ُسفر به راگا
پیمان .. | جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۴۶ ق.ظ |
بزرگراه نواب را مستقیم رفتیم پایین. تندگویان و دستواره فقط تغییر نام راه مستقیم ما بود. بعد وارد بزرگراه آزادگان شرق شدیم و بعد هم از خیابان رجایی جنوبی آمدیم پایین تا که رسیدیم به میدان نماز و خیابان امام حسین. ماشین را نزدیک خیابان دیلمان پارک کردیم. به یاد محمد افتادم که خانهشان همین خیابان دیلمان بود. و پیاده راه افتادیم برای شهر ری گردی.
چشمه علی و برج و باروی شهر ری
مقصد اول چشمه علی و برج و باروی شهر ری بود. اول به قبرستان ابنبابویه رسیدیم. بعد خیابان غیوری را بالا رفتیم و از پل عابر پیادهی بزرگراه کریمی رد شدیم و آن دست بزرگراه، یکهو از میان کوچه پس کوچهها و خانهها، چشممان خورد به یک صخرهی بزرگ که بالایش دیواری کاهگلی و عظیم بالا رفته بود. به برج و باروی شهر ری رسیده بودیم. از صخرههای کناری بالا رفتیم تا پشت برج و بارو دربیاییم. همینطور آهسته آهسته از آن بالا رفتیم. برج و بارو تمیز بازسازی شده بود و به شکوه قبلی خودش برگشته بود. هر چند این برج و بارو در اصل به دور شهر بوده و الان فقط چند صد متر بازسازی شده است. پشت برج و بارو را به سبک ایتالیایی مرمت کرده بودند. قسمتهایی از برج و باروی مرمت نشده را هم عیان کرده بودند که بگویند اصل بنا چه بوده و چه شده. به دروازهی نگهبانیاش رسیدیم. سرمان را از دروازه بیرون آوردیم و به پارک زیر پایمان و آدمهایی که از بالا کوچولو بودند نگاه کردیم. شهر ری روبهرویمان خوابیده بود. چشمه علی زیر صخرهای بود که ما بر فراز باروی بزرگ بالای آن ایستاده بودیم.
برج و بارو و بالا و پایین رفتن از دیوارها و دروازههایش خیال انگیز بود. پس از چند صد قرن، حالا دیگر این سو و آن سوی برج و بارو هر دو یک حس میدادند: برانگیخته شدن حس بازیگوشی. ولی کمی که فکر میکردی، امینت و گرانبها بودن آن را درمییافتی. این که در روزگاری نه چندان دور امنیت چه دُر گرانبهایی بوده. آن قدر گران بوده که به خاطرش چنان دیوارهای بلندی میساختهاند. آن قدر کمیاب بوده که شهری به خاطر این برج و باروها در سراسر تاریخ جاودانه میشده.
از برج و باروی شهر ری آمدیم پایین و روانه شدیم سمت چشمه علی که از زیر صخرهها میجوشید. بیشتر شبیه قنات بود. آخر آدم جوشش آب را نمیتوانست از زیر صخرهها دریابد. و بالای چشمه هم سنگنگارهی فتحعلیشاه قاجار. چیزی به تقلید از سنگنگارههای شاهان هخامنشی: پادشاهی نشسته بر تخت و غلامان و زیردستان گوش به فرمان. قشنگ بود. ترگ برداشته بود. ولی ته ته ماجرا که نگاه میکردی مضحک بود. شاه هخامنشی با هزار ظلم و زورگویی تخت جمشیدی بنا نهاده بود و سنگنگاره بر جا گذاشته بود. یا جنگی عظیم را پیروز شده بود و سنگنگارهی یادبود ساخته بود. فتحعلیشاه قاجار زیر ویرانههای برج و باروی قدیم ری و بالای چشمه علی چه کار کرده بود آخر؟! آهو نمیشوی بدین جست و خیز گوسپند...
