پرسه‌زن

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

جاده هراز با طعم ناصرالدین شاه

دیگر نمی‌توانستم صبر کنم. جنونی ناگهانی بهم دست داده بود. کرمی بود که در من می‌لولید و لحظه‌ای درنگ را ‏نمی‌پذیرفت. نمی‌توانستم کاری کنم. نمی‌توانستم تمرکز کنم. باید می‌رفتم. هفته‌ی قبلش به میثم گفته بودم که بیا برویم. ‏می‌دانستم که از نرفتن ناآرام می‌شوم. ‏بهم گفته بود: من با تو نمیام. تو آرام و قرار نداری. همه‌ش می‌خوای بزنی به کوه و کمر و راه بری. ماشین‌سواری فقط یه ‏بخش از سفر رفتن با توئه. بقیه‌ش بدبختیه. آدمو خسته می‌کنی. من دوست دارم برم یه جای آروم لش کنم. تو می‌ری یه ‏جایی بدتر می‌خوای هی بری سوراخ سمبه‌هاشو دربیاری. نمی‌ذاری آدم لش کنه، لذت ببره...‏گفته بودم: زندگی اون قدر کوتاهه که مهلتی برای لش کردن وجود نداره.‏نرفته بودم. کسی پیدا نشده بود. حال و حوصله‌ی منت کشیدن برای پایه پیدا کردن را نداشتم. کارهای زیادی هم داشتم که ‏انجام بدهم. ولی یکهو دیدم نمی‌توانم. کوهی از کار مانده بود، ولی نمی‌توانستم سمت این کوه بروم.‏کیومیزو، حاضر و قبراق بود. ناگهان تصمیم گرفتم بروم. ‏یک جاده بازی کوتاه هم سر حالم می‌آورد. سوار ماشین شدم. بی‌هیچ مقدمه‌ای. آن‌قدر ناگهانی که حتی فلاسک آب جوشم ‏را هم پر نکردم. خشک و خالی راه افتادم. حتی 5 دقیقه درنگ را هم جایز ندانستم. کسی با من نمی‌آید؟ به درک. ‏کیومیزوی جان هست. ماشین آدم، رفیق آدم است. مگر نه؟!‏زدم به جاده هراز. ‏چند وقتی توی ذهنم بود که به جاهایی از جاده هراز بروم که ردپای ناصر‌الدین‌شاه را بیابم. ناصرالدین‌شاه قاجار، با همه‌ی ‏قاجاری بودنش، یک ویژگی جالب داشته: جاده‌باز بوده. آن از قطار دودی که تهران را به شهر ری می‌رسانده و این از جاده ‏هراز که گویا ناصرالدین‌شاه خوب بهش رسیده بوده. جاده‌ای تاریخی که مراقبت می‌خواست و ناصرالدین‌شاه به فکرش ‏بود...‏‏ پر گاز و سرعتی رفتم. پیچ در پیچ های جاده قدیم جاجرود را با بیشترین سرعت ممکن می‌رفتم. شلتاق و یشرکش.‏بعد از پل جاجرود، تابلوی روستای سعید‌آباد در سمت راست جاده خودنمایی می‌کرد. زدم از جاده‌ی اصلی بیرون. از روستای ‏سعیدآباد رد شدم. به یک دوراهی رسیدم. راه سمت راست را رفتم. راهی که من را به سمت رود جاجرود می‌رساند. و بعد از ‏خیابانی پر دست‌انداز، به پل تاریخی جاجرود رسیدم. پلی که خلوت بود و کم عبور. آسفالت نبود. ولی هنوز سرپا بود.‏‏500 متر بالاتر، پل امروزی جاجرود زیر ترافیک ماشین‌ها بود. 500 متر بالاتر هیاهویی به راه بود. ولی این‌جا کنار رود ‏جاجرود، پل تاریخی در سکوتی عجیب به خواب رفته بود. ‏جنس پل از سنگ‌های رودخانه بود با ملاطی که نمی‌دانستم چیست. ولی حتم ملاطی بوده که از زمان ناصرالدین‌شاه دوام ‏آورده. خوانده بودم که این پل ساخت زمان سلجوقیان است. ولی آخرین پادشاهی که آن را مرمت کرده ناصرالدین‌شاه ‏بوده. معمار پل، حاج میرزا بیک نوری بوده. پلی چهار دهنه که دو دهنه‌ی وسطی آن بزرگ‌ترند و دو دهانه‌ی کناری ‏کوچک‌تر. جاجرود روزگاری رودخانه‌ی پرخروشی بود. روزگاری از هر چهار دهنه‌ی پل آب رد می‌شده. ولی امروزه...