم دارند برای من حرف میزنند و برایشان مهم است که منی که با فاصلهی 1متریشان نشستهام بشنوم حرفهایشان را.هیچی، لُرها بلند بلند حرف میزنند. همین.3-آنجا کنار دریاچه گهر هیچ برقی نبود. تاریکی مطلق بود و آدمها برای رفت و آمد از چراغ قوه استفاده میکردند. داشتم از تپهای پایین میآمدم. چراغ قوهی موبایلم سوی راهم بود. جلویم زن و مردی راه میرفتند. موبایل دست زن بود. چراغ قوهاش خیلی ضعیف بود. فقط یک کورسو بود. من پشتشان راه میرفتم و نور چراغقوهام زیاد بود، آنقدر که بتواند حتا جلوی آن 2نفر را هم روشن کند. سبقت نمیگرفتم. به طرز ابلهانهای احساس برتری میکردم. احساس قدرت. من میتوانم کاری کنم که سایهتان جلوی پایتان بیفتد...! به پایین تپه رسیدیم. راهم را کج کردم تا به چادرمان برسم. آن 2 نفر در تاریکی گم شدند. یکهو گم شدند. انگار صخرهای را پیدا کردند و رویش نشستند و چراغقوهشان را هم خاموش کردند و دست همدیگر را گرفتند و به تاریکی خیره شدند. یکهو احساس تنهایی کردم. نه. احساس ضعف کردم. راه جلویم مشخص بود. نور میانداختم و میتوانستم جلو بروم. ولی انگار وا مانده بودم. دیگر خبری از احساس برتری آن چند لحظهی پیش نبود. یک احساس تنهایی ناگهانی، یک جور به خود رها شدن بد جایش را گرفته بود. 4-از دیالوگهای آدرس پرسیدن: این خیابانه مستقیم میری، میرسی به یه پیچ پیچی، تو میخوری میری سمت چپ (با دستش سمت راست را نشان میدهد)، بعد اونجا یه دوراهی بی، میپرسی بهت میگن چه طور باید بری...پیچپیچی یکی از جالبترین تعبیرهایی بود که در مورد میدان شنیده بودم.5-وقتی سوار قطار دورود به بیشه شدم، مثل حاج سیاح توی سفرنامهاش شروع کردم به شمردن تونلها که بعدها ذکر کنم که بعد از عبور از چند تونل به مقصد رسیدم! 25تا تونل را رد کردیم تا به بیشه رسیدیم.6-توی پارک آزادگان دورود دراز کشیده بودیم و استراحت میکردیم که صدای نوحه خاندن آمد. بعد مداح شروع کرد به صحبت کردن. تشییع جنازهی یک نفر بود. مداح رفته بود بالای سقف وانتی که بلندگو بهش وصل بود و داشت ماشینهایی را که قرار بود پشت آمبولانس مشایعتکننده باشند سر و سامان میداد. تعداد ماشینها زیاد بود. اول باید ماشینهای سواری باشند. بعد مینیبوسها و بعد اتوبوسها. صبر کنید تا یک اتوبوس دیگر هم برسد بعد حرکت میکنیم.تشییع جنازهی ماشینی تا قبرستان. بار اول نبود که همچو چیزی میدیدم. ولی خب زیاد بودن تعداد ماشینها من را به فکر برد: جایگاه اتومبیل. ماشینها با آدمها چه کار میکنند؟ آیا این تشییع جنازهی ماشینی معناها و پیامهایی ندارد؟ اتومبیلها جای خودشان را تا کجاها در زندگی آدمها باز کردهاند... با خودم گفتم اگر برگشتم حتمن باید در این مورد چیزهایی بخانم. حالا که دارم اینها را مینویسم کتاب "فرهنگ اتومبیل در شهر تهران" نوشتهی طاهره هوشنگی از انتشارات تیسا را دست گرفتهام. تا این جایش کتاب جالبی بوده. در مورد تاثیرات فرهنگی اتومبیلها بر زندگی و رابطهی دیالکتیک اتومبیل و آدمها (یعنی که هم اتومبیلها روی منش آدمها تاثیر میگذارند و هم آدمها به عنوان یکی تکنولوژی روی آن تاثیر میگذارند و ارتباط یک طرفه بینشان برقرار نیست...) خوب چیزهایی نوشته.7-و تصویرهای زیادی که نمیدانم بعدها به درد کجای زندگیام میخورد و در ذهنم ثبت شده است...