ولی خوراک بچهها بود. بچههای کوچک از بالای برج و بارو از روی صخرهها میآمدند پایین، از پلههای کوچک کنار سنگ نگاره میآمدند و مینشستند روی تخت مانندی که کنار سنگ نگاره ساخته بودند. و پادشاهی میکردند. حجم خیالی را که چنین مکانی برای مغز یک کودک 6-7-8ساله میسازد نمیتوان اندازه گرفت.
برج طغرل
بعد از پل عابر پیاده آمدیم به سوی قبرستان ابن بابویه. برج طغرل آن سو خودنمایی میکرد. رفتیم به سمتش و راستش فکر نمیکردیم آن برج آجری ساده آن قدر اعجاب برانگیز باشد.
آقای قنبری، مسئول حفاظت از برج بعد از بدرقه کردن مهمانهایش به سمت ما آمد. لفظ قلم حرف میزد. اشاره داد به دوربین عکاسیام که گفتهاند ممنوع باشد، ولی شما میتوانید استفاده کنید، به شرطی اینکه کسی نبیند و این حرفها. نفری 1500 تومان ورودیمان را هم گرفت. بهمان گفت که بروید پشت برج تابلوی راهنما را بخوانید. تابلوی راهنما را خواندیم و فهمیدیم که اینجا آرامگاه طغرل بیک سلطان دورهی سلجوقیان است و در زلزلهی شهر ری گنبدش از بین رفته و ناصرالدین شاه دستور به بازسازیاش داده و همین.
میرفت که هیچ یک از عجایب آن را درنیابیم. بعد دیدیم آقای قنبری دارد پرههای برج را برای دو نفر میشمارد و بعد ساعت را میگوید و میپرسد که درست گفته یا نه. درست میگفت. پرههای برج و تابش آفتاب بر آنها معنادار بودند. برج یک ساعت 24 پرهی خیلی بزرگ با ارتفاع 22 متر بود. وقتی آفتاب بر روی پرهای مماس بتابد، یعنی که باید برای فهمیدن زمان آن را بشماریم و برویم تا جایی که برسیم به پرهای که آفتاب ندارد یا آفتاب بر آن نیمه تابیده. تازه اگر نیمه تابیده باشد، از روی کنگرهها و مقرنسهای بالای پره میشود نیم ساعت، یک ربع را هم مشخص کرد!
وقتی که تیغهی آفتاب روی بدنهی یکی از پــرّههای برج مماس شود یک ساعت را نشان میدهد.
وقتی که سایهی لبه یکی از پـــرّهها درست وسط بدنهی پـــرّهی مجاور قرار بگیرد، نیم ساعت را نشان میدهد که از قوس گوشهی کنگرهی بالا مشخص میشود.
اما برج طغرل، فقط آرامگاه طغرل بیک و یک ساعت آفتابی بزرگ نبود. یک تقویم دقیق هم بود. طوری که میشود از روی آن دقیقا روز اول تابستان و روز اول بهار و روز اول زمستان را مشخص کرد. تابش خورشید به درون برج و زاویهی تابش برج طغرل را به یک تقویم دقیق هم تبدیل کرده است. طوری که در روز اول تابستان، آفتاب در نیمروز دقیقا روی نقطهی وسط برج میتابد.
و نقطهی وسط برج. آن هم اعجوبهای بود. نقطهی وسط برج جوری است که وقتی کسی در آنجا شروع به حرف زدن میکند، صدا اکو میشود. اکو شدن صدا فقط مختص به درون برج هم نیست. تا شعاع 30 متری برج، صدای سخنرانی کسی که در نقطهی وسط برج حرف میزند رسا و واضح شنیده میشود. هر چه هم از مرکز برج فاصله گرفته شود، صدا ضعیفتر و ضعیفتر میشود. مرکز برج طغرل محلی برای سخنرانیهای بزرگ بوده.
