تب بس - 2 (چشمه ی مرتضا علی)
پیمان .. | پنجشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۴، ۰۵:۴۹ ق.ظ |
شب را خانهی دخترخاله صبح کردیم. دخترخالهی میثم لطف کرد و خانهاش را در اختیار ما 4 تا قرار داد. بعد از نماز دور امامزاده گشتی زدیم. دلالهایی بودند که داد میزدند سوییت و خانهی اجارهای. ازشان پرسیدیم شبی چند؟ گفتند 30 هزار تومان. ولی به مجرد نمیدهیم. ما هم گفتیم خیلی دلتان بخواهد و مزاحم دخترخاله شدیم. شام را هم مهمانش شدیم! بعد از شام آن قدر خسته بودیم که حال و حوصلهی بازی و سرگرمی نداشتیم. هر کداممان افتادیم یک گوشه از خانه و دِ بخواب. کلهی سحر برپا شدیم و پوتینها و دمپاییهای مان را دم دست گذاشتیم. نان روغنی مخصوص طبس را هم دخترخاله شب قبل برایمان آورده بود. با پنیر و حلواشکری زدیم تو رگ و سوار سفیدبرفی شدیم. راندیم سمت میدان معلم طبس و از آنجا وارد جادهی روستای خرو شدیم و بعد از 33کیلومتر از کویر طبس عبور کردیم و به کوهپایههای شمالی طبس رسیدیم: روستای خرو. از کنار سد نهرین گذشتیم و روستای ییلاقی به ما رخ نشان داد. ورودی روستا همان اول صبح چند نفر قبض به دست ایستاده بودند. 3هزار تومان عوارض پسماند ازمان گرفتند و 1 کیسه زبالهی سیاه و 1 نقشهی شهرستان طبس کف دستمان گذاشتند. جاده را ادامه دادیم تا که جادهی آسفالت تمام شد و به پارکینگ خاکی چشمهی مرتضا علی رسیدیم. نرسیده به انتهای جادهی آسفالت یک جاده خاکی فرعی سمت راست جاده وجود داشت که به پارکینگ پایینی چشمه میرسید. با تجربهها از آن طرف رفته بودند.هیجانانگیز بود. چشمهی مرتضا علی هیجانانگیز بود. از کالِ پک و پهن وارد مسیر رودخانه شدیم. پلهی سنگکاری شده داشت و نیاز به کوهنوردی و پوتین و کفش جدی نبود. آخر پارکینگ دمپایی میفروختند که قبلا آمارش را داشتیم و با خودمان دمپایی آورده بودیم. کال درههایی است که بر اثر عبور سیلابهای فصلی ایجاد شده است. فرقش با خود دره این است که دره بین دو کوه واقع شده است و کال بین دو سطح از زمین واقع شده است و هر کالی را که ادامه بدهی آخرش به دره میرسی. چین و واچین دیوارههای اطراف کالهای طبس دیدنی است.
اول مسیرمان وسایل دبیسنجی چشممان را گرفته بود. میثم عمران آب خوانده بود و خوب سر در میآورد. پل تلهفریک ازین طرف مسیر به آن طرف آویزان بود. همان ارابههایی که اهالی روستایی در چهارمحال و بختیاری از آن به عنوان پل آدمرو استفاده میکردند و نصف بیشترشان انگشتهای دستشان را به خاطر این ارابهی دبیسنجی آب از دست داده بودند. آن قدر بالا بود که باورمان نمیآمد این درهی فراخ روزی آنقدر پرآب شود که آن پل تلهفریک هم کارایی پیدا کند. ولی سیلابهای فصلی مثل این که جدیتر ازین حرفها بودند.
چین و واچین دیوارههای اطراف, شکلهای غریب و عجیبی که عبور آب در طی سالیان ایجاد کرده بود. مخلوط خاک و سنگی که دیوارهها را تشکیل داده بودند و تو گاه در عجب میماندی که آن سنگ به آن بزرگی چگونه تالاپ از آن بالا فرو نمیغلتد. یعنی خاک و گل اینقدر چسبناک هستند که آن را این طور نگه داشتهاند؟اول مسیر زورمان میآمد خیس شویم. از خشکیهای رودخانه رد میشدیم و از نهرهای آب میپریدیم که خیس نشویم. ولی وقتی به دیوارههای اصلی چشمه رسیدیم...
