پرسه‌زن

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قبرستان ابن بابویه» ثبت شده است

ُسفر به راگا

بزرگراه نواب را مستقیم رفتیم پایین. تندگویان و دستواره فقط تغییر نام راه مستقیم‌ ما بود. بعد وارد بزرگراه آزادگان شرق ‏شدیم و بعد هم از خیابان رجایی جنوبی آمدیم پایین تا که رسیدیم به میدان نماز و خیابان امام حسین. ماشین را نزدیک خیابان ‏دیلمان پارک کردیم. به یاد محمد افتادم که خانه‌شان همین خیابان دیلمان بود. و پیاده راه افتادیم برای شهر ری گردی. ‏ چشمه علی و برج و باروی شهر ری مقصد اول چشمه علی و برج و باروی شهر ری بود. اول به قبرستان ابن‌بابویه رسیدیم. بعد خیابان غیوری را بالا رفتیم و از پل ‏عابر پیاده‌ی بزرگراه کریمی رد شدیم و آن دست بزرگراه، یکهو از میان کوچه ‌پس‌ کوچه‌ها و خانه‌ها، چشم‌مان خورد به یک ‏صخره‌ی بزرگ که بالایش دیواری کاهگلی و عظیم بالا رفته بود. به برج و باروی شهر ری رسیده بودیم. از صخره‌های کناری بالا ‏رفتیم تا پشت برج و بارو دربیاییم. همین‌طور آهسته آهسته از آن بالا رفتیم. برج و بارو تمیز بازسازی شده بود و به شکوه قبلی ‏خودش برگشته بود. هر چند این برج و بارو در اصل به دور شهر بوده و الان فقط چند صد متر بازسازی شده است. پشت برج و ‏بارو را به سبک ایتالیایی مرمت کرده بودند. قسمت‌هایی از برج و باروی مرمت نشده را هم عیان کرده بودند که بگویند اصل بنا ‏چه بوده و چه شده. به دروازه‌ی نگهبانی‌اش رسیدیم. سرمان را از دروازه بیرون آوردیم و به پارک زیر پای‌مان و آدم‌هایی که از ‏بالا کوچولو بودند نگاه کردیم. شهر ری روبه‌روی‌مان خوابیده بود. چشمه علی زیر صخره‌ای بود که ما بر فراز باروی بزرگ بالای ‏آن ایستاده بودیم.‏ برج و بارو و بالا و پایین رفتن از دیوارها و دروازه‌هایش خیال انگیز بود. پس از چند صد قرن، حالا دیگر این سو و آن سوی برج ‏و بارو هر دو یک حس می‌دادند: برانگیخته شدن حس بازیگوشی. ولی کمی که فکر می‌کردی، امینت و گرانبها بودن آن را ‏درمی‌یافتی. این که در روزگاری نه چندان دور امنیت چه دُر گرانبهایی بوده. آن قدر گران بوده که به خاطرش چنان دیوارهای ‏بلندی می‌ساخته‌اند. آن قدر کمیاب بوده که شهری به خاطر این برج و باروها در سراسر تاریخ جاودانه می‌شده. ‏ از برج و باروی شهر ری آمدیم پایین و روانه شدیم سمت چشمه علی که از زیر صخره‌ها می‌جوشید. بیشتر شبیه قنات بود. آخر ‏آدم جوشش آب را نمی‌توانست از زیر صخره‌ها دریابد. و بالای چشمه هم سنگ‌نگاره‌ی فتحعلیشاه قاجار. چیزی به تقلید از ‏سنگ‌نگاره‌های شاهان هخامنشی: پادشاهی نشسته بر تخت و غلامان و زیردستان گوش به فرمان. قشنگ بود. ترگ برداشته ‏بود. ولی ته ته ماجرا که نگاه می‌کردی مضحک بود. شاه هخامنشی با هزار ظلم و زورگویی تخت جمشیدی بنا نهاده بود و ‏سنگ‌نگاره بر جا گذاشته بود. یا جنگی عظیم را پیروز شده بود و سنگ‌نگاره‌ی یادبود ساخته بود. فتحعلیشاه قاجار زیر ‏ویرانه‌های برج و باروی قدیم ری و بالای چشمه علی چه کار کرده بود آخر؟! آهو نمی‌شوی بدین جست و خیز گوسپند... ولی ‏خوراک بچه‌ها بود. بچه‌های کوچک از بالای برج و بارو از روی صخره‌ها می‌آمدند پایین، از پله‌های کوچک کنار سنگ نگاره ‏می‌آمدند و می‌نشستند روی تخت مانندی که کنار سنگ نگاره ساخته بودند. و پادشاهی می‌کردند. حجم خیالی را که چنین مکانی ‏برای مغز یک کودک 6-7-8ساله می‌سازد نمی‌توان اندازه گرفت.