سقف آزاد و رها و بدون گنبد برج طغرل یک جور خاصیت تلسکوپی هم دارد. آقای قنبری میگفت دو بار در طول سال ماه دقیقا بالای برج طغرل قرار میگیرد و اگر شما در نقطهی مرکزی برج باشید حتی میشود تپهماهورهای ماه را هم دید. یا که اگر شما در نقطهی مرکزی باشید و چرخبالی(خودش به چرخبال تاکیید داشت.) از بالای برج رد شود، شما میتوانید دقیقا نوشتههای زیر چرخبال را بخوانید. در حالیکه در حالت عادی این غیرممکن است.
بعد آقای قنبری دست ما را گرفت و برد جلوی در شمالی، جای پای گربهای بر کف زمین را نشان داد. گفت بایستید اینجا و به بالا نگاه کنید. شیر خفته و غمگین برج را مشاهده خواهید کرد!
قبرستان ابن بابویه
از برج طغرل خارج شدیم و راه افتادیم سمت قبرستان ابن بابویه. قبرهای نامنظم برای صحرا معنای خوبی می دادند. قبرهای نامنظم یعنی این که باید برگشت و بهترش کرد. منظم ترش کرد... مزار شیخ صدوق تبدیل شده بود به یک امامزاده. رهایش کردیم و راه افتادیم سمت آرامگاه تختی. آن گوشه بالاتر از آرامگاه جهان پهلوان مردی تکیه داده بود به دیوار و در خودش کنجله شده بود. تکان نمیخورد. کلاه کاپشن پاره پورهاش را کشیده بود پایین و هیچ از صورتش معلوم نبود و حالت نعشهاش نشان میداد که حال و روزش خیلی خراب است. آمده بود بالای مزار تختی نشسته بود شاید جوانمردی کمکش کند...
نمیدانستم که تختی 3تا مدال المپیک دارد. فهمیدم. از پیرمردی پرسیدم که شهدای 30 تیر کجا هستند؟ گفت نمیدانم. بعد از 30 ثانیه سکوت مرد معتاد آن طرفی با صدای تو دماغیاش گفت، بالاتر از در اول شرقی، اون جااند... خندهمان گرفت. بیدرنگ یاد داستان خسرو توی کتابهای درسیمان افتادم که آدم باهوشی بود ولی بعد معتاد و نابود شده بود... مزار تختی من را یاد بابک تختی هم انداخت. تنها فرزند تختی که یادم است یک کتاب داستان هم چاپ کرده بود و یک انتشاراتی به اسم نشر قصه هم داشت. بعد دیگر از او هیچ خبری هیچ جا نخواندم. یحتمل از ایران رفته... فرزند جهان پهلوان و کشتیگیر نویسندهای لطیف شده بود.
راه افتادیم که شهدای 30 تیر را پیدا کنیم. ابن بابویه خوراک قبرخوانی است. سرگرمی بچگی خیلی از ماها.... این که روی قبر خانمهای جوان نوشته بودند دوشیزهی ناکام فلانی برایمان دردناک بود. گفتم آنهایی هم که نوشتهاند جوان ناکام منظورشان همان شب زفاف است. یعنی که طرف جوانی بوده که کام نگرفته. دوشیزهی ناکام هم تاکید دوبله بوده. هم دوشیزه بودن و هم ناکام بودن...
قبرستان ابن بابویه پر است از قبرهای خانوادگی. بعضیهایشان دیوار دارند و حیاط و مثل یک خانهاند با ساکنینی در زیر خاک و بعضیهایشان هم در و دیوار ندارند. بعضی از قبرهای ابن بابویه خود اثر هنریاند... قبرهایی عجیب و غریب.
آرامگاه خانوادگی دهخداها هم جذاب بود. علیاکبر دهخدا نویسندهی فرهنگ لغت دهخدا در کنار خاندانش آنجا آرمیده بود. راستش وارثین او هم برایم سوال شد. این که پسر علیاکبر دهخدا چه شد؟ دخترش کی بود؟ نوادگانش مثل خودش شدند یا آدمهایی معمولی شدهاند و به محاق فراموشی رفتهاند؟ نمیدانستم.
