قطارباز
پیمان .. | يكشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۱:۳۵ ق.ظ |
من دیوانه ی قطارم. دیوانه ی واگنها، کوپهها و لکوموتیوی که به پیش میراندش. من دیوانه ی راه رفتن توی راه روهای قطارم و ایستادن توی راه روها، کنار پنجره. دیوانه ی اینم که پنجره را پایین بیاورم تنه ام را بیندازم روی پنجره بگذارم باد بزند توی صورتم و نگاه کنم به منظره هایی که از پیش رویم میروند و میروند. دیوانه ی صدای تلق تولوق مداومش هستم که «آیریلیق آیریلیق» هم میتوانم بشنومش…و آن قدر دیوانه اش بودم که فقط و فقط به خاطر او برای خودم و اسی تور مازندران گردی راه بیندازم…وقتی آن روز با اسی رفتیم شرکت مسافرتی «زرین گشت» و دو تا بلیط قطار برای ساری خریدیم به قیمت هر بلیط ۱۴۵۰ تومان توی ذهنم رویایی بودنش را حدس میزدم. اما فکرش را نمیکردم که به خاطرش آن همه دعا به جان رضاشاه کبیر بکنم…۶نفری که توی یک کوپه بودیم بلیط مان یک ویژگی مشترک داشت. توی قسمت توضیحاتش نوشته بود: ویژه ی برادران. من تهرانی بودم و اسی لاهیجانی و یکی مشهدی و یکی اراکی و آن یکی اردبیلی و آن یکی که کم حرفتر از هم همان بود ماسالی. مشهدیه و اراکیه سرباز بودند و دم به دقیقه سیگار میکشیدند. اردبیلیه و ماسالیه دانشجو بودند. و من و اسی هم فقط مسافر بودیم. برای هیچ کاری به ساری نمیرفتیم. هدف مان همان چیزی بود که برای آن چهارتا وسیله بود. دو تا کوپه آن طرف ترمان دو تا خارجکیه هم بودند. فارسی بلد نبودند. افسوس خوردم که چرا انگلیسی بلد نیستم بروم باهاشان گپ بزنم. حدس میزدم مثل من و اسی باشند. در پی یک رویا. برای فرار از جهان مزخرفی که درش زندگی میکردند…و قطار از تهران راه افتاد و به گرمسار رفت و بعد به فیروزکوه. سر راهمان کویر و برهوت بود و بعد کوه های عجیب غریب و فیروزکوه چند ده دقیقهای علاف شدیم. میان کوهها و باد خنکی که میوزید. اردبیلی که پای ثابت قطار تهران ساری بود میگفت اینجا قطار میایستد تا لکوموتیوش را تقویت کنند تا بتواند از کوه بالا برود. و بعد راه افتادیم. مسیر پرپیچ و خم بود. کنار پنجره ایستاده بودم و سر پیچها با خوشحالی به لکوموتیو و ته قطار نگاه میکردم. پیرمردها و بچه هایی که کنار خط آهن ایستاده بوند دست تکان میدادند. برایشان بای بای کردم. توی یکی از روستاهای کنار خط آهن مادری بچه اش را بغل کرده بود آورده بود کنار ریل و به بچه هه یاد میداد که برای قطار و مسافرهایش بای بای کند…و بعد تونلها شروع شدند. یکی از تونلها خیلی طولانی بود. چندین دقیقه فقط تاریکی بود و تاریکی. انگار تونل نمیخواست تمام بشود. توی تونل ظلمات محض بود. چشم چشم را نمیدید. و وقتی تونل تمام شد… یک رویا بود. دقیقن یک رویا بود. قطار داشت از میان مهها حرکت میکرد. از بین کوه هایی به هم چسبیده. آن قدر به نزدیک که انگار کوهها فقط برای عبور قطار صبر کرده اند و به هم نچسبیده اند و مه. مه. مه. و بعد درختها و سبزهها. و درختها. درختها. درختها. بوی باران. و به پنجره که تکیه میدهی برای دیدن مناظر بیرون حس میکنی صورتت دارد خیس میشود. و از باران نیست. از این است که حالا تو وسط ابرها داری به پیش میروی…قطار از بالای بالای کوه میرود. جاده ی آسفالته ته دره است. خیلی خیلی پایین. و تو ماشینها را دقیقن اندازه ی قوطی کبریت میبینی و خودت از بالای کوهها و جنگلها میروی…هیجان انگیز بود. آنقدر هیجان انگیز که اسی موبایلش را دربیاورد و وسط راهروی قطار آهنگ بگذارد. آنقدر هیجان انگیز که هر شش نفرمان از کوپه بزنیم بیرون و بچسبیم به پنجره ی راهرو و مست و ملنگ شویم…و بعد قطار کم کم شروع کرد به پایین آمدن از قلهها. مسیر پرپیچ و خمتر از همیشه بود. سر قطار را که نگاه میکردم نمیدانم چرا خیلی از یادهای دوران کودکی ام داشت توی دلم زنده میشد. یاد یکی از کتابهای دوست داشتنی دوران بچگیم افتادم. یاد "جیم دگمه و لوکاس لوکوموتیوران". بعد یاد "بچه های راه آهن" افتادم و از خوشی خندیدم. قطار از زیر پل ورسک رد شد و بعد راهش از راه جاده ی آسفالته جدا شد. رفت وسط جنگل. رفت وسط درختها. دل جنگل. جاهایی که وقتی از پنجره نگاه میکردم گاهی اوقات فقط یک رنگ را میدیدم: رنگ سبز برگها و علفها و درختها را. نه از این سبز معمولیها. نه. سبز اردیبهشتی. قطار از جاهایی رد میشد که دست آدمیزادها به آنجاها نرسیده بود تا به گند بکشانندش. سبز رادیبهشتی و آسمان ابری شمال و… و من دیوانه ی قطارم. من دیوانه ی قطار تهران ساری توی اردیبهشتم…دیوانه ی دیوانه!