‏دوست داشتم حس خود پل را بدانم. به پل جدید حسادت می‌کند که آن همه ماشین از رویش عبور و مرور می‌کنند؟ یا پس ‏از قرن‌ها، احساس آسودگی دارد که این روزها دیگر محل آمد و شد نیست؟ روزگار بازنشستگی؟... ‏هنوز هم از روی پل آمد و شد صورت می‌گرفت. چند نیسان آبی رفت و آمد کردند. نخاله‌های ساختمانی آن دست پل نشان ‏می‌داد که این پل قدیمی محل عبور و مرور کامیون‌های آوار ساختمانی هم هست. این پل تا سال 1342 شمسی در مسیر ‏جاده اصلی هراز بوده. بعد از ساخت پل جدید، کم کم متروکه شد... پل‌ها موجودات عجیبی هستند. وصل کردن دو سوی ‏یک جاده کار کمی نیست...‏برگشتم به جاده اصلی. بدون توقف راندم. سربالایی‌های پردیس، کمربندی بومهن و رودهن، سربالایی‌های آبعلی و امامزاده ‏هاشم زیر چرخ‌های کیومیزو به راحتی طی می‌شدند. سرپایینی بعد از امامزاده هاشم را با آرامش راندم. از کنار آبشار ‏قلعه‌دختر رد شدم. خروش آب چشمه‌ی قلعه‌دختر نسبت به بهار کم شده بود. به پلور رسیدم. دماوند میان ابرها ناپیدا بود. ‏لاسم و آب اسک و لاریجان را هم رد کردم تا به وانا رسیدم. بعد از وانا سست کردم. ‏بعد از پل وانا باید حواسم به پمپ بنزین می‌بود. رسیدم. پمپ بنزین آن دست جاده بود. از شانسم لاین روبه‌رو شلوغ نبود. ‏سریع راندم به سمت چپ. بعد از آن در حاشیه‌ی خاکی جاده 300 متر در جهت مخالف ماشین‌هایی که می‌آمدند راندم تا به ‏نزدیکی تونل وانا رسیدم. دقیقا زیر شاخص ارتفاع تونل، تابلویی بود که می‌گفت دارم به کتیبه‌ی شکل شاه نزدیک می‌شوم. 4 ‏سگ خوشگل نگهبان سر راهم بودند. پنجره‌های ماشین را بالا دادم که اگر یک وقت حمله کردند، نتوانند بیایند توی ماشین. ‏ولی مهربان‌تر ازین‌ حرف‌ها بودند. بهشان که رسیدم برایم دم تکان دادند و کنار رفتند. ‏دقیقا چسبیده به تونل، یک پل بود. پل تفنگاه. سمت چپ کنار پل یک راه فرعی خاکی پایین می‌رفت. با احتیاط ماشین را به ‏سمت پایین راندم و به یک محوطه‌ی پارکینگ مانند رسیدم. کیومیزو را پارک کردم. در حاشیه‌ی رود هراز پیاده به راه ‏افتادم. به ناگاه انگار وارد بهشت شده بودم. باورکردنی نبود که در فاصله‌ای چنین نزدیک به آن جاده‌ی پرهیاهو، یکهو ‏چنین آرامشی بر پا شود. وارد یک تنگه شدم که در وسطش رود هراز پر جوش و خروش و کف آلود پیش می‌رفت. آن ‏سوی تنگه کوهی بود که تونل وانا از میانش عبور می‌کرد. و این دست هم باریکه راهی بود، باریکه راهی که در روزگاری نه ‏چندان دور جاده اصلی هراز بوده. باریکه راهی که صعب‌العبور بوده. از میان درختان و بوته‌های تمشک وحشی و زالزالک ‏رد شدم. ‏حال خوشی به من دست داد. به عزیزی که خیلی از من دور است پیام دادم که جایت خالی، زده‌ام به جاده...