آرامگاه شیخ رجبعلی خیاط هم همان نزدیکی بود. صحرا شیخ رجبعلی را نمیشناخت. من هم چیزی از او نخوانده بودم. فقط چند کتاب در موردش دیده بودم که عارف مسلک بوده و با کنج عزلت نشینیاش درس اخلاقها داده و... عرفا را دوست ندارم. آدمهایی که تنهایی حالش را بردهاند و با کنج عزلت نشینی فقط جهان خودشان را زیبا کردهاند و چیزی به جهان حال ما اضافه نکرده اند. مولانا قصهاش فرق میکند. عرفایی مثل شیخ رجبعلی خیاط و قدیمتر را میگویم که گویا از زندگی لذت بردهاند. ولی میراثی که برای ما گذاشتهاند اصلا چیز دلگرمکنندهای نیست.
مزار شهدای 30 تیر را جستیم. چند تا از قبرها بینام و نشان بودند. چند تایی فقط یک نام بودند. بیهیچ توضیح اضافهای... 30 تیر 1331. زمانی که مصدق به خاطر تقلب در انتخابات استعفا داده بود و شاه قبول کرده بود و بعد گروه های مختلف مردمی در حمایت از مصدق در خیابانها تظاهرات کرده بودند و ارتش کشت و کشتار راه انداخته بود... شهدایی که اکثرا جوان بودند (18-19ساله تا نهایت 36-37 ساله...). بنای یابودی هم ساخته بودند (شبیه بنای یادبود شهدا در پردیس مرکزی دانشگاه تهران) که از گذر ایام تالاپ افتاده بود و شکسته بود... فقط با پرس و جو توانستیم شهدای 30 تیر را بیابیم...
قبرهای دیگری را هم میتوانستیم بجوییم. قبر شهدای 16 آذر دانشگاه تهران مثلا... سه آذر اهورایی. ولی گرسنهمان شده بود. از روی قبری خلاقانه گذشتیم. نمودار عمر. خطی که شروع را به پایان وصل کرده بود. شروع در سطحی بالاتر و پایان در سطحی پایینتر... من بودم به جای صاحبان آن قبر، جای تولد و مرگ را برعکس میگردم... زندگی آنقدر هم چیز گندی نیست...
راه افتادیم به سمت بازارچهی پشت حرم شهر ری تا دلی از عزا دربیاوریم. سر راهمان از جلوی مسجد فیروزآبادی رد شدیم. مزار جلال آل احمد توی این مسجد است. وقتی وارد مسجد میشوی، سمت چپ، تعداد زیادی قبر است. وارد سالن که بشوی، دست راست، نزدیکیهای گوشهی سالن آرامگاه سادهی این مرد ناآرام تو را به خودش دعوت میکند. نشستیم سر مزارش و از سادگی سنگ قبرش گفتیم و از عکسی که بیخود بالای مزار چسبانده بودند و فاتحه خواندیم. آرزو کردیم که روزی هم برویم سر مزار صادق هدایت و غلامحسین ساعدی...
پشت حرم
بازارچهی پشت حرم سرشار است از شور زندگی. از خوردنیها، پوشیدنیها، همهمهی جمعیت. پر است از مغازههای کبابی با نان داغ که همهشان وسوسهانگیزند.
تعریف کبابی حضرتی را شنیده بودیم. رفتیم و نشستیم روی تخت و 2 پرس کوبیدهی بازاری زدیم به رگ. نان داغ هم به راه بود. ارزان هم افتاد. 2 پرس کوبیده با ماست و دوغ و زیتون و نان 25000 تومان. البته اوضاع دستشویی رستوران جالب نبود. یک چیزی که توی کبابی برایم جالب بود تخت کناریمان بود: یک خانوادهی افغان. پدر و مادر و 4-5تا بچهی بزرگ و کوچک. خیلی از کارگران افغان در ایران، فقط کارگری میکنند. پول ناچیزی درمیآورند و آن را میفرستند برای خانوادهشان در افغانستان. خیلیهایشان حق تشکیل خانواده در ایران ندارند. میز کناری ما یک خانوادهی افغان بودند که مرز آنها را از هم جدا نکرده بود. بعد مثل خیلی جاهای دیگر با آنها برخورد توهینآمیز نشده بود. آنها هم این حق را داشتند که مثل ما بر سر تختی بنشینند و در یک رستوران کوبیده به رگ بزنند. اصلا چیز عجیبی نبود. به هیچ وجه. ولی از بس برخورد توهینآمیز و نژادپرستانه دیدهام، وجود با صفا و آرامش آنها برایم خوشحالکننده بود.
