پیمان .. | دوشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۳، ۰۹:۰۸ ق.ظ |
شک داشتم که بروم یا نروم. امکاناتم جور نبود. تا به حال چلهی زمستان قلهی ۴۰۰۰متری را تجربه نکرده بودم و ترس داشتم. تنها هم بودم. کسی را نمیشناختم. ولی دل را به دریا زدم. یزد جایی بود که خیلی وقت بود دلم میخواست بروم. و به بهانهی شیرکوه هم که شده باید میرفتم. امین گفت من هم میآیم. بچهی یزد بود و تا به حال شیرکوه نرفته بود. ولی گفت فقط شیرکوه را میآیم. توی جلسهی توجیهی تنها نبودم. با هم رفتیم. سرپرست برنامه و مسئول فنی برنامه خلاصهای از سفر ۵روزه گفتند و الزامات و باید و نبایدها و ترس و لرزها. گروه کوه دانشگاه شریف نظم خوبی داشت و همین جذبم کرد که حتما بروم... ۳-۴روز مانده به شروع حرکت ایمیلهای هماهنگی شروع شد: «بسم رب الشهداهم اکنون که دارین این ایمیلو میخونین به این معناست که برای برنامه انتخاب شدین. تا اینجا تیم ۲۷ نفره که طی روزهای آتی چن نفر نیز اضافه میشن. در گام نخست به خاطر مشکلاتی که معمولا با کنسل کردن بچهها پیش میاد اونایی که هنوز پیش پرداختاشونو ندادن به علیرضا باقری، مسوول مالی برنامه بدن تا حضورشون قطعی بشه. طی چن روز آتی مسوولین غذایی و فرهنگی باهاتون تماس میگیرن باهاشون همکاری کنین. سعی کنین ایمیلاتونو این چن روز حتما حتما چک کنین. کلیهی غذای برنامه گروهی میباشه به جز ناهار روز اول. به دنبال این ایمیل یه لینک هواشناسی و چن تا گزارش برنامه از شیرکوه براتون میفرستم که با دید خوب بیاین. تو این چن روزی که تا برنامه هست بیاین همینجا ایده هاتونو بدین. تو کویر زمان زیادی داریم و کلی حرکت میشه زد. بیاین بگین چی کار میتونیم بکنیم: اتیش بازی٫ جوجه بازی٫ اقا شماعیزاده... علیرضا خوش قدم، سرپرست گروه.» بعد ایمیل مسئول فنی اردوی یزد، که خیلی جدی بود: «سلام به همنوردان عزیز و دلبرمسئول فنی برنامه (محمد خرمی- کوچیک شما) صحبت میکنه. آقایون عزیز خواهشمندم به نکاتی که در ادامه توضیح میدهم توجه فرمایید تا برنامهای خوبی در کنار هم داشته باشیم. با توجه به وضعیت پیش بینی شده آب و هوا و شرایط کلی شیرکوه تجهیزات زیر الزامیه و حتما صبح برنامه چک خواهد شد. در صورتی که کسی یکی از مواردی رو که با رنگ قرمز نشون داده شده نداشته باشه ناچار توی پناهگاه میمونه و صعود نخواهد کرد. - کفش ساقدار کوهنوردی (هنگام حرکت از دانشگاه چک میشه) - کوله (۴۵ لیتری به بالا) - کیسه خواب (حتما توی دو تا پلاستیک بزرگ آب بندی بشه که رطوبت بهش نفوذ نکنه) + فوم (میتونید از اتاق پایین بخرید). - دستکش (دارای لایه بادگیر و ضد آب) - پانچو یا بادگیر ضد آب- لباس و شلوار گرم (ترجیحا پلار) - کلاه گرم (ترجیحا طوفان که جلوی صورت رو بگیره) - یک دست لباس خشک اضافی - جوراب خشک اضافی ضمنا یک سری وسایل عمومی مورد نیازه که یاد آوری میکنم: - عینک (مهم) و کلاه آفتابی و کرم ضد آفتاب – بطری یک و نیم لیتری خالی (مهم) – قاشق و لیوان و ظرف سبک غذا –وسایل شخصی (دارو – مسواک) – پلاستیک – پول نقد برای تسویه حساب و هزینههای برنامه– دستمال یک بار مصرف – دمپایی سبک – هدلامپ (با باطری). به علاوه بیمه ورزشی هم همراتون باشه که صبح حرکت چک میشه و اگر کسی نداشته باشه به ناچار از صعود جا میمونه. لباس هام جور نبود. افتادم دنبال جور کردن لباسها. از حمید دستکش پلار گرفتم. از تهمتن بادگیر گرفتم. از حسام یخ شکن گرفتم. (محض محکم کاری). کولهی ۴۵ لیتری و کیسه خواب گایا و فوم و گتر را هم از اتاق کوه دانشگاه اجاره کردم. یکشنبه غروب کوله و ساکم را بستم و آمادهی سفر بودم.
حرکت 6:30 صبح دوشنبه بود. ساعت 5:30 از خانه بیرون زدم و راس 6:30 دانشگاه بودم. هم سفر هام را نمیشناختم. ولی آن موقع سحر، وقتی که هنوز خورشید سپیده نزده بود، مطمئنا فقط نازنینترین آدمهای دانشگاه سر و کلهشان جلوی اتاق کوه پیدا میشود. نشناخته به هم لبخند زدیم و صبح به خیر گفتیم. کولهها و وسایل را توی اتوبوس جا ساز کردیم و ساعت ۸صبح دوشنبه ۶ بهمن رهسپار جادهها شدیم. ۲۳ نفر بودیم. ساختار اردو و مسئولیتها مشخص بود. محمد مسئول فنی صعود به قله بود. کسی که راهها و جلودار و عقب دار را تعیین میکرد و به کمک او باید به قله میرسیدیم. امین مسئول آموزش بود. بنیامین مسئول فرهنگی بود. علیرضا و پویا مسئول غذایی بودند. مهیار کوله بند بود و مسئول پخش وسایل مورد نیاز توی کولههای افراد برای رسیدن به قله. و علیرضا سرپرست گروه بود. هماهنگ کنندهی اصلی و مدیر. بعدها که به آخر سفر رسیدم تازه به سیستم تقسیم کار آفرین گفتم...
سوار اتوبوس شدیم و اتوبوس به آرامی توی اتوبان تهران قم افتاد. صبحانه زدیم: نان بربری تازه و پنیر و خیار. بعد از صبحانه همهمان توی قسمت جلوی اتوبوس جمع شدیم تا معارفه شویم. اسم همدیگر را یاد بگیریم. از گذشتهمان بگوییم. اینکه چه رشتهای میخوانیم و قبلا کدام دانشگاه بودهایم. اهل کدام شهریم و... وجه مشترکمان دانشگاه شریفی بودنمان بود. آقای اصلانی ورودی سال ۵۲ شریف بود و من ورودی سال ۹۳ شریف! توی آن هیر و ویر یکهو محمدحسین را شناختم. همین که گفت ساکن پردیسم شناختمش. بهش گفتم ابتدایی کجا بوده. او هم یادش آمد. هم کلاسی سوم و چهارم دبستانم را پیدا کرده بودم! آن هم کجا، وسط جادهی تهران قم، حین سفر به شهر ایساتیس... کلی خندیدیم. همدیگر را بغل کردیم و مثل چی مات و مبهوت ماندیم که عجب دنیای کوچکی است و بقیه هم همین طور مانده بودند. بعد از ۲ساعت که معارفه شدیم، دیگر با هم دوست شده بودیم...