زانران هورامان 5
پیمان .. | پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۰۸ ق.ظ |
آرام یک
اسم کردی است. اسم پسر هم هست. از آن اسمهای قشنگ است. و راستش مناسبترین صفت
برای آقای حیدر محمدی به نظرم آرام بود... همصحبتی چند دقیقهای با این مرد حسی
از آرامش را به آدم القا میکرد که در این زمانه نایاب است.
سنندج
قطب موسیقی ایران است. وقتی توی شهر قدم میزنی، دیدن نوجوانهای بلندقامتی که
لباس کردی به تن کردهاند و کولهی سازی بر دوش دارند و با گامهایی محکم به سویی
روانهاند اصلا عجیب نیست. ساعت 1 ظهر رسیدیم جلوی موزهی سنندج. تعطیل بود. گفتند
ساعت 1 تا 3:30 به خاطر ناهار و نماز تعطیل است. ولی مغازههای صنایع دستی حیاط
پشتی باز بودند. همینطور محض تماشا بود که وارد کارگاه دفسازی آقای محمدی شدیم.
ما را
به چشم مزاحم نگاه نکرد. ما از دف چیز زیادی نمیدانستیم. حتی انواع دف را هم نمیشناختیم.
پرسیدیم. دف غوغا یعنی چه؟ دف خورشیدی یعنی چه؟ و او با آرامترین لحن و صدای ممکن
برایمان توضیح داد. اصلا ناراحت نبود که 4 نفر مشتری بیحاصل آمدهاند به
کارگاهش. اصلا به چشم مشتری به ما نگاه نمیکرد. آن سو پروانهی کسب و کارش بود و
نامهای از بیژن کامکار در مدح و ستایش کار دفسازی آقای حیدر محمدی. دف نواختن را
بلد نبودیم. خواهش کردیم که کمی برایمان بنوازد. گفت من بلد نیستم. من فقط دف را
میسازم. نواختن با آن کار اساتید است. ولی دف را به دست گرفت و چند لحظهای برایمان
نواخت. ضربههایی که بر دف میخورد و صدایی که از پوست آن و زنجیرههای کناری آن
بلند میشد جایی در اعماق آدمیزاد را میلرزاند. بیخود نبود که دف ساز مراسم آیینی
بود. گفتیم که دیروز هورامان بودیم. با شوق ازمان پرسید که در مراسم هم حضور
داشتید؟ گفتیم که دیر رسیدیم. گفتیم که باران بود و فقط 10 صبح تا ظهر مراسم را
برگزار کردند و ما عصر رسیدیم. چشمهایش درخشیدند. دف ساز سنتی مراسم پیر شالیار
است. با یک جور احترام به ما نگاه کرد. ما در چشمش زائران متبرک هورامان بودیم.
ازش پرسیدیم که دف غوغایی که طرح تار عنکبوت داشت چند؟ گفت 300 هزار تومان. گفتیم
چه قدر گران... ارزانتر به ما نمیدهید؟ خیلی صادقانه گفت که 75 هزار تومان هزینهی
پوست و چوب آن دف شده است و مابقی حاصل کار من است. به قدری صادقانه از خرج مواد
اولیه و ارزش افزودهی کارش حرف زد که نمی توانستیم چیز دیگری بگوییم. کار او تک
بود. بزرگان ساز و موسیقی ازش تعریفها کرده بودند. و آن قدر آرام و نجیب بود این
مرد که نمیتوانستی هیچ چیز دیگری بگویی.
وقت
ناهار بود و همسر آقای محمدی هم به مغازه آمد. او هم دفساز بود. وقتشان را گرفته
بودیم. ما را به ناهار دعوت کردند. تشکر کردیم.
راه
افتادیم سمت مسجد جامع سنندج. زیبا بود. آرامش خوبی داشت. چند نفر مشغول خواندن نماز ظهر بودند. مواظب بودیم که از جلوی نماز خواندن شان رد نشویم که یک وقت نمازشان باطل شود.
خانهی
کردها (عمارت آصف) مثل موزهی سنندج به خاطر ناهار و نمازتعطیل بود. وقت زیادی
نداشتیم. راه افتادیم سمت رستوران جهاننما. روبهروی ادارهی دخانیات شهر سنندج.
مغازهی ادارهی دخانیات سیگارهای ساخت ایران را میفروخت. انواع و اقسام سیگار ساخت
ایران: بهمن، کاسپین، زیکا و... بهمن سیاه سیگاری بود که دکههای مطبوعاتی شهرها
ندارندش. آن جا داشتند.
رستوران
جهاننما موزهای بود از رادیوهای لامپی و قدیمی، ظروف چینی، سماورهای قدیمی، کلکسیونی
از ظرفها و زلمزیمبوها. رستوران خوبی بود.
پیاده
راه افتادیم سمت میدان اقبال. راه رفتن در شهر سنندج. خریدن سوغاتی: بادام سوخته.
شیرینی کنجدی با گز انگبین، نان کاک، آدامس سقز(فروشنده گفت قورتش بدهید، برای
معده خوب است. ولی بعد از یک مدتی جویدن آن قدر به دندانها میچسبید که قورت
دادنش کاری سخت بود!). مجسمهی میدان اقبال زیبا بود. در پسزمینهای از تابلوی
انواع و اقسام بانکها مردی جان به لبرسیده را ساخته بودند. کردستان یکی از استانهایی
است که سپردههای بانکیاش کم است. مردم کردستان اعتقاد دارند که پول را در بانک
گذاشتن و سود 20 درصد گرفتن مصداق ربا و حراملقمگی است. پولشان را بانک نمیگذارند.
برخلاف پولدارهای تهرانی که میلیاردها تومان پول را به جای به جریان انداختن و
کارآفرینی کردن و کارخانه ساختن میگذارند توی بانک و ماهیانه سودهای چند ده
میلیونی میگیرند... جلوی همهی بانکهای سنندج تبلیغات جایزه و قرعهکشی ماشین و
خانه و... به چشم میخورد. سیاستی تشویقی که 15-20 سال پیش برای جذب پولهای مردم
در بانک ها به کار گرفته میشد و این روزها دیگر خبری ازین تشویق ها نیست...
دیرمان
شده بود. باید تا آخر شب به تهران میرسیدیم. بازدید از موزهها را رها کردیم. راه
افتادیم سمت آبیدر. سمت پارک جنگلی آبیدر. و از فراز جنگلها و درختها و سبزهزاران
آبیدر به شهر هزار تپهی سنندج نگاه کردیم. حس سکرآور نگاه کردن به خانههای شهر
از یک بلندی...
خوشیهای
دیار کردستان را باید رها میکردیم و راه میافتادیم به سمت تهران...