پیمان .. | چهارشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۴۶ ق.ظ |
سخت میگرفتند. هماهنگ نمیشدیم. 8نفر بودیم و هر کس چیزی میگفت و به یک نتیجهی مشترک رسیدن فرآیندی شده بود. بهشان گفته بودم که با خودتان لباس گرم بیاورید، شاید شب را در کوی و برزن صبح کنیم. یعنی خب دوست داشتم که شب را در کوی و برزن به سر بریم. دوست داشتم آتش روشن کنیم و دور آتش بنشنیم. طارم سرزمین آتش بوده. آتشکدههای کوچک زیادی از روزگار باستان در این سرزمین به جا مانده. دوست داشتم بزنم تو خط آتش. گرما. زردی تو از من سرخی من از تو... اگر هم خطرناک بود نهایت دلم میخاست برویم مهمانِ خانههای روستایی شویم...
ولی نشد. گفتند شب را برویم زنجان. آمدیم زنجان. گفتیم پارک دارد. چادر مسافرتی هم داریم. میتوانیم شب را زیر آسمان پرستارهی زنجان بیدار بمانیم. گفتند نه. حتمن باید زیر سقف بخابیم. گشتیم دنبال مسافرخانه. پول هتل نداشتیم. میدان آزادی مرکز شهر زنجان است. دور و بر میدان چند تا مسافرخانه است. مسافرخانهی نمونه بداخلاق بود. برای 8نفر 80هزار تومان میخاست بگیرد و وقتی ازش خاستیم که اتاقهایش را ببینیم نگذاشت. صاحبش پسر جوان ترکی بود که روی صندلیاش یک پوست پشمی گوسفند پهن کرده بود. بداخلاق بود. مسافرخانهی حافظ میخاست ازمان 160هزار تومان بگیرد. فرقش این بود که دستشوییاش توی راهرو نبود و برای اتاقش هم دستشویی داشت. به خاطر یک شب دستشویی دو برابر داشت حساب میکرد. مسافرخانهی فردوسی و خیام هم توی خیابان بودند. جفتشان را رفتیم. آقای مسافرخانهی فردوسی گفت برای 8نفر 45هزار تومان. ترک بود. ولی از آن ترکهای متعصب نبود. نگاه به فارسی حرف زدن من نکرد. حسن هم که آمد و باهاش ترکی حرف زد از 45هزار تومانش پایین نیامد.
همراه با حسن و محمدرضا کمی دیکتاتوری به خرج دادیم و گفتیم همین. ارزانتر هم بود. مسافرخانهها با هم زیاد فرقی ندارند. همهشان یک تخت جیر جیری دارند با ملافههای سفید که تار موی طلایی و بلند یک زن جزء جدانشدنی تختشان است. قیمتشان به مرام صاحب مسافرخانه بستگی دارد. همه چیز بر پایهی مرام است. نباید سخت گرفت.
مصیبت بعدی شام بود. یکی میگفت برویم رستوران. یکی میگفت من املت نمیخورم. یکی میگفت ژامبون. یکی میگفت من کلاب میخاهم. دقایق زیادی صرف این شد که بابا بچه تهرانی بازی درنیاورید. رستوران از کجایمان دربیاوریم توی شهر غریب آن هم این موقع شب؟! حضرت به خیال تهران بود که ساعت 10شب اول شبش است! آخرش همه به املت رضایت دادند. قرار شد برای یک نفر هم ژامبون بگیریم! نان سنگک خریده بودم آورده بودم. من و حسن و مقداد راه افتادیم توی شهر. ساعت 10:30 شب بود و زنجان در خاب بود. همهی مغازهها بسته بودند. کلی راه رفتیم تا به یک مغازهی باز رسیدیم. تخممرغها را خریدیم و برگشتیم.
انتقاد(!) اول این بود که چرا نوشیدنی آبانگور ساندیس خریدهاید؟ خوب نیست این. چیزی نگفتیم.
انتقاد(!) دوم این بود که مسافرخانهی آن دست خیابان که شبی 60هزار تومان میخاست بگیر تخت بهتری داشت! چه باید میگفتیم؟!
رها کردیم. با حسن رفتیم پایین. آقای صاحب مسافرخانه یک اجاق گاز داشت که رویش چای دم میکرد. ازش خاستیم چند دقیقه از اجاقش استفاده کنیم. کارها را سپردم به حسن و خودم در نقش دستیار ظاهر شدم. رُب و روغن را مقداد آورده بود. ماهیتابه هم را هم میثم آورده بود. (تقسیم کار از خودم بود!) حسن هم مسئولیت آشپزی را به عهده گرفت. منتظر بودیم روغن گرم شود و تخممرغها را توی ماهیتابه بشکنیم. آقای مسافرخانهدار مرد طاس 50-55سالهای بود که لهجهی غلیظ ترکی داشت.
به شیشهی روغنمان که نگاه کرد یاد یک خاطره افتاد. با همان لهجهاش گفت: زنم که مُرد، اولین بار توی عمرم مجبور شدم املت درست کنم. گوجهها رو خرد کردم ریختم توی ماهیتابه و بعد هم تخممرغها رو ریختم. اصلن نمیدونستم که املت روغن هم میخاد.... بدون روغن املت درست کردم بار اول.
بهش لبخند زدیم. چیزی که تعریف کرده بود به هر چه هتل و مسافرخانهی گرانقیمت میارزید...
املت را که درست کردیم توی اتاق یک قوم گرسنه منتظرمان بودند. سفره را پهن کردیم. املت وسوسهکنندهای شده بود. زردی و قرمزی املت روح آدم را جلا میداد و دل را به قر و قمیش وامیداشت. حسن زن زندگی بود. همهمان اعتراف کردیم که حسن زن زندگی است. مثیم املتها را تقسیم کرد و همه دو لپی مشغول خوردن املت شدیم. یکی از لذیذترین شامهای عمرم بود...