‏ برج طغرل بعد از پل عابر پیاده آمدیم به سوی قبرستان ابن بابویه. برج طغرل آن سو خودنمایی می‌کرد. رفتیم به سمتش و راستش فکر ‏نمی‌کردیم آن برج آجری ساده آن قدر اعجاب برانگیز باشد. ‏ آقای قنبری، مسئول حفاظت از برج بعد از بدرقه کردن مهمان‌هایش به سمت ما آمد. لفظ قلم حرف می‌زد. اشاره داد به دوربین‌ ‏عکاسی‌ام که گفته‌اند ممنوع باشد، ولی شما می‌توانید استفاده کنید، به شرطی این‌که کسی نبیند و این حرف‌ها. نفری 1500 ‏تومان ورودی‌مان را هم گرفت. به‌مان گفت که بروید پشت برج تابلوی راهنما را بخوانید. تابلوی راهنما را خواندیم و فهمیدیم ‏که این‌جا آرامگاه طغرل بیک سلطان دوره‌ی سلجوقیان است و در زلزله‌ی شهر ری گنبدش از بین رفته و ناصرالدین شاه دستور ‏به بازسازی‌اش داده و همین. ‏ می‌رفت که هیچ یک از عجایب آن را درنیابیم. بعد دیدیم آقای قنبری دارد پره‌های برج را برای دو نفر می‌شمارد و بعد ساعت ‏را می‌گوید و می‌پرسد که درست گفته یا نه. درست می‌گفت. پره‌های برج و تابش آفتاب بر آن‌ها معنادار بودند. برج یک ‏ساعت 24 پره‌ی خیلی بزرگ با ارتفاع 22 متر بود. وقتی آفتاب بر روی پره‌ای مماس بتابد، یعنی که باید برای فهمیدن زمان آن ‏را بشماریم و برویم تا جایی که برسیم به پره‌ای که آفتاب ندارد یا آفتاب بر آن نیمه تابیده. تازه اگر نیمه تابیده باشد، از روی ‏کنگره‌ها و مقرنس‌های بالای پره می‌شود نیم ساعت، یک ربع را هم مشخص کرد!‏ وقتی که تیغه‌ی آفتاب روی بدنه‌ی یکی از پــرّه‌های برج مماس شود یک ساعت را نشان می‌دهد.‏‎  وقتی که سایه‌ی لبه یکی از پـــرّه‌ها درست وسط بدنه‌ی پـــرّه‌ی مجاور قرار بگیرد، نیم ساعت را نشان می‌دهد که از قوس ‏گوشه‌ی کنگره‌ی بالا مشخص می‌شود.‏ اما برج طغرل، فقط آرامگاه طغرل بیک و یک ساعت آفتابی بزرگ نبود. یک تقویم دقیق هم بود. طوری که می‌شود از روی آن ‏دقیقا روز اول تابستان و روز اول بهار و روز اول زمستان را مشخص کرد. تابش خورشید به درون برج و زاویه‌ی تابش برج ‏طغرل را به یک تقویم دقیق هم تبدیل کرده است. طوری که در روز اول تابستان، آفتاب در نیم‌روز دقیقا روی نقطه‌ی وسط برج ‏می‌تابد.‏ و نقطه‌ی وسط برج. آن هم اعجوبه‌ای بود. نقطه‌ی وسط برج جوری است که وقتی کسی در آن‌جا شروع به حرف زدن می‌کند، ‏صدا اکو می‌شود. اکو شدن صدا فقط مختص به درون برج هم نیست. تا شعاع 30 متری برج، صدای سخنرانی کسی که در نقطه‌ی ‏وسط برج حرف می‌زند رسا و واضح شنیده می‌شود. هر چه هم از مرکز برج فاصله گرفته شود،‌ صدا ضعیف‌تر و ضعیف‌تر ‏می‌شود. مرکز برج طغرل محلی برای سخنرانی‌های بزرگ بوده.