سر راه, کنار دیوارههایی که خطکش چند متری برای دبیسنجی داشت, مردی بساط کتری آتشی به پا کرده بود و چای آویشن میفروخت. ارزان. خیلی ارزان. هر چای دمکشیدهی آتشی 750 تومان... چای آویشنش در هوای کنار آب رود دلچسب بود و خودش بسیار مهماننواز. بعد از دیوارههای خاک و سنگ, کال تنگ و تنگتر شد و به دره تبدیل شد. تا به آنجا که از عرض چند دهمتری به عرض 6-7متری رسید. و جنس دیوارههای دو طرف هم تغییر کرد. سنگی شد. و این همانجایی بود که فهمیدیم چهقدر ابله بودهایم که زور میزدیم که خیس نشویم. باید به آب میزدیم. به چشمههای آب گرم رسیده بودیم و آب آنقدر بالا بود که باید تا کمر به آب میزدیم تا رد شویم.
و به آب زدیم. مثل بقیه. کفشهایمان را درآوردیم و دمپاییها را پوشیدیم و به آب زدیم. آبی که از کنار دیوارههای سنگی میجوشید داغ بود. ولی آبی که از وسط رد میشد ولرم بود. بالاتر که رفتیم آب کنار دیوارهها داغ بود و آب جاری در وسط زمهریر. طوری که تو با یک دستت آب داغ را لمس میکردی و با دست دیگرت آب تگری را. یک پایمان در آب داغ بود و پای دیگر در آب یخ. و جلوتر عمق آب بیشتر شد و هر کس که به آنجا میرسید ناخودآگاه جیغ میزد. چه مرد چه زن. و ما هم رسیدیم ناخودآگاه جیغ زدیم. حجم آب سردی که یکهو لای پاهایمان را دربر گرفت چنان مور مورمان کرد که باید جیغ میزدیم...
صبح زود آمده بودیم و هنوز شلوغ نشده بود. از کنار دیوارههای گرم رد شدیم. از یک دیوارهی 2-3متری بالا رفتیم و یکهو چشممان خورد به یک بنای خشتی: طاق عباسی. جنس دیوارههای دو طرف طاق, سنگی به شدت محکم بود که با بقیهی دیوارهها فرق داشت. باشکوه بود. یک همچین بنای قدیمیای اینجا؟! یادگار دوران صفویه بود و از عجایب. یک بند تاخیری برای جلوگیری از سیلاب و سیل. و آبی که از زیر طاق رد میشد آن قدر سرد و یخ بود که مو را بر تن سرد میکرد و پای آدم را منجمد.
از طاق عباسی رد شدیم و بالادست آن روی تختهسنگی آفتابخور نشستیم. تخمه شکستیم و پر و پاچه را آفتاب دادیم. و دوباره به آب زدیم و برگشتیم. دوباره تا کمر توی آب گرم و سرد فرو رفتیم و این بار دیگر آبدیده شده بودیم. تمام سیر برگشت تا پارکینگ را از توی آب برگشتیم. هیچ جا زور نمیزدیم که از خشکیها رد شویم. شلپ شلوپکنان از وسط آب رد میشدیم. تازه به خانمها و آقایانی هم که زور میزدند خیس نشوند میخندیدیم. وقتی که داشتیم برمیگشتیم کال پر از آدم شده بود. مرد و زن و دختر و پسر. خدا را شکر کردیم که کلهی سحر راه افتادهایم. وگرنه در کنار این همه آدم از آن درهی تنگ و پرآب رد شدن والذاریاتی میشد.
به پارکینگ که نزدیک میشدیم چند تا خانهگبر در دیوارهی کال چشممان را گرفت. با احسان جستیم و رفتیم بالا. یک ارتفاع مثلا 30 متری را بالا رفتیم. خانهگبرها 3تا سوارخ در دیواره بودند. 3تا سوراخ غارمانند که با پشگل گوسفندها فرش شده بودند. 2 تایشان به هم راه داشتند و یک جورهایی برای خودشان خانه بودند. تاقچه داشتند و اتاقهای جدا جدا. ولی از پشگل گوسفندها پیدا بود که الان کاربردشان پناهگاه گوسفندها در شرایط نامساعد است. شاید قدیمیتر ازین حرفها بودند. شاید. نشستیم جلوی آن 3تا سوراخ و از بالا به ملتی که در حال رفتن و آمدن بودند نگاه کردیم. و به شکافهای دیوارهی روبهرو... باد میوزید و هوا آنقدر خشک بود که تا رسیدن به سفیدبرفی لباسهای خیسم بر تنم خشک شد.چشمهی مرتضا علی هیجانانگیز بود...