پیمان .. | يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۳، ۰۵:۱۰ ق.ظ |
دوشنبهی وسط هفته بود و اتوبان خلوت و ساعت 11:30 به نزدیکیهای کاشان رسیدیم. عجله نداشتیم. اتوبوس به سمت نیاسر و مشهد اردهال رفت. سر دوراهی به سمت نیاسر پیچید تا ناهار را در کوه پایههای کرکس مهمان آبشار نیاسر باشیم. بالای آبشار پیاده شدیم. از بین رستورانها بالای آبشار که همگی این موقع سال تعطیل بودند رد شدیم. حتم روزهای تابستان که کویر کاشان تفتیدگیاش را به رخ کویرنشینان میکشد، اهالی کاشان به نیاسر زیاد پناه میبرند. پارک بالای آبشار خلوت بود. آبی که از چشمههای کوههای کرکس میآمد از وسط پارک تا عمارت صفوی بالای آبشار جاری بود. و از آنجا به پایین سرازیر میشد. به غیر از آبشار، نیاسر غار و چشمه هم داشت. غارش به غارنوردی نیاز داشت و چشمه هم وقتش نبود. باید میرفتیم... پارک پر از ساعتهای چهارطرفهای بود که هر کدامشان یک زمانی را نشان میدادند. عمارت صفوی بالای آبشار باصفا بود و سندی بود بر گشادی اجداد ما که مینشستند این بالا و دشت و گرمای سوزانش را نگاه میکردند و از خنکای آب حظ میبردند و میخوابیدند و میخوابیدند.
از پلههای کنار آبشار پایین رفتیم و به زیر آبشار رسیدیم. هوا سرد نبود و آبشار به شکوه جاری بود. خزههای سبز پایین آبشار و شاخههای خشک و زمستانی درختهای اطراف آبشار. مسجد نیم ساختهی نیاسر زیر آبشار بود. عکس یادگاری انداختیم. عکس تکیهای دسته جمعی. ناهارهایمان را بیرون آوردیم و پای آبشار نشستیم به ناهار خوردن. ناهار روز اول با خودمان بود. هر کس چیزی آورده بود و شریک بودیم در انواع غذاها.
قرار بود ساعت ۱:۱۵ راه بیفتیم که دیدیم بنیامین و مصطفی نیستند. چه شدهاند؟ هیچ. در کوچه پس کوچههای اطراف آبشار نیاسر گم شدهاند. از کوچههای نیاسر زیاد کامیون آمد و شد میکرد. کامیونهای مصالح ساختمانی. شهر در حال ساخت و ساز بود. مثل هر جای دیگر ایران. بناهای قدیمی و کاهگلی هم بودند. اما خانهها و رستورانها و مغازههای آجری داشتند به سرعت ساخته میشدند. ولی هنوز کوچهها به همان سبک قدیم پر پیچ و خم بودند. ۴۰ دقیقه منتظر بنیامین و مصطفی شدیم تا از بین کوچههای پر پیچ و خم نیاسر محل پارک اتوبوس را پیدا کنند. بعد راه افتادیم سمت کاشان و حمام فین. سر بلیط چانه زدیم که آقا دانشجوییم و دانشجویی حساب کن. نصف قیمت باهامان حساب کرد. تورلیدربازی در آوردم و بچهها را دور خودم جمع کردم که در مورد باغ فین و حمام فین برایشان قصه بگویم. باغ فین از قدیم الایام وجود داشته. از زمان آل بویه حتا. ولی این آل صفویه بودند که این باغ را به این شکل آباد کردند. سبک معماریاش مثل خیلی از باغهای ایرانی دیگر است و یکی از پر آبترین باغهای ایران. در هر دورهی حکومتی چیزهایی به این باغ اضافه شده است. مثلا در دوران صفویه، کوشک صفوی که همین اولین بنا است ساخته شد. در زمان قاجار حمام بزرگ ساخته شد و به حمام کوچک اضافه شد. در زمان پهلوی موزهی کاشان به این باغ اضافه شد و در زمان جمهوری اسلامی هم اتفاقی که افتاد این بود که این باغ در میراث جهانی یونسکو ثبت جهانی شد. سال ۱۳۸۹. به غیر از بچههای خودمان، چند نفر دیگر از بازدیدکنندهها هم دورم جمع شده بودند! بعد هم برای اینکه بگویم باغ فین خیلی شاخ است شروع کردم به گفتن اینکه ایران زیاد اثر تاریخی دارد، ولی فقط ۱۰ تایشان ثبت جهانی یونسکو است. (آخرین باری که افتاده بودم دنبالش ۱۰ تا بود. الان فهمیدم ۱۷تا شده! ولی باز هم نسبت به تعداد آثار تاریخی ایران خیلی کم است...). فقط برای جلب توجه به باغ این را گفته بودم، اما آقا اصلانی (ورودی ۵۲ دانشگاه که پیر جواندل جمع ما بود) خیلی جدی گرفت و من را به چالش انداخت: پسرم آن ۹تای دیگر را هم میگویی؟ من هم که حافظه تعطیل. ۵تا را که رفته بودم گفتم و بقیه را یادم نیامد. بچهها کلی خندیدند و رفتیم به زیارت باغ فین.