‏ سقف آزاد و رها و بدون گنبد برج طغرل یک جور خاصیت تلسکوپی هم دارد. آقای قنبری می‌گفت دو بار در طول سال ماه ‏دقیقا بالای برج طغرل قرار می‌گیرد و اگر شما در نقطه‌ی مرکزی برج باشید حتی می‌شود تپه‌ماهورهای ماه را هم دید. یا که اگر ‏شما در نقطه‌ی مرکزی باشید و چرخبالی(خودش به چرخبال تاکیید داشت.) از بالای برج رد شود، شما می‌توانید دقیقا نوشته‌های ‏زیر چرخبال را بخوانید. در حالی‌که در حالت عادی این غیرممکن است.‏ بعد آقای قنبری دست ما را گرفت و برد جلوی در شمالی، جای پای گربه‌ای بر کف زمین را نشان داد. گفت بایستید این‌جا و به ‏بالا نگاه کنید. شیر خفته‌ و غمگین برج را مشاهده خواهید کرد!‏ قبرستان ابن بابویه از برج طغرل خارج شدیم و راه افتادیم سمت قبرستان ابن بابویه. قبرهای نامنظم برای صحرا معنای خوبی می دادند. قبرهای نامنظم یعنی این که باید برگشت و بهترش کرد. منظم ترش کرد... مزار شیخ صدوق تبدیل شده بود به یک امامزاده. رهایش ‏کردیم و راه افتادیم سمت آرامگاه تختی. آن‌ گوشه بالاتر از آرامگاه جهان پهلوان مردی تکیه داده بود به دیوار و در خودش ‏کنجله شده بود. تکان نمی‌خورد. کلاه کاپشن پاره پوره‌اش را کشیده بود پایین و هیچ از صورتش معلوم نبود و حالت نعشه‌اش ‏نشان می‌داد که حال و روزش خیلی خراب است. آمده بود بالای مزار تختی نشسته بود شاید جوانمردی کمکش کند... ‏ نمی‌دانستم که تختی 3تا مدال المپیک دارد. فهمیدم. از پیرمردی پرسیدم که شهدای 30 تیر کجا هستند؟ گفت نمی‌دانم. بعد از ‏‏30 ثانیه سکوت مرد معتاد آن طرفی با صدای تو دماغی‌اش گفت، بالاتر از در اول شرقی، اون جااند... خنده‌مان گرفت. بی‌درنگ ‏یاد داستان خسرو توی کتاب‌های درسی‌مان افتادم که آدم باهوشی بود ولی بعد معتاد و نابود شده بود... مزار تختی من را یاد ‏بابک تختی هم انداخت. تنها فرزند تختی که یادم است یک کتاب داستان هم چاپ کرده بود و یک انتشاراتی به اسم نشر قصه ‏هم داشت. بعد دیگر از او هیچ خبری هیچ جا نخواندم. یحتمل از ایران رفته... فرزند جهان پهلوان و کشتی‌گیر نویسنده‌ای لطیف ‏شده بود. ‏ راه افتادیم که شهدای 30 تیر را پیدا کنیم. ابن بابویه خوراک قبرخوانی است. سرگرمی بچگی خیلی از ماها.... این که روی قبر ‏خانم‌های جوان نوشته بودند دوشیزه‌ی ناکام فلانی برای‌مان دردناک بود. گفتم آن‌هایی هم که نوشته‌اند جوان ناکام منظورشان ‏همان شب زفاف است. یعنی که طرف جوانی بوده که کام نگرفته. دوشیزه‌ی ناکام هم تاکید دوبله بوده. هم دوشیزه بودن و هم ‏ناکام بودن...‏ قبرستان ابن بابویه پر است از قبرهای خانوادگی. بعضی‌های‌شان دیوار دارند و حیاط و مثل یک خانه‌اند با ساکنینی در زیر خاک ‏و بعضی‌های‌شان هم در و دیوار ندارند. بعضی از قبرهای ابن بابویه خود اثر هنری‌اند... قبرهایی عجیب و غریب.‏ آرامگاه خانوادگی دهخداها هم جذاب بود. علی‌اکبر دهخدا نویسنده‌ی فرهنگ لغت دهخدا در کنار خاندانش آن‌جا آرمیده بود. ‏راستش وارثین او هم برایم سوال شد. این که پسر علی‌اکبر دهخدا چه شد؟ دخترش کی بود؟ نوادگانش مثل خودش شدند یا ‏آدم‌هایی معمولی شده‌اند و به محاق فراموشی رفته‌اند؟ نمی‌دانستم.