‏دنبال آخرین کتیبه‌ی تاریخ شاهنشاهی ایران بودم. به مردی رسیدم که چوب جمع می‌کرد. برای آتش درست کردن چوب ‏درست می‌کرد. پرسیدم کتیبه‌ی شکل شاه کجاست؟ گفت نمی‌دانم. از وقتی آمده‌ام دنبال چوبم که آتش‌مان را درست کنیم. ‏گفتم ایول. مستقیم پیش رفتم. 400-500 متر راه رفتم. و بعد ناگهان به کتیبه رسیدم. تقریبا هم‌سطح با باریکه‌ی راهی ‏خاکی ایستاده بود. آن سوی تنگه، دو حفره در کوه ایجاد شده بود. دو حفره که راه به تونل وانا داشتند. ولی از حفره‌ها ‏نمی‌شد کتیبه را دید. اصلا ماشین‌های عبوری عمرا بتوانند تصور کنند که 50 متر آن طرف‌تر از مسیر عبوری‌شان چنین ‏کتیبه‌ای باشد. ‏روبه‌روی کتیبه یک خانواده ایستاده بودند. مرد و زن و عروس و داماد و نوه‌شان. پیرمرد با لهجه‌ی مازنی پرسید این برای ‏کدوم شاهه؟ نمی‌دانم چرا حس کرد که من این کتیبه را می‌شناسم... شاید چون تنها بودم!‏گفتم ناصرالدین‌شاه. این آخرین کتیبه‌ی تاریخ شاهان ایرانیه. این اسب سوار وسط هم ناصرالدین‌شاهه. این کناری‌ها هم ‏ملازمان و همراهان. ‏گفت: می‌تونی این شعرای بالا و پایین رو بخونی؟گفتم: سخته. کار من نیست. فقط می‌دونم که در مورد ناصرالدین شاهه و صعب‌العبور بودن جاده‌ی لاریجان و این که ‏ناصرالدین شاه این جاده رو مرمت کرده و کاری کرده که عبور کاروان‌ها ازش راحت بشه. این یه تیکه از جاده هراز، اون ‏زمان‌ها واقعا غیرقابل عبور بوده. این سنگ‌ها جنس‌شون خیلی محکمه. فقط به اندازه‌ی عبور آدم‌ها راه باز ‏بوده.ناصرالدین‌شاه جاده رو مرمت می‌کنه، جاده رو گشاد می‌کنه. و بعدش این کتیبه رو هم به پاس خدماتش می‌سازه!‏گفت: پس این کتیبه‌ی رضا شاه نیست؟!‏گفتم: نه آقا. رضا شاه وقت ساختن کتیبه نداشت که. مشغول ساختن مملکت بود!‏و رفتند...‏تنها بودم. چند تا عکس سلفی از خودم و کتیبه انداختم. ‏از مسیر تاریخی جاده هراز برگشتم سمت کیومیزو. موقع برگشت دختر و پسری دست در دست می‌آمدند. گفتند کتیبه‌ی ‏ناصرالدین‌شاه همین طرفه؟ گفتم آره. یه 500 متر پیاده‌روی داره. ‏آن طرف هم کنار سنگ‌های حاشیه‌ی رود، چند نفر نشسته بودند و قلاب ماهیگیری به رود انداخته بودند. این طرف‌تر هم ‏چند خانواده‌ نشسته بودند در حاشیه‌ی رود و دود زغال راه انداخته بودند. جای دنجی بود. اصلا شلوغ نبود... ‏خواستم از تابلوی سبز رنگ معرفی کتیبه‌ی شاه در کنار جاده اصلی عکس بگیرم. تابلویی که اگر حین رانندگی باشی و ‏سرعت بالای 20 کیلومتر بر ساعت داشتی باشی اصلا و ابدا دیده نمی‌شود! دیدم عدل روی توضیحات، یک بابای کاندید ‏مجلس شورای اسلامی عکس‌های جناب احمقش را چسبانده. طوری که نمی‌شود سر درآورد... آخر تابلوی معرفی کتیبه‌ی ‏شاه، در حاشیه‌ای‌ترین نقطه‌ی جاده، چه جذابیت تبلغاتی می‌توانست داشته باشد؟ ‏گازش را گرفتم و برگشتم. ‏