جاده هراز با طعم ناصرالدین شاه
پیمان .. | جمعه, ۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۸ ب.ظ |
۴ نظر
دیگر نمیتوانستم صبر کنم. جنونی ناگهانی بهم دست داده بود. کرمی بود که در من میلولید و لحظهای درنگ را نمیپذیرفت. نمیتوانستم کاری کنم. نمیتوانستم تمرکز کنم. باید میرفتم. هفتهی قبلش به میثم گفته بودم که بیا برویم. میدانستم که از نرفتن ناآرام میشوم. بهم گفته بود: من با تو نمیام. تو آرام و قرار نداری. همهش میخوای بزنی به کوه و کمر و راه بری. ماشینسواری فقط یه بخش از سفر رفتن با توئه. بقیهش بدبختیه. آدمو خسته میکنی. من دوست دارم برم یه جای آروم لش کنم. تو میری یه جایی بدتر میخوای هی بری سوراخ سمبههاشو دربیاری. نمیذاری آدم لش کنه، لذت ببره...گفته بودم: زندگی اون قدر کوتاهه که مهلتی برای لش کردن وجود نداره.نرفته بودم. کسی پیدا نشده بود. حال و حوصلهی منت کشیدن برای پایه پیدا کردن را نداشتم. کارهای زیادی هم داشتم که انجام بدهم. ولی یکهو دیدم نمیتوانم. کوهی از کار مانده بود، ولی نمیتوانستم سمت این کوه بروم.کیومیزو، حاضر و قبراق بود. ناگهان تصمیم گرفتم بروم. یک جاده بازی کوتاه هم سر حالم میآورد. سوار ماشین شدم. بیهیچ مقدمهای. آنقدر ناگهانی که حتی فلاسک آب جوشم را هم پر نکردم. خشک و خالی راه افتادم. حتی 5 دقیقه درنگ را هم جایز ندانستم. کسی با من نمیآید؟ به درک. کیومیزوی جان هست. ماشین آدم، رفیق آدم است. مگر نه؟!زدم به جاده هراز. چند وقتی توی ذهنم بود که به جاهایی از جاده هراز بروم که ردپای ناصرالدینشاه را بیابم. ناصرالدینشاه قاجار، با همهی قاجاری بودنش، یک ویژگی جالب داشته: جادهباز بوده. آن از قطار دودی که تهران را به شهر ری میرسانده و این از جاده هراز که گویا ناصرالدینشاه خوب بهش رسیده بوده. جادهای تاریخی که مراقبت میخواست و ناصرالدینشاه به فکرش بود... پر گاز و سرعتی رفتم. پیچ در پیچ های جاده قدیم جاجرود را با بیشترین سرعت ممکن میرفتم. شلتاق و یشرکش.بعد از پل جاجرود، تابلوی روستای سعیدآباد در سمت راست جاده خودنمایی میکرد. زدم از جادهی اصلی بیرون. از روستای سعیدآباد رد شدم. به یک دوراهی رسیدم. راه سمت راست را رفتم. راهی که من را به سمت رود جاجرود میرساند. و بعد از خیابانی پر دستانداز، به پل تاریخی جاجرود رسیدم. پلی که خلوت بود و کم عبور. آسفالت نبود. ولی هنوز سرپا بود.500 متر بالاتر، پل امروزی جاجرود زیر ترافیک ماشینها بود. 500 متر بالاتر هیاهویی به راه بود. ولی اینجا کنار رود جاجرود، پل تاریخی در سکوتی عجیب به خواب رفته بود. جنس پل از سنگهای رودخانه بود با ملاطی که نمیدانستم چیست. ولی حتم ملاطی بوده که از زمان ناصرالدینشاه دوام آورده. خوانده بودم که این پل ساخت زمان سلجوقیان است. ولی آخرین پادشاهی که آن را مرمت کرده ناصرالدینشاه بوده. معمار پل، حاج میرزا بیک نوری بوده. پلی چهار دهنه که دو دهنهی وسطی آن بزرگترند و دو دهانهی کناری کوچکتر. جاجرود روزگاری رودخانهی پرخروشی بود. روزگاری از هر چهار دهنهی پل آب رد میشده. ولی امروزه...دوست داشتم حس خود پل را بدانم. به پل جدید حسادت میکند که آن همه ماشین از رویش عبور و مرور میکنند؟ یا پس از قرنها، احساس آسودگی دارد که این روزها دیگر محل آمد و شد نیست؟ روزگار بازنشستگی؟... هنوز هم از روی پل آمد و شد صورت میگرفت. چند نیسان آبی رفت و آمد کردند. نخالههای ساختمانی آن دست پل نشان میداد که این پل قدیمی محل عبور و مرور کامیونهای آوار ساختمانی هم هست. این پل تا سال 1342 شمسی در مسیر جاده اصلی هراز بوده. بعد از ساخت پل جدید، کم کم متروکه شد... پلها موجودات عجیبی هستند. وصل کردن دو سوی یک جاده کار کمی نیست...برگشتم به جاده اصلی. بدون توقف راندم. سربالاییهای پردیس، کمربندی بومهن و رودهن، سربالاییهای آبعلی و امامزاده هاشم زیر چرخهای کیومیزو به راحتی طی میشدند. سرپایینی بعد از امامزاده هاشم را با آرامش راندم. از کنار آبشار قلعهدختر رد شدم. خروش آب چشمهی قلعهدختر نسبت به بهار کم شده بود. به پلور رسیدم. دماوند میان ابرها ناپیدا بود. لاسم و آب اسک و لاریجان را هم رد کردم تا به وانا رسیدم. بعد از وانا سست کردم. بعد از پل وانا باید حواسم به پمپ بنزین میبود. رسیدم. پمپ بنزین آن دست جاده بود. از شانسم لاین روبهرو شلوغ نبود. سریع راندم به سمت چپ. بعد از آن در حاشیهی خاکی جاده 300 متر در جهت مخالف ماشینهایی که میآمدند راندم تا به نزدیکی تونل وانا رسیدم. دقیقا زیر شاخص ارتفاع تونل، تابلویی بود که میگفت دارم به کتیبهی شکل شاه نزدیک میشوم. 