‏ آرامگاه شیخ رجبعلی خیاط هم همان نزدیکی بود. صحرا شیخ رجبعلی را نمی‌شناخت. من هم چیزی از او نخوانده بودم. فقط چند ‏کتاب در موردش دیده بودم که عارف مسلک بوده و با کنج عزلت نشینی‌اش درس اخلاق‌ها داده و... عرفا را دوست ندارم. ‏آدم‌هایی که تنهایی حالش را برده‌اند و با کنج عزلت نشینی فقط جهان خودشان را زیبا کرده‌اند و چیزی به جهان حال ما اضافه ‏نکرده اند. مولانا قصه‌اش فرق می‌کند. عرفایی مثل شیخ رجبعلی خیاط و قدیم‌تر را می‌گویم که گویا از زندگی لذت برده‌اند. ولی ‏میراثی که برای ما گذاشته‌اند اصلا چیز دلگرم‌کننده‌ای نیست.‏ مزار شهدای 30 تیر را جستیم. چند تا از قبرها بی‌نام و نشان بودند. چند تایی فقط یک نام بودند. بی‌هیچ توضیح اضافه‌ای... 30 ‏تیر 1331. زمانی که مصدق به خاطر تقلب در انتخابات استعفا داده بود و شاه قبول کرده بود و بعد گروه های مختلف مردمی ‏در حمایت از مصدق در خیابان‌ها تظاهرات کرده بودند و ارتش کشت و کشتار راه انداخته بود... شهدایی که اکثرا جوان بودند ‏‏(18-19ساله تا نهایت 36-37 ساله...).‏ بنای یابودی هم ساخته بودند (شبیه بنای یادبود شهدا در پردیس مرکزی دانشگاه تهران) که از گذر ایام تالاپ افتاده بود و شکسته بود... فقط با پرس و جو توانستیم شهدای 30 تیر را بیابیم... قبرهای دیگری را هم می‌توانستیم بجوییم. قبر شهدای 16 آذر دانشگاه تهران مثلا... سه آذر اهورایی.  ولی گرسنه‌مان شده بود. ‏از روی قبری خلاقانه گذشتیم. نمودار عمر. خطی که شروع را به پایان وصل کرده بود. شروع در سطحی بالاتر و پایان در سطحی ‏پایین‌تر... من بودم به جای صاحبان آن قبر، جای تولد و مرگ را برعکس می‌گردم... زندگی آن‌قدر هم چیز گندی نیست...‏ راه افتادیم به سمت بازارچه‌ی پشت حرم شهر ری تا دلی از عزا دربیاوریم. سر راه‌مان از جلوی مسجد فیروزآبادی رد شدیم. ‏مزار جلال آل احمد توی این مسجد است. وقتی وارد مسجد می‌شوی، سمت چپ، تعداد زیادی قبر است. وارد سالن که بشوی، ‏دست راست، نزدیکی‌های گوشه‌ی سالن آرامگاه ساده‌ی این مرد ناآرام تو را به خودش دعوت می‌کند. نشستیم سر مزارش و از ‏سادگی سنگ قبرش گفتیم و از عکسی که بیخود بالای مزار چسبانده بودند و فاتحه خواندیم. آرزو کردیم که روزی هم برویم ‏سر مزار صادق هدایت و غلامحسین ساعدی...‏ پشت حرم بازارچه‌ی پشت حرم سرشار است از شور زندگی. از خوردنی‌ها، پوشیدنی‌ها، همهمه‌ی جمعیت. پر است از مغازه‌های کبابی با نان ‏داغ که همه‌شان وسوسه‌انگیزند.‏ تعریف کبابی حضرتی را شنیده بودیم. رفتیم و نشستیم روی تخت و 2 پرس کوبیده‌ی بازاری زدیم به رگ. نان داغ هم به راه ‏بود. ارزان هم افتاد. 2 پرس کوبیده با ماست و دوغ و زیتون و نان 25000 تومان. البته اوضاع دستشویی رستوران جالب ‏نبود. یک چیزی که توی کبابی برایم جالب بود تخت کناری‌مان بود: یک خانواده‌ی افغان. پدر و مادر و 4-5تا بچه‌ی بزرگ و ‏کوچک. خیلی از کارگران افغان در ایران، فقط کارگری می‌کنند. پول ناچیزی درمی‌آورند و آن را می‌فرستند برای خانواده‌شان ‏در افغانستان. خیلی‌های‌شان حق تشکیل خانواده در ایران ندارند. میز کناری ما یک خانواده‌ی افغان بودند که مرز آن‌ها را از هم ‏جدا نکرده بود. بعد مثل خیلی جاهای دیگر با آن‌ها برخورد توهین‌آمیز نشده بود. آن‌ها هم این حق را داشتند که مثل ما بر سر ‏تختی بنشینند و در یک رستوران کوبیده به رگ بزنند. اصلا چیز عجیبی نبود. به هیچ وجه. ولی از بس برخورد توهین‌آمیز و ‏نژادپرستانه دیده‌ام، وجود با صفا و آرامش آن‌ها برایم خوشحال‌کننده بود.