همین جوری که داشتیم عکس میانداختیم و برای خودمان سیب گاز میزدیم یکهو به یک گروه خانم توریست چینی برخوردیم. تورلیدرشان هم چینی بود و پای هر تابلوی باغ میایستاد و به چینی چیزهایی بلغور میکرد. نگاه نگاه کردیم. قلقلکمان آمده بود که با خارجیها عکس بیندازیم. درست است که دختر موطلایی فرانسوی نبودند. ولی به هر حال خانم خارجی که بودند! مردی که همراهشان بود ایرانی بود. یکی از بچهها صحبت کرد که باهاشان عکس بیندازیم. به ما هم گفت. بچهها یک حالت بیخیالی طی کردند و به ادامهی بازدید پرداختند که یکهو دیدیم دو سه تا از خانمهای چینی داد میزنند عکس عکس...
جمع شدیم زیر گنبدی که حوضچهی آب داشت و عکس یادگاری انداختیم. خانمهای چینی رله بودند و تقاضای تعویض جا و اختلاط در عکس میکردند. اولش ما پسرها یک طرف ایستاده بودیم و آن خانمها یک طرف دیگر. بعد که آنها تقاضای بیشرمانه کردند با هم مخلوط شدیم. رها که کردیم، دیدیم خانمهای چینی رها نمیکنند. شروع کرده بودند با موبایلهایشان از ما پسرها عکس انداختن. کلی پسرندیده بازی راه انداختند. قدشان کوتوله بود. از خودمان میپرسیدیم که از چی ما دارند عکس میگیرند؟ یعنی ما این قدر جذابیم؟
رفتیم به حمام فین. مجسمههای قتلگاه امیرکبیر، خلاقیتهای بچهها در زمینهی بازسازی صحنههای تاریخی را بدجور شکوفا کرد.... یکی از بچههای دانشگاه که ساکن کاشان و از اهالی قدیم گروه کوه بود به دیدنمان آمد. بستنی مهمانش شدیم و بعد رفتیم به دیدن تپههای سیلک. جالب نبود. سند تاریخ ۸۰۰۰ سالهی کاشان بود. ولی ما که حافظهی تاریخیمان به ۴۰ سال هم قد نمیدهد، ۸۰۰۰ سال را میخواستیم چه کنیم؟ تعدادی تپهی کاهگلی بود و مقداری پیاده راه که با چوب درست کرده بودند و از میان تپهها میگذشت. تپهها زیر آفتاب لمیده بودند و هیچ چیزی برای کنجکاوی نداشتند. راهنما و قصه گو هم که در آثار باستانی ایران محلی از اعراب ندارد... ۳ تا اسکلت آدم از چند صد سال پیش هم آنجا باقی مانده بود. تنها جذابیت تپههای سیلک شاید همین اسکلتهای به حالت جنینی خفته بود.
نزدیک غروب بود. سوار اتوبوس شدیم. مسئول آموزش یادآوری کرد که برای کوهنوردی سه تا «ب» را یادتان نرود: خوب بخوابید. خوب بخورید. و ب سوم را هم توی کوه بهتان میگویم. بچهها ساکت و آرام چرت زدند. برای صعود به شیرکوه باید خوب میخوابیدیم... بعد از اردستان به سمت نایین راهی شدیم تا شب را در نایین سپری کنیم.