4 سگ خوشگل نگهبان سر راهم بودند. پنجرههای ماشین را بالا دادم که اگر یک وقت حمله کردند، نتوانند بیایند توی ماشین. ولی مهربانتر ازین حرفها بودند. بهشان که رسیدم برایم دم تکان دادند و کنار رفتند. دقیقا چسبیده به تونل، یک پل بود. پل تفنگاه. سمت چپ کنار پل یک راه فرعی خاکی پایین میرفت. با احتیاط ماشین را به سمت پایین راندم و به یک محوطهی پارکینگ مانند رسیدم. کیومیزو را پارک کردم. در حاشیهی رود هراز پیاده به راه افتادم. به ناگاه انگار وارد بهشت شده بودم. باورکردنی نبود که در فاصلهای چنین نزدیک به آن جادهی پرهیاهو، یکهو چنین آرامشی بر پا شود. وارد یک تنگه شدم که در وسطش رود هراز پر جوش و خروش و کف آلود پیش میرفت. آن سوی تنگه کوهی بود که تونل وانا از میانش عبور میکرد. و این دست هم باریکه راهی بود، باریکه راهی که در روزگاری نه چندان دور جاده اصلی هراز بوده. باریکه راهی که صعبالعبور بوده. از میان درختان و بوتههای تمشک وحشی و زالزالک رد شدم. حال خوشی به من دست داد. به عزیزی که خیلی از من دور است پیام دادم که جایت خالی، زدهام به جاده...دنبال آخرین کتیبهی تاریخ شاهنشاهی ایران بودم. به مردی رسیدم که چوب جمع میکرد. برای آتش درست کردن چوب درست میکرد. پرسیدم کتیبهی شکل شاه کجاست؟ گفت نمیدانم. از وقتی آمدهام دنبال چوبم که آتشمان را درست کنیم. گفتم ایول. مستقیم پیش رفتم. 400-500 متر راه رفتم. و بعد ناگهان به کتیبه رسیدم. تقریبا همسطح با باریکهی راهی خاکی ایستاده بود. آن سوی تنگه، دو حفره در کوه ایجاد شده بود. دو حفره که راه به تونل وانا داشتند. ولی از حفرهها نمیشد کتیبه را دید. اصلا ماشینهای عبوری عمرا بتوانند تصور کنند که 50 متر آن طرفتر از مسیر عبوریشان چنین کتیبهای باشد. روبهروی کتیبه یک خانواده ایستاده بودند. مرد و زن و عروس و داماد و نوهشان. پیرمرد با لهجهی مازنی پرسید این برای کدوم شاهه؟ نمیدانم چرا حس کرد که من این کتیبه را میشناسم... شاید چون تنها بودم!گفتم ناصرالدینشاه. این آخرین کتیبهی تاریخ شاهان ایرانیه. این اسب سوار وسط هم ناصرالدینشاهه. این کناریها هم ملازمان و همراهان. گفت: میتونی این شعرای بالا و پایین رو بخونی؟گفتم: سخته. کار من نیست. فقط میدونم که در مورد ناصرالدین شاهه و صعبالعبور بودن جادهی لاریجان و این که ناصرالدین شاه این جاده رو مرمت کرده و کاری کرده که عبور کاروانها ازش راحت بشه. این یه تیکه از جاده هراز، اون زمانها واقعا غیرقابل عبور بوده. این سنگها جنسشون خیلی محکمه. فقط به اندازهی عبور آدمها راه باز بوده.ناصرالدینشاه جاده رو مرمت میکنه، جاده رو گشاد میکنه. و بعدش این کتیبه رو هم به پاس خدماتش میسازه!گفت: پس این کتیبهی رضا شاه نیست؟!گفتم: نه آقا. رضا شاه وقت ساختن کتیبه نداشت که. مشغول ساختن مملکت بود!و رفتند...تنها بودم. چند تا عکس سلفی از خودم و کتیبه انداختم. از مسیر تاریخی جاده هراز برگشتم سمت کیومیزو. موقع برگشت دختر و پسری دست در دست میآمدند. گفتند کتیبهی ناصرالدینشاه همین طرفه؟ گفتم آره. یه 500 متر پیادهروی داره. آن طرف هم کنار سنگهای حاشیهی رود، چند نفر نشسته بودند و قلاب ماهیگیری به رود انداخته بودند. این طرفتر هم چند خانواده نشسته بودند در حاشیهی رود و دود زغال راه انداخته بودند. جای دنجی بود. اصلا شلوغ نبود... خواستم از تابلوی سبز رنگ معرفی کتیبهی شاه در کنار جاده اصلی عکس بگیرم. تابلویی که اگر حین رانندگی باشی و سرعت بالای 20 کیلومتر بر ساعت داشتی باشی اصلا و ابدا دیده نمیشود! دیدم عدل روی توضیحات، یک بابای کاندید مجلس شورای اسلامی عکسهای جناب احمقش را چسبانده. طوری که نمیشود سر درآورد... آخر تابلوی معرفی کتیبهی شاه، در حاشیهایترین نقطهی جاده، چه جذابیت تبلغاتی میتوانست داشته باشد؟ گازش را گرفتم و برگشتم.