‏ استودان زرتشتی ها کباب خوردیم. کیک کشمشی خریدیم. آلبالو خشکه خریدیم و دیدیم زمان زیادی نداریم که یک یادگاری خوب بخریم. رفتیم ‏سمت ماشین و راه افتادیم به سوی سه راه تقی‌آباد. تقریبا از شهر ری خارج شدیم و به کوه‌های جنوب شهر ری نزدیک شدیم. ‏افتادیم توی جاده ورامین. می‌خواستیم استودان زرتشتی‌ها را ببینیم. گفته بودند که از کنار جاده، نگاه کنی می‌فهمی کجاست. و ‏پیدا کردیم. برج کوچکی بر فراز کوه و پله‌های طویلی که به آن برجک می رسید... دور زدیم و دوباره وارد بلواری شدیم و تا ‏نزدیکی‌های بی بی شهربانو هم رفتیم و دور زدیم و رسیدیم به پای کوهی که برجک را دیده بودیم. برجکی که شبیه آتشکده ‏بود... ماشین را پارک کردیم. عصر جمعه بود و خلوت. به جز ما کسی نبود. پای کوه چند خانه بود و آن ته هم 7-8 نفر مرد ‏نشسته بودند داشتند با هم پاسور بازی می‌کردند. یکی‌شان موتور کراس داشت. وقتی به کمرگاه کوه رسیدیم با موتور کراسش ‏آمد از کوه بالا... ترس‌مان گرفت. ولی کاری‌مان نداشت. فقط می‌خواست بگوید که موتوری دارم که تیزتر از بز کوه و کمر را بالا ‏می‌رود. ‏ به استودان زرتشتی‌ها رسیدیم. یک دایره‌ی آجری در کمرگاه کوه که به جز چند خشت چیزی از آن باقی نمانده بود. زیاد ‏بزرگ نبود. استودان صورت ساده‌ شده‌ی کلمه‌ی استخوان‌دان است... زرتشتی‌ها اعتقاد داشتند که جنازه را نباید در خاک دفن ‏کرد. دفن کردن یعنی آلوده کردن آب و خاک و باد و آتش. جنازه را در بلندی‌ها می‌گذاشتند تا گوشتش طعمه‌ی حیوانات ‏شود. بعد استخوان‌های باقی‌مانده را در وسط یک چاله می‌ریختند، چاله‌ای که گاه خیلی بزرگ بوده. به آن چاله استخوان‌دان و ‏بعدها استودان می‌گفتند. استودان شهر ری زیاد بزرگ نبود... ولی منظره‌ی عجیبی داشت... بر فراز کوهی که شهر ری و آن ‏دوردست‌ها پالایشگاه نفت تهران زیر پاهایت بود...‏ از پله‌ها بالا رفتیم. برجک شبیه آتشکده بود. یعنی زیرزمین داشت. من از سوراخ زیرزمینش وارد شدم. انگار که برجی باشد و ‏آتش را از زیر برمی‌افروختند. ولی هیچ راهنمایی وجود نداشت که به ما بگوید آیا این بنا آتشکده بوده؟ شاید هم همین برجک استودان بوده. مرده ها را روی دایره ی پایینی که فکر کردیم استودان است می چیده اند و بعدها استخوان ها را می آورده اند می ریخته اند به آن مغاکی که من واردش شده بودم... بعد فهمیدم که به آن برجک کوه نقاره خانه می گویند و البته هیچ اطمینانی در مورد کاربرد آن وجود ندارد...برای لحظاتی ایستادیم و به مشقت‌ها و معنای فروزان نگه داشتن آتش فکر کردیم...‏ از کوه آمدیم پایین و از میان دشت‌های صیفی‌کاری جنوب شهر ری به سمت تهران برگشتیم.‏