استودان زرتشتی ها
کباب خوردیم. کیک کشمشی خریدیم. آلبالو خشکه خریدیم و دیدیم زمان زیادی نداریم که یک یادگاری خوب بخریم. رفتیم سمت ماشین و راه افتادیم به سوی سه راه تقیآباد. تقریبا از شهر ری خارج شدیم و به کوههای جنوب شهر ری نزدیک شدیم. افتادیم توی جاده ورامین. میخواستیم استودان زرتشتیها را ببینیم. گفته بودند که از کنار جاده، نگاه کنی میفهمی کجاست. و پیدا کردیم. برج کوچکی بر فراز کوه و پلههای طویلی که به آن برجک می رسید... دور زدیم و دوباره وارد بلواری شدیم و تا نزدیکیهای بی بی شهربانو هم رفتیم و دور زدیم و رسیدیم به پای کوهی که برجک را دیده بودیم. برجکی که شبیه آتشکده بود... ماشین را پارک کردیم. عصر جمعه بود و خلوت. به جز ما کسی نبود. پای کوه چند خانه بود و آن ته هم 7-8 نفر مرد نشسته بودند داشتند با هم پاسور بازی میکردند. یکیشان موتور کراس داشت. وقتی به کمرگاه کوه رسیدیم با موتور کراسش آمد از کوه بالا... ترسمان گرفت. ولی کاریمان نداشت. فقط میخواست بگوید که موتوری دارم که تیزتر از بز کوه و کمر را بالا میرود.
به استودان زرتشتیها رسیدیم. یک دایرهی آجری در کمرگاه کوه که به جز چند خشت چیزی از آن باقی نمانده بود. زیاد بزرگ نبود. استودان صورت ساده شدهی کلمهی استخواندان است... زرتشتیها اعتقاد داشتند که جنازه را نباید در خاک دفن کرد. دفن کردن یعنی آلوده کردن آب و خاک و باد و آتش. جنازه را در بلندیها میگذاشتند تا گوشتش طعمهی حیوانات شود. بعد استخوانهای باقیمانده را در وسط یک چاله میریختند، چالهای که گاه خیلی بزرگ بوده. به آن چاله استخواندان و بعدها استودان میگفتند. استودان شهر ری زیاد بزرگ نبود... ولی منظرهی عجیبی داشت... بر فراز کوهی که شهر ری و آن دوردستها پالایشگاه نفت تهران زیر پاهایت بود...
از پلهها بالا رفتیم. برجک شبیه آتشکده بود. یعنی زیرزمین داشت. من از سوراخ زیرزمینش وارد شدم. انگار که برجی باشد و آتش را از زیر برمیافروختند. ولی هیچ راهنمایی وجود نداشت که به ما بگوید آیا این بنا آتشکده بوده؟ شاید هم همین برجک استودان بوده. مرده ها را روی دایره ی پایینی که فکر کردیم استودان است می چیده اند و بعدها استخوان ها را می آورده اند می ریخته اند به آن مغاکی که من واردش شده بودم... بعد فهمیدم که به آن برجک کوه نقاره خانه می گویند و البته هیچ اطمینانی در مورد کاربرد آن وجود ندارد...برای لحظاتی ایستادیم و به مشقتها و معنای فروزان نگه داشتن آتش فکر کردیم...
از کوه آمدیم پایین و از میان دشتهای صیفیکاری جنوب شهر ری به سمت تهران برگشتیم.